رمان تا ته دنیا به قلم سوگند دهکردی نژاد
داستان دختریست که دل در گرو همکلاسی مغرور خود مسعود دارد.باید دید که مسعود هم اورا دوست دارد یا نه! آیا او هم به مانند دختر داستان ما عاشق است؟ سرانجام این عشق چه میشود؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۲۷ دقیقه
" باشه حتما ." ذوق کرد . " خوشحالم که می آی . پس منتظرتم . گوشی را گذاشتم و نفس بلندی کشیدم . حالا کو تا پنجشنبه نهایتش همان روز بهش زنگ می زنم و می گم مامانم حالش خوب نیست نمی تونم بیام . شروع کردم تو اتاق قدم زدن . حالا واسه چی نرم ؟ از پنجره به حیاط خیره شدم . برای اینکه از دست مسعود ناراحتم . خیلی بی ملاحظه ست . خوب این چه ربطی به خواهرش داره ؟ نگاهم را به گنجشک هایی که به زمین نوک می زدند دوختم . ربط داره . هر چی باشه برادرشه . یک کلاغ هم به گنجشک ها اضافه شد . به خودم غر زدم . ساغر خیلی سخت می گیری . تو که اخلاق مسعود را می شناسی . همش دوست داره شوخی کنه . تازه اونکه چیزی نگفت . یه خرده سر به سرت گذاشت . تو جنبه نداشتی و سرش داد کشیدی . حالا یه چیزی هم طلبکاری ؟
دستگیره در را گرفتم . " پس که سرما خوردی و حالت بده و نمی تونی بیای نه ؟ "
" گفتم که نه . حالم هم خوب بود نمی آمدم . " لحنش با عصبانیت و کنایه بود . حرص خوردم . " پس بیا . این شماره تلفن خانه مسعود ایناست . می ذارم تو کشوی میز توالت . دیر کردم زنگ بزن ." چپ چپ نگاهم کرد . " حالا کی سرت را به باد بدی خدا می دونه ." محل ندادم و از در بیرون آمدم . پایم را محکمتر روی پدال گاز گذاشتم . داره دیر می شه . توی آینه ماشین به خودم نگاه کردم . نمی دونم چرا دلشوره دارم من که به مامان گفتم دارم می روم تولد یکی از بچه های دانشکده اونم که چیزی نگفت . پس چرا بی خودی دلهره دارم . نکنه ساحل لو بده و اسم مسعود را بیاره . از ماشین ب*غ*لی سبقت گرفتم . نه ساحل هر اخلاق گندی داشته باشه این کاره نیست . نفس بلندی کشیدم و سرعتم را بیشتر کردم . باز خوبه مامان زیاد به بیرون رفتنم گیر نمی ده و آزادم می زاره . مخصوصا از موقعیکه دانشگاه قبول شدم . باهام مثل ساحل رفتار می کنه . خیلی بهم اطمینان داره . خنده تلخی کردم و دنده را عوض کردم . ولی ساحل کجا و من کجا ؟
از در وارد شدم . مونا به استقبالم آمد و ب*و*سم کرد . خیلی باسلیقه لباس پوشیده بود . پیراهن بلند آجری رنگ که دور سر آستین ها و یقه اش از خز بود . از همیشه زیباتر به نظرم رسید مخصوصا با آن سایه آجری رنگ پشت چشمش . پالتویم را گرفت ." خوش آمدی ولی چرا دیر کردی ؟ خیلی منتظرت بودم . کم کم داشتم از آمدنت ناامید می شدم ." موهای صافم را جلوی آینه مرتب کردم و ریختم روی شانه ام . پرسید :" پس ساحل جون کجاست ؟"
" سرمای شدیدی خورده . نتونست بیاد . معذرت خواهی کرد ." دستش را پشت کمرم گذاشت و با هم به سالن رفتیم . چقدر شلوغ بود و خیل دختر و پسر در حال ر*ق*صیدن بودند . انگار من آخرین نفر بودم توی دلم خالی شد و احساس غریبی کردم . چشم چشم کردم ولی مسعود را ندیدم . مونا متوجه شد و گفت :" مسعود همین دور و ورهاست الانه که پیدایش بشه . " و منو به جلو برد و به مادرش معرفی کرد . " ساغر دوستم ." خوب شد که نگفت دوست مسعود . خیالم راحت شد . مامانش زن خوشرو و درشت اندامی بود و به گرمی گونه ام را ب*و*سید . چقدر شبیه به مسعود بود . همان چشمان قهوه ای همان موهای صاف فقط با ظرافت بیشتر در قالب صورت زنانه . با ملایمت گفت :" خوش آمدی عزیزم ." تشکر کردم . مونا بعد از آن مرا به برادر بزرگش مهران معرفی کرد . تقریبا سی سال داشت . قدش از مسعود کوتاهتر و چاق تر بود . خیلی مودب و محترم با من دست داد و به رویم لبخند زد . بعد هم سهیلا زن برادرش که بسیار خوش اندام و با کلاس بود و تانیا دختر سه ساله شون . آخر سر هم باباش آقای کامیار . شبیه وکیل ها بود . با ریش پروفسوری و سرش که می رفت طاس بشه . درست مثل بابا . نفس عمیقی کشیدم . بالاخره مراسم معارفه تمام شد . حالا خوبه تعداد خانواده شون کم بود والا معلوم نبود تا کی طول می کشید . مونا من را وسط چند تا دختر نشاند و به یکی از آنها گفت :" افسانه مهمون افتخاریه . حواست بهش باشه ." و رفت سراغ بقیه . دختره لبخند شیرینی زد و خودش را دختر عموی اون معرفی کرد . بهش تبسم کردم . صورتش گیرایی خاصی داشت . یه متانت و ارامش خاص . برایم میوه گذاشت و شربت تعارفم کرد . تمام سالن را از نظر گذراندم . عجب خانه شیک و با کلاسی . چه تابلوهای گران قیمتی به دیواره . مبل های استیل طلایی و پرده های همون رنگ آینه کنسول و آباژور و چیزهای عتیقه و تزئینی خوشگل . نه معلومه وضعشان خیلی خوبه .راستی مسعود گفت بابام چکاره س . انگار که گفت ... اره گفت دفتر اسناد رسمی داره . پس بگو برای همین قیافه اش شبیه وکیل هاست . درست حدس زدم . آهنگ خیلی شادی از ضبط پخش شد . مونا بطرفمان آمد . " یالله تنبلی نکنید . پاشید . پاشید ." من خوردن شربت را بهانه کردم ولی افسانه بلند شد . محو ر*ق*ص ملایم و حرکات موزون او بودم که دستی به بازویم خورد برگشتم . یه آن نفسم بند اومد . وای لامصب چقدر جذاب شده . مخصوصا با صورت هفت تیغه و موهای یک وری براق و کت و شلوار مشکی خوش دوختش . خیلی مردانه و اراسته بنظرم اومد . نه وجدانا مسعود جذابه .
کمی خودم را جمع و جور کردم . نباید بهش زل بزنم . ولی آخه چرا خودش به من خیره شده و چشم از من ب نمی داره ؟ نگاهش پر از تحسین بود و آخر سر هم طاقت نیاورد و گفت :" چه دختر ناز و ملوسی . اجازه می دی درسته قورتت بدم ."
اخم کردم ." تو باز شروع کردی . کاری نکن نیامده برم ها ." دستش را بالا برد . " خیلی خوب . خیلی خوب . دیگه شوخی نمی کنم چه بد اخلاق و بی ذوق ." پایم را روی پام انداختم و سرم را برگرداندم . " تو هیچوقت درست نمی شی ." لبه پیراهنم را که کمی بالا پریده بود مرتب کرد و اهسته گفت :" یه دختر خوب موقع نشستن باید مواظب لباسش باشه که بالا نره ." تند توی صورتش نگاه کردماثری از شوخی که نبود هیچ کاملا هم جدی بود . خجالت کشیدم و داغ شدم . چرا مسعود اینطوریه ؟ خودش هر جور دلش بخواد حرف می زنه و شوخی می کنه ولی مورد به این کوچکی را بهم گوشزد می کنه . منکه هنوز نشناختمش . نگاهی به اطرافم انداختم . کسی حواسش به ما نبود . فقط یک آن افسانه نگاه گذرایی انداخت و با تبسم دور شد . بعد از چند دقیقه سکوت خودش دوباره سر صحبت را باز کرد . " حالا کی می خوای هنرنمایی کنی ؟" تعجب کردم ! " هنرنمایی ؟"
" آره دیگه . پس کی می ر*ق*صی ؟"
" وقت گل نی ." سرش را نزدیک تر آورد . بوی ادکلنش به مشامم خورد . از آن بوهای تند و مردانه و خوشایند . " حتما ر*ق*ص بلد نیستی نه ؟"
پشت چشم نازک کردم . " اتفاقا خوب هم بلدم ."
