رمان استراتژی تلخ (جلد دوم ملکه مافیا) به قلم DENIRA
دلسا مسئولیتی سنگین بر دوش دارد؛ سنگینتر از حد تحمل شانههای نحیفش. او باید یکسال در استراتژی به تلخی زندگیاش بازی کند. با ارکیدهای که سرتاسر وجودش را کینه دربرگرفته است، مهرادی که ساحرهای بهتماممعناست و دایانی که زندگیاش را از او گرفت، همکار میشود. روزی به عقب بازمیگردد تا بفهمد تاس این بازی به دستان چه کسی بود که دائم شش آورد!
ژانر : پلیسی، عاشقانه، اجتماعی، معمایی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۴۱ دقیقه
ژانر: #اجتماعی #عاشقانه #پلیسی #معمایی
خلاصه
دلسا مسئولیتی سنگین بر دوش دارد؛ سنگینتر از حد تحمل شانههای نحیفش. او باید یکسال در استراتژی به تلخی زندگیاش بازی کند. با ارکیدهای که سرتاسر وجودش را کینه دربرگرفته است، مهرادی که ساحرهای بهتماممعناست و دایانی که زندگیاش را از او گرفت، همکار میشود. روزی به عقب بازمیگردد تا بفهمد تاس این بازی به دستان چه کسی بود که دائم شش آورد!
خلاصهای کوتاه از جلد اول:
بانو شمس، در کودکی توسط مردی به نام فرهاد دزدیده میشود. او برای آنکه بتواند یک باند را اداره کند، باید تبدیل به دلسا مشرقی شود. اما این تنها ظاهر ماجراست؛ زیرا فرهاد نقشههای دیگری هم برای او دارد. بانو پس از اینکه بهسختی خانوادهی خود را پیدا کرد، با پسرعمهی ناتنیاش، شهریار، آشنا میشود و به او دل میبندد؛ اما شهریار بهطرز عجیبی از گذشتهی او باخبر میشود و از ایران میرود. یک هفته بعد از رفتن شهریار، انفجاری در خانهی بانو رخ میدهد و همهی خانوادهاش را از دست میدهد. مسبب این انفجار تنها یکنفر است. آن یکنفر کسی نیست جز... .
***
چند نکته:
۱- دلسا و بانو یک نفر هستند.
۲- در تاپیک رمان پستی ارسال نکنید.
۳- این رمان فقط برای انجمن نگاه دانلود است و انتشار آن در باقی سایتهای دیگر ممنوع است! در غیر این صورت با برخورد شدید مواجه خواهید شد! (کاملاً جدی!)
4- برای نوشتن این رمان وقت زیادی گذاشته شده و من برای هرقسمت رمان بهطور وسیعی تحقیق کردم. اگر موردی در متن رمان بود، حتماً به من اطلاع داده بشه.
5- این رمان برای من ارزش زیادی داره و برای هر خطش هزار فکر کردم؛ اما رمان بیعیبونقصی نیست. برای نقد یا به پروفایلم یا به تاپیک نقد برید و در نظر داشته باشید که یک نقد با لحن ملایم و آرام تأثیر بیشتری دارد تا یک نقد پر از تخریب!
6- این رمان به هیچوجه قصد توهین به قشر، دین و...ندارد! تمام موضوعات مورد بحث در رمان با تحقیقات زیاد نوشته شدهاند.
7- این رمان دارای معما، شخصیت و اتفاقهای زیاد است؛ اگر با سلیقه شما جور نیست، لزومی بر خواندنش نیست.
8- ژانر عاشقانه در این رمان کم است.
***
مقدمه:
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟
ناکرده گنه چنین مجازات شدیم؟
کشتیم خرد،
دار زدیم دانش را،
در بند و اسیر صد خرافات شدیم.
***
فصل اول:
«بازیچه یا بازیکن؟»
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن. تعظیم آنان همانند خمشدن دو سر کمان است که هرچه به هم نزدیکتر شوند، تیرش کشندهتر است!
#جلال آل احمد
هوای سرد گاراژِ تنگ و تاریک به تن نحیفش نفوذ کرده بود. بوی نم دیوارها حالش را بد میکرد. زمین سرد بود و تنها یک مانتوی ساده بر تن داشت. گاراژ کوچک بود و حس خفگی در آن جریان داشت. شک نداشت که اگر تا دقایقی دیگر از این گاراژ نحس، سرد، تاریک و خفهکننده بیرون نرود، خفه میشود! تابهحال، حتی یک لحظه هم در همچین صحنهی نحسی قرار نگرفته بود. تابهحال، حتی به این فکر نکرده بود که در یک گاراژ کوچک بیستمتری، به صندلی چوبی قهوهایرنگ بسته شود و حتی نداند که چهکار کرده است که باید این عذاب الیم را بکشد. سکوت تلخ گاراژ خالی را شکست و با صدای خشدارش گفت:
- داری چیکار میکنی؟
صدای خشن مرد را از پشت سرش شنید:
- این رو از من نپرس، از خودت بپرس. فکر میکنی چیکار کردی؟
اخمی روی صورت زیبایش نشاند و پیشانی سپیدش کمی چروک شد. کارهای زیادی کرده بود؛ آنقدر زیاد بودند که برای شمردنش باید از شنهای بیابان استفاده میکردند.
صدای مرد گوشش را آزرد:
- بذار من بهت کمک کنم. این چاقو رو تا حالا دیدی؟
چاقویی جلوی پاهای بستهشدهاش افتاد. با تفکر به آن نگاه کرد. آشنا بود؛ اما به یاد نمیآورد که همچین چیزی را دیده باشد. شايد در گذشتهاي نهچندان دور؛ اما حال نه. خواست سرش را به علامت منفی تکان دهد که مرد موهای مشکیرنگش را از ریشه با شدت کشید و گفت:
- عجیبه! یعنی یادت نمیاد؟ این همون چاقویی بود که...
بقیه حرفهای مرد را نشنید. ذهنش حول اتفاقات گذشته میچرخید؛ اتفاقاتی که او را از یک دختر ساده تبدیل کرد به یک دیو که حال روی صندلی با دستوپای بسته نشسته است. اتفاقاتی که مانند هوای اینجا نفسگیر بود، قلبش را چند ثانیه از تپش میانداخت و بعد از چند ثانیه دوباره به کار میافتاد. رنگش پریده و پوستش سپیدتر شده بود. زیر لب گفت:
- من چیکار کردم؟
و حال کارهای گذشتهاش یادش آمد؛ تکتک کارهایش، خاطرههایش. لحظههای زندگیاش درست مانند یک فیلم از جلوی چشمانش گذشت. اشکهایش مانند مرواریدی درخشان، آرامآرام بر روی گونههایش غلت خوردند و روی مانتوی سبز و سادهای که از آن دخترک چشمسبز گرفته بود، ریختند. غرورش را شکست؛ همان غرور که بهخاطرش خیلیها را فدا کرد. غروری که تنها باعث نابودی خودش نبود، باعث نابودی هزاران نفر بود که در دامی که او پهن کرده بود افتادند و برای نجات خود به هر ریسمانی چنگ زدند؛ اما بیشتر فرومیرفتند و راه نجات را باید در خواب میدیدند.
لبخندی زد و زمزمه کرد:
- میتونی من رو بکشی، من سزاوار مرگم.
مرد پوزخندی زد. روبهروی او، به دیوار خاکستریرنگ تکیه داده بود. چندسال از آن اتفاق میگذشت؛ اما هنوز هم لباسهای سیاهش را از تنش درنیاورده بود. تهریشی که نهتنها جذابش نمیکرد، بلکه او را پیرتر نشان میداد، روی صورتش جاخوش کرده بود و زیر چشمهای سیاهرنگش به اندازه دو بند انگشت گود رفته بود. پوست صورتش تیره و چروک شده بود. ابروهایش نامرتب بودند و موهایش... آه موهایش! موهای سیاه لـخت که آشفتگی را فریاد میزدند و دختر را به یاد گذشته میانداختند. با بغضی که در گلویش نشسته بود گفت:
- برادرم رو بردی گوشه قبرستون، مادرم از شدت غم و غصه دق کرد لعنتی! تو چهجور آدمی هستی؟ چه آدم عوضی هستی؟ چهجوری تونستی؟ چرا برادر من؟ تو رو حتی مرگ هم قبول نداره.
و بالاخره بغض چندماههی مرد با تلنگری ساده شکست. اسلحه را به گوشهای پرت کرد و زانوهایش خم شدند. روی زمین خاکی افتاد و با دستهایش سعی کرد خود را نیمخیز روی زمین نگه دارد؛ اما دستهایش جان نگهداشتن او را نداشتند و در آخر روی زمین نشست. اشکهایش راه خود را پیدا کردند و از گونهاش به پایین حرکت کردند. دستهایش میلرزیدند و این لرزش برای یک مرد سیوچهارساله کمی عجیب بود. او مقصر این لرزش دستها بود! او مقصر آن بغض در گلوی او بود. او مقصر همهی اتفاقات تلخ این خانواده بود و حال ثمره خودخواهیهایش روبهرویش بود و فریاد میکشید:
- لعنت به تو یلدا، لعنت بهت! زندگی همه رو با خودخواهیات نابود کردی لعنتی! چطوری تونستی؟
یلدا با چشمهای پر از اشکش به او خیره شد و هقهق کرد. اشکهایش با ریمل مشکیرنگش درهم آمیخته و سرش را بهسمت آسمان که سقف گاراژ بود گرفت. او یلدا بود؛ اما نه آن یلدایی که پدرش دست روی سرش میکشید و با افتخار میگفت: «این دختر من است!» دیگر آن یلدای افتخارآفرین نبود. حال یلدایی بود که کـ*ـمر پدر و برادرش را خم کرده بود. مادرش را شکسته و خواهرش را از خود متنفر ساخته بود. دیگر آن یلدایی نبود که با خجالت کاسهای آش را برای همسایهشان می برد و بعد باسرعت بهسمت خانهشان برمیگشت. او عوض شده بود و شاید هم به قول او... عوضی شده بود!
از روی زمین بلند شد و بهسمت یلدا حرکت کرد. یلدا به چشمهای قرمزش خیره شد و سعی کرد تا غرور ازدسترفتهاش را پیدا کند. موهای مرد بههمریخته بود؛ اما باز هم دل یلدا را میسوزاند. چرا باید تنها وجه شباهت این دو برادر، موهایشان باشد؟
یلدا: خودکشی برادرت به من هیچ ربـ....
با سیلی محکمی که به صورتش خورد، حرف در دهانش ماسید. حس کرد فک محکمش جابهجا شده، طعم خون را در دهانش احساس کرد. چشمهایش را بست. او سزاوار این سیلی بود. او سزاوار هزاران سیلی سنگین بود؛ آنقدر سنگین که باعث شود تمام دندانهایش خرد و وارد معدهاش بشوند. سرش را که بهسمت چپ متمایل شده بود صاف کرد و با جدیت به چشمهای مشکی روبهرویش خیره شد. پوزخندی زد و بیرحم گفت:
- برادر تو یه کنهی به تمام معنا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای فریادش در کل گاراژ بیستمتری پیچید. یلدا احساس کرد که هر چهار دیوار گاراژ میلرزند و بعد روی سر آن دو آوار میشوند. آب دهانش را قورت داد. حتی گفتن حقیقت هم به این مرد روبهرویش یک حماقت محض بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حرف دهنت رو بفهم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد، به چهرهی عصبانی او نگاه کرد. باید وقت میخرید؛ هرچند که نمیدانست وقتخریدن به چه کارش میآید. اصلاً فایدهای دارد یا ندارد؟ دلش میخواست کمی، فقط کمی اکسیژن حرام کند تا اگر زنده ماند، بتواند به این افتخار کند که ششساعت و بیستویک دقیقه در مقابل یک مرد روانی، عصبی و زخمخورده از گذشتهای که یلدا نحسش کرد، نفس کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیلدا: چرا نمیخوای بفهمی؟ برادرت یه احمق بهتماممعنا بود. نمیفهمید که دوستش ندارم. نمیفهمید که ازش متنفرم. بارها و بارها بهش گفتم برو، ازم دور شو؛ اما گوش نکرد. تنها راه چارهم این بود که برم با کسی که دوستش دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آژیر پلیس لبخندی زد. این حس ششم همیشه به دردش میخورد. زیر لب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تموم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه تموم نشده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسلحه را جلوی چشمهایش دید. با ترس به بدنه مشکیرنگش نگاه کرد و تا خواست سخنی بگوید، صدای شلیک گلوله در هوا پیچید. در گاراژ با صدای بدی باز شد و مأموری که لباس فرم پلیس در تن داشت، با صدای بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اسلحهت رو بنداز زمین، زود باش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه جسد یلدا نگاه کرد. وسط پیشانیاش شکافته شده بود و خون همهجا پخش شده بود. چشمهای مشکیرنگش باز بودند. زیر لب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا تموم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروان همانطور که با عجله ورقهها را جابهجا میکرد، با چشم جلوی پایش را میپایید تا نقش بر زمین نشود. قدمهایش را بلند و تند برمیداشت و همانطور که یک چشمش رو به زمین و چشم دیگرش خطهای پرونده را دنبال میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مقتول یلدا معتمد و قاتل هم حامد سمیعی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد دستگیرهی اتاق را در دستهایش گرفت و بهسمت او برگشت. ابرویش را بالا انداخت و به حالت راهرفتن سروان نگاه کرد. به چشمهای درشت قهوهای سروان که بهترین دوستش بود خیره شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انگیزهی قتل چی بوده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروان دوباره به پرونده نگاهی انداخت. طرهای از موهای سیاهرنگش را که روی پیشانی بلندش افتاده بود با حرکت سر بالا انداخت و بعد از خواندن چند سطر از پرونده قطور روبهرویش، پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زیاده، کدومش رو بگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق را باز کرد. هوای نسبتاً گرم به پوست صورتش برخورد و سردی را کاملاً از تنش دور کرد. اتاق نسبتاً کوچکی که با وسایل چوبی چیده شده بود، کتابخانهای که سمت چپ قرار داشت و در آن پر بود از پروندههای کوچک و بزرگ. پروندههایی که هرکدام رازی را در خود نهفته بودند و هرکدام سرنوشتی داشتند. نور از پنجره بالای اتاق به داخل میتابید و باعث گرمای اتاق شده بود. پایش را بر روی سرامیک با طرح پارکت گذاشت و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همهش رو...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروان روی مبل مشکی نشست و پایش را روی آن پایش انداخت. پرونده را باز کرد. دوباره با چشمهایش خطها را دنبال کرد. شروع جملهها آسان بود؛ اما در انتها به یک معمای بزرگ وصل میشد. مشغول توضیحدادن شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یلدا معتمد، بیستوسهساله. فرزند سوم خانواده معتمد. توی کرج به دنیا اومد و وقتی که دهسالش شد اومدن تهران.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد خودکار بیکش را روی میزش کوبید. روی صندلی چرخانش نشسته بود و به سروان که پسری با موهای شکلاتی و چشمهای درشت قهوهای بود، نگاه میکرد. میخواست سروان هم کسی مانند خودش باشد؛ کسی که همه رویش حسابی دیگر باز میکردند و این پتانسیل پیشرفت را در سروان جوان به خوبی میدید. خیره به سروان پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا اومدن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروان چشمغرهای رفت. متنفر بود از اینکه کسی وسط حرفش بپرد. به مبل مشکیرنگ تکیه داد و صفحه دیگری از پرونده را باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدرش ورشکسته شد و اونا برای فرار از طلبکارا اومدن تهران و با همون مقدار پولی که باقی مونده بود، یه خونه توی پایین شهر خریدن. اونجا یه همسایه داشتن که از قضا دوست یکی از اون طلبکارا بوده. مرده به پدر یلدا معتمد میگه که حاضره کمکشون کنه؛ اما فقط به یه شرط.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروان پوفی کشید و دوباره به صفحه نگاهی انداخت. از این همه معما در یک پرونده بدش میآمد. ای کاش همهی پروندهها سریع جمع میشدند و بعد میرفتند قسمت بایگانی و خاک میخوردند. حیف که حتی آن پروندههای بایگانیشده هم هزاران راز نهفته در خود دارند که هریک به دیگری وصل است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثل اینکه اون مرده توی یه شرکت که توی کار قاچاق بودن کار میکرده. اونا دنبال یه طعمه میگشتن و چهکسی بهتر از پدر یلدا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکری به ذهن سرگرد رسیده بود. حس میکرد که یک تشابه فامیلی در این میان وجود دارد. یک تشابه فامیلی میان این پروندهی حلنشده و یکی از پروندههای بایگانیشده. یک تشابه فامیلی و شاید هم تشابه سرنوشتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر یلدا... امیر معتمد نبوده احیاناً؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروان پوشه را روی میز جلویش گذاشت. دیگر لازم نبود کلی مقدمهچینی کند تا به او بگوید. زیر لب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زدی تو خال!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد دستهایش را به هم مالید و با اشتیاق به سروان خیره شد. تا الان پیشرفت چشمگیری داشتند؛ پس اگر با همین نیرو و اراده پیش میرفتند، بیشک این پرونده را حل میکردند. سروان نگاهی به اطراف انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کیان میگم ممکنه که....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیان اخمی کرد. نفسش را حبس و بعد با لحن بسیار آرامی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بقیهش رو بگو اشکان تا مطمئن بشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکان چشمهایش را بست و نفسش را فوت کرد. با هر دم و بازدمی که انجام میداد، حس میکرد قلبش تیر میکشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بعد از اینکه امیر معتمد به جرم حمل مواد مخـ ـدر میافته زندان، اوضاع خانوادهی یلدا به هم میریزه. اون مرده فرار میکنه، از ایران خارج میشه و یه همسایهی جدید میاد. اونموقع یلدا پونزدهساله بوده و تنها منبع درآمدشون برادرش بوده و عموی یلدا. اون همسایهی جدید یه پسر داشتن که حدوداً بیستساله بوده و در کمال تعجب اون پسر به یلدا دل میبنده. خانوادهی یلدا هم برای اینکه بتونن بار سنگین مخارج یلدا رو از دوششون بردارن، با ازدواج یلدا موافقت میکنن؛ البته به این شرط که بعد از کنکور یلدا، به عقد هم دربیان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیان نفسش را فوت کرد. سؤالی را که در ذهنش به وجود آمده بود زیر لب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون پسر کی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حسین سمیعی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیان چشمهایش را درشت کرد و با بهت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برادر... برادر حامد سمیعی؟ همین قاتل یلدا؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکان سری به علامت مثبت تکان داد و از جایش بلند شد. کیان شروع به قدمزدن در اتاق کرد. دلش کمی آرامش میخواست. آرامشی که سالها بود از او گرفته شده بود و خدا میدانست کی میتوانست باز هم آن را در آغـ*ـوش خود بگیرد. اگر حدس اشکان درست باشد و این پرونده آغاز ماجرایی باشد که از ترسش شبها خواب نداشت، دیگر تا ابد رنگ آرامش را هم نمیدید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یلدا توی کلاسهایی که میرفته، با یه پسری آشنا میشه و بهتره بگم عاشق همدیگه میشن. یلدا هم نامزدیش رو بهطرز وحشتناکی با حسین به هم میزنه. جلوی همه تحقیرش میکنه و بعد هم از خونه بیرون میزنه و میره پیش اون پسره؛ اما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیان منتظر به اشکان نگاه کرد. پرونده را محکم روی میز انداخت و با حرص زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسره کشته شده بود. فردای اون روز، خبر فوت حسین و اون پسره مثل بمب میترکه. تمام شواهد نشون میداده که ارسلان زند رو یلدا کشته. یلدا هم فرار میکنه و تا امروز مفقودالاثر بود. میدونی کیان، انگار شروع شده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی محو بر روی چهرهی کیان نشست و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکان از جایش برمیخیزد. موهای شکلاتیرنگش را به آرامی نـوازش میکند و عکس یلدا را با دست راستش، از داخل پرونده درمیآورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکان: «استراتژی با مرگ یکی از مهرههای بزرگ شروع میشه.» این جمله رو یادت میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چند ماه پیش»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر قهوهایرنگ خانه را با آرمش بست. نفسش را فوت کرد. قدمهایش را آرامآرام برداشت و بهسمت سالن راه افتاد. صدای کفشهای ورزشی آدیداسش که روی پارکتهای قهوهای کشیده میشد، در سالن میپیچید. دستهایش را داخل جیب پالتوی مخمل مشکیرنگش کرد. هنوز کامل وارد نشده بود که صدای فریادی او را از جایش پراند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کدوم گوری بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد. کدام گور بود؟ خودش هم نمیدانست؛ فقط رفته بود تا آرامشی را پیدا کند که چهارسال از او گرفته شده بود. نگاهش را به او دوخت و همراه با افکارش در جای دیگر سیر میکرد. آب دهانش را قورت داد، چه جوابی داشت؟ برای آن همه افتضاح چه جوابی داشت؟ به مرد روبهرویش باید جواب پس میداد یا برای کسانی که او را کنترل میکردند؟ صدای فریاد او را از فکر درآورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا بودی لعنتی؟ کجا بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز چند پلهای که هال و راهرو را به هم وصل میکرد، با غرور پایین آمد. سرش سنگین شده بود و حس میکرد که ممکن است کاملاً بهسمت چپ کج شود؛ حتی تصورش هم خندهدار بود! سرش بهسمت چپ کج شده باشد؛ اما بدنش کاملاً صاف باشد. سرش را با اعتمادبهنفس بالا گرفت و به چشمهای خشمگین روبهرویش نگاه کرد. خونسردی در چشمهای سبزرنگش موج میزد و در چشمان مشکی مردِ خشمگین، عصبانیت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به تو ربطی نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سیلی که محکم به صورتش خورد، حرف در دهانش ماسید. صورتش از چپ به راست متمایل شده بود. قرار بود که صورتش بهسمت چپ کج شود؛ اما با آن سیلی تمام فرضیهها با شکست مواجه شد. همانجا بود که تصمیم گرفت دیگر از این ایدههای ناب در ذهنش راه ندهد. دستهایش را مشت کرد تا خودش را کنترل کند. سرش را بالا گرفت و با بیپروایی به چشمهای پر از خشم روبهرویش نگاه کرد. آرام پلک زد و قدرت زبانش را به رخ کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حیف که به معصومه قول دادم؛ وگرنه الان جنازهت رو از اینجا میبردن بیرون. به اونی که جواب میخواد، جواب میدم. به اونی هم که درد میخواد، درد میدم. تو لایق جوابدادن نیستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتوانست نیش نزند. نتوانست زخم نزند؛ زخم نزند؟ او یک عقرب بود! اگر زخم نمیزد که روز و شبش نمیگذشت. طبیعت او نیشزدن بود، نه نـوازشکردن. بیتوجه به چشمهای مهبوت روبهرویش بهسمت پلهها عقبگرد کرد. زیر لب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حقش بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پلههای مارپیچ بهآرامی بالا رفت. با هر قدمی که بر روی پله سنگی میگذاشت، حالش بدتر از قبل میشد. صدای کفش ورزشیاش روی پارکتها حس خوبی به او میداد؛ اما نمیتوانست آن همه حس بد را از او دور کند. به آخرین پله رسید و در اتاق را باز کرد، وارد اتاقش شد. حس غم وجودش را گرفت. همه اشیاء داخل اتاق ترکیبی از رنگ مشکی و خاکستری بودند. خاکستر؛ مانند باقیمانده خانوادهاش؛ خانوادهای که بهخاطر او و خودخواهیهایش خاکستر شدند و سیاه مانند بختش؛ بختی که روی هرچه سیاهی را کم کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشید و در را محکم بست. شالش را از روی سرش کشید و داخل کمد پرت کرد. پالتوی مخملش را از تن ظریفش درآورد و روی پارکتها انداخت. بهسمت تختخوابش حرکت کرد؛ اما صدای موبایلش باعث شد که از حرکت بایستد. پوفی کشید و موبایلش را از روی میز پاتختی برداشت. با دیدن شماره ضربان قلبش بالاتر رفت. چه گفته بود؟ به آنی که جواب میخواهد، جواب میدهد. حالا وقت جوابپسدادن بود. میتوانست باز هم از آن دروغهای حرفهای تحویل بدهد یا باید جا میزد؟ چقدر خبرها سریع به گوشش رسید؛ هرچند اگر نمیرسید، جای تعجب داشت! دستش را روی قسمت سبزرنگ کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پر از ابهتش را شنید. دلش میخواست گوشی، دراور چوبی گوشه اتاق، آینه تمامقد کنار تخت، پاتختی کنارش و تخت بزرگ دونفره مشکی را که در بالای اتاق جاخوش کرده بود، با تمام قوا، روی سر خودش و او خرد میکرد تا از شرّ این زندگی راحت میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوفی کشید و آب دهانش را قورت داد. هرچقدر که میتوانست با خیرهسری روبهروی مهراد بایستد، جلوی او نمیتوانست. از روی تخت بلند شد و با قدمهای آهسته بهسمت پنجرههای تمامقد حرکت کرد. در فکر این بود که چگونه آینه سنگین تمامقد سمت چپ اتاق را بلند کند و روی سر خودش خرد کند؛ هیچ راهی نبود. توان میخواست و او بیتوانتر از هرکسی در هستی بود. انعکاس خودش را در آینه میدید. چشمهایی رنگی که یک روز درخشان بودند؛ اما حال...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه مهمه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوتی پشت خط حاکم بود. انعکاس پوزخندش را در آینه دید. دستش را روی شیشهی سرد گذاشت و به باغ پایین پایش خیره شد، سرسبزی موج میزد. باغی که در شب آنقدر ترسناک میشد که قدمزدن در آن کار هرکسی نبود؛ اما حال در روز آنقدر زیبا بود که ناخودآگاه وجود را پر از شادی و نشاط میکرد. سبز؛ رنگی انرژیبخش و این بهترین نوع انرژیگرفتن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دلم نمیخواد برات مشکلی پیش بیاد، تو برام مهمی! تا زمانی که خلافش ثابت بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام انرژی مثبتی که از رنگ سبز باغ گرفته بود پر کشید و رفت. برایش مهم بود؟ وقتی برای آن ضمیر غایب که معلوم نیست کجاست مهم نبود، مهمبودن برای او برود به جهنم! پوزخندش تبدیل به قهقههای هیستریک شد. آنقدر بلند میخندید که صدایش در کل اتاق پیچیده بود و حدس میزد که تا بیرون از اتاق هم برود. روی زمین نشست. ناگهان بغض گلویش را فشرد. با بغض زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا کی باید پای لرز خربزه نخورده بشینم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندانهایش روی همدیگر میلرزیدند. هجوم خاطرات به یک بغض روی گلویش تبدیل شده بود. بغضی که نه از بین میرفت و نه میترکید تا حداقل حالش را کمی بهتر کند؛ مانند یک بختک گلویش را میفشُرد تا زمانی که بمیرد. چرا حتی آن بختک هم جان نداشت که او را بِکُشد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا وقتی که طعم اون خربزه از زیر زبونم بره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتماس را بیحرف قطع کرد و به صفحه گوشی اپل نگاهی انداخت. اخمی کرد و از جایش بلند شد. به آینه قدی نگاهی انداخت. همان آینهای که میخواست محکم در سر خودش خردش کند؛ اما آینه خردشدن خودش را، نابودشدن خودش را، به ته خط رسیدن خودش را نشان میداد. زیر چشمهایش به اندازه دو بند انگشت گود رفته بود؛ اما باز هم جذابیت خود را حفظ کرده بود. پوستش از همیشه سفیدتر بود. لبهایش ترک خورده بود و رنگش به سوی صورتی کـ*ـمرنگ میرفت. دستش را روی موهایش کشید. موهایش را با دستهایش کشید و بعد از چند ثانیه رها کرد. قلبش تیر میکشید. او سالها بود که فراموش شده بود. او یک ملکهی فراموششده بود. چقدر دور بودند آن روزهایی که آرزو می کرد ملکه نباشد. حال دیگر حتی نمیتوانست آرزو کند! زیر لب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زیبای فراموششده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آینه خیره شد و پالتوی مخمل مشکیرنگش را روی تنش صاف کرد. جذابیتش نفسگیر شده بود. شلوار کتان جذب مشکیاش را کمی بالاتر کشید و مچ پای سفیدش نمایان شد. آستینهایش را بالا داد تا ساعت سفیدش خودنمایی کند. شال مشکیاش مثلِ همیشه عقب بود و موهایش را به نمایش گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کرد لبخندی بزند؛ اما با کجشدن لبهایش، قلبش تیر کشید. حتی لبخندزدن هم حـرام شده بود. در اتاق با صدای بدی باز شد. نگاهش را از روی آینه برداشت و به در دوخت. با دیدن ارکیده اخمی کرد. او اینجا چه میکرد؟ ارکیده وارد اتاق شد و کیف سامسونت مشکیرنگ را روی تخت انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا! اینم اون پولایی که خواسته بودی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اخم به کیف نگاه کرد. چقدر زودتر از آنچه که فکرش را میکرد به دستش رسید. انتظار داشت بهخاطر رفتنش تنبیه شود؛ اما این مأموریت جدید از هر تنبیهی بدتر بود. کی میشد تا برای همیشه از دست این همه تنبیه خلاص میشد؟ چهارسال بود که بهخاطر کار نکرده تنبیه شده بود؛ کاری که فرهاد انجام داد و او تنبیه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب. میتونی بری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش را بست. دلش از شدت گشنگی ضعف میرفت و گلویش خشک شده بود. پلکهایش را از هم فاصله داد و دستهایش را از روی دراور مشکیرنگ برداشت. بهسمت تخت حرکت کرد و دستش را آرام روی کیف سامسونت مشکی کشید. انگشتهایش را روی قسمت قفل گذاشت و با یک حرکت بازش کرد. با دیدن چندین بسته تراول لبخندی تلخ گوشه لبش نشست. او هم زندگیاش را به همین تراولها باخته بود. در کیف را بست و روی تخت نشست. سرش را درون دستانش گرفت و به پارکتها خیره شد. بیشتر از قبل به شکستن آینه اتاق فکر میکرد. ای کاش میتوانست آینهای را که شکستن خودش را به رخش میکشید، بشکند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پلهها با غرور پایین آمد؛ انگارنهانگار که همین چنددقیقه پیش در اتاق به حال خود افسوس میخورد. ارکیده پایش را روی آن پایش انداخته بود و با سردی به تلویزیون خیره شده بود. جمیله و زهرا مشغول چیدن سفرهی صبحانه بودند؛ با شنیدن صدای پاشنههای کفش او، سریع سرشان را بالا آوردند. جمیله زیر لبی صبح بهخیری نثارش کرد؛ اما زهرا طبق این چندسال حرفی نزد. نه اینکه دلش نخواهد حرفی بزند، نه! اتفاقاً میخواست تا دهان باز کند و با تمام توان به او ناسزا بگوید؛ اما نمیتوانست. سهسال بود که زبانش را بریده بودند؛ چون به پلیسها اطلاعات باند را داده بود. هرچند که بیشترشان غلط بود و شاید هم اینکه اطلاعات غلط بود باعث زندهماندن او شده بود؛ وگرنه خوراک سگها شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارکیده از جایش بلند شد و بهسمت میز صبحانه حرکت کرد. او هم در این چهارسال زیاد حرف نمیزد؛ اما چشمهایش پر از حرفهای ناگفته بود. پر از نفرتی بود که بهسوی دلسا پرتاب میشدند. دلسا صندلی چوبی را بهسمت عقب کشید و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهراد کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمیله قوری را برداشت و داخل استکانها چای خوشعطری ریخت. سرش را بلند کرد و به چشمهای سبز دلسا خیره شد. مهراد مانند جن میماند؛ سریع غیب میشد و ناگهان پیدا میشد. ارکیده همیشه به او آقای جن میگفت و مهراد هم جوابش را با تلخی تمام میداد، آخر سر هم هردو به اتاقشان میرفتند و شاید مانند دلسا به شکستن آینه فکر میکردند. حداقل ارکیده آنقدر جربزه داشت که دوبار آینهی بالای اتاقش را با حرکت مشت شکسته بود؛ اما دلسا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمیله لبخند زوری روی لبهایش نشاند و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقا صبح زود رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارکیده نان را از داخل سبد برداشت و کنارش گذاشت. سعی میکرد تا حدالامکان به دلسا نگاه نکند تا نفرتش بیشتر نشود. زهرا چای را جلوی دلسا ارکیده گذاشت و بعد سینیبهدست بهسمت آشپزخانه که ضلع شرقی خانه بود حرکت کرد. دلسا نگاهی به پذیرایی انداخت. مبلهای سلطنتی کرم، پردههای کرم و قهوهایرنگ، فرشهای تمامابریشم کرم و تلویزیونی که سمت راست هال قرار داشت. کاناپههای مخمل قهوهای، به زیبایی عمارت میافزود. لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای امشب اینجا خوبه؛ لازم نیست برم رو بندازم به مسعود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارکیده فنجان را محکم روی میز کوباند؛ جوری که کمی از چای آن روی میز ریخت. دلسا به فنجان نگاهی کرد و ابرویش را بالا انداخت. ارکیده چاقو را بهسمت دلسا گرفت و با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امشب، اینجا هیچ جشنی گرفته نمیشه. اجازه نمیدم پای کاراتون به این عمارت باز بشه! هر کـ*ـثافتکاری که میخوای بکنی بیرون از اینجا بکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی کرد. ارکیده برای او تصمیم میگرفت؟ انگار هنوز حالیاش نشده بود که دلسا کیست! ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی موشکافانه به چشمهای پرنفرت ارکیده خیره شد. حدس میزد که اگر دستوبال ارکیده باز بود، حتی یک لحظه هم او را زنده نمیگذاشت. پوزخندی زد و کمکم تبدیل به خنده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اونوقت تو میخوای جلوی من رو بگیری؟ دست بردار بابا! کم من رو بخندون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارکیده از جایش بلند شد و با قدمهای محکم بهسمت در حرکت کرد و آخرین اخطارش را داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من حرفام رو زدم؛ اگر امشب جشنی اینجا برپا بشه، کاری میکنم که تبدیل به عزا بشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلسا با آرامش مشغول خوردن صبحانهاش شد و اهمیتی هم به ارکیده نداد. خوب میدانست که تنها راه اینکه ارکیده را عصبانی کند، بیتوجهی است؛ بیتوجهی به تمام رفتارهای ارکیده. هرچند که ارکیده آنقدر پوستکلفت بود که با بیتوجهی از طرف دلسا هم هیچکارش نشود؛ اما از هیچچیز که بهتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای جیغ و دادوفریاد پسران و دختران گوشهایش را گرفت. ميتوانست به خوبي دختران و پسراني كه با هم میرقصیدند را تصور كند. دختر پسرانی که ج*امهای پر از آن مایع حـرامشده را بالا میگرفتند و به سلامتی هم مینوشیدند و از یاد بـرده بودند که خدایی در آن بالا نگاهش به آنهاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که روی تخت چمباتمه زده بود، به آینهی روبهرویش مینگریست. دختری در آینه با نگاهی سرد به او خیره شده بود. چشمهای عسلی دختر تیره شده بود و دیگر جذابیت قبل را نداشت. لبهایش را برچید و نگاه از دخترک شکستهی داخل آینه برداشت. میل عجیبی به شکستن شیشهی آینه داشت. آینهای که دورش با چوب، قاب گرفته شده بود و به حالت نیمدایره روی دراور گذاشته شده بود. بیشتر از قبل به پیشنهاد آن مرد پیر فکر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم دلسا موفق شده بود. چیز عجیبی نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایش بلند شد و بهسمت بطریهای داخل ظرف روی پاتختی حرکت کرد. نیاز داشت؛ به آرامشی که سالها بود از او سلب شده بود، نیاز داشت. در بطری را باز کرد و داخل لیوان ریخت. با یک حرکت سر کشید. نمیدانست چندبار لیوان را پر و خالی کرده بود. سرش گیج میرفت. دستش را گوشه دراور چوبی گرفت تا خود را نگه دارد. همهی صحنههای گذشته از جلوی چشمهایش میگذشتند. گذشتهی تلخش را دوباره دید. تلخ بود یا تلختر از تلخ؟ اصلاً کلمه تلخ برای آن گذشتهی لعنتی بیمفهوم بود. باید صدها اسپرسو را روی هم میگذاشتند تا کمی، فقط کمی از تلخی را با آن نشان میداد. حرف های مرد در سرش میپیچید. مانند یک خونآشام که خون میخواست، او انتقام میخواست. انتقام از کسانی که زندگیاش را به گند کشیده بودند. انتقام از دلسا، از دایان، از فرهاد، از همه! او امید را داشت، تازه احساس امنیت در وجودش جوانه زده بود که دلسا اسید ریخت پای آن! امید... آخرینبار که از او خبری داشت، سهسال پیش بود. هنگامی که خبر ازدواجش را شنید و حالش تا چندروز بد بود. مطمئن بود که امید او را پیدا میکند و نجاتش میدهد؛ اما انگار همهی آنها خیالات ذهن مریضش بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای بازشدن در اتاق را شنید، نمیدانست چه کسی وارد اتاق پر از غم او میشود. صدای مبهوت مهراد را شنید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ارکیده داری چیکار میکنی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیوان پر را به سوی مهراد گرفت. با لحنی کشیده جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی میخوای بگی معلوم نی... نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری به علامت تأسف تکان داد و زیر بازوهای ارکیده را گرفت تا او را بلند کند. ارکیده دستش را دور گـ*ـردن او انداخت و بلند خندید. با خندهای که در اعماقش بغض دیده میشد، زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونی مهراد... فکر کنم بزی که من باید به دهنش... شیرین میاومدم رو گرگه خورده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با خنده دستش را داخل موهایش کشید. مهراد زیر لب «نچنچ»ی گفت و بهسمت حمام داخل اتاق حرکت کرد. دست ارکیده شل شد و لیوان محکم بر روی زمین افتاد و با صدای بدی روی پارکتهای سفیدرنگ شکست. خدا را شکر کرد که صدای آهنگ و موزیک پایین آنقدر زیاد بود که صدای شکستن لیوان به گوش آنها نمیرسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر قهوهایرنگ حمام را باز کرد و ارکیده را با یک حرکت داخل وان انداخت. دوش آب یخ را باز کرد و از وان فاصله گرفت تا لباسهایش خیس نشوند. دیوارهای حمام کمی خیس بودند و نشان از آن بود که همین یک ساعت پیش او در حمام بوده. ارکیده از شدت شوک آب یخ چشمهایش باز شدند، جیغ خفهای کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این لعنتی رو ببند، یخ زدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد شیر آب را بست و به موهای خیس ارکیده خیره شد. ارکیده نفسنفس میزد و با دستهایش به زور دیوار وان را گرفته بود تا در آب فرو نرود. کمی خودش را بالا کشید تا از شدت سردبودن آب یخ نزند؛ اما هوای بیرون بیشتر از آب سرد بود. مهراد با نهایت تأسف گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- علاوه بر اینکه آدم نیستی، آدمبشو هم نیستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارکیده نفسنفسزنان از وان بلند شد. لباسهایش به تنش چسبیده بودند. مهراد حولهی سفید را بهسمتش پرت کرد که با شدت به صورت و موهای ارکیده برخورد کرد. گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زهرا رو میفرستم برات لباس بیاره. دیگه همچین خریتی نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از حمام خارج شد. به اتاق نگاهی سرسری انداخت. وضع اسفباری بود. از گوشهی دیوار گذشت تا شیشههای لیوان به پایش برخورد نکند. دستش روی دستگیره لغزید و با یک حرکت آن را باز کرد. سرکی به داخل راهرو کشید و بعد بیرون آمد. در هردو طرف راهرو کسی دیده نمیشد و این از خوششانسیاش بود. کتش را صاف کرد و از پلهها پایین رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به در چوبی انداخت. آب دهانش را قورت و در را بهسمت داخل هل داد. گرمای سالن به پوست سردش برخورد کرد. قدمهایش را آرامآرام روی سرامیکهای سفید کشید. نگاهش را به شومینه دوخت که روبهرویش او نشسته بود و سیگار دود میکرد. نگاهش بین او و سیگارش دودو میزد. کاناپهای که گوشهای از سالن بود، فرش دستبافت گرانقیمت و ساعت قدی تنها وسایل داخل خانه بودند؛ در عوض طبقه بالا دنیای دیگری بود. آنقدر به آن طبقه بالا رفته بود که بهطور کامل تمام وسایلش را حفظ کرده بود. مبلهای سلطنتی سفیدرنگ، فرشهایی که دورتادور سالن چیده شده بودند و رنگشان با مبلها هماهنگ بود، تابلوهایی با تصویر حیوانات مختلف و مجسمههایی از الهه و خدایان مختلف.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش را شنید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیر کردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ساعت قدی گوشهی دیوار خیره شد؛ فقط پنجدقیقه! یادش رفته بود که هر یک دقیقه میتواند یک آینده را عوض کند. در یک دقیقه هم میتوان زندگی بخشید و هم میتوان زندگی را گرفت. نفسی کشید و سعی کرد لحنش را جدی کند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بالاخره که اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهسمت او حرکت کرد. آتش شومینه سردی را دور میکرد. کنارش ایستاد و به جای آنکه به او خیره شود، به آتش قرمز نگاه کرد. سرما آرامآرام از بدنش دور شد و گرمای لـذتبخشی جای آن احساس یخ را گرفت. گرما را دوست داشت؛ بهتر از سردی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از اون ملکهی خوشخیال چه خبر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند صداداری زد و روی تنها مبل سالن جا خوش کرد. پایش را روی آن پایش انداخت و قهوهی روی میز را که از قبل گذاشته شده بود برداشت. نگاهی به فنجان انداخت. ظریفکاریهای طلاییرنگی که روی فنجان به کار گرفته شده بود، هارمونی جالبی با رنگ سفید و سرخ فنجان داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خبر خاصی نیست. احمق فکر میکنه منم مثل خودشم و هیچچیزی نفهمیدم. هه! مثلاً زرنگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند کرد و به چشمهای عسلی ارکیده خیره شد. موهای بلوند خوشرنگش دورش ریخته شده بودند و چشمهایش پر از نفرت و حسی به نام انتقام بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامی از سیگارش گرفت و از جایش بلند شد. ارکیده بازیچهای بیش نبود؛ مانند دلسا و هزاران نفر مانند دلسا. همهی آنها یک بازیچه بودند. مهره اصلی خودش بود. بقیه همه مهرههای سوخته بودند که هنوز در بازی حضور داشتند. آنها مانعی بودند تا خودش نسوزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست ارکیده را روی شانههای پهنش حس میکرد. ارکیده با لحنی جذاب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی وقتش میرسه؟ من دیگه تحمل ندارم که هرروز اون لعنتی رو ببینم. اون زندگیم رو ازم گرفت، پس کی من میتونم زندگیش رو بگیرم؟ دلم میخواد حتی یه لحظه هم رنگ آرامش رو نبینه، مثل من توی آتیش بسوزه و کسی نتونه نجاتش بده. آرزو دارم یه روز توی وضعیتی ببینمش که هرشب توی رؤیاهام تصورش میکنم؛ توی قبر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبهایش به پوزخند کج شدند. همین را میخواست! نفرتی را که در حرفهای ارکیده موج میزد میخواست. بیخیالی دلسا از جانب ارکیده را میخواست. او چندینسال برای این نقشه زحمت کشیده بود. آن کسی که آتش را از بین بـرده بود، بهزودی به سزای کارش میرسید و تا ابدیت هیچکس فراموش نخواهد کرد که آتش از همه قویتر است! آتش نابود نمیشود؛ مگر این که خودش بخواهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادآوری گذشته برایش سخت بود؛ اینکه چه روزهای سختی را با آتش داشت هیچگاه فراموش نمیکند. برادر و مادرش چه راحت او و آتش را رها کردند؛ تنها کسی که ماند، خواهرش بود. همه فکر میکردند که آتش دیگر باز نمیگردد و درست هم فکر کردند؛ آتش در آتش حرص و طمع خود سوخت، بیش از حد عجولبودن کار دستش داد؛ ولی او فرق داشت. آرامآرام کارکردن یکی از خصوصیات بارزش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهزودی ارکیده، خیلی زود اون موقع هم میرسه! البته قرارمون یادت نره، وقتی که شیخ عبدالله درخواستهای من رو قبول کنه، تو هم به خواستههات میرسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارکیده با دودلی به او نگاه کرد و از او فاصله گرفت. به پنجرهی قدی روبهرویش خیره شد. چشمهایش درختهای داخل باغ روبهرویش را میدیدند؛ اما فکرش هزاران جا بود. به خوبی حس میکرد که برای این نقشه باید هزاران نفر را قربانی کند تا قدرت آتش برگردد؛ اما قربانیهایش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای قدمهای ارکیده از فکر درآمد. ارکیده کیفش را از روی کاناپههای زرشکیرنگ برداشت و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میرم توی اتاق وسایلم رو بذارم، بعد میام. باهاشون هماهنگ کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری به علامت تأیید تکان داد و سیگاری از داخل جعبه برداشت. همه را، حتی اگر لازم بود خودش را هم قربانی میکرد تا آتش بازگردد. هرچند که دیگر آتشی وجود نداشت؛ اما برای بهدستآوردن باقیمانده قدرتش باید به هر ریسمانی چنگ میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباسش را از روی تخت چنگ و تن زد. روبهروی آینه نگاهی به خودش انداخت. نفرتانگیز بود! خودش هم این را بهتر از هرکس دیگری میدانست. چشمهای سبزرنگش را باز و بسته کرد. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، نفسش را فوت کرد و زیر لب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باز معلوم نیست چی شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن اسم مهراد که روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد، نفسی کشید. تابهحال سابقه نداشت که اسم مهراد روی صفحه گوشی گرانقیمتش بیفتد و اتفاق خوبی در راه باشد. مهراد همیشه برایش نحس بود! نحسی که شاخودم نداشت؛ خودش را با کارهایش نشان میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد با عجله، تندتند و درحالیکه بهشدت نفسنفس میزد و کلافگی در صدایش موج میزد، جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- محموله لو رفته، یکی به پلیسا خبر داده. بیا شرکت، همهچیز به هم ریخته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله داخل راهرو قدم برمیداشت. سکوتی وحشتناک شرکت را فرا گرفته بود. تلقتلق پاشنهی کفشهایش این سکوت خوفناک را میشکست. ضربان قلبش بالا رفته بود و استرس در تمام وجودش رخنه کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اتاق کنفرانس رسید. نفسی کشید و دستگیره را بهسمت پایین گرفت و در را باز کرد. کف دستانش عرق کرده بودند. از یک چیز میترسید؛ اگر همهچیز بر باد برود چه؟ اگر همهی تلاشش به هدر برود چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد روی صندلیهای نرم قهوهایرنگ نشسته بود و سرش را در میان دستهایش گرفته بود. چندین پرونده روی میز روبهرویش افتاده بود. حتی دکوراسیون اتاق که همیشه به او آرامش میداد هم حال استرسی بینظیر به او وارد میکرد. پایش را روی پارکت گذاشت که صدای پاشنهی کفشش باعث شد مهراد سرش را بلند کند و نگاهی پر از خستگی به او بیندازد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده مهراد؟ وقتی گفتی محموله لو رفته با عجله خودم رو رسوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش پر از استرس و ترس بود. دست و قلبش مانند صدایش میلرزیدند. پوزخندی روی لبهای مهراد خودنمایی میکرد. روبهروی دلسا ایستاد. چشمهایش روی صورت او میچرخید. در نظرش این مسخرهترین سؤالی بود که تابهحال شنیده بود. دستش را مشت کرد و روی میز کوباند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همونطور که گفتی محموله لو رفته. پلیسا فهمیدن و همهشون رو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادامه نداد. نفسش در سـ*ـینه حبس شد. به دلسا چه میگفت؟ میگفت محمولهای که چندماه برایش نقشه کشیدی به هوا رفته است؟ مهراد از کنارش گذشت و بهسمت در حرکت کرد. صدایش در اتاق پخش شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی به پلیس خبر داده؟ اصلاً تو از کجا فهمیدی؟ کارکنان این شرکت از کجا متوجه شدن که همه دارن پچپچ میکنن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند قدم جلوتر بهسمت مهرادی که سرجایش میخکوب شده بود رفت. مهراد برنگشت تا چشمهای منتظر دلسا را ببیند. نمیتوانست جوابی بدهد، ذهنش کار نمیکرد. اگر اسمش را میآورد، پیمان دوستیشان را شکسته بود و اگر نمیآورد، در حق دلسا ظلم کرده بود. همانطور که پشتش به او بود پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهنظرت کی میتونه بگه؟ همونی که به من گفته؛ به کارکنان شرکت هم گفته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش را تنگ کرد. کیفش را روی مبل پرت کرد و بهسمت پنجره قدی حرکت کرد. دستش را داخل موهای فرشدهاش که از شالش بیرون ریخته شده بودند کشید و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیخوام بهش فکر کنم که کار اون بوده. نمیخوام قبول کنم که بهم خــ ـیانـت میکنه؛ هرچند اون خیلیوقته که دوستیمون رو فراموش کرده و من در نظرش یه دشمنم؛ اما نمیتونه. اونقدر بد نیست که بخواد این کار رو بکنه. این معامله برای خودش هم سود بیشازحدی داشت. امکان نداره! این غیرممکنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد در را باز کرد و تنها گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مشکل ما دشمنامون نیستن، مشکل ما دوستاییه که ادای دوستی رو درمیارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز چهارچوب در بیرون رفت؛ اما قبل از خروج، نگاهی کوتاه به دلسای رو به ویرانی انداخت و بعد در را محکم بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشانیاش را به شیشهی خنک چسباند و نفسی عمیق کشید. خنکی شیشه به اندام نحیفش نفوذ میکرد. آب دهانش را قورت داد و به جملهی مهراد فکر کرد. هنوز که هنوز است متوجه نشده بود او دشمن بود یا دوست؟ شاید هم یک دشمن در نقاب یک دوست! زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داری چیکار میکنی؟ میخوای به کجا برسی؟ مشکل منم یا تو؟ من چیکارت کردم آخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتش را آرام روی شیشه کوبید. قلبش تیر میکشید. طاقت خنجرهای دوستش را نداشت. طاقت نداشت که ببیند چقدر راحت دارند زندگیاش را نابود میکنند. زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خــ ـیانـت پشت خــ ـیانـت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهسمت کیفش حرکت کرد و گوشیاش را برداشت. شمارهای را گرفت و سعی کرد لحن خونسردش را حفظ کند. نباید میگذاشت بقیه از این وضع باخبر شوند. اگر این ماجرا ادامه پیدا میکرد، باید فاتحه خودش و زحمتهایش را میخواند. حالا هم زیاد دیر نشده بود؛ میتوانست جوری جبران کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانش را قورت داد. دستش را داخل جیب پالتویش کرد. لبخند مضحکی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پرینت تمام تماسهاش رو میخوام، هر قدمی که برداشته و برمیداره. چند نفر رو مأمور کن تا فعالیتهاش رو زیر نظر بگیرن. فعلاً خودت بهش رسیدگی کن مهراد. اگه دیدی اتفاق مهمی داره میفته بهم خبر بده. باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوتی حاکم شد. صدایش در گوش دلسا طنینانداز شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه؛ اما نوشدارو پس از مرگ سهراب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی روی چهرهی ظریفش نشست. با همان لحن جدیاش جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو به کارت برس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد تماس را قطع کرد و موبایل را داخل کیفش پرت کرد. روی صندلی چرخان نشست و به پروندهها خیره شد. باید این مسئله را حل میکرد. نمیخواست به این فکر کند که هرآن امکان دارد در اتاق با شدت به دیوار برخورد کند و او وارد شود، صدای فریادش تمام اتاق را در بر گیرد و در آخر هم همهچیز را به هم ریزد و برود؛ اما تا ساعتی بعد از او خبری نبود جز اساماسی که از صد دعوا بدتر بود: «بهتره که اون محموله رو برگردونی؛ چون ارزشش از تو بیشتره!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدمهایش را محکم بر روی پلههای چوبی گذاشت. تا جایی که میتوانست از لرزش زانوهایش جلوگیری میکرد. نمیدانست چگونه و با چه نیرویی از پلهها بالا میرود؛ فقط میدانست که مهراد بیشک تا الان تمام حرصش را روی ارکیده خالی کرده است. به آخرین پله که رسید، صدای دادوفریاد مهراد از سمت چپ سالن به گوشش رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بس کن ارکیده، بس کن! با این کارات به کجا میخوای برسی؟ دست از سر این کینه بردار. به هیچجایی نمیرسی! دوتا سیلی به صورتت خورد یهو عوض شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانش را قورت داد و بهسمت در اتاق قهوهایرنگ حرکت کرد. مهراد نمیدانست که ارکیده دو سیلی نه، بلکه هزاران سیلی بر روی تنش را تحمل کرده است. دلسا هم نمیدانست. دلسا و مهراد نمیدانستند که ارکیده به زندان رفت، شکنجه شد و مرگ را به چشم خود دید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستگیره را لمس کرد. اتاق ارکیده درست روبهروی اتاقش بود و بعد از آن اتاق مهراد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به تو هیچ ربطی نداره که من چیکار میکنم و چیکار نمیکنم، میفهمی؟ به تو ربطی نداره من دوروبر کی میپلکم، با کی هستم و با کی نیستم. از من به تو نصیحت، یهکم به گذشتهت نگاه کن! ببین کی تو رو توی این باتلاق انداخت؟ کی تو رو تبدیل کرد به اینی که الان هستی؟ داری طرف اون دختره رو میگیری؟ داری پشت کسی وایمیستی که معصومه رو کُشت! چشمات رو باز کن مهراد، ببین دوروبرت رو! اون دختره دلساست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پر از نفرت ارکیده قلبش را لرزاند. چهکار کرده بود که ارکیده اینگونه شده بود؟ اصلاً چه شده بود؟ چه کسی معصومه را کشته بود؟ دلسا؟ ارکیده میدانست که دلسا آرزوی هر لحظهاش این است که در آن انفجار خودش هم میمُرد؟ میدانست؟ نمیدانست دیگر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستگیره را به پایین کشید و در اتاق را باز کرد. ارکیده دستبهسـ*ـینه با خشم روبهروی مهراد ایستاده بود. قدمی بهسمت آن دو برداشت. ضربان قلبش روی هزار بود. مهراد بهسمتش بازگشت. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند؛ هرچند که در اعماق چشمانش میتوانست تأثیر حرفهای ارکیده را ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو اینجا چیکار میکنی دلسا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهسمت ارکیده که با چشمانی لبریز از حس نفرت به او خیره شد بود، حرکت کرد. پاشنهی کفشش صدای «تلق» آرامی روی پارکتها ایجاد میکرد. زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنونم که بهم یاد دادی یه دوست، در واقع دشمنیه که هنوز حمله نکرده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعقبگرد و بهسمت در اتاق حرکت کرد. زیرچشمی به اتاق که وضع افتضاحی داشت نگاه کرد. همهچیز به هم ریخته بود؛ ملحفه و بالش روی زمین افتاده بودند و مانتو و شال ارکیده روی صندلی پرت شده بودند. آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه بخوای، چه نخوای، ما اسیریم! سرنوشت ما رو اینجوری نوشتن. اگه تونستی راهی برای دورزدن سرنوشتت پیدا کنی، اونوقت خوشبختی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در اتاق را محکم به هم کوباند. نفهمید چگونه در اتاقش را باز کرد، روی تخت دراز کشید و به خواب فرو رفت تا حداقل بتواند آرامش را در خواب پیدا کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدود سیگارش را به آسمان فرستاد. حوصلهی حرفهای اطرافیانش را نداشت. به لولهی باریک سفیدرنگ سیگار نگاهی انداخت. از همه فاصله گرفته بود. همه از او میترسیدند. چندسال پیش که اینگونه نبود؛ بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجایی تو؟ هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند کرد و به اندام ظریف دخترک نگاهی انداخت. دختر روبهرویش جا خوش کرد. پاهای خوشتراشش را با ناز روی هم انداخت، دستش را زیر چانهاش زد و به او خیره شد. لبخندی زیبا زد و با لحنی اغـ*ـواگرانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو فکری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای مشکیرنگش که دورش ریخته شده بودند، جذابیتش را نفسگیر میکرد. چشمهای درشت مشکیرنگش به صورتش زیبایی میبخشید؛ اما باز هم جای او را نمیگرفت. جای آن دخترک با موهای قهوهای و چشمهای درشت مانند جنگل را هرگز نمیگرفت. نهتنها این دختر روبهرویش، بلکه تمام دختران جهان جای او را نمیگرفتند. آن دختر موقهوهای نه معصوم بود و نه زیبایی خاصی داشت، او فقط به خوبی توانسته بود این مرد را عاشق خود کند. برای رسیدن به هدفش، پیش آن دختر چشمسبز رفت و وقتی که ترکش کرد، تازه فهمید دنیا جلوی چشم سیاهشدن یعنی چه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک خود را به سوی او خم کرد. اخمی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داری چیکار میکنی سحر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر لبخندی زد و صاف نشست. سیگار را از انگشتان او کشید و روی زمین انداخت. کمی صندلی فانتزی را جلوتر کشید تا به او نزدیکتر شود. با ناز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نکش؛ سیگار نکش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهمیتی نداد. از جایش بلند شد و بهسمت بالکن حرکت کرد. دستش را روی نردههای سرامیکی سفید گذاشت و به آسمان بیانتها خیره شد. آسمانی که هرشب قبل از خواب به آن نگاه و به گذشتهی شومش فکر میکرد. به آیندهای که در انتظار او بود، به تمام مشکلات سر راهش. ذهنش پر شده بود از معادله و مجهولاتی که هیچکدام را نمیتوانست حل کند. سحر بازویش را گرفت و با لحنی پر از ناز و نیاز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی که پیش منی، نباید به چیزی جز من فکر کنی شهریـ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازویش را از دستان سحر بیرون کشید و با لحن پر از تمسخر سخنش را قطع کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مسعود خبر داره که اینجایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر سرش را پایین انداخت. با تنهای از کنار او گذشت و بهسمت در اتاق حرکت کرد. زمزمهاش را به گوش سحر رساند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سحر، تو حیفی. مثل من نشو، مثل مسعود نشو؛ مثل ماها نشو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشید و در دلش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثل اون نشو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره سیگارش را بر روی لبهای تیرهاش قرار داد و به بیرون خیره شد. مهمانیهای مسعود، با وجود سحر غیرقابلتحمل بود. نگاهی به اطراف انداخت و سیگار را بدون آنکه روشن کند، بهسمت بیرون پرتاب کرد. نمیتوانست... نمیتوانست حتی بدون لحظهای فکر به گذشته، زندگی کند. چهارسال گذشته بود و او، آن آدم قبلی نبود. آن کسی که تمام اعضای خانوادهاش را در آتش سوزاند نبود، عوض شده بود. نمیدانست بهتر شده یا بدتر؛ فقط میدانست که عذابوجدان داشت او را خفه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را آرام بر روی گلویش کشید، پوستش را لمس کرد. نبضش را احساس کرد. به یاد خواهر یکییکدانهاش، نیلوفر و همهی کسانی که از خون نیلوفر بودند؛ اما همخون او نبودند افتاد. آنها دیگر زنده نبودند؛ اما او هنوز داشت اکسیژن حـرام میکرد. تقصیر او بود؛ همهی بلاهایی که بر سر آن دخترک چشمجنگلی آمده بود، تقصیر او بود. و ای کاش خدا او را از روی زمین محو کند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی مرموز گوشه لبش جا خوش کرده بود. دستهایش را به هم قفل کرد و با چشمش دختری را که با عجله به اینطرف و آنطرف سالن میرفت، تعقیب میکرد. سالن بزرگ بود و افراد حاضر درونش بسیار زیاد بودند؛ اما دست از کار نکشید و بهسختی دختر را دنبال میکرد تا او را گم نکند؛ هرچند که با آن کت مخصوص مشکیرنگ و شلوارلی آبی تیره خاصتر از بقیه بهنظر میرسید. موهای مشکیرنگ دختر دورش را احاطه کرده بودند و چشمهای درشت سیاهش از چندمتری برق میزد. پوستی سفید مانند برف داشت، موهایش به حالت لـَخت تا کـ*ـمرش میرسید و با لیوانی در دست مشغول حرفزدن با شخصی ناآشنا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irج*ام را بالا آورد و ذرهای از محتویات داخل آن را نوشید. شخصی کنارش نشست. به شانس بدش لعنت فرستاد. هرموقع که نمیخواست کسی مزاحم کارش بشود، سروکله یکی پیدا میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوو، ببین کی اینجاست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهسمت صدای بم و کلفت برگشت و با تعجبی ساختگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حامد؟! تو اینجا چیکار میکنی؟ فرزاد چطوری گذاشت بیای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و دستش را دور او حـ*ـلقه کرد. انگارنهانگار که با شنیدن نام فرزاد ابروهایش باید درون هم بروند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب... بعضی وقتا داشتن نقطهضعف از طرف مقابلت میتونه کاری کنه که از امتیاز صفر، برسی به صد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد به او خیره شد. موهای مشکیرنگش را به بالا هدایت کرده بود و چشمهای درشت سبزرنگش بیشتر از هرچیز دیگری جلبتوجه میکردند. نگاهش را از او گرفت و به دختر دوخت. حامد با دیدن چشمهای مهراد که هرقدم دختر را دنبال میکرد، سوتی کشید و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- طالبش شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی کرد، طالبش شده بود؟ آن دختر یک دختر ساده بود؛ مانند همهی دخترهای اطرافش. طالب چه چیز او میشد؟ طالب موهای مشکیرنگ و چشمهای درشت سیاه؟ تیپ خاصش؟ یا آن غرور درون چشمانش؟ نه؛ او مردیست که چهارسال دل به هیچکس و هیچچیزی نداده. او کسیست که هنوز هم که هنوز است، شبها هروقت که وقت کند، یواشکی به بهشتزهرا میرود، مینشیند سر قبر عزیزش و ساعتها به سنگ قبر سیاه خیره میشود. چقدر اصرار کرد تا سنگ قبر سفید باشد؛ اما چه کسی به حرف او گوش میداد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد با پوزخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه یادم نبود که هنوزم پای معصومه موندی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irج*ام را بالا آورد و ذرهای از آن را نوشید. نمیخواست اعصابش را با حرفهای بیسروته حامد خرد کند؛ اما حامد انگار قصد عصبانیکردن او را داشت. این روزها همه انگار میخواستند به طریقی اعصابش را به هم بریزند. حامد بیشتر درون مبل راحتی سفیدرنگ فرو رفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ناراحت نشو؛ اما از نظر من تو یه احمقی! یعنی راستش رو بخوای، دلم به حالت میسوزه! خیلی رقتانگیز شدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irج*ام را در دستش فشرد. به خود تلقین کرد که این حرفها فقط یک مشت اراجیف هستند و بس. چشمانش را بست و لبهایش را دندان گرفت. نه؛ هرگز نباید به این حرفها اهمیتی بدهد. باید خونسردی خود را حفظ میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد خم شد و ج*امی از درون سینی روبهرویش برداشت. بوی تندش به مشام مهراد خورد. حامد هیچگاه خوددار نبود. یکسر ج*ام را سرکشید. آستین پیراهن سفیدش را روی لبهای صورتی کـ*ـمرنگش کشید و بریدهبریده ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه پسر، اون معصومهی بیچاره چهارساله که زیر یه خروار خاک خوابیده و تو داری براش عزاداری میکنی. بس کن پسر، چهارسال گذشته. یهکم خوش بگذرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس می کرد چیزی تا انفجارش نمانده. آنقدر ج*ام را محکم فشار میداد که بند دستهایش سفید شده و رگ پیشانیاش بیرون زده بود. حس میکرد ضربان قلبش را همه میشنوند. چندینسال از معصومه محافظت کرده بود، نگذاشته بود هیچ احدی به او چپ نگاه کند و حال حامد خیلی راحت نامش را به زبان میآورد و درباره مرگش حرف میزد. حامد خیلی راحت مرگ معصومه را طبیعی جلوه داد، چیزی که مهراد چهارسال در تلاش بود تا آن را قبول کند؛ اما موفق نمیشد. او هیچگاه نمیتوانست عشقش را فراموش کند؛ نمیتوانست معصومه را، ملکهی قلب و ذهنش را از یاد ببرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد پایش را روی آن یکی پایش انداخت و همانطور که به سمت میز خم میشد تا چیزی بردارد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر میکنی اگه معصومه زنده بود، حاضر میشد با تویی که تعداد قتلهات از موهای سر منم بیشتره ازدواج کنه؟ نه برادرم، حاضر نمیشد! حتماً میرفت با یکی در حد و اندازه خودش ازدواج میکرد. کسی که مثل ماها توی این باتلاق پر از گـ ـناه و کثیفی غرق نشده باشه. دورادور ازش خبر داشتم، میدونستم که خیلیا میخواستنش؛ اما اسم تو روش بود. حتی خودمم یه مدت دنبالـ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خردشدن ج*ام درست در وسط سرش، حرف در دهانش ماسید. سالن در سکوت فرو رفت. همهی دختر و پسرهایی که در پیست مشغول رقـ*ـصیدن بودند، به او و حامد نگاه میکردند؛ جز عدهای اندک که کنترل کارهایشان در دست خودشان نبود و مغزشان فرمان نمیداد. مغز مهراد هم درست فرمان نمیداد؛ فقط به او گفته بود که ج*ام را در وسط سر حامد خرد کن تا دیگر حرف اضافی نزند. حامد سرش را محکم گرفت. قطرههای خون روی پیراهن سفیدش میریختند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزاد -پسری با قد بلند و اندامی لاغر- بهسمت آنها آمد. لباس سبز براقش از چندینمتری داد میزد و شلوار خاکستریرنگش، از کـ*ـمرش در حال افتادن بود. به آنها که رسید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده بچهها؟ باز به همدیگه پریدید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد از جایش برخاست. نمیتوانست دیگر این جمع مزخرف را تحمل کند. یاد و خاطرات معصومه درست از جلوی چشمهایش میگذشت. لعنت به حامد، لعنت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نفرت زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این مایه تأسف رو از اینجا بنداز بیرون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع از کنار فرزاد گذشت و به سمت پلهها حرکت کرد. باید سریع پالتویش را برمیداشت و از این فضای لعنتی بیرون میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما حامد از شدت درد و ضعف نمیتوانست چیزی بگوید. فرزاد با انزجار نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه بهت نگفتم میای اینجا شر به پا نکن؟ بیا! گند زدی به کل مهمونیم رفت. تن لشت رو از اینجا جمع کن و گمشو برو بیرون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد هیچ نگفت و تنها سرش را میفشرد. فرزاد رو به جمعیت که خیره آنها بودند کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مشکلی نیست، میتونید ادامه بدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی که تقریباً سنگینی نگاه افراد از رویشان برداشته شد، فرزاد آرام زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه احمق، تو که میدونی مهراد و اون دختره اینجان؛ پس چرا میری روی اعصابش؟ ببین، با اینا درنیفت. من از مهراد و اون دختره نمیترسم، من از دایان میترسم! خودت که میدونی چه حیوونیه، آخرینبار بلایی سر همین دختره آورد که من دلم به حالش میسوزه؛ چه برسه به خودش که انگار نابودِ نابوده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین آخرین حرفهای فرزاد به حامد بود و بعد از آن، سریع بهسمت یکی از دوستهایش رفت و حامد را تنها گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد در اتاق را باز کرد. اتاقی بیستمتری که تنها وسیله درونش یک جالباسی و یک تخت بود. حدس زد که برای جشن همه وسایل را جمع کردهاند. با عصبانیت پالتوی مشکیرنگش را تنش کرد که دستی ظریف روی شانهاش قرار گرفت. صدایی آشنا را درست کنار گوشش شنید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مأموریتت هنوز تموم نشده؛ کجا میری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهسمت صدا برگشت. چشمهای درشت سبزرنگ درست روبهرویش قرار داشتند. آب دهانش را قورت داد، به فکرش هم نمیرسید که او اینجا باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه! او همیشه اشتباه فکر میکرد، اشتباه تصور میکرد و اشتباه زندگی میکرد. وجودش اشتباه بود! اگر مهراد نبود، معصومه زنده بود. نهتنها معصومه، بلکه هزاران نفری که به قتل رسانده بود هم زنده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اعصابم خرده، بعداً حلش میکنم؛ یعنی...امروز نمیتونم؛ واقعاً کشش ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را از روی شانهی مهراد برداشت و عقبگرد کرد. موبایلش را از داخل کیف چرم اصلش برداشت و اساماسی را به او نشان داد. «بهتره که اون محموله رو برگردونی؛ چون ارزشش از تو بیشتره!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد از کنارش گذشت و فقط گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون دختر رو باید بهش تحویل بدم. تنها راه چارهم همینه. اون رو برام گیر بیار مهراد؛ وگرنه همهچیز به باد میره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد دستش را کلافه چندبار درون موهایش کشید و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیتونم برم پایین، نمیتونم ادامه بدم، نمیتونم نفس بکشم. بدون اینکه به یادش نیفتم، نمیتونم زندگی کنم! حرفای ارکیده، حرفای حامد، همهشون توی سرم داره میچرخه و میچرخه و آخرش میشه پتک برای نابودکردن این مغزِ لعنتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلسا هیچ نگفت، تنها سکوت کرده بود. مهراد با قدمهای سنگین بهسمت تخت رفت و رویش نشست. دستش را به سمت کراوات مشکیرنگش برد و کمی با آن بازی کرد تا بتواند راحتتر نفس بکشد. دقایقی، سکوت حاکم فضای بینشان بود که آخرسر مهراد سکوت را شکست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا دست از سر این تنفر عمیقت برنمیداری؟ هان؟ ببین، من رو ببین! چهارساله که دلم میخواد بیام و با همین دستام فرامرز رو از زیر خاک بکشم بیرون که به دخترش هم رحم نکرد! میخوام بیام و تو رو خفه کنم، میخوام دایان رو بکشم. ناسلامتی یه مدتی لقبم ساحره بود! مثل آبخوردن آدم میکشتم؛ اما الان نمیتونم! خستهم، خیلی خسته! من مُردم، یه آدم مُرده که نمیتونه بهجز فکرکردن به گذشته به چیز دیگهای فکر کنه. لحظههای زندگی این آدم مُرده اونقدر طولانی شده که واحد شمارش موی سفید به خاطرهست! چرا باز تلاش میکنی؟ چرا به هر دری میزنی تا نقشه انتقامی رو پیش ببری که هیچوقت توش موفق نمیشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلسا با قدمهای آرام بهسمتش آمد. مهراد او را برانداز کرد. زیبا نبود، زشت هم نبود؛ معمولیِ معمولی. با آنکه چشمهای سبز داشت و انگار این روزها ملاک پسندیدن چشمان رنگی شده، از خیلی چشممشکیهای این جمع کمتر بود. شاید تنها نکته مثبتش، قدی بلند بود که مهراد در کمتر دخترها دیده. پالتویی مشکی پوشیده بود و شلوار جینش، تیرهی تیره بود. بهآرامی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونی مهراد، تمام قشنگی تنفر به ابدیبودنشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پلهها پایین آمد، دستش را روی نردههای طلاییرنگ گذاشت. موهای بههمریختهاش را مرتب کرد و به دختر و پسرانی که میرقـ*ـصیدند، خیره شد. انگارنهانگار که حدود بیستدقیقه قبل، همهی چشمها به او و حامد دوخته شده بود! به آخرین پله که رسید، دنبال دخترک موسیاه گشت. چاره دیگری نداشت، باید با آن دختر روبهرو میشد و نقشههای دلسا را عملی میکرد. طولی نکشید که او را در گوشهای تنها پیدا کرد که مشغول نوشیدن آبمیوهای بود و چشمانش به دنبال شخصی خاص میگشت. دستهایش را در جیبش کرد و با قدمهای آرامآرام بهسمت او رفت. باید جنتلمن میبود! هرچند که چهارسال پیش، حتی نمیتوانست جنتلمن را بنویسد یا اگر در جایی میدید که آن را نوشتهاند، نمیدانست معنایش چه میشود! وقتی که وارد گروه دایان شد، همهچیز تغییر کرد و کوچکترینش این بود. روبهروی دختر ایستاد و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میتونم کنارتون بشینم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر چشمهای سیاهش را به او دوخت. خسته بهنظر میرسید و کمی از ریمل مشکیرنگش بر روی گونههایش ریخته شده بود. هالهای قرمزرنگ دور چشمهایش را احاطه کرده بود. کمی کنار رفت تا جا برای او باز شود. با صدایی که طنین درونش اغـ*ـواگرانه بود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بفرمایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار دختر نشست و به دختر و پسرها خیره شد. به خود اخطار داد که هنوز برای اجرای نقشه زود است! باید کمی صبر میکرد، آنموقع همهچیز معلوم میشد؛ نیت شوم دختر و قاتل خوشبختی نداشتهشان! دختر سرفهای کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا حالا شما رو اینطرفا ندیده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی گوشه لبش جاخوش کرد، اینقدر زود خود را باخت؟ کارش راحتتر شده بود. بهسمت دختر برگشت و به چشمهای درشت مشکیاش خیره شد. چشمهایی که حالتشان بیشازحد خاص بود! تابهحال هیچکجا ندیده بود. خاصی که خاصتر از هر خاصی بود. زبانش را آرام روی لبهایش کشید؛ مانند گرگی که میتوانست قبل از شکار، طعم شکارش را زیر زبانش حس کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از کمسعادتی بنده بوده. خب، شما رو نمیشناسم، ممنون میـ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر حرفش را سریع قطع کرد و با خوشرویی جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سحر هستم، خیلیوقته که پیش برادر فرزاد، مسعود زندگی میکنم. نامزدش هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوتی زیر لب کشید و به مفز متفکر دختر آفرین گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامزد؟ مسعودی که او میشناخت دُم به تله نمیداد؛ حتی اگر تا پای جان میرفت! مسعود خوشگذران بود. به قول دلسا تا به حال دست رد به سـینهی هیچکس نزده و حال مهراد باید باور میکرد که سحر نامزد مسعود خوشگذران و بیسروپا است؟ غیرممکن بود! از آن گذشته، خوب میدانست که مسعود آب بخورد به دلسا خبر میدهد و آنقدر تشنهی پیشرفت است که با اشاره دلسا، این دختر را پیشکشش میکرد! آنموقع دیگر خبری از این همه بدبختی برای مهراد نبود و او میتوانست با خیال راحت بر روی کاناپه بنشیند و قهوهی تلخش را بنوشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه بیخبر! اصلاً فکر نمیکردم مسعود با کسی نامزد کنه. اون خیلی سختپسند بود و به هرکسی راضی نمیشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد سرش را دم گوش دختر برد و ادامه حرفش را نجواگونه به سحر رساند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما باید به شما آفرین گفت و همچنین به سلیقه مسعود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس گرمی که از دهان مهراد خارج میشد، گوش سحر را میسوزاند. آب دهانش را قورت داد و مشغول بازیکردن با لیوانش شد. مهراد به جمعیت روبهرویش خیره شد. دختر و پسرانی که مشغول رقـ*ـصیدن بودند و حتی یک لحظه را هم از دست نمیدادند. صدای باندها تا سر خیابان هم میرفت؛ البته این را هم باید خاطرنشان کرد که فرزاد آنقدر احمق نیست که مهمانی را در خانهای بگیرد که دیوارهایش عایق نداشته باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند خدمتکار با فرمی سفید و مشکی و موهایی باز از اینطرف سالن به آنطرف سالن حرکت و سینیهای پر از خوراکی را به مهمانها تعارف میکردند. کتهای مشکیشان کوتاه بود و شلوار سفیدشان هم تنگ؛ اما بیهیچ خجالت و یا شرمی در سالن راه میرفتند؛ هرچند که آنها هم مجبور بودند. مجبور بودند که از این راه پولشان را دربیاورند. راه دیگری نبود، شاید هم بود؛ اما آنها به دنبالش نرفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر لبخند شرمگینی زد و همان لحظه دختری جوان بهسمتش آمد. دختر، برای مهراد بهشدت آشنا بود؛ البته آنقدر آرایش کرده بود که مهراد مطمئن بود دستش را به صورتش بزند، تا آرنج در کرم فرو میرود؛ ولی آن چهره، بیشازحد برایش آشنا بود! کمی دقت کرد و بیشتر خیره دختر شد. زیاد از آرایش و فوتوفنهایش سر در نمیآورد؛ اما نمیدانست چرا آنقدر آن چهره برایش آشنا بود. انگار که آن دختر را هر روز میدیده است؛ اما حال او را نمیشناخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر از جایش بلند شد و دختر لبخندی زد، آرام زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثل اینکه سرت شلوغه؛ بعداً میام پیشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر با عجله پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه آناهیتا، اون چیزی که تو فکـ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما آناهیتا با همان لبخند مصنوعی از کنارشان رد شد و مهراد در این فکر ماند که این شخص آناهیتا نام را کجا دیده است. تابهحال نام آناهیتا به گوشش نخورده بود؛ یعنی در شاخه تخصص آنها شخص آناهیتا نامی را که مشهور باشد نمیشناخت. پس حتماً از مهرههای کوچکی بود که مسعود به دنبال نخودسیاه میفرستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر دوباره سرجایش نشست و مهراد به تابلوهای خانه پدری فرزاد خیره شد. همه به بهترین نحو ممکن درست شده بودند. نقاشیهایی که هنر دست بهترین نقاشان بودند و مبلهایی که قیمتشان سر به فلک کشیده بود. ساعت طلاییرنگی که عظمتش مانند خار درون چشمان او بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر ج*امش را بالا آورد و به صورت مردانهی مهراد خیره شد. اما مهراد انگار در خلسهای فرو رفته بود و افکارش به دنبال چیزی بودند که سحر نمیتوانست آن را حدس بزند. سحر با چشمهایش به بالا اشاره کرد و برای آنکه مهراد را از فکر آناهیتا دربیاورد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بالا دارن قـ*ـمار میکنن، نمیری؟ مطمئنم سر یه چیز خیلی خوب شرط بستن! یه پول خوب یا شاید هم یه شخص خوب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد لبخندی بر روی لبهایش نشاند. چال محوی روی گونهاش پدید آمد. دوم شخص مفرد! جالب بود. به خوبی میتوانست لبخند دلسا را که روی لـبهای صورتیرنگش خودنمایی میکند حس کند. حسش می کرد، او را در نزدیکی خود حس میکرد و میدانست که با گوشهایی تیز به حرفهای آنها گوش میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من همیشه توی قـمار بازنده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش را بهسمت مهراد کشید. ج*ام را روی سینی گذاشت و دستش، شانهی ورزیده مهراد را لـمس کرد. لـبهای رژخوردهاش را درست دم گوش مهراد قرار داد؛ درست همان کاری که مهراد با او کرده بود؛ هرچند که لـبهای مهراد رژ نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آدم وقتی یه بازی رو شروع میکنه، ممکنه ببازه؛ ولی وقتی بازی نکنه، همیشه بازندهست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد از او فاصله گرفت. عطر تلخ سحر حالش را به هم میزد. یک روزی علاقهای شدید به این عطر داشت و حال...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جملهاش هزاران معنا داشت و مهراد نمیدانست چگونه تجزیهوتحلیلش کند. لبخندی زوری و مصنوعی بر روی لبانش گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانش را قورت داد و به ساعت روی دستش خیره شد؛ فقط یک ساعت دیگر وقت داشت. آخرین قسمت نقشه را باید اجرا میکرد؛ برای همین از جایش بلند شد، دستش را بهطرف سحر گرفت و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از دیدن شما خیلی خوشـ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن صحنهی روبهرویش حرف در دهانش ماسید. باورش نمیشد! او درست در نزدیکیاش بود. در چشمهای مشکیرنگش بهت و ناباوری موج میزد. سالها به دنبالش گشت؛ هرجایی که امکان داشت را رفت تا اثری از او پیدا کند و حال سرنوشت روی خودش را نشانش داد. روی بدش را!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبش دیگر ضربان نداشت، نمیتوانست حتی حس کند که قلبی دارد یا نه. در شُرف افتادن بود این کوهِ استوار در برابر مشکلات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا حالا؟ چرا بعد از این همه سال و این همه مشکل، حالا توانسته بود او را پیدا کند؟ دلیلش چه بود بهجز دست سرنوشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر رد نگاهش را دنبال کرد؛ اما کسی را ندید. بهسمت مهراد چرخید؛ ولی مهراد روبهرویش نبود. با بهت از جایش بلند شد و با گیجی به اطراف نگریست. خواب که نمیدید؛ پس کجا بودند آن دو چشم مشکیرنگ؟ بهسمت چپ سالن حرکت کرد؛ اما دستی بازویش را گرفت. چشمهایش با کنجکاوی شخص کنارش را میکاویدند. دختری بود با موهای مشکی و چشمانی به رنگ جنگل. دختر را نمیشناخت، تابهحال ندیده بود. بهآرامی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با من بیا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر مسخ شده بود، نمیفهمید که دارد چه میکند. مغزش فرمان درستی به او نمیداد. انگار طلسم شده باشد؛ فقط و فقط به چشمهای سبز روبهرویش خیره شده بود. حس میکرد که هیچ کنترلی روی کارهایش ندارد و فقط پاهایش بهسمت در خروجی حرکت میکردند. طولی نکشید که چشمهایش سیاهی رفت و نقش بر زمین شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد با عجله همه را کنار میزد. یعنی درست دیده بود؟ در دل دعا میکرد که همهی اینها یک خواب و یک کابوس باشند؛ اما وقتی او را از چندمتری دید، شکست را با تمام وجود حس کرد. خواب نبود، کابوس نبود، واقعیت بود! واقعیتی به تلخی آن اسپرسوهایی که دلسا مینوشید. به تلخی این چندسال زندگیاش بدون معصومه. به تلخی تمام تلخیهای جهان! با بهت زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازوی شخص را کشید و او را برگرداند. دختر که مشغول صحبتکردن با پسری تقریباً همسن خود بود، اخمی کرد و درحالیکه چشمهایش را بسته بود، با فریاد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هی چـ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما وقتی چشمهایش را باز کرد، حرف در دهانش ماسید. مردمک چشمهایش روی صورت مهراد لغزید. در کسری از ثانیه چشمهایش پر از اشک شد. قلبش میلرزید و حس خواهرانه تمام وجودش را در بر گرفته بود. چند ثانیه، همدیگر را با بهت تماشا کردند. نه او باورش میشد و نه مهراد. بعد از چند لحظه مهراد را سفت در آغـ*ـوش گرفت و با صدای دورگه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهراد؟ کجا بودی؟خواب میبینم؟ تو رو خدا بگو که خواب نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهای مهراد آرامآرام دور بدن نحیف دختر پیچیدند؛ اما هنوز مغزش در حال بررسی اتفاقات بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهه! باورش نمیشد. بلایی که سالیان سال سر ناموس مردم میآورد، حال سر ناموس خودش آمده بود. راست میگفتند که دنیا دار مکافات است! داری که دور گردن او پیچیده شده بود و هرآن ممکن بود که او را خفه کند. مکافات بود؛ نبودن معصومه و حال او کسی را در آغـ*ـوشش گرفته بود که همه دنیایش بود. او کسی را در آغـ*ـوش گرفته بود که از خونش بود. هم از خونش بود و هم زندگیاش بود. قلبش تیر میکشید و صدایی درون مغزش فریاد زد: «ازش مراقبت نکردی!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیب گلویش داشت او را خفه میکرد، شاید هم بغضی بود که بعد از مرگ معصومه نشکسته بود. چشمهایش را بست و نفسی عمیق کشید و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا؟ آخه چرا بعد از این همه سال و توی این وضعیت باید پیدات کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر از آغـ*ـوشش بیرون آمد. به چشمهای قرمز مهراد خیره شد. اشکهایش از چشمهای زیبایش فرو ریختند. حرفی نداشت که بزند. اصلاً چه میتوانست بگوید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد دست دختر را کشید. رگ پیشانیاش برجسته شده بود و حس میکرد چیزی تا انفجارش نمانده است. با عصبانیت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از این کـ*ـثافتخونه میریم بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهسمت در حرکت کرد. بهدرک که سحر را تحویل دلسا نداده بود! بهدرک که محموله بهخاطر ارکیده لو رفت! بهدرک که همهی آیندهاش دست سحر بود، بهدرک! الان تنها چیزی که مهم بود، لباسهای فجیع تن دختر، لـبهای ماتیکخورده و غیرت مهراد که تا دیروز برای کسی باد نکرده، بود. تنها چیزی که مهم بود، او بود! تنها چیزی که مهم بود، الان در کنارش بود و نمیگذاشت تا دوباره از دستش برود. در سالن را با خشونت باز کرد و از پلههای عمارت که به باغ وصل میشدند پایین آمد. دختر با داد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آروم باش مهراد، حداقل یه چیزی میآوردی بپوشم، الان یخ میزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد کتش را درآورد و بهسمت او گرفت. با قدمهای تند بهسمت ماشینش که آن طرف باغ، در پارکینگ اختصاصی پارک شده بود حرکت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس میکرد غرورش شکسته و خرد شده بود. دختر با لرز دستگیره ماشین را کشید و سوار شد. روی صندلیهای نرم ماشین خزید و در خود جمع شد. به خوبی میدانست که طوفانی در راه است و این از سکوت عجیب مهراد عیان بود! شاید هم آرامش قبل از طوفان بود. چه کسی میدانست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد دستش را روی فرمان گذاشت و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش را باز کرد. نفهمیده بود که کی به خواب رفته بود. به جای نامعلومی که بودند نگاه کرد. در بزرگراهی بودند. لبش را کج کرد و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد فرمان را در دستش فشار داد. بند انگشتهایش سفید شده بودند و قلبش تیر میکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا این کار رو کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پنجره به بیرون خیره شد. شیشههای ماشین را بخار گرفته بود. چشمهای نمدارش را به مهراد دوخت و با لحنی بیحس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی نمیدونی چی توی دلت میگذره، وقتی نمیدونی از این دنیای لعنتی چی میخوای، وقتی قبل از اینکه چیزی رو بخوای، اون نابود میشه؛ وقتی همه باهات قهرن، وقتی نفرین شدی، چه دلیلی داره که آرزویی داشته باشی؟ چه دلیلی داره چیزی رو دوست داشته باشی؟ چه دلیلی داره به زندگی پر از عذاب ادامه بدی؟ نه جرئت این رو داشتم که خودم رو بکشم و نه توان این که مبارزه کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکهایش آرامآرام روی صورت سفیدش ریختند. این دختر یک روز قویترین دختری بود که مهراد تابهحال دیده بود؛ اما حال شکستهتر از مهراد بود. مهراد او را همیشه الگو و سرمشق زندگیاش قرار میداد؛ پس چرا... مشتش را محکم بر روی قلبش کوباند و ضجه زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهراد من سوختم، من باختم. همهچیزم رو باختم توی این قـمار لعنتی. من بیکس نبودم مهراد، من تو رو داشتم، مامان، بابا! لعنتی گـ ـناه من چی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را محکم به پشتی صندلی کوباند و با دست گلویش را چنگ زد. نفسش بالا نمیآمد. مهراد سرش را پایین انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام با لحنی که تمنا و خواهش از آن میبارید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من دوستداشتنی نیستم؛ ولی تو من رو دوست داشته باش، باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه رگهای برآمدهی دستش نگاه کرد. تابهحال غیرتی نشده بود؛ نه برای معصومه و نه برای او. اسمش را صدا زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آرام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما آرام سکوتی کرده بود به اندازه تمام سالهای عمرش که فقط زجر بود و بس. سکوت کرده بود و فقط ماتومبهوت به آسمان بیانتها خیره شده و در دل حسرت میخورد که چرا به حرفهای مادرش گوش نداد و آن شب لعنتی از خانه بیرون زد. اگر آن شب میدانست چه گرگ هایی در خیابان منتظر آهویی ساده هستند تا از مهراد انتقام بگیرند، هرگز پایش را از در بیرون نمیگذاشت. اگر میدانست که کفتارها دور خانهشان میچرخند و فقط منتظر یک اشاره از سوی او هستند، شاید این اتفاقها نمیافتاد؛ فقط اگر میدانست! در آن صورت مادرش از شدت غصه دق نمیکرد و الان در بهشت زهرا زیر خروارها خاک پنهان نبود. مشکل انسانها همین است. ندانسته کارهایشان را میکنند و در آخرسر میاندازند گردن قسمت و تقدیر بیچاره! چیزی که هر لحظه آرام به آن لعنت میفرستاد، سرنوشت! اما منشأ مشکل آرام کجا بود؟ سؤالی که خودش شبها تا ساعتها به این فکر میکرد و در آخر فقط به یک جواب میرسید: «نمیدونم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانست. جواب معادلههای ذهن و زندگیاش را نمیدانست. شاید اگر میدانست که در آن شب، وقتی قدمی به سمت خیابان برمیدارد چه اتفاقی برایش میافتد، الان اینجا کنار مهراد در این ماشین شاسیبلند مشکی نبود. نمیدانست دیگر! ندانمکاریهای خودش را گردن قسمت و سرنوشت میانداخت و بعد میگفت: «نمیدونم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام آهسته لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا هم شبا دلش میگیره، آسمون رو سیاه میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد ماشین را به حرکت درآورد و بهسوی خانهاش راند. نمیتوانست با این وضعیت آرام را به پیش دلسا ببرد؛ چون صددرصد باید جواب پس میداد و او مرد جوابپسدادن نبود. او بلد نبود جواب پس بدهد، بلد نبود کاری را درست انجام دهد و حتی بلد نبود از خواهر خود محافظت کند؛ چه برسد به آنکه... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبهروی ساختمان چهارطبقهای ترمز کرد. ساختمانی با نمای مشکی سنگی و دری قهوهایرنگ که بیشازحد شبیه زندان بود. با آنکه ظرافتکاریهای خاص خودش را داشت؛ اما در این شب سیاه شبیه به زندانی بود که قرار بود ماهها آرام را در خود، مانند عاشقی که بیشازحد و جنونوار معشـ*ـوقهاش را دوست دارد، زندانی کند تا پیش کس دیگری نرود. آرام نگاه گیجش را به صورت مردانهی مهراد دوخت. هیچ شباهتی بین این دو خواهر و برادر نبود، هیچ شباهتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای چی اومدیم اینجا؟ اصلاً اینجا کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد در ماشین را باز و به آرام نگاه کرد. چشمهای درشت و آبیرنگ آرام مانند الماسی در شب میدرخشیدند و موهای رنگشدهی بلوندش او را مانند اروپاییها کرده بود. همقد مهراد بود و دلیل لاغری بیشازحدش نامعلوم. همانطور که از ماشین خارج میشد، جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باغ وحشه! خونهست دیگه، کجا میخواد باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمهی کلماتش را با لحن طنز ادا میکرد تا شاید بتواند کمی لبخند روی لبهای بههمدوختهشدهی خواهرجان بیاورد؛ اما دریغ از کمی کجشدن لبهای ماتیکخورده صورتیرنگ! آب دهانش را قورت داد و در ساختمان را باز کرد. آرام از شدت سرما در خودش جمع شد و کت مشکی مهراد را بیشتر به دور خود کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزور پاهایش را روی سرامیکهای سفیدرنگ سالن که برق میزدند، کشید و با نگاهی بیروح اطراف را کاوید. هیچچیز جلبکنندهای نداشت. دیوارهای کاشیشده و راهپلههایی از جنس سنگ خاکستری که کمی گردوخاک رویشان نشسته بود؛ اما در ذوق نمیزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد دکمه آسانسور را فشار داد و چشم به قرمزی دکمه دوخت. بعد از چند دقیقه در آسانسور را باز کرد و وارد اتاقک کوچک فلزی شدند. آرام چشم بر هم گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قرص داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهای مهراد تنگ شدند و به آرامی که دیگر آن آرام گذشته نبود خیره! قرص برای چه میخواست؟ صدا از حنجرهاش در آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قرص چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir