رمان آب و آتش به قلم فاطمه رنجبر
آتش دختری که عشقش هوس بود و بخاطر معشوقهاش پسر فقیری رو شوهر اجارهایش میکنه تا شوهر اجارهایش واسطه ادامه رابطهاش با دوست پسرش بشه غافل از این که اون شوهر اجارهای کسی هست که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۷ دقیقه
تودار، کم حرف، کم رو در عین حال جذاب ، با وقار و دوست داشتنی!. همین گزینه ها کافی بود تا با خیال راحت به خودسری هام ادامه بدم.
با شنیدن صدای قدمای کسی استرس رو تو نگاه آرتین خوندم. رو به من اخم غلیظی کرد. همچنان سرکش به صورتش خیره و تند تند آدامس می جویدم.
-برو، الان یکی میاد می بینه نمی تونم جوابگو باشم.
با دیدن یکی از کارکنای کافه، نفس حبس شده اش رو بیرون فوت کرد و به میز اشاره زد.
-سعید سفارشا اونجان بردار اگه بازم داریم به محمد بگو فیش و تند بیاره آقای صابری رو سر من خراب نشه، اون دیر میاره منم سفارشارو دیر حاضر می کنم.
باشه ای گفت و سینی به دست از دیدش دور شد. رو به سرکشی ام ادامه داد:
-برو الان یکی از بچه ها اومد دو دقیقه دیگه صاحب این کافه بالا سرمه!. دردسر می شه بفرما.
پوزخندی زدم و خمیازه ای کشیدم.
-خب بیاد، اتفاقاََ مشتاق دیدنشم.
آرتین داغ شد و با حرص نفسش رو فوت کرد. من که از این همه عصبانیت سر ذوق اومده بودم لبخندی به پهنای صورت زدم و زیر لب طوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم:
-این به اون در، دیروز! حرص من و در آوردی امروزم نوبت منه.
با شنیدن صدای قدم کسی، گوش های آرتین تیز شد. اینبار فقط سکوت کرد و چشم به در دوخت. ترجیح به سکوت داد. چی می گفت؟ وقتی می دونست هر چی ام بگه من کار خودم رو می کنم.
با دیدن مرد شکم گنده، مغرور لبخندی زدم. از مردهای پر ادعا متنفر بودم و اون هم نمونه بارز اون دسته بود. با به یاد آوردن چابلوسی برای راه انداختن این کافه برای بابا جدی شدم و گفتم:
-به به آقای صابری.
صابری که شکه شده بود متعجب لب از لب باز کرد:
-سلام خانم آرا خوب هستین؟ اینجا چرا وایستادین؟.
اخمی کرد و بادی به غب غب انداخت؛ رو سر آرتین خراب شد.
-نکنه سفارش خراب کردی نفهم؟ مشتری و نگه داشتی اینجا؟ آخه گوسفند من همه چی و بهت توضیح می دم وضع اینه!؟ اخرا.... .
من که از این همه وقاحت و گستاخی به وجد اومده بودم مات با چشمای درشت گفتم:
-آقای صابری؟ بسه لطفاََ! از شما بعیده، این برخورد با بهترین پرسنل واقعاََ بعیده. متاسفم.
صابری با غرور گفت:
-نه خانم با اینا باید همینطوری برخورد کرد شما خودتون رو ناراحت نکنید، این آقا اشتباه زیاد می کنه من حق دارم.
آرتین که مشخص بود از فشار فک، دندونی براش نمونده بود باعث شد من هم از این وضعیت عصبی بشم. نمی دونم چرا سکوت می کرد و برام خیلی جالب بود.
نگاه عاقل اندر سفیه ای به صابری انداختم. جا داشت کف گرگی ای نثار کله بی مو و کچلش کنم!.
-آقای صابری ایشون رو برای نیم ساعت می خوام، قبل از رفتنمم با شما کار دارم لطفاََ حضور داشته باشن خیلی واجبه.
صابری طبق عادت با پاچه خواری جواب داد:
-این کافه مال شماست شما امر بفرمائید چرا که نه.
رو به آرتین ادامه داد:
-برو همراه خانم.
آرتین با غیظ پیشبندش رو درآورد و تقریباََ روی میز پرت کرد. با قدم های محکم از اونجا بیرون زد و وارد محیط کافه شد.
با صورت قرمز و داغ از عصبانیت سینه به سینه ام وایستاد و غرید:
-چی می خوای؟ خوب شد؟ خیالت راحت شد؟ راضی شدی؟ من خیلی اعصاب دارم تو بدتر کن.
خجالت زده به سینه اش چشم دوختم. این دفعه رو نداشتم تا پرو پرو تو چشماش زل بزنم. دلم برای بی دلیل حقیر شدنش اونم جلوی یه دختر که می دونم برای یه پسر سنگینه سوخت.
