رمان در مورد دختری بنام میجان که همراه پدرش توی خونه دکتر پناهی کارگر هستن که با فوت پدرش محسن پسر ارشد پناهی به او ابراز علاقه میکنه و مدتی باهم زندگی میکنند تااینکه مادر محسن متوجه رابطشون میشه و اتفاقات تلخ و شیرینی که برای میجان اتفاق می افته...


123
3,998 تعداد بازدید
12 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

با صدای خنده‌ها و شوخی‌های همیشگی محسن با بابا چشم باز کردم
خمیازه‌ای کشیدم و پنجره اتاقمو باز کردم
این خنده‌ها و شوخی‌ها توی روحیه بابا خیلی تاثیر مثبت داشت
با خوردن بوی شکوفه ها به مشامم شکوفه‌های درخت‌هایی که بابا براشون خیلی زحمت‌کشیده بود انگار یه جون تازه گرفتم
شالمو انداختم روی سرم و رفتم توی حیاط
رو به بابا و محسن سلام کردم
محسن گفت
-به حسین آقا می‌گم بیا بریم بهت رانندگی یاد بدم قبول نمی‌کنه الان وقتش نیست بابات ماشین بخره ؟
لبخند زدم
بابا با لهجه گیلکی خودش گفت
- ای آقا سر پیری و معرکه‌گیری من پول این حرفارو دامر
محسن اخم کرد و گفت
-حسین آقا شما پیری بابای من کهنسال می‌شه دیگه
بابا گفت
- نه آقا من جسارت نکردم
محسن بلند خندید و گفت
-اگه نظرت عوض شد خبرم کن من مربی خوبیم
بابا بیلچه رو گذاشت لبه‌ی باغچه و گفت
-ان‌شاءالله میجان به سن قانونی برسه شما به میجان رانندگی یاد بده
محسن به من نگاه کرد و گفت
- مگه تو چند سالته؟
گفتم
-مهر سال آینده هیجده سالم می‌شه
گفت
-خوب پس چیزی نمونده
محسن رفت سمت یک درخت پر شکوفه چند تا شکوفه از درخت چید گوشیشو گرفت سمتم و گفت
-چند تا عکس دختر کش از من بگیر
تا می‌خواستم چند تا عکس ازش بگیرم ماشین محمد آقا اومد داخل
محسن گوشی رو از دستم قاپید و گفت
-اوه صاحبش اومد شکوفه‌ها رو گذاشت کنار موهام و گفت
- من نبودم تو شکوفه چیدی
با قدم‌های بلند رفت سمت ساختمون
محمد آقا پزشک بازنشسته بود از وقتی یادمه بابا برای محمد آقا کار می‌کرد
بابا باغبون ماهری بود و علاقه شدید منم به گل و گیاه به قول بابا ارثی بود
محمد آقا پیاده شد بابا رو صدا زد
بابا تندی رفت سمتش محمد آقا خریدها رو از ماشین خارج کرد
پارت2
منم رفتم کمک
پاکت خریدها رو گذاشتم توی آشپزخونه
محبوبه خانوم اومد سمتم و گفت
- میجان اشرف خانم رفته خرید ممکنه تا ظهر برنگرده ناهار امروز رو باید تو درست کنی
گفتم
-چشم فقط چی بپزم؟
محبوبه خانوم گفت
-نمی‌دونم یه غذای حاضری درست کن
گفتم
-مرغ بذارم؟
جای محبوبه خانوم
محسن گفت
-مگه در جریان نیستی نور دیده مرغ دوست نداره امروزم که جمعه است روزهای جمعه به خاست آقا احسان اشرف خانم قرمه‌سبزی می‌ذاره
محبوبه خانوم سر تکون داد و گفت
-طفلی اشرف خانم بین سلیقه غذایی تو و احسان گیر افتاده
محسن یه بیسکویت از روی‌میز برداشت گذاشت توی دهانش و گفت
-سلیقه من ؟
من که سنگم بذاری جلوم می‌خورم
احسان از پله‌ها اومد پایین و گفت
-باز تو داری غیبت منو می‌کنی به تو هم می‌گن برادر
محسن به احسان نگاه کرد و گفت
-نه جان احسان دارم خوبی تو می‌گم
وقتی میز ناهارو چیدم و همه دور میز نشستن رو به محبوبه خانوم گفتم
-با اجازه
محمد آقا گفت
-دخترم غذاتو بخور کمک اشرف خانوم کن فرداشب مهمون داریم می‌خوام سنگ تموم بزارین
با گفتن
-چشم
رفتم توی آشپزخونه رو به بابا گفتم
-ناهارتون رو همین‌جا می‌خورین؟
بابا گفت
-تو غذا نمی‌خوری ؟
گفتم
-فعلا نه یکم کار دارم برای شما می‌کشم
بابا بلند شد و گفت
-نه بابا من میرم خونه یه چرت بزنم گرسنه شدی غذا رو بیار خونه با هم بخوریم
اشرف خانم یکی‌یکی شیرینی‌ها رو توی روغن سرخ می‌کرد و می‌ذاشت مقابل من تا اون‌ها رو توی پودر قند بخوابونم همون تورم از خاطرات تلخ جدایی از همسرش تعریف می‌کرد
گفتم
- یعنی هیچ‌وقت ازتون معذرت‌خواهی نکرد؟
گفت
-معذرت‌خواهی که نمی‌کرد هیچ همیشه هم طلبکار بود
غمگین گفتم
-چه‌قدر سختی کشیدین
گفت
-طلاق گرفتم مهرم رو بخشیدم جونمو آزاد کردم الان خانوم خودمم آقای خودم
زیر گازو خاموش کرد و گفت
- بجنب اینا سرد بشن پودر قند به خوردشون نمی‌ره
سریع کارمو انجام دادم
گفت
-فردا شب قراره خانواده خانم آقا احسان بیان این‌جا خانم سپرده کلی شیرینی خونگی درست کنم
پارت3
اشرف خانم به من نگاه کرد و گفت
- تاریخ عروسی معلوم شد؟
گفتم
-فکر کنم دوم سوم عید باشه
گفت
-خدا کنه آقا توی خونه عروسی نگیره من که کمر پذیرایی از یک جمعیتو ندارم
گفتم
-نه فکر نمی‌کنم محمد آقا عروسی آقا احسانو توی بهترین باغ شهر می‌گیره
اشرف خانوم گفت
-خدا کنه
اشرف خانوم به بیرون نگاهی انداخت و گفت
-میجان انگار حسین آقا حالش بد شده
کارمو رها کردم و بدوبدو رفتم توی حیاط
صدای سرفه‌های پی‌درپی بابا توی گوشم اکو می‌شد
اسپریشو از جیبش درآوردم ا چند تا پیپ زد یه نفس عمیق کشید و با سرفه گفت
-خوبم بابا نترس
ولی این‌بار سرفه هاش تمومی نداشت
رنگ چهره بابا رو به کبودی می‌رفت و کم‌کم به عقب متمایل می‌شد
دستمو گذاشتم پشت سرش و گفتم
-بابا
داد زدم
- اشرف خانم محمد آقا
احسان از اون طرف عمارت بدوبدو اومد سمتمون بابا رو بغل کرد و گفت
-برو محسنو صدا کن باید ببریمش بیمارستان
من که حسابی ترسیده بودم فقط به بابا خیره شده بودم داد زد
- معطل نکن برو دیگه
بدوبدو رفتم سمت خونه اون‌جا بود که فهمیدم چقدر از مسافت طولانی بین حیاط و ساختمون متنفرم
همیشه عاشق فصل بهار بودم فصل که بابا انگار یک روح تازه می‌گرفت
فصل بهار با درخت‌های هرس شده و پر شکوفه
با گل‌های رنگی که بابا طبق سلیقه محمد آقا می‌کاشت برایم قشنگ بود
با حضور بابا بین باغچه‌هایی که با عشق بهشون رسیدگی می‌کرد
شب وقتی به کل حیاط عمارت نگاه کردم و بابا رو اون‌جا ندیدم فهمیدم فصل بهار بی‌حضور بابا برای من خزونه
مگه من جز بابا کیو داشتم؟
اگه طوریش می‌شد من باید چی‌کار می‌کردم ؟
سهم ما از عمارت بزرگ خانواده پناهی یه خونه نقلی سرایداری گوشه حیاط بود که من و بابا اون‌جا زندگی می‌کردیم
بالای سر بابا نشستم و بهش خیره شدم
بابا از همون روزهایی که هنوز محمد آقا بازنشسته نشده بود و پزشک بود براش کار می‌کرد
محمد آقا هم از کار بابا فوق‌العاده راضی بود ولی وقتی بابا مجبور شد فقط با یک کلیه و ریه‌ای که به‌خوبی کار نمی‌کرد زندگی کنه محمد آقا لطف کرد و از بابا فقط انتظار باغبانی داشت نه کار دیگه ای
پارت4
رفتم توی حیاط زیر نور یک چراغ کم‌نور نشستم و طبق عادت همیشگیم شروع کردم به خوندن کتاب
می‌ترسیدم اگه مطالعه نکنم همون اندک سوادمم یادم بره و دیگه نتونم بخونم و بنویسم
غرق خواندن بودم که احسان گفت
-حسین آقا بهترن ؟
سریع بلند شدم مقابلش ایستادم گفتم
-بله خوابیدن
احسان سر تکون داد به کتاب دستم نگاه کرد و گفت
-چی می‌خونی؟
گفتم
-کتاب جورج اورول
متعجب گفت
_فکر نمی‌کنی این کتاب برای سن تو مناسب نیست؟
گفتم
-من همیشه آثار جورج اورول رو می‌خونم
گفت
-من کتاب‌های زیادی از جورج اورول دارم اگر خواستی می‌تونم بهت قرض بدم
همون لحظه محسن با ماشین وارد شد
محسن پرستار بود پسری بشاش و پرانرژی درست برعکس احسان احسان مشاغل خانواده پناهی یعنی پرستاری و پزشکی رو دنبال نکرده بود و پلیس بود
محسن همون‌طور که با گوشیش حرف میزد اومد سمتمون قطع کرد و گفت
- حسین آقا خوبه؟
احسان گفت
- آره بهتره تو داروهاشو گرفتی؟
محسن پاکت داروها رو گرفت سمتم و گفت
-این‌جوری فایده نداره باید پیوند کلیه بشه
سرمو انداختم پایین
ما نه هزینه عمل و پیوند رو داشتیم نه بابا راضی می‌شد که پیوند کلیه بشه
احسان و محسن با گفتن شب‌به‌خیر ازم دور شدن
بابا باید چند روزی رو استراحت می‌کرد
فرداشب وقتی مهمان‌ها اومدن اشرف خانم گفت
-من چایی می‌برم تو هم دیس میوه رو بیار
دیس میوه رو برداشتم و پشت سر اشرف خانوم رفتم توی سالن
زیرچشمی با حضار توی مهمونی نگاه کردم
خانواده آقای شاه ولی فقط دو تا دختر داشتن
سارا که خارج از کشور برای تخصص می‌خوند و ساره که تا چند روز دیگه قرار بود با احسان ازدواج کنه
البته یک سالی بود که نامزد بودن
پارت 5
نوروز که از راه رسید توی عمارت شوروشوق عروسی به پا بود
سوم عید شب عروسی احسان و ساره بود
شبی که به‌خاطر حال بد بابا من و بابا خونه موندیم
این‌بار انگار واقعاً بابا دیگه نمی‌تونست سر پا بشه و این منو می‌ترسوند
بالای سرش نشسته بودم و قطره‌قطره اشک می‌ریختم
آروم گفتم
-بابا دارایی من از کل دنیا فقط شمایی
چشاتو باز کن بازم سرحال شو بابا این عمارت بی‌تو برام یه قلکه
وقتی آخر شب صدای خنده و خوشحالی خانواده پناهی رو شنیدم به حالشون غبطه خوردم
مرز بین خوشبختی و بدبختی چی می‌تونست باشه؟
مرز بین فقر و دارایی
مرز بین داشتن و نداشتن
لطف خانواده پناهی درحق ما کم نبود محمد آقا برای بهبود بابا همه تلاششو کرد
ولی هنوز فقط هفت روز از اومدن بهار می‌گذشت که من بابا رو برای همیشه از دست دادم و این یعنی اوج بی‌کسی و بدبختی
خونه نقلی و پنجاه متری منو بابا بدون حضور و وجود بابا مساوی بود با ظلمتی خفقان‌آور برای من
آینده‌ای نامعلوم
این‌که بعد نبود بابا محمد آقا باز هم به من سرپناه می‌داد یا نه؟
این‌که بعد نبود بابا من توی این عمارت جای داشتم یا نه؟
این‌که بعد بابا تکلیف یک دختر هفده‌ساله‌ای که نه پدر داشت نه مادر چی می‌شد ؟
تنها مراسم بابا خاک‌سپاری بود که فقط من و خانواده پناهی دور خاکش جمع‌شده بودیم
از روزی‌که فهمیده شدم و به قول بقیه دست‌راست و چپمو یاد گرفتم فهمیدم مادر ندارم و نداشتن مادر برای یک دختر یه حکم خیلی سنگینه
ولی بودن بابا در کنارم همیشه برام یک امنیت بود یک آسایش
پدری که مریض بود ولی بود
پدری که ثروتمند نبود هرجور امکاناتی رو نمی‌تونست برام فراهم کنه ولی بود
پدری که بهم گفت
اگر می‌خوام زندگی کنم باید کار کنم کار تو خونه پناهی‌ها
هر کاری پخت‌وپز و شست‌وشو و نظافت
کنار دست اشرف خانوم کاربلد شده بودم
