رمان یادگاری سرخ به قلم شکوه
داستان عشق و زندگی قبل و بعد دختری به اسم شیوا هست که این دو عشق ارتباطی با هم دارن .
پایان خوش...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۲ دقیقه
یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چند روز در هفته میتوونین مشغول به کار باشین ؟ساعت تعطیلی خاصی دارین اصلا؟
کلافه بودم که چی بگم.اخه رشتم رشته یاسوونی نبود که بخوام ساعتای تعطیلی رو کامل سر کار باشم.
بالاخره جواب دادم:من سه الی نهایتا 4 روز در هفته تقریبا تعطیلی دارم.که البته ساعتایی از اون تعطیلی ها متعلق به درس خوندنمه.شما اول بگین شرایط کاریتون رو تامن بگم این ساعت ها میتونم بیام یا نه.
سعی کرد لبخندش روو پنهون وگفت:خانم خجسته به نظر خودتون شرایط یه نیرو اماده به کار رو دارین؟در حالی که از رو صندلیش بلند میشد و به سمتم میومد گفت:یا نه فک کردین حالا دوستم یه شرکت دارن مهم نیس شرایط پذیرش؟
حتی فرصت جواب دادن به من نداد و گفت:من به هانیه چیزی نگفتم که قرار نیس به شما کاری بدم.خواستم خودتون بیاین شرکت تا بفهمین با شرایط شما کاری نیس که شما مشغول اون باشین.
با حس یه غرور شکسته از رو صندلی بلند شدم وبغضی عجیب به سراغم امد.یعنی میخوواس منو له کنه.پسره ی خودخواه.اومدن شرکت فقط برای شکستن غرور من بود.
با فرو بردن بغضم وبا لحنی عصبی به چشاش زل زدم و گفتم:جناب تهرانی من فک میکردم هانیه به شما شرایط منو گفته فک کردم اینارو پذیرفتین.نیازی نبود از وقتتون بزنین تا شرایط کاری منو برام توضیح بدین شرایط کاری روبا لحن خاصی کشیدمش..در ضمن من از دوستیم سواستفاده نکردم.هانیه شرایط منو درک میکرد وگفت که موافقت اصلی با شماس. قولی از کسی نگرفته بودم برای کار.
ببخشید مزاحمت وقتتون شدم.و بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم از در خارج شدم.فقط چهره ی متعجبش رو وقت رفتن دیدم.باورم نمیشد کلی از غرورم زدم تا به هانیه پیشنهاد بدم.ولی حامد دیگه غروری برام نزاشت.به طرز کاملا واضح گفت که شرایط کاری ندارم وبیخود خوشحال بودم که بخاطر دوستشم با هانیه حتما کار پیدا میکنم.
بی خبر از جایی که نمیدونست به زودی از این کارش پشیمون میشه و من حاضر به انجام چه کاری میشم
کش وقوسی به بدنم دادم و از پای میز تحریربلند شدم.به سمت تخت خواب هومن رفتم.دوتا دستش رو بالا اورده بود ونزدیک گوشش گذاشته بود.غرق تماشاش بودم.یه ب*و*سه رو دستاش بعد پیشونیش زدم وخوابیدم.
با صدای هومن از خواب پریدم.فهمیدم گرسنش شده.سریع شیر براش درس کردم و دوباره خوابید.
صدای اذان رو شنیدم.وضو گرفتم و مشغول نماز شدم.نمازم تموم شد.سرم رو سجاده ی حامد گذاشتم.ب*و*سه ای رو سجادش زدم.اشک تو چشام حلقه بست.چرا رفتی حامد؟چرا عشق من؟الان کجایی؟مطمئنم جای خوبی هستی.یادته اخرین بار چی بهم گفتی؟گفتی:شیوا نذار بیشتر از این زجر بکشم.بزار زود تر برم.یادته ب*و*سه ای اغشته به خون رولبم نشوندی؟حامد دلتنگتم.خیلی وقته.جرئت پیدا کردن کسی که قلبت رو بهش اهدا کردی ندارم.میدونی چرا؟چون اگه سرم رو روی سینش بزارم دیگه ازش جدا نمیشم.بزا با دلتنگیت بسوزم.حامد تنها مسکن روحم هومنه.یادته همیشه میگفتی من مطمئنم بچمون خوشگل میشه؟عزیزم بچمون خوشگل شد اما بابایی نداره که بهش بگه پسر خوشگلم.حامد میدونم کنارمونی.میدونم چشم ازمون برنمیداری.دوست دارم عشق من.منتظرم بمون.ولی ......ولی فک نکنم روحم به اندازه ی تو بزرگ باشه که بیام پیشت.
نمیدونم چقدر گریه کرده بودم ولی وقتی دستی رو سجاده کشیدم خیس خیس بود.
فردا صبح وقتی بیدار شدم هومن تو تختش نبود.فهمیدم بیدار شده وو گیتی جون اونو برده.رفتم پایین که دیدم گیتی جون هومن رو تو ب*غ*لش گذاشته و مشغوول عوض کردن لباسشه.سلام و صبح بخیر بلندی گفتم.
گیتی جون با خنده گفت:سلام دخترم.بدو صرتتو بشور اماده شو.صبحانه امادس.مگه امروز کلاس نداری عزیزم؟
لبخندی زدم و گفتم:چراگیتی جون.هومن خیلی وقته بیدار شده؟
نه عزیزم.تو راهرو رد میشدم صداشو شنیدم سریع اومدم پیشش بردمش بیرن.نزاشتم خیلی گریه کنه.چشات چرا قرمزه مادر؟نکنه باز دیشب گریه شبونه سر دادی؟
گفتم نه گیتی جون.دیشب خووابم نمیبرد از بیداریه.
فهمید راستشو نمیگم سری تکون داد وگفت بدو دیرت میشه هااااااااا.
چشمی گفتم وبعد از خوردن صبحانه سمت هومن رفتم و ب*و*سه بارانش کردم.
مرد خونه نبینم گریه کنیاااااااا.گل پسر من مامان بزرگ رو اذیت نکن امرووز زود میام خونه.لبخندی به گیتی جون زدم وگفتم شرمنده مامان.امروز قول میدم زود بیام.
اخمی کرد و گفت:مگه نگفتم این حرفا رو نزن.بدو دیرت شد.امروز ه*و*س کرده بودم با ماشین حامد برم که البته همه دارایی هاشو به نام خودم زده بود.رو به گیتی جون گفتم:میشه سوییچ ماشین حامد رو بدین بهم.امروز ه*و*س کردم با ماشین اون برم؟
لبخندی زد و گفت:عزیزم اون که ماشین خودته.سوییچ تو کش پیش خون گذاشتم.
تشکری کردم وب*و*سه ای برای هومن فرستادم ویکی هم برای گیتی جون وخدافظی کردم.سمت ماشین رفتم.سعی میکردم کمتر ماشین حامد روبیرون ببرم.تقریبا بعد از مرگش شاید 3 الی 4 بار استفاده کرده بدم ازش.سوار ماشین شدم ونفس عمیقی کشیدم.احساس مسکردم بوی حامد تو ماشین پیچیده و من باید مشامم رواز عطرش پر کنم.
به سمت دانشگاه حرکت کردم.ماشین رو سر خیابون پارک میکردم چون احساس خوبی نداشتم از اینکه بعد از مرگ حامد بخوام نشون بدم وضعیت مالی خوبی دارم.به هر حال تعدادی از بچه ها میدونستن که من ماشین نداشتم وبعد از ازدواجم با ماشین میام ومیرم.حتی برای اینکه جلب توجه نکنم از حامد خواسته بودم برای من یه زانتیا بگیره و با اون دانشگاه میومدم.ووارد دانشگاه که شدم غزل از پشت صدام میکرد.خدایا یه شعوری نصیب این دختر کن.حداقل با فامیلم صدا نمیکنه.نزدیکم شد گفت:سلام.بابا با کلاس.دیدم امروز با چی اومدی؟بالاخره دلت اومد سوارش بشی.بابا حامد خدابیامرز هم راضی نیس کنج پارکینگ خونه این عروسک خاک بخوره
نگاهی بهم کرد و گفت چته باز؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
گفتم:یه نفس بگیر عزیزم.خفه نشدی یه بند حرف زدی؟خنده ای کرد و گفت نه.حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم:
ترجیح میدم از این ماشین استفاده نکنم.بعدم اروم تر کردم صدامو گفتمکترجیح میدم از یادگاری های عزیز ترین کسم استفاده نکنم.رومو یه سمت دیگه چرخوندم.غزل فهمید باز یه حالی شدم بحث عوض کرد وگفت:راستی هومن چطوره؟میخوام بیام ببینمش.خیلی شیرینه.
چهرم خوش رو تر کردمو گفتم:هومنم خوبه.اخی اسمش اوردی دلم تنگ شد براش.
غزل لباشو به حالت خاصی بگردوند وگفت: نه بابا.بعدم گفت باشه بدو بریم استاد اممده سرکلاس بیچاره شدیم.
وسط پله ها نگام با نگا اشنایی تلاقی پیدا کرد.پووریا بود که داشت از پله ها پایین میومد.سعی کردم بی توجه باشم.ولی غزل نگاش روش ثابت مونده بود.قتی دقیق شدم دیدم به پوریا خیره نشده بلکه به پسری که همراهه پوریاس خیره شد.
نگامو سمت پوریا بردم که بهم نزدیک شده بد.مقابل شونه هام رسید.بازم قلبم به تپش افتاد.احسلس فشار عجیبی روی قلبم داشتم.وولی وقتی از کنارم رد شد به حال خودم برگشتم.خدایا یعنی چی؟این حال من چه معنی میده؟نمیدونم حس اینو داشتم با نزدیک شدن پریا یه تکه یگم شده از وجودم بهم رسیده وقتی ازم دور میشد اون یه تکه رو با خودش میبرد.کلافه بودم از این حس و حال عجیب.با اخم به غزل نگا کردمو گفتم:ماشالادید زدنت خوبه هااااااااااا.ضایع نگا میکنی جای تو بودم دقت بیشتری میکردم.
نگاه متعجبی کرد وگفت:منو میگی؟کیو دید میزدم؟حرفا میزنیاااااااااااا.حالا دید بزنی به کجای دنیا برمیخوره.
بیخیال.ولش کن.شوخی کردم کسی متوجه نشد نیس من خیلی باهوشم فهمیدم.
نه جان غزل بگو دیگه؟
اگه اشتباه نکنم پووریا نبودولی اون دوستش رو زیر ذره بین چشات گذاشته بودی.نه؟
-معلومه پوریا نبود.ما با توجه به ظرفیت دید میزنیم.ما رو چه به نگا کردن از ما بهترون؟
از حرفش خندم گرفته بودو گفتم:نترس مطمئن باش پوریا رو هم دید بزنی به دنیا برنمیخوره.
ابرهاش داد بالا و گفت:تو این دید زدنا باید یه چیزی بهت برسه.ازپوریا حتی نگا کردنم بهت نمیرسه.پس باید بیخیالش شد.
یه ابرمو دادم بالا و گفتم:چه خبره بابا.یه جوری حرف میزنی انگارتحفه هس.
-خبر نداری دیگه.قبل از بیماریش ونیومدنش به دانشگاه من شنیده بودم اصلا دوس دختر ایرونی نداره.جدیدا شنیدم از وقتی دوباره اومده تو دانشگاه عوض شده.یعنی دیگه با همون خارجیا هم نمیپره.به خاطر همینه میگم باید با توجه به ظرفیت دید بزنی دیگه.
از حرفایی که میشنیدم نمیدونستم بخندم یا متعجب باشم.رو به غزل گفتم:حتما دلش هوای دخترای ایرونی کرده که همون خارجیا روهم نداره.نه؟یه نگاه به غزل کردم وگفتم دیوونه حواست کجاس.یه طبقه بالاتر رفتیم.
غزل گفت:وای راس میگیااااااااااااا.بدو بریم که بدبخت شدیم.اگه سر کلاس راهمون بده شانس اوردیم.با عجله رفتیم طبقه پایین.
خوشبختانه امروز استاد تاخیری داشته.خیلی وقت نبود سر کلاس اومده بود.به غزل گفتم تو که میگفتی سر کلاسه.
سلام و اجازه ای گرفتیم ونشستیم.غزل گفت:چی بگم همیشه زود میاد سر کلاس امروز شانس اوردیم.
بعد از کلاس ارد محوطه دانشگاه شدیم وبا غزل قدم میزدیم.غزل غرغر میکرد که بابا مایه درا دلو بزن دریا بریم کافه.
از طرفی قول داده بودم امروز زود برم خونه.رو به غزل گفتم باشه فقط یه نوشیدنی میخورم باهات.اصلا هر چی میخوای کوفت کن من حساب میکنم تو بشین وبخور.باشه؟
غزل اخمی کرد وگفت:کوفتمون نکن حالا.نمیخواد یه نوشیدنی کافیه.بززززرن بریم.
سمت کافه دانشگاه رفتیم.وقتی ارد شدیم نزدیک ترین میز نشستیم.گفتم: خب پاشو دیگه.برو یه چیزی بگیر بخوریم.
غزل گفت:ای به چشم.
بعد از مرگ حامد اومدن به دانشگاه با غزل اشنا شدم.از خانواده معمولی مثل خودم بود.کمی شیطون و شوخ بود.دختر خوبی بود واقعا ازش خوشم میومد.غزل رو نگا میکردم که متوجه خنده دوتا دختر شدم.روم برگردوندم سمتشون که دیدم به یه جا خیره شدن.وقتی رد نگاشون رو گرفتم به پوریا رسیدم.پس علت خنده های ضایع این بود.پوریا اخمی به چهرش انداخته بد و روشو یه سمت دیگه گرفته بد و با دوستش که امروز دیدیمش مشغول صحبت کردن بود.
رومو برگردندم که غزل نزدیک شد.با یه سنی که دوتا لیوان اب انار توش بد نشست سر میز.
با خنده گفتم:ر شکست نکنی منو.این همه تقلا کردی بخاطر همین دوتا اب انار.
لبخند ارومی به لبش نشست وگفت:مهم معرفتته که قبلا بهم ثابت کردی.بعدم قرار نیس کل کافه روبریزم رو میز.فهمیدم بایت کمک نقدی که ماه پیش برای خرید جهاز خواهرش بهش کردم اینو میگه.خیلی اصرار کردم تا کمکم رو قبول کرد اونم به شرط قرض بودن.
گفتم:ای کلک میدونستی اب انار دوس دارم هااااااااااااان؟
اره دیگه گفتم اااااااااااااین همه خرج میکنی خودتم یه چیزی که دوس داری بخری.در ضمن بگم اگه گذشتم از کافه دلیل داشت.یه تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:میششه دلیل ورشکست نکردن منو بگین؟
دلیلش عرسکیه که سر خیابون پارکه.
ولی غزل من امروز قول دادم زود برم خونه.هومن چی؟
ارزو
۱۹ ساله 00اون دختره فک میکرد هومن پسر شیوا و پوریا که گفت اصلا شبیه پوریا نیست ندیدی همش میگفت بلاخره زیاده رویای پوریا گندش در مورد کار دستش داد فک میکرد پوریا شیوا رو به خاطر هومن گرفته
۸ ماه پیشارزو
۱۹ ساله 00اونن دوست مریم نبود اکس پوریا بود😂
۸ ماه پیشالهه
00یه خورده ابتدایی وبچگانه بود ولی برای یه بار خوندن خوب بود .
۹ ماه پیشدختر الماس
۱۸ ساله 10رمان اروم و قشنگی بود خیلی هیجان نداشت اما جذاب بود پیشنهاد میکنم بخونید ممنون از نویسنده
۹ ماه پیشم
10قشنگ بود مرسی نویسنده عزیز
۱۲ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00رمان خیلی خوبی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟👏👏👏🌹🌹 پیشنهاد میکنم بخونید
۱۲ ماه پیشسحر ۳۵
00خوب بود قشنگ بود
۱ سال پیشصدف
۴۲ ساله 00رمان جذابیه عالی بود حتما بخونیدش ممنون از نویسنده عزیز
۱ سال پیشامیر
00خوب وسرگرم کننده بود...........
۲ سال پیشآتنا
۲۴ ساله 00قشنگه بخونین
۳ سال پیشA
00متفاوت با رمانای دیگ بود درسته غمگین بود ولی رمان خوبی بود دستت درد نکنه نویسنده
۳ سال پیشمهدیه
00😂😂😂 خدایی از خلاصش چیزی نفهمیدم که بخونم اومدم نظراتو خوندم کلی خندیدم
۳ سال پیشساناز
00وای چه خلاصه مسخره ای واقعا نویسنده خودش تو خلاصه گفته این رمان یه مسخرس😂👍
۳ سال پیشچشانا
100از خلاصه رمان بگذریم من عاشق نظرات شما راجب خلاصه رمان شدم😂😂😂لایک دارید فقط سه ساعته دارم به نظرات شما میخندم
۴ سال پیشساناز
00همینطور یه جوری تعریف میکنن که انگار جزء این رمان. رمان دیگه ای نیست .
۳ سال پیشآغاز
00خیلی خوب بود لذت بردم مفید و مختصر
۴ سال پیشLuna
۱۱ ساله 20توروخدا از این باکا بازیا بکشید بیرون داره میگه این دختره تو زندگیش دوتا عشق داشته ک این دوتا بهم مرتبط هسن😐
۴ سال پیش
مرسده
10خوب بود . من هر لحظه منتظر بودم یه نامردی از پوریا ببینم . ولی اشتباه میکردم. ولی برام جای سواله دوست مریم توی عروسی چرا میگفت شیوا شبیه مریم و پوریا نیست مگه وابستگی خونی داشتن؟ شایدم منظورش رفتاریه