رمان زوزه در مه (جلد اول) به قلم Ngn
نیرا راهنماست؛ یعنی پنجمین آلفا از نسل محافظین.
یک دختر سادهی روستایی که آرزوهایش یک شبه بر باد میرود و او مجبور میشود گرگینه بودنش را بپذیرد و این اتفاق زمانی میافتد که نیرا خود را کنار جسم نیمه جان بهترین دوستش و جنازهی یکی از درندههای شب میبیند.
حال که زمان انتقام فرا میرسد، نیرا میماند و قبیلهی از هم گسیختهاش و غــریـ ـزهای که او از آن متنفر است.
او که از ارثیهی مادریاش فرار میکند، به خاطر کشتن یکی از درندهها خود را مقصر میداند و منتظر انتقام آنهاست.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۷ دقیقه
- کجایی دختر؟
- نمیدونم!
- پری رو که پیچوندیم. حداقل بیا بریم خونهی ما!
- چه خبره مگه؟
- هیچی...
حرفش نیمه تمام ماند. با صدای آژیر آمبولانس سرم را چرخاندم. آمبولانس آژیرکشان از کنار من وارد خاکی شد و به سمت خانهها رفت.
چیزی در درونم فریاد میکشید" تند تر راه برو!"
به خودم که آمدم دیدم به سمت خانه میدوم. وقتی آمبولانس را دیدم که کنار خانهی ما پارک شده تمام سرم داغ شد.
منتظر بودم قلبم هر آن از سینهام بیرون بپرد. دیگر پاهایم یاریام نمیکرد. همانجا و چند متری خانه زانوهایم به زمین کوبیده شد. گیشا خودش را به من رساند، نگاه بهت زدهای به خانه مان انداخت.
اصلا دلمان نمیخواست از خانه کسی روی برانکارد بیرون بیاید. دلم میخواست وقتی وارد خانه میشوم، مامان ملیح را ببینم که با آن تابلوی نیمه گلدوزی شدهاش روی مبلش لم داده باشد. چشمانم پر از اشک شده بود چند دقیقهای را بهت زده همانجا نشسته بودم.
اشکهای گرمم اجازه نمیداد اتفاقی که افتاده بود را خوب ببینم. چشمانم را پاک کردم، مادربزرگم روی برانکارد از خانه خارج میشد! به سمتش دویدم. صورت بزرگ و سفیدش را بین دستانم گرفته بودم. صورتم یکپارچه اشک بود، سرم را روی سینهاش فشار میدادم و ضجه میزدم. صدایش میکردم، دیگر صدای قلبش را نمیشنیدم. آرزو کردم با همان خسخس سینهاش جوابم رو بدهد؛ اما آنقدر آرام خوابیده بود که اگر تمام اشکهایم دریا هم میشد نمیتوانست بیدارش کند.
***
گوشهی آشپزخانه کز کرده بودم. از اینکه چرا آنجا بودم چیزی یادم نمیآمد. خانه پر از مهمان و همسایههایی بود که برای دلداریام آمده بودند. از پنجره که نگاه کردم هوا تاریک شده بود. خوشحال بودم که آن روز کذائی شب شده بود و من چیزی یادم نمیآمد.
چشمانم میسوخت و سرم ذوق ذوق میکرد. دستانم بیحس و کنار جسم نزارم افتاده بود. از گوشهی آشپزخانه نگاهی به سر و صدای داخل اتاق انداختم.
تمام اتاق سیاهپوش بود. حتی عکسش را هم با نوار مشکی سیاهپوش کرده بودند. در و دیوار خانه به نظرم تنگ و سیاه میآمد. زنها با چادرهای به کمر بسته اینطرف و آنطرف میرفتند و من فقط گنگ نگاهشان میکردم. دلم نمیخواست از آشپزخانه بیرون بیایم. اشکهایم انقد آرام پایین میآمد که من حتی زحمت پلک زدن هم نمیکشیدم. سرم را روی دستم گذاشتم و به تمام اتفاقاتی که ممکن بود از اون روز به بعد بیفتد فکر میکردم و به خداحافظی!
کاری که هیچوقت... هیچوقت به آن فکر نکرده بودم؛ ولی مجبور بودم از تنها کس زندگیام خداحافظی کنم.
مامان ملیح تنها دارایی من بود، تنها کسی که داشتم. وقتی به روزهای بودنش فکر میکردم، اشکهای داغ تمام صورتم را میپوشاند.
آن شب همهی دِه در خانهی ما ماندند. صدای فاتحه خواندنشان کلافهام میکرد. من فقط گوشهی آشپزخانه نشسته و سرم را لای دستها و روی زانوهایم امان داده بودم. گیشا با لباسهای سرتا پا مشکی و چهرهای که غم را میشد از خم ابروهایش فهمید، کنار من نشست. بدون اینکه حرفی بزند فقط آرام با هم اشک ریختیم.
در آن شب لعنتی من تا صبح گوشهی آشپزخانه روی پاهای گیشا اشک ریختم و به روزهای سختی که در انتظارم بود فکر میکردم.
***
صبح برای خاکسپاری به قبرستان رفتیم.
آفتاب بیرمق اما کشندهی آن صبح چشمانم را پاره میکرد. دلم میخواست هیچ وقت آفتاب و خورشیدی نباشد.
پیکر مادر بزرگم به خاک سپرده شد و با او تمام بچگی و زندگی بیدغدغهی من هم به خاک سپرده شد.
با اخرین خاکی که روی قبرش ریختند، احساس کردم نفسهایم در گلوم حبس شدند و چیزی جز سیاهی ندیدم. با تنی خسته روی خاک قبرستان افتادم و آخرین چیزهایی که دیدم، پاهایی بود که دور و اطرافم جمع شده بود.
چشمهایم را که باز کردم سه روز از رفتن مامان ملیح گذشته بود. با آرام بخشهایی که گیشا به من خورانده بود، سختی سه روز اول را پشت سر گذاشته بودم. بدنم کرخت شده بود، فقط چند کلمه با گیشا صحبت کردم. صورت خسته او هم کمتر از جسمِ من، بیروح نبود!
آرام بلند شدم، هیچ چیز را بهتر از دوش آب گرم ندیدم. پلهها را تا اتاقم با سختی بالا میرفتم، پاهایم جان راه رفتن نداشتند. دستهایم به دیوارهای سردِ خانه کشیده میشد.
درِ حمام نزدیک به در اتاقم بود. بدون اینکه لباسم را در بیاورم وارد حمام شدم و آب سرد را باز کردم.
آب با فشار روی سروصورتم میریخت. سعی میکردم خودم را جمع وجور و قانع کنم که این روزها میگذرد؛ ولی مطمئن بودم خیلی سخت خواهد گذشت. مخصوصا برای کسی مثل من که به نبودن عزیزانش عادت کرده بود.
گاهی که به آن روزها فکر میکنم، خودم را دختر سادهای میدیدم غرق در دنیایی ساده که کودکانه زندگی میکردم و سرگرم بودم. غافل از این که سرنوشتم خیلی متفاوت رقم خورده بود! همه چیز از مرگ مامان ملیح شروع شد.
***
صدای در خانه آمد. دلم برای شوخیهای بیموردش تنگ شده بود، محکم بغلش کردم، میدانستم برای خداحافظی آمده است.
- نیرا!
- میدونم چی میخوای بگی.
- آخه!
- آخه چی دختر؟! من هم باید به این اوضاع عادت کنم دیگه! تو که نمیتونی تا ابد پیش من باشی.
- با پدر و مادرم صحبت کردم، این چند روز هم به خاطر تو بیمارستانِ مامان عقب افتاد.
صحبتش رو نیمه کاره گذاشتم:
- منتظر تلفنت هستم!
اشک در چشمانش حلقه بسته بود. آرام همدیگر را بغل کردیم. به سختی از آغوشم جدایش کردم و...گیشا رفت.
صدای بسته شدن در، در تمام اتاق پیچید. به زور از جایم کنده شدم، دلم نمیخواست رفتن گیشا را باور کنم؛ ولی او هم رفته بود. به سمت اتاقم رفتم، دلم میخواست آخرین روزهای بهار را از بالکن اتاقم ببینم، دلم میخواست باد سردی بیاید و این روزها را با خود به قعر فراموشی ببرد.
دوباره جنگل و جاده و صدای همسایه پیرمان که با داد و فریاد همیشگیاش بچهها را از باغچهی خانهاش بیرون میکرد.
نفس عمیقی کشیدم، احساس کردم ده سال پیر شدهام و هجده سالگیام به سرعت چندین روز تمام شده و من تنهای تنها شده بودم.
کمی به سرو وضع خانه رسیدم. هنوز شال سهگوشهی مامان ملیح روی مبل تک نفرهی اتاق بود. اصلا دلم نمیخواست ذرهای فضای خانه را تغییر بدهم. فقط تنها چیزی که از آن روزها به وضوح برایم روشن است، بغضی بود که راه گلویم را بسته بود و با نگاه کردن به هر گوشه از خانه، آن بغض چنگ محکمتری به گلویم میزد.
خیلی نگذشت که تصمیم گرفتم دنبال کار بگردم، اگرچه در ده جنگلی کاری برای دخترهای جوان نبود؛ ولی باید کار پیدا میکردم. پسانداز خیلی زیادی نداشتم و بالاخره تمام میشد؛ اما کار برایم معنی فرار از این روزها و فکر و خیالهایم را داشت.
از خانه بیرون زدم، خیلی دور نشده بودم که یاد تنها پاتوق دوران دبیرستانم افتادم. یک کتابفروشی کوچک تقریبا نزدیک مدرسهام بود و صاحب کتابفروشی از همسایههای قدیممان بود. فکر کردم شاید بتوانم با آقای ملک راجع به کار مشورت کنم.