ولی بابا بود وجود بابا یه دلگرمی، نه دلگرمی نه،امید برای حیات بود برام
حالا بدون حضور بابا زندگی برای من چه می‌شد؟
پارت6
این‌قدر آروم و قطره‌قطره روی قاب عکس بابا اشک ریختم که متوجه نشدم کی خوابم برده
با شنیدن صدای محمد آقا از جا پریدم
پلک‌های ورم کرده و سنگینم و باز نگه‌داشتم و گفتم
- ببخشید متوجه نشدم کی خوابم برده
محمد آقا باز هم عین همیشه لبخند گرمی زد و گفت
-عیبی نداره دخترم وسایل تو بیار برو توی اتاق آخر سالن بخواب اون‌جا مستقر شو
گفتم
-نه ممنون من میرم خونه
گفت
- تنهایی اون‌جا.بهتره بیای داخل ساختمون
گفتم
-خونه راحت‌ترم همه وسایلم اون‌جاست دختر ترسویی نیستم
باز هم لبخند زد ولی غمگین گفت
-می‌دونم تو دختر قوی هستی حسین همیشه بابت تو خیالش راحت بود تو خودساخته‌ای می‌دونم با نبود پدرت کنار میای
بغضم رو فرو خوردم و با گفتن با اجازه رفتم سمت ساختمون خودمون
به حیاط عمارت و هرجای خونه نگاه می‌کردم یاد بابا هویدا می‌شد
قطره‌قطره اشک ریختم و لباس‌های بابا رو توی یه چمدون جمع کردم
هرچقدر خودمو با خوندن کتاب مشغول کردم زمان نمی‌گذشت که نمی‌گذشت
پنجره‌ی اتاقمو باز کردم و به مهتاب خیره شدم و گفتم
-بابا مطمئنی من اون‌قدر قوی ام که با نبودت کنار میام ؟
به ستاره‌هایی که سوسو می‌زدن نگاه کردم و گفتم
- خدایا چرا تنها سهم منو از زندگی گرفتی ؟
دلم اندازه‌ی همین آسمون پهناورت گرفته
کاش مرهمی به دلم بشی
زندگی اون روزهای من با تهی و پوچ بودن هیچ فرقی نداشت
تمام تلاشم برای زندگی حفظ موقعیتم توی خونواده پناهی بود
عین قبل کار می‌کردم می‌ترسیدم از روزی‌که عذرمو بخوان
البته با شناختی که از محمد آقا داشتم این یک امر محال بود ولی با دیدن یه باغبون دیگه وسط باغچه‌هایی که همه زیباییش هنر دست بابا بود ترس به دلم افتاد
من کنار دست بابا باغبونی رو یاد گرفته بودم با دیدن کار باغبون تازه‌وارد حسرت روزهایی رو می‌خوردم که بابا بود
دیگه کم‌کم به‌تنهایی خوابیدن توی اتاق باریکم که با اندک وسایل مورد علاقه‌ام چیده‌شده بود عادت‌کرده بودم
شاید حق من از زندگی عادت به مشکلات و سختی بود
بازم زیر نور کم چراغ نشستم و گلبرگ‌های گل رزصورتی که صبح غنچه‌اش باز شده بود رو نوازش می‌کردم چند روز بود که شوق نوشتن داشتم
پارت7
اولین صفحه از تقویم جدیدی که بلااستفاده بود رو باز کردم و نوشتم
-پدر -مادر -نداشتن هر دو یعنی حال این روزهای من
یعنی بی‌کسی و چقدر تلخ و سنگین است این بی‌کسی
نداشتن خانواده نداشتن تکیه‌گاه
نداشتن امنیت آغوش پدر یا مادر به‌راستی که من از زندگی چه داشتم؟
صدای صحبت‌های محسن با گوشی منو از رشته‌ی افکارم جدا کرد
بی‌توجه به من رفت سمت ماشینش دوباره نوشتم
بابا نبودت رو ندگی نمی‌کنم نبودت رو فقط سپری می‌کنم
سپری روزها و شب‌هایی که ثانیه به ثانیه از درد تنهایی عذاب می‌کشم
کاش نرفته بودی کاش بازم یه صبح دیگه با شنیدن صدای تو بیدار می‌شدم
- دیروقت نمی‌خوای بری بخوابی؟
سریع بلند شدم پشت شلوارم و تکون دادم و گفتم
-چشم الان میرم
یه قدم برداشتم
محسن گفت
- نه منظورم این نبود
غمگین نگاهم کرد و گفت
- گاهی فکر می‌کنم خدا تو رو خیلی مظلوم آفریده
با چشم هایی که قطره‌های اشک توش موج میزد برای صدم ثانیه بهش نگاه کردم
گفت
-یه خورده شر و شیطون باش دخترهای هم‌سن‌وسال تو آتیش می‌سوزونن تو خیلی آرومی این آروم بودنت خوب نیست
باعث شده خدا هم حق تو ضایع کنه
سرمو انداختم پایین ولی دیدم که به ساعتش نگاه کرد و گفت
- یادمه یه‌بار حسین آقا می‌گفت به کلاس موسیقی علاقه داری من یکی از دوستام آموزشگاه موسیقی داره می‌خوای ثبت‌نامت کنم؟
آروم گفتم
-نه ممنون من نمی‌تونم برم کلاس
گفت
- چرا ؟چرا نتونی بری ؟
گفتم
- من این‌جا کار می‌کنم وقت رفتن به کلاسو ندارم
گفت
-تو هم جزئی از خانواده‌ی ما هستی بابا گفت خودت نخواستی بیای داخل ساختمون با ما زندگی کنی
مکث کرد و گفت
-فردا با هم میریم ثبت‌نامت می‌کنیم خداحافظ
محسن برادر بزرگ‌تر بود محسن و احسان طبق گفته‌ی محبوبه خانم دو سال با هم اختلاف سنی داشتن
محسن همیشه عین برادر بود برام به بابا خوبی‌های زیادی کرده بود پرستار بود و تزریقات بابا رو انجام می‌داد داروهاشو تهیه می‌کرد و کمکش می‌کرد ولی حیف که اجل به بابا مهلت نداد و بابا رفت
پارت8
صبح با ضربه‌ای که به پنجره اتاق خورد چشم باز کردم
شالمو انداختم روی سرم و رفتم پشت پنجره
بازش کردم
محسن به روم لبخند زد و گفت
- میای بیرون؟
بچشام دست کشیدم گفتم
- سلام چشم الان میام
در رو باز کردم به اطراف نگاه کردم نبود صدا زدم
-آقا محسن
جلو روم ظاهر شد و گفت
- یه کار کوچولو دارم باهات
با تردید گفت
- ببین یه درخواست ازت دارم یعنی ی خواهش
متعجب نگاش کردم گفت
-من تو رو توی کلاس موسیقی ثبت‌نام می‌کنم جاش تو هم یه کاری برام انجام بده
سکوتمو که دید گفت
- نمی‌خوای بدونی چه کاری؟
گفتم
-ببخشید چه کاری؟
گفت
- امشب یه مهمونی دعوتم یه دورهمی دوستانه می‌خوام همراهم بیای
