دختری به نام رها در خانواده‌ی مذهبی که برای دختر ارزش زیادی قائل نیستن به دنیا اومده. روزی که قراره به زور اون رو به یکی بدتر از پدرش شوهر بدن با یکی از پسرایی که باهاش تو تئاتر کار می‌کرده فرار می‌کنه. کم کم رها به اون پسر دل می‌بنده غافل از این‌که اون پسر رها رو به جای بدهیش به یه گروه قاچاقچی می‌فروشه. به مردی که بهش می‌گن بی افندی. سرکرده باند مخوف و کثیفی که به خاطر شناخته نشدنش، ابهتش، مقامش معروف شده به بی‌افندی. در حالی که رها در چنگال بی افندی اسیره مردی که خوب رها رو می شناسه ولی رها شناختی ازش نداره دنبالش می‌گرده. کسی که تو بچگی به عقد هم در اومده بودن و رها از اون بی‌خبره. پسر عمویی که از جنس غیرت و عشقه و درپی این دختر کوی به کوی می‌گرده. حالا کدوم در این راه پیروز می‌شه؟ قدرت عشق کدوم مرد بالاتره؟؟ پایان خوش

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۱۰ دقیقه

مطالعه آنلاین هیچ کسان پادشاه
نویسنده : لیلی ضربعلی

ژانر: #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

دختری به نام رها در خانواده‌ی مذهبی که برای دختر ارزش زیادی قائل نیستن به دنیا اومده. روزی که قراره به زور اون رو به یکی بدتر از پدرش شوهر بدن با یکی از پسرایی که باهاش تو تئاتر کار می‌کرده فرار می‌کنه. کم کم رها به اون پسر دل می‌بنده غافل از این‌که اون پسر رها رو به جای بدهیش به یه گروه قاچاقچی می‌فروشه. به مردی که بهش می‌گن بی افندی. سرکرده باند مخوف و کثیفی که به خاطر شناخته نشدنش، ابهتش، مقامش معروف شده به بی‌افندی. در حالی که رها در چنگال بی افندی اسیره مردی که خوب رها رو می شناسه ولی رها شناختی ازش نداره دنبالش می‌گرده. کسی که تو بچگی به عقد هم در اومده بودن و رها از اون بی‌خبره. پسر عمویی که از جنس غیرت و عشقه و درپی این دختر کوی به کوی می‌گرده. حالا کدوم در این راه پیروز می‌شه؟ قدرت عشق کدوم مرد بالاتره؟؟

پایان خوش

مقدمه:

درون گور تاریک و سرد چرخی می زنم و به مرده های بی قرارِ درون گور چشم می دوزم؛

کفن های سفید و بی طرح و حاشیه شان در تنگ نا های گور بزرگ با هر جهشی می رقصد و با بادِ حمیم همراه می شود

چشم های ترسیده از نورشان به آسمان خیره است و به انتظار معجزه ایی، بی محابا می رقصند و می رقصند و می رقصند...

اما...

ما فراموش شدگان را هیچ معجزه ایی نیست

خیره خیره به سماع بی پایانشان زمزمه می کنم:

"آغوش حضرت یارم، هزار سال از من دور افتاده و ما در تاریکی و نمِ این قبر دسته جمعی گم شده ایم

انتظار باران برای این کهنه بیابان بی فایده است،

ما فراموش شدگان، هیچ کسان پادشاهیم..."

پرسند ز ما که اید، گویید

ما هیچ کسان پادشاهیم

«فصل اول: ازت متنفرم»

رها

با ترس و دلهره پله های نمور و باریک رو‌ تند تند رد کردم و به سمت حیاط رفتم. کاش مرتضی تونسته باشه یه کم علافش کنه تا من به خونه برسم. از پله ها گذشتم و وارد ایوون شدم؛ از تو ایوون سرکی کشیدم و داخل حیاط رو دید زدم. امیر حسین سرش رو روی لبه ی حوض گذاشته بود و فاطمه پشت بوته های گل مامان قایم شده بود.

وسط این همه استرس، خط و نشونی توی دلم واسشون کشیدم و چشم غره غرٌایی به قد و قامت ریزو تند و تیزشون رفتم؛ صد دفعه گفته بودم دور و بر حوض بازی نکنید؛ اما حرف تو گوش های فسقلی شون نمی رفت. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و وارد حیاط شدم. صدای مامان از توی اتاق شنیده می شد که مدام نازنین زهرا رو صدا می زد. بالاخره با هوفی محکم این همه استرس رو از خودم دور کردم. نیومده بود...

اگه اومده بود مامان هرگز اجازه نداشت صداش رو بلند کنه. از ایون بیرون اومدم و به سمت امیر حسین که داشت می شمرد رفتم:

_یک، دو، سه، آی آی آی...

گوشش رو آروم پیچوندم:

_مگه صد دفعه نگفتم دور و بر حوض بازی نکنید؟ باید دوباره بیافتی تو حوض سینه پهلو شی تا عین آدم یه هفته ای رو حرف گوش کنی؟

فاطمه از پشت بوته ها بیرون دویید و با صدای بلند گفت:

_ آجی تو رو خدا ولش کن.

مامان که تو اتاق های قدیمی خونه همچنان دنبال نازنین زهرا می گشت، با صدای فاطمه متوجه من شد و از همون جا داد زد:

_آی خدا لعنتت کنه رها! الهی بری دیگه بر نگردی! تو آخرش منو دق میدی! مگه اون بابای خوش اخلاقت رو نمی شناسی؟ تا الان کدوم گوری بودی تو؟

امیر از زیر دستم فرار کرد. صدای زنگ در تو کل حیاط قدیمی مون پیچید؛ سریع چادرم رو از سرم برداشتم و رو به فاطمه گفتم:

_اینو زود ببر تو اتاقم، بدو!

چادر رو از دستم قاپید و پله های حیاطی که منتهی به خونه می شد رو با قدم های کوچیکش دوید. مامان غر زد:

_اگه پنج دقیقه زودتر می اومد هم منو هم خودتو دوباره به فلاکت می نداختی.

نازنین زهرا بالاخره پیداش شد. از پله های زیر زمین بالا اومد و آروم سلام کرد. جواب سلامش رو می خواستم بدم که بابا از جلو ایوون بلند گفت:

_ یا الله! مرد همراهمه.

حکماً مرتضی بود. چقدر ازش ممنون بودم، اگه نبود... چه فاجعه ها که به خاطر اون تو این خونه ختم به خیر شده.

چادر نمازم رو که روی طناب پهن بود با کراهت برداشتم و با بی قیدی روی سرم انداختم. مامان از تو بالکن گفت:

_آقا یاسر بفرمایید تو. حجاب داریم.

و به من با اخم اشاره زد چادر رو محکم بگیرم. اگه به خاطر مرتضی و تشکر ازش نبود اصلاً نمی ایستادم.

بابا با همون عبای قهوه ای رنگی که هر وقت می خواست برای نماز به مسجد بره روی دوشش می اندخت و با دمپایی های قهوه ای رنگی که کف اشون مثل سمباده روی زمین که نه؛ بلکه روی اعصاب من کشیده می شد، وارد حیاط شد.

آهسته سلام کردم، مرتضی هم بعد از بابا داخل شد و با چشم های جستجو گرش دنبالم تو حیاط چشم گردوند. نگاهش روم ثابت موند و آروم سلام کرد. بابا به زیرزمین اشاره کرد و گفت:

_دستت درد نکنه بابا جان، فرش هایی که گفته بودم تو زیرزمینن. چیزسنگینی نیست دوتا تابلو فرشیه.

نگاهش رو از من گرفت و به زیر زمین دوخت:

_چشم می برم. شما برید استراحت کنید دیگه خیلی امروز خسته اتون کردم.

آقاجون خندید و دستش رو روی شونه مرتضی زد:

_ مگه می شه پسرحاج رضا خسته کننده باشه؟ مثل بابات خوش صحبتی. برو پسرم. سلام منم به آقاجونت برسون.

مرتضی «سلامت باشیدی» گفت و رو به مامان کرد:

_شما هم بفرمایید حاج خانم، تو رو خدا شرمنده ام نکنید.

مامان هم از همون حرف های متملقانه آقاجون زد و دنبال شوهرش راه افتاد. در آخرین لحظه به من هم یک چشم غره جانانه رفت تا بفهمم زیاد نایستم و زود برم داخل.

با اینکه کریم مغازه دار بابا تو بازار، مثل مرتضی تحصیل کرده و کاردان بود و درست مثل مرتضی از بچه گی اش با ما در ارتباط بود؛ هرگز از این «بابا جان، مامان جان» ها به ریشش نبسته بودن! چرا؟ چون اون بیچاره نون بازوش به زور، خرجِ دخل و صرف اش رو صاف می کرد؛ اما مرتضی تنها پسرحاج رضا، حجره دار سرشناس بازار بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه کوتاهی به من کرد و به سمت زیرزمین رفت. دنبالش با قدم های ریزی راه افتادم و آهسته صداش زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من واقعاً ازت ممنونم ! نمی دونم با چه زبونی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میون حرفم پرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کاری نکردم؛ ولی اگه بهم زنگ نزده بودی الان یه یک ساعتی می شد حاج یاسر خونه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه دلگیرش پر رنگ تر از کنایه اش توی ذهن خط می انداخت. سرم رو پایین انداختم و با گفتن «بااجازه» از کنارش رد شدم.تجربه نشون می داد موندنم منجر به بحث کردن می شه؛ اون هم که خوب رفتار کردن تو خمیره اش نبود پس خالی کردن میدون به نفع خودم بود. وگرنه یکه به دویی که انتهای بحث هامون بالا می گرفت، نتیجه اش می شد از دست دادن همین حمایت نصفه و نیمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدم هام رو بلند و تند برداشتم تا هر چه زود تر ازش فاصله بگیرم؛ اما صداش به توقف دعوتم کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این چند وقته کجا میری و میای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص به سمتش چرخیدم و به صورت طلبکارش خیره شدم. انگار نمی شد بدون کشتن غرورم یه کاری انجام بدم و ختم به خیر بشه. وقت دعوا نبود پس قصد کردم به چهار تا دروغ اساسی مهمونش کنم که صدای نازنین زهرا از روی تراس مانع شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آبجی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرصی مدفون شده از چشم های تیره اش رو گرفتم و به سمت نازنین پا تند کردم. خدا من رو لعنت کنه با داشتن همچین خانواده ای. کاش می مردم و از دست همه اشون راحت می شدم. گیرهای الکی پدر خشک مغزم باعث شد من به یه غریبه رو بندازم که تو حجره معطلش کنه تا من به خونه برسم. همیشه همینطور بود... مرتضی ایی که بدتر از خود آقاجون گیر می داد و بی هیچ ابایی ازم حساب و کتاب پس می گرفت رو آقاجون ساخته بود. وگرنه من کجا و جواب پس دادن به اون کجا.پا به داخل خونه گذاشتم. صدای مامان که مدام نق می زد تا فاطمه بره و وضو برای نماز بگیره، لحظه ای قطع نمی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص از کنارش رد شدم و به اتاقم پناه بردم. خیلی اعصاب درست و حسابی داشتم! باید شاهد زور کردن یه بچه هشت سال و نیمه برای نماز خوندن هم می شدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید هر جور شده خودم رو از این دیوونه خونه نجات می دادم. روی تخت ولو شدم و به روزی که گذرونده بودم فکر کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا اگه می فهمید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریاد بلند حامد سالن رو پر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هزار دفعه گفتم تو کار من دخالت نکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دور و برم نگاه کردم و با صدای زیری گفتم: یواش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند تر فریاد کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خسته ام کردی، خسته! هر روز یه بامبولی در میاری، هر روز یه مسئله تازه... من دیگه حوصله ات رو ندارم چرا نمی فهمی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم داشت نم می گرفت. هر چی بود سخت بود. با همون بغض و صدای آروم گفتم: به همین زودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش نرم که نشد هیچ، جری تر هم شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به همین زودی؟ خیلی بهت خوش می گذره. الان نزدیکه یک ساله که همه چی بین ما تموم شده؛ ولی تو می خوای با اون بچه لعنتی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای امیر مکالمه امون روقطع کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کات!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فوری زیر چشم هام دست کشیدم. اشک های لعنتی... قرار بود فقط بغض کنم؛ اما با کوچیک ترین داد و بیدادی اشک هام سرازیر شدن. امیر مقابلم ایستاد و آب معدنی رو به سمتم گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چته رها؟ اگه حالت خوب نیست بدون تو امروز رو ادامه بدیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در آب معدنی رو باز کردم و قلپ قلپ سر کشیدم و در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه خوبم. یه لحظه حواسم پرت شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش رو با تاسف تکون داد: باز تو خونه مشکل داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردمک های سرگردونم رو از نگاه تحلیلگرش فراری دادم. همیشه قبل از اینکه دیگران حرف بزنند، حدس می زد و للعجب درست هم حدس می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_گفتم که... خوبم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخم سرش رو تکون داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باشه پس ادامه می دیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بطری آب معدنی رو به دستش دادم و به سمت حامد رفتم. بااینکه از این که از اینکار لذت می بردم؛ اما امروز دوست داشتم هرچه زود ترتمرین تموم شه و از شر نگاه های موشکافانه امیر خلاص شم. بالاخره بعد از سه بار تمرین تونستم اونطورکه گروه می خواستند بازی کنم و تمرین امروز رو تموم کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زود تر از همه لباس هام رو عوض کردم و از ساختمان تئاتر بیرون زدم. باید هر طور شده تا قبل از ساعت هفت به خونه می رسیدم. از پارک رد شدم که صدای امیر رو در حالی که اسمم رو صدا می زد، شنیدم. ایستادم تا بهم برسه. مقابلم ایستاد و نفس زنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کجا یهو جیم می شی؟ یه کم صبر کن کارت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه لبم رو با استرس جویدم و سوالی نگاهش کردم. دوباره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اینجا که نمی شه حرف زد. بیا بریم گودو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه مچم رو بالا آوردم و به ساختم چشم دوختم، حدوداً شش و نیم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وقت کافه اومدن ندارم امیر باید برم. اگه واجبه همینجا بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بااخم کمرنگی اجزای صورتم رو از نظر گذروند و تند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باشه پس فردا حرف می زنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب خداحافظی زمزمه کردم و به سمت اون طرف خیابون پا تند کردم. اووف خدا کنه قطار مترو نرفته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادر کوفتی ام رو از تو کیفم در آوردم و سرم انداختم. کی می شد از این دلقک بازی هایی که برای آقاجون در می آوردم، خلاص بشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرکوچه که رسیدم به ساعتم نگاه کردم «هفت و ده دقیقه» پا تند کردم و به سمت خونه پرواز کردم. خدا رو شکر انگار آقاجون هنوز نیومده بود.از حیاط گذشتم و به جمع علاف و خاله زنکی که هر چند وقت یک بار تو خونه امون دور مامان حلقه می زدن و غیبت از هر کس و ناکس می کردن، سرسری سلام دادم و از پله ها بالا رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر و فاطمه با تلفن وَر می رفتن و باز فقط خدا عالم بود داشتن چه آتیشی می سوزوندن. بادیدنم سلام کردن که الکی سری تکون دادم. مامان پشت سرم وارد خونه شد و صدام زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_رها! وایسا ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم روی نرده هایی که به طبقه بالا و اتاقم ختم می شد، بود که به سمتش برگشتم. نزدیک تر شد و صداش رو پایین آورد: این چند روزه کسی بهت زنگ نزده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چین به پیشونی ام افتاد: کی مثلاً؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم هاش تو هم رفت و متفکرانه نگاهم کرد: خانواده عموت ات مثلاً ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه و امیر هم خشک شدن چه برسه به من که... سریع گفتم: چیزی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمش پر رنگ تر شد؛ خشک و سرسری گفت: پس انگار زنگ نزدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای چی باید به من زنگ می زدن آخه! رو برگردوند تا بره، دنبالش افتادم: مامان! چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو صورتش رو به سمتم برگردوند و سرسری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چیزی نشده. ظاهراً بین پسر عموت و مرتضی درگیری پیش اومده واسه همون پرسیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گیج و حیرون به صورت در هم و پنهون کارش خیره بودم؛ انگار که با عذاب حرف زدن یا لب دوختن از چیزی داشت دست و پنجه نرم می کرد، لب هاش رو به هم فشرد و اخمش رو پر رنگ تر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_راستی... مهناز خانم... یعنی حاج رضا... زنگ زد گفت واسه آخر هفته میان خاستگاری... بابات هم قبول کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش رو از صورت مبهوت و چشم های وق زده ام دزدید و با قدم های شتاب زده ازم دور شد؛ انگار خودش هم می دونست چه آتیشی تو وجودم به پا کرده که اینطور از جرقه هاش فراری بود. داد و قال های فاطمه و امیر دارکوب شده بود و توی سرم ضربان گرفته بود؛ من... با مرتضی؟! جیغ فاطمه آستانه صبرم رو لبریز کرد، اخم هام رو تو هم کشیدم وتمام حرصم رو سر فاطمه و امیر خالی کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چتونه شما دوتا؟ برید بتمرگید یه جا دیگه! انقدر ذوق مرگید تا از دستم خلاص شین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده هاشون جمع شد، فاطمه زبون بازکرد و مثل همیشه به دلبری اومد. به قدری ناراحت بودم که ناز کردن ها و دلیل تراشی های دخترک هشت ساله خونه مون به چشمم هم نیومد. پا به سمتِ اتاقم تند کردم و سعی کردم این ضعفِ ویران کننده رو از دلم بِکنَم، پرت کنم گوشه ای دور بلکه اشک کوتاه بیاد و سقوط نکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی چی که مرتضی با پسر عموم دعوا گرفته. اصلاً مگه من هم فرش بودم که از بدو تولدم بخشیده بودندم به اون پسر عموی حالا دشمن شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت هفت و نیم بود که پا داخل ایوون گذاشت و با هر قدمش حصار حصار دور دیوار های حیاط دویید و خونه کوچیکون تبدیل شد به یه زندون کوچیک تر؛ جایی که حریم خصوصی معنایی نداشت. نمی دونم چه رابطه ای بین وجودش و این خونه بود که تا وارد می شد حس می کردم غل و زنجیر شدم و قصد کرده مثل زن هایی که در بندِ طالبانن، من رو هم به بند بکشه... صدای تقِ درِ اتاقم، رشته فکر های پریشون رو برید. نیم خیز که شدم، متوجه سایه ی نازنین شدم. آهی کشیدم و به دستِ دراز شده اش به سمت کلید برق غر زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بذار خاموش باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آروم داخل اومد و کنارم روی تخت نشست. دستش رو به سمتم گذاشت و اسمم رو زمزمه کرد: رها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناله اش دلم رو ریش می کرد. هر چقدر این مدت سعی کردم علاقه ام رو از آدم های این خونه بِبُرم نشد که نشد. کلافه از این ناتوانی "هوم" بی حوصله ای کشیدم، باز نالید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_واقعا می خوای با مرتضی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش رو قطع کردم و صاف نشستم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فکر کردی انقد خرم که بذارم این بندِ عمومی، مفت و مسلم بِبرَنم انفرادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض داشت. نگاهش برق می زد و من سعی داشتم خودم رو تو این بی حس نشون دادن ها بکُشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آقا جون الان می گفت پنج شنبه میان... می گفت کی بهتر از مرتضی... آخه مرتضی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش رو کشیدم و محکم به سینه ام فشردمش... الهی رها از نفس کشیدن رها شه و انقدر عذاب شماها رو نبینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هیــس. گفتم که زن مرتضی بشو نیستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سربلند کرد: تو اگه بری من دق می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکون دادم و به مرتضی فکر کردم. پسر خوش قلب و صورتی بود اما... یکی لنگه بابا بود. نه! من دیگه توانِ دست کشیدن از خودم و برده ی تصمیمات یک مرد دیگه شدن رو ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین زهرا گونه ام رو بوسید و از اتاق خارج شد. روی تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چطور از زیر بار این ازدواج شونه خالی کنم. بابا روی حاج رضا رو محال بود زمین بندازه و بی خیال لقمه چرب و نرمی مثل مرتضی بشه. دوباره صدای در اتاق باعث شد نیم خیز شم، امیر حسین بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آجی بیا آقاجون کارت داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک ترس آنی قلبم روبه طور خفیفی تکون داد. حتماً در مورد مرتضی و حاج رضا و خانواده کوفتی شون بود. پا شدم و از پله ها سرازیر شدم. مامان داشت چای روی میز می چید و آقاجون دست روی تسبیح سنگ عقیق اش می کشید؛ برای هزارمین بارتو زندگیم، دیدنِ لک وپیس پر رنگ دست چپش، حالم رو بد و مشمئز کرد، برای ندیدن اون لک های زشت و وحشتناک سرم رو پایین انداختم، سلام آهسته ای دادم و رو به روشون نشستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون اخم داشت و با یک من عسل هم خوردنی نبود، درست مثل همیشه. استدلالش هم این بود که به روی زن جماعت نباید خندید که اگر بخندی، پشتت سوارمی شن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای تسبیحش که روی میز انداخته شد، رشته افکارم رو برای چندمین بار، پاره کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به مادرت سپرده بودم که خبرت کنه، ان شاالله دیگه رفتنی ایی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلک هام رو روی هم فشردم. انگار از جنسی حرف می زد که تو انبار خونه اش داشت خاک می خورد. شاید هم من به کلام این پیر مرد حساس شده بودم و هر چیزی که می گفت برام عذاب مسلم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با استرسی مشهود دنباله کلام آقاجون رو گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حاج آقا قبل همه اینا باید ماهان رو راضی کنید صیغه رو فسخ کنه! اینطوری که نمی شه، شرعاً مشکل داره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمای بسته ام تا آخرین حدِ ممکن باز شدن. صیغه؟ کدوم ماهان؟ پسرِ عمو شاهرخ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چپ چپی که آقاجون حواله چشم های پرترسش کرد، باعث شد مامان نگرانی هاش رو قورت بده و ساکت به فنجون های چای خیره بشه. به خودم جرات دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کدوم صیغه؟ چرا من خبر ندارم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمش پررنگ تر شد و خم شد تا چای رو برداره:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ دیگه مهم نیست. یه مسئله ای بوده واسه خیلی سال پیش که الانم تموم شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیرتم تموم نشده، غضب به تمام وجودم مستولی شد. دیگه شورِ هر چی سرخود بودن و من رو آدم حساب نکردن، بود رو در آورده بودن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چونه ام رو تو یقه ام فرو بردم و آروم اما پر از اخم و جدی زمزمه کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من نمی خوام الان ازدواج کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چای تو گلوی مامان پرید و به سرفه افتاد. آقاجون به سمتم براق شد و با خشم؛ اما مثل خودم آهسته غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بی خود می کنی! چی بهتر از عروسِ حاج رضا و زنِ مرتضی شدن چشم سفید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکم روی هم قفل شد، اگه نمی خواستم تن به زورگویی اش بدم می شدم چشم سفید؟ سرم رو کمی بالاتر آوردم، اگه یک ثانیه دیگه حرف نمی زدم دندون هام از هم می پاشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من هنوز دارم درس میخونم آقاجـ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریادزنان از جا پرید و ستون های خونه رو لرزوند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_غلط می کنی چشم دریده! همش تقصیراین مادرته که اون دانشگاه کوفتی رو با هزار بامبول و سحر و جادو توجیه کرد؛ دختر رو چه به این غلطا؟ و ظیفه تو شوهر کردن و بچه پس انداختنه، نه سر خم کردن تو حساب و کتابی که بهت دخلی نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گونه هام ازفشار خونی که به یکباره به صورتم هجوم آورده بود داغ شده بود و می سوخت. مثل خودش از جا بلند شدم و مقابلش ایستادم؛ بس بود این همه سر به زیری و لال بودن. دارن برای تموم عمرم برنامه می ریزن ومی خوان من لال و مطیع باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من رو که ایستاده دید جری تر شد و بلند تر نعره زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از فردا حق رفتن به اون دانشگاه کوفتی رو هم نداری! می تمرگی تو همین خونه تا مرتضی بیاد ببرتت سر خونه زندگی خودت. اونوقت اختیارت با شوهرته که بری یا بشینی تو خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض به گلوم فشار می آورد. می گفت «بری سر خونه زندگی خودت» مگه اینجا خونه و کاشانه من نبود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا همین الان که همه ی اختیارم با یه مرد خشک مغزِ پر از تعصب بود؛ از چند روز آینده باید یه مردِ دیگه برام تصمیم بگیره که درس بخونم یا نه؟ که می شه اونطور که دوست دارم لباس بپوشم یا این هم به سلیقه و نظر اون ربط داره؟ اصلاً اجازه زنده بودن به من می داد یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض صدام رو دو رگه کرده بود. نالیدم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من ازدواج نمی کنم... تحت هیچ شرایطی! می خوام مثل بقیه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پلک های روی هم افتاده داشتم آرامش از وسط این میدون مین می طلبیدم که ناغافل و بی هوا صورتم به عقب پرت شد. باشدت! حس داغی و گز گز شدگی دهنم رو پر کرد. دستم رو روی لب هام گذاشتم و به آقاجون خیره شدم که بی محابا داشت فریاد می زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بقیه معلوم نیست تو کدوم آخوری نون خوردن! تو سر سفره حاج یاسر بزرگ شدی دختره ی بی حیا! می خوای تو بازار آبروم رو ببری؟ ولی کور خوندی، هنوز اونقدر پیر و خرفت نشدم که از پسِ توی خیره سر بر نیام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان دست آقاجون رو گرفته بود و آرومش می کرد. صدای گریه ی نازنین و فاطمه توی سرم می پیچید و بیرون نمی رفت. دستم رو پایین آوردم و به خونی که ازبین دندون های قفل شده ام بیرون زده بود خیره شدم؛ مشت خونی ام رو بستم و بدون توجه به داد و بیداد هاشون به سمت اتاقم قدم برداشتم. انقدر نفرت و کینه داشتم که حتی خونِ دهنم رو نشستم و گذاشتم مزه شورش به عمق جونم بره. تا یادم بمونه تو این خونه که فکر می کردم خونه زندگی خودمه، به خاطر کوچیک ترین حق طبیعی ام، چه حقارت ها که نکشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت نامه رو مچاله کردم و تلفن شرکت رو برداشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خانم صادقی زود بیاید اینجا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذها رو کنار زدم و دوباره به کاغذ مچاله شده خیره شدم. این یعنی چی الان؟ صادقی تقه ای به در کوبید و وارد شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بله آقای محتشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نامه مچاله شده که لابه لای کاغذهایی که امروز رسیده بودن، افتاده بود، اشاره کردم : این رو کی آورد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دقت بهش نگاه کرد و نزدیک میزم اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آهان اینو می گین؟ اینو صبح یه آقایی آوردن گفتن پیغام عموتونه... بخاطر همین آدرس و تمبر نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه نامه رو از رو میز برداشتم ودوباره تو مشتم فشردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ یعنی چی؟ اومد اینو داد و رفت؟ چیز دیگه ای نگفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اگه می گفت که حتماً می نوشتم براتون؛ امّا چیزی نگفتن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرتکون دادم و با دست اشاره کردم که بره. جلوی در ایستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_درضمن آقای محتشم، یادآوری می کنم که ساعت دو با شرکت معین جلسه داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمم تند شد. چه وقتِ جلسه بود! با این حال سر تکون دادم و با بیرون رفتنش گوشی رو از روی میز برداشتم و شماره ی یکی از کسایی که بهش اعتماد کامل داشتم، گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_الو یهودا. همین الان میری دم حجره حاج یاسر! می گی آقام گفت « پنبه ی اینکه من رها رو طلاق بدم از گوششون بیرون می کنن! دعوایِ سرِ یه قرون دو زارشون با بابام به من ربطی نداره! به جای این چرندیات آماده باشن، همین روزا میام زنمو می برم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قدری عصبی بودم که اصلاً توجه نکردم چی جواب داد. گوشی رو پرت کردم رو میز و به سمت پنجره رفتم. دیدن خیابون از این فاصله آروم ترم می کرد. مشتم رو باز کردم و دوباره متن رو خوندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چهارشنبه میای حجره من، برای تموم شدن تنها ربطمون بهم. والسلام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظاهراًحرفم رو نمی فهمیدن که بعد از اون جدلی که با پسر حاج رضا داشتم باز از این پیغام ها برام می فرستادن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنج شنبه بود و چهار روزی می شد که دانشکده و سر تمرین تئاتر نمی رفتم. کارها همه عقب افتاده بود و امیر علی، کارگردان مجموعه مدام زنگ می زد که چرا یه دفعه غیبم زده. انقدر پرسید و گیر داد تا بلاخره زبون باز کردم و گفتم که دردم چیه. گفتم که می خواند به زور سر سفره عقد بنشونندم و من توانایی ایستادگی ام مقابلشون تقریباً صفره. با اخمی که سعی می کرد غرور ریخته شده ام رو کمی حفظ کنه، همه اش رو تعریف کردم و اون عجیب ساکت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوتش که طولانی شد زدم به شوخی و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_منو میخوان زنده زنده چال کنن تو چرا یهو نفست برید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم و با درد خندیدم. سکوتش رو با محیرالعقول ترین جمله ممکن شکست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ رها من عاشقت بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین! و دیگه نه صدایی از من در اومد، نه از اون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو چند بار بالا و پایین کردم تا بلکه بتونم چیزی بگم؛ اما هرچه کردم زبونم نجنبید. بدون کلمه ای گوشی روگذاشتم و عمیقا به چهار کلمه ای که گفته بود فکر کردم. «رها من عاشقت شدم!» عشق؟ عاشق من؟ چه جمله ی غریبی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو این بیست و دو سال عمرم آدم های معدودی انقدر صریح بهم ابراز علاقه کرده بودند و باز هم هیچ کدومشون این واژه ها رو نگفته بودند. البته اگر حامی بودن و توجهات مرتضی رو فاکتور بگیریم؛ اما اون هم هرگز نگفته بودعاشقه. جمله ای که امیر گفت، بیشتر از اینکه متحیر و یا متفکرم کنه، غرق لذتم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلاً.. اضلاً هیچ مردی بهم ابراز علاقه نکرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید اگر بابا مثل دایی خسرو که لیلا رو روی پاهاش مینشوند و دست روی موهاش می کشید و آخرش موهاش رو بوسه بارون می کرد، بود؛ هیچ وقت یک جمله از مردی که تازه هفت ماه بود می شناختمش، این همه به اوجم نمی برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مصمم بودم که نمی خوام با مرتضی بمونم. نمی خواستم باقی عمرم رو مثل مامان انقدر خشک و یخ کنار مردی بمونم که حتی معتقد بود زن جماعت فقط به درد حرمسرا می خوره و بس. زن رو چه به ابراز علاقه مردش! دوست داشتم با کسی باشم که عاشقم باشه و اصلاً و ابداً از دین خدا و خدا و پیغمبرش حرفی نزنه. فقط عاشقم باشه. اصلاً نمی خواستم کسی باشه که من رو حج ببره و یا برای جبران و تشکر ازم قول عتبات بده! نه! من کسی را می خواستم که کافکا بخونه و تو سرش فقط اندیشه های به روز داشته باشه. کسی که برام فروغ بخونه. نه! من ابداً مرتضی را نمی خواستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از ظهر کریم با کلی میوه و شیرینی و گوشت تازه اومد؛ هنوز خاستگاری نکرده آقاجون بله برونی واسه خودش راه انداخته بود. خودش هم غروب زود تر اومد و من از استرس فقط پوست لبم رو کندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان به زور به اتاق فرستادم تا لباسی رو که برای شب دوخته بود، تنم کنم. داشتم لباسم رو عوض می کردم که گوشی ام زنگ خورد. از جیب شلوارم در آوردمش و با دیدن شماره امیر علی استرسم صد برابر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اون شب که گفته بود عاشقم شده تا به امشب زنگ نزده بود. نفسم رو محکم فوت کردم و جواب دادم. محکم... با جدیت... مثل همیشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خش خشی اومد و بعد صدای خسته ی خودش: الو رها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم یه جوری شد از این ناراحتی. نمی دونم چرا از غمش به طور خفیفی لذت بردم: سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون هم آهسته سلام کرد. بعد از یک سکوت نسبتاً طولانی گفت: باید همو ببینیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کردم و این بار با لحن مستاصلی زمزمه کرد: نگو که دیگه نمی شه همو ببینیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم گردوندم: نمی دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و من کرد. انگار چیزی تو ذهن داشت و سختش بود که به زبون بیاره: راجع به اونی که... اون شبی با هم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و تند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو هم دوسم داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستپاچه شدم. تو این چند روز به هرچیزی فکر کرده بودم الا این یه قلم! تند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مهم نیست مهم نیست... من انقدر دوست دارم که حتی نخواستنت هم مهم نیست... دوست داشتنم انقدر زیاده که به جای تو هم عاشقی کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هرچی که هست دیگه دیره! امشب حاج رضا داره میاد واسه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم محکم بستم و ادامه ندادم. مهم نیست حسم به امیرعلی دقیقا چیه. مهم اینه که من نمی خوام توسط مردا چیزی که نمی خوام، بهم تحمیل بشه. چشم هام همچنان بسته بود که با چیزی که گفت تا آخرین حد کش اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فرار کن رها! نذار برات تصمیم بگیرن! بیا خونه من! با هم حلش می کنیم ولی اصلا اونجا نمون! بیا لعنتی، یه بارم که شده جلوشون وایسا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هیجان و بریده بریده می گفت. فکرش هم به نفس نفس انداختتم. آقاجون اگه حتی از این فکر با خبر می شد سرم رو می برید چه برسه به...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_گوش کن رها، می ریم! از همه شون دور می شیم. هیچ کس پیدامون نمی کنه... می ریم یه کشور دیگه. راحت... آزاد از قانونای مسخره اینجا. با هم زندگی می کنیم. اصلاً گور بابای منو آرزوهام! بعد همه این ماجرا حداقل یه بارم که شده مقابلشون ایستادی و تا ابد به خودت می بالی که نذاشتی باهات مثل برده ها رفتار کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف هاش... عقده های چند ساله ای بودند که به حرفه ای ترین نحو ممکن، قلقک داده می شد. بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و با همون نفس های بریده بهش خیره شدم. فرار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق بیرون اومدم و به سرو صدای فاطمه و نگار، خواهر مرتضی چشم غره رفتم. از بالای پله ها چشم گردوندم بلکه بفهمم پایین چه خبره. امیر حسین تند تند پله ها رو می دوید، با دیدنم ایستاد و نفس زنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آبجی بابا گفت بیایی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره استرس به تن بی جونم دویید؛ سر تکون دادم و آروم ازپله ها سرازیر شدم. یک راست به آشپز خونه رفتم و کنار نازنین زهرا که مثل این چند روز با غصه نگاهم می کرد، ایستادم. به بازوش زدم و بالودگی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عه! خرس گنده! هفده سالته دیگه. عین بچه گی ات هی آماده ی آبغوره گرفتنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی زدو سینی چای رو مقابلم گرفت: _برو، خیلی وقته صدات زدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سینی رو با کراهت گرفتم و چادر ساده ی گل گلی ام رو روی سرم مرتب کردم. قلبم کند می کوبید، مثل سربازی که بین گردان دشمن یکه و بی سلاح و سپر مونده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پا به داخل نشیمن که گذاشتم سر و صدا ها اوج گرفت. گوش تا گوش پذیرایی کوچیکمون پر از آدم های ترگل ورگلی بود که با چشم های ذوق زده بهم خیره بودن. یک لحظه مات موندم. چادر داشت از سرم سُر می خورد و سینی از دستم می افتاد. من به این همه جلادی که صف بسته بودن تا آرزو هام رو گردن بزنن چی می گفتم؟ مهناز خانم مادر مرتضی بلند شد و به داد بیچارگی ام رسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عزیز دلم، بلاخره شما دل از اون اتاقت کندی اومدی ما روی ماه ات رو ببینیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خشک و سرد نگاهش می کردم، سلام زیر لبی دادم و گذاشتم گونه ام رو ببوسه. چای رو روی میز گذاشتم و کنار مامان نشستم. نگاه ها با تعجب صورتم رو می کاوید. کاش امشب قدرت این رو داشته باشم که محکم باشم. مامان سقلمه به پهلوم زد و آروم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_داغتو ببینم! مگه اولین بارته که انقدر ناشی شدی؟ پاشو چایی رو بگردون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش هم نکردم. آقاجون که حتی صداش هم در نمی اومد، خیلی مراعات می کرد همه چیز امشب عادی به نظر بیاد؛ اما مرتضی مثل همیشه بی خجالت صورتم رو وجب می کرد. باز این مهناز خانم بود که جوسنگین اتاق رو شکست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اذیتش نکنید حاج خانم، بذارید عروسم راحت باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و شروع کرد از داستان خاستگاری خودش و خجالتی که کشیده بود، تعریف کردن و رفتار من رو به خجالت خودش تعمیم دادن .مبینا خواهر مرتضی چشمکی به نگاه یخی ام زد و اومد کنارم نشست. همیشه پر حرف بود، ولی امشب شورش رو در آورده بود. صدای خنده بابا و حاج رضا بقیه رو خفه کرد؛ حاج رضا صداش رو صاف کرد و با لحنی شاد رو به جمع گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند روی لبم به رقص در اومد، سخن دوست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_با ذکر اسم خدا و پیغمبرش دخترم رها رو ازتون خواستگاری می کنم، ان شالله که خیر باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا خنده آرومی کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خیر باشه، اختیار داری حاجی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دندان روی دندان سابیدم. حاج رضا «لطف دارید» ی زمزمه کرد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نزدیک سی ساله منو می شناسید. ضامن مردونگی پسرم می شم واسه خوشبختی دخترتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورت خندون مرتضی نگاه کردم. دوستش داشتم و مدیونش بودم؛ اما نمی خواستم! اون و مردونگی مزخرفش رو نمی خواستم. به قول خودشون سی سال بود با خانواده ام رفت و آمد داشتن. همین مرتضای محجوبِ عاشق پیشه رو مثل کف دست می شناختم. می دونستم همونطور که مورد تایید پدرشه، شبیه اش هم هست. پر از حس مالکیت و پر از حس قدرت طلبی... دنیا دنیا آرزو های دخترونه ام رو باید می کشتم و تبدیل می شدم به یه مامان دیگه. پر از حسرت... پر از توسری خوردن و زور شنیدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خودم که اومدم مامان اشاره کرد به اتاق کناری بریم و حرف های آخر رو بزنیم. بی درنگ از جا بلند شدم و با شتاب به سمت اتاق بغلی رفتم ومرتضی دنبالم راه افتاد. در اتاق رو بستم و بدون تعارفات مرسوم پشت میزم نشستم. مرتضی که دید تعارف برای نشستن نمی کنم خودش اومد و مقابلم نشست. دست هام رو مشت کرده بودم و دو دو تا چهار تا می کردم چی بگم که صداش آروم؛ اما رسا و قوی بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_رها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کمرنگی روی پیشونی ام نشست. از جواب مثبتی که می گیره مطمئنه که اینطوری بدون پسوند و پیشوند صدام می زنه. سرم را بالا آوردم و به لبخندش نگاه بخیه زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من شروع می کنم که اندازه یه مدت طولانی حرف تو دلمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروی سمت راستم بالا پرید. اصلاً به این فکر نمی کردم که شاید چیزی که می خواد بگه از محبت باشه؛ فقط خودخواهی اش تو اینکه مثل بقیه خواستگارها اجازه اول شروع کردن رو ازم نگرفت، توی ذهنم پررنگ می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دونم چه مرگم بود که هر حرکت کوچکی برام تفسیرات دور و دراز به همراه داشت. نفسش رو محکم بیرون فرستاد و به چشمام خیره شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_راست حسینی، از همون بچگی که می گفتن واسه ماهانی و اونم مثل پروانه دورت می چرخید چشمم دنبالت بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن اسم ماهان اخمم پررنگ تر شد. اولین تحمیلی که به محض به دنیا اومدنم توسط آقا بزرگ، پدربزرگمون بهم شده بود. ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دلیل اون همه دعوا و جنگ و مرافعه با یکی یدونه شاهرخ خان هم تو اون روزا، دقیقا همین بود، وقتی می دیدم هیچ حقی ندارم... البته مااز تو یه هشت، نه سالی بزرگتر بودیم؛ ولی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش رو از چشمام گرفت، خواست ادامه بده که تنها تیرم رو رها کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من زن ماهانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلاً خبر نداشتم! اگر همین رو هم دیشب مامان از دهنش در نرفته بود، اصلاً بهم نمی گفتن؛ اما الان تنها سلاح و سپرم بود. عکس العملش خلاف انتظارم بود؛ اخم کمرنگی کرد و در حالی که رو می گرفت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_می دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درعوض اخم من پر رنگ تر شد و صدام اوج گرفت : _می دونی؟ می دونی و اینجایی؟ از کجا؟ چطوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم تندی کرد و تشر زد: _صدات رو واسه من نبر بالا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لال شدم بلکه جواب بده:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کسی بهم نگفته. خوب یادمه هشت، نُه سالت که بود آقابزرگتون بهونه آورد تو به تکلیف داری می رسی و ماهان زیاد دور و برت می گرده. صیغه رو با اجازه حاج یاسر خوندن تا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهنم باز مونده بود. یک چیز هایی یادم می اومد اما نه کامل و واضح. تصورات زیادی از کودکی ام نداشتم و مامان می گفت به خاطر مریضی ایی که تو بچگی گریبانم رو گرفت، چیز زیادی ازش یادم نمی آد. فقط تصویر هایی ناواضح و کمرنگ تو ذهنم بودن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصویر هایی مثل بازی هفت هشت سالگیم با مبینا و صدا زدن آقا بزرگ به اتاقش و ماهان هفده هجده ساله ای که منتظر من بود...همین! گنگ و غریب. بدون تصویر و صورت های واضح.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردشور همه ی این زندگی نکبتی و تموم آدم هایی که به زندگی ام اومدن و رفتن را با هم ببرن. مرتضی غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_صیغه پونزده ساله بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم هاش تو هم رفت و با حرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ظاهراً ماهان خان کوتاه بیا نیستن. پس یه سال صبر می کنیم تا مدت تموم شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهنم از این همه خودسری باز موند. آقا بزرگ و تحمیل بزرگش کم بود؟ که حالا بنشینم و ببینم حاج یاسر برام چه تصمیمی می گیره؟ حتی صدای زنگ در خونه که پیاپی زده می شد هم نتونست طناب افکاری که دور خرخره ام پیچیده بود رو قطع کنه. اختیارم رو از دست داده بودم و از جا بلند شدم، محکم، قاطع، جدی و با همه خشمی که تو وجودم زبونه می کشید، غریدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من باهات ازدواج نمی کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم کم بُهت نگاهش داشت جای خودش رو به خشم می داد که صداها تو اتاق نشیمن بالا گرفت. نگاه هر دو مون روی در اتاق خشک شده بود. اخم های مرتضی بد تر توهم رفت و ازجاش بلند شد. با قدم های سنگین و هیستیریک سمت در رفت منم به دنبالش... در اتاق رو باز کرد و رو به من چرخید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همین جا بگیر بشین تا بیام تکلیفمو باهات روشن کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید. دندون هام روی هم قفل شدن. انگشت هام جوری مشت شدن که ناخن هام پوست کف دستم رو می خراشید؛ این همه محق بودن و پررویی اش تمومی نداشت. از حرصم آنی در رو باز کردم و بیرون رفتم. با بی محلی به صورت برزخی و سرزنشگر مرتضی، چشم به نشیمن دوختم. همه ایستاده بودن و همهمه و سر و صدا سالن رو برداشته بود. وقتی ما رسیدیم صداها پایین تراومده بود و فقط آقاجون بود که با حرص می غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_احترام آقا بزرگ رو هنوز دارم که از خونم نمی اندازمت بیرون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کنجکاوی سرگردوندم و به مرد عصا به دستی که با محاسن سفید مقابل آقاجون ایستاده بود خیره شدم. صورتش خلاف آقاجون آروم و با طمانینه بود. حاج رضا که ساکت بین بابا و اون آقا ایستاده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حاجی بی خودی اومدی... ما صحبت هامونم کردیم. ان شا الله امشب شیرینی می خوریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون آقا، آقاجون رو کنار زد و روی مبل نشست. رو به مامان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سمانه خانم، هنوز هم شربت بهار نارنجت مثل قدیم به راهه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان لبخند حسرت آمیزی زد و برای اولین بار دیدم که بدون توجه به نگاه تشر آمیز آقا جون به سمت آشپزخونه رفت. اینجا چه خبر بود؟ مرتضی کنار حاج رضا جا گرفت و سکوت جمع رو خودش شکست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آقای محتشم، می دونم واسه چی اومدید؛ ولی به ماهان بگید واسه این جور چیزا شما که بزرگتر مایید رو واسطه نکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای محتشم؟ عمو شاهرخ بود؟ با کنجکاوی بیشتری صورتش رو رصد کردم، اصلاً شبیه بابا نبود. رو به مرتضی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به ماهان هم گفتم. این ماجرا با ما بزرگترا شروع شده با خودمونم باید به سرانجام برسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندم از میون بهت و حیرت بیرون جهید. ایشون هم یک تحمیل گر دیگه بودند ظاهراً. نگاه تمسخر آمیزم رو با نگاه آمیخته به لبخندش غافلگیر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چقدر خانم شدی عمو. بیا نزدیک تر راحت ببینمت دختر کوچولوم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مات صورتش شدم. به صندلی خالی کنار دستش اشاره می کرد. چقدر صداش وقتی می گفت «دختر کوچولوم» آشنا بود و پر از حس... هیچ وقت آقاجون اینطوری صدام نزده بود... قبل از اینکه حرکتی کنم صدای بابا بالا رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هیچ کدوم از اعضای خانواده من با تو و پسرت نسبتی ندارن. حرفتو بزن و قبل از اینکه حرمتت بیشتر از این بشکنه پاشو از خونه من برو بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم یه جوری شد، انگار که دلم نمی خواست اون نگاه مهربون بی حرمتی ببیینه. مامان وارد نشیمن شد و شربت رو مقابل عمو گذاشت. لبخند سحر انگیزش این بار روی صورت مادر تکرار شد. با صلابت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وصیت آقا بزرگ این بود که این دو تا بچه سر و سامون بگیرن مرد مومن! ما فردا شب میایم و صحبت های نهایی رو می کنیم، اونوقت رها تصمیم بگیره چی می خواد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه! ظاهراً یکی اینجا من رو آدم حساب می کرد! پوزخندروی لب های آقاجون بدجوری تو چشم می زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آقا بزرگ خیلی وصیت ها کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو دندون قروچه ای کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یاسر این بحث های قدیمی رو بذار واسه بعد. حساب من و تو از این بچه ها جداست. تو که نمی خوای تن آقابزرگ تو گور بلرزه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا جون با حرص از جا بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تن آقاجون اونوقتی لرزید که تو، تو بازار واسه یه قرون دو زار، واسه برادرت آبرو نذاشتی و الم شنگه به پا کردی! اصلاً تن آقا بزرگ باید اونوقتی لرزید که بعد فوتش اومدی گفتی یه سوم اموالش رو به نامت کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو شاهرخ از جاش بلند شد و با صدای نسبتاً بلندی گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اونوقتی لرزید که تو... لااله الا الله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش رو قورت داد. اصلاً بلعید! چی می خواست بگه که اینطور به خودش فشار آورد و نگفت! «استغفرالله» کشداری گفت و به سمت در رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من امشب به زور نذاشتم ماهان بیاد اینجا، تا خودم این موضوع رو حل کنم. تا الم شنگه به پا نکنه و دست زن شرعی اش رو نگیره بیاره بیرون؛ ولی تو هنوز مثل قدیم کله شقی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشتش به ما بود؛ اما تو لحظه ی آخر به سمت بابا متمایل شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یه بار گفتم بازم می گم، فردا شب میایم واسه صحبت کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه آرومش رو به من انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اونوقت رها می گه می خواد چیکار کنه... تو هم بالا بری پایین بیای برادر منی. (نگاه زیر چشمی به حاج رضا انداخت)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه بین ما قرار بگیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون پوزخند زد و خواست سرزنش های پر از حقدش رو ادامه بده که عمو از در نشیمن بیرون رفت. بیرون رفتنش همانا اوج گرفتن سر و صدا همان. مبینا کنارم اومد و ریز خندید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببین چه سر و صدایی راه انداختن به خاطرت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه دل خوشی داشت! مهناز خانم داشت با مرتضی ریزریز حرف می زد و اون هم با اخم های در هم رفته به من خیره بود. چشم غره ای رفتم و به دست هام خیره شدم. صدای حاج رضا موجِ سر و صدا رو شکافت و همه رو لال کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من واسه دخترم مبینا هم صد و ده سکه برای مهر درنظر دارم. اگه موافق باشین مهریه رها هم باشه یه حج واجب و صد و ده سکه طلا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهنم باز مونده بود. واقعاً این همه جلز و ولز کردن های اون پیرمرد رو ندیدن؟ آقاجون لبخند کوچیکی زد، سرتکان داد و کلافه گفت: _ شیرینی رو بخوریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض مثل یک لقمه بزرگ تو گلوم گیر کرد. حتی به نمایش و صوری هم ازم نپرسیدن نظرت چیه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شدم. نگاه نگران مامان هم با من کش اومد، کم کم همه نگاه ها به من دوخته شد. عزت نفس، مانع از این می شد که اجازه بدم بفهمن، بغض دارم به همین خاطر سکوتم طولانی شد که بابا با حالت تهدید آمیزی اشاره زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_رها اون شیرینی رو بگردون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نتونستم پوزخندم رو به سمت صورتش نشونه نرم. کار به جایی رسیده که منِ به اصطلاح عروس باید شیرینیِ بله برون رو به جای مهناز خانم بگردونم. گره اخم هاش محکم شد. با هر جون کندنی بود فقط تونستم بگم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کسی نمی خواد نظر منو بپرسه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا نه تنها آقاجون که همه اخم کرده بودن. مهناز خانم و مبینا "هیــن" بلندی کشیدن، حاج رضا «استغفر الله»ای زیر لب گفت و مرتضی فقط اخم کرد. آقاجون تکونی به خودش داد و با لحن تند و خشکی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شرع مقدس الزامی برای گرفتن نظر دختر نداده. الزام، نظر مساعد پدره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شرع مقدس، شرع مقدس، شرع مقدس! کشتنمون با این شرع مقدسشون. خفه شدیم زیر بار این همه فشار و زور گویی که شرع مقدسشون بهشون اجازه داده بود. پوزخندم طعم اشکو بوی درد می داد: _اونوقت چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج یاسر تیز نگاهم کرد و با لحن خشن تری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چون زن ناقص العقله. به خاطر اینکه من صلاح تو رو بهتر از خودت می دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان گوشه چادرم را می کشید بلکه بنشینم. آقاجون باز گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_منم که صلاح رو تو این ازدواج می بینم. حاج رضا هم که مرتضی رو ضمانت می کـ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شرع مقدس واقعاً انقدر من رو ذلیل فرض کرده؟ این همه من بی ارزش و ...برای اولین بار میون حرفش پریدم و با حرص گفتم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس بگید شرع مقدستون بیاد و زن این آقا بشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم صدای "هـین"کشیدن روی مغزم خط انداخت. چشم هام دو دو می زد، فشار خونم بالا رفته بود و صورتم داغ شده بود. نفهمیدم چی شد؛ فقط جثه ریز آقاجون مثل تیری که از چله رها شده از جاش کَنده شد و قبل از اینکه به خودم بیام و بفهمم چی شد، پشت دستش بین لب و بینی ام فرود اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مات موندم. بی اینکه سرم خم بشه یا چشم هام بسته بشه؛ باورم نمی شد بین این همه آدم این کار رو کرده باشه. ماهیچه های صورتم گزگز می کردن و شوری و داغی مایعی لزج تودهنم، حالم رو به هم می زد؛ اما نه بد تر از حس این حقارت. مرتضی زود تر از همه به خودش اومد، از جا پرید و سمت آقاجون رفت. کاش بلند نمی شد... کاش مقابل همه فلک می شدم؛ اما مرتضی با اون نگاه حق به جانب و شماتت بار به دفاع از من بلند نمی شد. خدایی که اینجور قانون می نویسی! صاحب شرع مقدس! شاهد باش! پدری رو که عقل اش رو دوچندان می بینی، خاستگارم سفت و محکم گرفته تا مبادا آسیبی ازش ببینم، که مبادا زور بازوش به زور عقلش بچربه و با تو دهنی هاش لال و پر عیب و نقصم کنه... اوج حس حقارت دقیقاً یعنی چی؟ من بی حس تر از اونی ام که بفهمم چقدر خفیف شدم. خون رو از دهنم پس زدم... بلند، با کینه، با حرص غریدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از خودتون و دینتون متنفرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت پله ها دویدم و به مردی که ادعای عقل کل بودن داشت؛ اما سعی می کرد با دست و پا حرف بزنه و مرتضی مانعش بود، پشت کردم . تا ابد پشت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنج ساعت و بیست و پنج دقیقه بود که خانواده حاج رضا رفته بودن. دوباره به ساعت نگاه کردم. بیست وشش دقیقه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شدم. تصمیمم رو گرفته ام؛ من آدمی نیستم که تا ابد تن به اسارت بدم. باز به ساکی که جمع کرده بودم، چشم دوختم. پنج ساعت پیش... پشت ضجه های مامان و التماس های نازنین زهرا، مشت و لگد های حاج یاسر به در قفل شده اتاقم می خورد و خط و نشون می کشید که میره و ماهان کله خراب رو به زور وادار به فسخ می کنه و همین امروز و فردا باید سر سفره عقد بشینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شالم رو سر کردم؛ جلوی آینه به لب های ترکیده و متورمم نگاه گذرایی انداختم و چادر رو با لاقیدی سرم انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم انداختم تا تو سیاهی شب گم شم و اصلاً دیده نشم؛ اما... اما با همه این ها هنوز دو دل بودم. دلم پر می شد و خالی می شد از ترسی که ناخواسته به دلم چنگ می انداخت، از استرسی که می اومد و بعد جاش رو به شجاعتی لحظه ایی می داد. به ساعت اتاقم که سه و بیست دقیقه صبح رو نشون می داد، نگاه گذرایی انداختم و آب دهنم رو به زور قورت دادم بلکه گلوی خشکم کمی تر شه. کلید رو چرخوندم و آروم پا به بیرون گذاشتم. جسمم اینجا بود اما دلم تو اتاق بغلی، درست کنار تخت فاطمه و نازنین زهرا داشت می تپید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پله اول رو که پایین اومدم، میل عجیبی برای برگشتن تو اتاق به اراده ام چیره شد، از جا ایستادم و با ترس دو پله ی پایین اومده رو بالا رفتم اما... این وضع که نمی شد! اگه امشب به خواست خودم نمی رفتم، فردا به زور حاج یاسر باید به حجله مرتضی می رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دسته ی کیف دستی ام رو محکم تر گرفتم و دوباره راه اومده رو برگشتم و پاتند کردم به سمت حیاط، بدون هیچ تعللی در خونه رو بستم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم پا تو حیاط گذاشتم. باد سردی به سمتم هجوم آورد و چادرم رو به بازی گرفته بود؛ دوطرفش رو محکم تر گرفتم و سعی کردم از عرض حیاط بگذرم که نگاهم روی حوض کوچیک

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسط حیاط خشک شد. «اگه نباشم و فاطمه و امیر بیان به آب بازی چی؟» چشم های نم گرفته ام برگشتن به سمت خونه و پنجره ی کوچیک طبقه بالا، اتاق فاطمه ی زبون بازم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اگه من نباشم کی گوش امیر رو می پیچونه و بهش میگه انقدر دور و بر حوض نچرخه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتم از درد جمع و جمع تر می شد؛ فکر اینکه فاطمه و امیر حسین تو غیاب من دوباره با بی احتیاطی دور حوض بازی می کنند پاهام رو از حرکت باز داشته بود و از هجوم یه باره این افکار اشک به چشم هام نیش زد... چشم های پر از دردم از پنجره فاطمه سُر خورد و روی اتاق امیر مکث کرد. داد زدم. خیلی بلند داد زدم. اونقدر بلند که صداش پژواک کرد تو درونم. تو گلوم... با همون دادِ پر از سکوت گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_امیر حسین خان! سوگلی آقا جون پسر دوست! ببینم دور و بر حوض بازی کردی و افتادی زمین, میام این بار یه درس حسابی بهت میدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشکم بی اجازه گونه های سرما خورده ام رو تر کرد. «چرا برای بار آخر نبوسیدمشون؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خودم و این دل دل زدن ها برای رفتن و نرفتن درگیر بودم که صدای بچه گربه ایی که به گلدون برخورد کرد؛ من رو به خودم آورد. با هول و ترس به سمت در قدم تند کردم اما هنوز صدای فحش ها و نق زدن های مامان که همیشه تو این مسیرِ درِکوچه تا ایوون بدرقه ای راه ام بود تو ذهنم می پیچید و از تو فکرم بیرون نمی رفت. در حالی که دیگه هق هق ام داشت بلند می شد از خانه بیرون زدم. به در بسته شده تکیه دادم و به آسمون پر ابر چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص چشم غره ای به پهنای بزرگش رفتم و پلک هام رو روی هم گذاشتم. دیگه از هرچی آسمون و آسمونیه، بیزار شدم. بُریدم. همه اشون برند به... انگشت های سردم رو تند تند زیر پلک هام کشیدم و اشک هام رو پس زدم. همش تقصیر اون پیر مرد متدین و متعصبه که من به این روز افتادم. یاشاید هم نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه اش تقصیر خداییه که من رو با این وصف و حال آفریده. ذلیل! ضعیف! وسیله تخلیه ی شهوت ها... من رو برای حرمسرا و خدمت به مرد آفریده و مرد رو برای خدمت به خودش! چه خدایی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با انزجار، برای بار آخر به دیوار های خونه نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از بند و زندانتون فرار کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پا سر خیابان گذاشتم. ماشینی که از آژانس خواسته بودم و گفته بودم سر کوچه بایسته، خیلی وقت بود که کنار خیابون سرد کز کرده بود و چشم به راه من بود. بی معطلی سوار شدم و آدرس رو دادم. آدرس جایی رو که هیچ کدامشون حتی از وجودش به عنوان دوست و همکارم خبر نداشتند. با درونی پر از تشویش به شیشه ی سرد و بخار گرفته ی ماشین تکیه زدم و با خودم فکر کردم چه خوب که حواسم جمع بود، از آژانسِ محله ی دیگه ایی ماشین گرفتم و از اشتراک خودمون استفاده نکردم. اما با این حال، بازهم احتیاط شرط عقله، به همین خاطر سر خیابان گفتم پیاده شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تابلوی بالاسرم نگاه کردم؛ کوچه ارغنون... بالاخره پیدا کردم. خواستم وارد کوچه شم که چشم هام روی سطل مکانیزه قفل شد. پوزخند از ته دلی لب های آویزون شده ام رو مزین کرد و بهش رنگ و جلا بخشید. چادر رو از روی سرم کندم. با نفرت و انزجار... پر از حرص و پر از کینه از سرم کندمش و به داخل سطل پرتش کردم، باحرصی ده ساله بالا سرش غریدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برو به درک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کوچه تاریک بود و همراه سرمای اول پاییز به خواب رفته بود. هیچ وقت به خونه اش نرفته بودم؛ اما همون سر شب که تو ذهنم نقشه فرار رو ریخت، آدرس رو اس ام اس کرد. بالاخره آدرس رو تو اون هوایی که فقط با تیر برق های یکی در میون روشن بود؛ پیدا کردم. به ساختمون مقابلم با تردید و بیچارگی خیره شدم و به صدای دعوای درونم گوش سپردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«یعنی کار درستی کردم که حتی خبرش نکردم؟ شاید مهمون داشته باشه؟» صدایی گفت: خودش گفت که همیشه تنهاست. باز به خودم تشر زدم: آخه کی نصف شب میره خونه یه غریبه؟ صدای وسوسه گر تو گوشم خوند: اون عاشقته! اون فرق داره...» صدای اغواگر با رای هزار بر هیچ پیروز و زنگ طبقه چهارم فشرده شد. نه یکبار نه دو بار که هزار بار فشرده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواب نمی داد. ترس با عجله به قلبم دوید، خونه نبود. نصف شب کجا رو داشتم که برم؟ از هول و ولای این فکر دستم بی اراده مدام روی زنگ فشرده شد؛ اما کسی در رو باز نمی کرد. مگه نگفته بود منتظرم می مونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دیوار تکیه دادم، اندام نحیفم رو روی دیوارکشیدم و روی زمین نشستم. با وحشت به اطرافم نگاه کردم. یکی از مناطق متوسط شهر بود و خلوت. به معنای واقعی کلمه حس ناامنی روی وجودم چنبره زده و سیاهی و سرمای کوچه تو تنم رد انداخت. اخم پررنگی کردم تا مبادا اشکی از ترس روی گونه ام بچکه. آسمون سرخ رنگ غرشی کرد و... اینبار واقعاً از ترس تو خودم جمع شدم. با حرص رو به آسمون زمزمه کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_انقدر ازم متنفری؟ هر چی بلاو مصیبته، واسه منه، آره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آسمون دوباره و این بار بلند تر و طولانی تر فریاد کشید. مسخره ست؛ اما چون یکی از همکلاسی های دوره مدرسه ام رو صاعقه کشته بود، از رعد و برق وحشت داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید بهتربود تا هیچ کس از نبود من با خبر نشده، برگردم. ولی چطوری؟ اون وقت شب ماشینی از اون اطراف نمی گذشت. سرم رو روی پاهام گذاشتم. از ترس حتی جرات نداشتم سرم رو بالا بگیرم. با نور چراغ های ماشینی که نزدیک می شد، ترس مثل اسبی رم کرده با تموم قدرت توی وجودم تاخت و نفس راحت رو از گلوم دزدید. سرم رو روی دستام فشار دادم. اگه اذیتم می کرد چی؟ هیچ وقت شب رو بیرون از خونه نمونده بودم چه برسه به تنهایی، وسط کوچه و اون هم چهار صبح! همزمان با پیاده شدنش از ماشین، نفس من هم به شماره افتاد. صدای قدم هاش رو می شنیدم. در پارکنیگ رو باز کردو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدا ها متوقف شد؛ از در دست کشیده بود و حس می کردم تازه متوجه من شده. صدا زد: _خانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرشته نجاتم بود؟ صداش به عمق جونم رفت و تمام رخوت و سستی ِ حاصل از این همه استرس را از جونم بیرون کشید. سر بلند کردم و لب زدم: امیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه ماتش چشمام رو می کاوید؛ تاریکی و فاصله قدی مون مانع از خوب دیدنش می شد؛ اما با این حال بُهت نگاهش روی لب های متورم و زخمی ام دیدنی بود. از شوک در اومد و دست به سمتم دراز کرد: _جانم عزیزم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خش دار و خسته اش با اون جمله ای که گفت، نه تنها زیباترین کلامی که امشب شنیدم که بلکه زیبا ترین نغمه ایی بود که تو کل عمرم شنیدم . فرج بعد از شدتم بود. آرامش بعد از کابوس هام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی کاناپه نشستم و به دست های سرد و از ترس سفید شده ام چشم بستم. هنوز می لرزیدم. امیر شوکه بود. فکرش رو هم نمی کرد که به حرفش گوش بدم و حالا اینجا باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آشپزخونه خارج شد و در حالی که ماگ شیرکاکائو داغ رو به دستم می داد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بخور یه کم حالت جا بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه قلپ خوردم و نفسم رو فوت کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کجابودی؟ مگه نگفتی منتظرم می مونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردمک هاش تو چشم هام بی حرکت موند. انگار انتظار سوالم رو نداشت که با من و من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فکرشم نمی کردم شب بیای. اونم خبر نداده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه دلخورم رو از چشم هاش جدا کردم و دوباره به شیر کاکائویی که بخار ازش بلند می شد نگاه بخیه زدم. به دلجویی اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اخم نکن خوشگل خانم. یه کمم به فکر دل منم باش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکثی کرد و با صدای آهسته ای ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وقتی گفتی امشب همه چی رو تموم می کنن عصبی شدم . همه برنامه هام واسه آینده رو نابود شده می دیدم... رفتم بام و یه کم راه رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو نگاه قهوه ای سوخته و براقش به خودم خیره شدم. شنیده بودم مردها درد هاشون رو راه میرن و با سیگار دود می کنن. یعنی توی این هفت ماه، انقدر علاقه ام به جونش نشسته که با خبر خاستگاری ام داغون بشه؟ خم شد و دست هاش رو به هم گره زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اینجا دو تا اتاق هست... (به در اتاقی اشاره کرد) تو توی اون اتاق بمون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه روی سرامیک های سرد و سفید سُر دادم، نگاه به دست های لرزونم دوخت. چشماش مکث کردن و آروم دستش رو روی دست هام گذاشت. به یکباره گرمای عمیقی از کف دستی که گرفته بود تا جای جای صورتم به جریان افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من کنارتم! تا آخرِ آخرش! اصلاً نترس... هر چیزی بهایی داره . بهای خوشبختی و آینده امون رو با هم می دیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه اش خیره به چشم هام بود و نگاه من به دست هامون. دستم رو کشیدم و الکی سر تکون دادم. تا به حال دست هیچ مردی به دست هام نرسیده بود. حس خوبی نبود ... اصلاً.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساکم رو برداشتم و به سمت اتاقی که اشاره کرده بود رفتم. واردش شدم و در رو پشت سرم بستم. با دیدن کلید هایی که تو قفل در تاب می خوردن نفس حبس شده ام آزاد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اووف. کاش به خیر بگذره! ساک و خودم رو روی تخت پرت کردم و نگاه توی اتاق گردوندم: دیوار های خاکستریِ مات و کاغذ دیواری سیاه ای که یه دیوار رو پوشونده بود و روی اون تابلویی بزرگ با کلمات عجیب و غریب... ستِ سفید و سیاه اتاق هارمونی جالبی با کاغذ دیواری ها داشت و نگاه هر بیننده ای رو به خودش جذب می کرد. پوستر ها و تابلو های روی دیوار هم در نوع خود جالب بودن. لب هام به عرض صورت کش اومد. تا به حال ندیده بودم کسی تابلویی از عکس ها و جملات " راسل" و "نیچه" تو اتاقش زده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظاهراً بیشتر از اونچه که فکر می کردم، این امیر خان آدم خاصی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته ای می شد که تو خونه کوچیک امیر حبس شده بودم و از ترس آقاجون و آدم هایی که دنبالم اجیر کرده بود، از خونه بیرون نمی اومدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم، تنها دوست و هم دانشکده ای ام که من رو با امیر و مجموعه تئاتر آشنا کرده بود، می گفت تمام دانشکده و بچه هایی که حتی باهاشون سلام و علیک کرده بودم هم مورد سوال و جواب واقع شدن. حتی اون هم جرات اینکه به دیدنم بیاد رو نداشت. هرچند که از صدقه سر آقاجون و قانون های عجیبش با کسی رفت و آمد زیادی نداشتم و بیشتر هم رو سر صحنه و یا بیرون و دانشکده می دیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو سه روزی بود که امیر مدام می گفت از اینجا می ریم و از دست همه شون خلاص می شیم. محبت های شیرینی که تو این یه هفته، راه بی راه نصیبم کرده بود؛ مصمم ام کرده بود هرکجا که بخواد برم. حتی به قعرِ جهنم. چه برسه به بهشت رویایی شهر رم که اسمش از دهنش نمی افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند تر از قبل فریاد زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو یکی خفه شو که گورت کنده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهودا به محافظ دست و پا چلفتی چشم غره ای رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پیداش می کنیم آقا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پیدا نشه تا زنده اید، باید قید آب خوش خوردنو بزنین .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جعبه سیگار رو از روی میز چنگ زدم. یهودا زیر لب با مجید حرف می زد و من بی اعتنابه سمت پنجره می رفتم. کجا بود؟ دخترک ساده ایی که خودش رو زرنگ می دونست. به آسمون دودآلود و خاکستری خیره شدم .خدایا تو رو به علی نذار بلایی سرش بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیگار رو آتش زدم و بوی تلخ اش رو به ریه فرستادم بلکه از این تشویش چند روزه خلاص شم. مجید از اتاق بیرون رفت .یهودا پشت سرم ایستاد و با صدایی آهسته گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمی خوام دخالت کنم؛ اما مجید خیلی هم مقصر نیست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم هام تو هم پیچیدند. ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بعید بود که بخواد شبونه بیرون بزنه. تو این جند وقت اصلاً همچین چیزی نشده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیگار رو کناری پرت کردم و با صدایی که از زور دود سیگار دو رگه شده بود، غریدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شب و نصفه شب نداره. مرض نداشتم که گذاشتم مراقبش باشن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهودا چه می فهمید از حس و دل منی که هیچ وقت دروغ نمی گفت؟ چه می فهمید کهمی دونستم ماهی بختم شبونه از چنگم سُر می خوره و از تُنگ زندگی ام بیرون می پره. نمی فهمید، حتی اگه چند سالی باشه که تنها رفیق و مونسم بوده باشه. سرش رو پایین انداخت و صداش در نیومد. با همون اخم دوباره به سمت پنجره برگشتم. کلافه و عصبی غر زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اون یارو که قرار بود پیرینت گوشی رو بیاره چی شد؟ تونست کاری کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک تر شد: _گرفتیم. پنج شنبه ای فقط دوتا تماس داشته .که یکی اش آژانسه منطقه کناریشونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شتاب زده به سمتش برگشتم: _معطل چی اید پس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_معطل نکردیم آقا. رفتیم سروقت آژانس. ظاهرا پنجشنبه شبا فقط دوتا ماشین دارن که یکی شون رفته مرخصی و پیداش نیست، دنبال اونم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدام بالا رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یعنی چی که دنبال اونم؟ برو دم خونه اش از دَر و همسایه، نمی دونم هر کوفتی که هست آدرس جایی که الان هست رو گیر بیار! ما وقتی واسه از دست دادن نداریم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکون داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_صادقی رو فرستادم بره خبر بیاره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخم و اعصابی داغون باز به سمت پنجره برگشتم. نفسم رو باحرص بیرون دادم و به خیابان شلوغ و دود آلود خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردای روزی که حاج رضا به خودش جرات داد و اومد زن من رو خاستگاری کنه، به خواست بابا رفتیم که صحبت های آخر رو کنیم. هر چند زهر کلام حاج یاسر که مدام می گفت «دختر به مرتضی دادیم والسلام» عصبانی و تحریک به داد و بی دادم می کرد؛ اما نگاه گریون نازنین و زن عمو اصلاً نمی ذاشت درست حرف های بابا و یاسرخان رو بشنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی مقدمه بین حرفشون پریدم، خشک و جدی پرسیدم: _رها کجاست ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کرد و با حرص و خشونت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ دختر من هیچ ربطی به تو نداره. اگه تو و بابات نشستید فکر کردید، من به شما دختر میدم حماقت محض تونه و به من دخلی نداره... رها بدون اجازه من حق نداره از اتاقش بیرون بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای گریه فاطمه از اتاق بغلی بلند شد. زن عمو با نگاه خسته به سمت در رفت که من هم از جا بلند شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه ها به سمتم کشیده شد. زن عمو بین در ایستاده و نگاه ترسیده اش رو بهم دوخته بود. مصمم به سمتش رفتم و با یک با اجازه از کنارش گذشتم. سمت پله ها رفتم که یاسرخان غرولند کنان از جابلند شد. بابا استغفر الله ای گفت وپشت بندش تشر زد: « صبر کن جوون»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسم می گفت یه اتفاقی برای رها افتاده و دل تو دلم بند نبود که شاید دست روش بلند کرده باشن و به خاطر صورت زخمی نمی ذاشتن از اتاق بیرون بیاد. با این فکرها پله ها رو با قدم های بلند تری رفتم و بلند بلند اسمش رو صدا زدم. «_رها؟رهـا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.