اما با این حال اجازه نمی دادم کسی بهم اهانت کنه با اخم خیره به دکمه پیرهنش گفتم:
-به من چه؟ من اون مردیکه کچل و چی کار دارم؟ اون اگه برای شما ها منم منم می کنه جلو ما مِن مِنم نمی تونه کنه اصلاََ می خوای یه کاری کنم حالش جا بیاد؟
سرم رو بالا آوردم و تو چشمایی که مملوء از خستگی و غم بود با پشیمونی خیره شدم.
-تو چی کار می خوای انجام بدی؟ لازم نکرده.
مچ دستش رو گرفتم و روی نزدیک ترین صندلی نشوندمش؛ برای من گرفتن دست یه پسر عادی بود. عکس العمل آرتین رو زیر نظر گرفتم. اول نیشخندی زد و بعد طوری نشون داد که انگار برق از سرش پریده، به مچ دستش نگاه می کرد. یکم از این حالت عجیب و غریبش تعجب کردم.
بی خیال صندلی مقابلش رو عقب کشیدم، نشستم و شروع کردم به حرف زدن:
-خب، بیین به اونش کاری نداشته باش. اگه من آتشم حال این و جا می آرم اینم یکی از فواید ازدواجت با منه ها.
مکث کوتاهی کردم و با کلافگی گفتم:
-بابا تو یه امضاء می کنی صاحب همه چی می شی منم خلاص می کنی به خدا ضررت نمی شه، از فلاکت درت میارم منم نجات می دی.
آرتین
همه اتفاقات اخیر تو ذهنم مرور شد. همه چی مطابق میلم بود و باید از فرصت استفاده می کردم.
به شمع روی میز خیره شدم. عجله نکرده باشم؟ اگر این وسط یه جای کار بلنگه و پته ام بریزه رو آب؟ همه این سالا رو زحمت کشیده بودم تا به الان! نباید بی گدار به آب می زدم.
-از پیشنهادت مطمئنی؟
از نگرانیم خنده ای کرد و جواب داد:
-معلومه
جا به جا نمی کنی که، داری با من ازدواج می کنی بعد از یه مدتم با همون امکاناتی که مهیا می کنم زندگی راحت می کنی. فقط می دونم و مطمئنم که زندگیت از این حالت در میاد.
پوزخندی زدم. خوبه! فکر کن که من گیر توام دختر خوب عالیه همین و می خواستم که بدست آوردم!. شماره ام را روی کاغذ نوشتم. روی میز هل دادم سمتش.
گفتم:
-پدر و مادرم و که انتخاب کردی زنگ بزن بیام خواستگاری.
دستی لای موهای پر و مشکیم کشیدم و از جا بلند شدم.
قدم اول رو برنداشته بودم که صدای آتش باعث شد سرجام میخکوب شود.
-برو دنبال برادرت من بعدازظهر میام دنبالت دیگه ام اصلاََ به عنوان کارکن این کافه اینجا نیا.
اخمی کردم و با چشمای ریز خواستم لب از لب باز کند که امون نداد.
-شغلتم بهت می گم چیه نگران درآمدت نباش.
چشم غره ای رفتم و غر زدم:
Ali
۳۸ ساله 00ه عالی
۴ هفته پیشم
00خوب
۲ ماه پیشم
00خوب
۲ ماه پیشعلیرضا
۲۰ ساله 00عالی بود
۵ ماه پیشزهرا
00اصلا دوست نداشتم مگه میشه چنین حماقی 😂
۷ ماه پیشماهرخ
00رمان قشنگی بود و ارزش خوندن داشت . به عنوان پیشنهاد نظرم این بود مرگ اصلا نتونست تاوان کارهای یک فرد رو نشون بده شاید بهتره بود زمین***شه تا عذاب بکش چون مرگ عذاب برای اطرافیانه نه خود فرد
۷ ماه پیشماهرخ
00عالییییییی
۸ ماه پیشمعصومه
۴۳ ساله 00خیلی جالب بود
۸ ماه پیشفهیمه
00خوب بود ولی بعضی قسمتاش تکراری بود
۹ ماه پیشروبیکا
20به نظر من که می تونست بهتر از این باشه و جای ادامه دادن رو داشت آخرش خدا وکیلی خیلی چرت و بی معنا تموم شد در کل سی در صد نظرم رو جلب کرد .
۱۲ ماه پیشمهیا
۲۴ ساله 00عالی وجذاب
۱۲ ماه پیششادی
۲۹ ساله 00دور از انتظارم خیلی جالب نبود
۱۲ ماه پیشفاطی
۱۹ ساله 00موضوعش جالبه ولی قلم نویسنده افتضاح چه دختری میتونه با قاتل پدرش با کسی که زندگیشو نابود کرده از رو عمد ازدواج کنه؟ این رمان اعصاب شمارو خورد میکنه اصلا حس خوبی نگرفتم رمانو تو یک کلام توصیف میکنم چرت
۱ سال پیشMeerkat
02مزخرف و چرت بود
۱ سال پیش
Ali
۳۸ ساله 00رمانه