رمان کانی به قلم حدیث
درمورددختری بنام کانیه ،دختری مهربون وخوش قلب ، ک بعنوان خون بس وارد زندگیه اربابی جوان وسنگدل میشه ،اربابی ک از تمام زن هامتنفره .. باماهمرا باشین تاببینیم کانیه قصه ما چطوربا این ارباب سنگدل کنارمیاد؟؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵۹ دقیقه
سالار
باعصبانیت گلدون رومیزو محکم کبوندم تودیوار.
حالا کارشون بجایی رسیده ،ازمن
دزدی میکنن؟فقط منتظرم نادرو بچه هاگیرشون بیارن ،
میدونم چه بلایی سرشون بیارم .
کاری میکنم ک دیگه هیچ احدالناسی
جرات نکنه دیگه این گوروبخوره .
تاحالا کسی جرات نکرده روحرفم حرف بزنه چه برسه به اینکه دزدی کنه ازم .
خودم ورومبل انداختموچشماموبستم .
،-:سلام اقا
----باصدایه نادر چشماموبازمیکنم و منتظر ادامه حرفشم ،بادیدن قیافه عصبیم اب گلوشوازترس قورت میده
ویه قدم عقب میره ..
نادر:اقا گرفتیمشون الانم توحیاطن .
ازرویه مبل بلندمیشم وبه سمت حیاط میرم .
نادرم ازپشت دنبالم میاد.
بادیدن اون دوتا به سمتشون میرم .
وقتی چشمشون بهم می افته، ترسو قشنگ تو چشاشون میبینم .نه تنها اون دوتا حتی کساییم ک توحیاط بودن ترسوقشنگ میشدتوچشماشون حس کرد.
به سمتشون میرم و اروم اروم دورشون میچرخم ، بعدازدودور چرخیدن ،محکم بانوک کفشم به پهلویه حسن میزنم .
اززور درد یه لحظه نفسش بندمیاد .
مجتبی بادیدن حسن به گریه والتماس کردن می افته..
-:اقا گوخوردیم ،غلط کردیم ،اقا توروخدا ببخشمون ،نادونی کردیم،
دیگ همچین غلطی نمیکنیم .اقا خاک زیرپاتونیم ازگ*ن*ا*همون بگذرین ،اقا توروخداکاری بهمون نداشته باشین،جوونی کردیم اقا.
---بدون توجه به التماس کردناشون به سمت نادربرمیگردم .
-:میبرینشون وسط روستا و نفری100 ضربه شلاق ،تا بقیه هم بفهمن درافتادن با سالارخان یعنی چی .
بعدم ازروستا بیرونشون میکنی و به مردم میگی اگ کسی بهشون جاومکان بده به سرنوشت اینا دچارمیشن ..
-:چشم اقا .
دوباره وارد سالن شدم و رومبلی ک درقسمت بالایه سالن و مخصوصه خودمه میشینم و سیگاری روشن میکنم ....
کانی
احساس میکردم انگاریکی کنارگوشم داره وزوز میکنه .
-:کانی ؟کانییی؟؟باتوام دختربلندشو .
-:هوم ..بزاربخوابم،خوابم میاد .
-:بلندنمیشی باشه ،پس منوفاطی دوتایی میریم پیش بی بی .
----بااین حرف رز هوشیارشدم وباقیافه خواب الود بهش نگاه میکردم .
-:گفتی کجا میخواین برین ؟
-:ن مثل اینکه واقعاگیج خوابی ،مگه قرارنبودامروزبریم خونه بی بی ؟پاشودیگ فاطی منتظرمونه .
-:وای اصلا یادم نبودالان دوسوته حاضرمیشم ،نمیتونستی زودتر بلندم کنی ؟
-:روتوبرم سه ساعته دارم صدات میکنم ،زودباش الان فاطی ،قاطی میکنه واسمون .
-:باشه بابا
---بیست دقیقه بعدبا رز به سمت خونه فاطی اینا رفتیم ،ازدورفاطی رو جلودر دیدیم .
هرچی جلوترمیرفتیم قیافه اخموفاطی هم بیشترتودید بود .
- :چ عجب پرنسسا تشریف اووردن ،میزاشتین شب می اومدین .
-:بجون خودت مقصر کانی بود ،خانم خوابش برده بود.