گفتم
- من ؟
گفت
-آره تو
گفتم
-ببخشید ولی من کلی کار دارم که باید انجام بدم الانم تا یکی دو ساعت دیگه باید برم بالا اشرف خانوم میاد من نباشم برام بد می‌شه
گفت
-نترس امروز مامان و بابا می‌خوان برن مسافرت تا چند روز نیستن
گفتم
-ولی من نمی‌تونم تو کلاسی شرکت کنم که نه پولشو دارم نه اجازشو نه وقتشو
گفت
-همه‌اش با من فقط تو امشب همراه من بیا
گفتم
-چشم هرچی شما بگی
لبخند زد و گفت
-سر شب میام دنبالت
نزدیک ظهر بود که محمد آقا و محبوبه خانوم خداحافظی کردن و رفتن
نمی‌دونستم چرا محسن ازم خواست همراهش به مهمونی برم ولی مرتب‌ترین لباسمو پوشیدم و منتظر شدم تا محسن صدام بزنه
یه پاکت لباس سمتم گرفت و گفت
-قبل رفتن اینا رو بپوش
به لباسم نگاه کردم
گفت
- لباست خیلی قشنگه ولی می‌دونی مناسب مهمونی امشب نیست
بی‌هیچ حرفی رفتم داخل و لباس‌هایی که محسن بهم داده بود رو پوشیدم به خودم توی لباس‌های شیک و زیبایی که اندازه اندازم بود نگاه کردم و لبخند زدم
بیرون رفتم محسن سرتاپامو نگاهی انداخت و گفت
-خب بریم
اولین‌بار بود که سوار ماشین محسن می‌شدم
از بوی تلخ عطرش که کل فضای ماشینو پر کرده بود چند بار پشته سرهم عطسه کردم
خندید و گفت
- اذیتت می‌کنه ؟
شیشه رو داد پایین و گفت
- میجان یعنی چی؟
گفتم
- بابام همیشه می‌گفت مادرم اسم منو انتخاب کرده میجان یعنی جان من البته به گیلکی
سر تکون داد و گفت
- ببین میجان توی مهمونی امشب منو تو نامزدیم
متعجب نگاهش کردم گفت
- فقط برای چند ساعت باور کن مجبورم
- پارت9
محسن مقابل یک عمارت سنگی ایستاد
ماشینو پارک کرد و همراه هم وارد شدیم
راه رفتن توی حیاط شنی اون عمارت با کفش‌های پاشنه بلندی که محسن بهم داده بود سخت بود ولی همه تلاشمو می‌کردم تا تعادلمو حفظ کنم
به‌محض ورود به داخل سالن محسن دستشو دور دستم قلاب کرد
مجال شوکه ایستادنو از من گرفت و منو کشید جلو
داخل یه سالن پارکت شده شدیم که به‌جز رقص نورهای رنگی نور دیگه‌ای نداشت
محسن توی همون تاریکی با سر به چند تا خانم و آقا سلام کرد
چند نفر اومدن سمتمون یکی‌یکی به محسن دست دادن
محسن دستشو از دور دستم بیرون کشید و گفت
- میجان نامزدم
دخترا دستمو فشردن خودشونو معرفی کردن
سپیده به یک میز اشاره کرد و گفت
- بریم بقیه بچه‌ها منتظرن
همگی دور میز نشستیم
ساغر یه لیوان نوشیدنی سمتم گرفت و گفت
- می‌خوری ؟
جای من محسن لیوانو گرفت و گفت
- نه میجان اهل الکل نیست
فرشاد گفت
-خودش اهلش نیست یا تو اجازه نمی‌دی اهلش باشه؟
محسن گفت
-دوز این برای میجان بالاست
ساغر گفت
- محسن مطمئنی نامزد تو از کارخانه شیر پاستوریزه و هموژنیزه ندزدیدی؟
محسن جرعه‌ای از نوشیدنیش خورد و گفت
- دختر خوبه شبا توی رختخواب خودش بخوابه نه کنار یه مشت خیارشور
ساغر بلند خندید و گفت
- تا آخر شب فرصت زیاده خدا رو چه دیدی شاید امشب کناریه مشت خیارشور نخوابیدم
رفتن به یه مهمونی مختلط اونم همراه محسن برام تازگی داشت
دیدن دخترهایی که اغلب لباس‌های باز پوشیده بودن و همراه چند تا پسر دیگه می‌رقصیدن بوی الکل و نوشیدنی‌ای که توی کل فضای مجلس پیچیده بود
صدای بلند موزیکی که با هر اکوش قلب من بالا و پایین می‌شد حالمو دگرگون کرده بود
پیشونیمو دست کشیدم و نگاهمو از صحنه‌ی مقابلم گرفتم
محسن دستمو گرفت و گفت
- دیگه نوبت ماست بی اراده منو کشوند وسط
دستشو دور کمرم حلقه کرد
با لب‌های خشک لب زدم و فقط تونستم بگم
- آقا محسن
صورتشو به گوشم نزدیک کرد و گفت
-معذرت می‌خوام فقط همین آخریشه
پارت10
هر حرکتی که می‌کردم غیرارادی و بدست محسن بود
تا برگشت بغضم رو فرو خوردم و چیزی نگفتم
آخر شب که سوار ماشین شدیم محسن نگاه کرد و گفت
- اذیت شدی؟
بهش نگاه نکردم نه قدرت اعتراض داشتم نه جرئت اعتراض
محسن گفت
- ببخشید من مجبور بودم امشب فیلمی تورو جای نامزدم جا بزنم مجبور بودم فیلم بازی کنم
بی‌اراده قطره‌قطره اشک ریختم زد کنار به سمتم چرخید و گفت
- تو داری گریه می‌کنی؟
با بغض نگاش کردم گفتم
- درسته صغیر و بی کسم ولی این‌قدر بی‌حیا نیستم که با یه پسر غریبه برم مهمونی مختلط
گفت
-باور کن من نمی‌خواستم اذیتت کنم
فقط مجبور بودم
هر کاری بگی انجام می‌دم تا امشب رو فراموش کنی
گریه‌ام شدت گرفت گفتم
- روح پدرم امشب در عذابه
شمابمن نگفتنی مهمونی مختلطه
گفت
-باشه اشتباه کردم گریه نکن
یه بطری آب گرفت سمتم گفت
- میجان تو که از امشب به کسی چیزی نمی‌گی
گذرا نگاهش کردمو به نشونه نفیسر تکون دادم
از اون‌شب به بعد دیدم نسبت ب محسن به کل عوض شد
از رودررو شدن باهاش توی عمارت طفره می‌رفتم تا صدای ماشینش رو می‌شنیدم خودمو از از دیدش دور می‌کردم
دلم نمی‌خواست ببینمش
تایه روز عصر که با آب‌پاش گل‌ها رو آب می‌دادم اومد سمتم نگاهمو ازش گرفتم اب پاشو گذاشتم و رفتم سمت خونه
که گفت
-میجان
ایستادم روبروم ایستاد و گفت
