این داستان قصه ی عشق ناصر به زری دختر حاج بشیری است که مردی باخدا و معتمد محل است، اما ناصر برخلاف خانواده ی بشیری پسر شروری است که کل اهالی محله از دست او عاجز هستند، روزی که ناصر برای نخستین بار در کوچه چشمش به زری می افتد یک دل نه صد دل عاشق او می شود و به خواستگاری اش می رود، اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود و حاج بشیری با شرطی که برای ناصر می گذارد او را عملاً جزء برترین بندگان خدا می کند...

ژانر : عاشقانه، درام، مذهبی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۴۴ دقیقه

مطالعه آنلاین به عشق زری
نویسنده : شیما فراهانی

ژانر : #عاشقانه #درام #مذهبی

خلاصه :

این داستان قصه ی عشق ناصر به زری دختر حاج بشیری است که مردی باخدا و معتمد محل است، اما ناصر برخلاف خانواده ی بشیری پسر شروری است که کل اهالی محله از دست او عاجز هستند، روزی که ناصر برای نخستین بار در کوچه چشمش به زری می افتد یک دل نه صد دل عاشق او می شود و به خواستگاری اش می رود، اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود و حاج بشیری با شرطی که برای ناصر می گذارد او را عملاً جزء برترین بندگان خدا می کند...

{هیچ کدام از شخصیت های داستان وجود خارجی ندارند}

*داستان از زبان ناصر*

(31 شهریور 1363)

در حیاط خانه را باز کردم و موتورم را به داخل بردم، همیشه وقتی در حیاط به دیوار برخورد می کرد صدای بدی ایجاد می شد و مادرم بعد از این که صدا را می شنید سرش را از پنجره ی آشپزخانه بیرون می آورد و می گفت:

ـ ناااااصر، خبر مرگتو بیارن الهی، این در بی صاحاب و صدبار گفتم درست باز کن.

اما این بار این سخن را از زبان مادرم نشنیدم و بعد از این که موتورم را گوشه ای از حیاط گذاشتم وارد خانه شدم و با چشم به دنبال مادرم گشتم و با صدای بلندی گفتم:

ـ سلام و العلیکم به بهترین ننه ی دنیا.

اما صدایی نشنیدم و وارد اتاق شدم، همان موقع بود که چشمم به مادرم افتاد که پای سجاده ی ترمه ای که همیشه بوی عطر یاس می داد نشسته بود و با تسبیحی که از آخرین سفر مشهدی که رفته بود خریده بود ذکر می گفت...

(اللهم صلی علی محمد و آل محمد)

صدای صلوات گفتن مادرم تا مکانی که ایستاده بودم شنیده می شد، بلند بلند صلوات می فرستاد و در آخر دست به دعا برداشت...

زهرا:

ـ خدایا این بچه ام ناصر پسر خوبیه، قلب پاکی داره؛ ولی با رفیق ناباب می گرده توروخدا تو اهلش کن، یه کاری کن سر و سامون بگیره دست از این شرارت هاش برداره!

از سخن مادرم پوزخندی رو لبم نقش بست و گفتم:

ـ مادر من خسته نمیشی انقدر به درگاه خدا التماس می کنی ما اهل بشیم؟!

مادرم طلبکارانه نشسته به سمتم چرخید و گفت:

ـ نه خسته نمیشم، بالاخره یه روز خدا صدامو میشنوه، توام سر به راه میشی.

سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و گفتم:

ـ من گشنمه، ناهار چی داریم؟!

مادرم در حالی که داشت جانمازش را جمع می کرد و به روی طاقچه می گذاشت گفت:

ـ از صبح تا الان معلوم نیست کجا بوده که حالا تشنه و گشنه اومده خونه!

پای سفره نشسته بودیم و در سکوت مشغول صرف ناهار، از روزی که پدرم توی روستا از روی تراکتور افتاد و کمرش شکست و بعد از یک ماه فوت شد من و مادرم دار و ندارمان را در روستا فروختیم و به شهر آمدیم، زندگی خوب و آرامی داشتیم تا این که به قول مادرم من دو سه تا رفیق ناباب توی شهر پیدا کردم و همین باعث شد نه دل به کار بدهم و نه به زندگی...!

کار و کاسبی درستی که نداشتم و گاهی برای امرار معاش خودم و مادرم کفتر خرید و فروش می کردم و همین منجر می شد که مادرم و اهالی محله نامم را بگذارند...

" ناصر کفترباز "

البته که از اموال پدرم یک تکّه زمین برایمان مانده بود و با اجاره ی سالیانه ی آن اندک پولی برای گذران زندگی داشتیم؛ اما این اواخر بخاطر جنگ اوضاع مالی هیچ کس خوب نبود و ما هم جزء همه بودیم...

از شروع جنگ دقیقاً سه چهار سالی می گذشت و توی این مدت کوتاه در کوچه ای که ما زندگی می کردیم حداقل سه نفر شهید شده بودند، روزهای بدی بود خیلی بد، جنگ و موشک باران برای هیچ کس دل و دماغ نگذاشته بود و هر کس را که می دیدیم به نحوی عذادار بود...

توی فکر بودم که نفهمیدم کِی ناهارم تمام شد و بعد از این که از جایم برخاستم رو به مادرم گفتم:

ـ دستت درد نکنه.

اینو گفتم و داشتم به سمت اتاق می رفتم که صدای مادرم را از پشت سر شنیدم...

زهرا:

ـ خدا صدامو شنید؛ چون تا همین دیشب حتی اینم نمی گفتی.

سرمو به سمت مادرم چرخاندم و همراه با یه نیشخند رو بهش گفتم:

ـ من برم یه چرت بزنم خسته ام.

اینو گفتم و بعد از این که وارد اتاق شدم و بالشتی از گوشه ی دیوار برداشتم آن را زیر سر گذاشتم و بعد از گذشت دقایقی به عالم بی خبری فرو رفتم...

بعد از این که دو سه ساعتی خوابیدم از جایم برخاستم و بعد از نوشیدن یه استکان چای تازه دَم از خانه خارج شدم و به سمت خانه ی نصرت رفیقم به راه افتادم...

امروز خانه ی نصرت گروبندی بود و از چهارتا محله پایین تر و چهارتا محله بالاتر همه روی پشت بام خانه ی نصرت جمع می شدند تا روی کفترها شرط ببندند...

چون که خانه ی نصرت تا خانه ی ما فاصله ی کمی داشت پیاده داشتم از کوچه پس کوچه های باریک و بی عابر گذر می کردم که ناگاه صدای جیغ دختری مرا هوشیار کرد...

زری:

ـ کمک ... کمک ... ولم کنید بی شرفا!

صدا ضعیف بود اما به وضوح به گوش می رسید و مرا به خودم می آورد تا به سمت مرکز صدا دوان دوان خودم را برسانم و ناگهان چشمم به صحنه ی رو به روم افتاد...

دختری ظریف و ریز نقش در حالی که یه دستش به چادرش بود و دست دیگرش به نان بربری در تقلا بود که از دست دو نفر مرد بی شرف و گرگ صفت فرار کند و آن دو که دست بردار دختر بی پناه نبودند با بی شرمی بازوی دختر را گرفتند و او را به سمت خودشان کشاندند...

درسته از دست این زمانه و تلخی های روزگار همه مرا لات بی سروپایی بیش نمی دانستند و تا نام ناصر می آمد همه یاد عربده هایی می افتادند که من در این محل و آن محل می کشیدم اما هنوز آنقدر بی غیرت نشده بودم که اجازه دهم دست کثیف آن دو به این دختر بخورد و سریع با قدم هایی بلند و مشت هایی گره کرده و صدایی که بی شباهت به صدای غرش شیران نبود به سمت آن ها پا تند کردم...

*داستان از زبان زری*

باز هم صدای چرخ خیاطی در خانه ی ما طنین انداز شد، آنقدر که من پای چرخ خیاطی مادرم می نشستم و خیاطی می کردم مادرم پای این چرخ خیاطی نمی نشست...

عاشق خیاطی کردن بودم و فقط کافی بود که یک تکّه پارچه پیدا کنم تا از همان حتی شده برای مادرم دستگیره ی قابلمه بدوزم...

بعد از این که مادرم دید من استعداد خیاطی کردن دارم خودش هم هر چه بلد بود به من یاد داد و الان از دوخت چادر به پیراهن های خوش دوخت و زیبا رسیدم...

آن روز هم مثل همیشه پای چرخ خیاطی نشسته بودم و در حال خیاطی کردن بودم که صدای مادرم را از دور شنیدم...

