هیچ کسان پادشاه به قلم لیلی ضربعلی
نویسنده : لیلی ضربعلی
دختری به نام رها در خانوادهی مذهبی که برای دختر ارزش زیادی قائل نیستن به دنیا اومده. روزی که قراره به زور اون رو به یکی بدتر از پدرش شوهر بدن با یکی از پسرایی که باهاش تو تئاتر کار میکرده فرار میکنه. کم کم رها به اون پسر دل میبنده غافل از اینکه اون پسر رها رو به جای بدهیش به یه گروه قاچاقچی میفروشه. به مردی که بهش میگن بی افندی. سرکرده باند مخوف و کثیفی که به خاطر شناخته نشدنش، ابهتش، مقامش معروف شده به بیافندی. در حالی که رها در چنگال بی افندی اسیره مردی که خوب رها رو می شناسه ولی رها شناختی ازش نداره دنبالش میگرده. کسی که تو بچگی به عقد هم در اومده بودن و رها از اون بیخبره. پسر عمویی که از جنس غیرت و عشقه و درپی این دختر کوی به کوی میگرده. حالا کدوم در این راه پیروز میشه؟ قدرت عشق کدوم مرد بالاتره؟؟
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۱۰ دقیقه
_از فردا حق رفتن به اون دانشگاه کوفتی رو هم نداری! می تمرگی تو همین خونه تا مرتضی بیاد ببرتت سر خونه زندگی خودت. اونوقت اختیارت با شوهرته که بری یا بشینی تو خونه.
بغض به گلوم فشار می آورد. می گفت «بری سر خونه زندگی خودت» مگه اینجا خونه و کاشانه من نبود؟
تا همین الان که همه ی اختیارم با یه مرد خشک مغزِ پر از تعصب بود؛ از چند روز آینده باید یه مردِ دیگه برام تصمیم بگیره که درس بخونم یا نه؟ که می شه اونطور که دوست دارم لباس بپوشم یا این هم به سلیقه و نظر اون ربط داره؟ اصلاً اجازه زنده بودن به من می داد یا نه؟
بغض صدام رو دو رگه کرده بود. نالیدم :
_ من ازدواج نمی کنم... تحت هیچ شرایطی! می خوام مثل بقیه...
با پلک های روی هم افتاده داشتم آرامش از وسط این میدون مین می طلبیدم که ناغافل و بی هوا صورتم به عقب پرت شد. باشدت! حس داغی و گز گز شدگی دهنم رو پر کرد. دستم رو روی لب هام گذاشتم و به آقاجون خیره شدم که بی محابا داشت فریاد می زد:
_بقیه معلوم نیست تو کدوم آخوری نون خوردن! تو سر سفره حاج یاسر بزرگ شدی دختره ی بی حیا! می خوای تو بازار آبروم رو ببری؟ ولی کور خوندی، هنوز اونقدر پیر و خرفت نشدم که از پسِ توی خیره سر بر نیام.
مامان دست آقاجون رو گرفته بود و آرومش می کرد. صدای گریه ی نازنین و فاطمه توی سرم می پیچید و بیرون نمی رفت. دستم رو پایین آوردم و به خونی که ازبین دندون های قفل شده ام بیرون زده بود خیره شدم؛ مشت خونی ام رو بستم و بدون توجه به داد و بیداد هاشون به سمت اتاقم قدم برداشتم. انقدر نفرت و کینه داشتم که حتی خونِ دهنم رو نشستم و گذاشتم مزه شورش به عمق جونم بره. تا یادم بمونه تو این خونه که فکر می کردم خونه زندگی خودمه، به خاطر کوچیک ترین حق طبیعی ام، چه حقارت ها که نکشیدم.
* * *
ماهان
با عصبانیت نامه رو مچاله کردم و تلفن شرکت رو برداشتم:
_خانم صادقی زود بیاید اینجا!
کاغذها رو کنار زدم و دوباره به کاغذ مچاله شده خیره شدم. این یعنی چی الان؟ صادقی تقه ای به در کوبید و وارد شد:
_بله آقای محتشم؟
به نامه مچاله شده که لابه لای کاغذهایی که امروز رسیده بودن، افتاده بود، اشاره کردم : این رو کی آورد؟
با دقت بهش نگاه کرد و نزدیک میزم اومد:
_آهان اینو می گین؟ اینو صبح یه آقایی آوردن گفتن پیغام عموتونه... بخاطر همین آدرس و تمبر نداره.
کلافه نامه رو از رو میز برداشتم ودوباره تو مشتم فشردم:
_ یعنی چی؟ اومد اینو داد و رفت؟ چیز دیگه ای نگفت؟
_اگه می گفت که حتماً می نوشتم براتون؛ امّا چیزی نگفتن.
سرتکون دادم و با دست اشاره کردم که بره. جلوی در ایستاد و گفت:
_درضمن آقای محتشم، یادآوری می کنم که ساعت دو با شرکت معین جلسه داریم.
اخمم تند شد. چه وقتِ جلسه بود! با این حال سر تکون دادم و با بیرون رفتنش گوشی رو از روی میز برداشتم و شماره ی یکی از کسایی که بهش اعتماد کامل داشتم، گرفتم:
_الو یهودا. همین الان میری دم حجره حاج یاسر! می گی آقام گفت « پنبه ی اینکه من رها رو طلاق بدم از گوششون بیرون می کنن! دعوایِ سرِ یه قرون دو زارشون با بابام به من ربطی نداره! به جای این چرندیات آماده باشن، همین روزا میام زنمو می برم.»
به قدری عصبی بودم که اصلاً توجه نکردم چی جواب داد. گوشی رو پرت کردم رو میز و به سمت پنجره رفتم. دیدن خیابون از این فاصله آروم ترم می کرد. مشتم رو باز کردم و دوباره متن رو خوندم:
«چهارشنبه میای حجره من، برای تموم شدن تنها ربطمون بهم. والسلام.»
ظاهراًحرفم رو نمی فهمیدن که بعد از اون جدلی که با پسر حاج رضا داشتم باز از این پیغام ها برام می فرستادن.
* * *
رها
پنج شنبه بود و چهار روزی می شد که دانشکده و سر تمرین تئاتر نمی رفتم. کارها همه عقب افتاده بود و امیر علی، کارگردان مجموعه مدام زنگ می زد که چرا یه دفعه غیبم زده. انقدر پرسید و گیر داد تا بلاخره زبون باز کردم و گفتم که دردم چیه. گفتم که می خواند به زور سر سفره عقد بنشونندم و من توانایی ایستادگی ام مقابلشون تقریباً صفره. با اخمی که سعی می کرد غرور ریخته شده ام رو کمی حفظ کنه، همه اش رو تعریف کردم و اون عجیب ساکت بود.
سکوتش که طولانی شد زدم به شوخی و گفتم:
_منو میخوان زنده زنده چال کنن تو چرا یهو نفست برید؟
گفتم و با درد خندیدم. سکوتش رو با محیرالعقول ترین جمله ممکن شکست:
_ رها من عاشقت بودم.
همین! و دیگه نه صدایی از من در اومد، نه از اون...
گوشی رو چند بار بالا و پایین کردم تا بلکه بتونم چیزی بگم؛ اما هرچه کردم زبونم نجنبید. بدون کلمه ای گوشی روگذاشتم و عمیقا به چهار کلمه ای که گفته بود فکر کردم. «رها من عاشقت شدم!» عشق؟ عاشق من؟ چه جمله ی غریبی.
تو این بیست و دو سال عمرم آدم های معدودی انقدر صریح بهم ابراز علاقه کرده بودند و باز هم هیچ کدومشون این واژه ها رو نگفته بودند. البته اگر حامی بودن و توجهات مرتضی رو فاکتور بگیریم؛ اما اون هم هرگز نگفته بودعاشقه. جمله ای که امیر گفت، بیشتر از اینکه متحیر و یا متفکرم کنه، غرق لذتم کرد.
اصلاً.. اضلاً هیچ مردی بهم ابراز علاقه نکرده بود.
شاید اگر بابا مثل دایی خسرو که لیلا رو روی پاهاش مینشوند و دست روی موهاش می کشید و آخرش موهاش رو بوسه بارون می کرد، بود؛ هیچ وقت یک جمله از مردی که تازه هفت ماه بود می شناختمش، این همه به اوجم نمی برد...
مصمم بودم که نمی خوام با مرتضی بمونم. نمی خواستم باقی عمرم رو مثل مامان انقدر خشک و یخ کنار مردی بمونم که حتی معتقد بود زن جماعت فقط به درد حرمسرا می خوره و بس. زن رو چه به ابراز علاقه مردش! دوست داشتم با کسی باشم که عاشقم باشه و اصلاً و ابداً از دین خدا و خدا و پیغمبرش حرفی نزنه. فقط عاشقم باشه. اصلاً نمی خواستم کسی باشه که من رو حج ببره و یا برای جبران و تشکر ازم قول عتبات بده! نه! من کسی را می خواستم که کافکا بخونه و تو سرش فقط اندیشه های به روز داشته باشه. کسی که برام فروغ بخونه. نه! من ابداً مرتضی را نمی خواستم.
بعد از ظهر کریم با کلی میوه و شیرینی و گوشت تازه اومد؛ هنوز خاستگاری نکرده آقاجون بله برونی واسه خودش راه انداخته بود. خودش هم غروب زود تر اومد و من از استرس فقط پوست لبم رو کندم.
مامان به زور به اتاق فرستادم تا لباسی رو که برای شب دوخته بود، تنم کنم. داشتم لباسم رو عوض می کردم که گوشی ام زنگ خورد. از جیب شلوارم در آوردمش و با دیدن شماره امیر علی استرسم صد برابر شد.
از اون شب که گفته بود عاشقم شده تا به امشب زنگ نزده بود. نفسم رو محکم فوت کردم و جواب دادم. محکم... با جدیت... مثل همیشه...
_بله.
صدای خش خشی اومد و بعد صدای خسته ی خودش: الو رها...
دلم یه جوری شد از این ناراحتی. نمی دونم چرا از غمش به طور خفیفی لذت بردم: سلام.
اون هم آهسته سلام کرد. بعد از یک سکوت نسبتاً طولانی گفت: باید همو ببینیم.
سکوت کردم و این بار با لحن مستاصلی زمزمه کرد: نگو که دیگه نمی شه همو ببینیم.
چشم گردوندم: نمی دونم.
من و من کرد. انگار چیزی تو ذهن داشت و سختش بود که به زبون بیاره: راجع به اونی که... اون شبی با هم...
نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و تند گفت:
_تو هم دوسم داری؟
دستپاچه شدم. تو این چند روز به هرچیزی فکر کرده بودم الا این یه قلم! تند گفت:
_مهم نیست مهم نیست... من انقدر دوست دارم که حتی نخواستنت هم مهم نیست... دوست داشتنم انقدر زیاده که به جای تو هم عاشقی کنم.
پوزخند زدم:
_هرچی که هست دیگه دیره! امشب حاج رضا داره میاد واسه...
چشم محکم بستم و ادامه ندادم. مهم نیست حسم به امیرعلی دقیقا چیه. مهم اینه که من نمی خوام توسط مردا چیزی که نمی خوام، بهم تحمیل بشه. چشم هام همچنان بسته بود که با چیزی که گفت تا آخرین حد کش اومد:
_فرار کن رها! نذار برات تصمیم بگیرن! بیا خونه من! با هم حلش می کنیم ولی اصلا اونجا نمون! بیا لعنتی، یه بارم که شده جلوشون وایسا.
این رمان بیش از 111,016 نفر بازدید کننده داشته است
تعداد نظرات تایید شده : 831
Shabnam
215من با اعتماد به کامنتا خوندمش، ولی واقعا مسخره و ضعیف بود اصلا تا پارت ۸ بیشتر نتونستم بخونم، اونایی که گفتن خوبه گناهکار، سفر به دیار عشق، قرارنبود، عابر بی سایه و... رو بخونن تا ببینن رمان چیه✋️
۴ هفته پیشHwna
30شما وقتی فقط تا پارت ۸ خوندی نظر نده :)
۵ روز پیشستاره
۲۱ ساله 10چقدر قلم نویسندش خوب بود، چقدر داستان خوووبی بود عالی بود واقعا😍مرسی از نویسنده محترم موفق باشه
۶ روز پیشماه نقره ای
00سلام میخواستم ببینم کسی هست اسم رمانی که یک دختره بود تنهایی تو یک ساختمون زندگی میکرد یه همسایه مرد هم واحد روبروش بود و اون مرد خیلی عصبی بود همیشه و یک دختر داش شادی بود و بعدش با هم ازدوج میکنن
۱ هفته پیشسلنا
۱۸ ساله 20قشنگ بود ولی من جای رها بودم اورهانو قبول میکردم
۱ هفته پیشآوین
۱۹ ساله 00ساختمان دو واحده اس یا در همسایگی گودزیلا اگه اشتباه نکنم
۷ روز پیشالیتا
00فکرکنم رمان نویسنده چیسکا بود اگه اسمشواشتباه ننوشتم
۶ روز پیشنفس
۲۵ ساله 00خیلی خوب و آموزنده بود . کاش فصل دومم داشت.
۶ روز پیشپریسا
۲۲ ساله 10من خیلی دوست داشتم به اورهان برسه.کاشکی سری جدید ساخته می شد.
۷ روز پیشرها
۲۶ ساله 20خیلی قشنگ بود...بهترین رمانی بود که خوندم ..هیچ ایرادی نمیشه گرفت. اخ که اورهان چقدر مظلوم شد..کاش اورهان رو انتخاب میکرد
۷ روز پیشF.rahmani
00عالی بود .ولی چرا برا من فقط تا جایی ک توتراس لباس یشمی پوشیده بود دیده شد بقیش کجا رفت اخه 😭😭😭
۱ هفته پیشمبینا
۱۶ ساله 30نمیدونم چرا حس میکنم اروهان زندس ولی واقعا رها رو درک نمیکنم من جاش بودم ماهانو ول میکردم چون بی افندی بیشتر به رها نیاز داشت تا ماهان که خانواده داشت ولی بی افندی کسی رو نداشت و رها همه کسش شده بودد
۱ هفته پیشالناز
۲۵ ساله 00واقعا عالی
۱ هفته پیشFateme
00خیلی عالی بود واقعا دوستش داشتم پیشنهاد میکنم بخونید
۱ هفته پیشRasta
۱۵ ساله 11زیباترین رمانی که تو عمرم خونده بودم عالی بود قلم نویسنده خیلی خوب بود به طوری که با هر تیکه خوندن از رمان انگار یک فیلم زیباو جذاب رو دارم میبینم. حتی یک نقص هم درش پیدانکردم ممنون از نویسنده عزیز💝
۱ هفته پیشعالیه
۲۲ ساله 10عالی بود ، حتماا بخونیدش تازه تمومش کردم و حتما باز هم میخونمش مرسی از نویسنده با این رمان عاااالی
۱ هفته پیشحنا
30همیشه ازینکه تو رمانا دختره بین ی پسر مغرور و مهربون عاشق مغروره میشه بدم میومد ولی این رمان طوری نوشته شده ک باهرکدوم ک میرف واس اون یکی ناراحت میشدم
۲ هفته پیشS n
00عالی بود هم داستانش جذاب بود هم قلم نویسندش واسه شرح وقایع
۲ هفته پیش
محمد پسریه که تو زندگیش نقش سیاهی لشکر رو داره و فقط پی شیطنتهای جوونیه! از بابای کارگردانش، یزدان رحمتی، میخواد وارد دنیای بازیگری بشه اما یزدان نمیذاره چون میدونه تو این مورد جدی نیست و معتقده که خودش باید گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون! به خاطر همین هم محمد دست به کارای دیگهای میزنه تا روی پای خودش وایسه. بعد از قبول نشدن توی کنکور به بهانههای مختلف سربازیش و عقب میندازه اما دست آخر مجبور میشه که به سربازی بره! به واسطه دانیال صدیقی که توی فیلمای پدرش بدلکاری میکنه، با برادرزادهش آشنا میشه... برادرزاده دانیال صدیقی نقطه مقابل محمده! حالا وجود یه اکیپ دیوونه کنار محمد، میتونه اون و برای انجام کارایی که براشون برنامه ریخته انجام بده، تشویق کنه! اما امان از روزی که چند نفری که فکر میکنن عقل کل هستن، بیفتن کنار هم! ‼️سیاهی لشکر با دو رمان عشق آمازونی و ویانا نیوز در ارتباطه اما اگر نخونده باشین هم مشکلی پیش نمیاد.
-
مگس ژانر : #عاشقانه #طنز
-
مانکن نابودگر ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #جنایی
-
بی تردید ژانر : #عاشقانه
-
رمان در همسایگی گودزیلا ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
اسطوره ژانر : #عاشقانه
-
رمان گناهکار (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
افسانهای از چمروش (چَمروش) - نسخه آفلاین ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
-
رمان عاشقانه بانوی قصه ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
تب داغ هوس (تب داغ گناه جلد دوم) ژانر : #عاشقانه #انتقامی
-
اجباری بی رحمانه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #غمگین
-
با سقوط دست های ما ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
دختری با چشمان سرخ ژانر : #عاشقانه #تخیلی
-
یغمای بهار ژانر : #عاشقانه #اربابی
-
ماه دل (ماهِ دل) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
غرب زده ی ایرانی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
دکلمه
جان دل
دکلمه
مرا به نام عشق بدنام نکن
دکلمه
کاش تو ماه بودی
دکلمه
رفتن...
دکلمه
اُهم
-
سیاهی لشگر ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
گرداب سرنوشت ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #معمایی #جنایی #روانشناختی
-
شیرشاه - VIP ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
دشمن بی نقص ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
اون کیه؟ ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
اسلحه ی خودکشی ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
عطر رازقی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
یلدا
۲۱ ساله 10خیلی خوب و عالی لطفا جلو دو هم بنویسید.دلم برای اورهان سوخت.نمیدونم اگه جای رها بودم کدوم انتخاب میکردم.ای کاش اورهان ی عشق واقعی پیدا کنه