- هنوز با من قهری ؟یه برگه گرفت سمتم گفت از فردا می‌تونی بری درستو ادامه بدی من تصمیم گرفتم جای ثبت‌نام توی کلاس موسیقی بهت کمک کنم بتونی درستو ادامه بدی منم می‌تونم کمکت کنم
با شنیدن این حرف نتونستم ذوقم رو پنهون کنم و لبخند زدم
محمد آقا موافقت کرده بود که در طول روز من بتونم درس بخونم و این برام یه روزنه امید برای ادامه زندگی بود
پارت11
اشرف خانوم شاکی گفت
- امشب کلی مهمون داریم من از صبح دست تنهام دست بجنبون که دیره
گفتم
-چشم هر کاری دارین بگین انجام بدم
سبزی‌ها رو گذاشت مقابلم و گفت
-دم نقداً اینا رو پاک‌کن
سبزی‌ها رو پاک کردم طبق خواسته و گفته اشرف خانوم خونه رو جارو زدم و مرتب کردم
سر شب بود که سالاد درست می‌کردم که مهمونا رسیدن
آقا احسان و خانواده‌ی خانمش بودن
پذیرایی که تمام شد دستامو زدم به کمرم و گفتم
-اشرف خانم کاری هست؟
اشرف خانوم نگاهم کرد و گفت
- از صبح من دارم کار می‌کنم تو خسته شدی ؟
به تلخ‌زبانی هاش عادت داشتم لبخند زدم و گفتم
- ببخشید امروز نتونستم کمکتون کنم
نگاهم کرد و گفت
-بیا بشین باهم چای بخوریم
تا لیوان چایی مو برداشتم محبوبه خانوم صدا زد و گفت
- اشرف خانم میز شامو بچین
لیوانو گذاشتم روی‌میز و گفتم
- من میرم شما چایی تو بخور
میز کامل چیدم همه دور میز نشستن
با گفتن با اجازه خواستم برم توی آشپزخونه که محبوبه خانوم گفت
-میجان ساره برای انجام کارهای خونش به کمک نیاز داره
ساره گفت
- موافقی من‌بعد با ما زندگی کنی ؟
وارفته سرمو انداختم پایین
محمد آقا گفت
-حالا سر فرصت حرف می‌زنید
رفتن از عمارتی که توش بزرگ‌شده بودم و یه جورای حکم خونمو داشت برام سخت بود به‌خصوص که من به اون‌جا دل‌بسته بودم
ته دلم دوست نداشتم اون‌جا رو ترک کنم ولی خاست محبوبه خانم این بود که من برم خونه آقا احسان و اون‌جا توی انجام کارها به ساره خانوم کمک کنم
با یه دنیا غمی که توی دلم تلنبار شده بود و یک کوله لباس راهی خونه آقا احسان شدم و اون‌جا مستقر شدم
رفتن من از عمارت و زندگی با ساره و احسان برگ تازه‌ای از زندگیم بود
خونه آقا احسان هم خونه بزرگی بود و خونه من شد یک اتاق طبقه بالا
اون‌جا بود که فهمیدم چقدر دنیای بین من و ساره متفاوته
رؤیاها و دغدغه‌های من و اون متفاوته
اون‌جا بود که متوجه شدم چقدر داشتن و نداشتن متفاوته
هر روز که از خواب بیدار می‌شدم حین انجام کارهای روزمره کارم این بود که عکس‌های متفاوتی با ژست‌ها و لباس‌های مختلف از ساره می‌گرفتم
دغدغه‌اش از کل روز خوب شدن عکس‌هاش و تعداد لایک بیشتر بود
پارت12
برعکس آقا احسان که بیشتر درگیر کار بود و حتی تایمی که خونه می‌موند رو سرگرم انجام کارهاش بود
کمتر اوقاتی بود که اونو با لباس‌های عادی می‌دیدم بیشتر اوقات لباس نظامی تنش بود
ولی با همه درگیری‌هاش هرچی ساره لازم داشت تهیه می‌کرد
همیشه فکر می‌کردم احسان یه آدم خشک و بی‌احساسه درست برعکس برادرش ولی توی همون چند هفته اول متوجه شدم اون واقعاً ساره رو دوست‌داره و بهش عشق می‌ورزه
اولین مشاجره بین اون‌ها شبی بود که سار از نرفتن به یه مهمونی ناراحت بود
دیس برنج گذاشتم روی‌میز و گفتم
-چیزی لازم ندارین؟
احسان گفت
- بشین خودتم شام بخور
گفتم
-ممنون من توی آشپزخونه شام می‌خورم
گفت
- می‌تونی همین‌جا شام بخوری
صندلیو عقب کشیدم و نشستم
احسان برای ساره غذا کشید و گفت
- چه خبر میجان درس خوندن خوب پیش میره؟
گفتم
- بله خوبه
گفت
-غیرحضوری درس می‌خونی؟
گفتم
-بله
به بشقاب غذای ساره که دست‌نخورده بود نگاه کرد و گفت
- چرا نمی‌خوری ؟
ساره با قهر گفت
-یعنی نمی‌دونی چرا نمی‌خورم؟
احسان گفت
- نه چرا ؟
گفت
-امشب تولد روژان بود چرا دیر اومدی؟
احسان گفت
-صبح که بهت گفتم امکان داره کارم طول بکشه
ساره گفت
- کی کارتو سروقت تموم می‌شه؟
احسان زیرچشمی به من نگاه کرد و گفت
-حالا شامتو بخور بعداً حرف می‌زنیم
ساره شاکی بلند گفت
-کوفت بخورم من آبروم رفته تو با خیال راحت می‌گی غذا بخور؟
وقتی دیدم جای من اون‌جا نیست بلند شدم
احسان عصبی گفت
- بشین غذاتو بخور
دوباره نشستم ساره با فین‌فین مثلاً گریه افتاده بود
احسان گفت
-فردا میریم عذرخواهی این‌که ناراحتی نداره
ساره با گریه گفت
- امروز تولدش بود نه فردا
احسان پفی کشید و گفت
-ساره تو چند ماه داری با من زندگی می‌کنی ولی هنوز با کار من کنار نیومدی؟
ساره گفت
- نه چون بیست و چهار ساعت درگیر کاری قرار نبود این‌طوری باشه
ساره بلند شد و گفت
- این آخرین باریه که با بدقولی هات کنار میام
احسان نفسی عمیق کشید و به خوردن ادامه داد
روز بعد از کلاس خارج شدم با تعجب دیدم محسن اومد دنبالم
رفتم سمتش و سلام کردم
لبخند زد و گفت
-دلمون برات تنگ شده دخت
ر منم متقابلاً لبخند زدم
گفت
-سوار شو بریم
مکث کردم
به ساعتش نگاه کرد و گفت
- هنوز نیم‌ساعت وقت داری
سوار شدم حرکت کرد گفت
- خونه بی‌تو صفایی نداره
اولین‌بار بود که این حرفو می‌گفت
