رمان ذهن بیمار، دل عاشق به قلم مهدیه احمدی
شاید خندهدار باشد، شاید درد داشته باشد عاشقیشان؛ او که به قول همهی مردم دنیا "مریض" است. مریض نه، دیوانه! از نوع شیزوفرنی که حال حرف زدن هم از یادش رفته است. او که درد را نمیفهمد، نمیداند کجا بخندد و کجا گریه کند؛ از همه میترسد چون... چون میترسد بخواهند تحویلش دهند... بخندید. آری، خنده دارد واقعا! خنده دارد که حتی حس کند زندگی او فقط عاشقی کم دارد!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۰ دقیقه
- هَری جان ببخش وسط مراسم مزاحم داریم.
و باز هم با ابروانی در هم، لحظهای به لیندا نگاه کرد گفت:
- میشه بری؟ یا ناراحتی هری پاتر اومده خواستگاری؟!
اگر این اتفاق سال پیش میافتاد، لیندا لبخندی بر ل**ب میآورد؛ اما حالا دلش به حال این دخترک میسوخت. آب دهانش را به سختی فرومیدهد و با انگشت اشاره، گونهی گندمی رنگ مری را نوازش میکند و به چشمان سبز رنگ او که غمی در آن مشهود بود نگاه کرد و گفت:
- مری! نمیخوای تمومش کنی؟ تا کی میخوای به این توهماتت ادامه بدی؟
مری به صندلی روبهرو که حالا هری پاتر روی آن نبود نگاه کرد و نگاه اشکیاش را به چشمان لیندا دوخت:
- یعنی بازم توهم زدم؟
لیندا به چشمان دخترک که هالهای از اشک در آن دیده میشد نگاه کرد و سرش را به علامت تأیید دوبار تکان داد. شانههای مری خمیده شد و چند بار نگاهش را بین صندلی و لیندا که لبخند کمرنگی بر روی ل**بهایش بود، گذراند. موهایش را در دست گرفت و شروع به گریه کرد. لیندا دستش را بر روی کمر مری گذاشت و دایرهوار میچرخاند تا او را کمی آرام کند. صدای گریهی دخترک هر لحظه بلندتر از قبل میشد. شانههایش مدام تکان میخورد. یک دفعه سرش را بلند کرد و دستش را بر روی گلویش فشار میداد. لیندا متوجه کبودی ل**بهایش شد. سریع ماسک اکسیژن را بر روی صورت مری گذاشت؛ اما او اصلا تلاشی برای نفس کشیدن نداشت. مری شروع به کندن موهایش کرد. لیندا روبهرویش زانو زد:
- مری خواهش میکنم مقاومت نکن، مری تو میدونی میتونی خوب بشی... .
لیندا دست مری را از موهایش جدا کرد. این دختر آسم داشت و هر وقت شوکی به او وارد میشد، تنفسش مختل میشد. آرام چشمانش بسته شد. لیندا به او شوک میداد تا او را از رفتن به کما نجات دهد. در یک لحظه مری نفس عمیقی کشید. بعد از آن لیندا نفسی کشید و بر روی زمین نشست.
لیندا سرش را بلند کرد و چشمانش را بست. قفسه سینهاش مدام بالا پایین میرفت. نفس عمیقی کشید و عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. از جایش برخاست. به صورت مری نگاه کرد. مری پلکهایش را آرام باز کرد و لبخند کمرنگی بر روی ل**بهایش نشاند. لیندا به سمت درب اتاق رفت و رو به مری گفت:
- بازم بهت سر میزنم.
از اتاق خارج شد. به سمت اتاق خودش رفت. هوا تاریک بود و لیندا ترجیح داد شب را به خانهاش که ویلایی در حیاط پشتی بود برود. فنجانی قهوه در دست گرفت و خورد. بعد از تعویض لباسش به سمت ویلای خودش رفت که جوزف را در راهرو دید. تنها کسی که اجازه ورود به حیاط پشتی را داشت، جوزف بود. لیندا به او گفت:
- اگه شب بهم احتیاج بود حتما صدام بزن، یادت نره!
سرش را به علامت خداحافظ تکان داد. با شانهای خمیده و قدمهایی نامنظم به راهش ادامه داد. بعد از دوازده روز کاری به خانهاش رفته بود. کیف و موبایلش را روی مبل تکیِ کرم رنگ انداخت و خودش هم به سمت حمام رفت.
بعد از خشک کردن موهایش، آنها را رها کرد و خودش را روی تخت سفیدش انداخت. ملحفهی یاسی رنگ را تا زیر گلو بالا کشید و به خوابی عمیق فرورفت. این روزها خواب راحت و بیفکر برای خیلیها مخصوصا لیندا آرزو بود.
***
رادالف قدرت تکلم با آن وضعیت را نداشت؛ برای همین چند روزی به مرخصی رفت و دکتر سایمون جای او آمد. سایمون به جای کتاب خواندن، علاقهی زیادی به خواندن پرونده بیماران داشت. قبل از هر کاری اول به اتاق مری رفت. مری محبوبترین بیمار دکتر سایمون بود. وقتی مری را غرق در خواب دید، تصمیم گرفت در راهرو قدم بزند و به سراغ بیماران اسکیزوئیدی برود. اولین بیمار که توجه او را جلب کرد، جانی بود. جانی چندین سال در اینجا بود و هیچ تغییری نکرده بود؛ حتی یک بار کلیهی چپش را زخمی کرده بود و حال نزدیک به پانزده سال بود با یک کلیه زندگی میکرد. او چهل و هشت سال سن داشت. سایمون پروندهاش را برداشت و مرور کرد. قدرت تکلم دارد و روحیات عادی از بارزترین خلق و خوی او بود، اما به شدت منزوی و افسرده و خشمگین بود. با هیچکس جز دکتر سایمون صحبت نمیکرد. صدای زیاد، او را عصبی میکرد؛ اما اگر هرکس او را میدید بیمقدمه او را فردی سالم تلقی میکرد. سایمون به اتاقش رفت. او را در حال نقاشی دید. خواست از اتاقش خارج شود که جانـی او را صدا زد:
- خیلی وقت بود منتظرت بودم دکتر... .
دکتر با قدمهای آرام به سمت تخت رفت و کنارش نشست. شاسی را از دستش گرفت و به نقاشی روی برگه نگاه کرد و گفت:
- چطوری رفیق قدیمی؟ تو هنوز دست از کشیدن اشکال نامنظم سیاه برنداشتی؟
جانی به دیوار کنارش نگاهی انداخت و لبخند زد. به دکتر نگاه کرد و گفت:
- وقتی توی زندگی خودم به جز رنگ سیاه و سفید هیچ رنگی وجود نداره، وقتی تمام این اتاق رو خودم رنگ سیاه زدم، این توقع زیادیه که نقاشیِ رنگی بکشم.
دکتر سایمون از روی تخت بلند شد به اتاق نگاه کرد. این اتاق حتی پنجره هم نداشت. رو به او گفت:
- برای زندگی کردن باید تلاش کنی، رنگ رو وارد زندگیت کنی تا بتونی تصمیم بگیری و از یکنواختی دربیای.
جانی میان حرفش پرید و گفت:
- زندگی من از این چیزا پاک شده. من خیلی وقته بیخیال شدم تا روزی برسه که فرشتهی مرگ به سراغم بیاد و من راحت چشمام رو ببندم.
دکتر سایمون لبخندی به او زد و با دو انگشت کنار سیبیلش را پیچ داد و گفت:
- ببین، الان من خودم اگه سیبیلم برام مهمه، یعنی خیلی مراقبشم. همین چیز کوچک میشه انگیزه؛ شاید برات خندهدار باشه.
جانی از روی تخت بلند شد و قدم شروع به قدم زدن کرد. سرش را در دست گرفت و گفت:
- همهی اینا برای من آزار دهنده است... حرفهایی که باعث بشه گذشته و خودم رو یادم بیاد، واقعا آزارم میده. من اگر قرار بود خوب بشم تا الان شده بودم. خواهش میکنم برای خوب شدن من تلاش نکن؛ حداقل شما که باهات احساس راحت بودن دارم!
و باز به سمت تخت رفت و بر روی تخت دراز کشید. دکتر سایمون دستش را در جیب روپوش سفید رنگش کرد و گفت:
- ولی آخه... .
جانی دستش را بلند کرد و با ابروانی درهم گفت:
- ولی نداره دکتر! من با زندگی الانم راحتم. خواهش میکنم راحتم بذارید.
جانی چشمانش را بست و دیگر هیچ نگفت. دکتر شانهای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
در راهرو قدم میزد و با شنیدن صدای لیندا از اتاق یکی از بیماران، راهش را به آن سمت کج کرد. وارد اتاق شد. لیندا را در حال شانه زدن به موهای بیمار دید. خندهاش گرفت. لیندا کاملا در پشت آن مرد قویهیکل پنهان شده بود. نزدیکتر شد که بیمار شروع به لرزیدن کرد و صداهای نامفهوم از خودش درمیآورد. دکتر ایستاد و لیندا گفت:
- مگه نگفتم بدون اجازه وارد این اتاق نشین...!
دکتر دستی به ته ریشش کشید و یکی از چشمانش را کمی بست و گفت:
- سلام. من دکتر سایمون هستم. احتیاجی به ناراحتی نیست، الان میرم.
لیندا از روی تخت بلند شد و دستش را آرام بر روی شانهی مایکل گذاشت و کمی بر شانهاش فشار داد. گفت:
- آروم باش! دکتر سایمون کاری باهات نداره. من هستم، نترس!
به سمت دکتر سایمون رفت و با لبخندی به او سلام کرد. موهایش را با کمک دستش به پشت گوش فرستاد و گفت:
- چه خبر دکتر؟ به بچهها سر زدین؟ جانی رو دیدین؟
صدای مایکل هنوز قطع نشده بود. اعتماد کردن را به کل از یاد برده بود. بعد از خاطرات و تشنجی که رادالف به او وارد کرده بود، به جز لیندا و جوزف به هیچکس اطمینان نداشت. لیندا عرق پیشانیاش را پاک کرد و به دکتر گفت:
- میشه بیرون منتظرم باشین؟
و به سرعت به سمت مایکل رفت. لیوان آبی به مایکل داد و گفت:
- آروم باش! اتفاقی نیفتاده. بیرونش کردم.
مایکل دستهایش را مشت کرد و بر روی تخت کوبید. لیندا به سمتش رفت و گفت:
- آروم باش مایکل. ببین، دکتر سایمون یکی از دوستان قدیمی پدر منه. نترس! هیچوقت رفتار رادالف تکرار نمیشه.
مایکل با چشمانی قرمز و دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، به لیندا خیره شد. شروع کرد فریاد کشیدن. لیندا با ابروهایی درهم به او نگاه کرد و گفت:
- مایکل میدونم خودت داری فریاد میزنی و بهت هیچ شوکی وارد نشده. اگه بخوای ادامه بدی، حتما بهت آرامبخش تزریق میکنم.
مایکل در یک لحظه آرام شد و به پنجره خیره شد. لیندا کنارش نشست و به همان نقطهی نامعلومی که مایکل خیره بود، نگاه کرد و گفت:
- مایکل، همین که کمی از حرفام رو درک میکنی و عکسالعمل نشون میدی، یعنی خودت تمایل داری هرچه زودتر خوب بشی.
در همین میان دکتر سایمون وارد اتاق شد و با سر به لیندا اشاره کرد از اتاق خارج شود. لیندا از روی تخت بلند شد و به سمت دکتر رفت. همراه دکتر از اتاق خارج شد و نکاتی را به دکتر گوش زد کرد:
- ببینید دکتر، مایکل از دو چیز فوقالعاده عصبی میشه؛ یکی خندیدن که فکر میکنه مورد تمسخر قرار میگیره، و دومی از اینکه بهش بگن مایک. و موضوع آخر، تهدید نکنید؛ چون میترسه از گروه خیالیش که خیلی آزارش میدن باشین.
دکتر لبخندی زد و گفت:
- خیالت راحت باشه. نگرانش نباش دخترم.
بد
00چه رمانیه بابا بلد نیستین خب ننویسین این همه وقتمو هدر دادن که اخرش الکی بمیره زرت تموم شه؟((؟
۲ ماه پیشDiyana
۱۷ ساله 00من واقعا پشماممم: ) خیلی دوسش داشتم*
۳ ماه پیششادی
00خیلی بد تموم شد ک
۵ ماه پیشنازنین
00خیلی بد بود حالم گرفته شد ، حیف وقتم که پای این رمان گذاشتم
۷ ماه پیشماهی
۴۲ ساله 00چرا این جوری تمام شد باقی آوردی برای نوشتن ،خوب به هم نمیرسیدن چرا مردن یک دفعه رمان تمام
۹ ماه پیشEli
۳۵ ساله 00همیشه قبل از شروع رمان نظر بقیه رو میخونم الان متوجه شدم سلایق هرکس متفاوته ، عالی بود لذت بردم برخلاف کسانی ک گفتن خوب نیست
۱۰ ماه پیشباران
10واقعا که آدم از رفتار آدمای بیشعوری مثل رادالف متاثر میشه
۱۲ ماه پیشرمان خیلی قشنگی بود
۱۳ ساله 10رمان قشنگی بود ولی پایان بهتری می تونست داشته باشه
۱۲ ماه پیشهانیه
۲۵ ساله 11رمان خوبی بود، قلم نویسنده خوب بود. پایان مناسبی هم داشت. ازش لذت بردم. نباید همیشه رمان اخرش زیبا و گل و بلبل تموم بشه. یه رمان غمگین هم به راحنی میتونه جای خودش رو در دل ما ایجاد کنه
۱ سال پیشMohi
20چند تا رمان خوب قشنگ بگین توی همین برنامه
۱ سال پیشمینو
40چرا اینقدر غمگین و بد تموم شد
۱ سال پیشلیلا
62این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فاطمه
۱۸ ساله 60انصافا وقتی کسی مشکل روحی داره اجسام تیز میزارن اطرافششششش؟!؟؟ یه کم عجیبه برام
۱ سال پیشالهام
۲۹ ساله 00جالب بود دوسش داشتم
۱ سال پیش
آیناز
00رمان قشنگی بود مخصوصا متن پایانی زیبایی داشت اما مشکل این بود که پایان الکی داشت یهو مایکل مرد رمان تموم شد رو پایانش خوب کار نکردی بیشتر تلاش کن واسه پایان رمان هایی مینویسی این آخر رمانه که مهمه