" خوب پس چرا ؟...." حرفش را قطع کردم . " چون تو خیلی پروئی اون موقع پروتر هم می شی ." به صندلی تکیه داد و نفس بلندی کشید . " آه چه دلیل محکمی " و چشمان شوخش را از من برگرفت .
چند تا آهنگ شاد و شلوغ نواخته شد . نوک پنجه هایم بی اراده به حرکت درآمد .اه . تقصیر خودمه نباید کلاس می ذاشتم . الان بدجوری ه*و*س کردم خودم را تکان بدم و بر*ق*صم . ولی آرام نشستم و عذاب نر*ق*صیدن را تحمل کردم . رو کردم به مسعود . " راستی امیر کجاست ؟ نیامده ؟"
" نه ."
" چرا ؟"
" نمی دونم مثل اینکه با خانواده عمویش اینا قرار بود برن جایی انگار یه جای دیگه دعوت داشتن ." رفتم تو فکر. موزیک قطع شد و مونا همه را به شام دعوت کرد . مسعود بهم اشاره کرد که سر میز بروم و خودش بلند شد که به بقیه مهمان ها تعارف کنه .
یک مقدار لازانیا و کمی الویه تو بشقابم ریختم . متوجه شدم که مسعود به ظاهر در حال بازی با بچه برادرشه ولی زیر چشمی به من نگاه می کنه . شانه هایم را صاف کردم و موقر ایستادم . لباس مشکی آستین بلند و ساده ای که به تن داشتم کاملا فیتم بود . از قصد آن را پوشیدم تا ظرافت هیکلم را بیشتر نشان بده . تحسین را تو صورت مسعود دیدم ولی به روی خودم نیاوردم و به خوردن مشغول شدم .
شام تمام شد . حدود یک ساعت دیگه همه ر*ق*صیدند و بعد کیک و مراسم کادو باز کردن شروع شد . نزدیک ساعت یازده بود . از جایم بلند شدم . مسعود کنارم بود . " کجا بمون می رسونمت ."
" نه ماشین اوردم . ولی دلشوره گرفته ام . می ترسم مامان اینا دلواپس بشن ." مونا پالتویم را بدستم داد :" بابت بلوز خوشگلی که برام آوردی ممنون . لطف کردی ." صورتش را ب*و*سیدم . " قابلت را نداشت . مهمانی خیلی خوبی بود . بابت همه چیز مرسی ." مسعود تا توی پارکینگ باهام اومد . دکمه های پالتویم رو نبستم و سریع نشستم تو ماشین . " چقدر هوا سرده ." سرش را آورد تو :" برف هم زیاد شده خیلی احتیاط کن . زمین لیزه . رسیدی خانه یه زنگ به من بزن . خیالم راحت شه ."
با تعجب بهش خیره شدم ." جدیدا مهربان شده ای ." پلک اش را پائین آورد و لبخند قشنگی زد ." مهربانتر هم می شم حالا صبر کن ." نگاهش حالت خاصی داشت ولی من نفهمیدم . دنده عقب گرفتم و براش بوق زدم ." خداحافظ." دست تکان داد :" منتظر زنگت هستم ."
با اضطراب وارد خانه شدم . مامان در حال کتاب خواندن بود . چراغ اتاق کار بابا هم روشن بود . ای وای اونم که نخوابیده . احتمالا داره روی یکی از نقشه هایش کار می کنه . مامان نگاهی به ساعت انداخت . " خیلی دیر کردی . بابات هم کم کم داشت صداش درمی آمد . تو که گفتی زود می آم ." دستهایم را جلوی شومینه گرم کردم و خیلی عادی گفتم :" چکار کنم تولدئه دیگه تا شام خوردیم و کادوها را باز کردند طول کشید . نتونستم زودتر بیام . اصرار داشتند تا آخرش بمونم ."
با دقت به صورتم خیره شد . بی اراده سرم را پائین انداختم و به چشمانش نگاه نکردم . " حالا خوش گذشت ؟" نفس راحتی کشیدم و سرم را بالا آوردم. " بله عالی بود . جای شما خالی . راستی ساحل کجاست ؟"
" رفته بخوابه ." در اتاق را باز کردم و کلید را زدم . ساحل مضطرب و عصبی لبه تخت نشسته بود . تند و خشن گفت :" خاموش کن اون پروژکتور رو چشمام کور شد ." دستم را به کمرم زدم و نزدیکش رفتم . " منکه می دونم چراغ بهانه ست . بگو دردت چیه ؟" با حرص پشتش را بهم کرد ." حیف شد اومدی . یک کم زوده . شب را همان جا می موندی ."
