داستان در مورد دختری به اسم آرمینا ست که برا داداش دوقلوش به نام آرمین اتفاقی میوفته و مجبور میشه واسه یه مدت نقش داداش دو قلوش رو بازی کنه و در همین راستا با سه تا پسر به نام های دانیال ، ماکان و سپهر توی کانادا هم خونه میشه و …پایان خوش

ژانر : عاشقانه، همخونه ای

تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۲ دقیقه

مطالعه آنلاین آرمینا
نویسنده : khazoon

خلاصه داستان

داستان در مورد دختری به اسم آرمینا ست که برا داداش دوقلوش به نام آرمین اتفاقی میوفته و مجبور میشه واسه یه مدت نقش داداش دو قلوش رو بازی کنه و در همین راستا با سه تا پسر به نام های دانیال ، ماکان و سپهر توی کانادا هم خونه میشه و …پایان خوش

ممکنه با خوندن چند پست اول داستان احساس کنین موضوعش تکراریه یا شبیه رمان یا فیلم خاصی هست اما اگه تا آخر بخونیدش حتما متوجه تفاوتها خواهید شد

ادامه رمان:

زمان زیادیه که رو به روی آینه اتاقم ایستادم و دارم به گذشتم، حالم و آینده ای که پیش رو دارم فکر می کنم. کی فکرش رو می کرد که یه روزی به این جا برسم؟

من، آرمینا، تک دختر یه خونواده چهار نفریم. پدرم جراح قلب و مامانم متخصص زنان و داداش آرمین هم که فقط هشت دقیقه ازم بزرگ تره، اعضای خونواده منو تشکیل میدن. آره من و آرمین دوقلوییم و هجده سالمونه. هر دومون توی رشته ریاضی و فیزک درس خوندیم و دیپلم گرفتیم. زندگی خوبی داشتیم. وقتی به گذشته و خاطرات خوشش فکر می کنم، اشک توی چشمام جمع میشه. پدر و مادر خوب، برادر خوب، زندگی خوب، سلامتی، شادی و نشاط، من همه چیز داشتم. درسته رشتم ریاضی بود، اما من عاشق نقاشی بودم. دلم می خواست در کنار معماری، نقاشی رو هم دنبال کنم، اما برخلاف من، داداش دوقلوم، فقط عاشق معماری بود. همه تلاشش این بود که توی این رشته، یکی از مهندسای موفق و بنام شه.

درست از یه سال پیش که آخرین سال تحصیلمون توی دبیرستان بود، من و اون شروع کردیم به آماده کردن خودمون برای دانشگاه، اما من دلم می خواست توی ایران، توی کشوری که متولد شدم و بزرگ شدم، جایی که تمام خاطرات زندگیم اون جا رقم خورده، توی شهر خودم، کنار پدر و مادری که عاشقشون بودم، ادامه تحصیل بدم؛ اما آرمین می خواست توی یکی از دانشگاه های خارج از کشور درسش رو ادامه تحصیل بده و بالاخره تونست بابا و مامان رو هم راضی کنه و بابا قول داد هر کاری بتونه براش بکنه. توی این یه سال، هر دومون تمام تلاشمون رو برای موفقیت انجام دادیم.

بالاخره نتایج اعلام شد و هر دومون توی رشته معماری که مورد علاقه هر دومون بود قبول شدیم، با این تفاوت که من توی دانشگاه شهر خودمون قبول شدم و آرمین تونست توی یکی از کالج های کاندا پذیرش بگیره.

آرمین توی ارتباطاتش با ماکان که از دوستای قدیمش بود و پنج سالی بود که برای ادامه تحصیل به کاندا رفته بود، متوجه شد که ماکان و دو پسر دیگه توی یه خونه، نزدیکی کالجی که آرمین توش پذیرفته شده بود، زندگی می کردن و توی همون کالج درس می خوندن و به پیشنهاد ماکان و قبول کردن دوستاش، قرار بود آرمین هم بره پیششون و باهاشون هم خونه بشه و این طوری شد که خیال مامان و بابا هم راحت تر شد.

همه چی داشت خوب پیش می رفت. من توی دانشگاه ثبت نام کردم و آرمینم دنبال رو به راه کردن کارش بود. قرار بود دو هفته دیگه پرواز داشته باشه، اگه اون اتفاق لعنتی نمی افتاد!

ده روز پیش بود که آرمین رفته بود بیرون تا بقیه لوازم مورد نیازش رو تهیه کنه، اما توی راه تصادف می کنه و به کما میره. دکترش می گفت ضربه بدی به سرش خورده و معلوم نیست کی از کما خارج بشه.

با یادآوری اون روزا و حال بد آرمین، اشک توی چشمام جمع میشه. چقد دلش می خواست زودتر تاریخ سفرش برسه و اون بتونه بره و ادامه تحصیل بده و یه مهندس معروف بشه، اما حالا نیمه جون افتاده روی تخت و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه. آخه چرا؟ چرا باید این جوری می شد؟

وقتی توی اون حال می دیدمش، وقتی یاد شور و شوقش برای رفتن می افتادم، نمی تونستم بذارم این اتفاق باعث بشه اون به آرزوش نرسه. درسته الان بی هوشه، الان بیماره، اما قرار نیست همیشه توی این حالت بمونه. اون بالاخره یه روز بهوش میاد، یه روز خوب میشه. اگه اون روز بفهمه به خاطر این تصادف نتونسته به آرزوش برسه، حتما داغون میشه. آره باید یه کاری کرد، یه فکری کرد، چون تا زمان پروازش وقت زیادی نمونده. تا اون موقع هم اگه به هوش بیاد، بازم قادر به مسافرت نیست، پس باید می جنبیدم، باید دنبال یه راه حل خوب می گشتم و توی اون مدت تنها فکری که به ذهنم رسید، این بود که من به جاش برم تا اونا کس دیگه ای رو به جاش نپذیرن. آره این تنها راهه. من و آرمین خیلی شبیه همیم، فقط اون یه کم هیکلی تره.

وقتی فکرم رو برای مامان و بابا مطرح کردم، قیافه هاشون واقعا دیدنی شده بود. همون طور که حدس می زدم، فقط و فقط مخالفت کردن و نه آوردن، اما هر چی اصرار کردن، من زیر بار نرفتم. تصمیمم رو گرفته بودم و هیچ حرفی نمی تونست مانعم بشه، پس مصمم روی حرفم ایستادم. کلی حرف زدم واسه قانع کردنشون، چند روز غذا نخوردم، تا این که بالاخره دیشب موافقتشون رو اعلام کردن، اما می تونستم ترس، نگرانی، دلهره، غم و اندوه رو توی چشماشون ببینم. آره اونا نگران بودن، نگران دختر کوچولوشون که تمام این هجده سال هیچ وقت اِنقدر دور نبوده ازشون، اونم تک و تنها توی یه کشور دیگه، با فرهنگی غریبه. راستش خودمم نگرانم، خودمم می ترسم، ولی هر وقت به این فکر می کنم که با این کارم داداشم رو به آرزوش می رسونم، که وقتی به هوش بیاد غصه نمی خوره که تموم زحمتش هدر رفت، آروم میشم. آره، من باید بتونم.

با صدای زنگ موبایلم، از مرور خاطراتم میام بیرون و از آینه فاصله می گیرم. با دیدن اسم مهسا بهترین دوستم، یادم میفته قرار بود با هم بریم بیرون تا بقیه کارام رو، رو به راه کنم. زودی لباس می پوشم و میرم بیرون. آخه قرار بود وقتی رسید دم در، زنگ بزنه من برم پایین.

مهسا ـ سلام بر کله شق ترین و دیونه ترین دختر دنیا.

آرمینا ـ سلام. تو رو خدا تو دیگه شروع نکن. بذار حواسم فقط به کارای امروزم باشه.

ـ باشه بابا من تسلیم. حالا کجا برم؟

ـ برو آرایشگاه اول، باید موهامو کوتاه کنم.

ـ چطوری دلت میاد موهای به اون بلندی رو کوتاه کنی؟ حیف نیست؟

ـ مجبورم مهسا، مجبورم، بفهم! موهام از آرمین، از داداشم که بهتر نیست.

ـ باشه.

بقیه راه به سکوت می گذره تا به آرایشگاه می رسیم. توی آرایشگاه یکی از عکسای جدید آرمین رو که با خودم برده بودم، نشون آرایشگر دادم و گفتم می خوام موهام این مدلی شه. اون خانومه هم با این که تعجب و سوال از نگاهش می بارید، بعد یه مکث کوتاه کارش رو شروع کرد.

وقتی کار موهام تموم شد و چشمم به قیافم افتاد، یه لحظه، فقط یه لحظه ناراحت شدم، اما با یاد آرمین سعی کردم همه چی رو فراموش کنم.

بعد آرایشگاه رفتیم دانشگاه و من برای یه سال مرخصی تحصیلی گرفتم. از اون جا هم رفتیم خرید. باید چند دست لباس مردونه سایز خودم می گرفتم و در تموم این مدت مهسا در سکوت نظاره گر من بود.

قرار بود بعد از خرید بریم دنبال میلاد، داداش مهسا، که دو سالی از ما کوچیک تر بود و قرار بود بهم راه و رسم و رفتار مردا رو آموزش بده.

به آموزشگاه زبان میلاد که رسیدیم، کلاسش تموم شده بود و منتظرمون بود.

میلاد ـ به، سلام بر خواهرای بد قول خودم. یه وقت نگین من این جا منتظرما.

آرمینا ـ سلام میلاد جان. شرمنده کارام یه کم بیشتر طول کشید، دیر شد.

مهسا ـ فدای سرت، مگه چقدر دیر کردیم؟ یه خرده توی هوای آزاد بایسته براش خوبه، کلش هوا می خوره.

