رمان سیگنال مرگ به قلم مبینا ترابی
من ماندلا کروز هستم! دختری که دیوانه شناخته شده است!
مردم شهر با انگشت مرا نشان می دهند! می گویند صداهایی که می شنوم همه از سر توهم است، حتی در چشمانم زل می زنند و می گویند تو احمقی بیش نیستی!
اما من دیوانه نشده ام...
من تکه تکه شدن خانواده ام را به چشم دیدم و فقط در سکوت تماشا کردم، دیدم که چگونه تنها دوستانم را در مقابل دیدگانم به آتش می کشند...
بوی گزنده و فلزی خون را از گوشه و کنار خانه ام احساس می کردم، جام های خون تنها نوشیدنی بود که می توانستند با آن از من پذیرایی کنند....
در نهایت کنجکاوی و جست و جو با شخصیتی سر کش و خودخواه، من! ماندلا کروز به دنبال قاتلین خانواده ام و باعث و بانی دیوانگی خودم می گردم...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۶ دقیقه
گفتند" برای این خانواده ام را کشته بود که توان مالی نداشته است تا طلب پدرم را پس دهد". آقای ارول بی گناه مرد. خانواده ام را در قبرستان مک ولین دفن کردند.
یک آرامگاه همیشگی برای آنها ساختند... البته آن موقع نمی دانستم که آن آرامگاه چه حکمی دارد؟ یک سال گذشت ، من به شدت افسرده و گوشه گیر شده بودم. به هر طریقی بود از نوانخانه فرار کردم...
مسئولین نوانخانه به من اجازه نمی دادند که به قبرستان بروم. برای همین فرار کردم و برای دیدن خانواده ام به محل دفن شان رفتم. متروکه ترین جای قبرستان، قبر خانواده ام بود. هنگامی که رسیدم شب شده بود و خورشید غروب کرده بود. هم می ترسیدم؛ هم دلم می خواست یک دل سیر برای خانواده ام عزاداری کنم.
به خودم جرئت دادم و به سمت آرامگاهشان رفتم. قبرستان مک ولین از درخت های کاج بسیار بلند و گل های رز سیاه تزئین شده بود. در طول روز نمای زیبایی داشت.
اما در تاریکی شب برای یک دختر ده ساله مخوف ترین جای ممکن بود... آرام به سمت قبرها رفتم. قبر هر چهار نفرشان در یک مکان بود. کنار قبرها نشستم. صدای جغد ها ترسم را نسبت به گورستان بیشتر می کردند. با دست های لرزان قبر پدرم را لمس کردم. آرام آرام، شروع به اشک ریختن کردم. کاش من جای آنها بودم . کاش می توانستم نجاتشان دهم... اما همه این ای کاش ها، فقط تصورات من بودند وگر نه در آن لحظه، هیچ کاری از دست من؛ بر نمی آمد.
زوزه باد باعث شد در خودم جمع بشوم. چند دقیقه نگذشته بود که در تاریکی و سیاهی شب؛ نور فانوسی به چشمانم خورد و سایه مردی غول پیکر در زیر نور فانوس نمایان شد. از ترس زبانم بند آمده بود... متوجه این بودم که چانه ام به لرزش افتاده است. حس های عجیبی به سمتم هجوم آوردند. ترس؛ اضطراب، دلهره؛ خشم؛ نفرت...
از این می ترسیدم که مسئولین نوانخانه مرا پیدا کنند. مرد با قدم های سنگین و شمرده به سمتم می آمد. از روی زمین با پاهای لرزان بلند شدم. پاهایم بر روی زمین قفل شده بودند جرئت این را نداشتم که بگریزم... و شاید هم دیگر دیر شده بود. مرد بر روی قبرها ایستاد. فانوس را به سمت چهره اش برد. هر لحظه با بالا رفتن فانوس، تپش قلب من نیز بیشتر می شد... فانوس را روی چهره اش متوقف کرد. با دیدن چهره سهمگین او ، دستانم شروع به لرزش کردند. ریش های بلند جو گندمی و لباس بلندی که همانند پارچه کنفی بود ؛بر تن داشت. شلواری به پا نداشت و زانوهایش از زخم های عمیق پر شده بودند. صورتش همانند کسی بود که توسط گرگ به چنگال کشیده شده است.
خون از روی پیشانی اش همانند جوی آب جاری بود. طنابی بلند به دور گردنش آویزان بود و کیسه ای بزرگ بر روی دوشش نهاده بود. به چشم های آبی رنگش نگاه کردم که باصدایی ترسناک و آرام گفت: ماندلا کروز؟ با تعجب و ترس بیشتر نگاهش کردم. این روز؛ درست همانند روز شومی بود که خانواده ام در مقابل چشمانم جان باختند و من نتوانستم هیچ کاری انجام دهم. ادامه داد و گفت: خانم کروز؟ یادتان رفته است که نامه دارید؟ با چشمان گرد شده و پر از اضطراب نگاهش کردم. صدای جغد ها هر لحظه اوج می گرفت و بیشتر می شد. وقتی دید همانطور با ترس نگاهش می کنم و هیچ جوابی نمی دهم؛ به سمتم آمد...
هر قدم که او به سمتم بر می داشت به عقب می رفتم. رو به رویم، درست در یک قدمی صورتم ایستاد. مکثی کرد دست بر زیر فانوس کهنه اش برد. بعد از درنگی برگه ای مچاله شده را از زیر فانوس بیرون کشید و به سمت من گرفت. نگاهی به برگه انداختم. درست شبیه همان نامه ای بود که آن پستچی آورده بود.
نگاهی به دست های استخوانی مرد انداختم. مردد بودم ومی ترسیدم اما حس نفرت و کنجکاوی بر عقلم حاکم شد و دستم را به سمت برگه بردم و گرفتم. اما وقتی خواستم نامه را از دست او جدا کنم دستانم جدا نمی شدند گویا به کاغذ مقدار زیادی چسب چسبانده بودند. دوباره تلاش کردم که این بار مرا به سمت خودش کشید.
از ترس فریاد بلندی سر دادم و شروع به کمک خواستن کردم. با صدایی لرزان از اعماق وجودم فریاد می زدم و می گفتم: کمک... خواهش می کنم یک نفر به من کمک کند. به چشم های مرد نگاهی انداختم که به شکل وحشتناکی شروع به خون ریزی کرده بود و قطره های خونش بر روی دستم می ریخت. لرز بدی بر تنم نشست.
وزش باد باعث شده بود ترسم دو برابر شود.
با دست دیگرش دست چپم را در دست گرفت. تقلا می کردم اما بی فایده بود. مرا به سمت ستون های آهنی که به دور قبرها ؛ساخته بودند کشید. با آن طناب مرا به ستون آهنی بست. فریاد می زدم و تقلا می کردم.
کسی صدایم را نمی شنید؛ هیچ کس... چهره مرد به طرز اسفباری در حال تغییربود. وقتی دید تقلا می کنم ، نامه را از دستم جدا کرد و به داخل دهانم گذاشت. حالم بد شده بود، بوی تعفن می داد. در آن لحظه فقط می خواستم کسی برای نجاتم بیاید حتی اگر از طرف نوانخانه بودند. از من دور شد...
کیسه اش را بر روی زمین گذاشت. از داخل کیسه تبر و بیل کوچکی را در آورد. با ترس و چشمان گرد شده نگاهش می کردم. انتظار این را داشتم که قطعه قطعه ام کند، اما این کار را نکرد. نگاهی به چشمانم انداخت و پوزخند صدا داری زد و بعد با برداشتن تبر و بیل آهنی اش به سمت قبر های خانواده ام رفت... شروع به شکافتن قبر پدرم کرد.تمام توانم را به کار گرفتم تا فریاد بزنم اما نمی توانستم. بعد ازگذشت مدتی قبر ها را شکافته بود.
بی حال سرم بر روی شانه ام افتاده بود و فقط آن صحنه را تماشا می کردم. تابوت ها را از قبر بیرون کشید. جنازه پدر؛ مادر؛ خواهروبرادرم را از تابوت خارج کرد و جسم بی روحشان راکنار هم قرار داد. به سمتم بازگشت و نگاه عمیقی به چشمانم انداخت؛ لبخند شیطانی بر روی لب هایش نشاند. حالم به شدت بد شده بود. فکر می کردم، بازی کثیفش به اتمام رسیده است اما اینگونه نبود. تبرش را برداشت و به سمت جنازه ها ، که با نظم و ترتیب روی هم چیده بود رفت. تبرش را که بالا برد، فهمیدم قصدش چه چیزی است. چشمانم را بستم و از اعماق وجودم فریادی سر دادم که باعث شد برگه، از دهانم به بیرون پرتاب شود.
با صدای برخورد تبر چشمانم را باز کردم. آن چیزی که نمی خواستم اتفاق بی افتد، افتاده بود. شروع به سلاخی خانواده ام کرد. بلند و بدون وقفه فریاد می زدم و می خواستم کارش را متوقف کند. اما به حرف هایم اهمیت نمی داد. خانواده ام در مقابل چشمانم سلاخی شدند. با دیدن آن صحنه نفس در سینه ام حبس شد.آخرین نفری که تکه تکه شد سوفیا بود.
رمق در بدنم نمانده بود. دست و پای هر چهار نفرشان را تکه تکه کرده بود. چشم هایم در حال بسته شدن بودند. دیدم که چگونه جسم بی جان آنها را به داخل کیسه اش ریخت وشروع به قهقهه زدن کرد. طوری که رعشه بر تن می انداخت. نمی توانستم نفس بکشم. بغض راه گلویم را سد کرده بود ، احساس خفگی داشتم. دیگر نتوانستم تحمل بیاورم از حال رفتم و بی هوش شدم...
هنگامی که چشم هایم را گشودم؛ داخل خانه بودم. به اطراف با ترس خیره شدم.
انتظار داشتم تمامی این ها خواب باشد. سرم را پائین انداختم. با دیدن کاغذی که بر روی زمین بود با عجله آن را برداشتم و گشودم. نوشته را با ترس و وحشت زیر لب زمزمه می کردم. "خودت را قربانی دیگران نکن؛ ما همیشه مراقبت هستیم..."
نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را بستم. از به یاد آوردن آن صحنه ها؛ دوباره حالم بد شده بود... بعد از مکث کوتاهی چشمانم را باز کردم و رو به سایمون که به عکس خانواده ام خیره شده بود ادامه دادم و گفتم: بعد از خواندن آن جمله، ترس بیشتر از قبل در وجودم رخنه کرد. ترسیده بودم خانه را ترک کنم... حضورش را احساس می کردم.
صدای نفس های سنگینش را می شنیدم اما تمامی این ها فقط یک حس بود. چون او در خانه نبود... آنقدر اشک ریختم که از هوش رفتم. نمی دانم چقدر چشمانم بسته بود اما موقعی که چشم گشودم خورشید طلوع کرده بود. بدون اینکه به خانه نگاه کنم با عجله از درب بیرون رفتم و یک نفس تا اداره پلیس دویدم. وقتی رسیدم همه چیز را برای رئیس پلیس شرح دادم. اول دلیل فرارم را از نوانخانه پرسیدند و بعد به هیچ کدام از حرف هایم اعتنایی نکردند.
اما آنقدر حرفم را بازگو کردم که دو نفر از گروه تجسس را همراه من به قبرستان فرستادند. هنگامی که رسیدیم مامورها همه قبرستان را بررسی کردند. به هیچ یک از قبرها آسیبی نرسیده بود. حتی گفتند "من یک دروغگو هستم" زیرا هیچ یک قبرها شکافته نشده بود. هر چه اصرار کردم قبر ها را بشکافند گوش ندادند. زیرا معتقد بودندشکافتن قبور مخالف مقررات دینی است...
من را دوباره به نوانخانه فرستادند. شب و روزم با گریه سر می شد. من با چشم های خودم دیدم که چه اتفاقی برای خانواده ام افتاد اما هیچ کس باور نمی کرد. در نوانخانه که بودم بعد از اتمام راهنمایی از نوانخانه بیرون آمدم و در دبیرستان شروع به ادامه تحصیل کردم. در همان موقع بود که با تو و بقیه آشنا و دوست شدم. هجده سالم که شد تصمیم گرفتم بعد از هشت سال به قبرستان بروم.
می دانستم خانواده ام دیگر در آن قبرستان نیستند و این موضوع همانند موریانه بر جانم افتاده بود تا بفهمم آن ها کجا هستند. شب هنگام، وقتی صدای ناقوس کلیسای مرکزی به صدا در آمد همراه با یک گور کن به قبرستان رفتم. پول هنگفتی به آن مرد دادم تا راضی شد قبریکی از خانواده ام را بشکافد و تقریبا نیمی از لوازم خانه ام را فروختم. به او گفتم فقط قبر پدرم را بشکافد... هنگامی که شروع به کندن قبر کرد تنم به لرزه افتاده بود احساس می کردم او باز هم می آید و من هستم که اینبار تکه تکه می شوم... شکافتن قبر تمام شد. تابوت را به کمک من بیرون کشید هنگامی که درب تابوت را بازکردم با نبود جنازه پدرمواجه شدم. می دانستم... مطمئن شدم که آن صحنه هایی که من دیده ام توهم نبوده است...
از همان موقع تصمیم گرفتم به دنبال قاتل خانواده ام بروم و هنوز هیچ مدرک چشمگیری پیدا نکرده ام... بعد از لحظه ای مکث دستم را روی سرم گذاشتم.
همیشه با به یاد آوردن آن صحنه ها سردرد عجیبی می گرفتم. سایمون که حالم را دید دستم را در دستان مردانه اش گرفت و به سمت صندلی برد تا بنشینم. آرام روی صندلی نشستم و تکیه دادم. سایمون دست به سینه ایستاد و گفت: مطمئن باش با کمک همدیگر پیدایش می کنیم. من از بورلی خواسته ام تا کمک مان کند.
بورلی خواهر سایمون بود که از من دوسال کوچکتر بود. آن هم رشته دانشگاهی اش روانپزشکی بود. عاجز و درمانده نگاهی به سایمون انداختم که گفت: حیف که موهایت را تراشیدی. آن هم به خاطر کلیسا... سرم را به صندلی تکیه دادم و همانطور که به سقف چوبی که هر از گاهی باران می آمد آب چکه می کرد نگاه کردم و گفتم: سایمون؛من برای کمک به پدر روحانی به کلیسا می روم موهایم دست و پا گیر بود...
سایمون نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت و گفت: به کمک گلوریا متوجه شدیم که مقتول بعدی این قاتل روانی چه کسی است.
با شتاب از روی صندلی برخاستم و شگفت زده با هیجانی که کنترلش دست خودم نبود گفتم: واقعا؟ خوب آن فرد کیست؟ می دانستم که بالاخره آن تاریخ ها به ما کمک می کنند... سایمون نگاهی به چشم های پر اضطرابم انداخت و گفت: ماندلا از طریق تاریخ مرگ آنها؛ نفر بعدی را پیدا نکردیم.
با چشم های متعجب نگاهش کردم و گفتم: پس چطور فهمیدید؟ آشفته نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت: از طریق آدرس آنها توانستیم تشخیص دهیم مقتول دیگر کیست.
خیره نگاهش کردم که به سمت دیواری که عکس مقتولین را چسبانده بودم رفت و گفت: سارا... در خیابان چهارصد و چهار زندگی می کرد. روت...آن هم در خیابان صد و هفت زندگی می کرد. الکس...خیابان صد وده... و به ترتیب همه آنها...
تاریخ مرگ و آدرس مقتولین هر کدام سه خیابان و سه روز تا سه ماه فرق دارد. قاتل از خیابان صد و سی و هفت شروع کرده است و حالا ... مکثی کرد و ادامه داد... حالا به خیابان دری شماره صد و سیزده رسیده است. مقتول بعدی او یک پسر جوان بیست ساله است. خانواده ای ندارد و اما ثروت هنگفتی دارد.
چشم هایم را برای دقایقی روی هم گذاشتم. بعد از درنگی چشم هایم را باز کردم و به سایمون که دست به سینه نگاهم می کرد گفتم: می خواهم جلوی این قاتل پست فطرت را بگیرم... روزی که قرار است ست به قتل برسد به خانه او می روم و اجازه نمی دهم.
از جایم برخاستم و به عکس ها خیره شدم. سایمون با کلافگی نگاهم کرد و با عصبانیتی آشکار گفت: عقلت را از دست داده ای ماندلا؟ آن قاتل هدف آخرش تو هستی. آخرین خانه در این شهر خانه توست... بعد تو می خواهی به استقبال او بروی؟
و با فریاد ادامه داد و گفت: درست است؟ می خواهی زودتر عمرت به اتمام برسد؟
همانند خودش گفتم: سایمون لطفا ساکت باش. من این کار را انجام می دهم.حتی اگر کمکم نکنید...
سایمون کمی نزدیک آمد و گفت: اما...
با کلافگی همانطور که به ساعت داخل اتاق اشاره می کردم گفتم: سایمون؛ از نیمه شب گذشته است. بورلی نگرانت می شود بهتر است بروی و تنهایم بگذاری.
سایمون اخمی میان پیشانی اش انداخت و بدون هیچ گونه حرفی ازاتاق بیرون رفت و درب را روی هم کوبید. نفس عمیقی کشیدم و به عکس ها نگاه کردم.
یعنی امکان داشت که من هم همراه ست بمیرم؟ سرم به دوران افتاده بود و درد می کرد.
پنج دقیقه گذشته بود... با صدای کوبیده شدن درب، همانطور که به عکس استفان خیره بودم گفتم: سایمون؟ گفتم بروی برای چه باز هم برگشته ای؟ بیا داخل...
بعد از لحظه ای مکث، درب با صدای کشدار به آرامی باز شد. سنگینی نفس های سایمون را پشت گردنم احساس کردم. همیشه متنفر بودم از اینکه نفس های فردی به گردنم برخورد کند... با عصبانیت و آشفتگی به سمت سایمون باز گشتم که نفس در سینه ام حبس شد...
"فصل سوم"
با عصبانیت و آشفتگی به سمت سایمون بازگشتم که نفس در سینه ام حبس شد...
حدقه چشم هایم در حال گردش بود. با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم که درست در فاصله یک سانتی متری من ایستاده بود.
با صدایی لرزان و با ترس گفتم: تو...تو اینجا چه کار می کنی؟ همان پستچی همان مرد عوضی بود. با صدای خش داری گفت: خانم کروز خود شما؛ اجازه دادید که به داخل بیایم. نمی دانم چرا؟
اما توان حرف زدن را نداشتم. از استرس تمام بدنم یخ بسته بود. با همان دست های استخوانی؛دست به داخل جیبش برد و پیپ مشکی رنگی را در آورد و گوشه لب های کبودش گذاشت و با صدایی که حال شیبه همان پستچی بود گفت: کنجکاو بودید خانم کروز...پر و بالتان ریخته است.
توان حرف زدن نداشتم. به طور کامل در صورتم زل زده بود. نگاه عمیقی به چشم های در حال گردش من انداخت و در حالی که معلوم بود لذت می برد گفت: خوشم می آید. از اینکه از من می ترسی... با ترس و اضطراب به خودم جرئت دادم و گفتم: چرا دست از سرم بر نمی داری؟ جنازه خانواده ام را کجا بردی؟
ریشخندی زد و با تامل دود پیپش را در صورتم بخار کرد و گفت: زیاد خودت را اذیت نکن می خواهم تو را هم پیش آنها ببرم. قفسه سینه ام از اضطراب بالا و پایین می رفت. با لکنت و مکث گفتم: تو توان این کار را نداری. گویا عصبانی شد.
پیپش را بر روی زمین پرتاب کرد و بعد با خشم گفت: وقتی کنارآنها رفتی می فهمی... با اضطراب نگاهش کردم که جلوتر آمد و دست بر داخل جیبش برد.
درست در مقابل صورتم ایستاد. نایلونی را از جیبش در آورد. تمام لحظه ها همانند چند سال پیش تکرار می شد... هنوز هم همانند دختر ده ساله ای که بودم از او می ترسیدم. چشم هایم را به شدت گرد کردم از این می ترسیدم که اگر بمیرم چگونه می توانم انتقام را بگیرم؟ پوزخندی به گوشه لبان چروک شده اش آورد و بعد کمتر ازچند ثانیه کیسه را بر روی سرم کشید. گلویم را در دستانش گرفت و فشار زیادی وارد کرد. از شدت اضطراب تمام تنم بر لرزه افتاد. هر لحظه فشار دستش را بیشتر می کرد تا به اندازه ای که فرو رفتن ناخن های بلندش را در گردنم احساس می کردم.
سعی می کردم نفس بکشم؛ اما نمی شد. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. جمع شدن و هجوم آوردن خون را در صورتم احساس می کردم. با التماس نگاهی به چشمانش انداختم. شروع به دست و پا زدن کردم.