خجالت‌زده سرمو انداختم پایین
13
گفت
-موافقی بستنی بخوریم؟
منتظر جواب من نموند و نگه‌داشت
یه بستنی قیفی گرفت سمتم و گفت
- هوای ابری و بستنی قیفیش
حرکت کرد
خجالت‌زده نمی‌تونستم راحت بستنی بخورم متوجه شد و گفت
-نخورش آب می‌شه خوردن بستنی آب شده سخت‌تر از بستنی یخه
یه کوچولو از بستنی و خوردم
گفت
- من تازه از بیمارستان میام
همون لحظه بارون شروع کرد به باریدن
برف‌پاک‌کن زد و گفت
-یادته گفتی مهر امسال هجده‌ساله می‌شی؟ امشب تولدته و تو به سن قانونی رسیدی
متعجب نگاش کردم گفتم
- شما یادتون بود؟
مهربون نگاهم کرد و گفت
-من همیشه به یاد تو هستم
سرخ شدم و نگاهمو ازش گرفتم
بی‌هوا دستمو گرفتو گفت
- اگه بهت بگم من بهت علاقه‌مندم و از روزی ک رفتی اینو متوجه شدم باور می‌کنی؟
خشکم زده بود انتظار شنیدن این حرفو اصلا نداشتم
پشت دستمو نوازش کرد و گفت
- تو درست عین یه عروسک ظریف و شکننده‌ای من قول می‌دم ازت مراقبت کنم
برای دختری که هیچ‌وقت مورد ابراز علاقه قرار نگرفته حرف‌های محسن تازگی داشت
با هر کلمه‌ای که می‌گفت خون تازه‌ای توی رگ‌هام جریان می‌گرفت
ولی حجب‌وحیای دخترانه من مانع از تماس چشمی با محسن می‌شد
گفت
-شاید برات جای تعجب داره من اعتراف می‌کنم دوروبرم دختر زیاده ولی من شب مهمونی وقتی اشکاتو دیدم وقتی الان این حیا رو می‌بینم بیشتر عاشقت می‌شم
دستمو تکون داد و گفت
-بابا یه‌چیزی بگو
لبمو جویدم و گفتم
-شما جای برادر من هستید همیشه به من لطف داشیند و محبت کردین اما من لایق شما نیستم
گفت
-لیاقت آدم‌ها رو پول تعیین نمی‌کنه از این‌که بهت ابراز علاقه کردم هرگز پشیمون نمی‌شم اینو بهت قول می‌دم
گذرا نگاش کردم
هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کردم محسن به من ...
کلافه گفت
-همیشه آروم و بی‌صدایی دوست دارم با من حرف بزنی
گفتم
-منو شما اصلا امکان نداره
گفت
-چرا این‌طوری فکر می‌کنی؟ من مطمئنم تو درس می‌خونی موفق می‌شی پیشرفت می‌کنی بعدشم دل که این چیزا حالیش نیست من دوستت دارم دختر
پارت14
شروع تولد هجده‌سالگی من هم‌زمان شد با مورد ابراز علاقه گرفتن از سوی محسن
اون روزها زیباترین و شیرین‌ترین روزهای زندگیم بود
اولین هدیه‌ای که محسن برام خرید یک گوشی بود برای تماس‌ها و هماهنگ کردن ساعت قرارمون
و این خیلی شگفت‌انگیز بود برای من
همیشه تایم بیکاریم توی خونه با محسن تلفنی حرف میزدم و اگه اون سرکار نبود با هم می‌رفتیم کل شهر رو می‌گشتیم
حال‌وهوا به کل تغییر کرده بود انگار یه آدم دیگه شده بودم امید و شور و نشاط به زندگیم تزریق‌شده بود
با هم می‌رفتیم خرید محسن با سلیقه خودش برام لباس می‌خرید
تو درسام کمکم می‌کرد
یه روز مقابله آپارتمان ماشین‌شو پارک کرد و گفت
-بریم
به اطراف نگاه کردم گفتم
-این‌جا کجاست ؟
گفت
-خونه ام
متعجب نگاش کردم گفت
-خونه خودم وقتی از دست غرغرای مامان خسته می‌شم میام این‌جا استراحت بریم باهم درس بخونیم مگه فردا امتحان نداری؟
محسن در باز کرد و گفت
- ببخشید دیگره خونه مجردیو شلوغیش
برعکس اون‌چیزی که می‌گفت خونش مرتب بود
گفتم
- خونه قشنگیه خوش‌سلیقه هم هستی
رفت سمت آشپزخونه و گفت
-تا تو لباس عوض کنی من یه چایی بزارم
روی مبل نشستم و منتظرش شدم
با دو تا چایی کنارم نشست و گفت
-راحت‌باش کسی این‌جا نمیاد
گفتم
- خوبه راحتم
به مانتو اشاره کرد و گفت
- این‌طوری می‌خوای درس بخونی ؟
گفتم
-تو چند تا از مسائل ریاضی مشکل دارم اونا رو کمکم کنی باقیشو خودم می‌خونم
بهم نزدیک شد و گفت
- تو هنوز از من خجالت می‌کشی ما قراره باهم ازدواج کنیم
سرمو انداختم پایین تا می‌خواست دکمه‌های مانتو بازکنه مانعش شدم
گفتم
- نه لطفاً من این‌جوری راحت‌ترم
مکث کرد ازم دور شد و ناراحت گفت
-خیلی خب هرطور راحتی نمی‌خوام اذیتت کنم
نگاش کردم گفتم
- ببخشید
بازم ناراحت گفت
- نه تو چرا عذرخواهی می‌کنی تقصیر منه که تو هنوز به من اعتماد نداری
من سی و دو سالمه دختر از سن هوا و هوسم گذشته تو فکر کردی من آوردمت توی خونه خودم که چی؟ چایی تو بخور بریم
با دل‌جویی گفتم
-نه داری اشتباه می‌کنی من بهت اعتماد دارم فقط خجالتیم همین
چایی شو برداشت و گفت
- اون مسائلی که مشکل‌داری چیه ؟
دوست نداشتم به‌هیچ‌عنوان ناراحتش کنم نزدیک شدم دستمو گذاشتم روی پاش و گفتم
- از من دلخوری؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت
- کی می‌خوای منو همراه و همراز خودت بدونی ؟
گفتم
- تو اولین و آخرین کسی هستی که قلب منو مال خودش کرده تو به من زندگی جدیدی هدیه دادی من همیشه تو رو همراه همراز خودم می‌دونم شک نکن
- پارت15
سرمو کشید توی آغوشش و گفت
-این‌طوری حرف نزن قلبم از کار می‌افته من عادت ندارم تو به من ابراز علاقه کنی همیشه هر کششی بوده‌ از سمت من به تو بوده
نفسم نامنظم شده بود با این فاصله کمی که صورت هامون با هم داشت نمی‌تونستم بدون لکنت حرف بزنم پس ترجیح دادم سکوت کنم و به آغوشش عادت کنم
ساره خانوم با صدای بلند از داخل سالن گفت
-میجان همه‌چی آماده‌است؟
گفتم
- بله خانوم
اومد توی آشپزخونه و گفت
- خواهرم برگشته اولین‌بار می‌خواد بیاد خونه میخام سنگ تمام بذاری
گفتم
-نگران نباشید همه‌چی آمادست
یه سر به غذا زد و گفت
-تو با این سن کم چطوری این‌قدر دست‌پختت خوبه ؟
لبخند زدم و گفتم
-از بچگی کنار دست اشرف خانوم یاد گرفتم
با رضایت سر تکون داد و گفت
- خودم خوبم آرایشم نقصی نداره ؟
گفتم
-شما همیشه بی‌نقصین خانوم
ذوق کرد و گفت
-ممنون
همون لحظه صدای آیفون اومد می‌دونستم خانواده محسن هم هستن
لباسمو مرتب کردم و در رو باز کردم
محمد آقا و محبوبه خانوم وارد شدن
توی آستانه‌ی در ایستاده بودم و منتظر محسن بودم
محبوبه خانوم نگاهم کرد و گفت
-میجان درو ببند
جای من ساره گفت
- پس محسن کجاست ؟
محبوبه خانوم گفت
-شیفته گفت امشب نمی‌تونه بیاد
غمگین انرژیم تحلیل رفت آخه به من گفته بود میاد
خانواده ساره خانوم که اومدن شروع کردن به پذیرایی مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بودم که دوباره در زدن
احسان بلند شد رفت سمت در در باز کرد و گفت
-محسنه
محسن پرانرژی اومد داخل گفت
- ای بابا من فکر کردم یه پری دور روم باز می‌کنه نه یه مشت سیبیل
همه خندیدن
یکی‌یکی با مهمون‌ها احوال‌پرسی کرد رو به من که با یک ظرف میوه ایستاده بودم گفت
- چطوری میجان
سرم انداختم پایین
نشست براش چایی بردم و رفتم توی آشپزخونه داشتم لیوان‌ها رو می‌شستم که محسن آروم گفت
-چطوری نفسسس
بهش نگاه کردم گفتم
-هیش چرا اومدی این‌جا ممکنه کسی بیاد
به کابینت تکیه داد و گفت
-بیاد مگه من حق ندارم حال عشقمو بپرسم
گفتم
-چرا دیر اومدی؟
گفت
-خواستم یکم اذیتت کنم
ساره اومد توی آشپزخونه و گفت
-محسن چیزی لازم داری؟
محسن گفت
-آره یه جرعه دیدار
ساره متوجه نشد رو به من گفت
- میجان عزیزم لطفاً بشقاب‌های خالی رو جمع کن
گفتم
چشم الان
پارت16
محبوبه خانم اومد توی آشپزخونه و رو به محسن گفت
- محسن خواهر ساره جون دیدی تازه برگشته
ساره با غرور گفت
-سارا تخصصش رو گرفته و برگشته
محسن زد روی دلشو گفت
-جای دیگه گیره مادرم
محبوبه خانوم اخم کردو گفت
- پس چرا نمی‌گی کیه آدرس بده برم با پدر و مادرش صحبت کنم
محسن خندید و گفت
-معدمو می‌گم پی این بوهای خوشمزه است
محبوبه خانوم رو به ساره گفت
- می‌بینی همه‌چی رو به‌شوخی می‌گیره
محسن رفت جلو گفت
- حالا اگه گذاشتن یه جرعه شراب روی یار بنوشم
موقت شام محبوبه خانوم کاری کرد تا از عمد سارا و محسن کنار هم بشینن
پشت اپن آشپزخانه نشسته بودم و از روی حرص ناخنام رو می‌جویدم
که آقای احسامن گفت
- میجان
از جا پریدم گفتم
-بله چیزی لازم دارین ؟
گفت
- آره یه ظرف خالی بده
با دستی لرزون یه ظرف خالی گرفتم سمتش و گفتم
-بفرمایید
متوجه لرزش دستم شد و گفت
- شام تو بخور فعلا کاری برای انجام نیست
دستامو جمع کردم گفتم
-چشم
بعد شام من مشغول شستن ظرف‌ها بودم ولی همه حواسم توی سالن بود
سارا گفت
-ساره فکر نمی‌کنی کارگرتون زیادی جوونه
جای ساره محمد آقا گفت
- پدر میجان چندین و چند سال برای من کار می‌کرده میجان سر سفره‌ی پدرش بزرگ‌شده دختر پاک و با حیاییه
ساره گفت
-همه غذاهای امشب خودش پخته بود
سارا گفت
-واقعاً فکر کردم از بیرون غذا گرفتین
محبوبه خانوم گفت
-از کارش راضی هستی ساره؟
ساره گفت
- آره میجان سرش توی لاک خودشه کارشم خوبه
اون روزها هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کردم که چه فاصله طبقاتی عظیمی بین من و خانواده محسنه
فردای اون روز داشتم با محسن تلفنی حرف می‌زدم گفت
- امشب می‌خوام برم مهمونی میای ؟
گفتم
- چه مهمونی؟
گفت
- مهمونی دوستانه عین همون مهمونی که یک‌بار با هم رفتیم
قاطع گفتم
-نه من نمیام
گفت
-باشه هرطور راحتی ولی همه دوستام سراغتو می‌گیرن همه می‌گن این چه نامزدی ک هیچ‌وقت باهات نیست
گفتم
-دوست ندارم تو هم از این مدل مهمانی‌ها بری
گفت
- میریم مهمونی خوشیم دوره هم کار خاصی که نمی‌کنیم
گفتم
- دوست ندارم دخترا با لباس باز باهات برقصن
خندید و گفت
-وقتی تنها باشم یکی میاد خودشو به من می‌چسبونه اگه تو همراهم باشه کسی جرات نمی‌کنه بیاد طرفم
گفتم
-نمی‌شه نری؟
گفت
-نه قربونت من چند ساله با دوستام میرم مهمونی الان چه دلیلی برای رفتن ندارم
پارت17
گفتم
-بگو نامزدم دوست نداره من بیام مهمونی
گفت
-تو دوست داری بقیه منو مسخره کنن همین الان تنها میرم و نامزدم همراهم نمیاد کلی مسخره‌م می‌کنن دستم می‌اندازن
با تردید گفتم
-میام باهات ولی به ساره چی بگم ؟
گفت
-لازم نیست چیزی بگی امشب که احسان نیست ساره که خوابید یواشکی بیا
اولین‌بار بود که یواشکی بدون اجازه از خونه می‌زدم بیرون اونم آخر شب
وقتی از خوابیدن ساره مطمئن شدم پاورچین‌پاورچین در ورودی رو باز کردم و رفتم پایین
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مببن

