سکوت ترجیحی

به قلم Lela zaree

عاشقانه

به نام خدا نمیتونم رمانمو خلاصه کنم تو چند خط باید با تک تک حرکات آشنا بشید تا بفهمید چطوره مطمئنم پشیمون نمیشید از خوندنش چون خودم با اینکه نویسنده شم چندین بار خوندمش هنوزم برام جذابه اگه بعد از خوندنش با نظرم موافق بودید لطفا حمایت کنید و با نظراتتون خوشحالم کنید سکوت ترجیحی


13
283 تعداد بازدید
3 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

شعله های آتیش داشت بیشترو بیشتر میشد خدا یا نفسم داره میگیره
تیکه تیکه گوشت میوفته رو زمین صدای جیغ
میاد هیچی جز شعله های آتیش نیست دارم خفه میشم نفس نفس میزدم
همه جا تاریک شد نفسای آخرمو میزدم یه دستی تند تند تکونم میداد
صدای لالا اومد کم کم چشامو باز کردم نور چشامو زد دوباره بستمشون کم کم به نور عادت کردم کامل چشامو باز کردم لالا با چشای اشکی بهم نگاه میکرد کاش تو همون کابوس میموندم تا اینکه دلسوزی چشاشو نبینم به خودم که مسلط شدم یه لیوان آب برای خودم ریختم کم کم نفسام منظم شد به لالا که فین فینش بند اومده بود نگاه کردم لالا طبق معمول وراجیش شروع شد:اروشه تورو خدا پیش یه دکتر برو چرا انقد لجبازی تا کی میخوایی اینجوری ادامه بدی میدونی چند وقت یه شب راحت نخوابیدی خودت خسته نشدی از این همه کش مکش یه نگا به خودت بنداز ببین چی به روزت اومده عین معتاد ها شدی چشای قرمز پای چشات گود افتاده استخون گونه ات کاملا معلومه رنگ زردت که دیگه بدتر
همونجوری جلوی آینه نشسته بودم تا تموم بشه حرفاش حرفایی که با تمام تلخ بودنشون حقیقت بود حقیقتی که آینه بدتر میزد تو سرم از جلوی آینه بلند شدم اول صبحی لالا باز رفته بود رو دنده حرف زدن با اخم بهش خیره شدم که حرفاشو تموم کنه مثل اینکه کارساز بود چون با تاسف از اینکه حرفاش هیچ تاثیری روم نداشته به سمت در رفت و حین رفتن گفت:اومدم برای صبحانه بیدارت کنم آقای غفوری اومده پایین منتظرته.



