رمان باران ماه مرداد
- به قلم zari dokht و gandom
- ⏱️۳ ساعت و ۱۱ دقیقه
- 62.4K 👁
- 51 ❤️
- 25 💬
گاهی با یک شروع ساده میتوان پایانی خوش را به ارمغان آورد، حال میخواهد آن آغاز با یک تصمیم بزرگ یا کوچک باشد. داستان دربارهی دختری است که با توجه به علاقه و هدف مهم زندگیاش، آشپزی، تصمیمی میگیرد که دورانی عجیب به زندگیش بدهد و همان تصمیم او را وارد بازیهایی میکند؛ بازیهای خطرناکی که رنگ و بوی حقیقت دارند.
مامان کمی از غذا خورد.
-اومم عالی شده! دستت درد نکنه مامانم.
-خواهش میکنم، قابل شما رو نداشت.
-دیگه کمکم حاضر شو، روشنک رو هم بیدارش کن الان هاست که باباتم بیاد، برو دخترم.
-چشم.
یه دوش گرفتم و روشنک رو بیدار کردم. شلوار لی پوشیدم و بافت کرمم رو که مادربزرگ پارسال برام بافته بود، پوشیدم. داشتم شالم سرمهایم رو درست میکردم که روشنک صدام کرد:
-آجی راشا ببین لباسم خوشگله؟
به سمتش برگشتم، یه دامن مخمل سبز پررنگ پوشیده بود با پیراهن سفید و جلیقهای به رنگ دامنش و جوراب شلواری سفیدش؛ پالتوی قهوهایش رو هم پوشیده بود و کلاه بافتنیش دستش بود.
داشتم نگاهش میکردم که یه گوشه ی دامنش رو گرفت و یه دور چرخید، با این کارش دلم واسهش ضعف رفت و رو دو زانو نشستم و بغلش کردم و لپهاش رو بوسیدم.
-معلومه. هم خودت خوشگلی هم لباست، مگه میشه عروسکا خوشگل نباشن.
خندهی سرخوشی کرد، لپهام و بوسید و دوید رفت تو سالن.
یه بار دیگه تو آینهی کنسول کنار در نگاهی به خودم کردم و کتونیهای مشکیم رو پوشیدم. با روشنک به داخل ماشین رفتیم. بابا سبد غذا رو گذاشت تو صندوق عقب ماشین که مامانم اومد و همه سوار شدند و حرکت کردیم.
ظرف کلوچه دست خودم بود و چشم روشنک هم بهش.
-شکمو خانم تازه یکی خوردی.
-آجی اون که مال دو ساعت پیش بود.
لپش رو کشیدم.
-هر وقت رفتیم خونهی مادرجون، اونجا هر چهقدر دلت خواست کلوچه بخور.
سری از ذوق تکون داد و مشغول کشیدن نقاشی رو شیشهی بخارگرفتهی ماشین شد.
خونهی مادربزرگ تو یکی از روستاهای نزدیک شهر بود، بارون میاومد و بوی نم خاک هوش از سر آدم میبرد. وقتی رسیدیم، بارون تندتر شده بود. بابا ماشین رو داخل حیاط برد و کنار ماشین دایی علی پارک کرد؛ انگار همه اومده بودن و ما آخرین نفر بودیم. سریع از ماشین پیاده شدیم و به داخل رفتیم.
خونهی مامانبزرگ یه حیاط بزرگ داشت، یه اتاق بزرگ و یه آشپزخونه و یه اتاق دیگه که زیادی بزرگ نبود؛ تراس بزرگش جون میداد واسه اینکه تو سرما بشینی و چای داغ و کلوچه بخوری، به صدای بارون گوش بدی و بوی نم خاک رو استشمام کنی.
همه تو سالن بزرگه بودن. دوتا دایی داشتم که تو کار کیف و کفش بودند و کار پدربزرگم رو ادامه داده بودند، خالهم هم معلم ادبیات بود. دایی اولم دایی علی، دوتا پسر داشت به نامهای سیاوش و طاها که سیاوش سیسالش بود و مهندس عمران و طاها که تازه رفته بود تو چهاردهسالگی. دایی کوچیکم دایی حسین، یه دختر داشت به اسم روژین که از من یه سال کوچیکتر بود و خالم که تازه دوساله ازدواج کرده و قصد بچهدارشدن نداشت. خانوادهای ساده و صمیمی که به واسطهی مادربزرگ عزیزم همه دور هم جمع میشدیم.
با همه احوالپرسی کردم و بعد از یهکمی نشستن برای کمک، با روژین به آشپزخونه رفتیم. همه بودند؛ ولی انگار یه نفر کم بود و یهکم بیشتر که دقت کردم فهمیدم که سیاوش نیست. کنجکاو شدم بفهمم سیاوش کجاست. همونطور که کلوچهها رو با روژین تو ظرف کریستال میچیدیم زیر گوشش آروم پرسیدم:
-پس سیاوش کجاست؟
-دایی میگفت میاد، یهکم تو شرکتشون کار داره.
شونهای بالا انداختم و به کارم ادامه دادم.
روی دست روژین که داشت به کلوچهها ناخونک میزد، زدم.
-ناخونک نزن!
-اِ خسیس.
-خسیس چیه!؟ بذار بعد از شام میبریم جلو، به اندازهی همه هست.
-باشه بابا بگیر.
ظرف رو روی اپن گذاشتم و پیش بقیه رفتیم.
دایی حسین داشت از خاطرات سربازیش میگفت و مارو میخندوند، وسطای خاطرهش بود که با صدای سلام کسی نگاهها همه به طرف در چرخید. سیاوش بود که آخرین بار عید قربان دیده بودمش. موهای قهوهایش که رو مدلشون خیلی حساس بود حالا خیس شده بودند و به هم ریخته، سوییشرت طوسیش هم خیس شده بود؛ انگار بارون خیلی تند شده.
