رمان مادمازل
- به قلم باروونی
- ⏱️۸ ساعت و ۲۹ دقیقه
- 82.2K 👁
- 226 ❤️
- 372 💬
داستان من داستان زندگی مریمه…دختری که فقیر زاده شده و فقیر هم بزرگ شده.تنها زاده شده و تنها زندگی میکنه.دست سرنوشت اونو میبره به دنیایی جدید…خیلی جدید…عاشق میشه و عشقش با همه عشقا فرق داره…کهنه میشه و مثل شراب کهنه ارضا کننده تر و مثل اشیا عتیقه قیمتی تر…بامن و مریم همراه باشید…مریم از جنس من و شما دور نیست…از احساساتش دور نباشید… موضوع داستان و حتی برخی دیالوگ ها کاملا واقعی اند.چهره ها هم همینطور.اما اسامی گاه غیر واقعی و گاها حقیقی اند. ….
ساسان لبخند زد:
-ایشالله زمان مناسب تر.
همراهم پیاده شدند.گلرخ گونه ام را بوسید و زیر گوشم گفت:
-یه نقشه هایی برای کارت دارم.امیدوارم که زودی ببینمت.
-ممنونم.میدونی که بدجور به کار نیاز دارم.از تایپ مقاله و پایان نامه نمیگذره.
لبخند زد و دستم را فشرد.آنقدر آنجا ایستادند تا کلید در قفل انداختم و با تکان دستم رفتند.وارد حیاط شدم.
دیگر جانی برای تاک ها نمانده بود.مثل سیم های درهم پیچیده دورتا دور حیاط را گرفته بودند.صدای ممتد زنگ گوشی ام مرا از احوالات بدم بیرون آورد.شماره بنگاه بود.با اکراه گوشی را برداشتم.
-سلام عرض کردم خانوم نوبخت!
-سلام جناب شفیعی!بفرمایید.
-عرض کنم به خدمت شما که فردا صبح...
میان حرفش پریدم و بی حوصله گفتم:
-ساعت 12ظهر کلیدو تحویل میدم.
-بله بله...ممنون میشم.امری نیست؟
خداحافظی گفتم و گوشی را قطع کردم.با شروع باران به داخل خانه پناه بردم.چیز زیادی در خانه نداشتیم.مادربزرگ وضع خوبی نداشت و روزگارمان با مستمری کمیته امداد و کار گاه به گاه من در خانه میگذشت.
رعد و برق میزد.از رعد و برق میترسیدم.نالیدم:"عزیز کجایی من میترسم.."رعد و برقی که زد ، پنجره های چوبی خانه با آن شیشه های رنگی کثیف به شدت شرع به لرزیدن کردند.
با صدای بلند زدم زیر گریه.برای خودم،تنهایی ام و مادربزرگی که دیگر نبود.
آنقدر مچاله شده کنج اتاق زیر پتوی مندرس زبر گریستم که خوابم برد.وقتی بیدار شدم که عصر شده بود.رعد و برق و باران قطع شده بود .دلم هوای بیرون کرد.
کاپشن بادی ام را به تن کردم.بی شباهت به توپ قرمز رنگی نشده بودم.جلوی اینه ایستادم.موهای مشکی و جعدم را به زور زیر مقنعه فرو کردم.در طی این چند ماه وقت نکرده بودم دستی به سر و رویم بکشم.چشمانم قرمز شده بود و هاله ای تیره زیر پلک پایینم به چشم میخورد.
من زیبا نبودم.اما خیلی زشت هم نبودم.بینی خوش فرمی داشتم و لبهایی کلفت که اغلب با اولین باد پاییزی پوسته پوسته میشد ترک بر میداشت.چشمانی سیاه و ابرویی سیاه تر.برای خودم شکلک درآوردم:
"دیگه خودت موندی و خودت مریم دیوونه"کوله ام را دوطرفی پشتم انداختم و کفش های سردم را به پا کردم.دست توی جیبم فرو کردم و محتویاتش را بیرون ریختم.چند اسکناس درشت(!)و کلی پول خرد و یک عالمه بلیت اتوبوس.شمردم.ده هزار و هشتصد و پنجاه تومان.
آسمان همه رنگی شده بود.قرمز ،نیلی،لاجوردی!در حیاط را که با صدای بدی باز کردم مهری خانوم زن همسایه که به نظرم همیشه حامله بود به سمتم برگشت و سلام نکرده پرسید:
-کی دارین میرین مریم جون؟فردا؟
سلامی که او نگفت را من گفتم و تائید کردم.