" آها پس بگو مشکلت اینه . خوب تو به من چکار داشتی می خوابیدی ؟" با غضب برگشت به صورتم زل زد . " تو خیلی وقیح و خودسر شدی . حالم ازت بهم می خوره ." آهسته خندیدم . رفت زیر پتو و داد زد :" خاموش کن اون چراغ لامصب رو ."
نگاهی به گونه های برجسته و لبهای بزرگ و خوش فرم مهتاب انداختم تو دلم تحسینش کردم . با پوست گندمی و موهای فرفری و قد بلندش عین دو رگه های سرخ پوست می مونه . جذابه و خندیدم . " حالا تو بیا مهتاب . شاید خدا خواست و اونجا بختت باز شد و یکی را گیر آوردی ." تبسم کرد . چال گوشه لپش پیدا شد . فریبای فضول موش دواند ." دختر ساده نباش ساغر برای اینکه ما را سیاه کنه باهاش بریم نمایشگاه کتاب این حرف را می زنه والا اونجا بجز یه مشت بچه خرفت عینکی کسی پیدا نمی شه ."
مهتاب گفت :" ولی همچین بد هم نیست . دانشگاه که سرویس رفت و برگشت گذاشته . یه دوری هم می زنیم خوش می گذره . " و زد به من . " ببین کیا دارن می آن ؟" سرم را برگرداندم . امیر و مسعود از راه رسیدند . مسعود پرسید ." کجا ؟"
" نمایشگاه کتاب ."
" ا... اتفاقا ما هم داریم می آئیم ."
" خوب چرا با ماشینت نمی آی ؟"
" خرابه . دیروز گذاشتمش تعمیرگاه . بی ماشینی دردسره ." امیر آرام گفت ." من وادارش کردم بیاد می دونی که اهل این چیزها نیست ." راننده بوق زد و همگی سوار شدیم . اونها عقب اتوب*و*س نشستند ما هم چند ردیف جلوتر . اتوب*و*س حرکت کرد . فریبای شکمو یه چیپس خانواده بزرگ باز کرد و گرفت جلوی من و بی مقدمه گفت ." اگه بیاد خواستگاریت قبول می کنی ؟" حواسم نبود . " کی ؟" دهنش را کج کرد ." بابای من . خوب معلومه مسعود دیگه ."
خندیدم ." فریبا تو چقدر بامزه عصبانی می شی ." یه مشت چیپس چپاند توی دهنش ." طفره نرو . جوابم را بده ." نگاهی به مسعود انداختم ماشین حساب تو دستش بود و امیر هم تند تند از روی ورق یه چیزهایی می خوند . سرم را تکان دادم . " تو چقدر ساده ای دختر جان پسرهای این دوره و زمونه فقط فکر عشق و کیف اند و تا قبل از چهل سالگی زن بگیر نیستند . این پنبه را از گوشت بکن بیرون ."
" خوب پس برای چی باهاش دوستی ؟"
" فکر کن برای سرگرمی . فکر کن برای خنده . یه همچین چیزهایی ."
" عجب چه هدف والا و مقدسی . آدم در مقابلت احساس پوچی و حقارت می کنه ." لحنش خیلی بانمک و مسخره بود . از خنده ریسه رفتم . خودش و مهتاب هم همین طور .
وارد سالن نمایشگاه شدیم . مهتاب گفت :" اه ... چقدر شلوغه . نمردیم و دیدیم مردم ایران هم کتاب خون شدند ."