با همه احوالپرسی کرد و پیش طاها نشست و دایی به تعریف خاطرهش ادامه داد.
ساعت ده شب بود و ما خانمها در حال آمادهکردن شام بودیم؛ من برنج رو میکشیدم و یاسی تزیینش میکرد؛ داشتم دیس دوم رو میریختم که زن دایی سپیده، زن دایی علی گفت:
-وای بهارجان دستت درد نکنه، خوراک مرغت چه آب و رنگی داره.
مامان تک خندهای کرد و گفت:
-باید از آشپزش تشکر کرد، نه من.
این دفعه زن دایی مهری به حرف اومد:
-وا بهار آشپزش کیه؟ نکنه دادی آشپزخونه های بیرون درستش کردن؟
-نه بابا، زحمت شام امشب رو راشا جان کشیده.
دیس چهارم هم پر کردم و دادم به روژین.
زن دایی سپیده: واقعا؟! ماشاءالله دخترم چه بزرگ شده، ان شاءالله خوشبخت بشی راشا جان.
-ممنون زن دایی.
خاله: به به چه کدبانویی! راشا جان خاله دیگه وقت شوهرکردنته ها.
با حرف خاله از خجالت آب شدم و با نگاهم برای لبخندای خبیث روژین خط و نشون کشیدم. همه ریزریز خندیدند و دیگه چیزی نگفتند. غذاهارو کشیدیم و آقایونم مشغول گذاشتن سفره شدند.
روشنک سمت راست من بود و روژین سمت چپم، روبروم هم بابا نشسته بود.
همه مشغول خوردن شام شدند. تعریف از خود نباشه واقعا خوشمزه شده بود. صدای روژین من رو به خودم آورد.
-میگما راشا ترشی نخوری یه چیزی میشی.
چشمغرهای بهش رفتم و مشغول خوردن شدم.
آقا محسن، شوهرخالهم، شبها کم غذا میخورد و مثل همیشه غذاش رو زودتر تموم کرده بود.
-بهار خانم دست شما درد نکنه عالی بود.
یه دفعه خاله گفت:
-آقا محسن، زحمت غذای امشب رو راشاجون کشیدن.
همه با تعجب به خاله و بعد به من نگاه کردند.
بعد از چند لحظه همه از بهت در اومدند و سیل تشکر و تحسین بود که به سمتم حواله شد.
یه دفعه اون وسط طاها هم یه تیکه پروند:
-میگم دختر عمه از این به بعد ما شام و ناهار رو میایم خونهی شما، از بس تخممرغ خوردیم صدا مرغ میدیم.
بعدم شروع کرد به قدقدکردن که سیاوش زد پس کلهش:
غزل
2رمان خوبی بود ولی خیلی خلاصه شده بود یهویی گفت سیاوش مرد و خیلی بی احساس گذاشت مثلا میگیم حسین بهش نداشته پسردایش ک بوده کلی خیلی خلاصه کرده بود بعضی جاها رو ولی رمان قشنگی بود برای نویسنده آرزوهای بهترینها رو دارم و انشاالله رمانای قشنگتری بنویسه و موفق باشه همیشه
۳ ماه پیشم. ا
0بسیار زیبا و لذت بخش بود
۴ ماه پیشراس
1داستان قشنگی بود ولی در مورد سیاوش به نظرم یه کم غیر منطقی بود
۴ ماه پیشهلن
2بد نبود درحد وقت پرکردن البته.سیاوش که یه چیز الکی بود و الکی مرد .یهاشپز تازه کار تو سطح بین المللی دوم میشه و....
۶ ماه پیشدنیا
0ترجیح میدم نخونید اولش خوبه آخرش افتضاح
۱ سال پیشزهرا
0خیلی رمان خوبی بود ولی کوتاه بود
۲ سال پیشجانا
1بهترین حسی که از این رمان گرفتم غذا پختن های راشا بود، یه انرژی خاصی بهم میداد و به نظرم نباید سیاوش میمرد، تشکر از نویسنده بابت زحمتاشون💮
۲ سال پیشزهرا
0خیلی عالی بود ممنون
۲ سال پیشامیر
0عاااالی بود مرسی از نویسنده🌹
۳ سال پیشسارو
10چرا نویسنده ها فکر می کنن باید اسم شخصیت های اول عجیب غریب باشه همین اسم هایی خودمون مثلا(فاطمه، زهرا، معصومه، مینا، مونا ، و...) چه مشکلی مگه داره ؟
۳ سال پیشفاطمه
2عالی بود لطفا تا نخوندینش کامل نظر ندین بقیه پشیمون میشن بخوننشش الکی هم منفی ندیدن
۳ سال پیشتی تی
9نویسنده جون الکی زحمت دادی به خودت کاش نمینوشتی الان موندم فازت از مردن سیاوش چی بود؟ اون کع بچه خوب و مودبی بود یهویی تصادف کردن و اون مرد دختره هم گور بابای دنیاش عاشق یکی دیگع شد واقعاچرا سیاوش م
۴ سال پیشسارا
7اینا فقط میخوان اسم بزرگ کنن وگرنه رماناشون کلا پراز ایراد و غلط املایی هستش موندم همه نویسندگان چطور درس املا و انشارو قبول شدن اینهمه غلط مینویسن کلی میگم و این رمان اصلا بدرد نمیخورد
۴ سال پیشz
2عالی😍
۴ سال پیش❄زمستان❄
4خوب بود ولی ۲ فصل آخر خیلی اتفاقات زود پیش رفتن
۴ سال پیش
Faremeh
0فقط میتونم بگم از اسمش خوشم اومد😂