    00

    رمان خیلی بلنده کی حوصلش میکش تا تهش بخونه لطفا کوتاه بنویسید!

    ۴ ماه پیش
  • افسانه مستغنی

    ۶۳ ساله 00

    خوب بود لطفا بقیه رمان هم بزارید ممنون میشم

    ۶ ماه پیش
  • بانو

    00

    رمان خوبی است

    ۶ ماه پیش
  • مبینا

    00

    رمان خیلی خوبیه منتظر ادامه شم

    ۶ ماه پیش
  • Avin

    00

    خیلی مشتاق ادامه اش هستم امیدوارم زودتر بتونم ادمشو بخونم .قلم خوبی دارید امیدوارم موفق باشید

    ۶ ماه پیش
  • هیچکس

    20

    کاش ادامه پیداکنه عالی بود

    ۹ ماه پیش
  • .

    ۰ ساله 00

    خیلی عالی بود

    ۸ ماه پیش
  • هستی

    ۳۶ ساله 00

    عالی بود،منتظرم ادامش رو بخونم

    ۹ ماه پیش
  • نیلسا

    10

    الان باید صبر کنیم که ادامه این رمان رو بزارید

    ۹ ماه پیش
  • زینب

    ۲۴ ساله 10

    کمی غلط غلوط داشت که اگه نبود بهتر بود، ولی در کل اولش فکر میکردم خوبه ولی خوشم نیومد کاش محسن در مورد عشقش به میجان به مادرش میگفت.

    ۹ ماه پیش
  • اسرا

    00

    پاشده رفته مهمونی فکرنکردمهمونی مختلط که اونجابه محسن ایرادمیگره اگه کارها وحرفها تطابق داشته باشه بهتر

    ۹ ماه پیش
  • Shiva

    10

    عالیه،ادم دوست داره ادامشو بدونه 👌👌👌

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.