رمان زوزه در مه (جلد اول) به قلم Ngn
نیرا راهنماست؛ یعنی پنجمین آلفا از نسل محافظین. یک دختر سادهی روستایی که آرزوهایش یک شبه بر باد میرود و او مجبور میشود گرگینه بودنش را بپذیرد و این اتفاق زمانی میافتد که نیرا خود را کنار جسم نیمه جان بهترین دوستش و جنازهی یکی از درندههای شب میبیند. حال که زمان انتقام فرا میرسد، نیرا میماند و قبیلهی از هم گسیختهاش و غــریـ ـزهای که او از آن متنفر است. او که از ارثیهی مادریاش فرار میکند، به خاطر کشتن یکی از درندهها خود را مقصر میداند و منتظر انتقام آنهاست.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۷ دقیقه
ژانر : #تخیلی #عاشقانه
خلاصه:
نیرا راهنماست؛ یعنی پنجمین آلفا از نسل محافظین.
یک دختر سادهی روستایی که آرزوهایش یک شبه بر باد میرود و او مجبور میشود گرگینه بودنش را بپذیرد و این اتفاق زمانی میافتد که نیرا خود را کنار جسم نیمه جان بهترین دوستش و جنازهی یکی از درندههای شب میبیند.
حال که زمان انتقام فرا میرسد، نیرا میماند و قبیلهی از هم گسیختهاش و غــریـ ـزهای که او از آن متنفر است.
او که از ارثیهی مادریاش فرار میکند، به خاطر کشتن یکی از درندهها خود را مقصر میداند و منتظر انتقام آنهاست.
مقدمه
سرنوشتم تلخ است؛
مثل شب
مثل غمناکترین لحظهی عمر
من به مهتابیترین نقطهی شبها وصلم
سر من سخت به سودای عدالت وصل است.
ماه با من قهر است،
من و تنهایی عمریست به هم میخندیدم.
سرنوشت باز نوشت،
من و ماه و زوزه
من و شب از دل یک حادثه لبریز شدیم.
تب خون من را برد
از دیار... از همان خانه که من تا به سحر
از لب پنجرهاش صبر به دل میدادم.
و من از ده رفتم.
من به خونینترین ارثیهام دل بستم.
هنوز به خوبی آن قطره اشکی که از گوشهی چشمش ریخت را به یاد دارم.
لرزش صدایش بیشتر شده بود.
- گرگ پیر کنار دخترش روی زمین افتاده بود و نفسهای بریده بریدهاش از عمق سینهی زخم خردهاش بیرون میآمد. دستم را زیر سرش بردم، هنوز زنده بود.
صدای هق هقم اجازه نداد ساها حرفش را ادامه بدهد. سرم داغ شده بود، حرفهایی که شنیده بودم با تصویری که از مرگ مادرم دیده بودم تمام وجودم را به آتش کشیده بود. نفسهای داغی از ریهام بیرون میآمد. صدایم دورگه شده بود، داغی چشمانم را از سوزش پلکهایم حس میکردم. چشمهای گشاد شدهام را به صورتم ساها دوختم.
- اونها کی بودن؟
ساها حرفی نزد. بار دیگر و این بار با خشم وحشتناکی که از اعماق قلبم بیرون میآمد فریاد زدم.
- ساها اونها کی بودن؟
ساها که فریاد من اصلا وحشت زدهاش نکرده بود چشم در چشمم دوخت و با لحنی که دیوانهام کرد فریاد کشید:
- نمیدونم!
جوابی که ساها به من داد را به خوبی شنیدم؛ اما در کمتر از چند ثانیه استخوانهایم شروع به شکستن کرد، با دستهایم روی زمین افتادم. استخوان صورتم شکست، تمام دهانم پر از خون شد و دندانهای نیش سنگینم از لثههایم بیرون زد و با درد شدیدی روی لبهایم نشست. چند لحظهای بیشتر طول نکشید که جسمم را پاره کردم و دوباره گرگ شدم.
***
فصل اول
ده جنگلی
سوز عجیبی که از لای پنجره وارد اتاقم شده بود لذت خواب آن صبح زمستانی را از من گرفت. سرما دستش را به پاهایم کشیده بود. از زیر پتو سرک کشیدم و نگاهی به ساعت کهنهی روی میزانداختم تا مطمئن بشوم هنوز ده دقیقه فرصت دارم؛ ولی ساعت از من عجولتر بود.
کش و قوسی به بدن خشک شدهام دادم. صدای جیرجیر تخت مجبورم کرد دل از تخت خواب گرم و نرمم بکنم. هنوز پاهایم کف سرد زمین را لمس نکرده بود که نگاهی به اتاقم انداختم، خیلی مرتب شده بود.
خندهام گرفت خیلی وقت بود کتابها اینقدر مرتب نشده بود. دست از تفتیش کتابخانهی کوچک و اتاقم برداشتم. اتاق شش یا هفت متری کوچکی بود که بعد از بالا آمدن از پلهها، در چوبیاش دیده میشد. دور تا دور اتاقم را قفسه و کمد و تخت زوار در رفته ام پر کرده بود.
تن خواب آلودهام را کنار پنجره کشاندم. نگاهم به منظرهی سفید پوش جنگل افتاد. سرما نفس سردش را به جان جسم خواب زدهام انداخت. دستانم را بغل کردم و شانههایم را محافظ گردنم کردم. خمیازهی طولانی کشیدم، تنم از سرمای آن صبح لرزید. پنجره را بستم و به داخل اتاقم برگشتم. رنگ و روی دیوارها خیلی وقت بود که روشنیاش را از دست داده بود و پردهی کرم رنگ اتاقم کنار رنگ سیاه شدهی اتاقم خودنمایی میکرد.
سرم را سمت آینه چرخاندم، آینهی موجدار گوشهی اتاقم تمام قد، مرا نشان میداد. موی موجدار قهوهای رنگم که تا نیمهی کمرم را پوشانده بود، خیلی نامرتب شده بود. به سمت آینه برگشتم. چشمهای عسلیام برق میزد. دست از خیره شدن به خودم برداشتم و لبخند ملیحی تحویل دخترداخل آیینه دادم.
صدای پاهای مامان ملیحه را شنیدم که از پلهها به سختی بالا میآمد و قدمهای سنگینش را روی پلهها میکشید. پیش دستی کردم و در را زودتر باز کردم. محکم من را به آغوش کشید. بوی عطر گل محمدی مامان ملیح حتی از روی لباسش هم من را مست میکرد. آنقدر غرق درآغوشش بودم که برای لحظهای فراموش کردم تولدم است. سرم را در آغوش گرمش فشار دادم، صدای تپش قلبش آرامش عجیبی داشت.
با دستهای بزرگش من را از آغوشش جدا کرد و از جیب بزرگ لباسش جعبهی کوچکی درآورد.
- تولدت مبارک دخترم.
- مرسی مامان ملیح، چرا انقد زحمت کشیدی؟
مامان ملیحه در حالی که گوشهی روسریاش را پشت سرش محکم میکرد، صدای نفس زدهاش را از عمق سینهاش بیرون داد:
- نخریدم، خیلی وقته دارمش. مال مادرت بوده! یکی میگفت با مو بافته شده.
- با مو؟ خیلی خوشگله!دستتون درد نکنه.
گردنبند را لای انگشتانم تکان دادم و ریسهی بافته شده از مو را با نوک انگشتانم باز کردم. سنگهای ریز رنگیاش، هرکدام شکل نامنظمی داشت.
صدای مشاجرهی مرد همسایه فضای بین ما را خراب کرد، سریع کنار پنجره رفتم. آقا ولی با چوب دنبال بچههایی افتاده بود که باغچهی کوچکش را خراب کرده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقلای آقا ولی برای گرفتن بچهها خنده به لبانم نشاند. نگاهم به چیزی افتاد. دود غلیظی از وسط جنگل آسمان را پر کرده بود. هر سال همین روز جشن کوچکی در جنگل بر پا میشد و سهم ما فقط دود آتش بود. صدای مادربزرگ را شنیدم که به جان آقا ولی غر میزد. این دو نفر سالها با هم همسایه بودند و هیچوقت هم روی خوش به هم نشان نمیدادند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان ملیح روسری سرش را محکم کرد. صورت چاقش در کنار موهای سپید شدهاش زنی شصت و چند ساله را نشان میداد. از وقتی یادم میآمد مامان ملیحه همیشه همین شکلی بود. روسری گلدار بزرگی دور سرش پیچیده بود و لباس گشادش همیشه به تنش زار میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سال چهل روز که از زمستان میگذشت، من یک سال بزرگتر میشدم. امسال هجدهمین زمستانی بود که سرمایش تنم را میلرزاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر بزرگم غرغر کنان، پلهها را به آرامی پایین میرفت. گرسنگی امانم را بریده بود. یونیفرم مدرسه را پوشیده نپوشیده از اتاق بیرون رفتم. موهایم را پشت سرم محکم کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی صبحانهی آن روز دیوانهام کرده بود. همان صبحانهی همیشگی با آب و رنگی بیشتر که اشتهایم را دو برابر کرده بود. روبروی مامان ملیح نشستم. تمام مدتی که صبحانه میخوردیم سکوت مسخرهای بین ما بود. هر دویمان حرفی در گلومان خشکیده بود؛ ولی ترجیح میدادیم راجع به آن حرفی نزنیم؛ اما مامان ملیح نتوانست. اشک درچشمانش حلقه زده بود و لقمههای کوچک هم، سخت از گلویش پایین میرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جاشون خیلی خالیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای کاش الان پیشمون بودن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض سردی بعد از حرف زدن به گلویم نشست. خودم را جمع و جور کردم و لقمه مچاله شدهای را به گلویم هل دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان ملیح: نیرا جان اونها جاشون از ما خیلی بهتره، خدا بیامرزتشون زوج خوبی بودن. صبحونهات رو بخور گیشا منتظرته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لحنش فهمیدم که اصلا دلش نمیخواهد بیشترراجع به پدر و مادرم حرف بزنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای در آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانهی خیلی بزرگی نداشتیم؛ ولی دو طبقه بود. اتاق من بالای پلهها و بعد از راهرو و حمام بود، تمام نمای خانه از همان دوران کودکیام با چوب و آجر ساخته شده بود. روبروی در، پلههای بزرگی بود که مستقیما به اتاقم میرسید و زیر پلهها تا انتهای اتاق نشیمن، آشپزخانه بود. بقیه فضا که سمت چپ در ورودی قرار داشت؛ اتاق نشیمن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع خودم را به در رساندم و گفتم: سلام، بیا تو عمو علی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو، خیلی وقت بود که با هیزمهایش تمام خانههای ده را گرم میکرد. زمستان که میشد تمام اهالی هر دوسه روز یکبار منتظر عمو علی بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباس برفیاش را کنار در تکاند، کندههای چوب را کنار در گذاشت. در حالی که کلاه پشمیاش را تکان میداد با چشم دنبال مامان ملیحه میگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان ملیح نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا، تو آشپزخونهست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان ملیحه که صدای عمو علی را شنیده بود از آشپزخانه سرکی به اتاق کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام عمو علی، سلامتی؟ امانتیت زیر مجسمهی لب شومینهست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قابلدار نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حق الزحمته! دستت هم درد نکنه، هفته دیگه یادت نرهها، این چند هفته هوا خیلی سرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به روی چشم مامان ملیح خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامان ندادم تا عمو کلاهش را بر سرش بگذارد، از کنارش سُر خوردم و از خانه بیرون رفتم. پلیورم را که از روی جا لباسی چوبی کنار در برداشته بودم، بیرون از خانه تنم کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمم که به جنگل افتاد، یاد آتش صبح افتادم. حس کنجکاوی در کنار تلاشم برای نرسیدن به اولین کلاس آن صبحم ودیدن جشن هر سالهی آنها، باعث شد مسیرم را به طرف جنگل تغییر بدهم. هنوز دو ساعت به کلاس دومم وقت داشتم. نمیدانم چرا آن لحظه اصلا به گیشا فکر نکردم که حتما کنار پلههای کوچک ویلای مجللشان منتظر من نشسته است! چیزی در درونم جنگل را فریاد میزد و من به تنها چیزی که فکر میکردم جنگل بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خانهی ما تا ابتدای جنگل فاصلهی خیلی کمی بود. ده جنگی نزدیکترین روستا به جنگل بود وشبهای پر هیاهو و پرسرو صدایی داشت. صدای سنجاقکها، زوزهی گرگها، حتی صدای همهمهی درختها مثل لالایی هرشبمان بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیر خانه تا جنگل مسیر کوتاهی به چشم میآمد. بعد از خانه، خیابان عریضی بود و بعد هم اولین ایستگاه جنگلبانی که به خانهی ما کاملا مشرف بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلبهی کوچک ما ظاهر مجللی نداشت؛ ولی به لطف خوش سلیقگیهای مامان ملیح همیشه مرتب و تمیز بود. البته به جز بالکن کوچک اتاق من که همیشه نامرتب به چشم میآمد و من کمترین تلاش را برای مرتب کردنش میکردم، حتی گلدانهای آنجا هم از بقیه گلدانهای دور تا دور خانه، پژمردهتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه به چیزی فکر کنم راهی جنگل شدم. چیزی مرا مجبور به رفتن میکرد. اوایل راه، مسیر برایم خیلی زیبا به نظر میآمد وقدمهایم داخل برفها فرو میرفت. گهگداری شیطنت میکردم و شاخهی درختی را تکان میدادم و حسابی برف بازی میکردم؛ اما همهی تمرکزم رسیدن به آتشی بود که هرسال میدیدم. دلم میخواست از نزدیک شاهد جشنشان باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختی راه میرفتم. ریشهی قطور درختان را زیرپاهایم حس میکردم، انگشتان پاهایم یخ زده بودند. جز صدای قرچقرچ پای من هیچ صدایی نمیآمد. نیم ساعتی بود که بیهدف فقط راه میرفتم. درختهای سفید پوش شده دیگر برایم زیبا نبود. خوف عجیبی ازآن همه سکوت وجودم را گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی شنیدم. صدای قرچقرچ برفها را به خوبی شنیدم؛ اما اعتنا نکردم. بار دیگر شنیدم و مطمئن شدم صدای پای کسی است، بدون اینکه برگردم و پشت سرم را نگاه کنم فقط دویدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پای کسی که پشت سرم بود باعث شدسریعتر بدوم. پایم به تخت سنگ درشتی گیرکرد، فقط صدای کوبیده شدنم به زمین و خوردن صورتم به تنه و ریشهی درختان را حس کردم، دنیا دور سرم چرخید و همه چیز سیاه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای سوختن چوبها را میشنیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را که باز کردم، هوا تاریک شده بود. کنار شومینه روی کاناپه افتاده بودم. دستم را تکان دادم تا از جایم بلند بشوم که آه از نهادم بلند شد. تمام جانم درد میکرد. مامان ملیح که صدایم را شنید غرغرکنان با یک دستمال، بتادین و یک جعبه قرص خودش را به من رساند، قدمهایش خیلی سنگین بود؛ به سختی به من رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا اینها رو بخور!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرص مسکنی را به زور در حلق خشک شدهام فشار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده؟ آخه دختر کجا بودی تو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی من رو آورد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه میدونم! از بیرون اومدم دیدم زخمی رو کاناپه افتادی. کجا رفته بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جنگل!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوتش دلم را لرزاند. دستان پیرش میلرزید. هرآن منتظر بودم تشری بزند؛ ولی او زخمهای دستم را پانسمان میکرد و از کنار چشمش اشک میریخت. آن روز فکر میکردم تمام اشکهایش از غصهی زخمهای من است؛ ولی بعدها اتفاقی افتاد که دلیل تمام سکوتها، نگرانیها و اشکهایش را فهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم سنگین شده بود. خیلی از غروب آفتاب نگذشته بود که صدای کوبیده شدن در، چرتم را پاره کرد. دعا میکردم گیشا پشت در باشد. صدای نفس نفس زدن مامان ملیحه را حتی از اتاق نشیمن هم میشنیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای احوال پرسیهای گیشا را شنیدم و قدمهایش را تا اتاق نشیمن شمردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به خانم بپیچون! کجا تشریف برده بودین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم تکانی بخورم که درد مانعم شد. گیشا که چشمهای بسته شده از درد و تن بیجانم را دید، کنارم نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شدی تو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمانم اشارهای به مامان ملیح کردم و آرام گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بذار مامان ملیح بره بهت میگم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بزرگ وسایل پانسمان را برداشت و رفت. وقتی از رفتنش مطمئن شدم، آستین لباسش را کشیدم و صورتش را نزدیک صورتم آوردم. تمام ماجرا را برایش توضیح دادم، بهت زده نگاهم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس رفته بودی ولگردی! نگفتی من منتظرتم؟! حداقل یه خبر میدادی با هم میرفتیم. خودم هم حسابی نگران شده بودم. حالا کی آوردت اینجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم! مامان ملیح هم ندیده کی من رو آورده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا اونهایی که تو جنگلن چیز جالبی ندارن، فقط جنگلبانیه که بدش نمیاد؛ چون هم از جنگل و درختها مراقبت میکنن هم اینکه خیلی وقته شکار غیرقانونی این اطراف نشده، یه جورایی مراقب جنگلن! تازه فکر کنم تو رو هم یکی ازمامورها آورده. دیده بیهوش تو سرما افتادی آوردتت اینجا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه بهت زدهای به او انداختم! مثل معلمها صحبت کرده بود. از دختری مثل گیشا بعید بود که اینقدر جدی صحبت کند. پف محکمی کردم و صدای خندههایمان سکوت خانه را شکست. مامان ملیح از صدای خندهی ما خودش را به اتاق نشیمن رساند. از خندهی ما او هم میخندید. کنار من و گیشا نشست و درحالی که یکی از شعرهای دوران جوانیاش را میخواند، دستهای تپلش را میرقصاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب کنار گیشا با مرور خاطراتمان گذشت و من گهگداری، میان پرحرفیهایش خوابم میبرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن و گیشا چند سالی بود با هم دوست بودیم. پدرش از نظامیهای قبل از انقلاب بود و ده جنگلی را برای آسوده و دور از هیاهو زندگی کردن انتخاب کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیشا تک فرزنده ناز پروردهای بود که در یک ویلای مجلل نزدیک جاده زندگی میکرد. من و او امسال آخرین سالی بود که با هم بودیم. بعد از امتحانات آخر ترم، من تصمیم گرفته بودم در یکی از مدرسههای ده جنگلی تدریس کنم؛ ولی گیشا تصمیم داشت تحصیلات دانشگاهی داشته باشد و در رشتهی هنر ادامهی تحصیل بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از امتحانات مجبور بود به تهران برگردد و برای کنکور آماده شود. فکر رفتن گیشا آزارم میداد اصلا دلم نمیخواست به رفتنش فکر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه یاد روزهایی میافتم که زودتر از خانه راه میافتادیم تا مسیر بیشتری را با هم قدم بزنیم. گهگداری در چمنزار میدویدیم و موهای بیرون زده از مقنعههای کج و کولهمان را به دست باد میدادیم، روزهایی که سریعتر از پلک زدن تمام شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفتاب از لای پنجره به داخل خانه سرک کشیده بود، گیشا پرده را تا آخر باز کرد. هنوز پنجره را کامل باز نکرده بود که سوز زیبای صبح صورتم را نوازش کرد. با نوازش مامان ملیح ازخواب بیدار شدم، بوی تخم مرغ نیمرو باعث شد علیرغم درد استخوانم بنشینم. وقتی لقمه را به دهانم فشار میدادم متوجه نگاه خیرهی گیشا و مادر بزرگم شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیشا: دلت خواست رحم کن بذار ما هم بخوریم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لحن گیشا خجالت کشیدم. لقمه را آرام در دهانم تکانی دادم و زیرچشمی نگاهی به آنها انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیشا پوف محکمی کرد و کنار من نشست. دستش را لای موهای مشکیاش فرو برد، با چشمهای درشتش که حالا گردتر شده بود به من خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بخور دختر شوخی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینبار دوتایی نگاهی به هم انداختیم و خندهی ریزی تحویل هم دادیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی به صورتش نگاه میکردم کسی را میدیدم که از خواهر به من نزدیکتر بود. غرق در تماشایش بودم. از وقتی کنارم بود احساس تنهایی نکرده بودم. این دخترِ سبزهی مو مشکی با صورت گرد و زیبایش برایم بهترین حامی بود. شیطنتهای عجیب و غریبش همیشه باعث دردسر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیشا دوباره نگاه خیرهاش را به من انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وا چرا نمیخوری؟ بخور دختر! نخوری تمومش کردما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشحالم که هستی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخوری میرما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسی در درونم با بغضِ عجیبی عجین بود. حسی شبیه به پناهی از جنس رفاقت پشتم را گرم گرده بود و گلویم را تر. . .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحکم بغلش کردم و مراقب بودم اشکهایم آن صبح زیبا را خراب نکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیشا: بسه دیگه لوس بازی، صبحونهات رو بخور، من هم باید برم مدرسه. به کاظمی میگم مریضی نتونستی بیای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیف جینش را روی شانهاش انداخت و صورتم را بوسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که لقمهای را در دهانم میچرخاندم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بعد از ظهر که اومدی بیا بریم کتابخونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه، حالا اگه خوب شدی میریم. خداحافظ مامان ملی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنهایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمستان خیلی زود تمام شد و بهار با لباس سبز رنگ و شکوفههای ریز و درشتش تمام ده جنگلی را نو نوار کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل امتحانات خیلی زود رسید و ما فقط شیطنت میکردیم. شیطنتهایی که از دو دختر هجده ساله کاملا بعیدبود. بعد از امتحان مسیر پشت مدرسه را انتخاب میکردیم، نبوغ من در شیطنت و دل و جرات گیشا، ما را به یک زوج مخرب تبدیل کرده بود. الان که خوب فکر میکنم دلیل خوشحالی پرسنل مدرسه از فارغالتحصیل شدنمان را خوب متوجه میشوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیر مدرسه تا خانه مسیر طولانی بود؛ اما بهار که میشد ما جایی نزدیک به ورودی ده جنگلی پیاده میشدیم تا مسیر تازه سبز شده و بوی شکوفههای نورس را از دست ندهیم. هوای آن روزها وقتی لای موهای باز شدهمان میچید حسی شبیه به آزادی داشت. خلوتترین مسیر را انتخاب میکردیم و موهای پیچ و تاب خوردهمان را به دست باد میدادیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبحِ روزِ آخرین امتحان بود. گیشا روی پلههای امارتشان منتظر من نشسته بود. هوای آنروز صبح برایم غیر قابل تحمل بود. آفتاب بیجانش هم چشمهایم را میسوزاند. دلهرهی عجیبی داشتم. دلم به خاطر اتفاقی که هنوز نیفتاده بود شور میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام بریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بریم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب، امروز برنامه چیه نیرا خانوم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی، حالم خوب نیس، نمیدونم چه مرگمه! دلم شور میزنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که مانتوی خاکی شدهاش را میتکاند دستی هم به مقنعهاش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باز تو شروع کردی؟ بیا بریم بابا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست من را گرفت و کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وایسا اومدم روانی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکندری کوچکی خوردم؛ ولی مجبور بودم دنبالش راه بیفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیر مدرسه را چمنزار بزرگی پوشانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی علفهای تازه سرک کشیده از خاک مستمان میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعداز تمام شدن امتحان علیرغم تلاش گیشا برای دورهمی دخترانه سریع به خانه برگشتیم، اصلا نمیتوانستم به حس بد آن روز بیاعتنا باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغرق در افکار پیچیده و گنگم بودم. اصلا مسیر را نمیدیدم. چیزی فکرم را مشغول کرده بود که شبیه به پردهی سیاهی، افکارم را پوشانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساقهی گلی را به دندان گرفته بودم و به آسفالت کهنه و تکه پاره شدهی جاده چشم دوخته بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای گیشا من را از فکر بیرون کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجایی دختر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پری رو که پیچوندیم. حداقل بیا بریم خونهی ما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه خبره مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش نیمه تمام ماند. با صدای آژیر آمبولانس سرم را چرخاندم. آمبولانس آژیرکشان از کنار من وارد خاکی شد و به سمت خانهها رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی در درونم فریاد میکشید" تند تر راه برو!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودم که آمدم دیدم به سمت خانه میدوم. وقتی آمبولانس را دیدم که کنار خانهی ما پارک شده تمام سرم داغ شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر بودم قلبم هر آن از سینهام بیرون بپرد. دیگر پاهایم یاریام نمیکرد. همانجا و چند متری خانه زانوهایم به زمین کوبیده شد. گیشا خودش را به من رساند، نگاه بهت زدهای به خانه مان انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا دلمان نمیخواست از خانه کسی روی برانکارد بیرون بیاید. دلم میخواست وقتی وارد خانه میشوم، مامان ملیح را ببینم که با آن تابلوی نیمه گلدوزی شدهاش روی مبلش لم داده باشد. چشمانم پر از اشک شده بود چند دقیقهای را بهت زده همانجا نشسته بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکهای گرمم اجازه نمیداد اتفاقی که افتاده بود را خوب ببینم. چشمانم را پاک کردم، مادربزرگم روی برانکارد از خانه خارج میشد! به سمتش دویدم. صورت بزرگ و سفیدش را بین دستانم گرفته بودم. صورتم یکپارچه اشک بود، سرم را روی سینهاش فشار میدادم و ضجه میزدم. صدایش میکردم، دیگر صدای قلبش را نمیشنیدم. آرزو کردم با همان خسخس سینهاش جوابم رو بدهد؛ اما آنقدر آرام خوابیده بود که اگر تمام اشکهایم دریا هم میشد نمیتوانست بیدارش کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشهی آشپزخانه کز کرده بودم. از اینکه چرا آنجا بودم چیزی یادم نمیآمد. خانه پر از مهمان و همسایههایی بود که برای دلداریام آمده بودند. از پنجره که نگاه کردم هوا تاریک شده بود. خوشحال بودم که آن روز کذائی شب شده بود و من چیزی یادم نمیآمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم میسوخت و سرم ذوق ذوق میکرد. دستانم بیحس و کنار جسم نزارم افتاده بود. از گوشهی آشپزخانه نگاهی به سر و صدای داخل اتاق انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام اتاق سیاهپوش بود. حتی عکسش را هم با نوار مشکی سیاهپوش کرده بودند. در و دیوار خانه به نظرم تنگ و سیاه میآمد. زنها با چادرهای به کمر بسته اینطرف و آنطرف میرفتند و من فقط گنگ نگاهشان میکردم. دلم نمیخواست از آشپزخانه بیرون بیایم. اشکهایم انقد آرام پایین میآمد که من حتی زحمت پلک زدن هم نمیکشیدم. سرم را روی دستم گذاشتم و به تمام اتفاقاتی که ممکن بود از اون روز به بعد بیفتد فکر میکردم و به خداحافظی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاری که هیچوقت... هیچوقت به آن فکر نکرده بودم؛ ولی مجبور بودم از تنها کس زندگیام خداحافظی کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان ملیح تنها دارایی من بود، تنها کسی که داشتم. وقتی به روزهای بودنش فکر میکردم، اشکهای داغ تمام صورتم را میپوشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب همهی دِه در خانهی ما ماندند. صدای فاتحه خواندنشان کلافهام میکرد. من فقط گوشهی آشپزخانه نشسته و سرم را لای دستها و روی زانوهایم امان داده بودم. گیشا با لباسهای سرتا پا مشکی و چهرهای که غم را میشد از خم ابروهایش فهمید، کنار من نشست. بدون اینکه حرفی بزند فقط آرام با هم اشک ریختیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آن شب لعنتی من تا صبح گوشهی آشپزخانه روی پاهای گیشا اشک ریختم و به روزهای سختی که در انتظارم بود فکر میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح برای خاکسپاری به قبرستان رفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفتاب بیرمق اما کشندهی آن صبح چشمانم را پاره میکرد. دلم میخواست هیچ وقت آفتاب و خورشیدی نباشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیکر مادر بزرگم به خاک سپرده شد و با او تمام بچگی و زندگی بیدغدغهی من هم به خاک سپرده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اخرین خاکی که روی قبرش ریختند، احساس کردم نفسهایم در گلوم حبس شدند و چیزی جز سیاهی ندیدم. با تنی خسته روی خاک قبرستان افتادم و آخرین چیزهایی که دیدم، پاهایی بود که دور و اطرافم جمع شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را که باز کردم سه روز از رفتن مامان ملیح گذشته بود. با آرام بخشهایی که گیشا به من خورانده بود، سختی سه روز اول را پشت سر گذاشته بودم. بدنم کرخت شده بود، فقط چند کلمه با گیشا صحبت کردم. صورت خسته او هم کمتر از جسمِ من، بیروح نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام بلند شدم، هیچ چیز را بهتر از دوش آب گرم ندیدم. پلهها را تا اتاقم با سختی بالا میرفتم، پاهایم جان راه رفتن نداشتند. دستهایم به دیوارهای سردِ خانه کشیده میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرِ حمام نزدیک به در اتاقم بود. بدون اینکه لباسم را در بیاورم وارد حمام شدم و آب سرد را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب با فشار روی سروصورتم میریخت. سعی میکردم خودم را جمع وجور و قانع کنم که این روزها میگذرد؛ ولی مطمئن بودم خیلی سخت خواهد گذشت. مخصوصا برای کسی مثل من که به نبودن عزیزانش عادت کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگاهی که به آن روزها فکر میکنم، خودم را دختر سادهای میدیدم غرق در دنیایی ساده که کودکانه زندگی میکردم و سرگرم بودم. غافل از این که سرنوشتم خیلی متفاوت رقم خورده بود! همه چیز از مرگ مامان ملیح شروع شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای در خانه آمد. دلم برای شوخیهای بیموردش تنگ شده بود، محکم بغلش کردم، میدانستم برای خداحافظی آمده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نیرا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم چی میخوای بگی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه چی دختر؟! من هم باید به این اوضاع عادت کنم دیگه! تو که نمیتونی تا ابد پیش من باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با پدر و مادرم صحبت کردم، این چند روز هم به خاطر تو بیمارستانِ مامان عقب افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصحبتش رو نیمه کاره گذاشتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منتظر تلفنت هستم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک در چشمانش حلقه بسته بود. آرام همدیگر را بغل کردیم. به سختی از آغوشم جدایش کردم و...گیشا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای بسته شدن در، در تمام اتاق پیچید. به زور از جایم کنده شدم، دلم نمیخواست رفتن گیشا را باور کنم؛ ولی او هم رفته بود. به سمت اتاقم رفتم، دلم میخواست آخرین روزهای بهار را از بالکن اتاقم ببینم، دلم میخواست باد سردی بیاید و این روزها را با خود به قعر فراموشی ببرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره جنگل و جاده و صدای همسایه پیرمان که با داد و فریاد همیشگیاش بچهها را از باغچهی خانهاش بیرون میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم، احساس کردم ده سال پیر شدهام و هجده سالگیام به سرعت چندین روز تمام شده و من تنهای تنها شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی به سرو وضع خانه رسیدم. هنوز شال سهگوشهی مامان ملیح روی مبل تک نفرهی اتاق بود. اصلا دلم نمیخواست ذرهای فضای خانه را تغییر بدهم. فقط تنها چیزی که از آن روزها به وضوح برایم روشن است، بغضی بود که راه گلویم را بسته بود و با نگاه کردن به هر گوشه از خانه، آن بغض چنگ محکمتری به گلویم میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی نگذشت که تصمیم گرفتم دنبال کار بگردم، اگرچه در ده جنگلی کاری برای دخترهای جوان نبود؛ ولی باید کار پیدا میکردم. پسانداز خیلی زیادی نداشتم و بالاخره تمام میشد؛ اما کار برایم معنی فرار از این روزها و فکر و خیالهایم را داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خانه بیرون زدم، خیلی دور نشده بودم که یاد تنها پاتوق دوران دبیرستانم افتادم. یک کتابفروشی کوچک تقریبا نزدیک مدرسهام بود و صاحب کتابفروشی از همسایههای قدیممان بود. فکر کردم شاید بتوانم با آقای ملک راجع به کار مشورت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی در کتابخانه دستی به سروصورتم کشیدم و با لبخند وارد شدم. صدای جیرینگ آویز بالای در باعث شد آقای ملک عینک گردش را پایین بدهد و نگاهی به من بیاندازد. از جایش بلند شد و چند کتاب را جلوی من روی میز گذاشت. تعجب کردم؛ ولی با اخلاقی که از آقای ملک میشناختم سریع کتابها را در قفسهها مرتب کردم. خندهی ریزش را زیر چهرهی جدیاش مخفی کرد و با لحن سرد همیشگیاش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس هنوز جاهاشون رو بلدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه خیلی نگذشته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خوبه که اومدی، چند وقته که رسیدگی به اینجا واسهام سخت شده، از یه طرف هم که بچه ندارم کمک حالم باشه. سیمین هم که درگیر کارهای خونهست و نمیتونه کمک زیادی بکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس میتونم اینجا کار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به شرط اینکه صبح زود بیای! قبل از اینکه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهرهاش درهم کشیده شد. نمیخواست راجع به آن صحبت کند؛ اما مجبور بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قبل از اینکه ملیحه خانوم از پیشمون بره راجع به تو باهاش حرف زدم. اون هم گفت بعد از امتحانات باهات صحبت میکنه که... عمرش کفاف نداد. راستی امتحانات رو چه کار کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض گلویم را گرفته بود. به خودم قول داده بودم حتی یک قطره اشک هم نریزم، خودم را جمع و جور کردم و با لحنی بیتفاوت پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از کی بیام آقای ملک؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همین الان هم کلی کتاب نامرتب تو زیرزمین هست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلای قفسههای کتاب قدمی زدم. نگاهی به سمت آقای ملک چرخاندم، پشت میزش کنار در ورودی نشسته بود و روزنامهاش را ورق میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام روز کتابهای به هم ریختهی قفسهها را مرتب کردم و خسته به خانه برگشتم. در مسیر به خیلی چیزها فکر کردم که تا آن موقع اصلا برایم سوال نبود! چرا من تنها بودم و هیچ خواهر یا برادری نداشتم؟! یا خاله یا عمه و عمو یا هیچ فامیلی که روز خاکسپاری همراهم باشند؟! فکرِ اینکه هیچ کس در خانه منتظرم نیست قدمهایم را شل میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خانه رسیدم. وقتی وارد شدم جای خالی مامان ملیح معلوم بود. هنوز دمپایی روفرشیاش کنار مبل بود و عطر گل محمدیاش در فضای خانه جولان میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیرمق پلهها را بالا رفتم، خودم را روی تخت رها کردم و با فکر به آیندهی نامعلومم شب را به سحر رساندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند روزی گذشت و من شبها خسته به خانه برمیگشتم. بدون اینکه چیزی بخورم، خسته و کوفته روی کاناپه خوابم میبرد. زندگیِ بیروحم پشت سر هم میگذشت و من به هیچ چیز جز جای کتابها و مرتب کردن آنها فکر نمیکردم. شبها بدون اینکه حتی چراغی را روشن کنم به خواب میرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از همان شبها وقتی به سمت خانه میرفتم احساس کردم کسی پشت سرم آرام راه میآمد. وقتی برمیگشتم کسی را نمیدیدم، فقط صدای پایش را میشنیدم. قدمهایم را بلند کردم تا سریع به خانه برسم. در قهوهای خانه را که دیدم، پوف محکمی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را قفل کردم و نفس عمیقی کشیدم، از اینکه به خانه رسیده بودم احساس امنیت میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت اتاقم رفتم. وقتی از پلهها بالا میرفتم وجود کسی را پشتم احساس کردم. نگاه بیجانم را به اتاق نشیمن انداختم، چیزی را که میدیدم باورم نمیشد! خشکم زده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم خیره به کسی بود که روی صندلیاش نشسته و با لبخند کمرنگی که روی لبهایش بود من را نگاه میکرد. پاهایم شل شد و روی پلهها نشستم. به خیال آنکه شاید از روی خستگی خیال دیدهام چشمهایم را محکم روی هم فشار دادم. نفسهایم با لرزش بیرون میآمد. دستم را روی چشمانم کشیدم و دوباره باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ کس روی صندلی نبود. نفس راحتی کشیدم؛ ولی افکارم گنگ بود. سرم را چرخاندم که بالا بروم، مامان ملیح را دیدم که پشت در اتاق ایستاده بود و از شیشهی در نگاهم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیغ از ته دل کشیدم. دست و پاهایم به رعشه افتاده بود. هنوز هم با همان لبخند نگاهم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهای یخ زدهام را روی دیوار راه پله گذاشتم و روی پاهایم ایستادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی در نگاهش بود که باعث شد از پلهها پایین و به سمت در بروم. همین که قدمی برداشتم مامان ملیح هم شروع به راه رفتن کرد. خودم را به در رساندم. پاهایم یاریام نمیکردند و لرزشش ترسم را بیشتر کرده بود. به در که رسیدم او روبروی من وسط خیابان ایستاده بود و هر از گاهی بر میگشت و نگاهم میکرد. با چشمهایش مجبورم میکرد دنبالش بروم. من هم مثل روح زدهها بدون آنکه حرفی بزنم پاهایم را روی زمین می کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند قدمی بیشتر با هم فاصله نداشتیم که وارد جنگل شد. تاریکی جنگل تمام شجاعتم را یکباره بلعید و مجبورم کرد بایستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان ملیح وارد جنگل شد و من فقط نگاهش میکردم، حتی نور ضعیف اتاقک جنگلبانی هم نتوانست مجبورم کند که وارد جنگل بشوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلرز عجیبی به جانم نشست. موهای بدنم سیخ شده بود و من بهتزده به سایهی گم شده در بین درختان زل زده بودم و هر لحظه منتظر معجزهی برگشتنش بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودم که آمدم وسط خیابان ایستاده بودم. نفس حبس شدهام را با وحشتی که تا عمق سینهام ریشه دوانده بود، بیرون دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدمهای سریع و بلندی برداشتم تا زودتر به حریم امن خانهام برسم. لباسم را لای انگشتان دستم چنگ انداختم و به سمت خانه دویدم. لحظه به لحظه به عقب بر میگشتم تا شاید دوباره برگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم داغ شده بود، چیزهای که دیده بودم را باور نمیکردم. تمام شب به مامان ملیح فکر میکردم، به اینکه حرفی که در نگاهش بود چه بود؟و چرا من را دنبال خودش میکشاند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خاطر ترس احمقانهای که به سراغم آمده بود خودم را ملامت میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمای تشک تختم، حریم امن افکارم شده بود و تمام شب کابوس جنگل را دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت دیر میگذشت. خیلی به ظهر نمانده بود. در هر دقیقه بارها به ساعت نگاه میکردم. باید سریع به خانه برمیگشتم. کنجکاوی دیوانهام کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آقای ملک صحبت کردم که بعد از ناهار چند ساعتی دیرتر برگردم. با اینکه راضی نبود اجازه داد. باید سرکی به آن حوالی میکشیدم. آتشی در من روشن شده بود که نمیدانستم چگونه باید خاموشش کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوله پشتیام را برداشتم و وقتی به خودم آمدم، وارد جنگل شده بودم. در ابتدا جنگل برایم آرام و زیبا بود. بوی درختان تازه برگ گرفته مستم کرده بود. آفتاب کم جان بهار از لای شاخ و برگ درختان رخ به زمین نشان میداد و سرخسهای بیرون زده از خاک، درختان را نوازش میکرد. هر چه میگذشت درختان بلندتر و قطورتر میشدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پرندهها دلم را قرص میکرد که هنوز خیلی از خانه دور نشدهام. نمیدانم چرا قبل از این اتفاقات وارد جنگل نشده بودم؟! البته با وجود گیشا و شیطنتهایی که میکردیم جایی برای اینطور گردشها نمیماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ساعت گذشته بود و من مراقب بودم پایم به جایی گیر نکند. هر چه میرفتم خبری از جنگلنشینها نبود. حتی هیچ نشانهای که بفهمم انسانی در آن جا زندگی میکند، ندیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را روی پیشانیام میکشیدم و عرق سردِ روی پیشانیام را پاک میکردم و بیهدف فقط راه میرفتم. خیلی نگذشت که متوجه شدم گم شدهام. تصمیم گرفتم برگردم. هیچ جای مسیر برایم آشنا نبود. خیلی هول کرده بودم. مسیر برگشت را تقربیا یک ساعتی طی کردم. آفتاب رو به غروب میرفت و من هنوز هیچ جادهای نمیدیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خاطره بدی هم که از جنگل آمدن داشتم دلشورهام دو برابر شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی خسته شده بودم، زیر درختی نشستم. بند کفشم را محکم میکردم که نگاهم به گردنبندم افتاد، چه قدر دلم برایش تنگ شده بود. گردنبند را در مشتم فشار میدادم و آرزو میکردم دوباره مامان ملیح را ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه، گرسنه و خسته به راهم ادامه دادم. احساس میکردم در دهان جنگل گم شدهام و جنگل هم دهانش را بسته و من هیچ راهی به بیرون ندارم. کم کم دیگر خورشیدی وجود نداشت که دلم را خوش کند. هوا لحظه به لحظه تاریکتر میشد و من خستهتر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر یک صخره یک حفرهی کوچکی پیدا کردم. وقتی مطمئن شدم خالیست، سریع به داخلش خزیدم! امیدوار بودم چیزی به من حمله نکند و شب را به صبح برسانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاهایم را در بغلم فشار میدادم. زانوهایم میلرزیدند، چشمهایم رمقی برای باز ماندن نداشت؛ ولی باز نگهشان میداشتم تا مطمئن باشم حیوانی به من حمله نمیکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم بسته میشد و چرت میزدم و با کوچکترین صدایی میپریدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم تند میزد و هر لحظه منتظر بودم از سینهام بیرون بجهد. صدای زوزهی گرگها از یک طرف و صدای وزش باد که لای درختان میپیچید از طرفی دیگر تنم را میلرزاند. چانهام محکمتر از قلبم میکوبید، انگشتانم را لای دستانم فشار میدادم و صبح را انتظار میکشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زوزههایشان نزدیکتر میشد. تاریکی جنگل اجازه نمیداد چیزی را ببینم. صدای پاهایشان را بالای سرم شنیدم. دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای نفس زدنم را نشنوند، تمام تنم میلرزید. صدای نفسهایشان را میشنیدم. چشمهایم را روی هم فشار میدادم و آرزو میکردم زود از آنجا بروند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خرناسههایی که میشنیدم خیلی نزدیک شده بود، صدای نفس نفس وحشتناکی تمام تنم را به لرزه انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را که باز کردم دو گرگ بزرگ را دیدم که روبروی من ایستاده بودند. از ترس به عقب خیز برداشتم؛ چون راه فرار نداشتم خودم را به دیوارههای آن حفره میکوبیدم و جیغ میزدم که یک لحظه احساس کردم دنیا دور سرم چرخید و همه چیز سیاه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم به برآمدگی سنگی خورده بود و غش کرده بودم؛ ولی نیمه هوشیار بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرا به دندان کشیدند و از سوراخ بیرون آوردند. یکی از گرگها من را بلند کرد و روی کمر گرگ دیگر انداخت. مطمئن بودم که دیگر تمام شد و من بین دهها گرگ خورده خواهم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام بدنم کرخت شده بود و فقط تکانهای شدیدی حس میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از آن کاملا بیهوش بودم تا اینکه محکم به زمین کوبیده شدم. گوشهی چشمم را باز کردم. چیزی که میدیدم باورم نمیشد. چراغ گردان پلیس را میدیدم که خیلی با من فاصله داشت. صداهایی شنیدم که دلم را گرم میکرد. مرا صدا میزدند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن جایی نرسیده به جاده، لای درختها رها شده بودم. صدایم در نمیآمد ونمیتوانستم بگویم زنده هستم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن زنده بودم درحالی که باید خوراک دو گرگ بزرگ میشدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداستانم انقدر مسخره بودم که هیچ کس باور نمیکرد، من توسط دو گرگ بزرگ از جنگل نجات داده شده بودم بدون اینکه کوچکترین آسیبی به من بزنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که بیجان روی زمین افتاده بودم، به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم. به روح مامان ملیح و گم شدنم در جنگل و آن دو گرگ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچراغ قوهی یکی از مامورها مجبورم کرد چشمهایم را باز کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پیداش کردم! پیداش کردم! بیاین اینجاست! زندهست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا داد و فریادی که کرده بود، همه دورِ من جمع شدند و بعد من را به درمانگاه رساندند. وقتی کامل به هوش آمدم لولههای اکسیژن به صورتم وصل بود و آقای ملک بالای سرم نشسته بود. نگاهش دلم را گرم میکرد. از اینکه کسی نگرانم بود خوشحال بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم چرخاندم تا مطمئن شوم بیمارستانم و واقعا من را از دل آن جنگل نجات دادهاند. چراغهای سفید و بوی عجیبِ محیط، خیالم را راحت کرد که هنوز زندهام! نور بیرمق سرک کشیده از پنجره، جسمم را گرم میکرد و گلدان پر از گلهای صحرایی گوشهی آن روحم را نوازش میداد و مطمئنم کرد که کسی اینجا کنارم هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبی دخترم؟دکترت گفت حالت خوبه. فقط یکم شوکه شدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه لحن جدی و سردش اجازه نمیداد زیاد احساس راحتی کنم. ترجیح دادم حرفی نزنم و استراحت کنم. آقای ملک تا طلوع آفتاب روی صندلی روبروی تختم نشسته بود. گهگداری چرت کوتاهی میزد؛ ولی نگرانی را حتی از پشت عینکش هم میشد دید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای اذان ظهر از مسجد نزدیک بیمارستان راحت به گوش میرسید و من با بوی سوپ گرمی که سیمین، همسر آقای ملک، برایم پخته بود بیدار شدم. سیمین ظرف غذا را آرام کنار تختم گذاشت تا مبادا بیدارم کند؛ ولی من از قبل بیدار شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم به زن کوتاه قدی افتاد که سالهای پیش کنار مامان ملیح آشپزی میکرد و وسط تمام پرحرفیهایش دستی به سرو گوش مامان ملیح میکشید. گره روسری کوچک گلدارش را محکمتر کرد و با صورتی که حدودا چهل و چند ساله به نظر میآمد لبخند شیرینی تحویلم داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سیمین جون زحمت کشیدی! ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قابل تو رو نداشت عزیزم، خدا رو شکر بهتری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره خوبم. آقای ملک، شرمنده زحممتتون دادم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملک: دیروز هر چی منتظر شدم نیومدی، نگران شدم اومدم دیدم خونهام نیستی، همسایهتون، زیور گفت دیده رفتی سمت جنگل...اونجا جای دختر بچهای به سن تونیست. خطرناکه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون که نگران شدین باز هم شرمنده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینطور که صحبت میکردم از تخت پایین آمدم و اجازه ندادم ادامهی حرفشان را بزنند. اصلا دلم نمیخواست بازخواست بشوم، هیچ لزومی برای توضیح نمیدیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکفشهایم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. چند ساعتی نگذشت که مرخص شدم. از ملک و سیمین خداحافظی کوتاهی کردم و بدون همراهی آنها به سمت خانه رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام مسیر فکرم درگیر اتفاقات رخ داده بود که خودم را نزدیک قبرستان پیدا کردم. قدمهایم را بلند کردم تا زودتر خودم را به سنگ قبر سرد مامان ملیح برسانم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. به اندازهی نصفِ روزی که در جنگل بودم اشک ریختم. دلم میخواست به جای مادر و پدری که ندیده بودم حداقل مامان ملیح کنارم میماند و آنقدر زود تنهایم نمیگذاشت. چشمانم از روی سنگ قبر مشکیاش تکان نمیخورد، فقط اشکهایم گوشهی چشمم را میسوزاند و به زمین میریخت. دستهای ناتوانم را روی زانوهایم گذاشتم و با بـ ــوسهای به سنگ، با او خداحافظی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل سوم: قبیلهی من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزی که شروع کرده بودم روزِ خوبی بود. تمام نا امیدیهایم را پشت چهرهی سادهام پنهان کرده بودم و سعی میکردم تنهاییام را با کار کردن تا آخر شب پر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ماه از کار کردن من در کتابخانه میگذشت و منتظر اولین حقوقم بودم. در این یک ماه خیلی چیزها عوض شده بود، من... رفتار آقای ملک... حتی نگاه مردم که به من که مثل یک دختر افسردهی تنها نگاه میکردند. خیلی وقتها از کناره گوشه کنایهها و نگاههای قضاوتگر آنها فرار میکردم و از اینکه مجبور نبودم تحملشان کنم خوشحال بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای ملک اولین حقوقم را بیشتر از دستمزدم به من داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس خیلی خوبی بود. بعد از یک ماه بیپولی و خرج کردن همهی پس اندازم تصمیم گرفتم آخرِ هفتهی مفصلی را برای خودم تدارک ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقداری خرید کردم و تصمیم گرفتم غذای دلخواهم را درست کنم. آشپزی کردن یکی از لذتهای زندگیام بود؛ ولی مامان ملیح کمتر اجازه میداد وارد آشپز خانه بشوم و بعداز فوتش هم که خستگی کار، رمق آشپزی را از من گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشبختانه آهنگ مورد علاقهام از رادیو پخش میشد. صدایش را بیشتر کردم و مشغول آشپزی شدم. میز را چیده بودم. شمع کوچکی را در جا شمعی روی میز گذاشتم و روشنش کردم، یک نوشیدنی خنک با چند تکه یخ و یک غذای گرم که آن شب را برایم رویایی و عالی کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفردای ان روز تعطیل بود و تصمیم گرفته بودم از این فرصت استفاده کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوله پشتی کهنهام را برداشتم. چراغ قوهی قدیمی مامان ملیح را از ته انباری پیدا کردم. چند باری خاموش و روشنش کردم تا مطمئن بشوم از زمستان پارسال هنوز هم کار میکند. نقشهی تکه و پارهی خیلی قدیمی از ده جنگلی و ماژیک بزرگم را هم برداشتم، باید تمام مسیر را علامتگذاری میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید به جنگل برمیگشتم. احساسم میگفت چیزی را جا گذاشتهام و هیچ پاسخی به آن همه کنجکاویام نداشتم. خیلی تلاش کردم که به جنگل و آن اتفاقات فکر نکنم؛ ولی هر لحظه بیشتر غرق در فکر و خیال میشدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را شبیه گالیور میدیدم که از پلههای چوبی اتاقم پایین میدویدم. به سمت آشپزخانه رفتم و کلوچه بزرگی را در دهانم فشار دادم. ظرف غذا و بطری یخ را داخل کولهام فشار دادم. بند کتانیهایم را محکم کردم و از خانه خارج شدم. این بار باید روی درختها علامت میگذاشتم که راه برگشت را گم نکنم. گوشهایم را تیز کرده بودم و منتظر نشانهای از ساکنین جنگل بودم. مکان تقریبی آتشی که برپا کرده بودند را دنبال میکردم. اصلا ظاهر جنگل برایم تازگی نداشت و فقط دنبال آنها بودم. درختها همان درختها بودن؛ ولی من دنبال چیزه دیگری بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها چیزی که از آن روز به خوبی یادم هست، دیدن یک آهو با بچهاش بود. سعی کردم آرام باشم تا متوجه من نشوند؛ اما صدای گیر کردن کوله پشتیام به شاخهی درخت، آهو را ترساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط صدای پای خودم را میشنیدم، انگار تمام جنگل سکوت کرده بود تا من هیچ موجود زندهای را نبینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعت از ظهر گذشت و من فقط مسیر سختِ پر از گل ولای جنگل را بیهیچ هدفی راه میرفتم. درختها چنگهایشان را به موهام میکشیدند و آفتاب ظهر آخرین زورش را برای سرک کشیدن از لای درختها میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی از خانه دور شده بودم؛ ولی احساس امنیت میکردم. صدای رودخانه را شنیدم که بیتاب خودش را به سنگها میکوبید.خودم را به رودخانه رساندم. کنار تخت سنگی نشستم و از کولهام ظرف غذایم را بیرون کشیدم. اصلا دلم نمیخواست چشم از رودخانه بردارم. خیلی وقت بود چیزی اینطور آرامم نکرده بود. صدای خشخشی از پشت بوته آرامشم را به هم زد. اعتنا نکردم و شروع به خوردن کردم. این بار صدای نفس زدنی شنیدم که خرناس میکشید. ایستادم و به طرف صدا برگشتم، امیدوار بودم همان چیزی باشد که انتظارش را میکشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای تپش قلبم را میشنیدم. گردن کشیدم و یک قدم به سمت صدا برداشتم. چیزی از لای شاخ و برگ درختان به سمتم میآمد. چیزی که میدیدم تنم را لرزاند، یک گرگ سفید بسیار بزرگ که جثهاش از انسان هم بزرگتر بود. چشمان براق و وحشتناکش توان فکر کردن را از من گرفت. دستهایم لرزید و ظرف غذایم به زمین افتاد، قدمهایم خود به خود به عقب میرفت. آرام به سمتم میآمد، بلند نفس میکشید و به چشمهایم زل زده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلویم ایستاد، راهی به عقب نداشتم خشکم زده بود. روی دو پایش نشست و در حالی که نگاهم میکرد سرش را روی زمین گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیالم کمی راحت شد. کمی با دقت نگاهش کردم، خودش بود! یکی از همان گرگها بود! گرگ دیگر کمی بزرگتر بود. چهرهاشان خوب به یادم نمانده نبود. من هم آرام نشستم، فکر کردم تنها کاری بود که میتوانستم انجام بدهم. او همچنان نشسته بود و به من زل زده بود. تنش یکدست سفید بود، پوزهی جمع و جوری داشت فقط نوک گوشهایش سیاه بود. گردنبند بافته شدهای به گردنش آویزان بود. حدس زدم که تربیت شده باشد. ترسم کمتر شد، قدمی به سمتش برداشتم. سرش را بلند کرد و وقتی بلند شد از جثهاش حیرت کردم. به سمتم که آمد دلم ریخت، به خودم که آمدم فاصلهاش با من کمتر از دو وجب بود. محو ابهت و زیباییاش شده بودم که پوزهاش را به سمتم آورد. کولهام را به دندان گرفت و چند قدم دور شد. من هم بهت زده نگاهش میکردم. چرخید ودر حالیکه کولهام را لای دندانهایش تکان میخورد به من نگاه کرد و رفت. مطمئن بودم که باید دنبالش بروم. آرام قدم بر میداشت و من هم پشت سرش با فاصله راه میرفتم. او از مسیرهایی میرفت که برای من دشوار بود و کم و بیش زمین میخوردم. گهگداری روی تکه سنگی خستگی در میکردم و او هم بیاعتنا کولهام را به دندان میکشید، از ترس اینکه راه را گم کنم سریع دنبالش میرفتم. یک ساعت سرگردان دنبالش راه رفتم، به دامنههای کوه رسیدیم، درختها تنک و زمین سنگلاخی شده بود. از روی یک تپهی کوچک گذشتیم وقتی به پشت تپه رسیدم چند لحظه خشکم زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحو ساکنانی شده بودم که کنار رودخانه، زندگی چادرنشینی داشتند. دام داشتند و چادرهای آذین شدهشان بر اثر آفتاب رنگ و رویش پریده بود. بچهها سرگرم بازی کنار رودخانه بودند و زنها با لباسهای بلند و کرم رنگشان خیلی به چشم میآمدند. محوطهی بزرگی نبود. تقریبا ده چادر که به اندازههای مختلف بود و خیلی منظم کنار هم ساخته شده بودند. دود کمرنگ آتش در هوای گرم آن ظهر خود نمایی میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرگ به سمت آنها دوید. همین که خواستم بلند فریاد بزنم و از وجود گرگی به آن بزرگی مطلعشان کنم، کودکی را دیدم که به سمت گرگ آمد و به پاهایش چسبید. با گرگ بازی کرد و لای پنجههایش قهقهه میزد. دهانِ باز شدهام را بستم. مطمئن شدم که تربیت شده است و باید من را به اینجا میآورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانستم باید وارد آنجا بشوم یا نه! ولی کوله پشتیام آنجا بود و باید آن را بر میداشتم. لباسهایم را مرتب کردم وخاک شلوارم را تکاندم. دلم نمیخواست اولین بار من را با ظاهر نامرتب و خاکی ببینند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی پایم را نگاه میکردم و امیدوار بودم تا لحظهای که به کوله پشتیام میرسم زمین نخورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی به سمتشان رفتم نگاهها به من افتاد، نمیدانستم سلام بدهم یا نه! به سمت کولهام رفتم، کنار کودک افتاده بود، سریع برداشتم و ترجیح دادم برای شروع با آن کودک کمی بازی کنم. سرم را که بالا آوردم زنان و مردانی را دیدم که به من زل زده بودن. زیباییشان برایم ستودنی بود. فرصت پیدا کرده بودم که با دقت نگاهشان کنم. زنهای زیبا با موهای بلند و مشکی که با نوارهای رنگی تزئین شده بودند و مردهایی با اندامی درشت که موهایی کوتاهتر داشتن با دستهای بزرگ و تنومند. نگاهشان متعجب بود که بعدها دلیل این رفتارشان را متوجه شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم را صاف کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام! ببخشید کوله پشتیم رو اون حیوونتون با خودش آورد اینجا، اومدم که ببرمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترجیح دادم ادامه ندم وحرفم را خوردم. انگشتهای گره خوردهام را بیشتر به هم پیچیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمعیت کنار رفت و پیرزنی به سمتم آمد. موهای سفیده بافته شدهاش زیر نور خورشید میدرخشید. جثهی کوچکش بین آنها گم بود. باید سلام و خداحافظی کوتاهی میکردم و بر میگشتم. مطمئن بودم اینبار آقای ملک من را مستقیم تحویل تیمارستان میدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساها، که البته بعدها اسمش را فهمیدم. دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند. من هم بدون هیچ مقاومتی پشتش راه میرفتم. از وقتی که دیده بودمشان حس عجیبی در من به وجود آمده بود. چیزی شبیه به حس تشنگی که غریزی بود و توجیهی برایش وجود ندارد. نزدیک یکی از چادرها شدیم که از بقیه بزرگتر و مجللتر بود. ساها من را از بین آدمهایی که نمیدانستم کی هستند و چرا لبخند میزنند، به داخل چادر برد. من را روی قالیچهی قرمز دست بافت نشاند و خودش هم روبروی من نشست. دستانم را گرفت، با محبت عجیبی فشار میداد و به صورتم زل زده بود. نگاهم را خیلی احمقانه به دور و اطراف انداخته بودم و دوباره شروع کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید کولهام رو اون حیوونتون با خودش آورد مجبور شدم بیام دنبالش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساها با صدای خشدار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو مجبور نبودی، خودت اومدی نیرا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید شما؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگذاشت حرفم را ادامه بدهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما خیلی وقته تو رو میشناسیم. خیلی وقته منتظریم، دیر اومدی دختر کوچولو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا دلم نمیخواست دوباره وارد یک موضوع مرموز بشوم؛ ولی مجبور بودم بپرسم از کجا من را میشناسند. نفس نیمه کارهای کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما من رو از کجا میشناسید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دستش گردنبندم را نشان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این رو من به ملیحه خانوم دادم که بهت بده، یادگار مادرته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مادرم رو از کجا میشناسین!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مادرت دختر شوهرم بود. تو بغل خودم بزرگ شد. مادرت خیلی با ما زندگی نکرد. یکم که بزرگتر شد از ما جدا شد و رفت. پدربزرگت هم که طاقت دوریش رو نداشت اومد دنبالش و اینجا موند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مادرم که...! ببخشید گیج شدم...یعنی مادرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو که به دنیا اومدی پدر بزرگت به خاطر تو اینجا موند که بعد از رفتن مادرت اون هم زیاد طاقت نیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه مامان ملیح میگفت که مامان و بابام بعد از اینکه دبیرستان رو تموم کرده بودن با هم آشنا شدن و بعد از پیدا کردن کار زندگیشون رو شروع کردن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دروغ نگفته! پدرت خیلی آدم خوبی بود. پدربزرگت هم که دید پدر و مادرت واقعا عاشق هم هستن با ازدواجشون مخالفت نکرد. تا اینکه تو به دنیا اومدی و خیلی طول نکشید که اون اتفاق باعث بدبختی شد. پدر بزرگت رئیس قبیله بود و بعد از اون هم مادرت، ولی بعد از مرگ مادرت اون هم زنده نموند و ما هم منتظر تو بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه حسابی گیج شده بودم بریده بریده پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا مادرم با شما نموند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داستانش طولانیه، دفعهی بعد که اومدی مفصل برات توضیح میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج شده بودم! چیزهایی شنیده بودم که حتی فکرش را هم نمیکردم. با حرفی که ساها زد یادم افتاد که دیرم شده است. سریع از جایم بلند شدم و از چادر بیرون زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر شدم بیاید تا خداحافظی کنم و برگردم. محو دیدن نوارهای رنگی شدم که از هر چادر تا چادر بعدی کشیده شده بود. ساها از چادر بیرون آمد که احساس کردم کسی به ما نزدیک شد. سرم را که چرخاندم پسر جوانی را دیدم که به سمت ما میآمد. از همه درشت هیکلتر بود. موهایش روی شانهاش را پوشانده بود وسیاهیاش، برق زیبایی میزد. پیشانیِ بلندش هم تنها عیب صورت زیبایش بود. چشمان سیاهی داشت که پشت ابروهای مردانهاش زیاد به چشم نمیآمد. ظاهر عجیبی داشت. خیلی سرد و محکم به نظر میرسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدمهای بلندی بر میداشت و بدون اینکه حتی نگاهی به من بیاندازد به سمت ما میآمد. پشتم را صاف کردم به امید اینکه نگاهش به من بیفتد؛ ولی کاملا بیتوجه به من که آنجا بودم ؛ مستقیم پیش ساها آمد. صحبت کوتاهی در گوشش کرد و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجب کرده بودم. توقع داشتم حداقل به عنوان یک تازه وارد هم که شده نگاهی به من بیاندازد. خودم را جمع و جور کردم، وقتی به ساها نگاه کردم او هم به من زل زده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند مصنوعی تحویلش دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید برگردم!خیلی ممنون، گپ خوبی زدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم داغ شده بود، نمیفهمیدم چه میگویم. کولهام را برداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا به این زودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیرم شده، باید زود برگردم، صبح باید برم سرِ کار! فقط اگه لطف کنید و یه راه بلد رو تا رودخونه باهام بفرستین ممنون میشم، بقیه راه رو خودم بلدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بمون! کجا میری؟ خیلی با هم کار داریم.اگه خواستی بری کای مسیر رو مثل کف دستش بلده، میبردت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکای؟! اسم عجیبی داشت. حداقل در آن شهری که من زندگی میکردم اسمها متفاوت بود.حتی اسم ساها هم برایم جالب بود ولی متفاوت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفم را روی زمین گذاشتم و چون مطمئن بودم کسی منتظرم نیست، میتوانستم یک ساعتی بیشتر بمانم. فضای آنجا آنقدر سحرم کرده بود که اصلا میل به ترک آنها نداشتم. ساها رفت و با ظرف غذا به سمتم آمد. من که غذایم را کنار رودخانه انداخته بودم و خیلی احساس گرسنگی میکردم تعلل نکردم و شروع کردم به خوردن. دلم میخواست او صحبت کند و من به حرفهایش گوش بدهم؛ برای همین خودم شروع به صحبت کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتین مامان ملیح رو میشناختین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون زن خیلی خوبی بود. مادرت زیاد ازش تعریف میکرد. اون تنها کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم و تو رو بهش بسپرم. همه میدونستیم تو فقط کنار اون میتونی یه زندگی عادی داشته باشی و با مرگ پدر و مادرت کنار بیای. امیدوار بودم روزی که تو رو بهش میدم بتونه جای پدر و مادرت رو پر کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک در چشمانش جمع شده بود و سعی میکرد با پلک زدن مانع افتاد اشکهایش بشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش را قطع کرد و خودش را با جمع کردن ظرف غذا از جلوی من سرگرم کرد. من همه چیز باورم شده بود و حس خوبی نسبت به آنها داشتم. غرق در حرفها و افکار ساها بودم. از شنیدن حرفهایی که از آنها بیخبر بودم گوشهایم داغ شده بود.صدایی مرا از افکارم بیرون کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیرت نشه؟! هوا داره تاریک میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی سرم را چرخاندم پسربچه پانزده شانزده سالهای را دیدم با چانهی کوچک و دماغی با جوشهای ریز و درشت، کاملا قیافهی نوجوانهای تازه به بلوغ رسیده را داشت. با شیطنت خیلی شیرین که در صدایش موج میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش برایم آشنا بود.نگاهم به گردنبندش افتاد. شبیه گردنبندی بود که گردن آن گرگ دیده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیرا: تو هم از اون گردنبندها داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیتو: خودت هم داری! ما همهمون یه دونه داریم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیاد گردنبند مادرم افتادم لای دستانم فشارش دادم. ساها که شنید گفت: خیلی برازندهشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیرا: ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیتو: ما برای هر نوجوونی که به سن بلوغ میرسه یه دونه درست میکنیم و تا وقتی زندهست باید باهاش باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن حرف را ادامه ندادم. باید زودتر برمیگشتم، خیلی خسته و گیج بودم.سریع کولهام را برداشتم و دستان ساها رو گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی ممنون و اینکه خوشحالم که شماها هستین؛ ولی دیگه باید برم، لطف میکنید به کای بگید من رو ببره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمانش تصدیق کرد و بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کای عزیزم نیرا رو تا جاده ببر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام بوسیدمش و از او جدا شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباورم نمیشد! کای همان پسری بود که با بیاعتناییاش آزارم داد. حاضر بودم تنها در جنگل گم بشوم؛ ولی با کای حتی یک قدم هم هم مسیر نشوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شد و دوباره بدون اینکه توجهی کند به سمت درختان رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیتو، همان پسر نوجوان به من اشاره کرد: باهاش برو، اگه نمیخوای دوباره گم شی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایم شل و آویزان بود. اصلا دلم نمیخواست مثل یک بار اضافه دنبالش راه بیافتم. به چیتو اشاره کردم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو هم بیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون معطلی قبول کرد و سریع خودش را به من رساند.