میلاد ـ اِ این جوریاست؟ باشه مهسا خانوم.

به خونه مهسا اینا که رسیدیم، چون کسی خونه نبود، رفتیم توی اتاق مهسا تا میلاد آموزشش رو شروع کنه. با برداشتن شالم، قیافه میلاد واقعا دیدنی شده بود. آخه هیچ وقت منو با این تیپ پسرونه ندیده بود.

میلاد ـ مهسا جون میشه بری برامون چایی، بیسکویتی، چیزی بیاری بخوریم؟

مهسا ـ میلاد جون فهمیدم فرستادیم دنبال نخود سیاه، ولی باشه کوچولو، میرم تا دلت نشکنه.

میلاد ـ مرسی آبجی گلم.

بعد رفتن مهسا، میلاد میاد رو به روم می شینه.

میلاد ـ آرمینا جون تصمیمت جدیه؟ یعنی واقعا می خوای انجامش بدی؟

آرمینا ـ آره. می دونم تو هم نگرانمی، ولی لطفا بیا به کارمون برسیم.

میلاد ـ باشه هر طور تو می خوای.

و شروع کرد به آموزش دادن نکاتی که باید بدونم. مهسا هم بعد یه مدت اومد و کنارمون موند.

ساعت حدود هشت و نیم بود که کار آموزش تموم شد. از میلاد تشکر کردم و همراه مهسا با میلاد و مامان و باباش که یه ساعت پیش برگشته بودن، خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه ما.

توی راه هر دومون ساکت بودیم. من توی فکر فردا شب و پروازم بودم، اما نمی دونم مهسا توی چه فکری بود. شاید نمی خواست خلوت منو به هم بزنه.

وقتی به خونه رسیدیم، مهسا یه بسته بهم داد. تعجب کردم.

آرمینا ـ این چیه؟!

مهسا ـ حدس می زنی چی باشه؟ خب یه پارچه کشی برای پنهون کردن هیکل دخترونت. لازمت میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ مرسی مهسا جون، فکر این جاشو نکرده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا ـ می دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ فردا شب میای فرودگاه؟ تنهایی سختمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا ـ مگه مامان و بابات نمیان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ نه می خوام بگم نیان، چون می ترسم نتونم ازشون جدا شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا ـ دیوونه! باشه میام. تا فرودگاه رو من میام، بقیشو می خوای چی کار کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ نمی دونم، واقعا نمی دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا ـ باشه فردا شب میام. تو برو استراحت کن، منم باید برم خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ مرسی، پس می بینمت. خدانگهدار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا ـ خدانگهدار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا رفت و منم داخل خونه شدم. بابا و مامان خونه بودن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام، من اومدم. آرمین چطور بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تغییری نکرده بود. برو لباست رو عوض کن بیا شام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه الان میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم. یه پیراهن پوشیدم با شلوار جین آبیم. امشب آخرین شبیه که می تونم لباس دخترونه بپوشم. وقتی جلوی آینه تصویر خودم رو با اون موهای کوتاه دیدم، یاد آرمین افتادم، آخه ما خیلی شبیه هم بودیم و حالا با این موهای کوتاه یه لحظه حس کردم آرمین جلو ی آیینه ست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدم متوسط بود. موهام مشکی و بلند تا پایین کمرم و چشمام درشت و مشکی بود. بینیم قلمی و کوچولو بود. نه لاغر بودم، نه چاق؛ اما آرمین قدش بلندتر بود، موها و چشمای اونم مشکی بود، درست مثل مال من. موهاشم کوتاه بود و هیکلش برخلاف من که ریزه میزه بودم، ورزشکاری و تو پر بود. آخه می رفت باشگاه، اما رنگ پوست من روشن تر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای مامان از بررسی کردن و مقایسه تیپ جدید و قدیمم اومدم بیرون و رفتم واسه شام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین. به پایین پله ها که رسیدم، با دیدن میز آماده شام، از خودم خجالت کشیدم. آخه توی این چند روز، حوری خانم (که کارای خونه مون رو انجام می داد) رفته بود شهر خودشون تا به خواهر مریضش سر بزنه. مامان حسابی دست تنها شده بوده و کلی کار سرش ریخته بود. از یه طرف نگران حال آرمین بود که تغییری نکرده بود، از یه طرف مریضای خودش بود که باید بهشون سر می زد، وقتی هم به خونه می رسید، باید نگران شام و نهار باشه. هر چند توی این مدت از بیرون غذا می گرفتیم، اما همون آماده کردن میز و شستن ظرفا وقت و انرژی زیادی ازش می گرفت. منم که فراموش کرده بودم اونم خسته ست و توی خودم بودم و همش به عملی کردن تصمیمم فکر می کردم، حتی یه کمکم بهش نمی کردم که حداقل میزو بچینم. از بی فکری خودم حرصم گرفت و تصمیم گرفتم این یه روزی که هستم رو حداقل کمکش باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به میز رسیدم، اولین کسی که متوجه حضورم شد، بابا بود. طفلی با دیدن موهای کوتاه شدم شوکه شد، طوری که بشقابی که دستش بود و می خواست برای خودش غذا بکشه، همون جا توی دستش روی هوا موند! حتی پلک هم نمی زد. آخه بابایی موهامو خیلی دوست داشت، هیچ وقت بهم اجازه نمی داد کوتاهشون کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای هـــــه مامان، چشم از بابا گرفتم. برگشتم سمتش، داشت پارچ آب رو می آورد سر میز، که با دیدن قیافه من، همون جا مونده بود. نمی دونم توی قیافه من چی دید که یه قطره اشک از چشمش روی گونه افتاد و بعد قطره بعد و بعدی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید با دیدن من، با موهای کوتاه شدم که حالا خیلی شبیه آرمین شده بودم، یاد آرمین افتاد. یا شایدم اونم مثل بابا غصه موهای کوتاه شدم رو می خورد. شایدم با دیدنم یادش افتاد که قراره فردا شب دختر کوچولوش برای یه مدت نامعلوم ازشون جدا شه و بره توی یه کشور غریب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن اشکاش دویدم سمتش و خودمو محکم پرت کردم توی بغلش. می خواستم آروم شم، می خواستم آرومش کنم. بهش بگم غصه نخور، دوباره موهام بلند میشه. ناراحت نباش، دوباره آرمین به هوش میاد. نگران نباش، منم دوباره خیلی زود برمی گردم همین جا پیشتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو محکم به خودش چسبونده بود و از ته دل گریه می کرد. دلم می خواست منم گریه کنم، اما نه، اگه منم گریه کنم، اونا بیشتر می شکنن. باید صبور باشم، نباید بذارم این شب آخری بد تموم شه. با این فکر، خودمو با تمام قدرتی که داشتم از بغلش کشیدم بیرون. با انگشتام اشکاشو پاک کردم. سعی کردم لبخند بزنم، اما نمی دونم موفق شدم یا نه، اما تمام تلاششمو کردم. با لبخند زل زدم توی چشمای قهوه ای و اشکیش و بهش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نبینم اشکتو مامان گلم. اگه بدونی چقدر گرسنمه! بیا بریم شام بخوریم، وگرنه همین جا از حال میرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ خدا نکنه عزیزم. ببخش مامان جان که باعث شدم گرسنه بمونی تا این موقع. باشه هر چی تو بگی گلم. بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست مامان رو گرفتم و با هم رفتیم سمت میز. تازه چشمم به بابا افتاد که سرش رو انداخته بود پایین و معلوم بود توی فکره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ خب شروع کنین دیگه. بابایی میشه واسه منم غذا بکشین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همزمان بشقابم رو گرفتم سمت بابا. بابا با این حرفم سرش رو گرفت بالا و بدون نگاه کردن به چشمام، مشغول کشیدن غذا واسم شد. بشقاب رو گرفتم و ازش تشکر کردم. واسه خودش و مامان هم غذا کشید و مشغول شدیم. درسته که به مامان گفته بودم گرسنمه، اما اصلا میلی به غذا نداشتم و با غذام بازی می کردم. چشمم به مامان و بابا افتاد، اونا هم انگاری اشتها نداشتن، چون فقط با غذاشون بازی می کردن. میشه گفت هر سه تامونم توی یه فکر بودیم، اونم آینده ای بود که در پیش داشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد شام نذاشتم مامان دست به میز بزنه. طفلی خستگی از سر و روش می بارید. با اصرار زیاد قانعش کردم که بقیش با من. وقتی کارم تموم شد، سه تا لیوان چایی ریختم و رفتم پیششون. باید باهاشون در مورد فردا شب و این که نمی خوام همراهم بیان صحبت می کردم. راضی کردنشون کار سختی بود، اما چاره ای نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ خب اینم از چایی. زود بخورین تا سرد نشده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ مرسی عزیزم. خسته نباشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ـ کارات به کجا رسید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ همشونو انجام دادم. هم مرخصیمو از دانشگاه گرفتم و هم چیزایی رو که لازم داشتم خریدم. فقط مونده یه چمدون بستن، که اونم آخر شب، قبل خواب، تموم میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن حرفام هر دوشون دوباره غمگین و ساکت فقط به لیوانای چاییشون چشم دوختن. دیدم الان بهترین زمان برای گفتن این موضوعه. بالاخره که چی؟ باید بگم بهشون که. سرمو انداختم پایین. مشغول بازی با لیوانم شدم و آروم صداشون کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ بابا، مامان من می خواستم یه چیزی بهتون بگم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از گوشه چشم متوجه حرکت سرهاشون شدم و بعدم سنگینی نگاه هر دوشون رو روی خودم حس کردم، اما سرمو بالا نگرفتم. نمی خواستم توی چشماشون نگاه کنم و بخوام که نیان. واسه همین در همون حالت گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ میشه خواهش کنم فردا شب تنهایی برم فرودگاه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو دو تاییشون با هم گفتن:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چــــی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم خودمو نبازم. دوباره گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می خوام تنها برم. برام جدا شدن ازتون سخته، نمی خوام با اومدنتون اون جا، ارادم برای رفتن سست بشه و از تصمیمم برگردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ـ نه، هر چی از اول گفتی بسه دیگه. تا کی قراره ما دو تا عقلمونو بدیم دست تو؟ هر چی ما با رفتنت مخالفت کردیم، گفتی نه. پاتو کردی توی یه کفش که نمیشه، آینده برادرمه و مجبورمون کردی برخلاف میلمون بهت اجازه بدیم، اونم تنها به این دلیل که ماکان رو می شناختم. ببین چه بلایی سر موهات آوردی! بازم مجبور شدم ساکت شم، ولی این پنبه رو از گوشت درار که بذارم تنهایی بری فرودگاه، فهمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا خیلی عصبانی بود. خب بهش حق می دادم، اما نخواستم از حرفم دست بردارم. برای همین دوباره گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ولی آخه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ـ بسه، کافیه. هر چی قرار بود بگی گفتی. یا ما هم باهات میایم فرودگاه، یا اصلا لازم نیست بری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گفتن این حرف از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش. مامان که تا اون موقع ساکت بود و نظاره گر صحبتامون، با بسته شدن در اتاق بابا، به حرف اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ حق داره. چطور تونستی یه همچین چیزی رو ازمون بخوای؟ تو چت شده؟ اصلا به فکر من و پدرت هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ مامان می دونم چی می گین، ولی خودت رو بذار جای من، برام سخته ازتون دل بکنم. می دونم اگه بیاین منصرف میشم. نمی خوام این طوری شه، من باید برم، باید. مامان تو رو خدا، تو رو جون آرمین، بابا رو راضی کن که نیاین. خواهش می کنم دل کندن رو برام از اینی که هست سخت تر نکنین. خواهش می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پهنای صورت اشک می ریختم. مامان بغلم کرد و آروم توی گوشم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه عزیزم، باشه دختر کوچولو، این کارم می کنم. تو آروم باش، دیگه گریه نکن جونم. با این اشکات دلمو خون نکن. هر چی تو بخوای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد یه مدت که از ته دل گریه کردم، از مامان جدا شدم گونشو بوسیدم و ازش تشکر کردم. با این که غم توی چشماش موج می زد، اما لبخند زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ برو بخواب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ باشه می خوابم، اما اول باید چمدونم رو ببندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ برو بخواب، فردا واسه چمدون بستن وقت هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ نه نیست، فردا می خوام برم به آرمین سر بزنم. می خوام باهاش خداحافظی کنم. شما برو بخواب، من کارمو انجام بدم می خوابم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ باشه، پس زیاد بیدار نمون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ چشم. بازم ممنون. شب بخیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ شب بخیر عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیشونیمو بوسید و رفت تا بخوابه. منم رفتم توی اتاقم تا چمدونم رو ببندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این که دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، اما به خاطر استرس پرواز امشب، صبح خیلی زود از خواب پاشدم. باید می رفتم بیمارستان تا هم آرمین رو ببینم و هم باهاش خداحافظی کنم. زودی لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. صدای مامان و بابا آروم از توی آشپزخونه به گوش می رسید. همون جا کنار آخرین پله ایستادم تا ببینم اوضاع از چه قراره. این طور که از حرف هاشون فهمیدم، بالاخره مامان تونست بابا رو راضی کنه که باهام فرودگاه نیان. وقتی متوجه رضایت بابا و آروم شدن اوضاع شدم، رفتم به سمت آشپزخونه و مامان رو صدا زدم. می خواستم متوجه ورودم بشن. با شنیدن صدام هر دو ساکت شدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ من توی آشپزخونم آرمینا جان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ سلام صبح بخیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا با اخم و دلخوری بدون این که نگام کنه فقط به یه سلام و صبح بخیر اکتفا کرد و دوباره مشغول خوردن چاییش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. بیا بشین صبحونه حاضره یه چیزی بخور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ مرسی گرسنم نیست، باید برم به کارام برسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ اول یه چیزی بخور بعد برو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ نه مامان دیرم میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا از جاش بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من دارم میرم، اگه می خواین با من بیاین سریع حاضر شین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خودش رفت توی حیاط تا ماشینش رو بزنه بیرون. من مشغول جمع کردن میز شدم و مامان رفت تا آماده شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی راه تا رسیدن به بیمارستان، هیچ کدوممون حرفی نزدیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم، اونا هم همراه من اومدن یه سر به آرمین زدن و بعدش هر کدومشون رفت اتاق خودش. فقط من موندم و آرمین. کنار تختش نشستم و براش از تموم خاطرات بچگیمون گفتم. بعدش براش از تصمیمم گفتم. بعد یه ساعت که پیشش بودم، ازش خداحافظی کردم. دل کندن و جدا شدن ازش برام خیلی سخت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط تا پروازم چند ساعت باقی مونده بود. استرس تموم وجودم رو گرفته بود. لباسام رو پوشیدم. از همین لحظه قرار بود پسر باشم، قرار بود بشم آرمین. چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین. بابا داشت جلوی پنجره قدم می زد. معلوم بود عصبیه، بی قراره، نگرانه. رفتم نزدیک تر و صداش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بابا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یه کم مکث برگشت سمتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دیگه باید خداحافظی کنیم، الانه که مهسا بیاد دنبالم. همه چی درست میشه، نگران نباشین. ماکان هم اون جاست، اون هوامو داره. منم حواسم هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ـ نمی دونم چطور می تونم بذارم دختر کوچولوی نازم برای یه مدت نامعلوم ازم دور بشه و بره جایی که هیچ کسی رو نمی شناسه؟ توی یه خونه با سه تا پسر جوون زندگی کنه. چطور راضی شدم که تنها بره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گفتن این حرف، منو محکم توی آغوش گرمش کشوند تا نتونم اشکایی که توی چشمش حلقه زده بود رو ببینم. دوباره آروم کنار گوشم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بهم قول بده اون جا مراقب خودت باشی و هر وقت به هر دلیلی نتونستی ادامه بدی و برات مشکلی پیش اومد، بهم بگی. اون وقت خودم هر جور شده برت می گردونم. قول میدی بابا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی چشمای نگرانش نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ قول میدم بابا جون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو گذاشت رو سینش و سرم و موهامو چند بار بوسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای مامان از توی بغل بابا بیرون اومدم و رفتم سمتش و این بار توی بغل مامان غرق بوسه شدم. با بلند شدن صدای زنگ در حیاط، از بغل مامان بیرون اومدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ حتما مهساست. خب دیگه خداحافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نخواستم بایستم، چون امکان داشت پشیمون شم. بدون نگاه به صورتشون، چمدونم رو برداشتم و ازشون دوباره خداحافظی کردم و خواستم دیگه بیرون نیان، چون برام سخت تر می شد و از در حیاط رفتم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا ـ سلام. بریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ سلام. آره. ممنون که اومدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا ـ خواهش می کنم. یه دونه دوست دیوونه که بیشتر ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با این حرفش راه افتاد به سمت فرودگاه. با وجود ترافیک زیاد، اما به موقع به فرودگاه رسیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونقدر ذهنم درگیر تصمیمی که گرفته بودم بود، که اصلا متوجه نشدم کی سوار هواپیما شدم. هنوز چشمای اشک آلود مامان و بابا و شوخی های مهسا که به خاطر لباس و تیپ پسرونم باهام داشت یادمه و باعث شد بغضم بگیره و در این بین چیزی که باعث می شد هنوز تو تصمیمم مصمم باشم، چهره معصوم آرمین بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم به اطرافم نگاه می کردم. منتظر یه چهره آشنا بودم. قرار بود ماکان بیاد دنبال آرمین. من فقط یکی از عکسای پنج سال قبلش رو دیده بودم. نمی دونستم الان چه شکلی شده. یه جورایی سرگردون بودم، که یهو یکی از پشت سر صدام زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرمین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه لحظه ترس و اضطراب با هم بهم هجوم آورد. باید آروم باشم و با این فکر آروم چرخیدم به سمت صدا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو ماکان جلوتر اومد و دستشو به طرفم دراز کرد ،سعی کردم به خودم مسلط باشم دست سردم توی دستش گذاشتم، منو به سمت خودش کشید و گفت :.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ به به، همخونه امروز و دوست دیروز. خوش اومدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه کم ازش فاصله گرفتم و به زور لبخندی زدم و بعد با صدایی که کل مسیر داشتم روش تمرین می کردم تا شبیه صدای آرمین باشه، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مرسی. خوشحالم که می بینمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگاه عمیقی سر تا پامو برانداز کرد. پاهام شل شد. گفتم دیگه الانه که بفهمه، الان فهمیده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشماشو ریز کرد و در حالی که دسته عینکش تو دهنش بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پسر چقدر تغییر کردی! پنج سال پیش هیکلی تر بودی که.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ خب ... خب ... خب زمان زیادیه پنج سال. بعدشم این یه سال آخر برای این که یه کالج خوب قبول بشم، کلی درس خوندم و زحمت کشیدم. واسه همین یه کم لاغر شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ قبول که لاغر شدی، ولی یه جورایی احساس می کنم ظریف تر به نظر میای. شبیه دخترا شدی انگار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرف ماکان، آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به اوضاع مسلط تر شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ شبیه دخترا چیه؟ هیکلم هیچ ایرادی نداره. من تغییر کردم؟ خب تو هم تغییر کردی. فکر کردی تو همون ماکان پنج سال پبشی؟ نه نیستی، فقط تو چاق تر شدی و من لاغرتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ خب بابا جوش نیار. باشه قبول. بریم که حتما خسته ای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دیدم ماکان بی خیال شد، نفسی از روی راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی ماشین تا رسیدن به خونه، یادم اومد که از اون دو تای دیگه چیزی نمی دونم. باید از ماکان در موردشون می پرسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ ماکان میشه در مورد دو تا دوستت که توی خونه باهاشون زندگی می کنی برام بگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ مگه پشت تلفن و توی چت بهت نگفتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ چرا، چرا گفتی، اما بیشتر می خوام بدونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ باشه. یکیشون که بهت گفتم اسمش سپهره، دو سال از تو و یه سال از من بزرگ تره، ایرانیه و داره توی همون کالج خودمون درس می خونه، اما رشتش با تو فرق می کنه؛ و اما دانی، اسمش دانیاله، پدرش ایرانیه و مامانش اهل همین جاست. سه سال ازت بزرگ تره. دانی خیلی مغروره، وضعش توپه، خیلی خوش قیافه ست، ولی یه مقداری دختر بازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شنیدن این کلمه چشمام گرد شد! به طوری که ماکان متوجه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چته بابا؟ گفتم دختر باز، با تو کاری نداره که!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهنمو قورت دادم و فقط سر تکون دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ به هر حال سرتو درد نیارم، ما همه با هم همخونه ایم، پس باید با اخلاقای هم بسازیم. اخلاق دانی زیاد خوب نیست، پس سعی کن باهاش کل کل نکنی و مودب باشی و ... اصلا بهش متلک نندازی که خیلی بهش بر می خوره. خب؟ چرا اِنقدر ساکتی؟ ببینم زبونت رو گربه خورده؟ پشت تلفن که خیلی صحبت می کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زبونم رو براش درآوردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نخیر زبون دارم. فقط مگه تو به آدم فرصت حرف زدن هم میدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه لحظه از حرفم متعجب برگشت سمتم. فکر کنم با خودش گفت عجب پسر پرروییم! ولی در کمال تعجب با لبخند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ داداش با من از این شوخیا کردی، ولی یادت باشه هیچ وقت از این شوخی ها با دانی نکنی، چون ممکنه بد ببینی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره سرش رو به جلو برگردوند و مشغول رانندگیش شد. با این توصیفایی که ماکان از دانی و اخلاقش کرد، حسابی منو ترسوند که چطوری یه مدت نامعلوم قراره با یه همچین جونوری همخونه بشم؟ امیدوارم خدا خودش بخیر بگذرونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ماکان که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ همین جاست، رسیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از عالم فکر و خیال خارج شدم و حواسم رفت به جایی که ماکان ماشین رو نگه داشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ماشین پیاده شدم. عجب خونه شیکی بود! دهنم باز موند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان جلو جلو به راه افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ببند دهنت رو مگس نره توی دهنت. انگاری از خونه خوشت اومده که این طوری دهنت باز مونده. این خونه مال بابای دانیه. خیلی پولداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با این حرف در خونه رو باز کرد و با هم رفتیم داخل. توی راهروی ورودی خونه بودیم که پسری با چهره خندون و قد بلند جلومون ظاهر شد. از اون جایی که قیافش بر اساس تعریفای ماکان معمولی بود و لبخند به لب داشت، حدس زدم باید سپهر باشه. آخه ماکان گفت دانی اخلاق درستی نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر در حالی که دستش رو به سمت من دراز کرده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام. تو باید آرمین باشی، دوست ماکان. من سپهرم. خوشحالم از آشناییت. به جمع ما خوش اومدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد دستم گرفت و منو کشید سمت خودش به زور خودمو کشیدم عقب و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام. مرسی، بله درسته. من آرمینم، خوش وقتم از آشنایت. امیدوارم بتونم همخونه خوبی براتون باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ حتما همین جوریه که میگی. فقط چرا تو اِنقدر ریزه میزه و ظریفی داداش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ اولا سپهر خان برو کنار بذار بیایم تو، بعد تحقیقاتت رو انجام بده. ثانیا، این داداش آرمین ما به هیکلش خیلی حساسه، پس مراقب باش در مورد هیکلش چی میگی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر با شنیدن حرفای ماکان دستاشو برد بالا و با یه لحن بامزه ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اوه اوه اوه، چه خطرناک! حسابی ترسوندیم داداش آرمین. چشم دیگه سوال هیکلی نمی کنم، عفو بفرمایید قربان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم از جلوی راه با لودگی کنار رفت. از حالت و حرفای سپهر خندم گرفت، اما به روی خودم نیاوردم و از کنارش با یه قیافه جدی رد شدم و رفتم تو. سپهر هم چمدونم رو که تا الان دست ماکان بود، ازش گرفت و برد توی یکی از اتاقا. من و ماکان هم رفتیم رو به روی هم روی کاناپه نشستیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونه واقعا شیکی بود. همش از رنگ های شاد استفاده شده بود. خیلی از سپهر خوشم اومد. چه پسر متین و شادی بود. داشتم تو دلم قربون صدقش می رفتم که دستش رو روی گونم گذاشت! یهو انگار بهم برق وصل کردن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ چه پوستی داری داداش! چقدر صافه! خمیر ریشت چیه؟ ما که هر چی شش تیغه هم می کنیم این طوری صاف نمیشه پوستمون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای خدای من حالا چی جوابشو بدم؟! من اصلا از مارک خمیر ریش ها اطلاعی نداشتم! تا حالا به این جاش فکر نکرده بودم. داشتم دنبال مارک می گشتم که خدا رو شکر ماکان نجاتم داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ آرمین؟ آرمین؟ حواست کجاست؟ پاشو بایست دانی اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من تازه متوجه صدای در خونه شدم که بسته شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله لباسمو صاف کردم و ایستادم. وای بالاخره دیدمش، واقعا قیافش محشر بود! یه پسر قد بلند و چهارشونه، با هیکلی تو پر و موهای قهوه ای که زده بود بالا، با پوستی سفید و چشمایی به رنگ آبی. کلا تیپ و قیافش خیلی توی چشم بود. غرق در قیافه و تیپش شده بودم که دیدم یهو از سر جاش تکون خورد. اومد جلو و جلوتر و بعد رو به روم ایستاد. با چشم های آبی بی احساسش بهم زل زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانی ـ ماکان این آرمین آرمینی که می گفتی همینه؟ همچین از این دوستت صحبت کردی، ما گفتیم کی هست! اما حالا دارم می بینم یه پسریه که از بس لاغر و ظریفه، آدم فکر می کنه یه دختر رو به روش ایستاده. ببینم ماکان تو این دوستای عتیقه رو از کجا پیدا می کنی؟ خب اینا مهم نیست، ببین بچه جون، اگه الان این جا و توی این خونه ای، به خاطر اینه که دوست ماکانی، ولی برای این که بتونی این جا بمونی، باید بدونی که این جا یه سری قوانین خاص خودش رو داره که همه باید رعایتش کنن. یک، این که هیچکس بدون هماهنگی با من مهمون دعوت نمی کنه. دو، این جا مهمونی نمی گیری. سه، هر روز نوبت یکی هست که میز نهار و شام و صبحونه رو آماده کنه و ظرفا رو بشوره. چهار، با صدای بلند آهنگ گوش نمیدی. پنج، اگه خواستی شب تا دیر وقت بیرون باشی، بهتره دیگه نیای خونه. فعلا همیناست، اگه چیز دیگه ای یادم اومد بعد بهت میگم. چیه نکنه زبونت رو موش خورده؟ چرا اِنقدر ساکتی؟ ببینم نکنه غیر هیکل زیبات، زبون هم نداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم گرفت. خیلی بی ادب بود! می خواست با آرمین هم این جوری حرف بزنه؟ براق شدم و بدتر از خودش تو چشماش زل زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اگه منم الان این جام، فقط و فقط به خاطر ماکانه، چون اون یه دوست بی نظیره و فکر می کردم با افرادی دوست و همخونه بشه که شعورشون خیلی بالاتر از این حرفاست که با مهمونشون اِنقدر با گستاخی صحبت نکنن، اما دیدم نه، ماکانم ممکنه دچار اشتباه بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمای آبی شیشه ایش خیره نگاهم کرد. چشمای وحشی داشت. لبش با لبخندی کج و کوله شد که بدتر از صد تا اخم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ زبونت بد جوری درازه، ولی عیب نداره، خودم کوتاهش می کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا خواست چیز دیگه ای بگه، ماکان پرید وسط حرفش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بابا خب خدایی بد زدی تو غرورش. لال که نیس، جواب میده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون این که به ماکان نگاه کنه و همچنان که به من زل زده بود، ماکان رو مخاطب قرار داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تو ساکت، خودش شیش متر زبون داره. لازم نیست تو ازش دفاع کنی. سعی کن تو دست و بالم نباشی، چون من یه کم اعصاب درست و حسابی ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم موهای پر پشتشو که حسابی هم فشن بود، با دست کنار زد و بی حرف ترکمون کرد و این یه اعلان جنگ بود. بره به جهنم، پسره ی از خود راضی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دانی در اتاقش رو بست، یهو سپهر از خنده منفجر شد. وا این چش شد؟! چرا همچین کرد؟! با دست جلوی دهنشو گرفته بود تا صداش بلند نشه، اما خب من و ماکان که شنیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ چته؟ تو به چی داری این طوری می خندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر در حالی که سعی می کرد خندشو آروم کنه، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خدایش خنده دار نبود؟ کم مونده بود دود از کله دانی بلند شه! تا حالا کسی جرات نکرده بود باهاش این طوری صحبت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ خب که چی؟ تو دانی رو با اون اخلاق گندش نمی شناسی؟ نمی دونی اگه با یکی سر لج بیفته تا از دور خارج نکندش سر جاش نمی شینه؟ تو آرمین، مگه بهت نگفتم مواظب رفتارت باش؟ بهت نگفتم سعی کن باهاش کل نندازی؟ پس چی شد؟ چرا گوش ندادی؟ تو نمی شناسیش، من می شناسمش، می دونم چقدر کینه ایه. بهت اخطار دادم، اما خودت گوش ندادی. دیگه خود دانی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو گفت و در حالی که عصبانی و ناراحت بود رفت توی یکی دیگه از اتاقا و درش رو بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی اِنقدر بد بود؟ با حرفای ماکان ترس به سراغم اومد! اگه بیرونم می کرد، اگه باهام لج می کرد و می خواست اذیتم کنه، چی کار باید می کردم؟ اونم حالا که ماکانم از دستم دلخور بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ حق با ماکانه، فکر کنم تو باید از این به بعد بیشتر حواست رو جمع کنی. اون خیلی اخلاق درستی نداره. خب حالا بهتره باهام بیای بریم اتاقت رو بهت نشون بدم. حتما خیلی خسته ای، پرواز طولانی ای داشتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خودش جلوتر از من رفت به سمت یه اتاق انتهای راهرو. منم که حسابی خسته بودم، دنبالش راه افتادم. در اتاقو باز کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اینم اتاقت. امیدوارم راحت باشی توش. هر چی لازم داشتی، یا هر کاری داشتی، من توی اون یکی اتاقم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با دستش به اتاق رو به رویی اشاره کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ مرسی سپهر. هر چی دانی بد اخلاقه، تو به جاش خیلی خوب و آقایی. خوشحالم که همخونه های خوبی مثل تو و ماکان دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ خواهش میشه داداش آرمین. خب من میرم اتاقم، تو هم برو استراحت کن. فعلا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو گفت و رفت داخل اتاقش. من موندم و یه اتاق حدودا پونزده متری. رفتم داخل و درش رو بستم. درسته از اتاق خودم توی خونه مون کوچیک تر بود، ولی به دل می نشست. رو به روی در یه تخت یک نفره بود، سمت چپ تخت یه پنجره بود که احتمالا به حیاط باز می شد، یه میز آرایش هم سمت چپ پنجره بود و کنارش یه کمد بود که توش لباسام رو می تونستم بذارم. رنگ خود اتاق آبی بود، اما رنگ رو تختی و پرده اتاق سورمه ای بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی خسته بودم، دلم می خواست فقط بخوابم و فردا وسایلم رو سر جاش بذارم. حتی حوصله نداشتم لباسام رو عوض کنم. با همون لباسا خودمو انداختم روی تخت. داشت چشام بسته می شد که یهو یادم اومد قرار بود رسیدم، به مامان و بابا خبر بدم، اما به کل فراموش کرده بودم! زودی رفتم گوشیمو روشن کردم و با خونه تماس گرفتم. با اولین بوق گوشی رو برداشتن. معلوم بود خیلی منتظر تماس من بودن. بعد از صحبت با مامان و بابا و گوش کردن به توصیه هاشون و قول دادن بهشون که مواظب خودم باشم، تلفن رو قطع کردم و از فرط خستگی با همون لباسا به خواب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی عالم خواب و بیداری بودم که متوجه صدای حرف زدن مردی شدم. وای بابا که از این عادتا نداشت که اول صبح اِنقدر بلند بلند حرف بزنه! اصلا بابا با کی داره اِنقدر بلند حرف می زنه؟ آرمین که الان باید خواب باشه. آرمین، آرمین، آرمین، یهو انگار همه چی یادم اومد! من کانادام، بابا کجا بود؟! پس این صدا مال کیه؟ یه کم دقیق تر شدم، دیدم دِ صدای دانی میاد! یعنی داره دعوا می کنه که اِنقدر بلند بلند صحبت می کنه؟! خب چقدر خنگم من، حتما داره دعوا می کنه! یعنی با کی و سر چی داره بحث می کنه؟ نکنه در مورد منه؟! وای خدا جون نکنه حرفای دیشبم باعث بشه منو بندازه بیرون؟! اون وقت من این جا چی کار کنم؟ باید برم بیرون ببینم اوضاع از چه قراره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام پا شدم و لباس و موهام رو مرتب کردم و رفتم بیرون اتاق. صداشون از توی آشپزخونه میومد. وارد آشپزخونه که شدم، اول از همه سپهر متوجهم شد، چون اون رو به روی در وردی نشسته بود و ماکان و دانی کنار هم و پشت به در نشسته بودن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ سلام، صبح بخیر آرمین خان. خوب خوابیدی؟ اتاق خوب بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرف سپهر، هر دوشون به سمت من برگشتن، اما دانی زودی روشو کرد اون طرف و مشغول خوردن شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ سلام آرمین جان. خوب خوابیدی؟ ببخشید حتما صدای ما باعث شد از خواب بیدار شی. بیا بشین سر میز صبحونه بخور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ سلام، صبح شما هم بخیر. اتفاقی افتاده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ نه چیز مهمی نیست، بیا بشین ببینم. چایی می خوری یا قهوه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قیافه هاشون بد جور مشکوک می زد! از حرکات و حرفاشون معلوم بود که انتظار دیدن منو نداشتن. حتما نمی خواستن من چیزی بدونم، پس بهتره منم بی خیال شم. اگه در مورد من بود، حتما بهم میگن دیگه. با این فکر یه لبخند به سپهر زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من برم دست و صورتم رو بشورم، بعد میام. من چایی می خورم سپهر جان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ باشه برو زود بیا چاییت سرد نشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ چشم. دستت درد نکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو گفتم و رفتم. به وسط هال که رسیدم، یادم اومد من نمی دونم دستشوییشون کجاست! برای همین دوباره برگشتم سمت آشپزخونه که متوجه صدای آروم سپهر شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی خب بسه، بذارین واسه بعد این حرفا رو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دیگه هیچ صدایی نیومد. وا یعنی چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی در آشپزخونه ایستادم و بلند طوری که همشون بشنون گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سپهر جان این دستشوییتون کدوم یکیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ انتهای راهرو، دست راست، اولین در.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ باشه مرسی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از شستن دست و صورتم، برگشتم به آشپزخونه و صبحانه رو در سکوت خوردم. قرار بود با ماکان برم کالج تا کارای ثبت نام رو انجام بدم. واسه همین رفتم اتاقم تا لباسام رو عوض کنم و آماده رفتن بشم. دلم خیلی شور می زد. اگه اون جا کسی متوجه می شد که من آرمین نیستم و یه دخترم، چی کار باید می کردم؟ صدای ماکان باعث شد دست از فکر بردارم و از اتاق برم بیرون. با سپهر که روی کاناپه نشسته بود خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی راه تا رسیدن به کالج، ماکان برام از کالج و قوانینش گفت و این که توی چه محیط آموزشی قراره درس بخونم. اونقدر صحبت کرد که من متوجه نشدم کی به مقصد رسیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوشبختانه کارا بدون مشکل و به راحتی انجام شد. وقتی دوباره توی ماشین نشستیم تا برگردیم خونه، دیدم بهترین فرصته که از ماکان در مورد دعوای صبح بپرسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ میگم ماکان امروز خیلی افتادی توی زحمت. واقعا ممنونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ خواهش می کنم. دیگه از این حرفا نشنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ مرسی. ماکان صبح اتفاقی افتاده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان در حالی که معلوم بود دستپاچه ست گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه، مثلا چه اتفاقی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ خب همین که دانی داشت بلند بلند حرف می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ هان اونو میگی؟ اون عادت داره این جوری حرف بزنه، بی خیال. خب بزار ببرمت یه رستوران شیک و یه غذای خوب مهمونت کنم به یاد قدیما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتارش تابلو بود. داشت حواسمو پرت می کرد که دیگه سوالی ازش در این مورد نپرسم. باشه آقا ماکان، بازم صبر می کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار یه رستوران شیک ماشینش رو نگه داشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خب داداش آرمین بپر پایین که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با هم وارد رستوران شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی وارد رستوران شدیم، آقایی که قد متوسط و موهای جوگندمی داشت و یه لباس فرم هم تنش بود، به استقبالمون اومد و با یه لهجه فرانسوی بهمون خوش آمد گفت و ما رو به طرف یکی از میزها هدایت کرد و در حالی که منوی غذاها رو بهمون می داد، با یه لحن جالب و خنده دار به فارسی ازمون پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ایرانی هستین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! از کجا فهمید ما ایرانی هستیم؟ آخه ما که به زبون فرانسه ازش تشکر کردیم، پس از کجا فهمید ما ایرانی هستیم؟ چقدرم جالب فارسی ازمون پرسید! اما ماکان انگاری زیاد سوپرایز نشده بود، چون بلافاصله با یه لبخند به اون آقا جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله ما ایرانی هستیم، ولی شما خیلی خوب فارسی صحبت می کنین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای پیشخدمت ـ مغسی. ما این جا مشتری ایرانی زیاد داشت و فارسی یاد گرفت کم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان دوباره مشغول بررسی منو شد و در همون حال پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرمین چی می خوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ هر چی خودت می خوری. من زیاد به غذاهای این جا آشنا نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ لطفا از غذاهای دریاییتون واسمون بیارین. ممنون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون آقا هم بعد از گرفتن سفارشمون رفت تا غذا رو بیاره. منم مشغول تماشای فضای داخلی رستوران شدم. جای جالب و قشنگی بود. از محیطش خوشم اومده بود و داشتم مقایسش می کردم با رستورانایی که قبلا رفته بودم که یهو ماکان پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خب آرمین خان نمی خوای از خونوادت بگی؟ از مامان و بابات و خواهر دوقلوت. تا جایی که یادمه شما دوقلوها خیلی به هم نزدیک و وابسته بودین، سختت نیست ازش جدا شدی و اومدی این جا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ خب ... خب ... خب مامان و بابا که می دونی درگیر مریضاشون و بیمارستان بودن، آرمینا هم که همون جا توی رشته معماری قبول شد. درسته جدا شدن ازش سخت بود، ولی بالاخره هر کدوممون باید می رفتیم دنبال زندگی و علایق خودمون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اومدن گارسون و آوردن غذاهامون، دیگه ماکان چیزی نپرسید و مشغول خوردن شد، ولی من با یادآوری خونوادم، دیگه میلی به خوردن نداشتم و فقط با غذام بازی کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ چرا نمی خوری؟ دوست نداری؟ می خوای بگم یه چیز دیگه برات بیارن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ نه نه همین خوبه، فقط زیاد گرسنم نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم نمی خواست ماکان به رفتارم شک کنه، برای همین سعی کردم یه مقدار از غذام رو بخورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از رستوران برگشیم خونه. مثل دیروز سپهر تنها توی هال نشسته بود و داشت تی وی نگاه می کرد. وای خدای من این چرا این شکلیه؟! از دیدن سپهر توی اون لباسای افتضاحش شوکه شدم! یه دونه رکابی تنش بود با شلوارکی که تا یه خورده پایین تر از زانوش بود. داشتم نگاهش میکردم که صداشو شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ هوی داداش آرمین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم چشام رو از هیکلش بگیرم و جواب دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ هان چیه؟ چرا داد می زنی؟ ماکان کو پس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ داداش ما رو باش، تازه میگه چیه و چرا داد می زنی! یه ساعته صدات می کنم معلوم نیست حواست کجاست! ماکان که گفت خسته س میره استراحت کنه، اینم نشنیدی؟ نمی دونم قیافه و هیکل من تو رو یاد چی انداخته بود که حاضر به ترکش نبودی! حتما داشتی غصه هیکل دخترکش خودت رو می خوردی که یه روز چه خاطره ها باهاش داشتی! عیب نداره آرمین جون خودم می برمت باشگاه دوباره رو فرم بیای و بازم از اون خاطره خوشات داشته باشی. به یه شرط که برام از اون خاطراتت بگی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدش بلند زد زیر خنده. خودمم خندم گرفته بود. عجب منحرفی بود! خرده شیششم زیاد بود رو نکرده بود واسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ منحرف.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره با صدای بلند خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ منحرف چیه؟ وقتی تو رو با اون هیکل تصور می کنم، میگم بد تو دل برو بودی. حالا چند تایی دوست دختر داشتی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ هیچی، فکر کردی همه مثل خودتن؟ نه داداش ما هیکلمون رو واسه خودمون میزون می کردیم، کسی رو هم نمیزاشتیم نگاه چپ بهمون بندازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ برو آرمین جون ما خودمون ذغال فروشیم، تو می خوای منو سیاه کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ حالا. خب من برم یه کم استراحت کنم که حسابی خستم. تو هم سپهر جون از توهماتت بیا بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دستم رو تکون دادم و رفتم داخل اتاقم. داشتم در رو می بستم که دوباره صداش رو شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فرار کن خوش تیپ، ولی بالاخره که من از زیر زبونت او خاطرات شیرین رو می کشم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیوونه چه خوش خیالم هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشام رو که بستم، همش هیکل سپهر میومد جلوی چشام و نمی تونستم بخوابم. اَه آرمینا چه مرگت شده؟ تو که اِنقدر بی جنبه نبودی! سعی کردم بخوابم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خواب که بیدار شدم، هوا تاریک شده بود. ساعت اتاق هشت شب رو نشون می داد. یه نگاه از توی آینه اتاق به خودم انداختم. بد جور خنده دار شده بودم. موهام نامرتب بود و دو دکمه اول بلوزم باز و کلی چروک شده بود. خواستم برم آب بزنم به دست و صورتم و بعد لباسم رو عوض کنم که یادم اومد اتاق سرویس بهداشتی نداره! نمی دونم تمام اتاقای این جا این شکلی بود، یا فقط اتاق من بدون سرویس بهداشتی بود. چاره ای نبود، باید لباسم رو عوض می کردم و می رفتم بیرون صورتم می شستم. یادم باشه از ماکان یا سپهر بپرسم ببینم اتاقای اونا هم این شکلیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از عوض کردن لباس و برس زدن به موهام، از اتاق رفتم بیرون. هر سه تاشون توی هال بودن و داشتن بازی می کردن. چنان حواسشون به بازی بود که متوجه من نشدن. منم از فرصت استفاده کردم، با یه صدای بلند سلام کردم. اونقدر صدام بلند بود، که بترسن و حواسشون از بازی پرت شه. قیافه هاشون خنده دار شده بود. فکر کنم فراموش کرده بودن منم توی خونه هستم، وگرنه این طوری نمی ترسیدن. منم تموم سعیم رو کردم که نخندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ خدا بگم چی کارت کنه پسر! ترسوندیمون! این چه طرز سلام کردنه؟ مگه تو خواب نبودی؟ کی بیدار شدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ وای، از این هیکلای گنده تون خجالت بکشین. فقط هیکل گنده کردین دیگه؟ من فقط یه سلام کردم، چیز خاصی نبود که این طوری رنگتون پریده! بعدشم ماکان خان یه پنج، ده دقیقه ای میشه بیدار شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ خب پسر شجاع یادم باشه یه وقت که حواست نبود، بیام بهت سلام کنم ببینم چه شکلی میشی! اون وقت می فهمی یه سلام کردی و چیز خاصی نبود چیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانی ـ فکر کنم به جای این اداها بهتر بود از خواب که بیدار می شدی، اول یه آبی به صورتت می زدی بعد میومدی مزه می ریختی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اَه پسره ی از خود راضی ایکبیری! اینا رو توی دلم به دانی گفتم و بعد همون جور که به سمت دستشویی می رفتم، بلند طوری که اونم بشنوه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ داشتم می رفتم دست و صورتم رو بشورم، البته اگه شما ترسوها با سلام من نمی ترسیدین و جوابم رو می دادین، دیگه مجبور نبودم این جا بایستم و در مورد نوع سلام کردن سین جیم بشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی برگشتم پیششون، بازیشون تموم شده بود. شایدم من حس بازی رو ازشون گرفتم. این فکر باعث شد یه لبخند خبیثانه توی دلم بزنم و مشغول خوردن قهوه ای که ماکان آورده بود بشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خوردن شام که مسئول آماده کردنش ماکان بود، همه توی هال نشسته بودیم و داشتیم تی وی نگاه می کردیم که دانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سپهر از باشگاه اومدی نمی تونستی بری یه دوش بگیری که اِنقدر بو ندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ بو ندم؟! من از باشگاه که اومدم دوش گرفتم به جون دانی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانی ـ به جون خودت. اگه دوش گرفتی پس این بوی گند عرق از کجا میاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ بوی عرق؟! کدوم بو؟ من که چیزی حس نمی کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانی ـ حس بویاییت دچار مشکل شده یا داری سر به سر من می ذاری؟ دیگه حالا بوی عرق بدن خودتم متوجه نمیشی؟ من نمی دونم این دختره کامیلا چطوری با این بو تحملت می کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ نه مثل این که حالت خوب نیست دانی! می خوای ببرمت دکتر؟ معلوم نیست بوی عرق کی توی دماغت مونده، می خوای بندازی گردن من! ظهر که اومدم خونه دوش گرفتم. اوکی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانی ـ هه هه بانمک! بهتره خودت رو به یه دکتر، اونم یه دکتر مرد نشون بدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان که تا اون موقع ساکت بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بسه بابا هیچی بهتون نمیگم همین طوری تا صبح می خواین یکی تو بگی، یکی این. اگه گذاشتین بفهمیم این فیلم چی به چیه! خب راست میگه سپهر، بو میدی دیگه! اِنقدر سرت با این کامیلا گرمه، یادت رفته بری دوش گیری وقتی رسیدی خونه. حالا هم پاشو برو دوش بگیر اِنقدرم بحث نکن بذار ما هم بفهمیم این فیلم چیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانی ـ دیدی این بوت همه رو کلافه کرده؟ موندم تو خودت چطوری متوجه نمیشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ عجب روزگاریه، میگم ظهر که اومدم دوش گرفتم، ولی متاسفانه شاهدی نداشتم که تایید کنه و این اتهام از من برداشته شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ اگه تو مطمئنی این بو از تو نیست، پس از کجا میاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نمی دونم، شاید از خودتون میاد! اصلا بگین ببینم شما دو تا آخرین دفعه کی رفتین حموم؟ شاید بشه مجرم رو پیدا کرد! بالاخره منم درک می کنم، شماها هم درگیری های شخصی خودتون رو دارین. شایـــــد این نکته ریز فراموشتون شده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفش، دانی و ماکان همزمان برگشتن سمتش و چنان بهش چشم غره رفتن که من به جاش ترسیدم! اما اون پرروتر از این حرفا بود. بلند زد زیر خنده. ماکانم کوسن روی مبل رو برداشت و زد بهش و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فکر کردی همه مثل توان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهرم همش می خندید و با خندش باعث می شد ماکان به زدنش ادامه بده. داشتم بهشون می خندیدم که یادم اومد که من از وقتی از خونه مون اومدم، حموم نرفتم! نکنه این بویی که اینا میگن مال من باشه؟! وای خدایا حالا چی کار کنم؟ آبروم میره اگه اینا بفهمن! یواش پا شدم که برم توی اتاقم و وقتی خوابیدن برم دوش بگیرم که حرف دانی باعث شد سر جام بمونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ببینم تو از وقتی رسیدی این جا، حموم رفتی؟ تا اون جایی که من می دونم، اتاقت که حموم نداره، این جا هم ندیدم رفته باشی حموم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم هم یه لبخند زد از اونا که فقط قصدش تمسخر طرف مقابلش هست و بعد دوباره روشو کرد سمت تی وی. لجم گرفت، پسره از خود راضی و خودخواه! دلم می خواست با همین دستام خفش کنم تا دیگه نتونه به کسی لبخند تمسخرآمیز بزنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ عیب نداره آرمین جون، خب حق داری فراموش کنی. از وقتی رسیدی درگیر ثبت نام و کارات بودی و اتاقت هم سرویس بهداشتی نداره، منم پیش اومده فراموش کنم. حالا برو. در سمت چپ دستشویی حمومه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ آره آرمین حق با سپهره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانی ـ چه ربطی داره؟! یعنی اگه اتاق شماها هم سرویس بهداشتی نداشت، من هر روز باید بوی گندتون رو تحمل می کردم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می خواستم یه جواب دندون شکن به این پسره ایکبیری بدم که چشمم به نگاه ملتمس ماکان افتاد. داشت با چشاش بهم التماس می کرد ادامه ندم بحث رو. به خاطر ماکان دهنم رو بستم و با یه ببخشید رفتم توی اتاقم و از داخل چمدونم که هنوز فرصت نکرده بودم وسایلم رو بیرون بیارم، وسایل حمومم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و بدون نگاه بهشون، مستقیم رفتم سمت حموم، ولی از بس عصبانی بودم اشتباهی در دستشویی رو باز کردم که صدای ماکان اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اون یکی در مال حمومه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت بستمش و در حمومو باز کردم و رفتم داخلش. هنوز درو نبسته بودم که صدای دانی به گوشم خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دست چپ و راستش رو نمی شناسه، اومده این جا درس بخونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهش توجهی نکردم و در رو محکم بستم. بعد از این مدت، باز کردن باند کشی باعث شد احساس راحتی کنم و عصبانیتم کم شه. وقتی داخل وان نشستم، احساس کردم حالم بهتره. تن خستمو به آب سپردم و چشمامو بستم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای در زدن یکی چشمام رو باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ آرمین خوبی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ آره خوبم. چطور مگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ آخه یه ساعته اون تویی، گفتم شاید حالت بد شده یا مشکلی برات پیش اومده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای یعنی اِنقدر طول کشیده؟! باز دوباره گند زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه مشکلی نیست، دیگه داشتم میومدم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکان ـ باشه راحت باش، من فقط نگرانت شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو گفت و رفت. منم سریع خودمو شستم و لباسام رو پوشیدم که دیدم باند کشی رو یادم رفته ببندم! دیگه دلم نمی خواست باند رو بزنم. آخه اذیتم می کرد، ولی چاره ای نبود. باند رو زدم و لباسام رو پوشیدم و اومدم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ به به آرمین خان گل. نه به اون موقع که نمی رفتی حموم و نه به الان که بیرون نمیومدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امان از دست این پسر. هیچ وقت دست از شوخی بر نمی داشت. منم با لبخند گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ گفتم خودمو اساسی بشورم تا دهن بعضیا بسته شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانی ـ منم اگه یه ماه نمی رفتم حموم، سه، چهار ساعت توی حموم می موندم تا شاید یه کم بوی بدنم کم شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ تو ممکنه یه ماه به یه ماه بری حموم، اما من فقط دو روزه نرفتم، اونم چون این مدت سرم شلوغ بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم با یه شب بخیر رفتم توی اتاقم و سعی کردم بخوابم تا شاید گستاخی های این پسره رو فراموش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شروع کلاسا، منم دیگه حواسم رو دادم به درس و کلاسام و سعی کردم دانی و رفتار زشتش رو فراموش کنم. دیگه بیشتر وقتم رو توی کالج بودم. زمانی که به خونه میومدم هم اگه دانی خونه بود، می رفتم توی اتاقم. نمی خواستم چشمم بهش بیفته یا حرفی بزنه که مجبور بشم جوابش رو بدم. تنها زمانایی که مجبور بودم ببینمش، موقع شام بود و هر چهار روز، یه روز آماده کردن میز و شستن ظرفا با من بود. از اون جایی که توی ایران با آرمین کلاسای زبان فرانسه و انگلیسی رو گذرونده بودم، از نظر صحبت کردن مشکلی نداشتم و همه چی خوب بود. توی کالج هم یه همکلاسی خوب پیدا کرده بودم به اسم ساینا. ساینا دختری با پوست سفید و موهای بلند بلوند و چشمای سبز تیره بود. یه دختر کانادایی که از نظر هیکل مثل خودم ریزه میزه و ظریف بود. از بین بچه هایی که باهام همکلاسی بودن، ساینا از همه بهم نزدیک تر بود و توی همین مدت کم، دوستای خوبی برای هم شده بودیم. طوری که یکی از روزا که توی محوطه با ساینا داشتیم قدم می زدیم و در مورد یکی از کلاسا حرف می زدیم، چشمم به سپهر افتاد که داشت با یه لبخند شیطون نگامون می کرد. تعجب کرده بودم چرا این جوری نگاه می کنه؟! که دیدم خودش با همون لبخند داره به سمتمون میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر به فارسی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام آرمین جون. خوش می گذره دیگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با چشم و ابرو به ساینا اشاره کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به فارسی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام. تو نمی خوای دست از این مسخره بازیا برداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد به فرانسه اون دو تا رو به هم معرفی کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ساینا همکلاسیم و سپهر هم همخونه ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از این که اونا با هم آشنا شدن و دست دادن، چون یکی از دوستای ساینا صداش کرد، با عذرخواهی از پیشمون رفت و من موندم و سپهر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ میگم استعدادت خیلی زیاده آرمین جان! می ذاشتی می رسیدی این جا، یه کم با محیط آشنا می شدی، بعد می رفتی سراغ دوست و همکلاسی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ سپهر جان تنت می خاره؟ کتک می خوای؟ تو چرا اِنقدر ذهنت منحرفه؟ ساینا فقط به عنوان یه همکلاسی و یه دوسته. فقط و فقط همین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ آره دیگه، گوشای منم درازه باور می کنم! تو کمِ کم باید با 30 نفر همکلاس باشی، اون وقت چرا از بین همه اینا با هیچ پسری دوست نشدی و چسبیدی به این دختره؟ ولی خوش سلیقه ای داداش، دختر ناز و قشنگیه. مبارکت باشه، به پای هم پیر شین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفش حمله کردم طرفش که اونم با خنده جا خالی داد و از دستم در رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ چیه بابا؟ نکنه غیرتی شدی اسم عشقت رو آوردم و ازش تعریف کردم؟ نترس، اون طوری که تو نگاش می کنی، من نگاش نکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره زد زیر خنده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون طور که دنبالش می کردم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دعا کن دستم بهت نرسه، وگرنه بهت نشون میدم نگاه من و تو نسبت بهش چطوریه! سعی کن از این به بعد کمتر فیلم تخیلی ببینی و اِنقدر خیال پردازی نکنی. شایدم سرت خورده به جایی! مطمئنی چیز خاصی مصرف نکردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ تو رو خدا این طوری نگو من می ترسم. دلت میاد یه پسر کوچولو رو این طوری تهدید کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و باز خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ هیچ کدوم از اینایی که گفتی نیست. فقط چون گفتم ذغال فروشم و این کاره، خوب درکت می کنم. تو بذار به پای حس ششم قوی من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بس دنبالش دویده بودم، دیگه به نفس نفس افتاده بودم. ایستادم نفسی تازه کنم که دوباره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ وقتی بهت میگم باهام بیا باشگاه، بهونه میاری و نیمای. ببین یه کم دویدی نفست بالا نمیاد. یه ساعت از وقتت رو که پیش این ساینا خانوم هستی بزن، به جاش بیا باشگاه، رو فرم بیای، دختره درست و حسابی تحویلت بگیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ تو مواظب کامیلا خانم خودت باش. کامیلا بود دیگه اسمش؟ که از دستت سر به کوه و بیابون نذاره! من حواسم هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ دیدی این کاره ای هی انکار می کنی؟ من درکت می کنم، با من راحت باش. بعدشم نترس، کامیلا بهتر و خوش تیپ تر از من از کجا پیدا کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ تو اگه همین زبون و اعتماد به نفس کاذب رو نداشتی، گرگه می خوردت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر ـ نترس، کامیلا جون مواظبم هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اومدن ساینا، دیگه فرصت نشد جوابش رو بدم. بعدشم که هر کدوم رفتیم سر کلاسای خودمون. توی این مدت یه کلاس مشترک با ماکان هم داشتم. برخلاف سپهر که پر شر و شور بود، ماکان آروم و متین بود و من توی این مدت ندیده بودم که با دختری باشه، یا از دختری صحبت کنه و این برام جالب بود. دلم می خواست ازش بپرسم ببینم اون دوست دختری داره؟ نداره؟ شاید داشته! و اگه این طوره الان کجاست؟ فقط روم نمی شد. دوست نداشتم فکر کنه دارم توی مسائل شخصیش فضولی می کنم. آخه اون در این موارد باهام صحبتی نمی کرد. تنها در مورد کلاس و درس و نحوه رفتن و اومدن و این جور مسائل می پرسید. تمام هفته اولی که به کلاس می رفتم، با این که گاهی خودش کلاس نداشت، همراهم میومد و در مورد مسیرایی که باید ازش برم و بیام باهام صحبت می کرد و بهم یاد می داد از کجا و چطور برم و برگردم و دو سه روز اول هم باهام تا خونه اومد تا راحت برسم و منو مدیون مهربونی و محبت خودش می کرد با این کاراش. توی خونه هم ازم می خواست که اگه جایی رو مشکل دارم، برم و ازش بپرسم و خودشم کمکم می کرد، تا هر جایی که مشکل داشتم رو خوب متوجه بشم. واقعا خوش به حال آرمین با این دوست خوبش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی این مدت چند باری با مامان و بابا صحبت کردم. گاهی وقتا شدید دلتنگشون میشم. دلتنگ خونه مون، دلتنگ شهرمون، دلتنگ آرمین داداش گلم که هر وقت تماس می گیرم با خونه، متوجه میشم هیچ تغییری نداشته و هنوز توی همون وضعیته. دلم می خواد زنگ بزنم خونه و اونا بگن به هوش اومده، بگن حالش رو به بهبوده، اما حیف. دلتنگ مهسا دوست صمیمیم که به اندازه خواهر نداشتم دوسش دارم. البته با مهسا هم در ارتباطم. براش از این جا، از ماکان و سپهر و البته دانی از خود راضی میگم، از ساینا دختر مهربون و دوست داشتنی که منو یاد خودش می ندازه. اونم برام از دانشگاه میگه و شیطونیاش. امروزم یکی از اون روزا بود که دلم حسابی گرفته بود. آخه داشت بارون میومد. همیشه همین طوری بود، وقتی هوا بارونی بود و بارون میومد، دلم شدید می گرفت. دلم می خواست تو دل بارون بزنم بیرون و قدم بزنم، اما الان دور از خونه و خونوادم، دور از آرمینم، دلتنگیم بیشتر بود. همین طور که توی تاکسی نشسته بودم، با خونه تماس گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ـ الو؟ الو؟ آرمینا جون بابا؟ خودتی عروسک بابا؟ چرا حرف نمی زنی گل ناز بابا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم می خواست بعد شنیدن صدای گرم و مهربون بابا گریه کنم به اندازه تموم دلتنگیام، اما دلم نیومد شبشو خراب کنم، دلم نیومد نگران و غصه دارش کنم. واسه همین بغضی که گلومو چنگ انداخته بود رو فرو دادم و سعی کردم بشم همون آرمینای شیطون و خیالش رو از بابت خودم راحت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ سلام بر بابای مهربون و گلم. خوبی آقای دکتر؟ مریضات خوبن؟ بیمارستانتون خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ـ الهی بابا قربون اون صدای قشنگ و مهربونت بره. خوبم دختر شیطونم. الان که صدای شادی خونه ام رو می شنوم عالیم بابا جون. تو خوبی عزیزم؟ اوضاع رو به راهه؟ اذیت که نمیشی گل بابا؟ دلمون واست یه ذره شده چراغ خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ وای آقای دکتر چه خبره یکی یکی بپرس جواب بدم. من خوبم، این جا همه چی خوبه، مشکلی نیست غیر دوری و دلتنگی از شما و مامان. راستی این خانم دکتر ما کجاست؟ ببینم افتخار میدن یه چند لحظه مزاحم وقتشون بشیم دیگه انشاا... یا باید بریم وقت بگیریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ـ قربون شیطونیات برم من. نه اونم هست، دستش بنده. بهش نگفتم تویی، اگه می فهمید تو پشت خطی، دیگه مگه می ذاشت من باهات حرف بزنم؟ از خودت بگو بابا جون. برام حرف بزن. بذار صدای قشنگت رو دوباره بشنوم. الان کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ باشه من که از خدامه. فقط آقای دکتر می ترسم از این حرفت پشیمون شی، منتظر شی من زودتر برما! من الان توی ماشینم، دارم میرم کالج. یه ربع دیگه کلاس دارم. دلم براتون تنگ شد، گفتم زنگ بزنم صدای بابای قشنگمو بشنوم و روزم رو با شنیدن صدای بابا و مامان گلم پر انرژی شروع کنم. راستی اون جا چه خبره؟ آرمین چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس کردم صدای بابا غمگین شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این جا هم خبری نیست. چشم و چراغ خونه ما که شما دو تا بودین که یکیتون توی غربته و اون یکی روی تخت بیمارستان. هنوز همون طوریه، تغییری نکرده، ولی دکتر راد میگه همین که حالش از این بدتر نشده، خودش خیلی خوبه. ببینم کلاسات که زیاد سخت نیست؟ ماکان حالش چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ نه سخت نیست. ماکان هم حالش خوبه. خیلی هم هوامو داره. توی درسا هم هر جا به مشکل می خورم ازش می پرسم. تا ماکان هست نگران من نباش بابا جونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مامان رو از پشت گوشی شنیدم که از بابا می پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کیه داری باهاش صحبت می کنی؟ از بیمارستانه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدش صدای بابا اومد که می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه خانم، آرمیناست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ گوشیو بده ببینم! پس چرا چیزی به من نمیگی یه ساعته داری حرف می زنی؟ اگه الانم ازت نمی پرسیدم حتما نمی گفتی! بده من دلم براش یه ذره شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ـ خیلی خب خانم، چرا دعوا می کنی؟ بذار باهاش خداحافظی کنم، چشم میدم به شما. بفرما آرمینا جون، اینم از مامانت! دیدی نیومده گوشی رو می خواد؟ عزیز بابا قبل این که کتکه رو بخورم، باید برم. کاری نداری با من بابایی؟ مواظب خودت باش. هر وقت از روز که کارم داشتی، باهام تماس بگیر. هر چی شد بابا، باشه؟ خدانگهدارت گلم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ نه بابایی گلم مرسی که بودی و باهام حرف زدی. مواظب خودت و مامان باش. چشم مواظب خودم هستم. مطمئن باش هر چی بشه بهتون میگم. خدانگهدار بابایی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با گریه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام آرمینای مامان. خوبی عزیزم؟ دلم واست یه ذره شد. نمی دونی چقدر دلم می خواد این جا بودی بغلت می کردم و هیچ وقت اجازه نمی دادم ازم جدا شی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بغض گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام بر خانم دکتر گلم. خوبم مامانی. تو خوبی؟ بدون من خوش می گذره؟ ای شیطون الان دارین خوب برای خودتون مثل تازه عروسا زندگی می کنینا. منم دلم برات تنگ شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ـ وای آرمینا تو هنوز دست از این شیطونیات برنداشتی؟ چقدر خوشحالم که خوبی و شاد. این جا، این خونه، بدون تو و آرمین فرقی با قبرستون نداره، شده خونه ارواح. کی بشه شماها بیاین دوباره شادی به و روح به این خونه برگرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ حالا بالاخره مشخص کن اون جا خونه ارواحه یا ما روحیم که باید بیایم و اون جا رو پر از روح کنیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ از دست تو شیطون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه کم دیگه با مامان صحبت کردیم در مورد خورد و خوراک و لباس و بعدش قطع کردم. دلم بد جور هوای خونه رو کرده بود. آرمینم که حالش خوب نبود، غم دنیا ریخت توی دلم. واسه همین یه خیابون مونده به کالج از ماشین پیاده شدم و بقیه راه رو تا کالج توی بارون قدم زنون رفتم. دلم می خواست بارون همه غمم رو با خودش بشوره. خوبیه بارون این بود که خیست می کرد و معلوم نبود که خیسی صورتت مال بارونه یا مال اشک چشمات.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونقدر حواسم به خونه و آرمین بود که متوجه نشدم کی ساینا کنارم قرار گرفت و چترش رو روی سرم قرار داد، فقط وقتی که صدام زد متوجهش شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا ـ آرمین؟ آرمین؟ حواست کجاست؟ یه ساعته دارم صدات می کنم! چرا این طوری زیر بارون میای؟ تموم لباسات خیس شده. حواست کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ سلام ساینا. ببخش حواسم نبود صداتو نشنیدم. دیدم بارون خوبی داره میاد، دلم هم گرفته بود، گفتم یه کم توی بارون قدم بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا ـ در این که حالت خوش نیست شکی نیست. اگه خوب بودی که این طوری بدون چتر توی بارون راه نمی رفتی. فکر نکردی سرما می خوری؟ فکر نکردی با این لباسای خیس چطوری می خوای بیای سرکلاس بشینی؟ شدی مثل موش آب کشیده! حالا همه اینا به کنار، فکر نکردی این طوری بیای همه متوجه بشن تو یه دختری، نه یه پسر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این حرفش داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! این از کجا فهمید من یه دخترم؟! من که چیزی بهش نگفته بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمینا ـ دختر کجا بود؟! مثل این که کم حال تو هم ناخوش نیستا! دختر، دختر! خدا شفات بده. فکر کردم فقط حال منه که بده، اما نه، مثل این که تو بدتری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدم داره بد نگام می کنه! از اون نگاها که میگه خودتی، اما سعی کردم به روی خودم نیارم و یه جوری از این حالت بیام بیرون. واسه همین گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اگه نصیحتت تموم شد، بریم که کلاس دیر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا ـ گوشام به نظرت دراز به نظر می رسه؟ ببین بچه پررو که فکر می کنی زرنگی، هر کی غیر من تو رو این ریختی دیده بود، همین فکر رو می کرد. شاید با انکار کردن و بد جلو دادن حال من بتونی خودت رو خلاص کنی از جواب دادن، ولی یه نگاه به قیافه آب کشیدت بنداز، لباسات چسبیده به تنت و کاملا مشخصه. اینو چطوری می خوای پنهون کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفش نگام به لباسام افتاد. با این که لباسم نازک نبود، اما خیس شدنش باعث شده بود که بهم بجسبه . وای حق با ساینا بود! حالا باید چی کار می کردم؟! با ترس برگشتم سمتش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حالا چی کار کنم؟ این طوری که همه می فهمن! تو رو خدا یه فکری واسم بکن. این طوری نمی تونم بیام کلاس. خواهش می کنم. بعدا واست همه چی رو میگم، قول میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با ترس و التماس بهش خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.