سکوت ترجیحی

پارت ۱
خودمو به حموم رسوندم با یه دوش آب گرم مغزمو از هرچی فکر تکراری بود شستمو اومدم بیرون خدمتکار تو اتاق منتظر بهم چشم دوخته بود سفارشمو رو دفترچه نوشتم و اون بی حرف رفت از تو کمد آماده کرد لباس هامو اومد پشت سرم سشوارو به برق زد و حین اینکه موهامو سشوار میکشید گفت :خانم آقای غفوری گفتن کار واجب دارن مثل اینکه عجله داشتن گفتن چند بار با موبایلتون تماس گرفتن جواب ندادید مجبور شدن بیان اینجا
غفوری هیچوقت انقد عجول نبوده چکار واجبی داره که اول صبح اومده
بلند شدم موهای بلندمو با یه کش پشت سرم جمع کردم کت شروال سفیدمو با شال و صندل مشکی پوشیدم تو آینه یه نگاه به خودم کردم آماده بودم رفتم پایین غفوری رو یه مبل نشسته بود و پشتش به من بود هنوز متوجه من نشده بود از قصد قدم هامو محکم برداشتم که سرشو چرخوند و متوجه من شد به احترامم بلند شد منم بهش رسیدم و با دست تعارف کردم بشینه
غفوری:حال شما چطوره خانم آریایی میدونید چندبار بهتون زنگ زدم جواب ندادید مجبور شدم بیام اینجا
اون حرف میزد و من حین اینکه به حرفایی که سعی میکرد خوشحالیشو بروز نده گوش میدادم و مستقیم به چشماش که حالا انگار یه چیزی باعث شده بود اینطور برق بزنن نگاه میکردم چشمای مشکیش میون مژه های بلند و سیاهش برق میزد عین ستاره میخواست شروع کنه بحثیو که بخاطرش اومده بود اینجا که من بلند شدم اونم به تبعید از من بلند شد راه افتادم سمت سالن صبحانه حاضر بود با دست تعارف کردم بشینه که گفت:نه ممنون من خیلی وقت بیدار شدم و صبحانه خوردم ببخشید که انقد زود اومدم شما میل کنید اگر میخوایید بحث بزارم بعد از صبحانه
بهش نگاه کردم و با دست یکی از میزهارو نشونش دادم و خودم نشستم فهمید که باید تا من صبحانه میخورم اونم حرفشو بزنه نشست رو به روی من راس میز و شروع کرد به شمرده شمرده توضیح دادن :ببینید خانم آریایی میخوام اول از هرچیزی بهتون بگم که مثل این دوازده سالی که منو به وکیلیتون قبول کردید و بهم اعتماد کردید اینبار هم بهم اعتماد کنید میدونم همیشه با احتیاط عمل کردید و قرارداد هایی با مبالغ معلوم و مطمئن قبول کردید و سعی کردید که اول از شریک کاریتون مطمئن بشید بعد شراکتو قبول کنید
داشت خسته ام میکرد با حرفاش کاش بفهمه اینارو خودم میدونم و حرف اصلیشو بزنه سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم متوجه نگاهم شد و حرفشو به بحث اصلی کشوند
غفوری:ببخشید که انقد حرف زدم اگه بحث مهمی نبود مطمئن باشید انقد مقدمه چینی نمیکردم حالا میرم سر بحث اصلی یه پیشنهاد شراکت دارید از طرف یه موسسه خیریه این موسسه فکر نکنید یه شعبه یا یه مدرسه یا یه بهزیستی نه این موسسه بزرگترین موسسه کودکان سوخته است تا الان با یکی از رقیب های ما قرارداد داشتن ولی به علت بی کیفیت بودن فقط یکی از بافت لباس ها متاسفانه جون یه بچه از دست رفته و مدیرش به شدت سرسختی داره به همین دلیل بدون هیچ عذر و بهانه ایی قرارداد فسخ کردن و ازشون شکایت کردن و الان وقت ندارن که به دنبال یه شرکت جدید باشن پدر من جزو حیئت مدیره اونجاست و از اونجایی که چندین بار به شرکت ما اومدن به آقای مولایی که رئیس این موسسه هستن پیشنهاد شرکت شمارو دادن و ایشون درخواست یه قرار ملاقات دارن با شما البته اینم در نظر بگیرید که فقط دو ماه تا عید وقت هست و ایشون این قرار ملاقات رو در واقع برای بستن قرارداد میخوان چون بچه ها برای عید و جشن آخر سال لباس میخوان
نفس کم آوورد و از آب روی میز یه لیوان ریخت و یه نفس سر کشید حق داشت کم حرف نزده بود
خیلی وقت بود صبحانه مو تموم کرده بودم و منتظر بودم بره سر موضوع اصلی که داشت دوازده سال وکیل بودن خودشو ضامنش میکرد فکر کنم داشت تو مغزش حرفاشو مرتب میکرد نمیدونم از چی میترسید که انقد من من میکرد من که نه اهل داد زدن بودم نه چونه زدن آخرش یا آره بود یا نه تمام
سرشو بلند کرد یه نفس عمیق کشید و دوباره شروع کرد
غفوری:چیزی که میخوام بهتون بگم مطمئنا جوابش نه برای همین میخوام این یک بار به من اعتماد کنید‌ شما همیشه بیشتر از پنج هزار تاسفارش برای قرارداد قبول نمیکنید حق هم دارید همیشه رو چیزی که دارید قرار میبندید نه بیشتر چون مطمئن هستید کسی نیست که اگر ضرری متحمل شدید پشتیبانتون باشند ولی الان موضوع خیلی بیشتر از چیزی که بخواییم احتیاط کنیم مدیر موسسه سفارش پانزده هزار لباس یک دست و رنگارنگ دارند یعنی سه برابر ظرفیت داخلی ما و پیش قصطش راحت پول یه شرکت جدید برای ما تا بتونیم راحتتر سفارش هارو تحویل بدیم و اینکه مبلغ فسخ قرارداد یا ضررکرد اینکه کیفیت لباس پایین باشه حدود دوبرابر پول کل شرکت
حرفشو قطع کرد و به من نگاه کرد تا عکس العمل حرفاشو ببینه ولی طبق معمول از چهره من هیچی پیدا نکرد و مجددا بحثشو ادامه داد
پارت۲
غفوری:میخوام ازتون خواهش کنم به چند دلیل این پیشنهادو قبول کنید اول اینکه من چند سال وکیلم و هر شرکت رقیبی که دیدم برای یکبار هم که شده برای بیکیفیت بودن الیاف لباسشون ازشون شکایت شده غیر از شرکت شما که اولویتتون کیفیت الیاف و جنسهاتون بعد منفعتتون و هیچکس به اندازه شما نمیتونه لباسی طراحی کنه که به پوست سوخته اون بچه های مظلوم بیاد و خوشحالشون کنع دومین دلیل اینکه نمیخوام ببینم شما تا آخر عمرتون رو این یه پله بمونید چون حقتون این نیست حیف کسایی برن بالا که نصف تجربه و مهارت شمارو هم ندارن یکم ریسک میدونم ولی تا کی میخوایید همینجوری راکد بمونید باید از یه جایی شروع کنید از به جایی بالا برید میدونید اگه قبول کنید بعد عید یه شعبه دیگه دارید یعنی یه درآمد دوبرابر الان
خانم آریایی من میدونم شک شما برای اینکه نتونید به موقع سفارشو تحویل مشتری بدید ولی من بهتون قول میدم با پول پیش قسط و راه اندازی یه شعبه جدید به موقع همه چی تموم میشه خواهش میکنم ازتون حداقل روش فکر کنید شب خبرم کنید تا برای فردا آقای مولایی خبر کنم همونطور که گفتم وقت کمه من همه مدارک و اطلاعات موسسه رو ریختم رو فلش کامله اول نگاه کنید بعد تصمیم بگیرید من از خدمتتون مرخص میشم بازم تاکید میکنم که سریع تصمیم نگیرید با اینکه وقت کمه ولی خوب فکر کنید این پیشنهاد ها از اوناس که میگن شانس یبار در خونه آدمو میزنه شب خودم بهتون زنگ میزنم بازم ببخشید که اول صبح مزاحمتون شدم فعلا خدانگهدار
غفوری رفت و من موندمو یه پیشنهاد با کلی اما و اگر بلند شدم فلشو برداشتم رو دفترچه نوشتم تا خودم بیرون نیومدم کسی مزاحمم نشه رفتم تو اتاق کارم و درو بستم نشستم رو میزم و سرمو پشتی میز سلطنتی کارم تکیه دادم و چشمامو بستم یه آهنگ بی کلام گزاشتم تا بعد از اون کابوس بتونم فکرمو راجع به این پیشنهاد که از الان یه نه بزرگ جلوش بود جمع کنم
بعد از اون اتفاق غفوری تنها کسی بود که از بازمانده ها مونده بود نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد کردم و وکیل تمام دارایی های من بود البته هرکسی هم جای من بود بهش اعتماد میکرد بعد از اون ماجراها همه فامیلو شریک های بابا خیلی سعی کردن که مالو اموال به من نرسه ولی غفوری تنهایی از پس همه شون بر اومد و تا وقتی که من به سن قانونی رسیدم تمام مالو اموالو نگهداری کرد البته عمو سپنتا هم خیلی کمکش کرد من با دوازده سال سن بیش از ۵۰میلیارد شرکت و یه عمارت به ارزش چندین میلیارد مونده بودم با یه زبون بند اومده و اون همه گرگ که دندون تیز کرده بودن برای این ثروت سپنتا خیلی تلاش کرد که من حرف بزنم حتی برای یک سال منو به خارج از کشور برد پیش خودش ولی بی فاییده بود و منو برگردوند پیش اهورا یا همون غفوری وقتی بعد از شش سال به سن قانونی رسیدم اهورا اومد خونه و همه اموالو به اسمم زد و فرداش منو به شرکت برد و به همه معرفی کرد تا الان که بیستو چهار سالمه و یه مدیر قابل شدم حداقل به نظر اهورا قابل شدم که این پیشنهادو میده و بدون اینکه به سپنتا بگه میزاره خودم تصمیم بگیرم
به پیشنهاد فکر میکنم به موسسه ایی که بچه هایی توش زندگی میکنن که مثل من همه آرزوهاشون سوخته و الان یکی باید مثل من براشون لباس آرزو بدوزه
کاش اهورا وقتی توقع داره من این پیشنهادو قبول کنم یادش نرفته باشه که من خودم یه سوخته ام نه از لحاظ بدنی از لحاظ روحی شایدم برای همین این پیشنهادو داده فکر کرده من میتونم درکشون کنم
خدایا میدونی که خیلی وقت ازت بریدم و اصلا ازت توقع کمک ندارم پس مثل همیشه به مغزم رجوع میکنم
میرم سراغ گاوصندوق همه مدارک شرکتو بیرون میارم میریزم رو میز کارم دونه به دونه حسابارو چک میکنم با ماشین حساب سرو سامونشون میدم پول الیاف و پارچه هارو حساب میکنم خدایا پانزده هزار خیلی ولی میدونم از پسش بر میام فقط باید بودجه بده بهمون چرا غفوری احمق نگفت پیش قسطش چقد اه منم یادم رفت بپرسم
نه نه وایسا ببینم گفت یه چیزی حدود اینکه یه شعبه جدید بزنیم یعنی اندازه پول دو سوم شرکت پس حدودی میتونم حساب کنم هم الیاف اولیه رو میخرم هم حقوق بچه هارو میدیم تا الان همه چی اوکی حالا باید برم سراغ ضررش
پیش قسط پولش میشه پول شرکت من حالا بزاریم اینکه پول کل قرارداد چقد که غفوری گفت سه برابر شرکت یعنی خونه رو هم بفروشم باز یه چیزی کم میارم و من طبق معمول چون هیچکس نیست که بگم از اون کمک میگیرم به اون نه بزرگ میرسم
با خستگی سرمو رو ‌میز میزارم یاد فلش میوفتم بلند میشم همه پرده های سرتاسری میزنم و اتاق در تاریکی کامل فرو میره یه لحظه مات میشم به این تاریکی به اینکه زندگی من چقد شبیهشه بدون هیچ روزنه امیدی یا نوری تاریک تاریک و من چقد عاشق این تاریکی ام فلشو به سیستم وصل میکنم و یه نور بزرگ میوفته رو پرده رو دیوار صدای خنده های بچگانه کل اتاقو میگیره
پارت۳
نگاهم به تصویر میوفته خدای من چقد بچه حدود شاید هزار تا بیشتر تو یه حیاط سرسبز و پر از گل درخت که حتی یکیشون وحشی و خطرناک نبود همه گل ها و درخت ها سالم و کاشته دستی بودن در حال بازی بودن یه پارک بزرگ که حتی یه وسیله خطرناک نداشت با چندینو چند نگهبان که دور تا دور حیاط وایساده بودن
حالا منظور غفوری از یه مدیر به شدت سرسخت میفهمم
اینجا کجا بود که انقد بزرگ بود مطمئنن تو شهر نبود چون فضاش خیلی بزرگ ویدیو رد شد و چندتا عکس اومد رو صفحه یه مرد حدودا سی ساله با چشمای نافذ و گیراش که حتی انگار از پشت مانیتور داشت مغز منو باز میکرد صورت استخوانی و محمکش نشون میده یه ایرانی اصیل چشمای سیاه و خالی بدون هیچ حسی وقتی برای من که فقط با چشم حرف میزدم و میشنیدم هیچ حسی نباشه یعنی واقعا خالی
دوباره از بالا به پایین میام