" حالا چطوری از وسط اینها رد شویم ؟" فشار جمعیت ما را به جلو هل داد و حس کردم دل و روده ام داره می ریزه بیرون . با تقلای زیاد جلوی یکی از غرفه ها رسیدیم . فریبا غر زد . " توی این وضعیت مگه میشه خرید کرد ؟" مقنعه ام در حال افتادن بود کشیدمش جلو . " آره کاش نیامده بودیم . پس فقط بذارید من هشت کتاب سهراب سپهری را بخرم و بریم بیرون ." صدای سرفه ای کنار گوشم من را متوجه مسعود کرد . اخمهایش بدجوری تو هم بود . ا... واسه چی دنبال منه ؟ حالا چرا اینقدر عصبانیه ؟ سرم را برگرداندم . چپ چپ به پسری که خودش را به ما چسبانده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود و آماده متلک گفتن نگاه کرد . برق خطرناکی که تو چشماش بود ترسوندم . به بچه ها اشاره کردم . " بهتره بریم حوصله جنگ و دعوا ندارم . از خیر کتاب خریدن گذشتم ." با خودم غر زدم واسه چی مثل بادیگارد دنبالم راه افتاده . می خواد چی را ثابت کنه ؟ که یعنی من نسبت به تو تعصب دارم چه غلطها ؟ با هزار زحمت بیرون آمدیم و نفس عمیقی کشیدم . فریبا گفت :" آخیش حیف این هوا نیست ما بی خودی وقتمان را توی اون راهروی تنگ و پر از دود سیگار و عرق و هزار تا بوی گند دیگه تلف کردیم . کتاب می خوای برو کتابفروشی . پول بیشتر بده ولی اینقدر عذاب نکش . خودم را باد زدم ." واقعا راست می گی اصلا نمی ارزه ." چشمش بوفه را دید . " بریم اونجا بستنی داره ."
مهتاب گفت :" وای بترکی همین یک ساعت پیش چیپس به اون بزرگی را تنهایی خوردی ." دنباله حرفش را گرفتم :" آخه عزیزم هیچ علتی بی معلول نیست " و به هیکل درشت فریبا اشاره کردم . اونم سریع با دستش کمرم را وجب کرد . " اها ... ببین فقط دو وجبه . پس به این نتیجه می رسیم که تو هم دچار سوءتغذیه و گرسنگی حاد هستی و هر لحظه ممکنه بشکنی . " سر و گردنش را با ناز و عشوه تکان داد . " من همینطوریش هم واسم سر و دست می شکنن . مگه همین چند دقیقه پیش تو نمایشگاه ندیدی پسره چطور محوم شده بود ؟" مهتاب مسخره اش کرد ." آره . مگه همین بی سر و پاها بهت گیر بدن ." زد تو سر مهتاب . یه لیس دیگه به بستنی زدم . سر و کله مسعود و امیر پیدا شد . مهتاب و فریبا هر کدام از یک طرف محکم با ارنج به پهلویم کوبیدند نگاه تندی بهشون انداختم . " بابا چتونه پهلوم سوراخ شد . آره کور که نیستم دیدمشون . " مسعود یه نایلکس دستش بود . " ساغر وقت داری بریم جایی ؟"
تعجب کردم . " کجا ؟ "
" همین نزدیکی ها ." چشم هایم را تنگ کردم . " که چی بشه ؟"
" حالا بریم بهت می گم ." کنجکاو شدم یعنی چکارم داره . برم ؟ نرم ؟ مهتاب بهم چشمک زد و ابرو اومد . فریبا آهسته زد به پام . " بدبخت برو دیگه چرا معطلی ؟"
" پس شماها چی ؟"
" هیچی طبق معمول این جور وقتها گم می شیم ." لبم را گاز گرفتم که نخندم . تردید را کنار گذاشتم . " باشه می آم . ولی خیلی طول نکشه . تازه بچه ها هم در جریان هستند . پس مواظب باش دست از پا خطا نکنی ." دستش را تو موهای ل*خ*تش فرو کرد . " اصلا به آقای باشخصیتی مثل من می خوره ؟ تو بلایی سر من نیار مطمئن باش من ازاری ندارم ." خندیدم . رو کرد به امیر . " پس تا تو برسی شرکت منم پیدام می شه ."
با هم تنها شدیم . منتظر و کنجکاو نگاهش کردم . " خوب!!!"
با ملایمت گفت :" یک کافه تریا خوب همین اطراف سراغ دارم بریم اونجا ." به دسته کیفم ور رفتم . ای بابا چقدر کلاس می ذاره . کشت منو . هر چی می خواهد بگه بگه دیگه . چرا کشش می ده ؟ وارد کافه شدیم جای دنج و خوبی بود . شیشه های دودی اش را از نظر گذراندم و با خودم گفتم . حداقل این مزیت را داره که از بیرون دیده نمی شیم . رو به روی همدیگر نشستیم . اهنگ ملایمی در حال پخش شدن بود . احساس ارامش کردم . چه رمانتیک و چه کم نور . شاعرانه است . خیلی خلوت بود . جز ما فقط دختر و پسری یک میز آن طرفتر نشسته بودند و چنان سرهایشان نزدیک به هم و در دنیای خودشون غرق بودند که انگار اصلا کسی را نمی دیدند . هر دو در یک زمان نگاهمان به آنها افتاد . متوجه حالت مسعود شدم مهربان و صمیمی تبسم کرد . احساس دستپاچه گی کردم . گفت :" من می خوام نسکافه سفارش بدم تو چی می خوای ؟"
" آناناس گلاسه ."
چشمک زد . " هر چند آناناس گلاسه یه خرده دخترانه ست ولی باشه منم همون را می خورم ." تا آوردن سفارشمون هیچکدام حرف نزدیم ولی بعد از آن طاقت نیاوردم و گفتم ." نمی خوای چیزی بگی ؟ " اشاره کرد . " حالا بخور ."
" حالا تو بگو ."
" چقدر عجولی . مگه چند ماهه دنیا اومدی ." و از کنار دستش یه بسته بطرفم دراز کرد . " بفرما مال توئه ." کادوپیچ نبود . رویش را خواندم . هشت کتاب سهراب سپهری . از تعجب و خوشحالی همینطوری موندم . " وای دستت درد نکنه . تو از کجا فهمیدی من این کتاب را می خوام ." چشم های قهوه ای درشتش برق زد . " خوب دیگه !!" صفحه اول را باز کردم و رویش را خواندم بیاد دوست و برای دوست . سرم را بالا اوردم . چشم های نافذ و عمیقش مهربان چشمهای من را جستجو کرد . احساس خوبی بهم دست داد . انگار پوست تنم کشیده شد . اب دهنم را قورت دادم . " مرسی مسعود . نمی دونم چی باید بگم یعنی چطوری تشکر کنم ." با احتیاط نوک انگشتم را گرفت . " قابل نداره خانم کوچولو ." سرم را پائین انداختم و گرم شدم . خوردن اناناس گلاسه برایم سخت شد . صدام زد :" ساغر ؟" چشم هایم را بالا آوردم . مشتاقانه بهم زل زد . ضربان قلبم از حالت عادی کمی تندتر شد . لیوانش را پس زد و دو تا دستش را زیر چونه اش گذاشت . " تو زیاد شعر دوست داری ؟
" اره خیلی ."
" چرا ؟"
چشمم را به نور کمرنگ چراغهای هالوژن سقف دوختم . " اگه راستش را بگم مسخره ام نمی کنی ؟ "
" نه " لحنش صادقانه بود . نفس بلندی کشیدم . " چون شعر بهم پر و بال می ده و زیر و رویم می کنه و زمانی هم که ناراحت باشم خوندن شعر تسکینم می ده ." چند لحظه سکوت کرد و جدی رفت تو فکر و بعد با گرمی خاصی گفت :" تو برخلاف ظاهر شیطونت دختر بااحساسی هستی فقط لازمه یک نفر پرده های روحت را با حوصله دانه دانه کنار بزنه تا به اصل وجودت برسه . مگه نه ؟ درست می گم ؟" جواب ندادم ولی ضربان قلبم تندتر شد . چقدر خوب تونست احساس من رو توجیه کنه . پس معلوم می شه برخلاف تصورم خیلی چیزها را می فهمه ولی اونم یا بلد نیست یا نمی خواد بروز بده . موهایش را از روی پیشانی اش عقب زد و خیلی مودبانه گفت :" حالا اجازه می دی بریم ؟" سرم را تکان دادم . " باز هم بابت کتاب ممنون . خیلی محبت کردی ." در سکوت تبسم کرد و هر دو با هم از کافه بیرون اومدیم .
آقای مهدوی استاد حسابداری عمومی با کت و شلوار راه راه عهد قاجارش وارد کلاس شد و کیفش را روی صندلی گذاشت . و دو تا پنبه را از توی سوراخ های بینی اش درآورد . سرش را تکان داد . " واقعا هوای تهران آلوده ست . سرب خالصه . اصلا نمی شه ایران را با کشورهای خارجی مقایسه کرد ." دستم را زدم زیر چانه ام . اوف حالا باز می خواد از آمریکا تعریف کنه . بابا تو که عشق اونجا را داشتی واسه چی برگشتی ؟ خنده بامزه ای کرد . " کار حسابدارها خیلی سخته . البته در همه جای دنیا و همیشه در اضطراب و تنش عصبی هستند که مبادا کم و کسری پول بیارن . برای همین به عقیده من آخر و عاقبت همه آنها یا منتهی به آسایشگاه روانی می شه یا پوشیدن لباس هایی با آرم ترازو پشت میله های زندان به جرم دزدی ." با خودم گفتم احتمالا تو را می برن اسایشگاه روانی . تو کلاس چرخی زد و عینک پنسی اش را با دستمال پاک کرد و تک تک بچه ها را نگاه کرد . اشاره زد :" شما آقای شاهین کیوانی تشریف بیاورید پای تخته و مساله دفعه پیش را حل کنید ." شاهین کیوانی با موهای روغن زده سیخ سیخ و شلوارش که انگار داشت از ب*ا*س*نش می افتاد به سمت تخته رفت . ناغافل پایش به سطل آشغال گیر کرد و یکدفعه تعادلش را از دست داد و ولو شد وسط کلاس . شلیک خنده بچه ها به هوا رفت . منم به حدی خندیدم که چشمام پر از اشک شد . آخیش دلم خنک شد تا تو باشی که اینقدر دخترها را اذیت نکنی . استاد زد روی میز . " لطفا ساکت ." صدای بچه ها قطع شد . ولی من باز غش و ریسه رفتم . نگاه شاهین کیوانی باهام تلاقی کرد . با کینه توزی عجیبی بهم زل زد و با چشم و ابرو خط و نشان کشید . سرم را برگرداندم زیر لب گفتم گم شو اشغال . زنگ خورد . سریع وسایلم را جمع کردم و از کلاس بیرون آمدم . مهتاب دنبالم دوید . " کجا با این عجله ؟ مگه می خوای سر ببری ؟ صبر کن فریبا هم بیاد با هم بریم ." به ساعت نگاه کردم ." از سر بردن هم بدتره . امشب مهمون داریم . اونم کی عمه ام اینا . باید زودتر برم خانه به مامانم کمک کنم . آخ آخ یادم رفت باید سر راه شیرینی هم بخرم . ببین من خیلی کار دارم خداحافظ " و پله ها را با سرعت پائین آمدم . مامان بی صبرانه منتظرم بود . شیرینی را بدستش دادم . " خامه ایه ؟"
" آره . ولی پدرم دراومد . اینقدر وایسادم تا شیرینی تر آماده شد . من نمی دونم قنادی هیلدا چرا اینقدر بی خودی شلوغه مگه مجانی شیرینی می ده ؟"
" دستت درد نکنه . پس حالا زحمت بکش و آنها را بچین تو ظرف ." شیرینی خوری بزرگ کریستال را برداشتم و دانه دانه و با دقت آنها را گذاشتم تویش . نوک انگشتانم خامه ای شد . " مامان این مهمونی چه وقته ست ؟ هیچ عمه اینا عادت نداشتند وسط هفته بیان خانه ما ." پشت به من از توی کابینت دیس پیرکس را برداشت . " همینطوری . مهمونی که اخر هفته و وسط هفته نداره ." ساحل از در وارد شد . صورتش خسته بود و عرق کرده . با کلافگی روسری و مانتویش را درآورد . " وای بیرون چقدر گرمه . آدم خفه می شه . من برم دوش بگیرم ." مامان ظرف سالاد را جلوم گذاشت ." حالا که داری زحمت می کشی پس این سالاد را هم درست کن ."
غر زدم ." پس ساحل تو این خانه چکاره س . " و شروع کردم به خرد کردن کاهوها . ظرف آماده و تزئین شده سالاد را توی یخچال گذاشتم و یه بستنی چوبی برداشتم رفتم بطرف اتاق . ساحل خودش را خشک کرد و کت و دامن طوسی اش را پوشید . " چطوره خوبه ؟" سرم را تکان دادم . " اوهوم ." جلوی اینه نشست و به موهایش ور رفت . به نظرم عصبی بود و بلاتکلیف . چند بار موهایش را بالا بست . بعد بازش کرد بعد بافت . " اه اصلا ولش کن حوصله ندارم ." فرقش را جمع کرد و موهایش را ریخت دور شانه اش . یه گاز به بستنی زدم و با دقت نگاهش کردم . " می خوای بگی چه خبره یا نه ؟" یقه تش را مرتب کرد و لبش را گزید . انگار می خواست گریه کنه . " بفهمی خنده ات می گیره ." به کتابخانه تکیه دادم . " مگه چی شده ؟" کفش های پاشنه بلندش را پوشید و بطرفم اومد . " هیچی بابا . اینجوری که بوش می آد قراره بیان خواستگاری شهاب ." تکه بزرگ بستنی را یکدفعه قورت دادم و چشمام شش تا شد . " از کی می خوان خواستگاری کنن ؟" سرش را چرخاند و پشت دامنش را نگاه کرد . " تو چرا منگی . با چه زبونی حالیت کنم . عمه می خواد منو برای شهاب خواستگاری کنه ." از یخ بودن بستنی و حرف ساحل مخم سوت کشید . " اوه اوه . همین مونده تو عروس اش بشی . از کی تا حالا به همچین فکری افتاده ؟" با ناراحتی لباسهایش را از روی تخت جمع کرد . " چی بگم والا ."
بستنی تو دستم آب شد . " نشنیدی که می گن هر کس عروس عمه بشه عروس جرغاله می شه ؟"
خندید . " دیوونه نه می گن هر کس عروس خاله شه عروس جزغاله می شه ." سرم را عقب بردم . " حالا هر چی . " صدای زنگ اومد و آنها اومدند . عمه بالای اتاق پذیرایی روی مبل سه نفره لم داد . خنده ام گرفت با خودم گفتم . بالاخره هر چی باشه برای این هیکل همچین مبلی هم لازمه . شهاب هم کنار ناصر خان نشست . دست به سینه و اطو کشیده . چشم های آبی سبزش را پائین انداخت و صورت استخوانی اش از خجالت قرمز شد . باز خنده ام گرفت . بی چاره شهاب پر شر و شور تو چه مخمصه ای گیر گرده . اون را چه به خواستگاری از ساحل که با هم مثل خواهر و برادر می مونن . غلط نکنم عمه وادارش کرده . عجب آدمیه ها . حتی تو ازدواج پسرش هم می خواد حرف حرف خودش باشه . اه دیکتاتور . بابا عینکش را از روی چشمش برداشت و به عقب تکیه داد . " پس مهشید کجاست ؟" عمه جواب داد :" با دوستهایش دوره داشت نتونست بیاد ." با چه افتخاری گفت . تو دلم پوزخند زدم . حتما فهمیده خواستگاری الکی ئه . نخواسته وقتش را هدر بده .
بعد از شام ساحل چایی آورد . عمه پایش را روی پایش انداخت و رفت سر اصل مطلب . نیم ساعت یک ساعت دو ساعت . صدایش مثل وز وز مگس تو گوشم عصبی ام کرد . وای خفه شدیم . چرا یک بند حرف می زنه . خودم را کمی جا به جا کردم و بهش زل زدم . اره پسر من مهندسه . دستش تو جیب خودشه . فعاله . خانواده دوسته و ...
زهرا
۱۹ ساله 00سه تا دوست بودن اسمشون زهرا و فاطمه بود یکی دیگشو یادم نمیاد
۱۱ ماه پیشزهرا
۱۹ ساله 00یه ر بود جدا جدا بود اما به هم ربط داشت
۱۱ ماه پیشسحر ۳۵
00خیلی قشنگ بود ولی آخرش یه فصلش نبود
۱۲ ماه پیشاسما
00سلام وقتتون بخیر چرا قسمتهای آخر رمان نصفش نیست .ازیه قسمت پریده به قسمت آخر. من این رمان وخوندم اگه میشه کاملشو بزارین ممنو
۱ سال پیشساغر
۱۷ ساله 00من عاشق این رمانم و زمانیکه ۲۲ساله بودم اونو خوندم چندین بار خوندم و باهاش زندگی کردم و همیشه دوست داشتم و دارم و خودمو جای ساغر تصور میکنم.من عاشششق این رمانم از سالها قبل
۱ سال پیشحلما
۴۵ ساله 10ارزش خوندن داره
۱ سال پیشسوگند
۲۵ ساله 02ب درد نمیخوره اه اه حیف وقت خسته کننده اس
۲ سال پیشتی
۱۹ ساله 11چن تا مشکل داش اول مگع عهد بوقه که گوشی دوم چرا آخرش یهویی شد بدون اینکه توضیحی داده بشه در مورد اون سو تفاهم هاا سوم دوتاشون مغرور بودن دختره کلع(..) تر 😂جالب نبود زیاد ولی ارزش ی بار خوندن داره 👌
۳ سال پیشگوهرصدف
00باسلام رمان تاته دنیایک فصلش نیست من چندباردانلودکردم ولی بازیک فصل نیست
۳ سال پیشنیاز
۱۶ ساله 13مزخرف همین💔
۳ سال پیشمینا
31رمان قشنگی بود ولی آخرش خیلی بی سر و ته تموم شد
۴ سال پیشمهدیس
۱۴ ساله 61عالییییییی
۴ سال پیش
ه
00بهترین رمانی بود که خوندم