زینت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ زری مادر برو نانوایی یه دوتا بربری بگیر با شام بخوریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جایم برخاستم و بعد از این که از مادرم پول گرفتم و چادرم را سر کردم مادرم با تاکئید بر این که زود به خانه برگردم از خانه خارج شدم و به سمت نانوایی به راه افتادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من زری هستم، زری بشیری دختر حاج فتح الله بشیری که یک محله روی اسمش قسم می خورند و او را مردی زاهد و باخدا می پندارند، دختری هستم از جنس احساس، از جنس عشق، از جنس لطافت و همیشه گوش به فرمان اوامر پدر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علاوه بر پدر و مادر یه برادر بزرگتر از خودم نیز دارم که مرا خیلی دوست دارد؛ اما کافی است پایم را روزگاری کج بگذارم تا حسابی به خدمتم برسد و خداروشکر هیچ وقت آن روز پیش نیامده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صف نانوایی از شانس بدم شلوغ بود و مدت زمان زیادی را در صف ایستادم اما بالاخره نوبتم رسید و بعد از این که دوتا نان تازه ی بربری گرفتم در راه بازگشت داشتم از یه کوچه ی خلوت عبور می کردم که چشمم به دوتا جوان علاف و لااُبالی افتاد که اواسط کوچه به دیوار تکیه داده بودند و زنجیر می چرخاندند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان طور که یه دستم به چادرم بود و دست دیگرم به نان سعی کردم با فاصله و سری که همچنان پایین بود از جلوی آن ها عبور کنم اما نشد و تا از رو به رویشان گذر کردم صدای یکی از آن لااُبالی ها لرزه به تنم انداخت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مزاحم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ هی خوشگله، یه لحظه وایسا یکم اختلاط کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بچگی توی گوشم خوانده بودند و من هم یاد گرفته بودم که حیا و نجابت یک زن باعث می شود نگاه نامحرم روی او هرز نرود، اما الان چه؟ مگر من طبق دستورات و قوانین عمل نکرده بودم؟ پس چرا آن دو مزاحم من شدند؟! سعی کردم با قدم هایی تندتر از این مخمصه نجات پیدا کنم اما آن دو سمج تر از این حرفا بودند و یکی از آن ها به محض این که به طرفم آمد و از روی چادر بازویم را گرفت با شنیدن صدای عربده ای که با ما فاصله ی چندانی نداشت هر سه به خودمان آمدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حرومزاده های بی شرف مگه خودتون خار و مادر ندارید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش بود ... " ناصر " ... کیه که در این محله او را نشناسد، از هیکل و هیبت زبان زد عام بود و از دیگران شنیده بودم توی دعوا قدرتش آنقدر زیاد بود که می توانست حداقل پنج نفر را با هم بزند...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن دو هم همچو من به وضوح رنگشان پریده بود و مطمئن شدم آن ها هم احتمالاً ناصر را شناخته اند و بخاطر همین هم فرار را بر قرار ترجیح دادند و از مهلکه به سرعت گریختند، ناصر تا سر کوچه بدنبال آن ها دوید اما رَه به جایی نبرد و منم هاج و واج به جای خالی آن ها و ناصر نگاه می کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورش سخت است ناصر پسر زهرا خانم کسی که صبح تا شب کاری جز کفتربازی روی پشت بام ها نداشت حالا کارش به جایی رسیده باشد که از ناموس مردم طرفداری کند، به قول پدرم انقلاب و جنگ به ما یاد داد مردانگی نمُرده و هرگز هم نخواهد مُرد حتی آن که تصورش هم نمی رفت یه جو مردانگی داشته باشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*داستان از زبان ناصر*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا سر کوچه به دنبال آن دو دویدم اما بی فایده بود، به سرعت برق و باد فرار کردند و بعد از یه مدت کوتاه از جلوی دیدم مَحو شدند، برگشتم و به پشت سر نگاه کردم، دختر بیچاره آنقدر ترسیده بود که پایش به زمین چسبیده بود و قدرت انجام هر کاری از او سلب شده بود، فقط گهگاهی سرش را بالا می آورد و نیم نگاهی به جای خالی آن ها و من می انداخت...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قدم هایی آهسته خودم را به او رساندم و رو به رویش ایستادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حالت خوبه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بالا آورد و بدون این که جوابم را دهد فقط سرش را بالا پایین کرد و حرفم را تائید کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی سرش را بالا گرفت چشمم به چهره ی پاک و معصومش افتاد که گویی قرص قمر می درخشید و با آن چادر رنگی با گُل های ریز شیپوری دل هر کس و ناکسی را می برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آری قصه ی عشق ناصر و زری آن جا رقم خورد و من ناصر توکلی فرزند حبیب متولد یکی از روستاهای اطراف کاشان به شماره ی شناسنامه ی 1032 به محض این که چشمم به این اُسوه ی نجابت و زیبایی افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدت اندکی به سکوت گذشت و دخترک من من کنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من دیرم شده مادرم نگرانم میشه باید برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشت از کنارم عبور می کرد که خودم را با قدم هایی بلند بهش رساندم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تا در خونه اتون می رسونمت که دیگه کسی مزاحمت نشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک به سمتم چرخید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه خودم میرم ممنون؛ چون من و شما رو کسی تو کوچه با هم ببینه به گوش بابام و داداشم برسونه برام بد میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را پُر صدا قورت دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ شما برو، من با فاصله از شما میام که حواسم بهتون باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زری:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممنونم آقا ناصر لطف بزرگی در حقم کردید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامم را می دانست، به من گفت آقا ناصر، چقدر شنیدن نامم از دهانش زیبا بود، چه طنین دلنشینی داشت...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند ساختگی به روی دختر زدم و به یه کلمه ی خواهش می کنم وظیفه بود اکتفا کردم و با فاصله پشت سر دخترک به راه افتادم و بعد از این که آن دختر به خانه رسید و زنگ در حیاطشان را به صدا درآورد و وارد خانه شد منم از فرط تعجب دهانم باز ماند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

" قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه در شروع می شد آن را در تقویمی مشخص کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه در پایان شد آن را در تقویمی مشخص کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و عشق فقط برای داستان ها و افسانه ها نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و عشق فقط برای آدم های بزرگ نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گاهی در نگاهی، در صدایی، در سخنی دلی می لرزد برای دلی دیگر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و مدام خاطرات را مرور می کنی برای گرفتن جانی تازه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما این خاطرات جان می کاهد از من که جز خاطره چاره ای برای مرور تو ندارم "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{گزیده ای از دلنوشته های بی پروای قصه گو}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*داستان از زبان راوی*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر پشت دیوار قایم شد تا زری وارد خانه شود و به محض این که در حیاط باز شد و زری آخرین نگاه را به ناصر انداخت وارد خانه شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورش برای ناصر سخت بود آن دختری را که در کوچه دیده بود زری دختر حاج بشیری باشد، دیگر برای قید آن دختر را زدن بخاطر پدرش دیر بود خیلی دیر، پس بعد از این که نفس عمیقی کشید و عصبی وار چنگی به موهایش زد راه خانه ی نصرت رفیقش را در پیش گرفت و در طول مسیر به فکر فرو رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر و خیال ناصر را با آن هیبت و صلابت یک روزه از پای درآورد، گویی که اگر چشم هر رهگذری به او می افتاد پی به راز دلش می برد چه برسد به دوستان و آشنایان و افراد نزدیک به ناصر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی وارد خانه ی نصرت شد با یه سلام و تعارف سرسری با نصرت و بقیه همگی به پشت بام رفتند تا گروبندی را از سر بگیرند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گروبندی:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از بازی های سنتی ایرانیان به شمار می رود و این بازی تنها به مردان اختصاص دارد و امروزه نیز در اکثر شهرهای ایران هنوز رواج دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصولاً گروبندی در ایران به دو شکل مختلف انجام می شود، شکل اول رقابت بازیکنان به وسیله ی کبوتران در حین پرواز و شکل دیگر آن شرط بندی بین صاحبان کبوتر است که در این روش کبوترباز می کوشد کبوتران حریف را در حین پرواز به بام خود بکشاند و آن ها را تصاحب کند، در این بازی گاهی وجه نقدی هم جا به جا می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داورها آمده بودند و مردان زیادی از محله های مختلف پشت بام خانه ی نصرت جمع شده بودند و بازیکنان که یکی از آن ها نصرت بود آماده بودند برای به پرواز درآوردن کبوتران...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای یکی از داوران همه سکوت کردند و مراسم به طور رسمی آغاز شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