موهای مشکی و براق پیشونی کشیده و صاف بدون یک خط یا چروک اضافه ایی چشم های سیاه و بازم خالی مژه های بلند و سیاه دماغ استخوانی و متناسب با صورتش نه بزرگ نه کوچیک و لب های قلوه ایی که میشه گفت یکم گوشتی پوست سبزه ایی داره به چشاش میاد دست های کشیده اش نشون میده قدش بلند و یه کیف چرم مارک ایرانی که ایرانی بودنشو فریاد میزنه
باورم نمیشه این مرد جوان صاحب همچین تشکیلاتی باشه
عکس بعدی میاد
خدای من پاهام سست میشه و میشینم رو میز یه بچه که کل بدنش پر از پوست اضافه است و با یه لبخند معصوم به من خیره شده
عکس بعدی یه دختر که نصف صورت و پوست سرش قرمز بدون مو و یه سمش سرش موهای فر و بلند مشکی که به عروسک خوشگل دستشه
عکس بعدی یه بچه است نشسته رو یه میز و دستاش که فقط پوست و هیچ انگشتی نداره یه لحظه لرز کردم همه بدنم مور مور شد انگار یه پرستار داشت بهش غذا میداد و اشک چشمش نشون میده از غذا یا از پرستار راضی نیست
یه لحظه چشمامو میبندم تا برای تصویر بعدی آماده باشم واقعا در خودم نمیبینم بتونم بقیه عکس هارو ببینم میخواستم عکس هارو رد کنم که خدارو شکر خودش تموم شده بود و یه عکس از طرح و رنگ لباس هارو دیدم طرح ها هم لباس پسرونه بود هم دخترونه در رنگ های مختلف
چقد هم خلاق چه رنگ های بچگونه شادی و حتی سفارش لباس عروسک هم داشتم رد کردم بقیه اش از قیمت ها بود و مدت و مبلغ قرارداد اینا مطمئنم کار غفوری اول خوب احساساتمو بیدار میکنه بعد پیشنهادشو میده
اگه اینکارو نمیکرد تعجب داشت واسه همین میگفت اول فلشو ببین بعد تصمیم بگیر میدونست بدون فلش جوابم نه قطعی
البته الانم آره نیست فقط یکم دودل شدم
پارت ۴
صدای در اتاق اومدسرمو بلند کردم لالا گوشی به دست اومد توگوشیم داشت زنگ میخورد
لالا:آقای غفوری سومین باری که تماس میگیرن
مگه ساعت چند به ساعت رو میز نگا کردم وای ساعت نه شب ساعتو که دیدم دلم از گرسنگی ضعف رفت
به لالا نگاه کردم نوشتم میز شامو بچینن تلفنو گرفتم پرده هارو دونه دونه کنار زدم اتاق کم کم پر از نور شد اخمام رفت تو هم تلفن برای بار چندم زنگ خورد یه لیوان آب ریختم یه نفس عمیق کشیدم تلفنو قطع کردم و براش پیام زدم
:فردا ساعت ۹صبح بگو اتاق جلسه رو آماده کنن امشب قرار داد و مبلغ پیش قسط و مبلغ کاملو بنویس برای فردا حاضر باشه خودتم باش بهشون بگو با وکیل بیان
نموندم عکس العمل غفوریو ببینم و به سمت سالن رفتم برای شام امشب باید حسابی استراحت میکردم فردا روز بزرگی بود
بعد شام نوشتم یه قرص آرامبخش بیارن تو اتاقم امشبو نباید کابوس میدیدم نباید
رفتم تو تختم و بعد از خوردن قرص سعی کردم به چیزی فکر نکنم چون مطمئنن پشیمون میشدم حتی با سپنتا مشورت نکرده بودم باید خودم از یه جایی شروع میکردم و حالا وقتش بود
نمیدونم کی خواب چشمامو ربود صدای زنگ هشدار گوشیم بود چشمامو باز کردم و به موبایلم که داشت خودشو میکشت نگاه کردم قطع شده بود بلا فاصله غفوری پیام داد راننده نیارید امروز خودم میام دنبالتون باید در مورد یه چیزایی حرف بزنیم
میدونستم میخواد در مورد چی حرف بزنه و نوشتم لازم نیست تو اتاق جلسه میبینمت
و به سمت حمام راه افتادم قبل از ورود به حمام رو دفترچه نوشتم ست قرمز مشکی بعد یه دوش مختصر حوله رو تنم کردم و بیرون اومدم لباس هام آماده رو میز بود نشستم رو میز خدمتکار شروع کرد موهامو سشوار کشید شونه کرد و پرسید چه مدل ببندم و من طبق معمول گفتم فقط با کش پشت سرم ببنده بعد از تعویض لباسام و زدن عطر تلخ محبوبم به طرف در رفتم رحمان دم در منتظرم بود راننده جوونی که از طرف سپنتا اینجا بود درو برام باز کرد و بعد از نشستن درو بست و سریع راه افتاد
نوشتم سر راه یه دسته گل رز سفید تازه از گل فروشی همیشگیمون بگیره برای روی میز جلسه لازم بود
به شرکت رسیدیم ساعت هشت چهل دقیقه یعنی فقط بیست دقیقه مونده بود به شروع جلسه سوار آسانسور شدم و طبقه آخر وایسادم به طرف اتاقم میرفتم که منشی گفت :خانم آریایی آقای غفوری تو اتاق جلسه منتظرتون هستن
رفتم تو اتاقم بعد از برداشتن مدارک مورد نیازم به سمت اتاق جلسه رفتم غفوریو دیدم که منتظرم بود تا منو دید بلند شد و بدون سلام گفت چقد دیر کردید
گفتم بزارید بیام دنبالتون اونا الان میرسن ما هنوز هیچ حرفی نزدیم بدون نگاه کردن بهش برگه قرارداد که رو میز بود به طرف خودم کشوندم و به مبلغ ها نگاه کردم یه لحظه تعجب کردم از مبلغی که نوشته بود چرا انقد زیاد بود گوشیمو در آووردم امروز جلوی این مرد تو خالی نباید دفترچه داشته باشم برای غفوری نوشتم مبلغ زیاد یادت که نرفته موسسه خیریه است کمتر بنویس و مبلغ پیش قسط بیشتر کن صدای گوشیش که اومد حرفی که من اصلا نفهمیدم چی بودو قطع کرد و به صفحه موبایلش خیره شد بعدشم بی حرف کاری که گفته بودم انجام داد میخواست حرف بزنه که صدای در اتاق اومد غفوری بفرمائیدی گفت و خانم ریاحی داخل شد :خانم آریایی آقای مولایی تشریف آووردن
غفوری بجای من گفت راهنماییشون کنه داخل و پزیرایی کنن
پارت ۵
اول از همه یه پیرمرد حدود پنجاه ساله با کت شروال آبی تیره با موهای جو گندمی وارد شد و سلام کرد من سرمو تکون دادم و غفوری مردونه دست داد و سلام علیک کرد
به در چشم دوخته بودم تا نفر دوم وارد بشه و بالاخره وارد شد چشمم به کیف چرم دستش افتاد و ناخوداگاه یه پوزخند رو لبم نشست بلند و رسا سلام داد و من اینبار حتی سرمم تکوم ندادم با غفوری دست داد و به من رسید دستشو دراز کرد و سلام کرد خنده ام گرفت کسی که ادعا ایرانی بودنشو انقد واضح تو چش میکنه از قوانین ایران بودنش مطلع نیست
پشتمو بهش کردم و در راس میز نشستم یکم سر جاش موند و بعد با حرص دستشو انداخت و درست روبه روی من در اون سر میز نشست غفوری و مرد همراه اون شروع کرده بودن به حرف زدن فکر کنم وکیلش بود
سنگینی نگاهشو رو خودم حس کردم نگاهمو چرخوندم و مستقیم بهش زل زدم بدون دسپاچگی با خیال راحت به نگاه کردنش ادامه داد یه سرفه مصلحتی کردم و غفوری شروع کرد وقتی بحث به مبلغ ها رسید و کل مبلغو شنید تعجب کرد وکیلش خوشحال بود و مدام موافقت خودشو اعلام میکرد
آقای مولایی گفتن:ببخشید آقای غفوری من با کل مبلغ مشکل دارم مبلغ کمه مبلغ مورد نیازو بگید تا ادامه بدیم جلسه رو
غفوری به من نگاه کرد و من بدون هیچ واکنشی نگاهش کردم غفوری مثلا گلوشو صاف کرد و گفت:آقای مولایی اگه اجازه بدید خانم آریایی میخواستن در این کار خیر سهیم باشن و از مبلغشون کمتر بگیرن
آقای مولایی یه نگاه به من کرد یه نیشخند زد و گفت:نیازی به کمک ایشون نداریم اون بچه ها گدایی نمیکنن اینم سهم خودشونه مال منم نیست که بخوام ایشونو سهیم کنم پس لطفا مبلغ مورد نظر بفرمایید چون من کار دارم و باید هرچه زودتر برم
غفوری بازم به من نگاه کرد و من فقط چشمامو بازو بسته کردم به معنی موافقت هه مرتیکه فکر کرده کیه اینجوری دستور میده نمیخوایی که نخواه چرا زورت گرفته قرارداد امضا کرده بودن و برگه رو گزاشتن جلوی من برای امضای نهایی
نکاهمو به برگه دوختم امضای همه بود آخرین امضا مال خودش بود احور مولایی
فقط مونده بود من خودنویسمو برداشتم و روان نوشتم اروشه آریایی
و پرونده رو بستم .
پارت۶
تیک تاک
تیک تاک
تیک تاک
تیک تاک
خیلی وقت بود اومده بودم تو اتاقم و فقط صدای تیک تاک ساعت سکوتو میشکست صدای پیام گوشیم اومد از رو تخت بلند شدم و به صفحه گوشیم خیره شدم سپنتا بود حالو احوال کرده بود یه خوبم براش نوشتم و همراه گوشیم رفتم بیرون هیچکس تو سالن نبود رفتم سمت حیاط البته میشه گفت باغ رو تاب نشستم و آروم آروم خودمو تاب دادم
چقد بد یه آدم یه دختر تحصیل کرده متشخص یه دوست نداشت حتی یه دوست دور هیچکس دور من نبود زن اهورا بود زن خوبو صبوری بود البته سپنتا بهش گفته که نباید از زندگی من به هیچکس چیزی بگه و اونم که خوش قول حتی زنشم نمیدونه برای همین منم نمیتونم تظاهر کنم خوبم ترجیح میدم بشینم تو خونه از سکوت و تنهایی وحشتناکم لذت ببرم
باید میرفتم شرکت تا یه سر به کار ها بزنم و به غفوری هم زنگ بزنم واسه بارهای جدید و پول این قرارداد جدید
رفتم تو خونه و آماده شدم رفتم پایین و سوار ماشین شدم رحمان راه افتاد پشت چراغ قرمز چشمم به یه بچه افتاد فال میفروخت یه لحظه یاد بچه های موسسه افتادم کاش میشد برم اونجا دلم میخواد اونجارو از نزدیک ببینم حیف که نمیدونم کجاست
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    امیدوارم تاییدبشه

    ۲ هفته پیش
  • ریحانه

    ۲۵ ساله 00

    لطفن بقیه رو بزارید مرسی

    ۲ ماه پیش
  • پروانه

    ۲۱ ساله 00

    رمان عالیی هست. موفق باشی نویسنده 🤲

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.