جلوی در کتابخانه دستی به سروصورتم کشیدم و با لبخند وارد شدم. صدای جیرینگ آویز بالای در باعث شد آقای ملک عینک گردش را پایین بدهد و نگاهی به من بیاندازد. از جایش بلند شد و چند کتاب را جلوی من روی میز گذاشت. تعجب کردم؛ ولی با اخلاقی که از آقای ملک میشناختم سریع کتابها را در قفسهها مرتب کردم. خندهی ریزش را زیر چهرهی جدیاش مخفی کرد و با لحن سرد همیشگیاش گفت:
- پس هنوز جاهاشون رو بلدی؟
- آخه خیلی نگذشته!
- خیلی خوبه که اومدی، چند وقته که رسیدگی به اینجا واسهام سخت شده، از یه طرف هم که بچه ندارم کمک حالم باشه. سیمین هم که درگیر کارهای خونهست و نمیتونه کمک زیادی بکنه.
- پس میتونم اینجا کار کنم؟
- به شرط اینکه صبح زود بیای! قبل از اینکه...
چهرهاش درهم کشیده شد. نمیخواست راجع به آن صحبت کند؛ اما مجبور بود.
- قبل از اینکه ملیحه خانوم از پیشمون بره راجع به تو باهاش حرف زدم. اون هم گفت بعد از امتحانات باهات صحبت میکنه که... عمرش کفاف نداد. راستی امتحانات رو چه کار کردی؟
- خوب بود.
بغض گلویم را گرفته بود. به خودم قول داده بودم حتی یک قطره اشک هم نریزم، خودم را جمع و جور کردم و با لحنی بیتفاوت پرسیدم:
- از کی بیام آقای ملک؟
- همین الان هم کلی کتاب نامرتب تو زیرزمین هست!
لای قفسههای کتاب قدمی زدم. نگاهی به سمت آقای ملک چرخاندم، پشت میزش کنار در ورودی نشسته بود و روزنامهاش را ورق میزد.
هانیه
۱۶ ساله 00خیلی قشنگ بود 👌❤️
۲ ماه پیشمعصومه
۲۴ ساله 00سلام و خسته نباشید به نویسندی عزیز واقعا عالی بود و از خوندنش خیلی لذت بردم ممنون
۷ ماه پیشآرورا
۱۹ ساله 00خوب بود خوشم اومد آرورا هستم با چشم های آبی 😂😂
۸ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00رمان بسیار خوبی بود قبلاً خونده بودنش ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۱ سال پیشالهه
۳۸ ساله 00سلام نویسنده عزیز بسیار قشنگ و زیبا بود همه قسمت های لیانا
۱ سال پیشA
۱۸ ساله 50چرا عاشق کای نشددددددد
۲ سال پیشm
۱۹ ساله 00اره منم دلم میخواست عاشق کای بشع
۱ سال پیش==
00من این رمان رو خیلی دوست دارم و چند بار خوندمش ولی این بار که توی برنامه تو جست و جو زدم مثل همیشه نیاوردش و فکر می کنم از این برنامه حذفش کردید یا یه چیز دیگه لطفا این رمان رو برگردونید تو برنامه 🙏
۱ سال پیشالهه
20تا اینجاش که قشنگ بود😊 بریم برای فصل بعدی 😉
۲ سال پیشSepy
۱۸ ساله 00اسم فصل بعدی چیه ؟
۲ سال پیشفاطمه
00اسم فصل دوم جدال درندگان
۱ سال پیشمبینا
۱۵ ساله 00خوب بود ولی نیرا نباید میرفت
۲ سال پیشترنم
۱۸ ساله 00سلام روز خوش من فصل اول رمان زوزه در مه رو خوندم خیلی قشنگ بود ولی فصل های بعدی برام بالا نمیاد و خطای ۴۰۴رو نشون میده ممنون ازتون
۲ سال پیشMahshad
۲۸ ساله 00عالی بود دوست داشتمش😍
۲ سال پیشسمیه
۱۴ ساله 00خیلی رمانش جالب بود من که خوشم اومد و از نویسندش تشکر میکنم🌹 من مامانم دنیای رمان پاک کرد بعدمن دوباره نصب کردم و هرچی دنبال رمان زوزه درمه گشتم نبود و اسمشو فراموش کرده بودم خیلی ممنون از نویسنده 💓
۲ سال پیش
90به عنوان کسی که رمان زیاد خونده باید به نویسنده ها بگم رماناتون اگه لحنش عامیانه باشه طرفدار بیشتری داره، بازم هر جور صلاحه😄🤷🏻 ♂️
۲ سال پیشهلیا
10خیلی خوب بود قلمت ولی به نظرم رمان برای اینکه اصن بفهمی چی به چیه کامل تصویر سازی کنی باید خودمونی بنویسی نه کتابی . مثلا بنویسی دستانم را با دستانش فشرد یا بنویسی دستامو تو دسش گرفت .این بهتر درک مشه
۲ سال پیش
رها
۳۴ ساله 00سلام به نویسنده عزیز بابت قلم زیباو جذابشون واقعا لذت بردم و امیدوارم بازم با قلم زیباشون مارا برای مطالعه ی بیشتر ترغیب کنند ،واقعا عالی بود بازم ممنونم