-:بجایه سلام صب بخیرت عین برج زهرمار شدی چرا ؟
-:واقعا ک کانی خیلی روداری .نیم ساعته منوالاف کردین .
-:این حرفاروبیخیال بیان زودتربریم
بی بی منتظرمونه .
سه تایی به سمت خونه بی بی رفتیم .
ازبچگی با فاطی دوست بودیم .
فاطی تک فرزنده ،مادرش بعداز فاطی به خاطر ضربه اسب توشکمش دیگه نتونست بارداربشه .
البته اسمش فاطیماست مافاطی صداش میکنیم .
مانی بما سه تا همیشه میگه سه تفنگدار....
کانی
-:راستی خبردارم دست اول .
-:ماشالله فاطی همیشه یه خبرداری واسه گفتن .
-:رز خانوم ازخداتم باشه براتون خبرایه دست اول میارم .
-:حالا بگو بینیم خبرت چیه ؟
-:وای کانی میگن دیروز سالارخان دوتا ازجوونایه روستاشونوک ازش دزدی کردنودستورداده وسط روستانفری صدضربه شلاقشون بزنن،
ازروستاهم بیرونشون کنن ،
سانی
۲۲ ساله 11عالی
۳ هفته پیشHelia
10رمان خوبی بود مثل بقیه رمانا نبود که همه پسرا عاشق دختره باشه و اینکه ادم حدس نمیزنه قراره چه اتفاقی بیوفته
۲ ماه پیشفرانک
02قلمش کودکانه بود من تصورم این بود که قراره با سا .لار باشه همچیزو خیلی ساده میگرفت،رمان دور از واقعیت بود هر کاری که بخوای انجام بدی هر جا که بخوای بری.. اصن مگه میشه👎🏻مرسی اما من دوست نداشتم❤️
۲ ماه پیشریحانه
۱۴ ساله 00خیلی خوب بود حتما بازم رمان بزار ♡
۲ ماه پیشترانه
00عالی حتما بخونید
۲ ماه پیشMasom
۳۰ ساله 20ممنونم عالی بودبازم ازاین رمانهابزارین برای چندساعت ادموازاین دنیاومشکلاتمون دورمیکنه کاش همه طعم واقعی عشقومیچشیدن ک حسرت نخورن
۲ ماه پیشریحانه
۴۱ ساله 00رمان خوب و عالی بود ممنون از نویسنده رمان فقط کاش در دنیای واقعی هم واقعا واقعا تا وقتی از دوست داشتن کسی مطمئن نمی شدیم با او همبستر نمی شدیم و نیاز خود را سرکوب میکردیم
۲ ماه پیشحلما
10به نظرم رمان خوبی بود .من دوستش داشتم وارزش خوندن را داشت. بعضی جاهاش هم که غافلگیر میشدی .نمی شد حدس زد اینجوری بشه.
۳ ماه پیشزهرا
۳۰ ساله 10عالی بود خیلی خیلی خوبه
۳ ماه پیشمبی
۱۵ ساله 00خیلی قشنگ بود خوشم اومد 🌱
۳ ماه پیشیاسی
۳۶ ساله 00عالی بود دست نویسنده درد نکنه
۳ ماه پیشنیلوفرانه
05اصلا نخونین به درد نمیخوره ... اونجا که با پارچه کانی رو بیهوش کردن اون خون چی بود خیلی مسخره بود یهو همون شب پریود بشه اصلا قشنگیه رمانای خون بسی رو نداشت
۱ سال پیشعاشق رمان
00میشه بگی قسمتی که بی هوشش کرد کسی باهاش کاری کرد یا عادت شده بود؟
۴ ماه پیشتبسم
00عالیییییییی🌹🥰
۵ ماه پیشزهرا
۱۶ ساله 00خیلی خوباز نویسنده رمان ممنونم بابت این رمان من کلا عاشق رمانایی هستم که درباره خون بس و خوشی زندگی کردن دخترا که به خون بسی گرفتن میشن هستم دم کانی گرم که بخاطر برادرش همچین کاری کرد
۵ ماه پیش
???
00من فقط گیر کردم تو اینکه زندگی روستای زمان قدیم خانو اربابو اسبو اینا بعد تخت و کمد***و وان اون موقع صندوقچه بود ن کمد بعدشم اتو از کجا در اومد مگه اون موقع اصلا برق بود آخه خخخخخ