رمان ماهور به قلم فهیمه شهمیرزادی
داستان عشقی یه دختر جوونه که به خاطر راحتی عشقش مجبور میشه با بدنام کردن خودش ازش فاصله بگیره ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱۳ دقیقه
_انشالله که میاد و وردل شما موندگار میشه...
....
داشتیم شام میخوردیم که گوشی کیارش زنگ خورد یه نگاه به گوشی که بغل دستش بود انداخت سریع از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش
_واا این چرا رفت تو اتاق....
_خب خانوم این پسرمون هم از دست رفت
_اقا صادق یعنی میگی پشت خط دختر بود؟
عمو صادق قاشق توی دستشو سمت دهنش برد بعد یه حالت تفکر به خودش گرفت و گفت_احتمالش هست...
عمو خیلی ریلکس لیوان دوغ رو سر کشید _شایدم معتاد شده
عمه زد تو صورتش_خدا مرگم بده...
خنده ام گرفت ، کیارش نه تنها قیافش بلکه خصلت شیطنتش رو هم از عمو صادق به ارث برده بود
سریع از جاش بلند شد رفت سمت اتاق کیارش گوشاشو به در چسبوند
_شوخی کردم خانوم بیا بشین ...حتما حرف خصوصی داره خوب نیست فال گوش وایسی
عمه برگشت سر جاش...
همون موقع کیارش بیرون اومد و سر سفره نشست....کنجکاو به کیارش نگاه کردم که یه چشمک زد و با ابرو به عمه اشاره کرد و سرش رو به شکل مسخره ای تاب داد...من که هیچی نفمیدم بیخیالش به غذا خوردنم ادامه دادم....
بعد شام رفتم تو اتاقم این چن روز به خاطر امتحانا اتاقم خیلی بهم ریخته شده بود برگه های جزوه هام روزمین پخش وپلا بود و لباسام رو هم بعد اینکه از دانشگاه میومدم انداخته بودم یه گوشه، شروع کردم به مرتب کردن اتاق،چن دقیقه نگذشته بود که یکی به در اتاقم ضربه زد... دست از کار کشیدم.._کیه؟ اروم گفت_منم _بیا تو
سریع پرید داخل و در رو پشت سرش بست...تازه یادم افتاد ازش بپرسم، چشمامو ریز کردم _سرشام کی بود بهت زنگ زد؟ بعدشم واسه چی قیافتو واسم چپ و چوله میکردی؟
_خانوم عقل کل اگه اجازه بدی اومدم همینو بهت بگم...
_خب _کاوه زنگ زد گفت امشب حدودای ۱۲/۵-۱
میرسه ایران
_خب حالا باید چیکار کنیم
_ بریم دنبالش
_چی میگی کیارش به عمه بگیم این موقع شب کجا داریم میریم
_فکر اونم کردم...بهش میگم میخوام از دوستم جزوه درسی بگیرم فردا امتحان دارم و جزوه ام تکمیل نیست
سرموکمی کج کردم_حالا قبول میکنه؟
_اره بابا...میدونی که روی درس و امتحان چقدر حساسه
_اوهوم.. _من میرم باهاش صحبت کنم تو هم سریع حاضر شو ساعت ۱۱ و نیمه... دیر نرسیم یه وقت
_باشه
یه نیم ساعتی از رفتن کیارش میگذره...من حاضر و اماده روبروی اینه ایستادم و به خودم نگاه میکنم یه مانتو مشکی با شال خاکستری و شلوار لی همرنگ شالم...خوبه راضیم از خودم یه دستی به شالم کشیدم یه لبخند ارومی زدم و دل از اینه کنده و رو تخت نشستم و به این فک کردم که کاوه الان باید چه شکلی شده باشه...البته تصویری زیاد همدیگه رو دیده بودیم اما ۳سال از اخرین دیدار نزدیکمون میگذره همون موقع که واسه تعطیلات عید اومده بود ایران ولی بعدش به دلایلی نتونست بیاد...البته عمه و عمو صادق هر سال به دیدنش میرفتن ولی من درس و دانشگاه و بهونه میکردم تا همراهشون نرم چون احساس میکردم سربارشون میشم کاوه با دوستش یه سوئیت کوچیک رو اجاره کرده بودن و خودشون هم به زور جا میشدن چه برسه به پدر مادرش... کیارش بدبخت هم پاسوز من میشد و مجبور بود بمونه تا من تنها نباشم...
داشتم توی فکر خودم قیافه کاوه رو تصور میکردم که یه نفر با لگد به جون در اتاقم افتاد
_هیییی چیکار میکنی ماهور بدو دیر شد من میرم پایین تو ماشین تو هم بیا...
دسته گلی که سر راه خریده بودم رو به سختی تو دستم جابه جا کردم و از ماشین پیاده شدم..کیارش هم پیاده شد در صندوق عقب رو باز کرد تا چیزی برداره
_بدو کیارش الان میرسن...
_صبر کن اومدم.. در صندوق عقب روبست...یه پلاکارت بزرگ دستش بود که جلوی صورتشو پوشونده بود روش هم نوشته بود : (کاوه جان من داداشتم کیارش)
با چشمای گرد شده گفتم
_این چیهههه
_میبینی که...این جوری راحتتر مارو پیدا میکنه.
بعدش یه لبخند ژکوند زد و از جلوم ردشد...
با دهن باز نگاش کردم و تقریبا داد زدم_تو اخر ابروی منو میبری...
دنبالش دویدم و باهم وارد فرودگاه شدیم،مسافرا رسیده بودن و فرودگاه تقریبا شلوغ شده بود،هرچی چشم چرخوندیم نتونستیم پیداش کنیم ، کیارش هم همش این پلاکارد رو تو هوا تکون میداد و حرص منو در می اورد ، چن نفر که از بغلمون رد شدن صدای خندشون رو شنیدم که با دست به طرف ما اشاره میکردن ، به سمت کیارش برگشتم و با حرص پامو رو زمین کوبیدمو گفتم
_بیار پایین اون لامذهبو مضحکه عام و خاص شدیم
_بیخیال ابجی بذار خوش باشن
_اه چقدر ریلکسی تو....ببینم اصلا این داداش جونت کو؟ نرفته باشه خونه...
_نه بابا گفتم من و ماهور میایم دنبالت
_اینقدر فس فس کردی که دیر رسیدیم حتما پیدامون نکرده خودش رفته
_اگه رفته باشه چی؟ _چه میدونم بیا فعلا رو این نیمکت بشینیم تا یه فکری کنم...با دست به نیمکت اشاره کردم....داشتیم میرفتیم طرف نیمکت که یه نفر به حالت دو به کیارش نزدیک شد و خودشو پرت کرد تو بغلش طوری که پلاکارد از دست کیارش افتاد
پشتش به من بود یه پسر قد بلند و تقریبا چهارشونه بایه پولیور طوسی و شلوار لی دودی جذب
قد و هیکلش به کاوه میخورد...پس خودش بود
داشتم به این فکر میکردم که چرا کیارش مثل ادم ندیده ها نگاش میکنه و دستش که دوطرف بدنش افتاده رو واسه بغل کردن کاوه بالا نمیاره که کاوه خودشو از کیارش جدا کرد و شروع کرد پشت سرهم اراجیف گفتن....
_وای سلاااام داداشمممم چرا اینقدر عوض شدی فکر نمیکردم سختی روزگار این قدر تو قیافت تاثیر بذاره، الهی بمیرم قدت هم که اب رفته ،اگه اسمتو ننوشته بودی اصلا نمیشناختمت...
کیارش هی دهنشو باز میکرد که چیزی بگه اما کاوه نمیذاشت و پشت سرهم حرف میزد با تاسف سرشو تکون داد
_نگاه کن چقدر صورتت چروک شدههه الهی داداش فدات شه دیگه تنهات نمیذارم....خوبی؟بابا خوبه؟مامان خوبه؟زن داداش خوبه؟
(و من همچنان فکر میکردم که کاوه رفته اونجا درس بخونه که معلوماتش اضافه بشه ولی مثل اینکه یه چیزی از مغزش کم شده طفلکی):
بعدش باهیجان گفت _راستی پس کو زن داداش تنها اومدی؟
بعدش برگشت و دور و بر رو نگاه کرد و من همون لحظه تمام علامت سوالای بالای سرم محو شدن چرا که.....بله از اتاق فرمان به من اشاره کردن که ایشون اصلا کاوه نیست هیچ چیزش جز هیکلش به کاوه نمیخوره کاوه هرچقدر هم که عوض شده باشه رنگ چشماش یه شبه از عسلی به سبز تیره ورنگ موهاش از خرمایی به مشکی تیره تبدیل نمیشد توی سرم فکر کردم شاید لنز گذاشته باشه و موهاشو مشکی رنگ زده ولی چجوری چشمای مثل اهوشو به چشایی مثل گاو تبدیل کرده بود!؟؟؟ پس صددرصد کاوه نمیتونست باشه پس بگو که کیارش بیچاره چرا کپ کرده
همچنان غرق فکر بودم که فرد کاوه نما چشمش به من افتاد یکم به من خیره شد
یه دفعه با هیجان گفت _وای...زن دادااااش
دستاشو از هم باز کرد و تقریبا به سمتم دوید که من از هول به عقب پریدم واز ترس گل رو پرت کردم طرفش و چشمامو بستم..، صدای اخش رو شنیدم ،چشمامو اروم باز کردم سرش پایین بود دسته گل رو با دست چپ گرفته بود و با دست راستش بینیش رو ماساژ میداد یهویی سرشو بالا گرفت و با لبخند موزیانه ای گفت_راضی به زحمتت نبودم زن داداش...دستت درد نکنه چه گلای قشنگی... راستی بچه ها کوشن؟چرا وروجک ها رو با خودت نیاوردی؟
من با چشمایی که شک داشتم از حدقه بیرون نزده باشه بهش خیره شدم ،یه نگاه به کیارش انداختم که دیدم دهنش فاصله چندانی با کف زمین نداره،
عالی بود
00عالی بود
۲ هفته پیششیرین
۷۰ ساله 00رومان بسیار زیبا بود امیدوارم هیچ وقت قضاوت نکنیم
۲ هفته پیشانیتا
۹۹ ساله 00خیلی عالی
۳ هفته پیشنادیا
۱۷ ساله 00جلد اول رو دوست داشتم ولی چرا ادامش که میشه جلد دوم رو توی اپلیکیشن اسمشو میزنم بالا نمیاره؟؟! توی گوگل هم که هیچ اصلا بالا نمیاره -_-
۶ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
روی اسم نویسنده کلیک کنید جلد دومش رو براتون میاره💚
۴ هفته پیشکرشمه
00عالیه.میرم برای فصل ۲
۴ هفته پیشعروسک
۱۶ ساله 00فصل دومش رو. از طریق چی میخونی
۴ هفته پیشفاطمه
00چقدر غم انگیزبود بیچاره ماهور
۲ ماه پیشماهور
00عع اسم خودمه 😁 خیلی خوشحالم که اسمم روی یه رمانه 😂🤷
۲ ماه پیشفاطمه
۲۰ ساله 00خیلی خوب بود اما چقد خوبه ک یاد بگیریم ک قضاوت کردنو بذاریم کنار
۴ ماه پیشآوا
00عالی بود ولی خیلی پایان غم انگیزی داشت
۴ ماه پیشزهرا
00عالی بود واقعا
۴ ماه پیشرستا
00پیشی حالت محترمانه گربه است نه سگ ..حالت محترمانه سگ هم هاپو
۴ ماه پیشزهرا
00عاااااالی بود
۵ ماه پیشnazi
۱۵ ساله 00جلد دوم که هستش اسمش زده ماهور جلد دوم
۵ ماه پیشنازی
00میشه لطفاااا یکی کمکم کنه تو برنامه اسمش چیه؟؟؟
۵ ماه پیش
فاطمه ❤️
00خیلی خیلی عالی بود ممنون نویسنده جون ❤️🌹