من ماندلا کروز هستم! دختری که دیوانه شناخته شده است! مردم شهر با انگشت مرا نشان می دهند! می گویند صداهایی که می شنوم همه از سر توهم است، حتی در چشمانم زل می زنند و می گویند تو احمقی بیش نیستی! اما من دیوانه نشده ام... من تکه تکه شدن خانواده ام را به چشم دیدم و فقط در سکوت تماشا کردم، دیدم که چگونه تنها دوستانم را در مقابل دیدگانم به آتش می کشند... بوی گزنده و فلزی خون را از گوشه و کنار خانه ام احساس می کردم، جام های خون تنها نوشیدنی بود که می توانستند با آن از من پذیرایی کنند.... در نهایت کنجکاوی و جست و جو با شخصیتی سر کش و خودخواه، من! ماندلا کروز به دنبال قاتلین خانواده ام و باعث و بانی دیوانگی خودم می گردم...

ژانر : ترسناک، معمایی، جنایی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۶ دقیقه

مطالعه آنلاین سیگنال مرگ
نویسنده : مبینا ترابی

ژانر : #ترسناک #جنایی #معمایی

خلاصه :

من ماندلا کروز هستم! دختری که دیوانه شناخته شده است!

مردم شهر با انگشت مرا نشان می دهند! می گویند صداهایی که می شنوم همه از سر توهم است، حتی در چشمانم زل می زنند و می گویند تو احمقی بیش نیستی!

اما من دیوانه نشده ام...

من تکه تکه شدن خانواده ام را به چشم دیدم و فقط در سکوت تماشا کردم، دیدم که چگونه تنها دوستانم را در مقابل دیدگانم به آتش می کشند...

بوی گزنده و فلزی خون را از گوشه و کنار خانه ام احساس می کردم، جام های خون تنها نوشیدنی بود که می توانستند با آن از من پذیرایی کنند....

در نهایت کنجکاوی و جست و جو با شخصیتی سر کش و خودخواه، من! ماندلا کروز به دنبال قاتلین خانواده ام و باعث و بانی دیوانگی خودم می گردم...

توجه کنید : این کتاب توسط انتشارات علوم گسترش نوین به چاپ رسیده است و اکنون با اجازه نویسنده در اختیار شما قرار گرفته است.

یادداشت نویسنده :

«به نام او که انسان را آفرید تا عاشقی کند»

من مبینا ترابی هستم...یک نویسنده نوجوان!

از تجربه های نداشته یک دختر هفده ساله با افکاری صد ساله می نویسم.

عاشقان ماه همان هایی هستند که با طلوع خورشید لبخندی زدند و شب را به فراموشی سپردند و ماه را از یاد بردند.

بیایید حداقل ما اینگونه نباشیم با وارد شدن فضای مجازی در زندگی خود را از نوستالژی هایمان دور نکنیم و اینطور نباشیم که دنیای شیرین حقیقت را به دنیای تنهایی مجازی ترجیح دهیم.

با خواندن دوباره کتاب ها؛ حال و هوای گذشته خود را باز گردانیم و به کودک درونمان اجازه رشد دوباره را بدهیم.

درست همانند باران که بعد از بارش نوید زندگی دوباره را می دهد ما نیز نوید زندگی دوباره با کتاب را به آیندگان بدهیم و نگذاریم دنیا به اعماق تاریکی سقوط کند.

شاید دنیای مجازی تا یک حد خوب باشد اما مگر می تواند جای دنیای واقعی را سلب کند؟

این را باید بدانیم که کتاب را نمی توان مجازی خواند زیرا تنها بازمانده از خاطراتمان همین کتاب ها هستند.

ترجیح دادن دنیای مجازی به واقعیت همانند این است که ما؛ دگر اکسیژن نخواهیم و آن را مجازی طلب کنیم.

از همان زمانی که حروف الفبای زندگی ام را آموختم ؛شروع به نوشتن کردم.

نوشته¬های هفت سالگی ام را به خاطر مادرم دوست داشتم درست همان موقعی که می گفت"تو بهترین فرد بر روی زمین می شوی"

نوشته های ده سالگی ام را به خاطر هدیه هایی که می گرفتم دوست داشتم.

نوشته چهارده سالگی ام را به دلیل تشویق های خانواده و دوستان دوست داشتم.

اما اکنون مجموع نوشته هایم را در آغاز سن هفده سالگی به خاطر اشتراک عقاید و افکارم برای شما مردم؛ دوست دارم زیرا می دانم و یقین دارم من نیز روزی به وسعت موفقیت شما مردم؛ موفق می شوم.

این را بدانید با خواندن نوشته ها و افکار این دختر هفده ساله ؛ به او امید این را می دهید که درختان قطع شده هیچ گاه به هدر نمی روند و روحشان تا ابد در نوشته های این کاغذ ها زنده می ماند.

با رغبت می گویم؛ به افکار من خوش آمدید.

مقدمه

صدایش را می شنیدم.

صدای ضجه های دلخراش اورعشه بر تن آدمی می انداخت.

شاید آنها هنوز در این خانه بودند...

شاید من را می دیدند.

شاید این قتل ها مربوط به آنهاست.

چه کسی می داند؟

شاید آن قاتل روزی به سراغ من هم بیاید.

شایدهمین حالا اگر باز گردم، با چهره در خون غلتیده او

روبه رو شوم...

وجودش را در کنارم احساس می کنم...

او همینجا است...

آنها همینجا هستند...

صدایشان را می شنوم...

همه آنها اینجا هستند...

سایه تاریک آن ها قلبم را سخت تر و سنگ تر از قبل می کند.

نفرت در وجودم شعله می کشد.

کمک می خواهند؛ کسی را می خواهند که نجاتشان بدهد.

هیچ کس نیست، فقط من مانده ام و ترس نبودن شان و انتقام جویی...

من در این نبرد جان می دهم یا آن ها؟

نمی دانم...

فقط داستانی را شروع کرده ام که هیچ انتهای مشخصی ندارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما صدایی از اعماق وجودم خبر از سلاخی شدن من نیز می دهد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل اول"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بیست و پنج جولای، سال هزار و هشتصد و نود وهشت میلادی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت بیست و سی دقیقه شب"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر روی صندلی گهواره ای قدیمی مادر نشسته بودم و خیابان را از پنجره چوبی ،که کناره هایش توسط موریانه ها خورده شده بود تماشا می کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته با خود نجوا کردم و گفتم: هر چه قدر هم این خانه مخوف باشد باید بایستم و تسلیم این حس های ابهام آمیز نشوم. با شنیدن صدای درب؛ پاهایم را بر روی زمین نهادم و حرکت صندلی رامتوقف کردم و گفتم: بفرمایید داخل خانم مگ دونالد. دستگیره فلزی و زنگ زده درب بعد از درنگی به چرخش در آمد و باز شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم مگ دونالد با سینی دایره ای شکل حاوی یک فنجان چینی که محتوایش قهوه بود وارد شد. آهسته با قدم های شمرده به سمتم آمد. بدون هیچ گونه نگاهی فنجان قهوه را بر روی میز کوچک مستطیلی شکل چوبی قرار داد. نیم نگاهی به صورت کشیده و چروک شده اش انداختم. خانم مگ دونالد زنی مسن بود که هر از گاهی برای تمیز کردن خانه، به کمک من می آمد. دو فرزندش یعنی دختر و پسر او در شهر جرجیایی کشور انگلستان زندگی می کردند و مگ دونالد را به خاطر لال بودنش رها کرده بودند. به صورت اخم آلود خانم مگ دونالد نگاه کردم و گفتم: خانم مگ؟ اخبار تازه ای به دستتان نرسیده است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مگ دونالد با اخمی که بر روی پیشانی اش حکاکی شده بود دست بر کناره دامن خود برد و روزنامه کاهی رنگی را روی میز گذاشت و روی دفترچه کوچکی که همراهش بود نوشت. خانم ، می توانید اخبار را از طریق روزنامه دنبال کنید. جناب سایمون دیشب راس ساعت دوازده نیمه شب به اینجا آمدند. می خواستند شما را ملاقات کنند؛ که من در پاسخ گفتم؛ سرتان گرم است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتند قبل از نیمه شب به اینجا می آیند. بعد از اینکه نوشته ها را خواندم با چهره ای گرفته گفتم: ممنون خانم مگ... امشب می توانید زودتر از موعد به منزل بروید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مگ نگاهی به چهره ام انداخت و بعد از مکثی از اتاق دوازده متری که کف آن از چوب های خشک ساخته شده بود بیرون رفت. درب چوبی با صدای ناهنجاری بسته شد. سایمون؛ دوست دوران دبیرستان من بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

البته فقط سایمون نبود. ما در دبیرستان با هم یک گروه دوستانه را تشکیل می دادیم. من ماندلا کروز،سایمون جیکسن؛ بن برلاکس و گلوریا فارمن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما دوست های صمیمی یکدیگر هستیم از اولین سال دبیرستان تا به حالاکه فارغ التحصیل رشته روانشناسی بودیم. نفس عمیقی کشیدم. فنجان سرد شده قهوه را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. به روزنامه نگاهی انداختم. فنجان را روی میز قرار دادم و بعد روزنامه را برداشتم. صفحه اولش به شدت خودنمایی می کرد. آهسته شروع به خواندن کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"قتل ها ادامه دارد..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاریخ مرگ پانزده جولای...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نام:استفان هاتسون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شرح مرگ: شاهدان شهادت داده اند که با چشمان خود دیده اند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان بعد از مطالعه همیشگی به رخت خوابش رفته است. او هیچ کسالتی نداشته است... صبح که قصد بیدار کردن او را داشته اند. صحنه اسفباری رو به روشده اند. استفان به حالت وحشتناکی گردنش کج و شکسته شده و در استفراغ خود خفه شده است. پی نوشت: هنوز این قاتل زنجیره ای را پیدا نکرده اند و هیچ ردی از او نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و ازروی صندلی برخاستم و به سمت دیوار چوبی رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه عمیقی به کاغذ ها و عکس ها انداختم. اولین عکس و چاپ روزنامه متعلق به سارا پی تی ریب سان بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاریخ مرگ: یکم ماه آوریل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شرح قتل: جنازه این دختر هفده ساله را در یک مهمانی پیدا کرده اند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست ها و پاهایش قطع شده بود و پیدا هم نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تمام تحقیقاتی که داشتند به هیچ نتیجه ای نرسیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا هیچ دشمنی نداشته است...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و هیچ کار خلافی انجام نداده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ مدرکی از قاتل پیدا نکردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقتول بعدی:روت فاول

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روت با زنجیر داغ به قتل رسیده است...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاریخ مرگ: سوم ماه آوریل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شرح قتل: روت در خانه به تنهایی زندگی می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که برای پروژه دانشگاهش تحقیق می کرده است قاتل به سراغ او آمده است زنجیر بسیار داغ را بر گردن او آویخته شده است. روت از جمع شدن اکسیژن در بدنش نمرده است بلکه حرارت بسیار بالای زنجیر باعث شده است سر از بدن او جدا گردد و وقتی جنازه او را پیدا کردند خبری از سر او نبوده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به عکس بعدی نگاهی انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الکس تیامن... زمان مرگ:شش آوریل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الکس هم به طرز عجیب و ترسناکی در آب کم عمق استخرش خفه شده است. علت مرگ هم این بوده است که موهای بلند او به داخل هوا کش استخر کشیده شده است و فشار آنقدر زیاد بوده که تقریبا نیمی از صورت او له و فشرده شده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قاتل هیچ کدام از این قتل ها معلوم نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به عکس های بعدی نگاه کردم. هر کدام به طرز عجیب و ترسناکی به قتل رسیده اند. تمامی قتل ها با فاصله چند مدت اتفاق افتاده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ کس نتوانسته است هدف بعدی قاتل مخوف را تشخیص دهد. تنها جمله ای که به پیدا کردن این قاتل کمک می کرد جمله ای بود که تمامی مقتول ها یک ماه قبل از مرگشان گفته اند. جمله ای که باعث می شود امید به زندگی را ازدست بدهی. آنها همه می گفتند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداهای عجیبی را می شنویم گویی یک نفر از اعماق وجود ما را صدا می زند و می خواهد او را همراهی کنیم... نفس عمیقی کشیدم و روزنامه را با پونز به دیوار قتل ها چسباندم. چشم از عکس های خون آلود مقتول ها گرفتم و به سمت تخته چوبی که به دیوار چسبانده بودم رفتم. عکس اعضای خانواده ام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم؛ سیلیور برادرم، کارلوس پدرم وسوفیا خواهر خوانده ام که یک دختر آفریقایی بود... نگاهی عمیق به کلبه ترسناکمان انداختم و در آن روز شوم غرق شدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چهاردهم دسامبر سال هزار و هشتصد و هشتاد و سه خیابان کینگ ویلیام، لندن"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از مدرسه به خانه بازگشته بودم. ساعت حدود دوازده ظهر را نشان می داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام به سمت آشپز خانه قدم بر داشتم. وارد آشپزخانه شدم. به مادر که در حال آشپزی بود نگاهی انداختم. زیر لب به آرامی گفتم: سلام ماما...من برگشته ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرگیلدا، زیر چشمی با چشمان به رنگ تاریکی شبش؛ نگاهم کرد و بعد با صدای دورگه اش که به خاطر سرما خوردگی شدید بود گفت: لباس هایت را تعویض کن نمی خواهم وقتی پدرت می آید تو را بااین قیافه شلخته و کثیف ببیند. با نگاهی اندوهگین آشپزخانه را ترک کردم و به سمت پله های مارپیچ و ترسناک خانه رفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه یک ترس عجیب نسبت به این خانه داشتم. خانه ای که از یک نشیمن بزرگ،یک آشپز خانه متوسط و پله های مارپیچ و طبقه بالا که از چهار اتاق تشکیل می شد. از معماری این خانه بسیار تنفر داشتم. پله ها را پشت سر گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض رسیدنم سیلیور برادرم به همراه سوفیا خواهر خوانده ام،باخنده از اتاق سوفیا بیرون آمدند. اما تا نگاهشان به چهره من افتاد اخمی کردند و از کنارم گذشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید مقدار تنفر آنها نسبت به من، همانند تنفر من نسبت به خانه بود. وارد اتاق کوچکم شدم. یونیفرم مدرسه را که شامل یک پیراهن آستین سه ربع سفید؛

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به همراه یک دامن سیاه رنگ بود از تنم درآوردم و به داخل سبد لباس ها انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای خنده و فریاد سیلیور و سوفیا به پایین رفتم. پدر برگشته بود. بعد از کمی صحبت مادر میز نهار را چید و از ما خواست تا برای صرف غذا به آشپزخانه برویم... کنار پدر نشستم. طبق همیشه دست هایمان را به هم چسباندیم و بعد چشم هایمان را بستیم. امروز نوبت پدر بود که دعای اول غذا را بخواند. پدرم آرام و زمزمه وار شروع به خواندن کرد و گفت: پروردگارا ما را کنار هم شاد و سلامت نگه دار تا بتوانیم سالیان سال در کنار هم به شادمانی زندگی کنیم... بعد از درنگی یک صدا و با هم گفتیم: پروردگارا، آمین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و غذا خوردن را شروع کردیم. روز نسبتا خوبی بود. اما فقط روز... غروب شده بود. طبق عادت روزمره ام در نشیمن نشسته بودم و کتاب می خواندم. پدر و مادرم بعد از تماشای تلویزیون به همراه سیلیور و سوفیا به طبقه بالا رفتند تا استراحت کنند. تقریبا هفتاد دقیقه ای می شد که تنها در نشیمن نشسته بودم... با صدای زنگ درب، به سرعت کتاب را بستم و به سمت درب رفتم. بعد از درنگی درب سفید رنگ را گشودم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بوت های خاکی رنگ و قدیمی بود. آرام چشم هایم را به بالا سوق دادم. شلوار سیاه کتان که گویا چندین بار شسته شده بود و پیراهن سیاه رنگی که خاک و گل از رویش می بارید. به چهره اخم آلود مرد نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گویا از این بر انداز کردن من خوشش نیامده بود. کیف سیاه رنگی را یک طرفه روی شانه هایش انداخته بود... نگاهی گذرا به چشم هایم انداخت و گفت: خانم ماندلا کروز؟ با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: نامه دارید. آهسته گفتم: نامه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست های زمخت و چروک شده اش را به داخل جیب سمت راست شلوارش برد و یک کاغذ مچاله را درآورد. با اخم کمرنگی دست بردم تا آن نامه عجیب را بگیرم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حواستان باشد خانم کروز. خودتان را درگیر هیچ ماجرایی نکنید. و... در مقابل کائنات و آینده نایستید. این یک هشدار دوستانه است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون توجه به حرفش دستم را به سمت برگه بردم. به محض برخورد دستم با برگه؛ صدای فریاد گوشخراشی از طبقه بالا آمد. پستچی عجیب را فراموش کردم و با استرس و نگرانی تمام به داخل خانه دویدم و به سرعت از پله ها بالا رفتم. آخرین پله را پشت سر گذاشتم. بوی بنزین و چوب سوخته در راهرو پیچیده بود. حیرت زده به درب های بسته اتاق ها نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بلند مادر و پدرم را صدا زدم. هیچ صدایی جز فریاد و کمک خواستن نمی آمد. اشک هایم بر روی گونه هایم جاری شدند. به سمت اتاق سیلیور رفتم و با مشت های کوچکم به جان درب افتادم و با تمام توانی که داشتم درب را کوبیدم... دستم را به سمت دستگیره درب بردم که به شدت سوخت. صدای ناله ها و ضجه های خانواده ام را می شنیدم. به سمت اتاق پدر و مادرم رفتم. هر دوشان با مشت بر درب می کوبیدند و کمک می خواستند. هر چه قدر سعی می کردم؛ درب ها باز نمی شدند. گریه هایم به ضجه تبدیل شده بودند. سوفیا فریاد می زد و گریه می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاق ها آتش گرفته بودند. با گریه و تمام توانی که داشتم درب ها را هل دادم. اما باز نمی شدند... از پایین درب که کمی باز بود به اتاق مادر و پدرم نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ چیز معلوم نبود،هیچ چیز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گریه فریاد زدم و گفتم: کمی صبر کنید می روم تا کمک بیاورم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به فریاد های مادرم که می گفت: نرو... توجهی نکردم و با عجله پایین رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت تلفن هجوم بردم. شماره آتش نشانی را گرفتم... اما فقط بوق های متمدد بود که باعث شد هق هق گریه ام بیشتر شود. با شتاب به سمت درب دویدم و از درب خارج شدم. خبری از پستچی نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت به پشت ساختمان رفتم و تبر کوچک پدرم را برداشتم و با عجله به خانه رفتم و پله ها را پشت سر گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تپش قلبم باعث شده بود دستانم به لرزه بی افتد. فریادشان لرزه بر تنم می انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت اتاق مادر و پدر رفتم و با تبر بر درب کوبیدم. هر چقدر ضربه می زدم کمتر به نتیجه می رسیدم. روی زمین زانو زدم. همراه فریاد آنها شروع به فریاد زدن کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام موهایم به دورم افشان شده بود. حالم دست خودم نبود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا توانستم فریاد زدم و اشک ریختم. نمی دانم چه مدت گذشته بود اما با قطع شدن فریادها با ترس؛ عرق روی پیشانی ام را پاک کردم و ایستادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مشت به درب کوبیدم و گفتم: ماما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایی نیامد... دوباره با هق هق و گریه گفتم: پدر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدا از هیچ اتاقی نمی آمد. به سمت اتاق سیلیور رفتم و با مشت درب را کوبیدم و گفتم: سیلیور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ضجه هایم هر لحظه شدت می گرفت. درب اتاق سوفیا را کوبیدم و گفتم: سوفیا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط صدای زوزه باد بود که درب ورودی ساختمان را به شدت می کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسط راهرو ایستادم و با چشم های گرد شده از ترس؛ دستانم را روی گوش هایم گذاشتم و با فریاد گفتم: مادر؟ پدر؟ سوفیا؟ سیلیور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواب بدهید التماس می کنم... هیچ صدایی نمی آمد. به خودم جرئت دادم و با تبر دستگیره درب اتاق سیلیور را شکستم. دستم را به داخل بردم که به شدت از حرارت بالای اتاق سوخت. با گریه دستم را بیرون آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قرمز و متورم شده بود.نتوانستم درب را باز کنم...از پله ها پایین رفتم. تلفن را برداشتم و دوباره شماره آتش نشانی را گرفتم... بعد از چندین بوق متوالی بالاخره جواب دادند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل دوم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گریه تمام ماجرا را شرح دادم. تلفن را قطع کردم و در کنار دیوار دو زانو نشستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گذشت سی دقیقه که یک عمر بر من گذشت پلیس و آتش نشانی به همراه آمبولانس و پزشک آمدند. بدون اینکه توجهی به من کنند با سرعت به سمت پله ها رفتند. همراهشان بالا رفتم. هیچ کدام از درب ها باز نمی شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از تلاش های بی وقفه که به باز شدن ختم شد به داخل اتاق ها رفتند. خواستم من هم به داخل بروم، اما اجازه ندادند و مرا به پایین فرستادند. چشم هایم را بستم و با تمام وجودم آرزو کردم تا همه خانواده ام سالم باشند. حتی اگر آنها از من تنفرداشتند. به ساعت خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقریبا چهار ساعت تمام... هیچ کدامشان به پایین نیامده بودند. با سر و صدای بسیار زیاد برانکارد ها را به پایین آوردند. با دیدن خانواده ام اولین کاری که انجام دادم و دست خودم نبود این بود که استفراغ کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هایم را بستم و بعد از مکثی گشودم. آرواره های مادرم به طرز وحشتناکی ذوب شده بودند. تمام دندان هایش بیرون زده بود. فقط جمجمه اش سالم مانده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم زنده نمانده بود... با کشیدن پارچه سفید رنگ بر روی صورتش بر روی زمین زانو زدم. نفر بعدی پدرم بود... پدرم تمام ماهیچه های بدنش از بین رفته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام لباس هایش به بدنش چسبیده بودند.هیچ پوستی روی بدنش نمانده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اشک به جنازه پدرم خیره شدم. با دیدن سوفیا فریادی زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او هم مرده بود...قلبش پخته شده بود.کل صورتش هم از بین رفته بود. کاش من جای آنها بودم و هیچوقت این کابوس را نمی دیدم... جنازه سیلیور را نشانم ندادند فقط پلیس به من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادرتان گویا سعی داشته است از پنجره فرار کند. اما آنقدر حرارت زیاد بوده است که بدنش به قاب پنجره چسبیده است. جسمش را با تلاش فراوان از پنجره جدا کردند... به شما تسلیت می گوییم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بهت فقط به لب های پلیس خیره شده بودم حس می کردم تمامی این ها یک کابوس است. کابوسی ترسناک که هر یک هزار سال نوری رخ می دهد. مرد پلیس مکثی کرد و گفت: ما صحنه را بازرسی کردیم. قاتلی در کار نبوده است.. اما جای تعجب است که هر چهار نفر باهم آتش بگیرند... شما به کسی مظنون نیستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشم های لبریز از اشک به مرد خیره شدم و حرفی نزدم. مرد پلیس وقتی حالم را دید ادامه داد و گفت: شما حال خوبی ندارید بعد از جواب پزشکی قانونی به سراغ شما می آییم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای درب که طبق همیشه سه بار کوبیده شد و کوبنده کسی جز سایمون نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست از خاطرات شوم کشیدم و گفتم: سایمون... به داخل بیا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستگیره درب چرخشی کرد و بعد سایمون به داخل آمد و با ابهت همیشگی و قدم های محکمش به سمتم آمد. دست به سینه به عکس روی دیوار خیره بودم. سایمون همانند خودم ایستاد و پاهایش را به عرض شانه اش باز کرد. بعد از چند ثانیه با صدای مردانه و لهجه اصیل انگلیسی اش گفت: ماندلا روزنامه را خوانده ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را روی صورتم قرار دادم و بعد از آنکه نفس عمیقی کشیدم؛ گفتم: بله خوانده ام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون بدون آنکه احساس معذب بودن کند از من دور شد و روی صندلی گهواره ای نشست و گفت: نمی خواهی از پیگیر بودنت دست بکشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را از روی چهره ام برداشتم و از روی شانه سمت راستم نگاه عمیقی به سایمون انداختم. سایمون و گلوریا در این جست و جوها به من کمک می کردند. از همان روزی که اولین قتل اتفاق افتاد کنجکاو شدم تادر موردش بدانم. علاوه بر دلیل مرگ ترسناک خانواده ام به دنبال این قاتل دیوانه هم بودم. اما احساس می کردم این قتل ها به هم مربوط هستند. سایمون وقتی دید همانطور خیره نگاهش می کنم زهر خندی زد و گفت: از مگی شنیده ام که باز به کلیسا رفته ای... کمی مکث کرد و درحالی که به موهای تراشیده شده ام اشاره می کرد گفت: همان یک ذره موهایت را هم تراشیدی. به سمتش رفتم و روی زمین کنار دیوار ، پائین پنجره نشستم و گفتم: مگی؟؟ صدمین بار است که می گویم؛ خانم دونالد را مگی صدا نزن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون بدون ذره ای توجه فنجان را از روی میز برداشت و جرعه ای از قهوه گس و سرد شده نوشید که باعث شد صورتش را در هم بکشد... نگاهش کردم که با لحنی تلخ گفت: مگی را بیرون بیانداز. این چه قهوه ایست؟ مزه خامه فاسد شده با بادام زمینی را می دهد. خیره نگاهش کردم که ادامه داد و گفت: باشد من تسلیم؛ دیگر مگی نمی گویم... سری تکان دادم زیرا می دانستم این تسلیم شدنش فقط برای مدت کوتاهی است. از جایم بلند شدم و دوباره به سمت دیواری که عکس خانواده ام را چسبانده بودم رفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون نیز از جایش برخاست و درست پشت سرم ایستاد... حضورش را احساس می کردم. آهسته گفت: ماندلا؟ جوابی ندادم که ادامه داد و گفت: چطور می توانی در خانه ای زندگی کنی که خودت به چشم زجر کشیدن خانواده ات را دیده ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسی کشیدم و با فکر کردن به گذشته؛ گفتم: از همان موقع که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در منجلاب خاطراتم فرو رفتم... برای بار هزارم شروع به تعریف کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه هفته از مرگ خانواده ام گذشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من را به خاطر بی سرپرست بودنم به نوانخانه فرستادند. چند مدت گذشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقریبا سه ماه. پلیس و دایره جنایی هیچ مدرکی پیدا نکرده بودند. آن ها برای اینکه به سیستم خودشان آسیبی نرسد آقای ارول ، همکار پدرم را اعدام کردند. آن هم با صندلی برق... او بی گناه بود. فقط دو هزار دلار به پدرم بدهکار بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتند" برای این خانواده ام را کشته بود که توان مالی نداشته است تا طلب پدرم را پس دهد". آقای ارول بی گناه مرد. خانواده ام را در قبرستان مک ولین دفن کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک آرامگاه همیشگی برای آنها ساختند... البته آن موقع نمی دانستم که آن آرامگاه چه حکمی دارد؟ یک سال گذشت ، من به شدت افسرده و گوشه گیر شده بودم. به هر طریقی بود از نوانخانه فرار کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسئولین نوانخانه به من اجازه نمی دادند که به قبرستان بروم. برای همین فرار کردم و برای دیدن خانواده ام به محل دفن شان رفتم. متروکه ترین جای قبرستان، قبر خانواده ام بود. هنگامی که رسیدم شب شده بود و خورشید غروب کرده بود. هم می ترسیدم؛ هم دلم می خواست یک دل سیر برای خانواده ام عزاداری کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خودم جرئت دادم و به سمت آرامگاهشان رفتم. قبرستان مک ولین از درخت های کاج بسیار بلند و گل های رز سیاه تزئین شده بود. در طول روز نمای زیبایی داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما در تاریکی شب برای یک دختر ده ساله مخوف ترین جای ممکن بود... آرام به سمت قبرها رفتم. قبر هر چهار نفرشان در یک مکان بود. کنار قبرها نشستم. صدای جغد ها ترسم را نسبت به گورستان بیشتر می کردند. با دست های لرزان قبر پدرم را لمس کردم. آرام آرام، شروع به اشک ریختن کردم. کاش من جای آنها بودم . کاش می توانستم نجاتشان دهم... اما همه این ای کاش ها، فقط تصورات من بودند وگر نه در آن لحظه، هیچ کاری از دست من؛ بر نمی آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زوزه باد باعث شد در خودم جمع بشوم. چند دقیقه نگذشته بود که در تاریکی و سیاهی شب؛ نور فانوسی به چشمانم خورد و سایه مردی غول پیکر در زیر نور فانوس نمایان شد. از ترس زبانم بند آمده بود... متوجه این بودم که چانه ام به لرزش افتاده است. حس های عجیبی به سمتم هجوم آوردند. ترس؛ اضطراب، دلهره؛ خشم؛ نفرت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از این می ترسیدم که مسئولین نوانخانه مرا پیدا کنند. مرد با قدم های سنگین و شمرده به سمتم می آمد. از روی زمین با پاهای لرزان بلند شدم. پاهایم بر روی زمین قفل شده بودند جرئت این را نداشتم که بگریزم... و شاید هم دیگر دیر شده بود. مرد بر روی قبرها ایستاد. فانوس را به سمت چهره اش برد. هر لحظه با بالا رفتن فانوس، تپش قلب من نیز بیشتر می شد... فانوس را روی چهره اش متوقف کرد. با دیدن چهره سهمگین او ، دستانم شروع به لرزش کردند. ریش های بلند جو گندمی و لباس بلندی که همانند پارچه کنفی بود ؛بر تن داشت. شلواری به پا نداشت و زانوهایش از زخم های عمیق پر شده بودند. صورتش همانند کسی بود که توسط گرگ به چنگال کشیده شده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خون از روی پیشانی اش همانند جوی آب جاری بود. طنابی بلند به دور گردنش آویزان بود و کیسه ای بزرگ بر روی دوشش نهاده بود. به چشم های آبی رنگش نگاه کردم که باصدایی ترسناک و آرام گفت: ماندلا کروز؟ با تعجب و ترس بیشتر نگاهش کردم. این روز؛ درست همانند روز شومی بود که خانواده ام در مقابل چشمانم جان باختند و من نتوانستم هیچ کاری انجام دهم. ادامه داد و گفت: خانم کروز؟ یادتان رفته است که نامه دارید؟ با چشمان گرد شده و پر از اضطراب نگاهش کردم. صدای جغد ها هر لحظه اوج می گرفت و بیشتر می شد. وقتی دید همانطور با ترس نگاهش می کنم و هیچ جوابی نمی دهم؛ به سمتم آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر قدم که او به سمتم بر می داشت به عقب می رفتم. رو به رویم، درست در یک قدمی صورتم ایستاد. مکثی کرد دست بر زیر فانوس کهنه اش برد. بعد از درنگی برگه ای مچاله شده را از زیر فانوس بیرون کشید و به سمت من گرفت. نگاهی به برگه انداختم. درست شبیه همان نامه ای بود که آن پستچی آورده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به دست های استخوانی مرد انداختم. مردد بودم ومی ترسیدم اما حس نفرت و کنجکاوی بر عقلم حاکم شد و دستم را به سمت برگه بردم و گرفتم. اما وقتی خواستم نامه را از دست او جدا کنم دستانم جدا نمی شدند گویا به کاغذ مقدار زیادی چسب چسبانده بودند. دوباره تلاش کردم که این بار مرا به سمت خودش کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ترس فریاد بلندی سر دادم و شروع به کمک خواستن کردم. با صدایی لرزان از اعماق وجودم فریاد می زدم و می گفتم: کمک... خواهش می کنم یک نفر به من کمک کند. به چشم های مرد نگاهی انداختم که به شکل وحشتناکی شروع به خون ریزی کرده بود و قطره های خونش بر روی دستم می ریخت. لرز بدی بر تنم نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وزش باد باعث شده بود ترسم دو برابر شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دست دیگرش دست چپم را در دست گرفت. تقلا می کردم اما بی فایده بود. مرا به سمت ستون های آهنی که به دور قبرها ؛ساخته بودند کشید. با آن طناب مرا به ستون آهنی بست. فریاد می زدم و تقلا می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسی صدایم را نمی شنید؛ هیچ کس... چهره مرد به طرز اسفباری در حال تغییربود. وقتی دید تقلا می کنم ، نامه را از دستم جدا کرد و به داخل دهانم گذاشت. حالم بد شده بود، بوی تعفن می داد. در آن لحظه فقط می خواستم کسی برای نجاتم بیاید حتی اگر از طرف نوانخانه بودند. از من دور شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیسه اش را بر روی زمین گذاشت. از داخل کیسه تبر و بیل کوچکی را در آورد. با ترس و چشمان گرد شده نگاهش می کردم. انتظار این را داشتم که قطعه قطعه ام کند، اما این کار را نکرد. نگاهی به چشمانم انداخت و پوزخند صدا داری زد و بعد با برداشتن تبر و بیل آهنی اش به سمت قبر های خانواده ام رفت... شروع به شکافتن قبر پدرم کرد.تمام توانم را به کار گرفتم تا فریاد بزنم اما نمی توانستم. بعد ازگذشت مدتی قبر ها را شکافته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی حال سرم بر روی شانه ام افتاده بود و فقط آن صحنه را تماشا می کردم. تابوت ها را از قبر بیرون کشید. جنازه پدر؛ مادر؛ خواهروبرادرم را از تابوت خارج کرد و جسم بی روحشان راکنار هم قرار داد. به سمتم بازگشت و نگاه عمیقی به چشمانم انداخت؛ لبخند شیطانی بر روی لب هایش نشاند. حالم به شدت بد شده بود. فکر می کردم، بازی کثیفش به اتمام رسیده است اما اینگونه نبود. تبرش را برداشت و به سمت جنازه ها ، که با نظم و ترتیب روی هم چیده بود رفت. تبرش را که بالا برد، فهمیدم قصدش چه چیزی است. چشمانم را بستم و از اعماق وجودم فریادی سر دادم که باعث شد برگه، از دهانم به بیرون پرتاب شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای برخورد تبر چشمانم را باز کردم. آن چیزی که نمی خواستم اتفاق بی افتد، افتاده بود. شروع به سلاخی خانواده ام کرد. بلند و بدون وقفه فریاد می زدم و می خواستم کارش را متوقف کند. اما به حرف هایم اهمیت نمی داد. خانواده ام در مقابل چشمانم سلاخی شدند. با دیدن آن صحنه نفس در سینه ام حبس شد.آخرین نفری که تکه تکه شد سوفیا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رمق در بدنم نمانده بود. دست و پای هر چهار نفرشان را تکه تکه کرده بود. چشم هایم در حال بسته شدن بودند. دیدم که چگونه جسم بی جان آنها را به داخل کیسه اش ریخت وشروع به قهقهه زدن کرد. طوری که رعشه بر تن می انداخت. نمی توانستم نفس بکشم. بغض راه گلویم را سد کرده بود ، احساس خفگی داشتم. دیگر نتوانستم تحمل بیاورم از حال رفتم و بی هوش شدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنگامی که چشم هایم را گشودم؛ داخل خانه بودم. به اطراف با ترس خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انتظار داشتم تمامی این ها خواب باشد. سرم را پائین انداختم. با دیدن کاغذی که بر روی زمین بود با عجله آن را برداشتم و گشودم. نوشته را با ترس و وحشت زیر لب زمزمه می کردم. "خودت را قربانی دیگران نکن؛ ما همیشه مراقبت هستیم..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را بستم. از به یاد آوردن آن صحنه ها؛ دوباره حالم بد شده بود... بعد از مکث کوتاهی چشمانم را باز کردم و رو به سایمون که به عکس خانواده ام خیره شده بود ادامه دادم و گفتم: بعد از خواندن آن جمله، ترس بیشتر از قبل در وجودم رخنه کرد. ترسیده بودم خانه را ترک کنم... حضورش را احساس می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای نفس های سنگینش را می شنیدم اما تمامی این ها فقط یک حس بود. چون او در خانه نبود... آنقدر اشک ریختم که از هوش رفتم. نمی دانم چقدر چشمانم بسته بود اما موقعی که چشم گشودم خورشید طلوع کرده بود. بدون اینکه به خانه نگاه کنم با عجله از درب بیرون رفتم و یک نفس تا اداره پلیس دویدم. وقتی رسیدم همه چیز را برای رئیس پلیس شرح دادم. اول دلیل فرارم را از نوانخانه پرسیدند و بعد به هیچ کدام از حرف هایم اعتنایی نکردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما آنقدر حرفم را بازگو کردم که دو نفر از گروه تجسس را همراه من به قبرستان فرستادند. هنگامی که رسیدیم مامورها همه قبرستان را بررسی کردند. به هیچ یک از قبرها آسیبی نرسیده بود. حتی گفتند "من یک دروغگو هستم" زیرا هیچ یک قبرها شکافته نشده بود. هر چه اصرار کردم قبر ها را بشکافند گوش ندادند. زیرا معتقد بودندشکافتن قبور مخالف مقررات دینی است...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من را دوباره به نوانخانه فرستادند. شب و روزم با گریه سر می شد. من با چشم های خودم دیدم که چه اتفاقی برای خانواده ام افتاد اما هیچ کس باور نمی کرد. در نوانخانه که بودم بعد از اتمام راهنمایی از نوانخانه بیرون آمدم و در دبیرستان شروع به ادامه تحصیل کردم. در همان موقع بود که با تو و بقیه آشنا و دوست شدم. هجده سالم که شد تصمیم گرفتم بعد از هشت سال به قبرستان بروم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دانستم خانواده ام دیگر در آن قبرستان نیستند و این موضوع همانند موریانه بر جانم افتاده بود تا بفهمم آن ها کجا هستند. شب هنگام، وقتی صدای ناقوس کلیسای مرکزی به صدا در آمد همراه با یک گور کن به قبرستان رفتم. پول هنگفتی به آن مرد دادم تا راضی شد قبریکی از خانواده ام را بشکافد و تقریبا نیمی از لوازم خانه ام را فروختم. به او گفتم فقط قبر پدرم را بشکافد... هنگامی که شروع به کندن قبر کرد تنم به لرزه افتاده بود احساس می کردم او باز هم می آید و من هستم که اینبار تکه تکه می شوم... شکافتن قبر تمام شد. تابوت را به کمک من بیرون کشید هنگامی که درب تابوت را بازکردم با نبود جنازه پدرمواجه شدم. می دانستم... مطمئن شدم که آن صحنه هایی که من دیده ام توهم نبوده است...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همان موقع تصمیم گرفتم به دنبال قاتل خانواده ام بروم و هنوز هیچ مدرک چشمگیری پیدا نکرده ام... بعد از لحظه ای مکث دستم را روی سرم گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه با به یاد آوردن آن صحنه ها سردرد عجیبی می گرفتم. سایمون که حالم را دید دستم را در دستان مردانه اش گرفت و به سمت صندلی برد تا بنشینم. آرام روی صندلی نشستم و تکیه دادم. سایمون دست به سینه ایستاد و گفت: مطمئن باش با کمک همدیگر پیدایش می کنیم. من از بورلی خواسته ام تا کمک مان کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بورلی خواهر سایمون بود که از من دوسال کوچکتر بود. آن هم رشته دانشگاهی اش روانپزشکی بود. عاجز و درمانده نگاهی به سایمون انداختم که گفت: حیف که موهایت را تراشیدی. آن هم به خاطر کلیسا... سرم را به صندلی تکیه دادم و همانطور که به سقف چوبی که هر از گاهی باران می آمد آب چکه می کرد نگاه کردم و گفتم: سایمون؛من برای کمک به پدر روحانی به کلیسا می روم موهایم دست و پا گیر بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت و گفت: به کمک گلوریا متوجه شدیم که مقتول بعدی این قاتل روانی چه کسی است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شتاب از روی صندلی برخاستم و شگفت زده با هیجانی که کنترلش دست خودم نبود گفتم: واقعا؟ خوب آن فرد کیست؟ می دانستم که بالاخره آن تاریخ ها به ما کمک می کنند... سایمون نگاهی به چشم های پر اضطرابم انداخت و گفت: ماندلا از طریق تاریخ مرگ آنها؛ نفر بعدی را پیدا نکردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشم های متعجب نگاهش کردم و گفتم: پس چطور فهمیدید؟ آشفته نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت: از طریق آدرس آنها توانستیم تشخیص دهیم مقتول دیگر کیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیره نگاهش کردم که به سمت دیواری که عکس مقتولین را چسبانده بودم رفت و گفت: سارا... در خیابان چهارصد و چهار زندگی می کرد. روت...آن هم در خیابان صد و هفت زندگی می کرد. الکس...خیابان صد وده... و به ترتیب همه آنها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاریخ مرگ و آدرس مقتولین هر کدام سه خیابان و سه روز تا سه ماه فرق دارد. قاتل از خیابان صد و سی و هفت شروع کرده است و حالا ... مکثی کرد و ادامه داد... حالا به خیابان دری شماره صد و سیزده رسیده است. مقتول بعدی او یک پسر جوان بیست ساله است. خانواده ای ندارد و اما ثروت هنگفتی دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هایم را برای دقایقی روی هم گذاشتم. بعد از درنگی چشم هایم را باز کردم و به سایمون که دست به سینه نگاهم می کرد گفتم: می خواهم جلوی این قاتل پست فطرت را بگیرم... روزی که قرار است ست به قتل برسد به خانه او می روم و اجازه نمی دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جایم برخاستم و به عکس ها خیره شدم. سایمون با کلافگی نگاهم کرد و با عصبانیتی آشکار گفت: عقلت را از دست داده ای ماندلا؟ آن قاتل هدف آخرش تو هستی. آخرین خانه در این شهر خانه توست... بعد تو می خواهی به استقبال او بروی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با فریاد ادامه داد و گفت: درست است؟ می خواهی زودتر عمرت به اتمام برسد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانند خودش گفتم: سایمون لطفا ساکت باش. من این کار را انجام می دهم.حتی اگر کمکم نکنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون کمی نزدیک آمد و گفت: اما...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کلافگی همانطور که به ساعت داخل اتاق اشاره می کردم گفتم: سایمون؛ از نیمه شب گذشته است. بورلی نگرانت می شود بهتر است بروی و تنهایم بگذاری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون اخمی میان پیشانی اش انداخت و بدون هیچ گونه حرفی ازاتاق بیرون رفت و درب را روی هم کوبید. نفس عمیقی کشیدم و به عکس ها نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی امکان داشت که من هم همراه ست بمیرم؟ سرم به دوران افتاده بود و درد می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنج دقیقه گذشته بود... با صدای کوبیده شدن درب، همانطور که به عکس استفان خیره بودم گفتم: سایمون؟ گفتم بروی برای چه باز هم برگشته ای؟ بیا داخل...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از لحظه ای مکث، درب با صدای کشدار به آرامی باز شد. سنگینی نفس های سایمون را پشت گردنم احساس کردم. همیشه متنفر بودم از اینکه نفس های فردی به گردنم برخورد کند... با عصبانیت و آشفتگی به سمت سایمون باز گشتم که نفس در سینه ام حبس شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل سوم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت و آشفتگی به سمت سایمون بازگشتم که نفس در سینه ام حبس شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدقه چشم هایم در حال گردش بود. با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم که درست در فاصله یک سانتی متری من ایستاده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی لرزان و با ترس گفتم: تو...تو اینجا چه کار می کنی؟ همان پستچی همان مرد عوضی بود. با صدای خش داری گفت: خانم کروز خود شما؛ اجازه دادید که به داخل بیایم. نمی دانم چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما توان حرف زدن را نداشتم. از استرس تمام بدنم یخ بسته بود. با همان دست های استخوانی؛دست به داخل جیبش برد و پیپ مشکی رنگی را در آورد و گوشه لب های کبودش گذاشت و با صدایی که حال شیبه همان پستچی بود گفت: کنجکاو بودید خانم کروز...پر و بالتان ریخته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توان حرف زدن نداشتم. به طور کامل در صورتم زل زده بود. نگاه عمیقی به چشم های در حال گردش من انداخت و در حالی که معلوم بود لذت می برد گفت: خوشم می آید. از اینکه از من می ترسی... با ترس و اضطراب به خودم جرئت دادم و گفتم: چرا دست از سرم بر نمی داری؟ جنازه خانواده ام را کجا بردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریشخندی زد و با تامل دود پیپش را در صورتم بخار کرد و گفت: زیاد خودت را اذیت نکن می خواهم تو را هم پیش آنها ببرم. قفسه سینه ام از اضطراب بالا و پایین می رفت. با لکنت و مکث گفتم: تو توان این کار را نداری. گویا عصبانی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیپش را بر روی زمین پرتاب کرد و بعد با خشم گفت: وقتی کنارآنها رفتی می فهمی... با اضطراب نگاهش کردم که جلوتر آمد و دست بر داخل جیبش برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست در مقابل صورتم ایستاد. نایلونی را از جیبش در آورد. تمام لحظه ها همانند چند سال پیش تکرار می شد... هنوز هم همانند دختر ده ساله ای که بودم از او می ترسیدم. چشم هایم را به شدت گرد کردم از این می ترسیدم که اگر بمیرم چگونه می توانم انتقام را بگیرم؟ پوزخندی به گوشه لبان چروک شده اش آورد و بعد کمتر ازچند ثانیه کیسه را بر روی سرم کشید. گلویم را در دستانش گرفت و فشار زیادی وارد کرد. از شدت اضطراب تمام تنم بر لرزه افتاد. هر لحظه فشار دستش را بیشتر می کرد تا به اندازه ای که فرو رفتن ناخن های بلندش را در گردنم احساس می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی می کردم نفس بکشم؛ اما نمی شد. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. جمع شدن و هجوم آوردن خون را در صورتم احساس می کردم. با التماس نگاهی به چشمانش انداختم. شروع به دست و پا زدن کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی عجیب که گویا غرش می کرد گفت: به دنبال قاتل می گردی؟ قاتل همه آنها من هستم. پدرت؛ مادرت؛ سوفیا و برادرت، همه را من کشتم. همه را من کشتم؛ من...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس کم آورده بودم با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود تلاش برای نجات یافتن خودم کرد. دستش را در دستم گرفتم و چنگ زدم اما ممکن نبود نجات پیدا کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی بلندتر فریاد زد و گفت: تو حق نداری که مقابل این قتل ها بایستی. من ست کوآلتر را هم می کشم. تو نمی توانی کاری کنی... به ترتیب همه آنها را... تو را هم می کشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فشار دستانش را بیشتر کرد آنقدر که گرمای خون جاری شده از بینی ام را احساس می کردم. نگاهی خمشگین به چشم هایم که از درد جمع شده بودند کرد. به سرعت بر روی زمین رهایم کرد. با زانو هایم بر زمین فرود آمدم. با صدای بلند سرفه می کردم. بدنم تحمل وزن سرم را نداشت با هر نفس کشیدنم بخار در کیسه جمع می شد. پوزخندش را احساس می کردم.یک صدم ثانیه هم نگذشته بود که دوباره حرفش را ادامه داد وبا فریاد گفت: من تو را هم می کشم تا مانع کارهای من نشوی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایش تنم به لرزه درآمد. درست همانند شبی که خانواده ام در جلوی چشمانم مثله شدند نفرت تمام وجودم را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بلند کردم که دوباره گردنم را در دستانش گرفت و گفت: برای امشب خوب است که تو کشته شوی خانم ماندلا کروز... با اتمام حرفش بدنم را با شدت به دیوار کوبید. صدای خرد شدن ستون فقراتم را می شنیدم. دیگر نمی توانستم نفس بکشم. نگاهی با تمسخر به چهره ام که از درد جمع شده بود انداخت و گفت: نگاه کن... ببین چقدرضعیف هستی. آنوقت می خواهی جلوی ما را بگیری؟ نمی توانی... می توانی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریاد زد و یک بار دیگر بدنم را به دیوار کوبید. تمام بدنم له شده بود. جاری شدن خون را روی کمرم احساس می کردم. از شدت درد؛ توان تقلا کردن را هم نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به چشمانم انداخت و گفت: می خواهم به کنجکاوی ات خاتمه بدهم و ببینی چگونه دریک دقیقه و یا همان اسمی که خودت بر روی آنها گذاشته ای "قتل هایی در شصت ثانیه"می میری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تمام شدن حرفش گلویم را در دستانش فشرد. نایلون خونی را از سرم بیرون کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناخن های بلند و کثیفش بر روی گردنم کشید آنقدر عذاب آور بود که چشمهایم را روی هم فشردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام گفت:ساعت را ببین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ساعت که در کنج اتاق بود بازنگشتم که گردنم را گرفت و به سمت ساعت کوکی بزرگ نقره ای رنگ بر گرداند. چشم هایم را باز کردم و نگاهی به عقربه های ساعت که صدایشان در آن لحظه با صدای نفس های من در هم آمیخته شده بود انداختم. عقربه های ساعت دقیقا ساعت دوازده و پنج دقیقه و سی ثانیه را نشان می داد. سرم را با شدت به سمت خودش باز گرداند و گفت: حال تماشا کن که چگونه می میری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلویم را با دودستش گرفت. فکر می کردم می خواهد نفسم را قطع کند. گویا من همیشه اشتباه فکر میکنم و شاید هم او عاشق این است که مقتول هایش را شگفت زده کند. اما این فکر من را عملی نکرد و بعد از مکثی گفت: یادت می آید آخرین قتل چگونه بود؟ استفان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با به یاد آوردن اخبار امروز نگاهش کردم. قصد داشت استخوان های گردنم را خرد کند. دستش را بر زیر چانه ام گذاشت و فشار خفیفی وارد کرد و بعد گردنم را به سمت چپ کج کرد. صدایی به شدت ترسناکی در فضای اتاق طنین انداز شد. احساس بچه گنجشکی را داشتم که سرش را نود درجه چرخانده اند و او همانگونه جان باخته است. به یک باره به درب و بعد به چهره آشفته و ترسیده من نگاهی انداخت. درب بعد از لحظه ای درنگ کوبیده شد. با صدای درب دستش راکنار کشید... درب گشوده شد و بعد سایمون وارد اتاق شد. فقط نگاه ترسیده ام به چشم های سایمون بود. سایمون خیلی عادی و آرام گفت: عذر می خواهم ماندلا... نتوانستم ترکت کنم و تنهایت بگذارم. نگرانت بودم... طبقه پایین نشستم تا حالت بهتر بشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمان گرد شده دور تا دور اتاق را از نظر گذراندم که خبری ازقاتل نبود. سایمون با تعجب به چشم های ترسیده ام نگاه کرد. کمی از درب فاصله گرفت و به سمتم آمد و گفت: حالت خوب است؟ سرم را به طرز وحشتناک و دیوانه وار تکان دادم و گفتم: سایمون او اینجا بود. خودم دیدمش؛ با من صحبت کرد. سایمون او اینجا بود. سایمون با چشم های گرد شده به سمتم آمد و دست سردم را در دستش گرفت و به سمت صندلی برد. آرام روی صندلی نشستم و به دیواری که بدنم به آن کوبیده شده بود نگاه کردم. سایمون ترسیده نگاهم کرد و گفت: حالت خوب نیست ماندلا به دکتر ایونت تماس بگیرم تا بیاید؟ با عجز نگاهش کردم و بدون اینکه به حرفش توجه کنم گفتم: ندیدی کسی به طبقه بالا بیاید؟ سایمون رو به رویم ایستاد و گفت: نه من چیزی ندیده ام. اما تو حالت خوب نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هایم را بستم و دستم را بر روی سرم گذاشتم. مغزم فرمان نمی داد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. با به یاد آوردن خونی که از بینی ام روان شده بود از جایم برخاستم و به سرعت از اتاق خارج شدم. بدون توجه به فریادهای سایمون که می گفت صبر کنم. به سمت اتاق سیلیور یا همان اتاق آیینه ها رفتم. سایمون با قدم های بلند خودش را به من رساند. گردنبند نقره ای رنگ را که کلید به آن متصل بود از گردنم در آوردم. لرزش دستانم کنترلش دست من نبود. به هر زحمتی که بود کلید را داخل قفل انداختم و بعد از سه چرخش بازش کردم. دستگیره درب را دردستم گرفتم. کلید را به گردنم آویزان کردم. خیلی وقت بود که به این اتاق نمی آمدم. دستگیره دایره ای شکل را چرخاندم و درب با فشار کوچکی باز شد. بدون آنکه به سایمون و قیافه متعجبش توجه کنم وارد اتاق شدم. دور تا دور دیوار ها از آیینه ساخته شده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم اینگونه خواسته بودم. سایمون در درگاه درب ایستاده بود. توجهی نکردم و به سمت آیینه ای که وسط اتاق به ستون متصل شده بود رفتم. درب با صدای تقی بسته شد. از روی شانه نگاهی به درب بسته شده انداختم. اعتنایی نکردم. پارچه سفید رنگ را از روی آیینه برداشتم. اگر صورتم خونی بود حتما باید سایمون واکنشی نشان می داد. به آیینه خیره شدم. هیچ ردی از خون در صورتم نبود. امکان نداشت. یقه لباس مثلثی شکلم را به پایین کشیدم و به گردنم نگاه کردم. هیچ ردی از جای ناخن های کثیف و بلندش نبود. دیوانه وار گردنم را نگاه می کردم آهسته گفتم: امکان ندارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی صدایم بلند تر شد. این امکان ندارد... فریاد بلندی زدم و دوباره گفتم: این امکان ندارد. به هیچ وجه ممکن نیست... سایمون با مشت محکم به درب کوبید و فریاد زد و گفت: باز کن ماندلا. این درب را باز کن چه اتفاقی افتاده است. چه چیزی امکان ندارد؟ اشک در چشمانم حلقه زده بود. من دیوانه شده ام؟ پیشانی ام را به آیینه چسباندم و چشم هایم را بستم. این واقعا امکان نداشت. چشم هایم را باز کردم نگاهی دوباره به آیینه انداختم با دیدن قاتل که پشت سرم بود شروع به فریاد زدن کردم و به سمتش بازگشتم. با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و گفت: باز که ترسیده ای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون توجه به حرفش فریاد بلند تری زدم و گفتم: سایمون کمک، او اینجاست... اینجاست... زهر خندی زد و از چشمانم محو شد. به دور تا دور اتاق نگاه کردم. فقط تصویر وحشت زده خودم را در تمامی آیینه ها می دیدم. دستم را روی سرم گذاشتم و فریاد زدم و گفتم: سایمون؟؟ سایمون سعی داشت درب اتاق را باز کند اما درب باز نمی شد. سرم به شدت گیج می رفت بر روی زمین با زانو هایم نشستم. سایمون درب را با صدای وحشتناکی باز کرد و با چهره ای آشفته به سمتم آمد و گفت: حالت خوب است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بلند کردم تا پاسخ سایمون را بدهم اما با دیدن آن مرد پست فطرت که درست پشت سر سایمون ایستاده بود. فریاد وحشتناکی زدم و از جایم برخاستم ودر حالی که با انگشت اشاره ام به آن مرد اشاره می کردم. با فریاد گفتم: او اینجاست سایمون...نگاه کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون نگاهم کرد و گفت: ماندلا کسی به غیر از من و تو در این خانه نیست. از چه حرف می زنی؟ آن مرد نگاهم کرد و دوباره پوزخندی زد. دستش را به سمت گردن سایمون برد. با فریاد اولین شیئی که در دستم آمد را به سمت آن مرد پرتاب کردم . اما به آن نخورد درست در میان پیشانی سایمون فرود آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خون از صورت سایمون به راه افتاد. سایمون فریادی زد و گفت: ماندلا روانی شده ای؟ چرا مرا می زنی؟ اثر آن قرص های خواب آوریست که می خوری. به خون جاری شده از پیشانی سایمون خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من چه کار کردم؟ سایمون را زدم؟ سایمون با اخم از من فاصله گرفت و گفت: ماندلا خواستم که بگویم تو حق این را نداری به خانه ست بروی. به تو خوبی نیامده است. خدا نگهدار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اتمام حرفش از اتاق بیرون رفت. از ترس فریاد زدم و گفتم: نرو سایمون خواهش می کنم، مرا در اینجا تنها نگذار. هق هق می کردم اما اشکی ازچشمم جاری نمی شد. با صدای کوبیده شدن درب فهمیدم سایمون رفته است. به اطراف نگاه کردم هیچ خبری نبود. شاید سایمون راست می گفت اثر آن قرص ها بوده است که من؛ توهم زده ام. به سمت درب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قصد داشتم به بیرون بروم که درب، با صدای بسیار وحشتناکی درست در یک سانتی متری صورتم بسته شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل چهارم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قصد داشتم به بیرون بروم که درب با صدای بسیار وحشتناکی درست در یک سانتی متری صورتم بسته شد. با چشم های گرد شده به درب بسته نگاه کردم. می ترسیدم نگاهم را از درب قهوه ای رنگ بگیرم وباز گردم. دستم را به سمت دستگیره درب بردم و چرخاندم. صدای باز شدن درب می آمد اما درب باز نمی شد. دوباره چرخاندم. با پایم محکم به درب کوبیدم. باز نمی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای نفس کشیدن کس دیگری غیر از من می آمد ترسم صد برابر شده بود. صدا هر لحظه بیشتر می شد. نمی خواستم به عقب باز گردم و دوباره با چهره ترسناک آن مرد رو به رو شوم. با مشت محکم به درب کوبیدم تا باز شود. اما هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب همانند دیوانه ها زمزمه کردم و گفتم: باز شولعنتی... باز شو خواهش می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستگیره را چرخاندم. باز نمی شد. صدایش هر لحظه نزدیک تر می شد. از ترس زبانم بند آمده بود. همانند مجنون ها محکم به درب می کوبیدم. اگر باز نمی شد مطمئن بودم که می مردم. هیچکس هم در خانه نبود تا مرا نجات بدهد. با احساس اینکه دستی بر روی شانه ام نشست چشم هایم را روی هم فشار دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترسم بیشتر شده بود. بدون اینکه به آن دست های لزج که خون از رویش می بارید توجه کنم دست به دور گردنم بردم و کلید اتاق را درآوردم. داخل قفل انداختم. دست هایم به شدت می لرزیدند. دستگیره را چرخاندم باز نشد. محکم به درب کوبیدم و فریادی از اعماق وجود سر دادم و گفتم: تمنا می کنم باز شو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاهایم به لرزه افتاده بودند. واقعا احساس عجیبی است که یک قاتل پشت سرت ایستاده باشد. لگدی دیگر؛ به درب کوبیدم که کمی باز شد. از خوشی روی پا بند نبودم. خواستم درب را باز کنم که بیشتر از آنچه باز شده بود تکان نخورد. دست آن مردک را احساس نمی کردم. دست راستم را از درب به بیرون بردم تا از آن طرف درب را باز کنم. احساس کردم درب در حال بسته شدن است. دستم در لا به لای درب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلاش کردم تا دستم را به بیرون بکشم اما نشد. هر لحظه فشار بیشتر شد و دست من هم فشرده تر... ترسیدم به مرد نگاه کنم. با آخرین فشاری که بر دستم وارد شدفریاد بلندی کشیدم. درد را در تمام سلول های بدنم احساس کردم. چوب های تکه تکه ای که در لای درب بود وارد دستم شده بودند. چشم هایم راکه از درد بسته بودم را باز کردم و نگاهی به مرد انداختم که به درب تکیه داده بود و با لبخند کریهی مرا نظاره می کرد انداختم. درد هر لحظه بیشتر می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با فشار آخر، بلند فریاد زدم. ماهیچه بازویم پاره شده بود. خون غلیظی از بازویم به راه افتاده بود. بلند فریاد زدم و گفتم: پست فطرت این بازی کثیفت را تمام کن. دستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فشار را به جای اینکه کم کند بیشتر کرد. به وضوح خرد شدن استخوان هایم را می شنیدم. فریادی دیگر زدم و گفتم: دستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از درد به خود می پیچیدم و آن مردک با لبخند نگاهم می کرد. طاقتم تمام شده بود بلند فریاد زدم. لعنت به این خانه .لعنت به تو... نمی دانم چه شد اما تکیه اش را از درب برداشت و با چهره ای برزخی به سمتم آمد. دستم بی حس بر روی زمین افتاده بود و خون ریزی می کرد. با تمام توانی که داشتم خودم را به عقب کشیدم که به آیینه بر خورد کردم. از درد لبم را به دندان گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتم خم شد و گفت: لعنت به من؟طوری به تو بفهمانم که لعنت ابدی برای خودت بشود. بعد از تمام شدن حرفش به طرز وحشت باری بازوی آسیب دیده ام را در دستش گرفت و فشار آورد. ناخن هایش را در بازویم احساس کردم. بلند و پشت سر هم از درد فریادزدم. بدون توجه به فریاد های پی در پی ام همانطور که بازویم را گرفته بود؛ درب را باز کرد و کشان کشان از درب خارجم کرد. فریاد زدم و با تمنا گفتم: دستم را رها کن؛ رهایم کن... لعنت به تو...لعنت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فشار دستش را بیشتر کردکه نفسم برای چند ثانیه قطع شد. بدنم را روی زمین سفت و سخت می کشید. دهانم محکم با زمین بر خورد کرد. تمام صورتم سراسر از خون پر شده بود. به پله ها رسید صبر کرد و با صدایی ترسناک و خوف آور گفت: به تو خواهم گفت لعنت برای کیست. با اتمام حرفش ناخن هایش را از داخل بازویم بیرون کشید که از درد به خود پیچیدم. شریان خون بیشتر شده بود. از ناخن هایش خون چکه می کرد. زانوهایم را به داخل شکمم جمع کردم. شدت درد بسیار وحشتناک بود گویا نمک روی زخمم ریخته بودند. با نفرت نگاهش کردم که پوزخندی به گوشه لبش آورد و به لبه پله ها مرا کشاند. با ترس به ارتفاع نگاه کردم که گفت: می خواهم وقتی از اینجا می روم تو هم همانند مادر و پدر پست فطرتت مرده باشی. بازویم را گرفت که فریاد کشیدم. مجبورم کرد کنار پله ها بایستم. با ترس و وحشت نگاهم را به ارتفاع زیاد پله های مارپیچ انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم کرد و با تمسخر گفت: نگران نباش البته کمی؛ زیرا نمی خواهم تکه تکه ات کنم. با پایش به شدت پشت زانویم ضربه وارد کرد که روی زمین و پشت به او زانو زدم. از شدت اضطراب قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می رفت. با ضربه ای که به پهلویم زد باعث شد تعادلم را از دست بدهم و از پله ها به پایین پرت شوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم به هر پله ای که برخورد می کرد قطره های خون روی پیشانی ام می ریخت و اشک از چشمانم جاری می شد. روی زمین دراز کش افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم به شدت گیج می رفت. احساس می کردم تمام بدنم له شده است. به خودم از درد پیچیدم که پاهایش را در مقابل صورتم دیدم. با دهان پر از خون نگاهش کردم که پارچه ای را روی سرم کشید و من از هوش رفتم... نمی دانم چقدر گذشته بود که چشم هایم را باز کردم و به هوش آمدم. سرم به شدت گیج رفت. همه جا تاریک بود. پارچه ای بر روی سرم نبود. کمی تکان خوردم که متوجه شدم دستانم به جایی بسته شده است. اتاق خیلی تاریک بود؛ راه فراری نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم دستانم را باز کنم که یک ذره هم تکان نخورد.از کناره های آنجا بوی تعفن و خون می آمد. حالت تهوع گرفته بودم. اشک هایم از چشمانم به راه افتاده بودند. نمی دانستم چه کنم قرار بود بمیرم؟ نمی خواستم باور کنم که قرار است جانم را از دست بدهم. با صدای کوبیده شدن شیئی به زمین، به طرف صدا باز گشتم اما هیچ خبری نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ترس به دور و اطراف نگاه کردم. ترجیح می دادم آن مرد عوضی را ببینم تا اینکه احساس کنم این سکوت؛ آرامش قبل از طوفان است. قفسه سینه ام از اضطراب به شدت بالا و پایین می رفت. با صدای باز شدن درب ترسیده به سمت صدا؛ سرم را بر گرداندم. احساس کردم کسی به سمت من می آید مدتی نگذشت که صدای آشنایی را شنیدم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماندلا؟ ما را به یاد می آوری؟ هر چقدر تلاش می کردم چهره اش را ببینم بی فایده بود با لکنت و ترس گفتم: شما کی هستید؟ از جان من چه می خواهید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مردی را درست در کنار گوشم شنیدم طوری که احساس کردم تمام سلول های بدنم بی حس شده است. با صدایی ترسناک در کنار گوشم زمزمه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چیزی که بخواهم می دهی؟ سرم را به آرامی تکان دادم که گفت: جانت را می خواهم؛ می دهی یا بگیرم؟ نفس در سینه ام حبس شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس های سردش به لاله گوشم بر خورد می کرد. کمی خودم را به سمت عقب کشیدم. ترس وصف ناشدنی در تمام روح و وجودم رخنه کرده بود. با بر خورد دستش به دستان بسته ام فریاد بلندی کشیدم. بدون آنکه به فریاد های پی در پی ام توجه کندطناب را از دور میله باز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را گرفت و بدنم را روی زمین کشاند. کمرم بر روی زمین کشیده می شد. با فرو رفتن خورده های شیشه در بدنم شدت فریاد زدنم بیشتر شد. بلند و پشت سر هم از درد فریادزدم. بعد از چند ثانیه رهایم کرد. جاری شدن خون را بر روی کمرم احساس می کردم. روی زمین دراز کش افتاده بودم. صدایش را شنیدم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می خواهم یاد بگیری در زندگی دیگران دخالت نکنی... دست هایم را باز کرد و از من فاصله گرفت. درب با صدای وحشتناکی بسته شد. دو زانو روی زمین نشستم و به اطراف نگاه کردم. احساس می کردم کسی غیر از من در این اتاق است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ساییده شدن کفه کفش بر روی چوب خشک همانند دیوانه ها به اطراف نگاه کردم. ثانیه ای نگذشت که صداها اوج گرفتند. انگار چندین نفر به دور من جمع شده بودند .با اضطراب به اطراف نگاه کردم. صدای کفش هایشان در یک قدمی من متوقف شد ترس عجیبی در قلبم نفوذ پیدا کرده بود.صدای پسری را شنیدم که با گریه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من اینجا هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ترس به سمت صدا بر گشتم که از پشت سرم می آمد هیچ خبری نبود. صدای زنی را شنیدم آن هم گفت: ما اینجا هستیم ماندلا. از ترس زبانم بند آمده بود. صدا ها به یکدفعه قطع شدند. با بر خورد تکه گوشتی به صورتم فریاد بلندی کشیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سایمون"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(خیابان لومباد لندن، خانه سایمون و بورلی)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صفحه مانیتور لپ تاپ خیره شده بودم. بورلی با عجله تایپ می کرد. هنگامی که به او حالت های ماندلا را گفتم شروع به جستجو در اینترنت کرد. نگاه عمیقی به صفحه روشن در تاریکی اتاق انداختم و گفتم: بورلی چه شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بورلی نگاهی به چشمان آشفته ام انداخت و گفت: سایمون؛ نباید او را تنها می گذاشتی. در مورد ماندلا باید بگویم او دچار شک عصبی شده است. نباید تنها بماند. ممکن است کاری کند که به جسمش آسیب برساند. با دکترایونت صحبت کن تا وضعیت ماندلارا چک کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی دوبار به بورلی انداختم که ادامه داد و گفت: بهتر است بروی من می توانم تنها باشم. به سرعت از اتاق خارج شدم و از روی صندلی پالتویم را برداشتم و تن کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مطمئن هستم تمام این ها اثرات آن قرص های روان گردانی است که بن به ماندلا داده است. با عجله خانه را ترک کردم و سوار خودرو شدم و با سرعت شروع به رانندگی کردم. بعد از چند دقیقه روبه روی خانه ماندلا توقف کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کلید درب خانه را باز کردم ماندلا به همه ما کلید خانه اش را داده بود. بعضی اوقات برای تحقیقات دانشگاهی به اینجا می آمدیم. از بدو ورودم شروع به صدا زدن ماندلا کردم بلند فریاد زدم و گفتم: ماندلا؟ ماندلا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پله ها بالا رفتم و همانطور ماندلا را صدا می زدم. درب اتاق ماندلا نیمه باز بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته وارد اتاق شدم و به تخت نگاه کردم. ماندلا با جدیت همیشگی اش خوابیده بود و پتو را روی خودش کشیده بود. به چهره در همش نگاه کردم. خواب بود. خیالم از او راحت شده بود. بر گشتم و خواستم از درب بیرون بروم که با صدای گرفته ماندلا که مرا صدا می زد صبر کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز گشتم و نگاهی به چشم هایش انداختم که با اخم به من خیره شده بود. خواستم حرفی بزنم که با صدای بسته شدن درب نگاهی به درب کیپ شده و بعد به چهره ماندلا انداختم... که بعد از مکث نه چندان طولانی گفت: می شود دکتر را خبر کنی حالم خوب نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کردم و گفتم: باشد ماندلا من به دنبال دکتر ایونت می روم تو مراقب خودت باش تا صبح باز می گردم. خودش هم فهمید حالش خوب نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق بیرون رفتم و بعد خانه را ترک کردم در خودرو نشستم و به ایونت تماس گرفتم. بعد از چندین بوق متوالی دکتر پاسخ داد و گفت: چه می خواهی سایمون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تاریکی شب هم مرا رها نمی کنی؟ بدون توجه به حرف های بدون مفهومش گفتم: آقای ایونت لطفا به خانه ماندلا بیایید حالش خوب نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: چیزی مصرف کرده است؟ نفسی کشیدم و گفتم: نمی دانم اما انگار بن به او قرص های توهم زا داده است. آندره ایونت مکثی کرد و گفت: تا سی دقیه دیگر به آنجا می رسم. و بعد تلفن را قطع کرد. سی دقیقه را باید در خودرو سر می کردم. نمی خواستم ماندلا عصبی بشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گذشت سی دقیقه دکتر ایونت را دیدم که خودرویش را در مقابل درب ماندلا پارک کرد. از خودرویش پیاده شد قبل از اینکه بخواهد زنگ درب را فشار دهد آرام پیاده شدم و به سمتمش رفتم. وقتی مرا دید بدون اینکه سلام دهد گفت: درب را باز کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم همانند خودش رفتار کردم و کلید را به داخل درب انداختم و باز کردم اولین چیزی که دیدم ماندلا بود. با چشم های گرد شده به ماندلا که بر روی زمین بیهوش افتاده بود نگاه کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل پنجم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ماندلا"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(خیابان کینگ ویلیام لندن ساعت سه و ده دقیقه بامداد...)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ترس زبانم بند آماده بود. هر لحظه صداها اوج می گرفتند. با بر خورد تکه گوشتی به صورتم فریاد بلندی زدم. فریاد های متوالی ، احساس می کردم هر لحظه امکان دارد پرده گوشم از این فریاد های گوش خراش من دچار جراحت شود. آن یک تکه گوشت نبود. دست بریده شده ای بود که از سقف آویزان شده بود. با صدای باز شدن درب با چشم های گرد شده به او نگاه کردم. آن مرد به ستم آمد بدون اینکه ذره ای به من توجه بکند دست زمختش را روی دهانم گذاشت. سعی کردم فریاد بزنم اما امکان پذیر نبود. با حرفش نگاهی به چشمانش کردم که گفت: من کارش را تمام می کنم و بعد باز می گردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک نفر در حال نزدیک شدن به اینجاست من کارتیان و کشیش را فرستادم... با تلفن صحبت می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از آنکه حرف دیگری بزند صدای کوبیده شدن درب و بعد صدای سایمون را شنیدم که گفت: ماندلا؟ ماندلا؟ من در خانه خودم بودم. دست او را گاز گرفتم و همانند دیوانه ها شروع به فریاد زدن کردم و گفتم: سایمون من اینجا هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون... کمک...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مرد نگاه کردم که به طرز عجیبی به چشمانم نگاه می کرد. بلند فریاد زدم و با گریه همانند مجنون ها پشت سر هم گفتم: اینجا خانه من است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سایمون هیچ کاری نداشته باش آزادش بگذارید. رهایم کنید.چه از جانم می خواهید؟ به پشت خطش گفت: شما از اینجا بروید من ساکتش می کنم. تلفن را قطع کرد با اتمام حرفش به سمتم هجوم آورد که فریاد زدم و دوباره گفتم: سایمون؟ سایمون کمک؟ سایمون؟ بدون توجه به فریادهایم مچ پایم را گرفت و روی زمین من را کشاند. بدنم روی شیشه ها فرو می رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ضجه هایم تمامی نداشتند. او با بی رحمی تمام پاهایم را می کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با فرو رفتن تیغی در بازویم فریاد بلندی کشیدم. یک لحظه چیزی به ذهنم آمد بلند فریادزدم و با ضجه گفتم: اینجا اتاق زیر شیروانی خانه زاندر است. با حرفم ایستاد، پایم را رها کرد و به سمتم هجوم آورد و گردن زخمی و خونی ام را در دستش گرفت و فشاری وارد کرد و گفت: تو از کجا می دانی؟ در حالی که سعی می کردم نجات پیدا کنم با صدایی گرفته گفتم: خود او به من گفت؛نزدیک ترین مکان به خانه من اتاق زیر شیروانی اوست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تمام شدن حرفم گردنم را رها کرد. زیر لب حرفی زد و به سمتم خم شد. ترسیده خودم را عقب کشیدم که بدون حرفی با چشم های به رنگ یخ اش به چشمانم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدت کوتاهی نگذشت که چشمانم بسته و من بیهوش شدم... با کرختی و بدن درد شدید چشم هایم را باز کردم. اتاق را تار و تاریک می دیدم. با به یاد آوردن آن مرد، دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و شروع به فریاد زدن کردم همراه با فریاد هایم گفتم: با سایمون کاری نداشته باشید. رهایش کنید. آزادش بگذارید. تمامش کنید... صداهای مبهمی را می شنیدم که نامم را صدا می زدند. با فرو رفتن سوزن به بازویم؛ چشمهایم بسته شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل ششم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سردرد شدیدی چشم هایم را باز کردم. فقط صداهای مبهمی را می شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای سایمون را شنیدم که به فرد مقابلش گفت: چه زمانی حالش بهتر می شود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زخمت و لهجه دار اصیل را شنیدم که گفت: حال ماندلا به هیچ وجه خوب نیست. اگردوباره این امواج عصبی به او باز گردد مجبور هستم به آزمایشگاه خودم ببرمش. این یک بیماری بسیار نادر است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای فریاد شخصی را شنیدم. بن بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آری خودش بود که با فریاد گفت: دکتر شما خودت دیوانه هستی. اجازه نمی دهیم ماندلا را همانند بیمار های قبلی خود به آن آزمایشگاهی ببرید که هیچ خبری؛ حتی از جسد آن ها نیست. صدای خسته بورلی را شنیدم که با تشر به بن گفت: بن تو ساکت باش حتما باید ماندلا را در روانخانه بستری کنیم. این گونه پیش برود ما را هم دیوانه می کند. بن فریادی کشید و در جواب به بورلی گفت: من اجازه نمی دهم فقط نام تیمارستان را تغییر داده اید و دلتان خوش است. از صحبت هایشان مفهوم زیادی دستگیرم نشد.از گرما در حال انفجار بودم. کمی سرم را تکان دادم حس کردم که به سمتم می آیند. اولین دستی که بر روی پیشانی ام نشست و گفت: دمای بدنش بسیار بالا رفته است آقای ایونت. گلوریا بود، همیشه دلسوزی بی جا برای دیگران می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته چشم هایم را باز کردم. اول نگاهم به چشمان پرغرور سایمون افتاد که دست به سینه ایستاده بود و نگاهم می کرد. به ترتیب به بن که به دیوار تکیه داده بود و با لبخند کوچکی مرا نگاه می کرد و بعد دکتر آندره ایونت که همانند مشتری های عصبی کافه بار ایستاده بود و با اخم مرا نگاه می کرد. بورلی نیز بیخیال به چشم هایم چشم دوخته بود نگاهم به سمت گلوریا کشیده شد که اشک در چشمانش لانه کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن نگاه خیره من شروع به گریه کرد و دستم را که در دستانش گره زده شده بود را فشرد. با صدای دکتر؛ چشم از نگاه اندوهگین گلوریا گرفتم و به لب های دکتر چشم دوختم که با عصبانیت گفت: این علائم حملات و توهم هایت اگر بار دیگر رخ بدهد مجبور می شوم به روانخانه ببرمت. در ضمن توصیه می کنم به پیش آن پدر روحانی هم نروی. با سردرگمی نگاهش کردم که با خشم نگاهی به سرتا پایم انداخت و از درب خارج شد و درب را کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشم های خسته به بن نگاه کردم که به سمتم آمد و گفت: حالت چطور است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درمانده نگاهش کردم و گفتم: برای چه دکتر این گونه رفتار کرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بورلی میان صحبت من آمد و همانطور که شال گردن سرمه ای رنگش را به دور گردن ظریفش می چرخاند گفت: ماندلا یک دیوانه است. خودم دیدم که چگونه به سمت ما حمله ور شد. من برادرم را با خود می برم نمی خواهم کنار این احمق... نتوانست حرفش را بگوید زیرا فریاد سایمون مانع از ادامه ناسزا گفتنش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون فریادی زد و رو به خواهرش گفت: بورلی لطفا تمامش کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر بفهمم کلمه ای از حال ماندلا به آن دوستان احمق تر خودت گفته ای من می دانم وتو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بورلی با غرور نگاهی به من انداخت و بعد از تن کردن پالتویش از خانه خارج شد. شگفت زده از حرف هایشان گفتم: چه اتفاقی افتاده است؟ سایمون و بن نگاهی به یکدیگر انداختند بعد از مکث نه چندان طولانی سایمون به حرف آمد و گفت: تو قرص های توهم زای بن را مصرف کرده ای؟ سرم را به معنای نفی تکان دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان روز آن ها را به رایان فایلر دادم. سایمون روی صندلی چوبی که در کنار مبل بود نشست و گفت: حالت اصلا خوب نبود. وقتی باز گشتم بی هوش در کنار درب افتاده بودی به کمک دکتر تو را روی مبل گذاشتیم. دکتر مشغول معاینه شد نبضت بسیار کند بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دکتر به پیشانی ات دست زد تو واکنش عجیبی نشان دادی. ایونت کمی به تو نزدیک تر شد تا علائم هوشیاری ات را چک کند که تو به یکباره چشم هایت باز شدند حالت چشمت عادی نبود موی رگ های قرمز رنگ از عدسی چشمت گذشته بود آنقدر عمیق بود که وقتی چشمت را دیدم احساس کردم چاقویی وارد چشمت شده است. با چشم های گرد شده به من خیره شده بودی. چند ثانیه نگذشت که ایونت را به شدت کنار زدی و به سمت من هجوم آوردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنم را در دستانت گرفتی آنقدر فشار وارد کردی که احساس می کردم تا چند ثانیه دیگر بمیرم. عجیب شده بودی گویا نیرویی شیطانی بدنت را تسخیر کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلماتی را زیر لب زمزمه می کرد مدام می گفتی: کارتیان؛ کشیش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ثانیه نگذشت که تو بی هوش بر روی زمین افتادی دکتر آمپول بی هوشی تزریق کرده بود. بورلی هم بعد از بیست دقیقه به همراه بن و گلوریا به اینجا آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بورلی فقط به این دلیل ناراحت بود که هنگامی که رسید گردن و صورت کبود مرا دید به همین دلیل شروع به فریاد زدن کرد. به سایمون با چشم های گرد شده خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من چه زمان این کار ها را انجام دادم که یادم نمی آمد. هزاران علامت سوال در مغزم بود که جواب هیچ کدام را نمی دانستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بن نگاهش کردم که گفت: ما می رویم، گلوریاامشب پیش تو می ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حواست باشد داروهایت را سر وقت مصرف کنی. اگر علائمت باز گردد دکتر تو را به آزمایشگاهش می برد و می دانی اگر بروی دیگر باز نمی گردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بی حال تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی اگر باز هم آن مرد را می دیدم باید سکوت محض می کردم. اما ممکن بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون و بن بدون خداحافظی از درب بیرون رفتند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل هفتم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلوریا بعد از رفتن سایمون و بن شروع به تمیز کردن خانه کرد. روی میز را دستمال می کشید که گفتم: گلوریا بنشین احتیاج به تمیز کردن نیست امروز قرار است مگ دونالد برای جمع کردن اتاق ها بیاید. گلوریا با صدایی گرفته که به دلیل گریه فراوان بود گفت: مگ چه گناهی مرتکب شده است؟ کمی دیگر تمام می شود و من صبحانه را آماده می کنم تا با هم میل کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دستان ظریف گلوریا خیره شدم که به سرعت بر روی شیشه میز؛ دستمال را می کشید و سعی داشت لکه ای که روی میز افتاده بود را از بین ببرد. با صدای کوبیده شدن درب؛ نگاهم به سمت درب سفید رنگ کشیده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سایمون و بن رفته بودند. پس چه کسی در پشت درب انتظار گشودن درب را می کشید. گلوریا هنگامی که نگاه خیره مرا دید دستمال را روی میز رها کرد و به سمت درب رفت. با چشم های ریز شده به درب نگاه می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلوریا درب را به آرامی گشود. از آنجایی که من خوابیده بودم معلوم نبود چه کسی پشت درب است. صدای خنده های گلوریا مرا هر لحظه کنجکاو تر می کرد. بعد از چند دقیقه درب را بست و با یک جعبه قرمز رنگ به سمت من آمد. با لبخند جعبه را بر روی میز قرار داد. نگاهم به سمت جعبه کشیده شد. جعبه ای قرمز رنگ به شکل قلب... که با پاپیون سیاه رنگ دربش بسته شده بود. به چهره گلوریا نگاهی انداختم با لبخندی که از او بعید بود گفت: مرد خوبیست... با تعجب گفتم: چه کسی را می گویی؟چه کسی این هدیه را فرستاد؟ به گلوریا نگاهی انداختم که به یک گوشه خیره شده بود. بلند نامش را صدا زدم که با سردرگمی به سمتم باز گشت و گفت: تایس زاندر همسایه ات را می گویم. با اخم به گلوریا نگاه کردم و گفتم: زاندر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلوریا همانطور که جعبه را روی میز می گذاشت گفت: بله خیلی مرد خوبیست گفت به تو بگویم که در زمان مناسبی به دیدنت می آید. زاندر؟ من فقط او را دو بار در جشن کریسمس چهار و دوسال پیش در خانه اش دیدم همان موقع که تمامی همسایه ها را برای جشن دعوت کرده بود. گلوریا بدون توجه به من سمت آشپز خانه رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جعبه را از روی میز برداشتم و دربش را باز کردم. چیز خاصی نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درون جعبه از شکلات های تلخ پر شده بود و یک گل رز سیاه رنگ... و یک کارت که روی آن نوشته بود "امیدوار هستم حالتان بهتر شود خانم کروز" بیخیال از جمله محبت آمیز او، کارت و جعبه را روی مبل رها کردم و از جایم برخاستم و به سمت آشپز خانه رفتم. گلوریا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلوریا ظرف عسل را روی میز غذا خوری گذاشت و گفت: بله ماندلا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی طفره رفتم و بعد گفتم: تو به خانه باز گرد خانم مگ دونالد تا یک ساعت دیگر به اینجا می آید. گلوریا زیر چشمی مرا نگاه کرد و گفت: خوب من هم می مانم مشکلش چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت میزرفتم و بر روی صندلی نشستم و گفتم: هیچ مشکلی ندارد اما خانم مگ آزرده می شود اگر کسی غیر از من در خانه باشد. گلوریا زیر چشمی نگاهم کرد و بر روی صندلی نشست و بعد از مکثی گفت: به خانه ام باز می گردم چندین کار هست که باید تا ظهر تمامشان کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما شب قبل از غروب خورشید باز می گردم. به او هم بگو برود. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و لبخندی رضایت بخش از عملی شدن نقشه فرضی در ذهنم زدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلوریا خودش میز را جمع کرد و بلافاصله پالتویش را بر تن و کلاه پشمی اش را بر سرش گذاشت و از خانه بیرون رفت. تا دم درب همراهیش کردم و گفتم: متشکرم که آمدی شب می بینمت. گلوریا سری از روی تاسف تکان داد و گفت: مراقب خودت باش. به سمت خودروی پدرش رفت که هر از گاهی دستش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه سوار شود نگاهی به من انداخت و بعد سوار شد و به راه افتاد. درب را بستم و بعد از کلید کردن که برای اطمینان بود با عجله به سمت تلفن رفتم و شماره خانم مگ دونالد را گرفتم.بعد از چهار بوق متوالی تلفن برداشته شدچون می دانستم می تواند بشنود گفتم: خانم مگ دونالد امروز احتیاجی به شما ندارم می توانید در خانه بمانید و استراحت کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلفن را قطع کردم. به سرعت از پله های مارپیچ بالا رفتم. سعی کردم دیروز و یا چند ساعت پیش را به خاطر نیاورم. درب اتاقم را باز کردم. بدون اینکه نگاهی به اطراف بی اندازم. لپ تاپ آلبومی که عکس تمام مقتولین در آن بود و دفترچه یادداشتم را به همراه قلم و ضبط صوت برداشتم و از اتاق خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پله ها پائین رفتم و روی اولین استراحتگاه نشستم و تمام لوازمم را روی میز رها کردم. دفترچه یاد داشتم را گشودم و شروع به نوشتن کردم. کارتیان؟ کشیش؟مرگ؟ قاتل؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها سر نخ های من برای پیدا کردن آن مرد. لپ تاپ را باز کردم و وارد صفحه مرورگر شدم. اولین چیزی که برای جستجو اطلاعات لازم داشتم را تایپ و بعد سرچ کردم. کارتیان چیست و یا چه کسی است؟ صفحه مرورگرerorداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک بار دیگر امتحان کردم. بعد از گذشت پنج دقیقه یک صفحه با متن های بسیار بلند باز شد. آهسته شروع به خواندن کردم. "کارتیان"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارتیان ها نوعی از دسته شیاطین مسلط بر آدمیان هستند. آنها قدرت بسیار فراوانی دارند. می توانند در یک لحظه در چهار مکان حضور یابند. آنها اگر بخواهند می توانند توسط آدمیان دیده شوند. کارتیان یا جادوگران شهر که از آنها بیشتر در افسانه ها یاد می شود. یک صده می شود که محققان ردی از آنها نیافته اند. به گونه ای که احتمال می دهند این موجودات از بین رفته باشند. اقلیت کارتیان ها برای آزار و اذیت... آخرین خط از متنش بود. دوباره سرچ کردم. فقط کلمه خارج شوید بود که مرا عذاب میداد. هر چیزی که نوشته شده بود را در دفترم یادداشت کردم. کلمه بعدی کشیش؟ تند و سریع تایپ کردم. به یک ثانیه نکشید که روی صفحه علامت قرمز رنگ اخطار داد. نمی آورد؛ دوباره تکرار کردم بی نتیجه بود. هر بار صفحه قرمز می شد و به صفحه اصلی مرورگر باز می گشت. قلم را از روی میز برداشتم و در صفحه که کلمه کشیش را نوشته بودم ضربدر بزرگی زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای کوبیده شدن درب به سرعت دفتر را زیر میز جای دادم و به سمت درب رفتم و باز کردم. کسی نبود. فقط یک کاغذ مقوایی بر روی زمین افتاده بود. به اطراف نگاه کردم. پسر بچه ای را دیدم که به سمت خانه خرابه ی ته خیابان می دوید. برگه را از روی زمین برداشتم و متنش را خواندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی برگه نوشته شده بود. "تمامش می کنی یا خودمان دست به کار شویم؟" با این حال که ترس بر وجودم رخنه کرده بود برگه را مچاله کردم و وارد خانه شدم و درب را به شدت کوبیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمق ها... روی نشیمن نشستم و کاغذ را بر روی میز پرتاب کردم. شکلات روی میز به شدت خودنمایی می کرد من هم ضعف کرده بودم. جعبه را باز کردم و شکلات را از کاورش در آوردم و داخل دهانم گذاشتم. از روی نشیمن بلند شدم و به سمت آشپز خانه رفتم. قهوه ساز را روشن کردم و فنجان طلائی رنگ که از مادرم برایم باقی مانده بود را روی میز قرار دادم. درب کابینت را باز کردم تا شکر را بردارم که بر روی زمین افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام خم شدم تا ظرف را بردارم که صدای کوبیده شدن مشتی بر روی دیوار را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت صاف ایستادم و آهسته گفتم: چه کسی آنجاست؟ صدا به یک باره اوج گرفت بلند تر گفتم: گفتم چه کسی آنجاست؟ صدا از سالن نشیمن می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لرز بر تنم افتاد. کارد را از روی میز برداشتم و دو دستی در دستم گرفتم. آهسته قدمهایم را به سمت نشیمن بر داشتم. با صدای شکستن ظرفی که از پشت سرم آمد شتاب زده باز گشتم. فنجان بر روی سرامیک افتاده بود و خرد شده بود. لبم را به دندان کشیدم .آهسته از آشپز خانه خارج شدم . صدای کوبیده شدن مشت بر روی دیوار هر لحظه بیشتر و نزدیک تر می شد. وارد نشیمن شدم. صدا از زیر میز وسط سالن می آمد. با دلهره نزدیک میز شدم که احساس کردم کسی از کنارمن به سرعت عبور کرد. به سرعت بازگشتم و با فریاد گفتم: چه از جانم می خواهید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسی نبود هیچ کس نبود... با احساس اینکه دستی بر روی شانه ام نشست به سرعت باز گشتم و فریاد گوشخراشی زدم. هیچ کس نبود... دیوانه شده بودم. صدای اخطار قهوه ساز، خانه را پر کرده بود. به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. عجیب بود تمام صداها قطع شده بودند. وارد آشپزخانه شدم. با دیدن قهوه ساز خاموش و فنجان سالم که بر روی میز بود کارد از دستم بر روی زمین افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شتاب زده به سمت میز رفتم. فنجان را در دستم گرفتم؛ سالم بود حتی یک خراش هم روی آن نبود. اما، اما خودم با چشمان خود دیدم که تکه تکه شد. بزاغ دهانم را به سختی فرو فرستادم. بدون توجه به لرزش دستانم سرم را به شدت تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زاندر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید از او کمک بخواهم او حتما می داند چه خبر است. هر چه نباشد من در اتاق زیر شیروانی او گرفتار شده بودم. از آشپزخانه خارج شدم تا زمانی که گلوریا بازنگشته است باید متوجه بشوم. کوله مشکی رنگم را از پشت مبل برداشتم. لپ تاپ و تمام لوازمم را در کوله پشتی ام جای دادم. به سمت چوب لباسی رفتم و سوئیشرت مشکی رنگم را که کلاه بسیار بلندی داشت را برتن کردم و کلاه را تا حد امکان بر روی سرم کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کوله ام را بر روی شانه ام انداختم و بعد از به پا کردن کتانی هایم کلید را در جیبم جای دادم و از خانه خارج شدم. از چهار پله خانه به پائین رفتم. خانه زاندر پنجاه قدم دورتر از خانه من بود. دست هایم را به داخل جیبم فرو بردم. برف آرام آرام می بارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت خانه قدیمی زاندر قدم برداشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به درب ورودی سیاه رنگ که تکه تکه شده بود و جلوه ترسناکی را برای نمای خانه او ایجاد کرده بود نگاه کردم. زنگ درب کار نمی کرد. آرام با دو انگشت بر درب قدیمی کوبیدم... بعد از گذشت چندین ثانیه درب خانه زاندر؛ توسط خودش باز شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بالا آوردم و نگاهی به چشمانش انداختم که همانند ابری سیاه در حدقه چشمانش جای خشک کرده بود. هنگامی که نگاه خیره مرا دید لبخندی دندان نما زد و گفت: انتظار این را نمی کشیدم که تو به اینجا بیایی من باید برای دیدن تو می آمدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته گفتم: متشکرم اما من با شما کار داشتم و مجبور شدم به اینجا بیایم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اجازه هست؟ زاندر کمی به عقب رفت و به داخل خانه اشاره کرد و گفت: البته به داخل بیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد خانه شدم زاندر هم پشت سر من به داخل آمد. روی مبل تک نفره نشستم و کوله پشتی ام را روی زمین گذاشتم. هر چند می دانستم کارم خوب نیست که به خانه او آمده ام اما این کار را انجام دادم. زاندر به سمت آشپز خانه رفت و قبل از ورودش گفت: راحت باش تا باز گردم... به دیوارهای کاهی رنگ و قدیمی خانه نگاهی انداختم. هشت سالی می شد که زاندر در این خانه مستقر شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید درست نبود که تمام اتفاقات را برای او شرح دهم. در حال حاضر کسی که قصد نداشت به من دیوانه بگوید زاندر بود. صدایش را از آشپز خانه شنیدم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالت بهتر شده است؟ کمی در مبل فرو رفتم و گفتم: بله بهتر شده ام. کمی مکث کردم و ادامه دادم. لطفا بیایید نیازی نیست نوشیدنی، بیاورید. زیپ سوئیشرتم را باز کردم. بعد از چند لحظه زاندر همراه با یک سینی طلائی رنگ که محتوایش دو فنجان نسکافه بود به سمتم آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سینی را بر روی میز گذاشت و خودش رو به رویم نشست. نگاهی به چهره ی استخوانی و سبزه اش انداختم که گفت: خوب چه کار مهمی داشتی؟ مشتاق هستم که بشونم... کوله را از کنار مبل برداشتم و بعد از باز کردن زیپ آن لپ تاپ و دفترچه ام را روبه روی زاندر گذاشتم و بعد از جایم برخاستم و به سمت زاندر رفتم و کنار او نشستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون توجه به نگاه های خیره اش لپ تاپ را روشن کردم و دفترچه ام را به دست زاندر دادم و گفتم: میخواهم در رابطه با موجوداتی تحقیق کنم اگر امکانش هست؛ می خواهم از شما کمک بگیرم. زاندر فنجانش را برداشت و گفت: چه نوع موجوداتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی مکث کردم و بعد گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موجودات ماورایی همانند اجنه و شیاطین... نیشخندش را احساس کردم بعد از مکث نه چندان طولانی گفت: شیاطین؟ مرا به سخره گرفته بود. بلافاصله گفتم: دررابطه با کارتیان ها قصد دارم تحقیق کنم. زاندر با اخم های درهم گفت: کارتیان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چه درد تو می خورد؟ از کجا می دانی که انسان نیست و از دسته شیاطین است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دَرسَت که به اتمام رسیده است و نیاز به سالنامه و پایان نامه نداری. پس برای چه می خواهی تحقیق کنی؟ کلافه از سوال هایش گفتم: می توانید کمکم کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فنجانش را روی میز قرارداد و گفت: به یک شرط؛ اینکه بگویی برای چه می خواهی این کار را انجام دهی؟ بدون توجه به سوالش وارد صفحه مرورگرشدم و همانطور که به سرعت در مورد کارتیان تایپ می کردم به تندی گفتم: چند مدت می شود که برای من اتفاقاتی افتاده است که مطمئنا شما هم شنیده اید. اطمینان دارم که خیالاتی نشده ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر کنم می دانید که من چه صحنه هایی را در کودکی دیده ام و چه کارهایی انجام داده ام. دکتر ایونت گفته است که من یک دیوانه هستم. اما اینطور نیست او می خواهد من بازیچه دستش شوم. هیچکس از حضور من در خانه شما خبر ندارد حتی گلوریا... کلید جستجو را فشار دادم و رو به چهره زاندر که همانند علامت سوال شده بود گفتم: کمک می کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زاندر چشم هایش را باز و بسته کرد و گفت: کمک می کنم. قبل از اینکه لپ تاپ را به سمت زاند بچرخانم گفتم: می توانم بعد از اتمام تحقیق اتاق زیر شیروانی شما را ببینم... زاندر نگاهم کرد و گفت: اتاق زیر شیروانی؟ آنجا را خیلی وقت است که بسته ام. کلافه لپتاپ را به سمت زاندر چرخاندم. به ساعت دیواری نگاهی انداختم. عقربه روی شش توقف کرده بود. دستی بر روی صورتم کشیدم و به زاندر که بر روی مبل خوابش برده بود نگاه کردم. تا توان داشتیم در رابطه با قتل و کارتیان ها جستجو کردیم.هر چند اطلاعات مهمی دستگیرمان نشده بود اما توانستیم بفهمیم این کارتیان و موجودات شیطانی وجود دارند و در مورد کشیش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید با پدر روحانی صحبت می کردم.آن ها بیشترین اطلاعات را در رابطه با کشیش ها دارند. برگه ها را به همراه لپ تاپ داخل کیف قرار دادم. سوئیشرت را تنم کردم و کیف را روی شانه ام انداختم . نگاهی به زاندر انداختم که از سرما به گوشه ای جمع شده بود. بهتر بود برای تشکر و قدردانی حداقل ملحفه بر رویش بکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مبل را دور زدم و به سمت تنها اتاقی که در سالن بود رفتم. وارد اتاق شدم و ملحفه سفید را از روی تخت برداشتم. از کنار میز بزرگ شکلاتی رنگ عبور می کردم که چیزی توجهم را جلب کرد. راه رفته را باز گشتم و به تکه کاغذ خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام عکس را برگرداندم. با تعجب به چهره های در عکس نگاه می کردم. عکس یک زن زیبا به همراه یک نوزاد بود. با صدای زاندر که نامم را صدا می زد شتاب زده عکس را بر روی میز رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. زاندر به درب اتاق نزدیک میشد با دیدنم ایستاد و گفت: داخل اتاق چه کار می کردی؟ ملحفه را بالا آوردم و گفتم: کار خاصی انجام نمی دادم، برای شما ملحفه می آوردم. زاندر ملحفه را از دستم گرفت و گفت: سپاسگزارم. می روی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاه را بر روی سرم انداختم و گفتم: بله باید بروم. زاندر سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. از کنارش گذشتم زاندر نیز همراهم آمد. از درب خارج شدم که زاندر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب خوش. سرم را تکان دادم و از خانه اش فاصله گرفتم. زاندر نیز به داخل رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قدم های تند به سمت خانه دویدم. رو به روی خانه ایستادم. نگاهی به پنجره ها انداختم. من قبل از اینکه بروم لامپ ها را روشن گذاشتم. اما تمام چراغ ها خاموش بودند. باز هم ترس عجیبی بر وجودم رخنه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را از این افکار بیهوده تکان دادم و با کلید درب را گشودم. درب با صدای کشدار و جیر جیر مانندی باز شد. آهسته با قدم های کوتاه و شمرده به داخل رفتم. کلید را در مشتم فشار دادم. نفس هایم بریده بریده شده بود. با صدای کوبیده شدن درب در جایم پریدم و با صدایی لرزان گفتم: گلور؟تو هستی؟ مکثی کردم و دوباره ادامه دادم و گفتم: خانم مگ دونالد شما هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با احساس دستی که بر روی شانه ام نشست وحشت زده باز گشتم که با چهره ای ترسناک رو به رو شدم. چشم هایم را بستم و بلند فریاد کشیدم. با صدای خنده و قهقه هایی چشم هایم را باز کردم. چراغ ها روشن شده بودند. گلوریا دستانش را روی ران های پایش گذاشته بود و می خندید. عصبی نگاهش کردم قصد داشتم توبیخش کنم که احساس کردم صدایی غیر از صدای خنده های گلوریا می آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخم و تعجب بازگشتم که با شاردن رو به رو شدم. یک نگاه عصبی به شاردن انداختم فقط خودش می دانست که چقدر از او متنفر هستم. بعداز مکثی خطاب به گلوریا گفتم: هزاران بار گفته ام این دختر را به خانه من نیاور. گلوریا خنده هایش را قطع کرد به جای او شاردن جواب داد و گفت: فعلا تو هستی که روانی شده ای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت کوله ام را بر روی زمین پرتاب کردم و به سمت شاردن هجوم بردم. یقه اش را گرفتم و به ستون چسباندمش و با فریاد گفتم: ساکت باش دختر گستاخ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین بار به تو گفتم که حق نداری پایت را در خانه من بگذاری. یادت هست؟ گلوریا سعی داشت من را از شاردن جدا کند اما موفق نبود. با فریاد بن که گفت: ماندلا تمامش کن. دستم را از یقه اش جدا کردم و به سمت ستون هلش دادم. شاردن با اخم نگاهم کرد. بن به سرعت از پله ها پایین آمد و روبه رویم ایستاد و گفت: جای خوش آمد گوییست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چهره ای عصبی و با فریاد گفتم: لیاقت خوش آمدن گفتن هم ندارد. بهتر است راه آمده اش را باز گردد. بن با فریاد گفت: به هیچ وجه توقع این برخورد را از تو نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این دختر با تو چه کار کرده است که این گونه رفتار می کنی؟ بلند تر از خودش فریاد زدم و گفتم: می پرسی چه کاری انجام داده؟ تو نمی دانی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او بود که باعث شد نامزدم مرا رها کند. شاردن بود که به او گفت من یک افسرده و روانی هستم. او بود... شاردن بود که باعث شد پاول مرا رها کند و با او ازدواج کند و به کشور دیگری برود. من از شاردن متنفر هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متوجه می شوی ؟ با عصبانیت به سمت شاردن باز گشتم و گفتم: از خانه من؛ بهتر است بیرون بروی. نمی خواهم ببینمت. برو بیرون. قفسه سینه ام به شدت بالا و پائین می شد. شاردن با همان غرور کاذبش نگاهم کرد و گفت: درکت می کنم تو هنوز هم یک دیوانه هستی. دستم را مشت کردم تا بر روی چانه اش فرود نیاورم. شاردن کیف قرمز رنگی که روی مبل بود را برداشت و از خانه بیرون رفت. گلوریا با فریاد گفت: توقع نداشتم این همه عوضی شده باشی؛ فکر می کردم او را بخشیده ای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم می روم چون به شاردن توهین کردی. و بعد از تمام شدن حرفش پالتویش را از روی مبل برداشت و به سمت درب رفت و خارج شد. با چشم های به خون نشسته به بن خیره شده بودم که گفت: تا الان کجا بوده ای؟ با این حالت کجا رفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی بودم عصبی تر نیز شدم با صدایی که سعی می کردم اوج نگیرد گفتم: خانه زاندر بودم. اکنون هم مرا راحت بگذار. ممنون؛ اما حال من خوب است. بن با چشم بی روحش مرا نگاه کرد. کت چرمیش را در دستش فشرد و به سرعت از خانه خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدم بی لیاقی شده ام... روی مبل نشستم و سرم را در دستانم پنهان کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه چشم هایم را بستم به دهمین دقیقه نرسیده بود که صدای پایین آمدن کسی را از روی پله ها شنیدم. بلند گفتم: کدام یکی از شما در اتاق های بالا مانده بودید؟ بن و گلوریا رفتند. شاردن هم رفته است. سایمون... بهتراست تو هم بروی البته اگر دوست نداری سرتو نیز فریاد بکشم. با صدای خش دار و گرفته مرد یا همان قاتل به سرعت از جایم بر خاستم و نگاهش کردم که در فاصله ده متری ام ایستاده بود. نگاهی بر چشمانم انداخت و گفت: جرئتش را نداری که سر من فریاد بزنی. برای تسویه حساب آمده ام خانم کروز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سر و صدا بزاغ دهانم را فرو فرستادم. حدقه چشم هایم از ترس در حال گردش بود. چندین بار لب هایم از هم باز شدند تا حرفی بزنم اما هربار از ترس لب هایم به هم دوخته می شد. با اولین قدمی که به سمتم آمد عقب رفتم. پوزخندی زد و گفت: ترس تو قابل تحسین است. قصد داشتم. تلفن را بردارم و به گلوریا یا سایمون تماس بگیرم. هر قدم که به سمتم می آمد به عقب می رفتم. صدای کشیده شدن پاشنه کفش کهنه اش بر روی زمین همانند ساییدن میخ بر روی دیوار بود. گلویم خشک شده بود جرئت پیدا کردم و با لکنت و منقطع گفتم: چه.. .چه می خواهی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قهقه ای بلند سر داد که از ترس دست هایم به لرزش افتاد. با بر خورد کمرم بر دیوار متوجه شدم که به تلفن رسیده ام. تقریبا رو به رویم ایستاد. بوی خون می داد. دستم را به سمت تلفن که درست در یک قدمی ام بود نزدیک کردم. با صدایی گرفته تر از قبل گفت: تلاش نکن؛ من با تو کار دارم. اگر دوست های احمقت نیز مداخله کنند بلایی که قرار است سر تو بیاید بر سر آنها نیز خواهد آمد. پس بهتر است همان کاری را کنی که من می خواهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردمک چشم هایم در حال گردش بود. بدون توجه به حرفهای گیج کننده اش تلفن را از روی میز کرم رنگ برداشتم و محکم در دستانم گرفتم. احساس می کردم قرار است تلفن را از من بگیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنگامی که خونسردی اش را دیدم ترسم بیشتر شد حس آرامش قبل از طوفان را داشتم. چند ثانیه در حالی که قفسه سینم به شدت بالا و پائین می شد به چشم های خونی و ریزش نگاه کردم. دوبار دکمه سبز رنگ تلفن را فشار دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در سکوت دست به سینه به چشم هایم خیره شده بود و همین ترس و استرس مرا بیشتر می کرد. نیشخند از گوشه لبش کنار نمی رفت. در آن لحظه فقط صدای بوق های تلفن بود که امیدوارم می کرد. با پخش شدن صدای گلوریا گویا دنیا را به داده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلوریا آرام گفت: بله ماندلا؟ بدون اینکه تلفن را بر روی گوشم بگذارم با فریاد همانطور که به آن مرد خیره بودم گفتم: گلوریا به کمکم بیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکث کردم اگر می گفتم دکتر ایونت را به سراغم می فرستادند و بعد هم روانخانه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض بسیار بدی راه نفس کشیدنم را سد کرده بود با صدای گلوریا بیشتر شد که گفت: ماندلا صدایت را نمی شنوم اگر کاری نداری تماس را قطع کنم. امیدوارم از رفتارت با شاردن پشیمان شده باشی خدانگهدار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط صدای بوق های متوالی بود که در فضای خانه پخش شد. آرام قدم هایش را به سمتم برداشت که بیشتر به دیوار سرد تکیه دادم. تلفن را از دستم کشید وقطع کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت: خیلی خوب است که می دانی نباید به روانخانه بازگردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لکنت و اضطراب آشکار گفتم: تو واقعا چه کسی هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیره به چشم هایم نگاه کرد نگاهش طوری بود که احساس کردم مغزم در حال انفجار است. چشم هایم به طرز غیرعادی شروع به سوزش کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مزخرفش همانند پتک بر سرم کوفته شد که گفت: قرار است به زودی متوجه بشوی من چه کسی هستم خانم مان...د..لا...کروز اما قبلش حسابم را باید باتو صاف کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم شروع به دوران کرده بود. احساس می کردم سرم سنگین شده است. تحمل وزن سرم را نداشتم. با زانو بر روی کف اتاق فرود آمدم. تمام نشیمن به دور سرم می چرخید. مرد به سمتم خم شد و نگاهم کرد. به چند ثانیه نکشید که چشم هایم کامل روی هم افتادند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل هشتم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با احساس سرمای شدید چشم باز کردم. همه جا تاریک بود سایه های درخت ها جلوی دیدم را گرفته بودند. صدای زوزه گرگ ها لرزه بر تنم می انداخت. سرمای بدی به صورتم می خورد. احساس می کردم پیشانی ام ترک خورده است. با هربادی که به صورتم برخورد می کرد ابروهایم از درد به هم گره می خوردند. دمر بر روی زمین افتاده بودم. بدنم به شدت کوفته شده بود. آهسته خودم را از روی زمین بلند کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اطراف نگاهی انداختم. من در جنگل بودم؟ باد به طرز وحشتناکی به صورتم برخورد کرد. زمین از برف های تازه، پوشیده شده بود. به اطراف نگاهی انداختم. پس آن مرد کجاست؟ صدای زوزه ی گرگ ها هر لحظه بیشتر و نزدیک تر می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پاهای برهنه ام نگاهی انداختم هیچ کفشی نداشتم. سرما به سلول هایم نفوذ کرده بود. از جایم برخاستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک بار به دور خود چرخیدم و فریاد زدم: آهای؟ کسی هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط صدای تکان خوردن درخت ها بود که جواب گوی من شده بود. دست هایم را بغل کردم. چرا با من این کار ها را می کرد؟ آسمان تاریک بود حتی یک ستاره هم دیده نمی شد. دندان هایم از شدت سرما بر هم می خوردند. دوباره بلند فریاد زدم و گفتم: من به چه درد تو می خورم؟ بگذار بروم خواهش می کنم... تو کیستی؟ نمی خواهی بگویی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواهم گفت... با صدایش شتاب زده باز گشتم رو به رویم ایستاده بود . ترسم نه تنها به او کم نشد، بلکه بیشترهم شد. با صدایی لرزان گفتم: برای چه مرا به اینجا آوردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زد که دندان های زرد وکدرش به رخ کشیده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ترسناک و خوف آورش گفت: خودت را از ماجرای قتل ها کنار بکش. به تو مربوط نمی شود فقط تا زمانی که به سراغ تو بیاییم. اگر نمی خواهی زودتر تکه تکه شوی؛ دخالت نکن. من نفر بعد را نیز به قتل می رسانم و تو هیچ کاری نمی توانی بکنی. پس بهتر است آرام بگیری مادمازل... واگرنه علاوه بر خانوادت، گلوریا فارمن؛ سایمون جیکسن کشته می شوند. آن هم توسط خودت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید

ارسال نظر برای این رمان قفل شده است

آخرین نظرات ارسال شده
  • اتی

    ۱۲ ساله 00

    رمان خیلی عالی بود ولی اگر مادر ماندلا فرزند زاندر را نه نمی داشت بهتر بو ممنون که این همه رمان های مختلف دارید

    ۷ ماه پیش
  • Negar

    ۲۳ ساله 00

    این وسایل و تکنولوژی هایی که گفته تو اون زمان وجود نداشته مثل تلویزیون و تلفن و آتش نشانی

    ۹ ماه پیش
  • ستاره

    ۲۲ ساله 00

    عالیه ی رمان پر از هیجان

    ۱۰ ماه پیش
  • رها

    ۱۸ ساله 00

    قشنگ بود ولی اگر دنبال هیجانی در اون حد هیجان برانگیزم نبود!

    ۱۰ ماه پیش
  • نسرین

    ۱۴ ساله 00

    عالی بود من تا حالا از هیچ رمانی نترسیدم و لی از این رمان ترس برم داشت خیلی رمان خوب و معرکه ای بود مرسی نویسنده

    ۱۱ ماه پیش
  • نرگس

    ۱۶ ساله 00

    جالب بود

    ۱ سال پیش
  • یاسی

    00

    مگه نگفت در غذای صاحب خانه سم ریخت وهمشون مردن پس زاندراز کجا پیداش شد یعنی نمرد؟؟؟؟

    ۱ سال پیش
  • Maryam

    ۲۳ ساله 20

    قلم رمان بسیار قوی بود .معمایی و جالب بود داستان

    ۱ سال پیش
  • Mahdis

    ۱۵ ساله 30

    رمانش خیلی باحال و هیجان انگیزه و برای چند ساعت هم که شده ادمو از دنیای واقعی دور می کنه و ذهنو دیگر معما های داستان می کنه اگه از همچین ژانر های خوشتون میاد از دستش ندید.

    ۱ سال پیش
  • نوا

    ۱۴ ساله 00

    بنظرم قشنگ بود اولین رمانی بود که من واقعا ترسیدم و شب خوابم نبرد

    ۱ سال پیش
  • الهه

    04

    ترسناک نبود جالب هم نبود

    ۱ سال پیش
  • مائده

    10

    رمان زیبایی بود دوسش داشتم اما اگه آخرش عاشقانه نمیشد بهتر بود

    ۱ سال پیش
  • ستایش

    20

    رمان قشنگی بود و میتونست قشنگ تر هم بشه.....

    ۲ سال پیش
  • مهسا

    50

    سلام رمان بسیار بسیار قشنگی بود ،خیلی لذت بردم ،از نویسنده محترم تشکر میکنم که چنین رمان زیبایی نوشتند همیشه موفق باشید.

    ۲ سال پیش
  • آنیل

    17

    خیلی بد توصیه میکنم نخونید تا روحیتون خراب نیشه واقعا این چه زمانیه اخه مغز ادم درد میگیره

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.