" بر روح خدا پیر جماران صلوات

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیش از قطرات ناب باران صلوات

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن گوهر تابان به شهیدان پیوست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقدیم به ارواح شهیدان صلوات "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(اللهم صلی علی محمد و آل محمد)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از ذکر صلوات یک دقیقه سکوت شد و کبوتران به پرواز آمدند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کله دار، دُم سیاه، دُم سفید، سرور، پاپَری، اَبلق و ... انواع مختلف کبوتران در آسمان به رقص آمدند و داوران و مردان محله سر به آسمان به دنبال تماشای کبوتران در حال پرواز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر اما گوشه ای از پشت بام نشست و سرش برخلاف اکثریت پایین بود، چطور می شود آن دختر را فراموش کرد؟ چطور می شود فکر آن را از سر بیرون کرد؟ پوست سفید همچو برف، چشم و ابروی مشکی شهلایی، لب های قرمز قلوه ای، نه قطعاً نمی شود او را از یاد برد...!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قول ناصر قرص قمر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ کس اما حواسش به ناصر و احوالاتش نبود جز غلامرضا رفیق قدیمی ناصر که البته یه نسبت فامیلی دوری هم با او داشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*داستان از زبان ناصر*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه ی دیوار نشسته بودم و فکر آن دختر لحظه ای رهایم نمی کرد، همان طور که توی خودم بودم و حواسم پرت دیدم غلامرضا به سمتم آمد و از بین تمام کسانی که نگاهشان به آسمان بود اما او نگاهش سمت من کشیده شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ناصر داداش چرا نشستی روی زمین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بالا گرفتم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حال و حوصله ندارم امروز، بخاطر نصرت اومدم که از دستم ناراحت نشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا هم کنارم روی زمین نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چته داداش؟ این چه قیافه ای؟ خاله زهرا حالش خوبه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آره خوبه نگران نباش، یه مسئله ای هست که اینجا جاش نیست شب بریم قهوه خونه برات میگم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا از جایش برخاست و بعد از این که با دست خاک روی شلوارش را تکاند دست دیگرش را به سمتم دراز کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه شب ساعت ده توی قهوه خونه منتظرتم، حالا از روی زمین پاشو زشته اینجا نشستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را در دست غلامرضا گذاشتم و برای اولین بار در عمرم یاعلی گویان از جایم برخاستم و به وسط جمعیت رفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نصرت تا چشمش به من افتاد با نیش باز به سمتم چرخید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بنازم ناصر به این سرور ببین چه اوجی گرفته لامصب، الحق که این اسم برازنده اشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند نیمه جانی به نصرت تحویل دادم و با کف دست بر پشت شانه اش زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ایشالا که داداش امروز روز توئه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امروز ... امروز ... امروز اما روز من بود، روزی که دل دادم به دختری که با هر قدمش قدم زدم، با هر نفسش نفس کشیدم و با هر نگاهش اسیر شدم...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گروبندی بعد از حدود دو ساعتی تمام شد و همه با رَد و بدل کردن پول و خداحافظی از خانه ی نصرت خارج شدیم و هر کس راه خانه ی خودش را در پیش گرفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این که مسیرم فرق داشت اما سر از کوچه ی حاج بشیری درآوردم و کمی آن طرف تر به در خانه یشان چشم دوختم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری مرد باخدا و با ایمانی بود و همه به او احترام می گذاشتند، یه برادر شهید داشت و برادر دیگرش مفقودالاثر بود، هر کس حتی چهاربار هم پا به مسجد محل گذاشته باشد امکان نداشت آن مرد خدا را در آن جا ندیده باشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی فکر بودم و نگاهم به در سبز رنگ خانه ی حاج بشیری که در باز شد و عشقم از در خانه با کاسه ی آشی بیرون زد و به سمت خانه ی همسایه رو به رویی رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع خودم را به پشت دیوار رساندم که مرا نبیند و از آن فاصله یک دل سیر او را تماشا کردم، بعد از این که کلی با همسایه سلام و تعارف کرد کاسه را به او داد و خیلی زود دوان دوان خودش را به در حیاطشان رساند و در را محکم بهَم کوبید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه مدت دیگر ایستادم و بعد از آن که آه عمیقی کشیدم به سمت خانه ی خودمان به راه افتادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر سفره ی شام آنقدر فکرم درگیر بود که حتی مادرم هم پی به حال و روزم برده بود و با تعجب فراوان پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مادر چرا شامتو نمی خوری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بلند کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ببخشید می خورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حالت خوبه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به علامت تائید تکان دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آره خوبم یکم خسته ام فقط.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از صرف شام با موتور از خانه بیرون زدم و به سمت قهوه خانه ی یدالله حرکت کردم، قهوه خانه همیشه جایی بود که من و رفقا دور هم جمع می شدیم و بعد از این که چای می نوشیدیم و قلیانی می کشیدیم از مسائل مختلف حرف می زدیم و به ترک دیوار هم حتی می خندیدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از این که وارد قهوه خانه شدم به دنبال غلامرضا گشتم و در نهایت آن را گوشه ای دنج یافتم که مشغول نوشیدن چای بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سلام و تعارف با برخی از اهالی محله بالاخره خودم را به غلامرضا رساندم و به محض این که خواست جلوی پایم بایستد دستم را بر روی شانه اش گذاشتم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بشین، راحت باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا با دست به صندلی رو به روی خودش اشاره کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ منتظرت بودم، بگم برات چی بیارن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فقط چای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا با دست به پسر کوچک یدالله که سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت و در حال آوردن چای برای مشتری ها بود اشاره کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حسن، بیا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسن سراسیمه آمد و بعد از سلام رو به غلامرضا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ جونم، بفرمایید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یه دونه چای برای آقا ناصر بیار دستت درد نکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ به روی چشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسن رفت و بعد از آن که با یه استکان چای کمر باریک برگشت آن را جلوی من گذاشت و بعد از این که هر دو جرعه ای از چایمان را نوشیدیم گرم صحبت شدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خُب، ناصرخان قضیه رو برام تعریف کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم سمت غلامرضا کشیده شد و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ قضیه ی چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا تعجب کرد و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یعنی یادت رفت؟ همونی که روی پشت بوم خونه ی نصرت گفتی برات شب تعریف می کنم دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آهان، آره ببخشید، حواسم امروز کلاً پرت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نمی گفتی هم معلومه، حالا بگو من سراپا گوشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و با عزت نفس گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ عاشق شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا از فرط تعجب چشم هایش گرد شد و با صدای بلندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر صدای غلامرضا بلند بود که آن چند نفری که کنار میز ما نشسته بودند نگاهشان سمت ما کشیده شد و بعد از این که نگاه کوتاهی به ما انداختند مجدد گرم صحبت با کنار دستی شان شدند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ هیشششش، چه خبرته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا همچنان که تعجب از چهره اش می بارید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ببخشید داداش یهو بی مقدمه گفتی تعجب کردم، حالا این دختر خوشبخت کی هست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکث کوتاهی کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دختر حاج بشیری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا مجدد با تعجب فراوان و با صدای بلندی رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به دور و اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به ما نیست گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ صداتو بیار پایین، امشب آبرو برام نزاشتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا آب دهانش را پُر صدا قورت داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ناصر تو عقلت و از دست دادی؟ چی داری میگی؟ حاج بشیری و پسرش اگر بفهمن تو سایه ات افتاده روی در خونه اشون دختر که هیچی چهارتا فحش هم بهت نمیدن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا مکث کوتاهی کرد و در ادامه رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بی خیال اون دختر شو، من پدر و برادرش رو می شناسم، اونایی هم که من می شناسم دختر به تو نمیدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوف کلافه ای کشیدم و در جواب غلامرضا گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ میشه آیه ی یاس نخونی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلامرضا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دارم حقیقت رو بهت میگم، حالا باباش شاید بشه دوتا کلام باهاش حرف زد اما برادرش که عمراً بشه باهاش حرف زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تا وقتی که دختر پدر داره برادر کاره ای نیست، میرم با خود حاج بشیری حرف میزنم، می دونم هم کجا پیداش کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا طرفای ظهر بود و نزدیک وقت اذان که خودم را خیلی سریع با قدم هایی بلند به مسجد محل رساندم و به محض این که وارد صحن حیاط مسجد شدم صدای اذان طنین انداز شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(الله اکبر و الله اکبر...)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفش هایم را جلوی درب مسجد درآوردم و با چشم بین آن جمعیت نمازگزار به دنبال حاج بشیری گشتم و بعد از این که او را ایستاده در صف نماز دیدم متوجه شدم الان وقت مناسبی برای گفتن حرف دلم نیست و باید منتظر بمانم تا نمازش را بخواند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم از در بیرون میزدم تا با قدم زدن در حیاط وقت بگذرد که دیدم پیرمردی سالخورده بازویم را گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوش اومدی ناصرخان از این وَرا پسرم، بیا بریم نماز رو با جماعت بخونیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از این که با دقت به چهره ی پیرمرد نگاه کردم یادم افتاد چند باری او را در قهوه خانه دیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام حاج آقا خوبی؟ ببخش اول نشناختم، من که والا اهل نماز خوندن نیستم، راستش با حاج بشیری کار داشتم که گذاشتم بعد از نماز خدمتشون برسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج آقا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بیا جوون، بیا بریم نماز بخون بعدش با حاج آقا صحبت کن، بیا بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آخه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد دستم را کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آخه نداره بیا بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو رودربایسی آن پیرمرد قرار گرفتم و با گفتن ( باشه پس من برم وضو بگیرم بیام) به سمت آبخوری مسجد رفتم و بعد از گرفتن وضو به سمت نمازخانه ی مسجد رفتم و توی صف آخر ایستادم و نمازم را خواندم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوجوان که بودم نمازم را می خواندم اما بعد از فوت پدرم نماز خواندن را ترک کردم، گویی با خدا قهر کرده بودم؛ چون پدرم را خیلی دوست داشتم و از فوتش خیلی ناراحت بودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گفتن هر کلمه ای از کلام خدا آرامشی به قلبم سرازیر می شد که وصفش برایم امکان پذیر نبود و همان جا با خدا عهد کردم دیگر تحت هر شرایطی نمازم را بخوانم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از نماز همه دست فرد کنار دستی خود را فشردند و با گفتن (قبول باشه) در آن حین سلام و تعارفی هم کردند اما من تمام حواسم به حاج بشیری بود و بعد از این که صحبتش با مرد مسنی که هم سن و سال خودش بود تمام شد به سمتش رفتم و حرف دلم را به او گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام حاج آقا خوب هستید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری سرش را بلند کرد و بعد از این که دستی به محاسنش کشید با چشمانی باریک شده رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام ناصرخان، شما خوبی پسرم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را پُر صدا قورت دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممنون، راستش حاج آقا باهاتون یه حرفی داشتم که نمی دونم جاش اینجاست یا نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری همچنان که سرش بالا بود رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بشین ناصرخان سرپا واینستا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به روی حاج بشیری نشستم و بعد از این که نفس عمیقی کشیدم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستش حاج آقا نمی دونم چه جوری بگم، من ... من ...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری لبخند کم رنگی تحویلم داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خدا عجرت بده پسرم، برای ثبت نام جبهه باید با پسرم محمدرضا صحبت کنی برو برای اذان مغرب بیا، ثبت نام بعد از نماز مغرب هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را پُر صدا قورت دادم و من من کنان گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه حاج آقا، حرفم چیز دیگه است، من راستش برای دخترتون خواستم ازتون اجازه بگیرم با مادرم خدمت برسیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رنگ صورت حاج بشیری به وضوح پرید و اخمی بر پیشانی اش نشست، همان موقع بود که ترس بر تمام وجودم قالب شد و خواستم با یه ببخشید از جایم برخیزم که دیدم بعد از یه مکث طولانی حاج آقا رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تو جای من بودی اجازه می دادی یه جوانی مثل خودت بیاد خواستگاری دخترت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به وضوح مشخص بود که حاج بشیری کفتربازی مرا به روم می کشد اما اکنون وقت شانه خالی کردن و بی خیال شدن نبود، پس با عزت نفس گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می دونم حقم دارید حاج آقا، اما اینم در نظر داشته باشید که من اهل هر چی باشم جوان پاکی هستم، نه تا حالا لب به نجسی زدم نه نگاهم به ناموس کسی هرز رفته، این براتون کافی نیست که دخترتون رو دستم بسپارید و تا آخر عمر خیالتون راحت باشه که من مراقبش هستم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم جایش را به لبخند داد و حاج بشیری با همان لبخند دلنشینش رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اگر اینا رو ازت دیده بودم که حتی حرفم باهات نمیزدم ناصرخان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پس پدری کن در حقم بزار دخترت رو