چادر گلدارش را به خودش پیچید و سبد خریدش را زمین گذاشت.برآمدگی کوچک شکمش نشان میداد که حداکثر 6 ماهی داشته باشد.نمیدانم با 3 بچه قد و نیم قد که نمیدانستم کی به دنیا آمدند و کی بزرگ شدند این چهارمی دیگر چه به دردش میخورد.سن زیادی نداشت.با تاسف سرتکان داد و خداحافظی کنان رفت.
من هم تمام طول راه با دلی که به اندازه نوک یه سوزن تنگ شده بود با خودم حرف زدم.تمام طول راه را.نباید میگذاشتم روزگار از پا درم بیاورد.من هیچ وقت در ناز و نعمت نبودم.پس باید از پس خودم بر می آمدم.آنقدر فکر کردم و خیالبافی که نفهمیدم کی سوار اتوبوس شدم و کی به میدان انقلاب رسیدم.
دیدن آنهمه کتاب رنگارنگ و خواندنی حواسم را از زندگی بی رنگی که داشتم پرت کرد.
همه درتکاپو بودند.کسی چه میدانست که هرکدام چه مشکلی دارند شاید وضع خیلی ها از منم بدتر بود.از خیالی که کردم خنده ام گرفت.از من بدتر؟بعید بود.
چشمم به کتاب قدیمی ای افتاد"تنهایی"دست بردم که کتاب را بردارم که همزمان دستی از آن سوی میز آنطرف کتاب را گرفت.
مرد جوانی آنطرف میز ایستاده بود و مسرانه کتاب را محکم گرفته بود
-اگه ممکنه کتابو ول کنید خانوم...ممنون میشم.
خواستم کتاب را رها کنم اما نگاهش که کردم نظرم عوض شد.
یک قیافه فتوژنیک به تمام اعیار!
انگار درست از بیلبورد سرخیابان به اینجا نازل شده بود.
صورت استخوانی و پوستی گندمی با موهایی مشکی که تا پشت گوش هایش میرسید و جعد قشنگی داشت.چشمانی بی نهایت مشکی و بینی کشیده و تیز.
لبهایی محکم و ته ریشی سبز رنگ.با انگشتر نگین دار مشکی ای که در دست داشت.یاد مادربزرگ افتادم و آنوقتها که میپرسیدم"عزیز چرا صورت مردا بعضی وقتا سبز میشه"عزیز درحالیکه روسری بلند و سفیدی را روی سرش انداخته بود و ناخن هایش را حنای تبرک مشهد گذاشته بود لبش را میگزید و میگفت"مادر خوب نیست ازین سوالا بپرسی...چش سفیدیه اما خب من بهت میگم!
مادر مردایی که موهای پرپشت دارن و موهاشون حسابی سیاهه وقتی اصلاح میکنند اینطوری میشن.تا حالا دیدی یه مرد بور اینطوری باشه؟؟"و من لب ورمیچیدم و درحالیکه هنوز راضی نشده بودم میگفتم"آخه عزیز اینم شد جواب"و او باز میخندید.
مثل همه وقتهای دیگر.از یادآوری مادربزرگ و حرفهایش لبخند بی رمقی روی لبهایم نشست.
-سرکار خانوم...به چی میخندین؟لطف میکنین کتابو ول کنین من عجله دارم ماشینو بدجایی پارک کردم.
تا خواستم چیزی بگویم فروشنده جلو آمد و گفت:
-کدوم کتابه...بذارید من یکی دیگه بهتون بدم...
نگاهی به کتاب درون دستمان انداخت و خندید:
بهتره خودتون یه جوری کنار بیاین باهاش.این کتاب خیلی قدیمیه و فقط من دارمش...حالا خود دانید!
رنگ از رخسار مردجوان پرید.مرد که رفت با شیطنت گفتم:
-لطفا خودتون رها کنید!
اخمی به چهره انداخت.در دل زیباییش را ستودم.من اصلا این کتاب را نمیخواستم.یعنی اگرهم میخواستم این کتاب حداقل 50 برابر قیمت اصلی اش بود و پولم کفافش را نمیداد اما حسی موزیانه تشویقم میکرد به این جدال ادامه دهم.با خودم گفتم"اون از کجا میدونه من پول ندارم؟رو پیشونیم که ننوشته بدبخت و بی پولم!رخت و لباسمم که الحمدولله بـــــــدک نیست!"
