شاید خنده‌دار باشد، شاید درد داشته باشد عاشقی‌شان؛ او که به قول همه‌ی مردم دنیا "مریض" است. مریض نه، دیوانه! از نوع شیزوفرنی که حال حرف زدن هم از یادش رفته‌ است. او که درد را نمی‌فهمد، نمی‌داند کجا بخندد و کجا گریه کند؛ از همه می‌ترسد چون... چون می‌ترسد بخواهند تحویلش دهند... بخندید. آری، خنده دارد واقعا! خنده دارد که حتی حس کند زندگی او فقط عاشقی کم دارد!

ژانر : عاشقانه، اجتماعی، درام

تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۰ دقیقه

مطالعه آنلاین ذهن بیمار، دل عاشق
نویسنده : مهدیه احمدی

ژانر : #درام #اجتماعی #عاشقانه

خلاصه:

شاید خنده‌دار باشد، شاید درد داشته باشد عاشقی‌شان؛ او که به قول همه‌ی مردم دنیا "مریض" است. مریض نه، دیوانه! از نوع شیزوفرنی که حال حرف زدن هم از یادش رفته‌ است. او که درد را نمی‌فهمد، نمی‌داند کجا بخندد و کجا گریه کند؛ از همه می‌ترسد چون... چون می‌ترسد بخواهند تحویلش دهند... بخندید. آری، خنده دارد واقعا! خنده دارد که حتی حس کند زندگی او فقط عاشقی کم دارد!

برای این داستان تحقیق زیادی کردم و علاوه بر اون اطلاعاتم رو با خوندن کتاب بالا بردم. البته یک نفر هم از نزدیک دیدم که این مشکلات رو داشته و بعضی از عکس‌العملهای مایکل بر طبق چیری که دیدم هست و بقیه عکس‌العمل‌های او بر طبق تحقیقاتم واقعی‌ست.

مقدمه:

عشق در لابه‌لای برگ‌های دنیای واقعی وجود دارد. همه عشق را تجربه کرده‌اند و گاهی خوشی و گاهی غم در این بین دیده می‌شود. این‌جا عشق‌مان درد دارد، روح‌مان زخمی‌ست و بیمار؛ این‌جا عشق‌مان بیمار است. عاشقی‌مان از نوعی خاص و مشوش است. عاشقان گریه می‌کنند، می‌خندند، اما بیان حس عاشقی برایش سخت است؛ چون حسی ندارد!

راه رفتن با پاهای به زنجیر کشیده که صدای کوبیده شدن زنجیر آهنی به موزاییک کف سالنِ خلوتی که بوی نم می‌داد، و دستان بسته برایش سخت بود. آرام بود تا زمانی که احساس خطر نکند. تا آن‌ها به او نزدیک نشوند، آرام هست. دو نفر کنارش، بازوهایش را گرفته‌اند و دو نفر در پشت سر در حال حرکت هستند. با بلوز و شلوار آبی-سورمه‌ای که قد شلوار برایش کوتاه است. می‌خندد. موهایش بر روی چشمانش افتاده و دیدش را مختل کرده است. بازویش را حرکت می‌دهد تا دستش را رها کنند، بگذارند موهایش را از جلوی چشمش بردارد؛ اما بازوانش را محکم گرفتند. ایستاد تا شاید بفهمند کاری دارد؛ اما به اجبار دست‌هایش را کشیدند و او را حرکت دادند. عصبی شد و نفس‌هایش نامنظم شد. پره‌های بینی‌اش مدام باز و بسته می‌شد و نفس‌های عمیق می‌کشید. مدام در فکر به خود می‌گفت:

-«چرا نمی‌فهمند موهایم باعث آزارم شده‌ است؟!»

بار دیگر ایستاد. دستش را تکان داد تا از حصار بازوی آن نگهبانان خارج شود. تکان شدیدی خورد و صدایی خرناس‌مانند از گلویش خارج شد. کمی از او فاصله گرفتند. موهایش را گرفت و کشید. دسته‌ای که جلوی چشمانش بود، کنده شد. موهایی که در مشتش بود را نگاه کرد و با لبخند و قهقه‌ی بلندی روی زمین ریخت. سرش را تکان داد. اما در یک لحظه سوزش شدیدی در گردنش حس کرد. به عقب برگشت. مردی با روپوش سفید، سرنگی در دستش بود. گردنش به سمت چپ خم شد. در فکر به خود می‌گوید:

-«آیا برای از بین بردن موهای مزاحم نیازی به آرام‌بخش داشتم؟ نه... من آرام هستم، اگر مرا درک کنند!»

صداها گنگ شد و چشمانش بسته. سیاهی مطلق را دنبال کرد. آن‌ها به خیال‌شان آرام‌بخش بر رویش تأثیر دارد. آری، چشمانش بسته است اما هنوز اتفاقات اطراف را حس می‌کند. او فهمید برای بردنش به اتاق سرد از چند نفر برای بلند کردنش کمک می‌‌گیرند. آسان نیست تکان دادن هیکل او که صدوده کیلو وزن دارد. روزی برای خودش کسی بود؛ حالا باید برده‌ی آزمایشگاهی کشور بیگانه باشد. فقط کمی گوشه‌گیر شده‌ است. باز هم در فکرش تکرار کرد:

- «من آرامم.»

زمانی که او را بر روی تخت پرت کردند، باز فکر کردند او هیچ نمی‌فهمد، اما دیوانه نیست؛ فقط تنهایی را دوست دارد. بعد از صدای بسته شدن درب، آرام چشمانش را باز کرد. نگاهش به دیواری که گوشه‌ی سمت چپش بی‌گچ و آجرنما بود، کشیده شد. ترک‌هایی که تبله کردن و با کوچک‌ترین ضربه، تمام گچ‌هایش می‌ریزد، پنجره‌ای که از داخل، حصار آهنی دارد و پشت حصار، شیشه‌ی محفوظ است؛ دیوار‌ها به رنگ طوسی تیره که رده‌هایی از خون روی دیوار مانده است. در همین حین صداها در سرش شروع شد. صدای هو کشیدن و تمسخر... او را مسخره می‌کردند. خودش را با دیدن دیوار‌ها سرگرم کرد تا شاید صداهایشان قطع شود؛ تا شاید بی‌محلی‌اش را ببینند و ساکت شوند. روی تخت نشست. اثر آرام‌بخش تمام شده بود. روی تخت به خود می‌پیچید و بی‌قرار شد. نگاه‌های خیره و خنده‌های بی‌معنا؛ صداهایی که «مایک» می‌گفتند و می‌خندند. آرام بلند شد به سمت پنجره رفت. پره‌های بینی‌اش مدام باز و بسته شدند. حرف زدن از یادش رفته. فریاد می‌زند. سرش را آرام به حصار می‌کوبد تا شاید آرام شوند؛ اما صداها بیشتر شدند. بارها و بارها سرش را به حصار زنگ زده‌ای که تکه‌ای از آن به رنگ نارنجی بود، می‌کوبید. فریاد می‌کشید و خودش را به دیوار می‌کوبید. صدای باز شدن درب اتاق را شنید؛ اما صداها مانع از آرام شدنش بود. درد را حس نمی‌کرد، فقط جاری شدن مایعی گرم را روی گونه‌اش حس می‌کرد و به کارش ادامه می‌داد. تلاش می‌کردند او را آرام کنند، اما دو مرد را به دیوار کناری می‌کوبد، باز تکرار حرکات قبل؛ دسته‌ای از موهایش را می‌کَنَد تا شاید ساکت شوند.

موهایش را مشت کرده و به آن‌ها نگاه می‌کند. کمی جلوی چشمانش نگه می‌دارد و آرام‌آرام با تکان دادن انگشتانش موهایش را روی زمین می‌ریزد.

در یک لحظه تمام صداها قطع شد و بی‌انرژی همان گوشه روی زمین نشست. چشمانش بسته شد و به خواب رفت.

***

چشمانش را باز کرد. پاهایش را راحت حرکت داد. باز شده بود! از حصار آن زنجیر آهنی خلاص شده بود. به اطراف نگاه کرد، هیچ‌کس نبود. می‌توانست بخندد بی‌آنکه مورد تمسخر قرار گیرد.

می‌خندید، با صدای بلند می‌خندید. بلند شد؛ راه رفت. به پاهای خودش نگاه کرد. حدوداً یک سالی بود که پاهایش را بیشتر از عرض شانه‌اش باز نکرده بود. با قدم‌هایی بزرگ اتاق را طی می‌کرد. در کل، طول و عرض اتاق به اندازه چهار قدم بلندش بود. با قدم‌هایش می‌خندید و شاد بود. صدای در را شنید. به سمت تخت دوید. دمپایی پلاستیکی سفید رنگ از پای چپش درآمد و وسط اتاق ماند. در باز شد و دختری با روپوش سفیدِ جذب وارد اتاق شد. گوشه‌ی تخت نشست و نگاهش را به توالت فرنگی رو‌به‌رویش که گوشه‌ای از اتاق بود، دوخت. دکتر شروع به صحبت کرد:

- سلام مایکل... خوبی؟

سرش را به سرعت به سمت دختر برگرداند و با چشمانی ریز شده به او خیره شد. دهانش باز مانده بود. تنها کسی بود که بعد از مدت‌ها او را به اسم کامل صدا می‌زد. مایکل برایش غریبه‌ای آشنا بود. بر روی تک صندلی سفید رنگ پلاستیکی که با خودش آورده بود، نشست. نگاهش کرد. هیچ آرایشی بر چهره‌اش نبود. دختری سفیدپوست با چشمانی آبی، قدی بلند تقریبا تا شانه‌های او که قدش یک متر و نود بود؛ برای نژاد روسی‌اش این قد عادی بود. خنده‌اش می‌گیرد. با این شدت بیماری بعید است این اطلاعات را راجع به خودش داشته باشد! دختر روبه‌رویش پای چپش را روی پای راستش می‌اندازد، آدامس نمی‌جَوَد. این هم از معدود افرادی‌ست که این روزها دورش هستند که آدامس نمی‌جود. باز هم دکتر می‌گوید:

- من پرونده‌ت رو خوندم. می‌دونم دوست داری اسمت رو کامل صدا بزنن، و خوشحالم که با اولین برخورد، دوتا عکس‌العمل نشان دادی... .

لبخند و نگاه کردن به مایکل.

از روی تخت بلند شد و به سمت دکتر رفت. هیچ تکانی نخورد. به فکر خودش خندید؛ نه به حرفای بی‌سروته او، نه به قیافه‌ی او.

باز هم صداها و حرف‌های تمسخرآمیز! سرش را کنار گوشش نگه می‌دارد. تلاشش برای گفتن جمله «مسخره نکن» کم بود. عصبی شد و بلافاصله با قدرت تمام گوش چپ دکتر را گاز گرفت. با صدای جیغش تحریک شد و محکم‌تر دندان‌هایش را بر روی لاله‌ی گوش او فشار داد. صدای فریادش بلندتر شد. زمانی که مزه‌ی خون را چشید، گوشش را رها کرد و آب دهانش را سمت چپ تف کرد. با سرعت اول دمپایی‌اش را پا کرد و بعد روی تخت نشست و باز هم نگاهش را به توالت فرنگی دوخت.

دکتر هنوز در حال ناله بود و بلند شد گفت:

- اسمم لینداست. کاری داشتی صدام کن.

گوشش را گرفته بود، خون از لابه‌لای انگشتانش می‌چکید و از اتاق خارج شد.

روی تخت دراز کشید به خواب رفت. تنها عاملی که او را از همه‌جا بی‌خبر می‌گذاشت و راحت بود، خواب بود.

در خواب دکتر مارگارین را دید که می‌گفت:

-به هرچه علاقه داشته باشی، دیرتر از حافظه‌ات پاک می‌شود. سعی خودت رو از همه‌چی بیشتر دوست داشته باشی؛ چون باعث می‌شه هویتت رو فراموش نکنی.

از خواب پرید و بی‌حرکت به سقف خیره شد و در حال شمردن ترک‌هایش شد. احساس کرد دستشویی دارد. هرچه با نگاه جستجو کرد، توالت فرنگی را پیدا نکرد. به سمت درب اتاق رفت. به در می‌کوبید و فریاد می‌کشید. کلمات در ذهنش وجود نداشت، نمی‌توانست حرف بزند. وقتی در باز شد، دوید بیرون. به دنبال دستشویی بود و دائم پاهایش را به هم نزدیک می‌کرد تا مبادا لباسش را کثیف کند. همان دختر مومشکی با چشمان آبی، همان که بهش احساس بدی نداشت، دقیقا همانی که نه آدامس می‌جوید نه او را «مایک» صدا می‌زد، همانی که با آدم‌های این‌جا متفاوت بود و قصد آزارش را نداشت. به او نزدیک شد پرسید:

- چیه؟ چرا اومدی بیرون؟

به پاهایش نگاه کرد؛ دیر شده بود و اختیار از دستش رفته بود. شلوارش خیس شده بود. به اطراف نگاه کرد. دوید و گوشه‌ای از سالن در خود جمع شد و شروع به گریه کرد. او آرام بود. چرا او را نمی‌فهمیدند؟ احتیاج داشت برود دستشویی. دخترک یا همان دکتر باز هم به سراغش آمد، دستش را به سمت او دراز کرد. به او و به دستش نگاه کرد، او قصد بلندش کردنش را داشت؟ دکتر به او نخندید. آرام بلند شد، اما دستش را در دست دکتر نمی‌گذارد، کنارش راه می‌افتد. به سمت اتاق سردش می‌رود. وارد اتاق می‌شود، لیندا با دست به گوشه‌ای اشاره می‌کند:

- حتما یادت رفته توی اتاق توالت فرنگی هست! ایراد نداره، الان ببین. سعی کن یادت بمونه.

مایکل به آن سنگ ایستاده گوشه‌ی اتاق نگاه کرد. لحظه‌ی قبل این‌جا نبود. این‌ها می‌خواهند دیوانه‌اش کنند!

باید تلاش کند تا حرف زدن به حافظه‌اش برگردد، کلمات را پیدا کند. لیندا با مردی سیاه‌پوست که قدبلند و تقریبا هم‌هیکل مایکل بود، وارد اتاق شد. مرد سیاه‌پوست یک دست لباس در دست داشت.

مایکل انگشتانش را داخل ریش‌هایش که تا سینه‌اش رسیده بود برد، و مانند شانه آن‌ها را شانه کرد. دختر جوان رو به مرد سیاه‌پوست گفت:

- می‌دونی که من روی مایکل حساسم؛ پس مراقب باش حین تعویض لباس عصبی نشه.

به مایکل نگاه کرد و با لبخند که هیچ حسی به مایکل القا نشد گفت:

- مایکل، من نه‌ تنها به تو، بلکه با تمام دوستام توی این بخش راحتم و نسبت به کاری که انجام می‌دم حساس هستم. در ضمن من دکتر هستم اما چون دوست دارم با شماها نزدیک‌تر باشم، خودم انتخاب کردم کنار پرستارها‌ بهتون رسیدگی کنم.

به سمت درب اتاق رفت و گفت:

- بعد از عوض کردن لباس صدام کن. می‌خوام باهاش حرف بزنم.

نگاهش به گوش لیندا که آن را بسته بود و زیر موهای بلندش _که بلندی آن تا تیغه‌ی گردنش پنهان کرده بود_ کشیده شد. لیندا نگاه او را غافل‌گیر کرد و بعد از مکث کوتاهی دستش را روی گوشش کشید. ابروان نازک طلایی رنگش را در هم کشید و از اتاق خارج شد.

نمی‌داند چرا شانه‌اش را بالا انداخت. لباس‌ها را که در دست جو دید، اول کمی فکر کرد که قرار است چه کند. بی‌اختیار دکمه‌های پیراهن راه‌راهش را باز کرد. لباس جدید، طوسی تیره بود. به دیوارها نگاه کرد. آن مرد به حرف آمد:

- من جوزف هستم. این‌جا هر بیمار با رنگ لباسش درجه شدت بیماریش شناخته میشه. خوشحال باش! این‌جا به تو امید دارن که حداقل حرف زدن یادت بیاد.

به خود گفت:

-«بیمار نیستم!»

ابروانش را درهم کشید و تند نفس کشید. پیراهنش را کشید که دکمه‌هایش پاره شد. جوزف شانه‌هایش را گرفت گفت:

- تو که بیمار نیستی، اگه بیمار بودی لباست قرمز یا آبی بود. ببین داری طوسی تنت می‌کنی!

او را به روی تخت نشاند. هم‌چنان با خشم و دست‌هایی مشت شده به او نگاه می‌کرد تا آرام شود. قفسه‌ی سینه‌اش مدام بالا پایین می‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ورود لیندا، به فکر فرورفت. یادش آمد. روی تخت دراز کشید و باز هم به شمردن ترک‌هایی که حالا در حال حرکت بودند و به هم حمله می‌کردند، نگاه کرد. با صدای لیندا فقط گوش‌هایش را از صدای جنگ ترک‌های سقف گرفت تا صدای او را بشنود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من لیندا هستم. مایکل، کاش تلاش کنی با من حرف بزنی! من مثل دوستت هستم. اصلا نمی‌خوام بهت صدمه بزنم. ای کاش بهم بفهمونی چی شد که باعث اختلال عصبی شدی! چه اتفاقی برات افتاده...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل هم‌چنان به سقف خیره بود. از نظر مایکل جنگیدن ترک‌ها لذت‌بخش‌تر از حرف‌های پرستار بود. باز هم حرف می‌زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین یکی از دوستام اسمش پیتر هست. الان با نقاشی با من حرف می‌زنه. اون قبلا نقاش بوده. اما اگه تو بلدی روی کاغذ بنویسی، می‌تونی باهام حرف بزنی... نظرت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای تلق‌تلق چیزی، مایکل آرام سرش را به سمت دکتر برگرداند؛ یک ورق سفید در دست داشت به همراه مداد. برگه را تکان می‌داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی یادم رفت بهت بگم من هم اهل روسیه هستم. باورت می‌شه خانواده‌م اون‌جان؟! حالا اگه دلت می‌خواد با هم تمرین کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را دراز کرد. این دکتر به جای آرام‌بخش برایش کاغذ آورده بود. به شانه‌های لاغر لیندا نگاه کرد؛ او مانند دختران سرزمینش لاغر و کشیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذ را در دستش گذاشت. آن را لمس کرد، لطیف بود. چشمانش را بست و به صورت مادرش که در پشت پلک‌هایش نقش بست خیره شد. نرمی کاغد، مانند نرمی صورت مادر بود. دستش را به آرامی روی صورت مادرش حرکت داد و لبخند محوی بر روی ل**ب‌ها‌یش پدیدار شد که از نگاه دقیق لیندا دور نماند. لیندا لبخندی زد و به چهره‌ی مایکل خیره شد. پیشانی برجسته و ابروان پهن، مهم‌ترین قسمت صورتش بعد از چشمانش بودند. دستش را روی دست مایکل گذاشت تا از خیال شیرینی که باعث لبخندش شده بود، بیرون بیاید. آرام‌آرام لبخند از روی ل**ب‌هایش محو شد، و خط‌های ریزی که گوشه‌ی چشمانش بود هم محو شد و چشمانش را باز کرد. بی‌توجه به لیندا کاغذ را روی صورتش گذاشت و شروع به فوت کردن آن کرد. کاغذ از صورتش بالا می‌رفت و دوباره بر روی بینی‌اش می‌افتاد. بازی جالبی بود. خندید و به کارش ادامه داد که صدای لیندا مانع از ادامه‌ی بازی‌اش شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبه که سرگرمی جدیدی به جز شمردن ترک‌های سقف پیدا کردی؛ اما گفتم ببین می‌تونی بنویسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودکار را به سمتش گرفت. حق انتخاب داشت. می‌توانست نگیرد و به سرگرمی خود ادامه دهد، اما او برایش این بازی را آورده بود؛ پس باید کمی آرام باشد تا باز هم برایش سرگرمی بیاورد. با انگشت شست و اشاره، خودکار را از او گرفت. لبخند زد که متقابلاً مایکل اخم کرد. لبخند برایش حکم تمسخر داشت. ابروهایش را درهم کشید و دندان‌هایش را روی هم کشید که صدای بدی ایجاد کرد. فکش از ساییدن دندان‌هایش تکان می‌خورد. لیندا که این صدا برایش خوشایند نبود، چشمانش را بست و دستش را تکان داد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایکل بسه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل نگاهش به خال گوشه‌ی ل**ب کوچک و بی‌رنگ لیندا جلب شد. او متوجه حرف لیندا نشد؛ اما با دیدن خال او شروع به نقاشی می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگه را روی تخت گذاشت و بر روی شکم دراز کشید و دایره‌ای وسط کاغذ کشید. خطی به صورت منحنی وسط دایره کشید و نقطه‌ای سمت چپ خط منحنی گذاشت، و ضربدر بزرگی بر روی منحنی زد. کاغذ را به لیندا نشان داد و اول به کاغذ، بعد به او اشاره کرد. لیندا عینک بدون قاب ظریف طلایی رنگش را روی بینی‌اش می‌گذارد و ابروانش را درهم می‌کشد با دقت به کاغذ نگاه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبه، پس نقاشی هم تا حدودی بلدی. مخصوصاً دقتت هم هنوز زیاده؛ چون خال گوشه‌ی لبم رو کشیدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی می‌زند و موهای کوتاهش را پشت گوش می‌زند. عینکش را برمی‌دارد و ساق پای راستش را کمی ماساژ می‌دهد می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه درست فهمیده باشم دوست نداری بخندم، درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل به او و کاغذ نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد. او هم بلند شد و از اتاق خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل کاغذ را نگاه کرد. با این قلم و کاغذ چه کارهایی می‌توانست انجام دهد؟ ابروهایش را درهم کشید. به شکلک درون کاغذ نگاه کرد، خندید، با مشت به دهانش کوبید؛ هر چه بیشتر اخم می‌کرد، کاغذ بیشتر می‌خندید. شکلک درون کاغذ، فقط دایره‌ای بود همراه یک لبخند ضربدر خورده؛ اما همان شکلک هم به او می‌خندید، و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایک! حتی نمی‌تونی یه نقاشی بکشی بدبخت... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغد را در دستش مشت کرد. صدایش قطع نمی‌شد. صدای خنده‌های ماریا و هری در گوشش می‌پیچید. از روی تخت بلند شد. رو‌به‌روی دیوار ایستاد. کاغذ مشت کرده را مدام به دیوار کوبید، تا این‌که دیگر نتوانست انگشتانش را تکان دهد. در زمان تکان دادن دستش حسی در بدنش می‌پیچید؛ اما نمی‌دانست چیست. دلش می‌خواست فریاد بزند اما نمی‌توانست، چون هیچ چیز در رابطه با حرف زدن و تکلم به یاد نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درب اتاق باز شد و لیندا وارد اتاق شد. به مایکل نگاهی انداخت که گوشه‌ی اتاق نشسته است و دست راستش را مشت کرده در دست چپش نگه داشته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدمی به او نزدیک می‌شود. مایکل هنوز سرش را بلند نکرده بود. دکتر به مایکلی که با هیکلی ورزیده و شانه‌هایی پهن در گوشه‌ی اتاق چنباتمه زده بود، نگاه کرد. دلش به حال این پسر 28 ساله‌ای که نمی‌دانست چرا این‌گونه افسرده است، می‌سوخت. دوست داشت بیشترین وقت خود را با مایکل صحبت کند تا شاید بتواند حرف زدن را به‌ یادش بیاورد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غم دقیقاً در چشمان آبی مایکل مشهود بود. شانه‌هایی که افتاده بود و صورتی که اسکار ضربه‌هایی که به خودش وارد کرده... تمام آن‌ها نشان از شدت بیماری‌اش داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا همچنان به مایکل خیره بود تا زمانی که فهمید مایکل به همان حالت خوابیده است. کنارش روی دوزانو نشست. دستش را در بازوی مایکل انداخت تا او را بلند کند و روی تخت بگذارد. تا مایکل را کشید، مایکل دستش را چنان محکم به عقب کشید و داد زد که لیندا به گوشه‌ای پرت شد و پهلویش به گوشه‌ی سمت راست تخت آهنی کوبیده شد. مایکل هم دستی که کاغذ را مشت کرده بود، در دست دیگرش گرفته بود. با چشمانی که از فرط خستگی قرمز بودند، به لیندا نگاهی کرد و از لابه‌لای دندان‌های کلید شده‌اش، صدای خشمگینش را بیرون فرستاد. لیندا دست چپش را به پهلویش گرفت ل**ب پایینش را به دندان، تا صدای آخ گفتنش از درد بلند نشود. آرام بلند شد. می‌دانست در این مواقع فقط باید سکوت کند تا او آرام شود. از جایش برخاست. در نزدیک‌ترین نقطه به درب اتاق بر روی زمین نشست. برای یک لحظه صدای نفس‌های خشمگین مایکل قطع شد. در یک ثانیه مایکل به سمت او خیز گرفت. لیندا هیچ حرکتی انجام نداد؛ حتی در خودش هم جمع نشد. او چند سالی با این بیماران در رابطه هست. این اتفاق برایش تازگی نداشت. مایکل نمی‌دانست این حسی که نمی‌توانست دستش را تکان دهد را چگونه بیان کند. روبه‌روی لیندا نشست. دستش را روبه‌روی لیندا نگه داشت. لیندا دستش را در دست خود گرفت و کمی فشار داد. مچ مایکل کبود بود و هر کدام از انگشتانش به قرمزی می‌زد. دوباره دستش را کمی فشار داد و به چهره‌ی مایکل نگاه کرد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیکار کردی با خودت مایکل؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همان‌جا با صدای بلند جوزف را صدا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف سریع خود را به لیندا رساند. لیندا آرام بلند شد و به جوزف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آروم کمکش کن ببرش کلینیک. فکر کنم مچش آسیب دیده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا هم از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت. یک سالی بود که بعد از فوت پدرش از کشور خود به آمریکا مهاجرت کرده بود تا اتفاقات را راحت‌تر هضم کند. تمام وقت خود را در تیمارستان می‌گذراند. پهلویش را نگاه کرد؛ خراش کوچکی برداشته بود. بی‌خیال،‌ بلوز آبی‌رنگش را پایین می‌کشد و روپوش سفید رنگش را به تن می‌کند. کمی سوزش در پهلویش احساس می‌کند و با دست جایش را ماساژ می‌دهد. به کلینیک می‌رود تا شاید به او در آن‌جا احتیاج داشته باشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از وارد شدن او به کلینیک، رادالف پزشکی آلمانی‌تبار بود، با موهای بور و چشمانی آبی و پوست سفید، که حتی رگ‌هایش هم در چهره‌اش قابل مشاهده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حال گچ گرفتن دست مایکل، به چهره‌اش نگاه می‌کرد. موهایش روی چشمان رنگی‌اش را گرفته بود و ریش‌هایش که از روی گونه‌اش بلند شده بود کماکان تا نزدیکی قفسه سینه‌اش می‌رسید. افسوس خورد. به خود قول داد این هم جزء بیمارانی باشد تا به افتخاراتش افزوده شود. تا این بیمار علاوه بر افتخار کاری، با خوب شدن و یا بهتر شدنش، او را فراموش نکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گچ گرفتن مچ دست و دوتا انگشتانش، مایک به لیندا خیره شد. لیندا نگاه مایکل را دنبال کرد و به چشمان خود رسید. لبخندی به او زد و از دکتر رادالف تشکر کرد. رو به مایک گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایلی بریم جایی از این تیمارستان رو نشونت بدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل که نمی‌دانست لیندا از او چه می‌خواهد، از جایش بلند شد. فقط می‌دانست او جزء افراد سوربوند نیست که به او آسیب برساند. بهترین گزینه برای دور بودن از آن صدا و خنده‌ها و افراد سوربوند، بودن کنار پرستار این روزهایش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمانی که جوزف به مایک کمک می‌کرد تا به همراه لیندا بروند، دکتر رادالف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پرستار ماریس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا به عقب برگشت و به دکتر نگاه کرد. دکتر به او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چند لحظه صبر کن، کارت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا ایستاد. مایک به لیندا نگاه کرد که لیندا به او لبخندی زد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چند دقیقه پشت در روی صندلی بشین، الان میام. زیاد منتظرت نمی‌ذارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف مایکل را به بیرون برد و هر دو بر روی صندلی‌های آهنی که در راهرو قرار داشت، نشستند. لیندا که از آرام بودن مایکل مطمئن شد، به داخل کلینیک برگشت و با لبخند از دکتر پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید. چیکار دارین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رادالف عینکش را برداشت و روی صندلی چوبی مخصوصش نشست. کمی چشمانش را ماساژ داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این روزا خیلی خسته می‌شم. دیگه تنهایی داره من رو از پا در میاره. موندم شما چطور تنها بین این‌ همه دیوونه دووم‌ آوردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا لبخندی زد و پایش را بر روی پای دیگر می‌اندازد گردنش را کمی کج می‌کند و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من بین این‌ها زندگی می‌کنم. وقتی که می‌تونم کمک کنم‌ زندگی رو با دید دیگه نگاه کنن، زندگی من هم از یک نواختی درمیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام از روی صندلی بلند شد و به سمت درب کلینیک رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دکتر یا بهتره بگم رادالفِ عزیز، من قصد ازدواج ندارم. بهتره به کسی دیگه پیشنهاد بدی تا اینکه هر چند ماه به من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رادالف کنار او ایستاد و از سر تا پای لیندا را برانداز کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه مگه میشه از تو بگذرم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا با اخم نگاهش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما فقط می‌تونی از الکل و سوزن دل نکنی؛ چون اونا وظایف‌تون رو بهتون یادآوری می‌کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اجازه‌ی ادامه صحبت به رادالف را نداد و از آن‌جا خارج شد. در راهرو به مایکل و جوزف نگاهی انداخت که جوزف در حال صحبت بود و مایکل نیز در حال نگاه کردن به او.