خوشبخت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری تسبیحش را دور انگشت اشاره اش تاب داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اگر دختر می خوای خودتو بهم ثابت کن، اون جوری جونم هم بخوای بهت میدم چه برسه به دختر، اگر می تونی بسم الله اگر هم نه که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میان حرف حاج آقا پریدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چشم، بهم فرصت بدید خودمو بهتون ثابت می کنم، قول میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری دست چپش را بر روی شانه ام گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این یه قول و قراری هست بین من و تو، هیچ کس از این حرفا نمی خوام آگاه بشه، یه نفر و میزارم شبانه روز حواسش بهت باشه اگر کوچکترین خطایی ازت ببینم حق نداری دیگه اسم دخترمو بیاری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی به روی لبم نقش بست و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چشم، اجازه بدید دست شما رو ببوسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم دستشان را ببوسم که حاجی اجازه نداد و رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پیر بشی جوون، سلام به خانم والده هم برسون، خداحافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد یاعلی گویان از جایش برخاست و بعد از این که من تا دَم در ایشان را همراهی کردم با لبی خندان و دلی شاد راه خانه را در پیش گرفتم و از بابت امروز خدا را هزاران بار شکر گفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم و به محض این که کنار حوض آبی به دست و صورتم زدم از خانه خارج شدم برای خرید نان، یک عمر مادرم با آن وضع پا دردش رفت در صف نانوایی ایستاد و نان گرفت حالا نوبت من بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار عشق به دختر حاج بشیری چشم و گوش مرا باز کرده بود، پیاده به سمت نانوایی رفتم و گاهی هم در طول مسیر با اهالی محله سلام و تعارف کردم تا بالاخره به نانوایی رسیدم و در صف ایستادم اما بعد از این که دو سه دقیقه ای سرم پایین بود و حواسم اصلاً به دور و اطرافم نبود به ناگاه صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زری:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آقا آخرین نفر دوتایی شمایید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم و با چهره ی زیبا و معصومش رو به رو شدم و از فرط استرس و هیجان زبانم بند آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر حاج بشیری تا دید من سکوتم طولانی شد همراه با یه لبخند دلنشین رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام آقا ناصر خوب هستید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از یه مکث طولانی آب دهانم را پُر صدا قورت دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ س ... سلام، حال شما خوبه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همچنان که لبخند از روی لبانش کنار نمی رفت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممنون شما خوبی؟ بابت اون روز ممنون که منو تا دَم خونه امون رسوندید من دیگه بعدش شما رو ندیدم ازتون تشکر کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خواهش می کنم هر کاری کردم وظیفه بود، شما چندتا می خوای؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک تعجب کرد و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همراه با یه لبخند گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نون دیگه، شما چندتا می خوای؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادرش را کمی از روی سرش جلو کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من دوتا می خوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پس شما بیا جاتو با من عوض کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از کمی تعارف جایش را با من عوض کرد و بعد از این که نان را گرفت با یه خداحافظی از من به سمت خانه یشان حرکت کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نباید می گذاشتم تنها برود و بخاطر همین قید گرفتن نان را زدم و پشت سرش به راه افتادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر حاج بشیری اصلاً حواسش نبود که من پشت سرش به راه افتادم و بعد از این که زنگ در حیاطشان را زد و مادرش در را باز کرد رو به دخترش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اومدی زری؟ چقدر دیر کردی مادر؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس نامش زری است...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از این که مجدد به سمت نانوایی رفتم و دوتا نان تازه گرفتم به سمت خانه ی خودمان به راه افتادم و به محض این که در حیاط را باز کردم چشمم به مادرم افتاد که در حال آب و جارو کردن حیاط بود و تا چشمش به من افتاد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تو کجا رفتی صبح زود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در خانه را با پا از پشت سر بستم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ رفتم نون بگیرم، بریم صبحونه بخوریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از رو به روی چهره ی متعجب مادرم عبور کردم و وارد خانه شدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر سفره نشسته بودیم و در سکوت مشغول صرف صبحانه بودیم که مادرم رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ناصر می خوام راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جرعه ای از چایم را نوشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من سراپا گوشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم مکث کوتاهی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راجع به این دختر شوکت خانم همسایه بغلی ما، من چند روز پیش دیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگذاشتم مادرم ادامه ی حرفش را بزند و با تحکم خاصی که همیشه مخصوص خودم بود گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من خودم یه دختر خوب زیر نظر دارم و فقط با همون ازدواج می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم تعجب کرد و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دختر حاج بشیری، زری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم با چشمانی گرد شده از فرط تعجب رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دختر حاج بشیری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به نشانه ی تائید تکان دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آره، با پدرش هم حرف زدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم تعجبش بیشتر شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تو رفتی با حاج بشیری حرف زدی؟ چی گفت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ گفت سر به راه شو دختر که سهله جونمم برات میدم؛ ولی تا زمانی که سر به راه نشدی حق نداری اسم دختر منو بیاری، گفت از این قول و قرارمون هم کسی چیزی نفهمه، توام مادر حواست باشه راجع بهش با کسی حرف نزنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم سری به علامت نفی تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه به کسی نمیگم؛ ولی موندم اون چه جوری قبول کرده تو بری خواستگاری زری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیشخندی زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ هنوز یه جو اعتبار تو محل برام مونده که خرجش کنم، درسته همه منو ناصر کفترباز صدا می زنند اما هنوز انقدر مرد هستم که حاجی دخترشو دستم بسپاره و خیالش راحت باشه، فقط باید خودمو بهش ثابت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاعلی گفتم و از سر سفره برخاستم و رو به مادرم در ادامه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ امروز مشتری میاد کفترها رو یه جا بخره، اگر صدای یاالله گفتنم رو شنیدی حواست باشه مادر، فعلاً!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو گفتم و به سمت خانه ی نصرت به راه افتادم تا از او بخواهم برای کفترها مشتری پیدا کند، دلم راضی نبود و کفترها را مثل بچه های نداشته ام دوست داشتم اما حاضر بودم از جانم برای زری بگذرم کفتر که سهل است...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

" نقش تو در خیال من است و جدا نمی شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل که اسیر شد دگر ساده رها نمی شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دِین غزل سرایی ام بر تو ادا نمی شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دل من چه آتشی عشق رخت به پا نمود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوز و گداز عاشقان هیچ دوا نمی شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبس ابد سزای من چون که رها نمی شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاش رسیم ما به هم فاصله گم شود دمی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غرق دعا و حاجتم حیف روا نمی شود "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم را قدم زنان و غرق فکر و خیال به خانه ی نصرت رساندم و بعد از این که زنگ در حیاطشان را به صدا درآوردم و نصرت با صدای بلند گفت (کیه) خودم را از پشت در معرفی کردم و نصرت با چهره ای بشاش در را به رویم باز کرد و بعد از سلام و تعارف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ جونم داداش؟ کاری داشتی اومدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به روی نصرت لبخندی زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اومدم بگم بی زحمت مشتری برام پیدا کنی کفترهام رو بفروشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نصرت با چشمانی گرد شده از فرط تعجب رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چی؟ تو که می گفتی کفترهام عشقم هستن؟ پس چرا می خوای این کار و کنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیشخندی زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه تا زمانی که با عشق حقیقی آشنا نشده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از این که حرفم با نصرت تمام شد و قرار شد یکی دو ساعت دیگر مشتری را بفرستد به خانه برگشتم تا با کفترهام خداحافظی کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سخت بود بعضی از آن ها از وقتی جوجه ی یک روزه بودند جلوی چشم خودم بزرگ شده بودند، اما چاره ای نبود باید ازشان می گذشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در قفسه ی کفترها را باز کردم و یکی یکی نگاهی بهشان انداختم و گاهی هم قطره اشکی از گوشه ی چشمم به پایین می افتاد و با انگشت سبابه آن را پاک می کردم، کفتر جَلد را هر کجا رها کنی باز نزد صاحبش برمی گردد اما من به صاحب جدیدش می گویم آن ها را ببرد به یه جای دور، جایی که آدرس اینجا را گم کنند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز در قفسه ی کفترها بودم که دیدم مادرم در پشت بام را باز کرد و بعد از این که نگاه طولانی به من انداخت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پسرم منو حلال کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه غمگینی به مادرم انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چرا مادر؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چون تو کفتربازی می کردی من این زبون بسته ها رو نفرین می کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند نیمه جانی تحویل مادرم دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پس از من حلالیت نطلب از این به قول خودت زبون بسته ها حلالیت بطلب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم آه عمیقی کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ همیشه از کفتر بدم میومد؛ چون پدر خدا بیامرزت هم جوونی هاش کفترباز بود، همیشه فکر می کردم کفترهاش و از من بیشتر دوست داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خدا رحمت کنه آقام رو، روحش شاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم بعد از این که آخرین نگاهش را به من انداخت در پشت بام را باز کرد و از راه پله پایین رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیاد طول نکشید تا خریدار آمد و بعد از این که پول همه ی کفترها را یکجا داد آن ها را با خود برد و من ماندم و جای خالی آن ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از این که با خریدار خداحافظی کردم و در حیاط را بستم به سمت اتاق رفتم و یه بخشی از پول را به مادرم دادم و بخشی را برای خرید مایحتاج خانه داخل جیبم گذاشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم داشتم از فردا هم به دنبال کار بگردم و هر جور شده خودم را به حاج بشیری ثابت کنم...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از صرف صبحانه ای مختصر به سمت مکانیکی اوس یعقوب رفتم تا وردست او کار کنم؛ چون شنیده بودم به دنبال وردست می گردد و منم فرصت را غنیمت شماردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به مکانیکی رسیدم موتورم را کنار پیاده رو گذاشتم و به سمت درب ورودی مکانیکی رفتم و تا چشمم به اوس یعقوب افتاد گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام اوس یعقوب، حالت چطوره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوس یعقوب لبخندی تحویلم داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام ناصرخان خوش اومدی، بفرما، از این وَرا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم لبخندی تحویلش دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممنون، میگم اوس یعقوب هنوز هم دنبال وردست می گردی یا نه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوس یعقوب:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ معلومه که می گردم؛ ولی متاسفانه پیدا نکردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من یه نفر و می شناسم وردست خوبی میشه برات، دستمزد هم خودت هر چی کرمته بهش بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوس یعقوب با چشمانی باریک شده رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکث کوتاهی کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو سه روزی بود که در مکانیکی اوس یعقوب کار می کردم و شب ها خسته و کوفته با لباس و دست های سیاه و روغنی به خانه برمی گشتم، مادرم از وقتی شنید من رفتم سر کار کلی خوشحال شد و به فکر ادای نذرش افتاد، نذر کرده بود اگر من سر کار رفتم مقداری آذوقه جمع کند و برای رزمندگان اسلام به جبهه بفرستد و منم در این امر خدا پسندانه از کمک به او دریغ نکردم و برای فرستادنش هم باید می رفتم سراغ حاج فتح الله و از او یاری می خواستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وضو گرفته از خانه بیرون زدم و به سمت مسجد محل به راه افتادم، باز هم صدای خوش طنین اذان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(الله اکبر و الله اکبر...)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانم چه سحری در این صداست که به گوش هر کس برسد حتی اگر هیچ اعتقادی هم به دین نداشته باشد قلبش با نجوای آن آرام می گیرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفش هایم را درآوردم و بعد از این که مُهری برداشتم صف اول ایستادم برای اقامه ی نماز، موقع آمدن و قامت بستن آنقدر شلوغ بود که حواسم به حاج بشیری نبود و بعد از این که نمازم تمام شد تازه متوجه ی حضور او شدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قدم هایی آهسته و سری بالا و سینه ای جلو داده به سمتش رفتم و سلامی عرض کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام حاج آقا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری که مشغول صحبت با کسی بود نگاهش سمت من کشیده شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام ناصرخان، خوبی پسرم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی کلمه ی پسرم را از زبانش شنیدم دلم گرم شد که قرار است اتفاقات خوبی بیفتد و قرار است حاجی با ازدواج من و زری موافقت کند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را پُر صدا قورت دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوبم ممنون، دعاگوی شما هستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ناصرخان من الان دارم با حاج آقا رسولی صحبت می کنم یه چند دقیقه صبر کنی میرسم خدمتت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد با چشم و ابرو به حاج رسولی اشاره کرد و همون موقع بود که متوجه شدم نباید جلوی او از دخترش و مراسم خواستگاری حرف زد، پس منم لبخندی تحویل حاج بشیری دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چشم، من با اجازه اتون توی حیاط مسجد منتظر شما هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه پسرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی در حیاط مسجد قدم زدم تا زمان بگذرد و حاج بشیری بعد از این که صحبتش تمام شد در حالی که مشغول پوشیدن کفش هایش بود رو بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ببخش آقا ناصر معطل شدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت حاجی چرخیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه خواهش می کنم، والا راستش یه دوتا خواهش ازتون داشتم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاجی با قدم هایی بلند به سمتم آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من در خدمتم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی مکث کردم و بالاخره من من کنان گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ والا من اوامر شما رو انجام دادم، الانم نمی دونم در جریان هستید یا نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری دستی بر روی شانه ام گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آره خبرا به گوشم میرسه اما جاتون خالی فردا طرفای صبح می خوایم راه بیفتیم بریم سمت شابدالعظیم برای زیارت، خانم بچه ها هم قراره بیان، یه دو سه روزی هم قراره بریم شهر ری خونه ی خواهر خانمم، ان شاالله آخر هفته با خانم والده تشریف بیارید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همان چشمانی که از شادی برق میزد و لبی که از خوشحالی لبخند داشت رو به حاجی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ به من لطف کردید ممنون، ان شاالله سعادت غلامی شما رو داشته باشم، راستش یه موضوع دیگه هم بود که خواستم باهاتون در میون بزارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بفرما، من در خدمتم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستش مادرم یه نذری داشت برای کمک به رزمنده ها یه سری آذوقه هم تهیه کردیم که داخل خونه است؛ ولی نمی دونیم چطوری باید به دستشون برسونیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج بشیری مجدد دستش را بر روی شانه ام گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خدا عجرتون بده نذرتون قبول باشه، راجع به این چیزا باید با محمدرضا حرف بزنی، اون جا نشسته پشت اون میز برای ثبت نام رزمنده ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد با سر به میزی اشاره کرد که پسر جوانی پشتش نشسته بود و کاغذ و قلمی در دست داشت و مشغول نام نویسی افرادی بود که جلوی او صف کشیده بودند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم به صف افتاد و یک دل سیر رزمندگان اسلام را تماشا کردم، غافل از این که خودم هم روزگاری در این صف می ایستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از کسب اجازه از اوس یعقوب برای این که فردا را بهم مرخصی دهد با قدم های بلند خودم را به خانه رساندم و بعد از این که در حیاط را باز کردم و وارد شدم رو به مادرم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مادر فردا آماده باش می خوام ببرمت شابدالعظیم زیارت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زودتر از چشم برهم زدنی فردا فرا رسید و چون که با موتور نمی شد تا آنجا رفت پس سوار مینی بوس شدیم و با مادرم راهی شابدالعظیم شدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.