ملتمسانه گفت:
-خانوم عزیز من به کسی قول این کتابو دادم.از سر صبح هم دنبالشم.حالا که شانس آوردم و پیداش کردم شما گذشت کنید خواهشا!
-شما فکر میکنید من بیکارم؟من خیلی وقته دنبالشم و الانم دیر وقته و باید برگردم.لطفا ولش کنید!
نمیخواستم فکرش را هم بکنم که اگر او آن کتاب را بگذارد من چطور باید پولش را می پرداختم.با خشم به صورتم زل زده بود.دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که شاگرد کتابفروش دوان دوان از همان دم در با صدای نسبتا بلندی گفت:
-اون پژو 206قرمزه مال کیه؟
مرد بی آنکه کتاب را رها کند متعجب گفت:
-مال منه...چی شده؟
پسرک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-با جرثقیل بردنش!
کتاب که از دستش رها شد من هم رهایش کردم و با صدای بدی روی میز افتاد.باخشم به سمتم برگشت:
-بفرمایید...خیالتون راحت شد؟ماشینمو بردن!
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم:
-به من ربطی نداره!بهتره که دوباره آئین نامه رو مطالعه کنید.پارک دور میدون!!!!!!در ضمن من از خرید کتاب منصرف شدم.
اوینا
0خواهش میکنم قسمت اخرشو پاک کن و ادامشو بنویسید مثلاً چطور مریم برگشت فرانسه و چطور بچه دار شد
۳ هفته پیشbano
1خیلی جالب بود حتی اضافه گویی ها اکثرا جالب بودن و کمی ادامه دار میشد هم به نظرم بهتر بود
۴ هفته پیشماهلین
0موضوع رمانه قشنگ بود ولی اینکه مریم هم علی رو میخواست هم کاوه داستانو مزخرف جلوه میداد کاش مریم تمرکزش رو علی بود،😐😂 می گفت علی زیباست با خودش میگفت ولی چرا همش به علی فکر میکنم بعد کاوه رو میدید می گفت کاوه با لبخند دلبرانه اش 😐 یعنی تا یه جنس مخالف میدید عاشقش میشد خیلی شخصیت مزخرفی داشت😐😕
۱ ماه پیشنفس
1رمان خیلی خوبی بود اما ب نظرم باید ادامه می داشت مثلاً تا جایی ک بچه دار بشن باید می گفت راجب این که مادموزل چطور ب فرانسه برگشت و با کاوه عقد کردن و کمی راجب زندگیشون و در آخر وجود بچه هاشون
۱ ماه پیشمرجان
0خیلی مزخرف بود بیش ازحد اضافه گویی داشت واصلاواقعی دیده نمیشد
۱ ماه پیشمرجان
0مزخرف ترین رمان عمرم بودحیف وقتی که صرف خواندنش کردم
۱ ماه پیشناشناس
1اصلا خوب نبود پر از کفر بودن بود لطفا حذفش کنید
۲ ماه پیشناشناس
1اصلا خوب نبود پر از کفر بودن بود لطفا حذفش کنید
۲ ماه پیشمینو
3خیلی خیلی عالی بود 🥹 ادامشو هم کاش بزارید
۲ ماه پیشآمنه مادموزل
2خیلی عالی بود عاشقش شدم منم ترغیب میشدم
۲ ماه پیشافسون
5رمان خوبی بود کاش کاوه رو ب عنوان پدر قبول میکرد با علی ازدواج میکرد
۲ ماه پیشسلطان غم
3موضوع رمان خوب بود ولی خیلی اضافه گویی داشت و پایان رمان افتضاح بود.
۳ ماه پیشHadiseh
1متاسفانه رمان خوبی نبود،بیش از حد اضافه گویی داشت،در حدی که حوصله سر بر و کلافه کننده بود،یه جاهایی اغراق زیادی در احساسات واتفاقات شده که خوب نبود. در کل از ده امتیاز من بهش دو میدم.
۳ ماه پیشفاطمه
0مضخرف و بیش از حد کتابی
۴ ماه پیش
زینب
0خیلی زیاد اضافه گویی داشت.. شخصیت مریم خیلی سست بود درسته عقده محبت داشت ولی مسخره بود هم عاشق علی باشه هم کاوه باورم نمیشه رمان از واقعیت گرفته شده از واقعیت خیلی دور بود.بیشتر از این رمانهای عاشقانه و تخیلی بود