با صدایی عجیب که گویا غرش می کرد گفت: به دنبال قاتل می گردی؟ قاتل همه آنها من هستم. پدرت؛ مادرت؛ سوفیا و برادرت، همه را من کشتم. همه را من کشتم؛ من...
نفس کم آورده بودم با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود تلاش برای نجات یافتن خودم کرد. دستش را در دستم گرفتم و چنگ زدم اما ممکن نبود نجات پیدا کنم.
با صدایی بلندتر فریاد زد و گفت: تو حق نداری که مقابل این قتل ها بایستی. من ست کوآلتر را هم می کشم. تو نمی توانی کاری کنی... به ترتیب همه آنها را... تو را هم می کشم.
فشار دستانش را بیشتر کرد آنقدر که گرمای خون جاری شده از بینی ام را احساس می کردم. نگاهی خمشگین به چشم هایم که از درد جمع شده بودند کرد. به سرعت بر روی زمین رهایم کرد. با زانو هایم بر زمین فرود آمدم. با صدای بلند سرفه می کردم. بدنم تحمل وزن سرم را نداشت با هر نفس کشیدنم بخار در کیسه جمع می شد. پوزخندش را احساس می کردم.یک صدم ثانیه هم نگذشته بود که دوباره حرفش را ادامه داد وبا فریاد گفت: من تو را هم می کشم تا مانع کارهای من نشوی.
با صدایش تنم به لرزه درآمد. درست همانند شبی که خانواده ام در جلوی چشمانم مثله شدند نفرت تمام وجودم را گرفت.
ارسال نظر برای این رمان قفل شده است
Negar
۲۳ ساله 00این وسایل و تکنولوژی هایی که گفته تو اون زمان وجود نداشته مثل تلویزیون و تلفن و آتش نشانی
۷ ماه پیشستاره
۲۲ ساله 00عالیه ی رمان پر از هیجان
۸ ماه پیشرها
۱۸ ساله 00قشنگ بود ولی اگر دنبال هیجانی در اون حد هیجان برانگیزم نبود!
۸ ماه پیشنسرین
۱۴ ساله 00عالی بود من تا حالا از هیچ رمانی نترسیدم و لی از این رمان ترس برم داشت خیلی رمان خوب و معرکه ای بود مرسی نویسنده
۹ ماه پیشنرگس
۱۶ ساله 00جالب بود
۱ سال پیشیاسی
00مگه نگفت در غذای صاحب خانه سم ریخت وهمشون مردن پس زاندراز کجا پیداش شد یعنی نمرد؟؟؟؟
۱ سال پیشMaryam
۲۳ ساله 20قلم رمان بسیار قوی بود .معمایی و جالب بود داستان
۱ سال پیشMahdis
۱۵ ساله 30رمانش خیلی باحال و هیجان انگیزه و برای چند ساعت هم که شده ادمو از دنیای واقعی دور می کنه و ذهنو دیگر معما های داستان می کنه اگه از همچین ژانر های خوشتون میاد از دستش ندید.
۱ سال پیشنوا
۱۴ ساله 00بنظرم قشنگ بود اولین رمانی بود که من واقعا ترسیدم و شب خوابم نبرد
۱ سال پیشالهه
03ترسناک نبود جالب هم نبود
۱ سال پیشمائده
10رمان زیبایی بود دوسش داشتم اما اگه آخرش عاشقانه نمیشد بهتر بود
۱ سال پیشستایش
20رمان قشنگی بود و میتونست قشنگ تر هم بشه.....
۱ سال پیشمهسا
50سلام رمان بسیار بسیار قشنگی بود ،خیلی لذت بردم ،از نویسنده محترم تشکر میکنم که چنین رمان زیبایی نوشتند همیشه موفق باشید.
۱ سال پیشآنیل
16خیلی بد توصیه میکنم نخونید تا روحیتون خراب نیشه واقعا این چه زمانیه اخه مغز ادم درد میگیره
۲ سال پیش
اتی
۱۲ ساله 00رمان خیلی عالی بود ولی اگر مادر ماندلا فرزند زاندر را نه نمی داشت بهتر بو ممنون که این همه رمان های مختلف دارید