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا بعد از دیدن چهره‌ی پوشیده از موی مایکل، به این فکر افتاد چهره‌ی واقعی او را ببیند. به این فکر افتاد که شاید بهتر است به جوزف بگوید موها و ریش مایکل را اصلاح کند. با همین فکر به سمت آن‌ها رفت. مایکل با دیدن لیندا از روی صندلی بلند شد و ایستاد. چهره‌ی خندان لیندا برایش آرام‌بخش بود. این قسمت سالن به رنگ سبز و سفید بود. دیوارها سبز روشن و تمام اتاق‌ها سفید بود؛ همین باعث آرامشی عجیب برای مایک بود. لیندا به او لبخند زد و رو به جوزف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- در دسترسم باش، اگه موقعیت مناسب بود یه تغییری توی چهره‌ی مایکل بدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف لبخندی زد که دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت و موهای فری که چسبیده بود به سرش را خاراند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به نظرم الان زوده خانم؛ مایکل روحیه‌ی مناسبی نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا با قدم‌های آرام به سمت مایکل رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز هم در دسترسم باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف با تکان دادن سر از آن‌ها جدا شد. مایکل می‌ترسید که شاید دکتری که این روزها حکم پرستار را برایش داشت، او را مورد آزار و تمسخر قرار دهد و یا او را به مأمورین سوربوند تحویل دهد. قدم از قدم برنداشت، چشمانش دودو می‌زد. مردمک چشمانش مدام کوچک و بزرگ می‌شد. لیندا به مایکل نگاه کرد او تمام تلاشش را برای آرامش او می‌کرد اما این علائم خوبی نبود. لیندا کمر مایکل را ماساژ می‌داد و به او می‌گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نفس بکش مایکل، نفس عمیق بکش. سعی کن آروم باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرقِ روی صورت مایکل، بزرگ و کوچک شدن مردمک چشمانش، همه نشانه‌ی اضطراب مایکل بود. لیندا به او نزدیک شد. با کفش‌های پاشنه بلندش باز هم نتوانست دستش را روی پیشانی مایکل بگذارد. وقتی ساعد مایکل را لمس کرد، مایکل لرز شدیدی کرد و بر روی زمین افتاد. از دهانش کف خارج می‌شد و دائم در حال تکان خوردن و لرز بود، لیندا کنارش روی زمین نشست به اطراف نگاه کرد و به دنبال چیزی گشت. در آخر پیدا نکرد و دستش را در دهان مایکل گذاشت تا دندان‌هایش کلید نکند و با صدای بلند، جوزف و جان را صدا زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رد دندان‌های مایکل اولین ردی نبود که بر روی دست راست لیندا نقش می‌بست. جای دندان‌های بیماران این تیمارستان بر روی دستش ردِ عمیقی انداخته بود و اسکار بزرگی برایش به یادگار گذاشته بود. این درد و خون دست لیندا که از کنار دهان مایکل خارج می‌شد، برای لیندا عادی بود؛ اما چشمان سفید شده و لرز مایکل قلبش را می‌فشرد. او برای تک‌تک بیماران این‌جا دل می‌سوزاند اما ماجرای مایک فرق داشت. مایکل از زهری که از عشقش خورده بود، به این درد دچار شده بود؛ زهری که معشوقه‌اش به او ریخته بود، او را در سه سال به این حال انداخته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمانی که چشمانش را باز کرد، به جز سقف ترک خورده، هیچ چیزی نمی‌دید. تلاش کرد دستش را تکان دهد، نتوانست؛ به کنارش نگاه کرد. دستانش بالای سرش بسته شده بود. هر چه دستش را تکان داد، نتوانست آن را باز کند. دستش را تکان می‌داد. صدای زنجیری که با آن دستش را بسته بودند به تخت کوبیده می‌شد و صدای وحشتناکی را در اتاق ایجاد می‌کرد. هر چه تقلا کرد به نتیجه‌ای نرسید. دستش را تکان داد و از شدت عصبانیت تمام بدنش می‌لرزید. فریاد زد. درب اتاق با شتاب باز شد. کنار درب باز شده رادالف ایستاده بود. نگاهش به در طوسی‌ رنگ بود. انتظار لیندا را می‌کشید. رادالف دستانش را به هم قلاب کرد و با قدم‌هایی آرام به سمت مایکل حرکت کرد، لبخندی بر ل**ب داشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب، خب، مایکِ عزیز چند روز لیندا نیست، مجبوری من رو تحمل کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایک به صورت رادالف نگاه می‌کرد. رنگ گونه‌های رادالف به قرمزی می‌زد و نیمی از موهایش نارنجی رنگ بود. بی‌تفاوت به او نگاه می‌کرد که با پوزخند سعی داشت مایکل را عصبی کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درب اتاق به دیوار کوبیده شد. تمام این اتفاقات را نگاه می‌کرد و بی‌احساس از کنار آن‌ها رد شد، لیندا با صورتی برافروخته، وارد اتاق شد، به سمت مایکل رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل تا چشمش به لیندا افتاد، نفس آسوده‌ای کشید. لیندا با صدای نسبتاً بلندی رو به رادالف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با اجازه‌ی کی دستاش رو بستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رادالف خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر کردی می‌تونم مثل تو با این کنار بیام؟ نه، اشتباه کردی! من جونم برام باارزش‌تر از این دیوونه‌ست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رادالف با دست مایکل را نشان داد و خنده‌‌ی بلندی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این دیوانه ارزش وقت نداره، ولش کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا دست راستش را ماساژ داد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از اتاق برو بیرون، رادالف! دیگه هیچ وقت پات رو توی اتاق مایکل نمی‌ذاری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رادالف نزدیک مایکل ایستاد. مایکل به او خیره شد، شروع به لرزیدن کرد و فریاد کشید. لیندا خود را کنار او رساند و شانه‌هایش را گرفت و او را وادار به آرامش کرد، اما مایکل هر لحظه صدای فریادش بلندتر می‌شد و خود را تکان می‌داد. در یک لحظه آرام گرفت که رادالف نوچ‌نوچی کرد و گفت‌‌:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زیاد تلاش نکن، برات خوب نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل دست راستش را با تمام قدرت کشید. زنجیر پاره شد. با همان دست پیراهن رادالف را گرفت و به سمت خودش کشید. کمی در چشمان مرد سفیدپوشی که برای رهایی از دستش خود را به عقب می‌کشید‌، خیره شد. از بین دندان‌های چسبیده به هم، داد زد. لیندا مابین آن‌ها ایستاد و دستش را بر روی دست مایکل گذاشت. رد خونی که از دست مایکل به خاطر زنجیر راه افتاده بود برای لیندا زجرآور بود. چشمانش را لحظه‌ای بست و داد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بس کن مایکل! ولش کن، آروم باش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل به لیندا نگاهی کرد و رادالف را به گوشه‌ای پرت کرد. رادالف نتوانست خود را کنترل کند و تعادلش را از دست داد. بلافاصله به دیوار پشت سرش کوبیده شد که رنگ تبله کرده دیوار بعد از برخورد رادالف، روی زمین ریخت. رادالف دست راستش را روی زمین گذاشت و آرام بلند شد. دستش را فوت کرد و انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار رو به مایکل تکان داد و با قدم‌هایی که به عقب برداشت، سریع برگشت و از اتاق خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل هم‌چنان فریاد می‌کشید‌ و در تلاش برای آزاد کردن خود از شر آن زنجیر بود. لیندا مدام با او صحبت می‌کرد. مایکل هیچ کدام از حرف‌هایش را نمی‌شنید. لیندا هر چه جوزف را صدا می‌زد، خبری نشد. به مایکل نگاه کرد، هم‌چنان در حال فریاد کشیدن بود. دست چپش همان‌ جایی که زنجیر بسته شده بود، دقیقاً بالاتر از مچ، ردی از قرمزی و خون به چشمش خورد. ابروهایش را در هم کشید و به درب اتاق نگاهی انداخت و باز هم نگاهش را به مایکل دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راه دیگری نداشت؛ به ناچار به سمت در رفت. از اتاق خارج شد و سریعاً در را بست. به سمت اتاق کمک پرستارها دوید. صدای مایکل تا انتهای راهرو به گوشش می‌رسید. زمانی که به اتاق رسید، نفس‌زنان دستش را تکیه‌گاه کرد. سرش را خم کرد و چشمانش را بست. بیشتر از این نمی‌توانست صبر کند؛ باید هر چه زودتر کمک با خود می‌برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای کوبیده شدن دربی و هم‌زمان صدای فریاد، به عقب برگشت. مایکل را دید. مایکل با صورتی قرمز و نفس‌های نامنظمی که باعث شده بود قفسه سینه‌اش مدام بالا پایین شود، ایستاده بود و سرش را به اطراف می‌چرخاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گویی به دنبال کسی می‌گشت. لیندا به سرعت درب اتاق را باز کرد و با صدای بلندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بلند شین! چقدر صداتون کنم! الان موقع خوابه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خودش به سرعت بیرون رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل با قدم‌هایی آرام به سمت کلینیک حرکت می‌کرد. صدای لِخ‌لِخ دمپایی‌هایش همراه نفس‌های نامنظمش در راهرو پیچیده بود. لیندا منتظر ایستاده بود. جوزف در حال بستن دکمه‌های پیراهن سورمه‌ای رنگش از اتاق خارج شد. چشمش را با دست ماساژ داد و به سمت لیندا رفت. لیندا آرام _جوری که مایکل متوجه حضورش نشود_ به او نزدیک شد. به محتوی سرنگی که در دست راستش بود، نگاه کرد. مایکل جلوی ورودی کلینیک ایستاد و خنده‌هایی تک‌تک با صدای بلند کرد. وارد کلینیک شد. از روی میز آهنی کوچکِ کنار در، سرنگی برداشت. بسته‌ی سرنگ را باز کرد و سوزنش را درآورد و بقیه محتوی را در هوا پرتاب کرد. لیندا که پشت مایکل قدم برمی‌داشت، کمی خود را به سمت راست کج کرد تا سرنگ رویش نیفتد. مایکل به سمت رادالف رفت. رادالف دست‌هایش را بالا آورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیکار می‌کنی مایک؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل تا اسمش را مختصر از زبان او شنید، فریاد زد و پرده‌ی سبز رنگی که قسمت تزریقات را از قسمت معاینه جدا کرده بود را کشید و باز هم به سمت رادالف رفت. دستی را که سرنگ در آن بود، بالا برد. شروع کرد فریاد کشیدن که رادالف کمی خود را به عقب متمایل کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل صدای فریادش در کل ساختمان پیچیده بود. دستش را بلند کرد و سوزن را با قدرت بر صورت رادالف کوبید. جوزف و لیندا با تلاش پیراهن مایکل را به عقب می‌کشیدند اما او قدرتش زیاد شده بود، و تلاش آن‌ها برای عقب کشیدن مایکل بی‌فایده بود. رادالف با دو دست، مچ دست مایکل را نگه داشته بود، تا شاید کمی از عمق فرو کردن سوزن را در گونه‌اش کمتر کند. با آن‌که هم جوزف و هم رادالف قوی بودند، اما آن لحظه قدرت مایکل بیشتر از حد تصورات آن‌ها بود. مایکل سوزن را کامل در گونه‌ی رادالف فرو کرد. رادالف فریادش به هوا رفت که هم‌زمان مایکل خنده‌ای کرد و سوزن را با قدرت تا فَک رادالف کشید. گوشت و پوست رادالف از هم جدا شد و خون به شدت از آن خطی که مایکل در گونه‌ی او انداخت جاری شد. لیندا دیگر طاقت نیاورد و سرنگ آرام‌بخش را در گردن مایکل فرو کرد. مایکل درد را حس نکرد اما رگ گردنش داغ شد و دستانش شل شد. با لبخندی به ل**ب دستش از روی سوزن جدا شد. سوزن در فک رادالف ماند و مایکل آرام بر روی زمین افتاد و چشمانش بسته شد. جوزف او را به سختی بلند کرد و تا اتاقش برد، مایکل را روی تخت رها کرد و به سرعت قفل در را که شکسته بود تعمیر کرد. لیندا در اتاقش نشسته بود. دستانش را تکیه‌گاه کرده بود، و پیشانی‌اش را بر دستانش گذاشته بود. این تشنج که مقصر اصلی آن رادالف بود، باعث شد خودش بزرگ‌ترین آسیب را ببیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زخم عمیقی که چند لحظه پیش خودش آن را بخیه کرده بود، کامل گونه‌ی رادالف را به دو نیم تقسیم کرده بود؛ به طوری که از بیرون لثه‌اش دیده می‌شد. لیندا به خود گفت باید در این رابطه با رادالف صحبت کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از نوشیدن آب، موهایش را پشت گوش زد و از جایش بلند شد. به اتاق مایکل رفت و از پشت شیشه‌ی ضدِ ضربه، اتاق او را دید که هم‌چنان در خواب به سر می‌برد. بعد از کمی تأمل به سمت کلینیک که دقیقاً سمت راستش قرار داشت، رفت. راهروی سبز رنگ را طی کرد و به کلینیک رسید. رادالف خودش بر روی تخت بیمار دراز کشیده بود. لیندا بعد از این‌که تقه‌ای به در زد، وارد شد. رادالف به خاطر عمیق بودن زخم نمی‌توانست صحبت کند. از روی تخت بلند شد و دستش را زیر فکش گذاشت. لیندا روی صندلی روبه‌روی او نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راحت باش. فقط اومدم بگم چرا فکر کردی من عاشق مایکل شدم که این کار مسخره رو انجام دادی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رادالف سعی بر باز کردن دهانش داشت که از درد چشمانش را بست. لیندا پا روی پا انداخت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودت می‌دونی این تشنج چقدر تو روند درمان مخربه؟ پس خواهش می‌کنم دیگه حتی نزدیکش هم نشو؛ چون با دیدن تو باعث می‌شه آرامشش رو از دست بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا بدون حرف از کلینیک خارج شد. دلش به حال این بیماران می‌سوخت. همیشه با خود می‌گفت «ای کاش هیچ‌وقت بیمار در این سازمان نباشد. »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در راهرو‌ها بی‌هدف قدم می‌زد و به اتاق بیماران نگاه می‌کرد. یکی از آن‌ها اشکش را درآورد، دخترکی بیست ساله برای توهمات بالا و داشتن دوست‌های خیالی خود مجبور به ماندن در تیمارستان بود. به اتاق مری رفت. موهایش را بافته بود و بر روی شانه‌ی راستش انداخته بود و چهار زانو بر روی تخت سفید رنگ و آهنی خود نشسته بود. لباسش صورتی بود؛ این نشان از آرام نبودن ذهنش بود. صندلی کوچکی روبه‌رویش بود و در حال صحبت با موجودی خیالی بود. آن‌قدر غرق در افکار خود بود که حتی متوجه حضور لیندا در کنارش نشد. لیندا دستش را بر روی شانه مری گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مری از جا پرید و با اخم به لیندا نگاه کرد و رویش را برگرداند. به موجود خیالی روبه‌رویش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-‌ هَری جان ببخش وسط مراسم مزاحم داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و باز هم با ابروانی در هم، لحظه‌ای به لیندا نگاه کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌شه بری؟ یا ناراحتی هری پاتر اومده خواستگاری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر این اتفاق سال پیش می‌افتاد، لیندا لبخندی بر‌ ل**ب‌ می‌آورد؛ اما حالا دلش به حال این دخترک می‌سوخت. آب دهانش را به سختی فرومی‌دهد و با انگشت اشاره، گونه‌ی گندمی رنگ مری را نوازش می‌کند و به چشمان سبز رنگ او که غمی در آن مشهود بود نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مری! نمی‌خوای تمومش کنی؟ تا کی می‌خوای به این توهماتت ادامه بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مری به صندلی روبه‌رو که حالا هری‌ پاتر روی آن نبود نگاه کرد و نگاه اشکی‌اش را به چشمان لیندا دوخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی بازم توهم زدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا به چشمان دخترک که هاله‌ای از اشک در آن دیده می‌شد نگاه کرد و سرش را به علامت تأیید دوبار تکان داد. شانه‌های مری خمیده شد و چند بار نگاهش را بین صندلی و لیندا که لبخند کمرنگی بر روی ل**ب‌هایش بود، گذراند. موهایش را در دست گرفت و شروع به گریه کرد. لیندا دستش را بر روی کمر مری گذاشت و دایره‌وار می‌چرخاند تا او را کمی آرام کند. صدای گریه‌ی دخترک هر لحظه بلندتر از قبل می‌شد. شانه‌هایش مدام تکان می‌خورد. یک دفعه سرش را بلند کرد و دستش را بر روی گلویش فشار می‌داد. لیندا متوجه کبودی ل**ب‌هایش شد. سریع ماسک اکسیژن را بر روی صورت مری گذاشت؛ اما او اصلا تلاشی برای نفس کشیدن نداشت. مری شروع به کندن موهایش کرد. لیندا روبه‌رویش زانو زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مری خواهش می‌کنم مقاومت نکن، مری تو می‌دونی می‌تونی خوب بشی... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا دست مری را از موهایش جدا کرد. این دختر آسم داشت و هر وقت شوکی به او وارد می‌شد، تنفسش مختل می‌شد. آرام چشمانش بسته شد. لیندا به او شوک می‌داد تا او را از رفتن به کما نجات دهد. در یک لحظه مری نفس عمیقی کشید. بعد از آن لیندا نفسی کشید و بر روی زمین نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا سرش را بلند کرد و چشمانش را بست. قفسه سینه‌اش مدام بالا پایین می‌رفت. نفس عمیقی کشید و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. از جایش برخاست. به صورت مری نگاه کرد. مری پلک‌هایش را آرام باز کرد و لبخند کمرنگی بر روی ل**ب‌هایش نشاند. لیندا به سمت درب اتاق رفت و رو به مری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بازم بهت سر می‌زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق خارج شد. به سمت اتاق خودش رفت. هوا تاریک بود و لیندا ترجیح داد شب را به خانه‌اش که ویلایی در حیاط پشتی بود برود. فنجانی قهوه در دست گرفت و خورد. بعد از تعویض لباسش به سمت ویلای خودش رفت که جوزف را در راهرو دید. تنها کسی که اجازه ورود به حیاط پشتی را داشت، جوزف بود. لیندا به او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه شب بهم احتیاج بود حتما صدام بزن، یادت نره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به علامت خداحافظ تکان داد. با شانه‌ای خمیده و قدم‌هایی نامنظم به راهش ادامه داد. بعد از دوازده روز کاری به خانه‌اش رفته بود. کیف و موبایلش را روی مبل تکیِ کرم رنگ انداخت و خودش هم به سمت حمام رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خشک کردن موهایش، آن‌ها را رها کرد و خودش را روی تخت سفیدش انداخت. ملحفه‌ی یاسی رنگ را تا زیر گلو بالا کشید و به خوابی عمیق فرورفت. این روزها خواب راحت و بی‌فکر برای خیلی‌ها مخصوصا لیندا آرزو بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رادالف قدرت تکلم با آن وضعیت را نداشت؛ برای همین چند روزی به مرخصی رفت و دکتر سایمون جای او آمد. سایمون به جای کتاب خواندن، علاقه‌ی زیادی به خواندن پرونده بیماران داشت. قبل از هر کاری اول به اتاق مری رفت. مری محبوب‌ترین بیمار دکتر سایمون بود. وقتی مری را غرق در خواب دید، تصمیم گرفت در راهرو قدم بزند و به سراغ بیماران اسکیزوئیدی برود. اولین بیمار که توجه او را جلب کرد، جانی بود. جانی چندین سال در این‌جا بود و هیچ تغییری نکرده بود؛ حتی یک بار کلیه‌ی چپش را زخمی کرده بود و حال نزدیک به پانزده سال بود با یک کلیه زندگی می‌کرد. او چهل و هشت سال سن داشت. سایمون پرونده‌اش را برداشت و مرور کرد. قدرت تکلم دارد و روحیات عادی از بارزترین خلق و خوی او بود، اما به شدت منزوی و افسرده و خشمگین بود. با هیچ‌کس جز دکتر سایمون صحبت نمی‌کرد. صدای زیاد، او را عصبی می‌کرد؛ اما اگر هر‌کس او را می‌دید بی‌مقدمه او را فردی سالم تلقی می‌کرد. سایمون به اتاقش رفت. او را در حال نقاشی دید. خواست از اتاقش خارج شود که جانـی او را صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی وقت بود منتظرت بودم دکتر... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر با قدم‌های آرام به سمت تخت رفت و کنارش نشست. شاسی را از دستش گرفت و به نقاشی روی برگه نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چطوری رفیق قدیمی؟ تو هنوز دست از کشیدن اشکال نامنظم سیاه برنداشتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جانی به دیوار کنارش نگاهی انداخت و لبخند زد. به دکتر نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقتی توی زندگی خودم به جز رنگ سیاه و سفید هیچ رنگی وجود نداره، وقتی تمام این اتاق رو خودم رنگ سیاه زدم، این توقع زیادیه که نقاشیِ رنگی بکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر سایمون از روی تخت بلند شد به اتاق نگاه کرد. این اتاق حتی پنجره هم نداشت. رو به او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برای زندگی کردن باید تلاش کنی، رنگ رو وارد زندگیت کنی تا بتونی تصمیم بگیری و از یکنواختی دربیای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جانی میان حرفش پرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زندگی من از این چیزا پاک شده. من خیلی وقته بی‌خیال شدم تا روزی برسه که فرشته‌ی مرگ به سراغم بیاد و من راحت چشمام رو ببندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر سایمون لبخندی به او زد و با دو انگشت کنار سیبیلش را پیچ داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین، الان من خودم اگه سیبیلم برام مهمه، یعنی خیلی مراقبشم. همین چیز کوچک میشه انگیزه؛ شاید برات خنده‌دار باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جانی از روی تخت بلند شد و قدم شروع به قدم زدن کرد. سرش را در دست گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه‌ی اینا برای من آزار دهنده است... حرف‌هایی که باعث بشه گذشته و خودم رو یادم بیاد، واقعا آزارم میده. من اگر قرار بود خوب بشم تا الان شده بودم. خواهش می‌کنم برای خوب شدن من تلاش نکن؛ حداقل شما که باهات احساس راحت‌ بودن دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و باز به سمت تخت رفت و بر روی تخت دراز کشید. دکتر سایمون دستش را در جیب روپوش سفید رنگش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی آخه... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جانی دستش را بلند کرد و با ابروانی درهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی نداره دکتر! من با زندگی الانم راحتم. خواهش می‌کنم راحتم بذارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جانی چشمانش را بست و دیگر هیچ نگفت. دکتر شانه‌ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در راهرو قدم می‌زد و با شنیدن صدای لیندا از اتاق یکی از بیماران، راهش را به آن سمت کج کرد. وارد اتاق شد. لیندا را در حال شانه زدن به موهای بیمار دید. خنده‌اش گرفت. لیندا کاملا در پشت آن مرد قوی‌هیکل پنهان شده بود. نزدیک‌تر شد که بیمار شروع به لرزیدن کرد و صداهای نامفهوم از خودش درمی‌آورد. دکتر ایستاد و لیندا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه نگفتم بدون اجازه وارد این اتاق نشین...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر دستی به ته ریشش کشید و یکی از چشمانش را کمی بست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام. من دکتر سایمون هستم. احتیاجی به ناراحتی نیست، الان می‌رم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا از روی تخت بلند شد و دستش را آرام بر روی شانه‌ی مایکل گذاشت و کمی بر شانه‌اش فشار داد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آروم باش! دکتر سایمون کاری باهات نداره. من هستم، نترس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت دکتر سایمون رفت و با لبخندی به او سلام کرد. موهایش را با کمک دستش به پشت گوش فرستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه خبر دکتر؟ به بچه‌ها سر زدین؟ جانی رو دیدین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مایکل هنوز قطع نشده بود. اعتماد کردن را به کل از یاد برده بود. بعد از خاطرات و تشنجی که رادالف به او وارد کرده بود، به جز لیندا و جوزف به هیچ‌کس اطمینان نداشت. لیندا عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و به دکتر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میشه بیرون منتظرم باشین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سرعت به سمت مایکل رفت. لیوان آبی به مایکل داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آروم باش! اتفاقی نیفتاده. بیرونش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل دست‌هایش را مشت کرد و بر روی تخت کوبید. لیندا به سمتش رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آروم باش مایکل. ببین، دکتر سایمون یکی از دوستان قدیمی پدر منه. نترس! هیچ‌وقت رفتار رادالف تکرار نمیشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل با چشمانی قرمز و دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، به لیندا خیره شد. شروع کرد فریاد کشیدن. لیندا با ابروهایی درهم به او نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایکل می‌دونم خودت داری فریاد می‌زنی و بهت هیچ شوکی وارد نشده. اگه بخوای ادامه بدی، حتما بهت آرام‌بخش تزریق می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل در یک لحظه آرام شد و به پنجره خیره شد. لیندا کنارش نشست و به همان نقطه‌ی نامعلومی که مایکل خیره بود، نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایکل، همین که کمی از حرفام رو درک می‌کنی و عکس‌العمل نشون می‌دی، یعنی خودت تمایل داری هرچه زودتر خوب بشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین میان دکتر سایمون وارد اتاق شد و با سر به لیندا اشاره کرد از اتاق خارج شود. لیندا از روی تخت بلند شد و به سمت دکتر رفت. همراه دکتر از اتاق خارج شد و نکاتی را به دکتر گوش زد کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببینید دکتر، مایکل از دو چیز فوق‌العاده عصبی میشه؛ یکی خندیدن که فکر می‌کنه مورد تمسخر قرار می‌گیره، و دومی از این‌که بهش بگن مایک. و موضوع آخر، تهدید نکنید؛ چون می‌ترسه از گروه خیالی‌ش که خیلی آزارش می‌دن باشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیالت راحت باشه. نگرانش نباش دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر بی‌صدا وارد اتاق شد. مایکل هم‌چنان به پنجره خیره بود. دکتر سایمون سرفه‌ی مصلحتی کرد تا عکس‌العمل مایکل را ببیند. مایکل مردمک چشمانش تکان خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر سایمون از این‌که مایکل هنوز قدرت درک دارد خوشحال شد؛ اما به خاطر حرفی که لیندا به او زده بود، از لبخند زدن خودداری کرد. دکتر چون فهمیده بود مایکل حرف‌هایش را درک می‌کند، شروع به صحبت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من فردریک سایمون، اهل آمریکا جنوبی هستم. تقریبا نزدیک سی‌وپنج ساله این‌جا کار می‌کنم. مایکل نمی‌دونم چرا مطمئنم راهی برای کمک به تو پیدا می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل خیلی سریع سرش را به سمت دکتر چرخاند و آرام از روی تخت بلند شد. دستش را لا‌به‌لای ریش‌های بلندش کرد و دانه‌ای از آن‌ها را کند. به ریش قهوه‌ای رنگش نگاهی کرد و آن را بر روی موهایش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید اما سریع به حالت قبل بازگشت. به سمت دکتر دوید و با کف دستش به سینه دکتر کوبید. دکتر چند قدم به عقب رفت و تعادلش را از دست داد. دستش را به دیوار تکیه داد و از افتادن خود جلوگیری کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ عکس‌العملی نشان نداد. مایکل فریاد زد و باز هم کارش را تکرار کرد. دکتر صاف رو‌به‌روی مایکل ایستاد و با صدای بلندتری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمی‌ذارم رادالف حتی یک بار به تو نزدیک بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل در حال فریاد زدن لحظه‌ای ساکت شد و به چشمان دکتر خیره شد. دکتر تعجب را از چشمانش خواند. اما مایکل اخمی میان پیشانی برجسته و پرچینش نشاند و به سمت تختش بازگشت. دکتر به سمت درب اتاق رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از این به بعد منم به دیدنت میام، مایکل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل حالا می‌دانست همان‌طور که گروه سوربند می‌خواهند آزارش دهند، کسانی هم هستند که از او دفاع کنند و مراقبش باشند. مدادی که لیندا برایش آورده بود را برداشت و شروع کرد به خط کشیدن بر روی دیوار. به پهلو دراز کشیده بود و راحت بر روی دیوار خط‌های نامنظمی می‌کشید. چشمانش خسته شد؛ پلک‌هایش روی هم افتاد و چشمانش را بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در راهرو یکی از بیماران که پسری بیست ساله بود، در حال تلاش بود و رو به دیوار ایستاده بود و مدام بالا می‌پرید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر پشیمان از این‌که به سمت اتاقش برود، به سمت آن پسر رفت. بار آخر پسر فریادی زد و گوشه‌ی دیوار نشست و شروع به گریه کرد. دکتر کنارش نشست و سر پسر را بر روی شانه‌اش گذاشت و دستش را نوازش‌گونه بر سر او‌ کشید. پسر جوان در حال اشک ریختن به دکتر نگاه کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با... با... تویی! واقعا خودتی؟ چرا انقدر دیر اومدی آخه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانش را روی صورت سیاهش گذاشت و با صدای بلندتر گریه کرد. دکتر سرش را به طرفین تکان داد و لحظه‌ای به دیوار کدر رنگی که خط‌های سیاهی از کثیفی روی آن بود، خیره شد. پوفی کشید و نگاهش را به پسرک که سرش از اندامش کوچک‌تر بود دوخت. او که در تلاش بود این پسر جوان سیاه‌پوست را از این برهان نجات دهد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پسرجان، من پدرت نیستم. من دکتر سایمون هستم. من رو نگاه کن! اسمت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر اشک‌هایش را پاک کرد. موهای فرخورده و چسبیده به سرش را خاراند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کامرون. یعنی شما بابام نیستی؟ آخه رنگ چشمای بابام مثل شما قهوه‌ای هست! حتی ریشش و موهاش سفید شده بود... مثل شما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر بحث را تغییر داد و از او پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا از این دیوار می‌پریدی؟ دنبال چی بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کامرون به دیوار نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر روز همین ساعت مادرم رو میارن تا گردنش رو بزنن؛ اما من نمی‌تونم از این دیوار بپرم، برم نجاتش بدم؛ قدم کوتاهه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر بلند می‌شود و او هم به همراه دکتر بلند می‌شود. دکتر رو‌به‌روی دیوار می‌ایستد و از او‌ می‌پرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین این دیوار سقف داره؛ یعنی راه دیگه‌ای نداره که بخوای بری. راستی چرا گردن مادرت رو زدن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کامرون رد اشک دوباره بر صورتش نمایان شد و بر روی ل**ب‌های گوشتی قهوه‌ای رنگش ناپدید شد. دست‌هایش که پینه بسته بود را به دکتر نشان داد و همراه اشک‌هایش شروع به تعریف کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما رو به عنوان برده فروخته بودند. یه روز پسر ارباب چارلز میاد توی اتاق‌مون و یه صندوقچه پرت می‌کنه میره. بعد از دو روز ارباب میاد سراغ‌مون. پدرم رو می‌برن. بعد از اون به مادرم تهمت دزدی می‌زنن، با این‌که هر چی گفتم کار مادرم نیست، باور نکردن. اما من قول دادم پیداش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر به کامرون دستمالی داد تا اشک‌هایش را پاک کند. این برای بار پنجم بود که کامرون قصه‌ کشته شدن مادرش را تعریف می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر به پسر لاغر رو‌به‌رویش نگاه کرد. هیکل لاغر و ریزنقش او برای تحمل این زجر و آن شکنجه‌های سنگین که باعث شده مغزش رشد نکند، کم بوده است. دست‌هایش مانند مردان کارگر، بزرگ‌تر از اندام‌های دیگرش بود. این نشانه‌ی کارهای سنگینی‌ است که با آن‌ها انجام داده. دکتر به خود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هنوز نفهمیدم مردمان کشورم چرا این‌قدر تبعیض نژادی قائل می‌شوند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرک اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دکتر؟ یه پیشنهاد! شما می‌شه فردا بیاین این‌جا قلاب بگیرین، من برم کمک مامانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند به دکتر نگاه کرد و دکتر بی‌ هیچ حرفی از کنارش عبور کرد. ل**ب‌های کامرون به سمت پایین کشیده شد و چانه‌اش لرزید و با صدای بلند به دکتر که در حال دور شدن از او بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو هم مثل اونا نامردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر ایستاد اما برنگشت. می‌دانست این حرف برای روحیه او که هیچ‌وقت خوب نمی‌شد، فرقی ندارد؛ اما از این ناراحت بود که نمی‌توانست کامرون را قانع کند پشت آن دیواری که او دو سال تلاش می‌کند از آن بپرد، هیچ اتفاقی نیفتاده است. پشت آن دیوار، زمین بیسبال قرار دارد و بس. همین باعث ناراحتی‌اش شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قدم‌هایی کوتاه و شانه‌ای خمیده به سمت اتاقش رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر روی صندلی فلزی خود نشست. هیچ‌گاه صندلی فلزی‌ را با دیگر صندلی‌ها عوض نکرد؛ اعتقاد داشت خنک بودن صندلی می‌تواند اعصاب پریشانش را کمی آرام کند. عینکش را درآورد و بر روی میز کوبید. شقیقه‌اش را با دو انگشت فشرد. با صدای باز شدن درب اتاق، چشمانش را باز کرد و به لیندا که لیوانی در دست داشت و وارد اتاق شد، نگاه کرد و او را با لبخندی همراهی کرد. لیندا لیوان را روی میز گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید استاد شیر گرم میل کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر سایمون طبق عادت همیشگی، لیوان شیر را میان دستان همیشه سردش گرفت تا شاید دستان پر از کک‌ومک چروکش که لرزش‌های نامحسوسی داشت، کمی گرم شود. لبخندی به لیندا می‌زند و از او می‌پرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو هنوز قانع نشدی زندگی این‌جا خطرناکه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا لبخندی می‌زند و پایش را بر روی پای دیگر می‌اندازد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-‌ من توی این تیمارستان زندگی نمی‌کنم دکتر؛ من تو ویلای پدریم زندگی می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر سایمون همان‌گونه که از شیر می‌نوشید، لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هنوز هم مثل پدرت داری لجبازی می‌کنی دختر جون. وقتی قراره استراحت کنی باید از تنش دور باشی. راستی چرا جواب دکتر رادالف رو نمی‌دی؟ گزینه‌ی مناسبی می‌تونه برات باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا از روی صندلی بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دکتر از این بحث تکراری خسته شدم. شما که جواب من رو می‌دونید، چرا همیشه می‌پرسید؟ من تا زمانی که کسی قبول نکنه با شرایطم کنار بیاد، ازدواج نمی‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و ابروهایش را بالا انداخت. لیندا همان‌طور که دستش را در جیب روپوش سفید رنگش _که تا بالای زانویش بود_ کرد، می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من این‌جا زندگی می‌کنم، دوم این‌که الویت اولم کارمه، بعد زندگی... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا بلند دکتر را صدا زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلاً چیکار به من دارید؟! عروسی ماری چه روزی شد؟ من لباسم رو آماده کردم فقط نمی‌دونم چه روزیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب لیندا جان، عروسی ماری چهار روز دیگه‌‌ست. من برم مطب، امروز مریض زیاد دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا به سمت درب اتاق رفت و و آن را باز کرد‌:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دکتر حتماً فردا این‌جا یه سر بزنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق خارج شد و بلند جوزف را صدا زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت اتاق خودش رفت و از جوزف خواست تا به کمک بقیه مددکاران، همه‌ی بیماران را به حیاط ببرند تا آ‌ن‌ها هوا بخورند. خودش هم پشت میز نشست و پرونده‌ی رز، دختر جوانی که حس می‌کرد جسمش توسط روح خبیثی تسخیر شده، مطالعه کرد. او را به زودی این مرکز می‌‌آوردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداهای زیادی که از حیاط می‌آمد، باعث شد تا لیندا دست از مطالعه‌ی پرونده‌ی رز بردارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا پرونده را بست و بلند شد از پنجره‌ی اتاقش به حیاط نگاه کرد. در حال نوشیدن قهوه بود و نظاره‌گر آن دسته از بیمارانی بود که حتی در هوای تازه هم از شدت افسردگی آن‌ها کاسته نشده. آن‌ها هر کدام گوشه‌ای نشسته‌اند؛ بعضی در حال گریه، بعضی در حال ناخن جویدن و مضطرب به اطراف نگاه می‌کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا نمی‌دانست دنبال چه کسی می‌گردد. فقط دلش آرام نبود؛ بی‌قرار بود. منتظر اتفاقی خاص بود. به حرف‌های دکتر فکر کرد. آیا واقعاً او بود که ان‌قدر در برابر ازدواج مقاومت داشت، یا کسی با شرایطش کنار نمی‌آمد؟ سرش را تکان داد تا این افکار از سرش بپرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای فریاد جوزف، فنجان قهوه از دستش افتاد به سرعت خود را به حیاط رساند. در حال دویدن مایکل را دید که لبه‌ی دیوار ایستاده و دست‌هایش را باز کرده و به آسمان آفتابی نگاه می‌کند، بلند می‌خندد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دیوار نزدیک شد. بلندتر از صدای خنده‌ی مایکل، او را صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایکل! اون بالا چیکار می‌کنی؟ مگه قرار نبود اجازه بدی جوزف ریشت رو کوتاه کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل بدون هیچ عکس‌العملی شروع به قدم زدن بر لبه‌ی باریک دیوار سیمانی کرد. لیندا می‌دانست او تمام رفتارهایی که دارد از اختیارش خارج است. می‌دانست او قدرت اطمینان ندارد و حال حتی به لیندا هم مشکوک هست. رو به جوزف گفت برایش کاغذ بزرگ و ماژیک قرمزی بیاورد، تا چیزی که به ذهنش رسیده‌ است را عملی کند. شاید راهی برای نجات او پیدا کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف در زمان کوتاهی مایحتاج لیندا را به او داد. لیندا کاغذ را روی زمین گذاشت و شروع به نقاشی کرد. بعد از لحظه‌ای کاغذ را بلند کرد و جایی در نزدیکی مایکل ایستاد و باز هم بلندتر از خنده‌های او، او را صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایکل نگاه کن، ببین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل بی‌توجه به او ایستاده بود و لبخند می‌زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از نتیجه‌ی کارش خبر نداشت. دستانش می‌لرزید. نمی‌دانست مایکل چه فکری در سر دارد. هم‌زمان که چشمانش به کسی که روی لبه‌ی دیوار سه‌ متری بود افتاد، صدای جیغ زدن زنی را از سمت چپش شنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان‌گونه که کاغذ نقاشی شده را بالای سرش نگه‌ داشته بود، به سمت چپ نگاه کرد؛ زنی در گوشه‌ای از حیاط ایستاده بود و دست خود را از بین میله‌های آهنی نیمکت حیاط رد کرد بود و دیگری دستش را می‌کشید. آن زن در حال تقلا برای نجات خود و زنی دیگر در حالی‌ که بر روی دست آن زن نشسته بود، مانند سوارکاران خود را بالا پایین می‌کرد و بر سر زن ضربه می‌زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمانی‌ که دکتر هاوس را دید، به سمت آن‌ها رفت. تمام حواسش را جمع کار خود کرد تا مبادا لحظه‌ای از مایکل غافل شود و او کاری انجام دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل همان‌گونه ایستاده بود و خود را تاب می‌داد. لیندا این‌ بار آرام نام او را صدا زد. مایکل لحظه‌ای ایستاد و پای راستش را بلند کرد. نفس در سینه لیندا حبس شد. اگر او می‌پرید، حتم داشت که جفت پاهایش می‌شکست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف به همراه دو نفر از مددکاران دیگر تشکی را در پایین کنار دیوار جایی که مایکل ایستاده بود، نگه داشته بودند. لیندا به اطراف نگاه کرد. نمی‌دانست او چگونه بالای دیوارِ به آن بلندی رفته است. دقیق به اطراف نگاه کرد. زیر تک درخت بید مجنون که گوشه‌ی دیوار، کنار درب انباری قرار داشت، نردبان بود. ابروهایش را در هم کشید و تصمیم گرفت کسی که این بی‌احتیاطی را کرده است، مورد برخورد شدیدی قرار دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مایکلی که هنوز موفق نشده بود شکل ظاهری‌اش را تغییر دهد نگاه کرد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یادته روز اول گفتم برام نقاشی کن؟ برام کشیدی نخندم! حالا من هم دارم بهت می‌گم این خنده‌ها الان وقتش نیست. باور کن اون بالا رفتن اشتباه محضی بوده که انجام دادی. می‌شه به نقاشی من نگاه کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل نگاهش را به رو‌به‌رو دوخت و برای لحظه‌ای نخندید؛ اما باز هم به کارش ادامه داد و شروع کرد کمرش را عقب جلو کردن. لحظه‌ای فریاد می‌زد و ثانیه‌ی بعد می‌خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل تلاش می‌کرد هرچه زودتر خود را راحت کند و خودش را به دست آوازهای پوچ مغزش بسپارد؛ شعرهایی که هرکدام بی‌معنا بود و فقط او را به سقوطی آزاد تشویق می‌کرد. او مانده بود با سر بپرد تا خونش در حیاط پخش شود، یا با پا بپرد تا مانند فنر از جا دوباره بپرد. خود را تکان می‌داد و فنرهای فرضیه زیر پایش می‌لغزید و او از این حس خوشش می‌آمد. این‌‌بار خودش با خوانندگان ذهنش همراهی می‌‌کرد و خود را تکان می‌داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هو... هو... هو... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط همین را تکرار می‌کرد و قهقهه می‌زد. لیندا برگه‌ی نقاشی‌ای را که روی آن لبخندی ضربدر خورده کشیده بود، روی زمین پرت کرد و منتظر ماند تا نمایش مایکل تمام شود. مایک در حال چرخیدن و تاب دادن خود بود که لحظه‌ای احساس کرد فنرهای‌‌ زیر پایش لیز خورد و از پشت سقوط کرد. او در میان سقوط هم بلند می‌خندید. تنها شانسی که آورد، بر روی تشک افتاد. زمانی که بر روی زمین رسید، بلافاصله جوزف او را به اتاقش برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا به کمک پرستاران و مددکاران، تمام بیماران را که حدوداً بیست نفر بودند، به اتاق‌شان بردند. از نظر لیندا تا خطری دیگر آن‌ها را تهدید نکرده بود، باید به اتاق‌هایشان باز می‌گشتند. به خودش قول داد تا از امنیت حیاط مطمئن نشده است، دیگر آن‌ها را به حیاط نفرستد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جوزف خواست کسی که نردبان را به انبار نبرده بود و باعث این خطر بود صدا کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا در اتاقش قدم می‌زد و دستانش را در پشت قلاب کرده بود و با خود صحبت می‌کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باید قوانین جدیدی برای این‌جا تصویب کنم. این‌گونه نمیشه! حتما باید یه کاری بکنم تا آرامش این‌جا بیشتر بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با باز شدن درب اتاقش، بلافاصله بر روی صندلی نشست و ابروهایش را در هم کشید. جوزف و بعد ساموئل وارد اتاق شدند. لیندا به جوزف اشاره کرد خارج شود و به ساموئل گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بشین. چرا بی‌احتیاطی کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساموئل سر تاس خود را خاراند و در چشمان قرمز لیندا نگاه کرد و بلافاصله سرش را پایین انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا از روی صندلی خود بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد و هوفی کشید. کنار پنجره ایستاد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌دونی که این‌جا امنیت بیمار از همه لحاظ و همه‌‌چی مهم‌تره... درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساموئل سرش را تکان داد و دهانش را باز کرد تا حرفی بزند که لیندا اجازه نداد و با سرعت نگاهش را غافلگیر کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر امروز اتفاقی می‌افتاد باید چیکار می‌کردیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا بر روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش نگه داشت. ساموئل نفس عمیقی کشید و عینک خود را برداشت. کمی چشمانش را ماساژ داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم، من معذرت می‌خوام. داشتم درختا رو هرس می‌کردم که جوزف صدام زد برای کمک. این شد که یادم رفت نردبان رو بردارم. شرمنده‌م، دیگه تکرار نمیشه خانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا به صورت سفید و قرمز ساموئل نگاه کرد. او از بچگی زال بوده است؛ حالا پوست قرمز و مژه‌های سفیدش بیش از حد چهره‌ی او را برای دیگران تعجب‌آور کرده بود. لیندا دلش نمی‌خواست او را که تقریباً همسن پدرش بود، مؤاخذه کند. تصمیم گرفت به جای این‌که او را ناراحت کند، دو روز به او مرخصی دهد تا حداقل از خستگی و مشغله‌ی کاری دور شود. لیندا با لبخندی ملیح او را نگاه کرد. دستانش را در هم قفل کرده و روی میز گذاشت. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین ساموئل، من نمی‌تونم تو رو مؤاخذه کنم! به جای این کار بهت دو روز مرخصی می‌دم تا بری روستا، خانواده‌ت رو ببینی و برگردی. احساس می‌کنم خیلی وقته مرخصی نرفتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساموئل لبخندی زد و باز چشمان ریز طوسی‌اش را ماساژ داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون ازت خانم دکتر. شش ماهه دختر و زنم رو ندیدم. واقعا لطف کردین! فقط اگه ممکنه حقوق این ماه رو جلوتر بدین، براشون خرید کنم ببرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا دسته چکش را از کشوی میز بیرون کشید حقوق ماهش را به او داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فقط یادت نره تا آخر هفته مرخصی داری. از دوشنبه باید بیای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف مایکل را به اتاقش رساند. مایکل زمانی‌ که به اتاقش رسید، وسط اتاق ایستاد. تمام ترک‌های دیوار به او می‌خندیدند که او موفق نشده بود خود را به زمین بکوبد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروع کرد به کندن موهایش. با سرعت به سمت پنجره دوید و سرش را به میله‌های آهنی کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف او را می‌گیرد و به اجبار به تخت می‌بندد. سراغ لیندا را می‌گیرد و او را آن اطراف ندید. به کلینیک می‌رود، دکتر هاوس همراه لیندا در کلینیک در حال گچ گرفتن دست آن زنی بودند که در حیاط آسیب دیده و باعث شکستگی مچ تا شانه‌اش شده بود. لیندا آن زنی را که بر روی دست ماریا سوار شده بود، به قرنطینه فرستاد تا شاید کمی از این خشونت او کم شود. ماریا دائم در حال گریه بود؛ او افسردگی حاد داشت‌ و فقط در حال گریه بود. حتی در زمان خواب، آن‌قدر ذهنش درگیر بود و اضطراب داشت که در سن سی سالگی تمام موهایش سفید بود. چشمانش آن‌قدر ضعیف بود بدون عینک، سی سانتی جلوی خود را نمی‌دید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف او را صدا زد و با خود به سمت اتاق مایکل برد. لیندا چون می‌دانست او حال نرمالی ندارد، با خود داروهایش را برد تا او را مجبور کند که داروهایش را بخورد. جوزف و لیندا بعد از آرام شدن مایکل، اتاقش را ترک کردند. لیندا در حال رفتن به اتاقش به جوزف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین جوزف، باید هرچه زودتر موهای مایکل رو کوتاه کنی. کندن موها براش عادی شده که به عنوان بهترین راه برای آسیب رسوندن به خودش ازش استفاده می‌کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف ایستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راست می‌گین خانم دکتر؛ ولی باید آرام‌بخش تزریق کنید تا اون لحظه آروم باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا راهش را از جوزف جدا کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه. به سهام‌دارا و دکترها اطلاع بده فردا ساعت پنج عصر جلسه داریم. می‌خوام یک سری قوانین جدید تصویب، و یک سری از قوانین رو حذف کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف سرش را تکان داد و راهش را به سمت اتاق پرستاران کج کرد. لیندا به اتاقش رفت و بر روی صندلی نشست. چشمانش را بست تا این‌ همه آشفتگی ذهنی‌اش را آرام کند. دلش برای خودش می‌سوخت. او خانواده‌اش را ترک کرده بود و بی‌اطلاع از آن‌ها به تیمارستانی که میراث اجدادی پدرش در آمریکا بود، پناه آورده بود؛ از ازدواج اجباری خود با پسرعمه‌اش به این‌جا پناه آورده بود. هوفی کشید و لیوان آبش را سرکشید، و باز هم سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست. چشمان گریان مادرش در پشت پلک‌هایش نقش بست. چقدر دلتنگ آغوش گرم مادرش بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گذشت لحظه‌ای خود را به حمام و وان محبوبش رساند. در وان دراز کشید و به موسیقی بی‌کلامی که در حال پخش بود، گوش داد. چشمانش را بست. احساس آرامشی وصف‌نشدنی تمام ذهنش را در بر گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از ساعتی از وان بیرون آمد و حوله‌اش را پوشید. به اتاقش رفت. در حال خشک کردن موهایش بود که با صدای شکستن چیزی از سالن با قدم‌هایی آرام به آن سمت رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها نور هالوژن‌های آشپزخانه، فضای اطراف را کمی روشن کرده بود. آرام قدم برمی‌داشت که سایه‌ای را سمت راستش کنار تراس بزرگی که به باغ راه داشت دید. ضربان قلبش را در گلو حس می‌کرد. نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخانه که در سمت چپش و رو‌به‌روی‌ تراس قرار داشت، حرکت کرد. صدای نفس‌های بلند و صدادار آن سایه که در سیاهی اتاق ایستاده بود، لرز خفیفی بر شانه‌های برهنه‌ی لیندا انداخت. با قدم‌هایی آرام به آشپزخانه رسید. زیر اپن نشست. آن‌جا زنگ خطری قرار داشت که مستقیم به تیمارستان متصل بود و می‌توانست جوزف را باخبر کند. نفس عمیقی کشید و زنگ را فشار داد. صدای نفس‌های آن فرد نزدیک شده بود. لیندا به سرعت از جایش بلند شد و چراغ آشپزخانه را روشن کرد. با دیدن مایکل در چند قدمی خود، نفس آسوده‌ای کشید؛

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما با دیدن چشمان قرمز و دستان مشت شده‌ی او لبخند محوش از روی صورتش پاک شد. حواسش نبود هنوز حوله به تن دارد. به سمت مایکل رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایکل چطور به این‌جا اومدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه مایکل به سمت شانه‌های برهنه‌ی لیندا کشیده شد. لیندا متوجه شد اما هیچ عکس‌العملی نشان نداد و دست او را گرفت و به سمت مبل‌های کرم رنگ گوشه‌ی سالن برد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بشین تا جوزف بیاد ببرت تو اتاقت. الان وقت خوابه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل به سرعت از روی مبل بلند شد و خرناس کشید. لیندا ابروهایش را در هم کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب حرف که نمی‌زنی؛ حداقل برو اتاقت، فردا میام ببینم چی می‌خوای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل به او نزدیک شد و شانه‌هایش را گرفت و فشار داد. لیندا را مجبور به زانو زدن کرد. لیندا نگاهش را به تراس دوخت تا از آمدن جوزف مطلع شود؛ اما خبری از جوزف نبود. لیندا به خواست مایکل بر روی سنگ‌های مشکی رنگ سالن زانو زد. سرمای سنگ‌ها در بدنش رخنه کرد. او باز هم لرزید. مایکل جلوی او بر روی زانوهایش نشست. دهانش را باز کرد و خرناس کشید. لیندا لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تلاش کن. حتما می‌تونی مایکل! چی می‌خوای که این‌جا اومدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه آبی مایکل در چشمان لیندا قفل شد. نگاه مایکل تمام اجزای صورت لیندا را می‌کاوید. از پیشانی کوتاه برجسته و بینی عقابی، اما کوچکش گرفته تا تیغه‌ی استخوان‌‌های ترقوه‌اش؛ اما خال کنار ل**ب لیندا را خیلی دوست داشت. لحظه‌ای در سکوت به آن خال کوچک قهوه‌ای رنگ نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کوبیده شدن درب به دیوار، هر دو به آن سمت برگشتند. جوزف داخل اتاق شد. مایکل شانه‌های لیندا را فشار شدیدی داد و او را به سمتی پرت کرد. لیندا از کوبیده شدن کتفش به دیوار آخ بلندی گفت که جوزف بلند مایکل را صدا زد. مایکل خرناس‌کنان وسایل را می‌شکست و فریاد می‌زد. لیندا بلند شد و به جوزف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-‌ برو بیرون منتظر بمون، صدات می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا از درد چشمانش را بست و جوزف از اتاق خارج شد. لیندا بر روی مبل نشست و مایکل را صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بسه... ببین رفت! حالا بیا بگو چی‌ می‌خوای؟ چون باید بری اتاقت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل مجسمه‌ی برنزی را که در دست داشت، به سمت لیندا پرت کرد و فریاد زد. لیندا سرش را به سمت چپ خم کرد تا مجسمه به سرش اصابت نکند و میان نعره‌های مایکل کلمه‌ای شنید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه... نه... نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌توجه به درد شانه‌اش بلند شد و به سمت مایکل رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دوباره بگو...! مایکل تو تونستی حرف بزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل سکوت کرد و در چشمان لیندا خیره شد. دهانش را باز کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ن... ن... نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا خندید اما مایکل اخم‌هایش را در هم کشید و دستانش را دور گردن لیندا پیچید و هر لحظه فشار دستانش را بیشتر ‌می‌کرد. لیندا به سرفه افتاد. به سختی جوزف را صدا زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جوزف... کمک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش هر لحظه تحلیل می‌رفت. در یک لحظه مایکل به خودش نگاه کرد لیندا را رها کرد و شروع کرد فریاد زدن و ریش‌هایش را کند. جوزف آرام‌بخش را در گردن مایکل تزریق کرد. لیندا بر روی زمین افتاده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف مایکل را روی زمین رها کرد و لیوان آبی برای لیندا آورد و به او کمک کرد تا به اتاقش برود. بعد از این اتفاقات لیندا پیراهنش را به تن کرد و سریع به تختش پناه برد. دستش را به گردن و شانه‌اش کشید. خنده‌اش گرفته بود که چگونه آرامش لحظه‌‌ی قبلش به سرعت تبدیل به استرس و اضطراب شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزف مایکل را به سختی به اتاقش برد. به دستور لیندا از همان لحظه به بعد قرار شد هر شب اتاقش را قفل کند تا این اتفاق باز هم تکرار نشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا هر چه تلاش کرد، خواب به چشمانش نیامد. از تخت بلند شد و بعد از تعویض لباس به سمت ساختمان تیمارستان به راه افتاد. حرف زدن مایکل برایش خوشایند بود اما نمی‌دانست او از چه چیز این‌قدر آشفته بود. به سمت کلینیک رفت تا به ماریا سر بزند. ماریا در خواب عمیقی بود اما هم‌چنان اشک از گوشه‌ی چشمانش جاری بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کلینیک به سمت اتاقش رفت. در حال نوشیدن قهوه بود. متن سخنرانی جلسه‌ی فردا را می‌نوشت. خواب به چشمانش آمد. همان‌جا روی صندلی چرم مشکی رنگ اتاقش خوابید. حداکثر سه ساعت وقت داشت استراحت کند. به این موضوع فکر می‌کرد که آیا با قوانین جدید موافقت می‌کنند؟ خمیازه‌ای کشید و چشمانش را بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شنیدن در زدن‌های پی‌در‌پی اتاقش به سختی چشم گشود و «بفرمایید» آرامی گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درب به سرعت باز شد و جوزف وارد اتاق شد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم می‌دونین ساعت چنده؟! سهام‌دارا نیم‌ساعته منتظر هستن! آقای اِشنایدر خیلی عصبانی هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو، پنج دقیقه دیگه اون‌جام. ازشون پذیرایی کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی صندلی بلند شد. گردنش را ماساژ داد و چشمانش را بست. درد گردن لیندا شدیداً او را آزار می‌داد. به سمت روشویی کوچکی که در اتاقش داشت رفت و صورتش را آب زد. ساعت مچی مشکی رنگش تأخیر او را یادآوری می‌کرد. با سرعت برگه‌ی سخنرانی را برداشت و به طبقه‌ی بالا رفت و وارد اتاق کنفرانس شد. هر پنج نفر سهام‌دار حضور داشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا بعد از سلام بی‌معطلی شروع به خواندن متن خود کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام و خیر مقدم شما دوستان گرامی. از تأخیری که داشتم عذر می‌خوام، اما این گردهمایی رو به این دلیل تشکیل دادم چون فکر می‌کردم یک سری قوانین باید نقض و یک سری باید جایگزین بشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر پنج نفر فقط سرهایشان را تکان می‌داند؛ گویا این حرف‌ها برایشان مهم نبود. یکی از آن‌ها دائماً به ساعتش نگاه‌ می‌کرد. لیندا زمانی که دید هیچ‌کس حرف نمی‌زند، دوباره شروع به صحبت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اول قصد دارم قوانین نقض شده رو بگم. یک... اتاق برق رو کاملاً حذف می‌کنم چون این ایده هیچ کجا قابل استفاده نیست؛ دوم این‌که تصمیم دارم پرستاران بیشتری استخدام کنم تا حداقل هر دو بیمار توسط یک پرستار نگهداری شوند چون نگهداری پنج بیمار مسئولیت سنگینی است؛ سوم این هست که برای این‌جا باید دکترها روزانه یک نفر باشد، نه این‌که هر دوازده ساعت تعویض شوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر روی صندلی خود نشست که خانم سالوانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از نظر من هیچ ایرادی نداره. هر کاری می‌دونی خوبه، انجام بده اما الان من باید برم کاری پیش اومده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم سالوانی رفت که لیندا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- و در آخر باید بگم ساختمان احتیاج به بازسازی داره. هم رنگ و هم قسمت‌هایی باید تغییر کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریچارد که پیرمردی با ابروانی سفید و تنیده شده در هم و صورتی چروک و چاق، رو‌به‌روی لیندا نشسته بود، با چشمان درشت و بیرون زده‌ی‌ پف‌آلودش روی میز کوبید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر چی ساکتم شما داری خرج می‌تراشی! مگه ما چون سرمایه‌دار این‌جا هستیم، هر چی پول داریم باید خرج این‌جا کنیم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا برگه‌هایی را که دستش بود، لوله کرد و دستش را روی میز گذاشت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقای ریچارد بعد از بیست سال واقعاً بازسازی از نظرتون خرج اضافه‌ست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریچارد ایستاد و شلوار قهوه‌ای رنگش را که زیر شکم بزرگ و افتاده‌اش بود، تکان داد که شانه‌هایش هم تکان خورد و به نفس زدن افتاد. لیندا ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیوار بعضی اتاق‌ها آن‌قدر از خون و کثیفی پر شده که رنگ طوسیش به سیاه یا قهوه‌ای تبدیل شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشنایدر که مردی همیشه منظم بود، ایستاد و رو به همه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تأخیر که داشتن، ولی حرف‌های منطقی می‌زنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به لیندا کرد. لحظه‌ای نگاهش خیره‌ی گردن کبود شده‌ی لیندا ثابت ماند اما سریع خودش را جمع و جور کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از طرف بقیه میگم هر کاری فکر می‌کنید لازم هست، انجام بدین اما... با کمترین هزینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با توافق جلسه به اتمام رسید. قرار شد تمام قوانین جایگزین شوند. لیندا خندان به سمت اتاقش به راه افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خوردن قهوه با کمک پرستار مارتین متنی براساس استخدام پرستار با حقوق بالا نوشتن و آن را به روزنامه‌ها و مجلات دادند تا چاپ کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا در حال هرس کردن گلدان پیچ اتاقش بود که فکری به ذهنش خطور کرد. به جوزف گفت تا به تعداد تمام اتاق‌های آن‌جا گلدان‌های کاکتوس اما بدون تیغ بخرد. ‌در مقاله‌ای خوانده بود کاکتوس تمام انرژی‌های منفی را از اطرافش می‌گیرد. حسی به او می‌گفت برای روحیه بیمارانش مفید هست. تنها دو روز طول کشید تا تعداد پرستارانی که می‌خواست را استخدام کند. حدود سی پرستار استخدام کرد تا صد بیمار را به این پنجاه پرستار بسپارد. اما هرکدام راجع به مایکل سوال می‌پرسیدند او جوابشان را نمی‌داد. خودش هم نمی‌دانست چرا اما با نزدیک شدن دختران به مایکلی که هم موهایش را کوتاه کرده بود و هم ریش‌هایش را تراشیده بود دلهره می‌گرفت. هرچند مایکل همچنان به لبخند پرستاران با غیض نگاه می‌کرد. اما هیکل ورزیده و قد بلند و چشمان روشن و حتی اخم او برای تمام پرستاران جذاب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شدت تشنجات او کاهش یافته بود. گاهی به حرف‌های لیندا بی‌اخم و گاهی لبخند محوی می‌زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا حسی درون خود داشت. پرستاری از مایکل را خودش انجام می‌داد، تنها دلیلش برای دکتر هاوس و دکتر رادالف این بود که مایکل به هیچ کس اعتماد ندارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل در اتاقش قدم می‌زد رنگ لباسش به سبز تیره تغییر کرده بود؛ این نشانه از بهبود روان او بود. اما همچنان تکان خوردن ترک‌های سقف برایش جذاب بود. او دلش می‌خواست به سرزمینش برگردد. تنها هم زبانش لیندا بود که می‌توانست با او ارتباط برقرار کند. کنار پنجره اتاقش ایستاده بود دلش هوای آزاد می‌خواست اما تنها. دلش لبخند می‌خواست اما یادش رفته بود صدای خنده‌های بلندش چگونه بوده است. روی تخت آهنی خود می‌نشیند تنها فکری که او را از تشنج دور می‌کرد، فکر لیندا بود. ساعت‌ها و روزها به قیافه و لبخند لیندا فکر می‌کرد، تا آرام باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا همراه پرستاری که به تازگی منتقل شده بود وارد اتاق تانیا شدند. تانیا بر روی تخت خوابیده بود. موهایش را روی صورتش ریخته بود. لیندا وسط اتاق ایستاد و برای پرستار جوان توضیح داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین ویولت، تانیا مشکل بزرگی داره که نتونسته اون رو حل کنه و الان تقریبا پنج ساله کارش خوابیدن روی تخته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویولت موهای کوتاه مشکی رنگش را پشت گوشش زد و روی صندلی کنار در نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا به سمت تخت تانیا می‌رود، موهایش را کنار زد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بعد از تصادفی که باعث شد هم خوزه و هم دختر هشت ساله‌اش تو ماشین آتش بگیرند و تانیا فقط از ماشین پرت میشه بیرون و هیچ کاری از دستش برنمیاد، یک زندگی نباتی داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویولت بلند شد و کنار لیندا ایستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی هیچ راهی نداره که خوب بشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا دستی به صورت رز کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تانیا حالش خوبه اما شوک بزرگی بهش وارد شده که نمی‌خواد خوب بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویولت به سمت ورودی درب اتاق رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ‌هرکاری از دستم بربیاد براش انجام می‌دم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا همراه ویولت از اتاق خارج شدند. لیندا به سمت اتاق مایکل رفت و ویولت به سمت اتاق رِست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا رو‌به‌روی مایکل نشست و اخم کرد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو که باز هم ریشت رو نذاشتی جوزف کوتاه کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل به سقف نگاه کرد و خندید. به لیندا نگاهی انداخت و پشتش را به او کرد. لیندا از این کار مایکل تعجب کرد! تا به حال به حرف‌هایش انقدر دقیق عکس‌العمل نشان نداده بود. به سمت مایکل رفت موهایش را نوازش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مایکل چی باعث شده از من دلگیر بشی؟! می‌خوای نقاشی کنی متوجه بشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل بعد از چند دقیقه روی تخت نشست و دستش را دراز کرد. لیندا برگه و مدادی را در دستش گذاشت. مایکل شروع به کشیدن کرد و لیندا در حال نوشتن شرح حال مایکل بود که توانسته بود عکس‌العملی نشان دهد که نشان از دلخوری دارد. لیندا امیدوار بود مایکل دلیل این کار را بداند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از لحظه‌ای، مایکل دختری را کشیده بود که از اتاقی دور بود و پسری داخل اتاق به در نگاه می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیندا چند‌ لحظه‌ای با دقت به نقاشی نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واقعا منتظر من بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل هیچ عکس العملی نشان نداد و فقط باز هم به درب اتاق خیره شد. لیندا به چهره‌ای که به تازگی توانسته بود آن را از بین خرمن مو و ریش مایک ببیند نگاه کرد. چال وسط چانه‌ی بزرگ و مستطیلی مایکل از نظر لیندا جذاب‌تر از ل**ب‌های پهن و پیشانی کوچکش بود. ابروهایش پهن و بور بود. کنارش روی تخت نشست و دستش را بر روی دست مایکل گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مایکل عزیز من چند روزی درگیر کار‌های جا‌به‌جایی بعضی بیمارها از بخش خودمون به جای دیگه بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مایکل بدون توجه به لیندا سر جای خود دراز کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از پاهایش را دراز کرد و دیگری را از زانو خم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.