من و چیتو پشتش راه میرفتیم، چیتو تمام مسیر کوله پشتیام را انداخته بود و حرف میزد و من بیتوجه به چیزهایی که میگفت تمام حواسم پیش کای بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیر خیلی سادهتری را برگشتیم. چیتو تمام راه شیطنت میکرد و حرف میزد. گهگداری حرفهایش باعث میشد از فکر بیرون بیایم، به او خیره میشدم و لبخند مزخرفی تحویلش میدادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوا کاملا تاریک شده بود و ما تقریبا نزدیک خانه رسیده بودیم. دلم میخواست همانجا رهایم کنند. هم از سرو صدای چیتو و هم از بیاعتناییهای کای خسته شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتصمیم گرفتم موقع رفتن با او خداحافظی کنم. باید نظرش را به خودم جلب میکردم.خیابان بعد از جنگل را رد کردیم و تقریبا جلوی در خانه بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکای: در خونه رو حتما قفل کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش کردم. نگاهش به شکل وحشتناکی گیرا بود. صدای مردانه و بمی داشت. نباید فکر میکرد که به او زل زده ام. تشکر کوتاهی کردم و به سمت خانه رفتم که متوجه شدم چیتو کولهام را در دستش میچرخاند و میخندد. سریع کولهام را گرفتم و با او خداحافظی کردم. همینطور که به سمت جنگل میرفتند، چیتو برگشت و بلند فریاد زد: باز هم پیش ما بیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندهام گرفته بود، کولهی پر از سوالم را به دوش کشیدم و آن شب هم با فکر کردن به کای، چیتو، ساها و هزار چیز عجیب و جذاب دیگر به خواب شیرینی فرو رفتم. آن شب نمیدانستم رویاهای شیرینم خیلی زود تبدیل به کابوس میشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل چهارم: تب خون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدنم درد میکرد وتب شدیدی داشتم. نفسهایم گرم و داغ از گلویم بیرون میزد و لبهایم ترک خورده بود.احساس میکردم با کوچکترین تکان استخوانهایم ترک بر میدارد. قفل شده بودم به کاناپهی رو به شومینه، حتی توانایی بلند کردن دستهایم را نداشتم. پلکهایم داغ بود و خون گرم درون چشمانم ریخته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح آن شبی که از جنگل آمدم سردرد عجیبی داشتم. فکر میکردم دلیلش روز سختی بود که گذرانده بود؛ ولی هر چه مسکن به حلقم ریختم سردردم خوب نشد. کتابخانه عرصه را برایم تنگ کرده بود. آقای ملک که حال و روزم را دید، من را با سیمین راهی خانه کرد تا استراحت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالم لحظه به لحظه بدتر میشد و او نگرانتر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر لحظه تب بدنم بالا میرفت. داروها هم تاثیری نداشتند. سیمین لباسش را پوشید و سراسیمه از خانه بیرون زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای در آمد. صدای سیمین را میشنیدم که با یک مرد صحبت میکرد. چیزهایی که شنیدم خودم را بیشتر ترساند. دکتر کنارم نشست، چشمهایم به سختی باز میشدند و نمیتوانستم خوب ببینم. معاینهام کرد، وقتی نبضم را گرفت سری به معنای تاسف تکان داد. چند قرصِ دلخوشکن هم نوشت و با تجویز اینکه مایعات بخورم و استراحت کنم رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین که از مداوا شدن من مایوس شده بود با آقای ملک تماس گرفت و از او مشورت خواست. نمیدانم چه صحبتهایی بینشان رد و بدل شد؛ ولی آقای ملک زود خودش را به خانه رساند، که البته او هم تنها نبود. او با یک پیرزن لاغر و فرتوت آمد. او را نمیشناختم؛ ولی فهمیدم از بومیهای ده جنگلی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام آن اتفاقات را به خوبی یادم هست. چیزهایی را که آن زمان میدیدم لحظه به لحظهاش در ذهنم زنده است. صدای دعا خوندن پیرزن بالای سرم و صدای کوبیدن چیزی درون کاسه! دستهایش را به سرو بدنم میکشید و چیزهایی را زمزمه میکرد، کارش یک ساعت طول کشید. کنار سیمین و همسرش که چهرههایشان نگرانتر به نظر میرسید جای گیشا خیلی خالی بود.خیلی وقت بود از او خبری نداشتم؛ ولی بودن آن دو نفر دلم را گرم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان احساس کردم استخوانهای دندهام از جایش بیرون زد، فرو رفتنش را در گوشت بدنم حس میکردم. از درد فریاد زدم، دردش غیر قابل توصیف بود. از درد به خود میپیچیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرا نیمخیز نشاندند و با قاشق آن زهرمار را به گلویم ریختند. برای خوردنش مقاومت نمیکردم و قلپ قلپ سر میکشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن با تعریف و تمجید از کارش پولی از آقای ملک گرفت و در را محکم بست. از رفتنش خوشحال بودم. چند ساعت گذشت و من حالم بهتر که نشد هیچ، لحظه به لحظه بدتر میشدم.در درونم کوره روشن بود و میان کوه یخ بودم، چانهام میلرزید و دستهایم را حس نمیکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با پاشویه سعی میکرد تبم را پایین بیاورد، در حالی که از سرما میلرزیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای ملک رفته بود تا شاید بتواند کاری انجام بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم زورش به حنجرهی تب زدهام نمیرسید و بیرون نمیآمد. دردی که در صدایم بود باعث شد اشک از چشمانم سرازیر شود. دیگر اختیارش با من نبود و هق هق میکردم. سرم را روی پاهای سیمین امان دادم. کمی آرام شدم هوا به گرگ و میش صبح رسیده بود. بوی آن هوا را هرگز فراموش نمیکنم وقتی که از لای پنجرهی اتاق نشیمن به صورتم خورد، آن سرمای ضعیف و عطر برگهای سبز شدهی جنگل، نفس تنگ شدهام را کمی خنک کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه جا ساکت بود و سیمین کنار من چرت میزد. صدایی شنیدم. صدای زوزهی گرگ از جنگل، در آن گرگ و میش صبح عادی بود؛ ولی من در آن حال نیمه بیداری صدایشان را خوب میشنیدم. تکان کوچکی خوردم که سیمین از خواب پرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من رو میبری دم پنجره یکم هوا بخورم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلویم به هم چسبیده بود و نفسهایم به ریهام نمیرسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرا به سختی به پنجره رساند.کنار پنجره نفس عمیقی کشیدم. صدای زوزه قطع شده بود. کنار پنجره لم دادم، پاهایم توان تحمل وزنم را نداشت، ولی مجبورشان کردم بایستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی تشنمه یکم آب میاری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین جایم را محکم کرد و با عجله رفت. کنار پنجره تنها شدم. چشمهای براقی را از پشت بوتهها دیدم و منتظر شدم تا جلوتر بیاید تا مطمئن شوم چیزی که میبینم درست است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدسم درست بود.گرگ سفیدی از پشت بوتهها بیرون آمد. پاهایم شل شد و افتادم. استخوانهایم صدای شکستن داد و درد عجیبی به جانم افتاد. صورت عرق کردهام به لبهی پنجره کشیده شد، فریاد بلندی کشیدم و از شدت درد از حال رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمایع گرمی را در گلویم میریختند.گرمایش را حس میکردم که از گلویم پایین میرفت و وارد تمام رگهایم میشد.احساس میکردم زیر دوش آب گرم ایستادهام، جسمم لحظه به لحظه گرمتر میشد و چشمانم بازتر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش برایم آشنا بود.با دست گرم و پیرش عرق صورتم را پاک میکرد و زیر لب با من صحبت میکرد. لبخندی روی لبهایم نشست، سرم را چرخاندم، چهرهاش را که دیدم آرام شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساها با موهای بافته و صورت آرامش روبروی من نشسته بود. سیمین بهت زده به ساها نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ساعت بیشتر طول نکشید که احساس کردم دردی در من وجود ندارد. میتوانستم راحت بنشینم. موهای دور صورتم کاملا خیس شده بود و چهرهی آشفتهای داشتم. وجود کسی را احساس کردم. سرم را از روی شانه چرخاندم.کای را دیدم که به دیوار اتاق نشیمن تکیه داده و به من زل زده بود! از او متنفر بودم و اصلا دلم نمیخواست در آن لحظه آنجا باشد. از ساها کمک خواستم تا بتوانم بنشینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخ! نالهی بلندی کردم. هنوز برای تکان خوردن زود بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساها خواستهی من را فهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کای تو برو، من خودم برمیگردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکای مثل دفعهی قبل بدون اینکه حرفی بزند یا حتی نگاهی بکند سریع بیرون رفت و من نفس عمیقی کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدم دمای ظهر بود که آقای ملک برای اطمینان از بهبود من و فهمیدن حرفهای سیمین به دیدنم آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحال و روزم را که دید مطمئن شد حالم خوب است.کنارم نشست، صدایش صمیمیتر به نظر میرسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملک: دخترم حالت بهتره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیرا: بله خیلی ممنون.خیلی زحمتتون دادم شرمنده به خدا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملک: شرمنده واسه چی! زود خوب شو، تو کتابخونه دست تنهام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین: واسه کار کشیدن ازش وقت زیاده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیرا: سیمین جان خیلی زحمت کشیدی! ای کاش مامان ملی میدید شما چقد خوبین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین: نه بابا، تو هم مثل بچهی خودمی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیرا: ولی این چن روزه خیلی اذیت شدین! اگه شماها نبودید معلوم نبود چی میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir