عمق دریای چشمانت

به قلم شقایق نصیری

عاشقانه

یاس یه دختر درس خون که روزی عاشق پسر رئیس میشه این ها در سرایداری زندگی میکردن که با اومد اریو از امریکا بعد کلی جنگ و دعوا عاشقش میشه و...


760
22,656 تعداد بازدید
87 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

دستم رو زیر چونم قرار دادم و با لذت به تدریس استادم گوش و نت برداری می‌کردم.
- یاس واقعا حوصله داری‌ ها!
- از صبح تا حالا چقدر غر می‌زنی! تو چی می‌دونی که من چقدر عاشق رشتمم؟
- خیلی، درحدی که مثل دیوونه‌ها بی‌خوابی بکشی و تا صبح بخش‌های عقب مونده رو بخونی، البته اگه چیزی هم مونده باشه.
موهای بیرون ریخته از مقنعه ام رو درست کردم و گفتم:
- عاشق نیستی که بفهمی من چی می‌کشم، من رویاهای خیلی بزرگی دارم و برای رسیدن بهشون هر سختی رو با جون و دل قبول می‌کنم.
لب‌هاش رو کج کرد و ادامه داد:
- آخه کی عاشق رشتش می‌شه؟!
یه دستی تو سرش زدم:
- هرکی که به رویاهاش اهمیت بده، در ضمن رز خانم یه چیزی بهت می‌گم ناراحت نشی، ولی تو نباید به این رشته می‌اومدی.
- خب به اجبار خانوادم بود، چی کار می‌کردم؟
- ببینم اگه خانوادت به زور بگن با یکی ازدواج کن ازدواج می‌کنی؟
- عمراً، مگه دیوونم.
- خب برای رشتت هم باید همین‌کار رو می‌کردی، باید درسی رو انتخاب می‌کردی که واقعا عاشقش باشی.
- اهوم، ولی حالا که تا اینجا اومدم ادامه می‌دم.
- پس این همه غر نزن، خوب گوش بده تا یه چیزهایی بفهمی.
سرش رو تکون داد و منم مشغول نت برداریم شدم.
- دانشجویان گرامی، تدریسمون برای امروز کافیه، جلسه بعد عملیش رو تو بیمارستان براتون توضیح می‌دم.
با خوشحال نگاهی به رز انداختم و گفتم:
- شنیدی چی گفت؟
- نه چی گفت؟
اخم ساختگی کردم:
- یعنی تو این دنیا نیستی‌ ها.
- خب چی کار کنم؟ خستم.
پوفی کردم و گفتم:
- نوچ، اینجوری نمی‌شه، من می‌دونم با تو چی کار کنم.
- وای جون هر کی دوست داری ولم کن، من نخوام کسی یادم بده باید کی رو ببینم.
- من رو، حالا بلند شو خیلی گرسنمه.
از جام بلند شدم که با صدای یکی از دانشجوها به سمتش چرخیدم.
- خانم فرهمند؟
- بله؟
- می‌شه عکس جزوتون رو توی گروه بفرستین
صدای چند نفر دیگه از دانشجوها هم بلند شد.
- آره، اگه زحمتی نیست برامون بفرست، آخه جزوه شما خیلی کامل تره.
- چشم، حتما.
ابرویی برای رز بالا انداختم که لب‌هاش رو کج کرد و گفت:
- قیافش رو نگاه کن.
- زر زیادی نزن، من رفتم بوفه، خواستی بیا.
کیفم رو برداشتم و از کلاس بیرون زدم، گوشیم رو چک کردم، یک تماس بی پاسخ از مامان داشتم، شمارش رو گرفتم که بعد از چندین بوق جواب داد:
- سلام دخترم، خوبی؟
- آره عزیزم، تو حالت خوبه.
- آره گلم.
- کاری داشتی زنگ زدی؟ ببخشید کلاس بودم نتونستم جواب بدم.
- اشکال نداره عزیزم، می‌خواستم بگم اومدی، قرصِ فشار بابات رو بگیری.
- چشم، چیزه دیگه‌ای نمی‌خواین؟
- چشمت بی بلا، نه دخترم خداحافظ.
- قربونت، خداحافظ.
- ببینم با کی حرف می‌زدی تا رسیدم قطع کردی؟
- دوست پسرم.
- چه اعتماد به نفسی، حالا کی میاد تو رو به عنوان دوست دخترش قبول کنه؟
خندیدم و گفتم:
- چرا قبول نکنه؟ از خداش هم باشه!
- با این اخلاقی که تو داری، نمی‌دونم چطور خودم تحملت کردم!
تو سرش زدم و گفتم:
- خیلیم اخلاقم خوبه، فقط از آدم‌های سمج و پرو خوشم نمیاد و به هر کسی رو نمی‌دم.
- پس من شانس آوردم.
چشمکی زدم و گفتم:
- پس چی.
به سمت بوفه رفتیم و چند تایی خوراکی خریدم و باهم شروع به خوردن کردیم؛ هوا هم ابری بود و نسیم خنکی می‌وزید و موهای بیرون رفته از مقنعم رو تکون می‌داد، با صدای یکی از دانشجوها به خودم اومدم.
- کلاس استاد ماندگاری کنسل شده.
رز ذوق زده گفت:
- خوب دیگه بریم خونه که از بی‌خواب دارم می‌میرم.
- خونه، مونه نداریم، من می‌خوام به کتاب‌خونه برم ک چند تا کتاب بخرم، بعدشم داروخونه.
پوکر بهم خیره شد و گفت:
- مُردی از بس کتاب خریدی، دیگه داروخونت برای چیه؟
- بابا این جزوه‌های استاد کامل نیستش، می‌رم کتاب کاملش رو بخرم تا یه چیزی حالیم بشه، داروخونه هم مامان زنگ زد و گفت داروهای بابا رو بخر
از دانشگاه بیرون زدم و کنار خیابون ایستادم، یک تاکسی کرایه کردم، اول داروخونه رفتیم و برای بابام دارو خریدم و بعدم کتاب‌خونه رفتم.
از کنار قفسه‌ها رد شدم و دنبال کتاب مورد نظرم می‌گشتم که حواسم نبود با شخصی برخورد کردم و همه کتاب‌هاش ریختن.
- وای شرمنده حواسم نبود!
پسره لبخند مهربونی زد گفت:
- اشکال نداره.
کتاب‌ها رو کمکش جمع کردم که چشمم به کتاب مربوط به پزشکی خورد.
- شما پزشکی می‌خونید؟
- بله چطور؟
- آخه کتابش آشناست، منم خوندم.
با تعجب بهم خیر شد و ادامه داد:
- جدی؟ شما هم رشتتون پزشکیه؟
- پرستاری می‌خونم.
- آها، کدوم دانشگاه درس می‌خونید؟
- دانشگاه علوم پزشکی گیلان.
- چه جالب، منم همین‌جا درس می‌خونم.
- اهوم، مزاحمتون نمی‌شم.
دستی لای موهای فرش کشید و گفت:
- مراحمید، می‌تونم اسمتون رو بپرسم؟
- فرهمند هستم، یاس فرهمند.
- خوشبختم، منم پرهام طهماسبی.
با صدای غر زدن رز به سمتش چرخیدم.
- وای یاس من خوابم میاد، هنوز کتاب‌هات رو انتخاب نکردی؟
با دیدن پرهام نگاهی به من انداخت و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
پرهام زودتر از من جواب داد:
- نه، راستش هم دانشگاهی بودیم که اینجا همدیگه رو شناختیم.
رز اهومی کرد و حرصی گفت:
- یاس جان کارت تموم نشده؟
- چرا بریم.
پرهام سریع به سمتمون اومد و گفت:
- هوا بارونیه، اگه بخواین من می‌رسونمتون
با جدیت گفتم:
- نه خیلی ممنون، مزاحمتون نمی‌شیم.
راه کج کردم برم که باز ادامه داد.
- چه مزاحمتی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- ممنون، قراره یکی دنبالم بیاد.
دوباره دستی به موهای فرش کشید و گفت:
- آهان، باشه خدانگهدار.
سرسری خداحافظی کردم و دست رز رو به سمت بیرون کشوندم، با دیدن اولین تاکسی دستی تکون دادم و سریع سوار ماشین شدم.
رز با تعجب بهم خیره شد و گفت:
- چرا این همه هولی؟ کتاب هم نخریدی که.
لب‌هام رو بازبون تر کردم و گفتم:
- یه روز دیگه می‌خرم، نمی‌خواستم برسونتم خونه.
- آها.
...
تاکسی روبه‌روی عمارت ایستاد، نگاهی به رز انداختم و گفتم:
- دختر، بشین درس‌هات رو بخون این همه لجبازی نکن، با لجبازی فقط خودت از همه چی عقب می‌اوفتی.
- خب حالا یه کاریش می‌کنم.
- من رفتم، مشکلی برات پیش اومد بهم زنگ بزنم.
زیر لب زمزمه کرد:
- مگه دیوونم؟
چشم‌هام رو ریز کردم و از تاکسی پیاده شدم که حرکت کرد؛ نفس عمیقی کشیدم و به عمارت روبه‌روم خیره شدم.
عمارتی که بیست و سه سال توش زندگی کردم، عمارتی که مادرم آشپز بود و پدرم سریدار و در آخر باهم ازدواج کردن و حاصل عشقشون من شدم.
نزدیک‌تر شدم، تا دستم به سمت زنگ در رفت در باز شد و چهره خسته بابا نمایان شد.
- سلام دخترم.
بوسه‌ای به پیشونیش زدم و گفتم:
- سلام بابای عزیزم، خسته نباشی.
- سلامت باشی بابا جان.
چشم‌هام و ریز کردم و گفتم:
- از کجا فهمیدی من پشت درم؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
- صدای ماشین رو شنیدم.
- مامان کجاست؟
- داخل عمارته.
سری تکون دادم و گفتم:
- من برم لباس‌هام رو عوض کنم، کمک خواستین بهم بگید.
- چشم دخترم.
- راستی بابا قرص‌هاتون هم خریدم، داخل یخچال می‌زارم.
- باشه، دستت درد نکنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- سرت درت نکنه.
بعدم راهم رو به سمت کلبه ایی که محل زندگیمون بود کج کردم
لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، دوست داشتم هر چه زودتر به رویاهام برسم تا دست مامان و بابام رو بگیرم و از این عمارت خارج کنم.
با صدای در تو جاهام نیم خیز شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و چهره مامانم نمایان شد.
- سلام دخترم.
- سلام مامان جون، چرا رنگت پریده؟
- خوبم دخترم چیزی نیست.
- یعنی چی چیزی نیست؟ خستگی از سر کله‌ات می‌باره؛ بزار الان به کمکت میام.
مامان با جدیت گفت:
- بشین سر جات، صدبار بهت گفتم بازم می‌گم، دوست ندارم تو این خونه کار کنی؛ این همه تلاش الکی نکردم تا به اینجا رسوندمت، بعد بیای برای من اینجا کار کنی؟
چشم‌هام رو چرخوندم و گفتم:
- مامان چرا بزرگش می‌کنی؟ گفتم فقط می‌خوام کمکت کنم!
- نمی‌خوام کمک کنی، خانم بزرگ گفته قرار باز خدمتکار استخدام کنه، اینجوری کارم راحت‌تر می‌شه.
- او، تا بخواد استخدام کنه، اینجوری از پا می‌اوفتی.
با تشر اسمم رو صدا زد:
- یاس.
- باشه- باشه.
- چیزی می‌خوری بگم برات بیارن؟
- نه، بیرون خوردم.
- من رفتم، کاری داشتی صدام بزن.
- باشه.
انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- یاس، یادت نره چی بهت گفتم.
- وایی چشم مادر.
از اتاق بیرون رفت که حرصی بالش رو به سمت در پرت کردم، عصبی با پاهام پتو رو مچاله کردم؛ تا کی می‌خواست این همه کار کنه؟ چرا نمی‌زاره کمکش کنم؟
گوشیم رو برداشتم و آلارم رو روی ساعت پنج تنظیم کردم و از جام بلند شدم، بالش رو برداشتم و محکم روی تخت پرت کردم، تمام کارهام از روی حرص بود.
دراز کشیدم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم تا عصبانیتم فرو کش کنه؛ خیلی سخته مادر و پدرت رو این‌جوری خسته ببینی ولی نتونی کمکشون کنی.
...
با صدای آلارام گوشیم آروم لای پلک‌هام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم و از اتاق بیرون زدم و به سمت روشویی رفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه کوچیک و دنج خونمون رفتم.
درب یخچال و باز کردم و پارچ آب رو بیرون کشیدم و لیوانی پر کردم و سر کشیدم.
وارد اتاقم شدم و کتابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تو هوای آزاد درس بخونم.
گیلان بیشتر وقت‌ها هوا ابری و بارونی بود و بعضی وقت‌ها واقعا خسته می‌شدم و دلم آفتاب می‌خواست
صندلی‌های فلزی توی حیاط همگی خیس شده بودن، مجبور شدم ایستاده شروع به درس خوندن بکنم، یه عادتی دیگه‌ای هم که موقع درس خوندن داشتم حتما باید موزیک ملایم گوش می‌دادم تا تمرکزم بالا بره، یه آهنگ بی‌کلام پلی کردم و هندسفری رو داخل گوش‌هام فرو کردم و قدم زنان شروع به خوندن کردم، جوری می‌خوندم که موقع امتحان صفحات کتاب جلوی چشم‌هام می‌اومدن.
...
بعد از سه ساعت خوندن متوالی با حس گردن درد سرم رو بالا گرفتم که با آرسام روبه‌رو شدم.
نشسته روی صندلی‌های فلزی سفید رنگ درحالی که عینک مطالعه‌اش و زده بود خیره نگاهم می‌کرد!
- آخرم خودت رو نابود می‌کنی یاس!
لبخند کوتاهی زدم:
- استاد فکر می‌کنم درس خوندن هیچوقت باعث نابودی آدم‌ها نمی‌شه، بلکه اون‌هارو بالا می‌کشه و باعث پیشرفت، موفقیت، موقعیت، شهرت و بلکه خیلی چیزهای فوق العاده‌ای می‌کنه، این حرف خودتون بود، درسته؟
استاد آرسام که پسر بزرگ خانوم بزرگ بود و استاد دانشگاه خودم بود پسر خیلی مهربون و خاصی بود.
هیچوقت رفتار بدی ناشی از اینکه دختر سرایدار این خونه هستم و شاگردش نکرد و هیچی جلوی بچه‌ها به روم نیاورد و خیلی- خیلی شخصیت والایی داشت.
استاد آرسام پزشک بیمارستان گیلان و استاد دانشگاه ما، که حدود سی و سه سالش بود، متاسفانه قبلا نامزدش و از دست داده بود و دیگه تا حالا ازدواج نکرده و همچنان مجرده و برام مثل یک برادر مهربونه و همیشه توی درس‌ها یا وقتی مشکلی واسم پیش می‌اومد کمکم می‌کرد.
حتی رز هم که دوست صمیمیمه نفهمیده که استاد دانشگاهمون پسر صاحب این عمارت بود.
البته که خانوم بزرگ دوتا پسر دیگه هم داشت که خارج از کشور بودن و خیلی ساله که حتی خبری ازش نگرفتن و به ایران نیومدن و فقط استاد آرسام بود که در کنار خانوم بزرگ و آقا زندگی می‌کرد.
از فکر بیرون اومدم و با نگاه منتظر استاد آرسام متعجب گفتم:
- چیزی گفتید؟
- حواست پرت شد یاس، گفتم امیدوارم دوستت هم مثل خودت یکم بیشتر به درس خوندن مجذوب بشه، با این اوضاع فکر می‌کنم باید کل
ا قید درس خوندن و بزنه.
کمی فکر کردم و گفتم:
- استاد می‌شه یک خواهشی داشته باشم؟
اخم کرد و گفت:
- یاس چندبار گفتم فقط تو دانشگاه استاد صدام بزن؟ اینجا فقط دوستتم و مثل یک برادر براتم، پس آرسام صدام بزن، باشه؟
با لبخند زمزمه کردم:
- باشه.
- خب حالا خواهشت رو بگو ببینم چی یاس ما رو وادار به خواهش کرده؟
- خواستم بگم یکم بیشتر به رز گیر بدید و سخت گیری کنید و مجبورش کنید به درس خوندن تا سر عقل بیاد، فکر می‌کنم با حرف‌های شما بیشتر جذب درس بشه، من هرچی گفتم و می‌گم بیفایده‌اس.
آرسام خندید:
- چشم از فردا حسابش و می‌رسم، خوبه یاس؟
- عالی می‌شه ممنون.
با لبخند نگاهش می‌کنم و با لبخند مهربونی جوابم رو داد و با اجازه‌ای گفتم و به سمت خونه خودمون که گوشه حیاط عمارت قرار داشت رفتم.
وارد کلاس شدم که با دیدن رز لبخندی زدم و کنارش نشستم و سلامی کردم.
- سلام.
- ببینم برای امتحان آماده‌ایی؟
نوچی کرد که حرصی تو بازوش زدم و گفتم:
- تو چته‌ها؟
- ببین من درس بخون نیستم، اولش آروزم این بود که پرستاری قبول بشم، اما مادرم از بس پزشکی رو تو سرم کوبید مجبور شدم برای پزشکی تلاش کنم، اما چی شد وقتی قبول شدم؟ با تمام بی رحمی گفت:
- اگه گیلان قبول شده بودی می‌ذاشتم بخونی، حالا برو همون پرستاری بخون.
دستم و نوازش‌گرانه پشت کمرش کشیدم و گفتم:
- درکت می‌کنم رز، این همه تلاش کنی، بی‌خوابی بکشی، بعد مادرت همچین کاری کنه خب طبیعتا منم بودم لج می‌کردم، ولی وقتی می‌دیدم لج بازیم نتیجه‌ای نداره دیگه بهش ادامه نمی دادم، ولی تو چی؟ الان نزدیکه سه ترمه که فقط با تقلب بالا اومدی، اونم با کمترین نمره.
- یاس خواهشا شروع نکن.
با ورود آرسام بحثم رو ادامه ندادم، چون می‌دونم از امروز آرسام درستش می‌کنه.
آرسام یه ژشت مغرورانه به خودش گرفت و گفت:
- برای امتحان آماده بشین.
رز پوفی کرد و رو به من گفت:
- حواست به من باشه.
چشم غره‌ای براش رفتم و با فاصله از هم نشستیم، آرسام هم برگه‌ها رو دست یکی از دانشجو‌ها داد تا پخش کنه.
با دیدن برگه شروع به چک کردن سوال‌ها کردم، خوشبختانه همشون رو بلد بودم، خودکار رو برداشتم و شروع به پاسخ دادن سوال‌ها کردم.
آرسام هم قدم زنان از بین دانشجوها رد می‌شد تا به من و رز رسید.
- خانم راد؟
صدای لرزونش رو شنیدم.
- ب... بله استاد.
- چرا جواب نمی‌دید؟ مگه نخوندی؟
هیچی نگفت که آرسام سری تکون داد وسط کلاس دست به سینه بهمون خیره شد، رز بدجور تو منگه گیر کرده بود و هیچ راه تقلبی نداشت.
آرسام گه گاهی بهم خیره می‌شد و چشمکی می‌زد که براش چشم غره می‌رفتم.
خلاصه تا پایان امتحان آرسام رو به روی رز ایستاده و در آخر برگه‌ها رو تحویلش دادیم، رز با قیافه پوکر بهم خیره شد و گفت:
- خیلی بد شد.
از کیفم بطری آب رو بیرون آوردم یه قلوپ خوردم و گفتم:
- حقته، تا بشینی درس بخونی.
- اوف.
با صدای آرسام بهش خیره شدیم.
- دانشجویان محترم، هرکس نمرش زیر پانزده بشه هر جلسه خلاصه درسی رو که دادم ازش می‌پرسم.
- وای خدا بدبخت شدم.
- ببینم پانزده که می‌شی؟!
لباش رو آویزون کرد و گفت:
- فکر نکنم، فقط سه تا سوالی که از دبیرستان یادم بود جواب دادم!
- حالا مجبوری هر جلسه بخونی، البته بد هم نشد، حداقل دست از این لجبازی برمی‌داری و یکم درس می‌خونی.
- من ترم بعدی هیچکدوم از درس‌هام رو با این استاد برنمی‌دارم.
- برعکس من، هر چی درسه با همین استاد بر می‌دارم.
- به دیووانه بودن تو که شکی نیست.
اخمی ساختگی کردم.
- رز برای ساعت بعدی باید به بیمارستان برین، اونجا خیلی مبحث‌های مهمی داره، جان هرکی دوست داری از خر شیطون پایین بیا، الان خری نمی‌فهمی، چند سال دیگه می‌دونی که چه اشتباهی کردی، از من گفتن بود.
هیچی نگفت که خیره به آرسام شدم، سرش رو از گوشی بیرون آورد و جدی به هممون خیره شد.
- نمرات رو وارد سایت می‌کنم، اونایی که کمترین نمره رو آوردن، جلسه بعد باید از این مبحث جدیدی درس داده بودم کنفرانس بدن، خسته نباشید می‌تونید از کلاس خارج بشید.
همه خسته نباشیدی گفتن و از کلاس خارج شدن، به جز چند تا دختری که همیشه قربون صدقه‌اش می‌رفتن و من چقدر حرص می‌خوردم!
یکیشون با ناز رو به استاد گفت:
- استاد نمی‌شه این یکی امتحان رو ببخشید، قول می‌دم از جلسات...
آرسام سریع حرفش رو قطع کرد و با قاطعیت گفت:
- اصلا، خانم محترم الان وسط‌های ترم هستیم، کی می‌خواین به خودتون بیان؟ هان؟
حالم جا اومد، تا تو باشی ناز نکنی، آرسام به شدت از این نوع دخترا متنفر بود، به رز خیره شدم که آب دهنش رو قورت داد:
- بیا بریم.
تو دلم خندیدم، آخه کی می‌دونست این استادی که اینجور با اخم ایستاده، چقدر شوخ و مهربونه؟
با صدای رز به خودم اومدم.
- یاس، صدبار صدات زدم، کجایی؟
- یه لحضه تو فکر رفتم، بریم.
خسته نباشیدی به آرسام گفتم که سرش رو تکون داد و هم زمان از کلاس خارج شدیم.
داشتیم به سمت خروجی دانشگاه می‌رفتیم که با صدای شخصی به عقب برگشتم.
- خانم فرهمند؟
با دیدن پرهام لبخندی زدم و سلام کردم.
- سلام خوب هستین؟
- خیلی ممنون.
رو به رز گفت:
- سلام من پرهام طهماسبی هستم.
- سلام منم رز راد هستم.
- خوشبختم، جایی می‌رفتین؟
رز زودتر از من جواب داد:
- آره، برای کارآموزی به بیمارستان می‌ریم.
- کدوم بیمارستان؟
این بار من جوابش رو دادم.
- ولیعصر.
- خوبه، منم همونجا می‌رم، خوشحال می‌شم برسونمتون.
حوصله تاکسی گرفتن نداشتم، برای همین پیشنهادش رو قبول کردم.
من و رز عقب نشستیم، که حرکت کرد و موزیک ملایمی از ماشینش پخش شد.
از آینه جلو بهم نگاهی انداخت.
- هر دو نفرتون پرستاری می‌خونید؟
سری تکون دادم که خوبه‌ای گفت و میدون رو دور زد.
- اگه یه وقت مشکلی تو درسا پیدا کردین، حتما بهم بگین کمکتون می‌کنم.
لبخند کوتاهی زدم.
- خیلی ممنون.
رز پوزخندی زد.
- فکر نکنم سوالی باشه که یاس بلد نباشه!
پرهام آروم خندید و گفت:
- آره، اون روز تو کتاب خونه وقتی گفت کتاب پزشکی که من برداشته بودم رو خونده خیلی تعجب کردم، آخه این کتاب مخصوص رشته‌های پزشکیه.
بعدم با حالت سوالی از آینه ماشینش نگاهی انداخت و گفت:
- چرا پزشکی نخوندی؟
- پرستاری رو بیشتر دوست دارم.
اهومی کرد و تا خود بیمارستان هیچی نگفت، ماشین رو داخل پارکینگ بیمارستان پارک کرد؛ با هم از ماشین پیاده شدیم و به سمت بخش رفتیم.
چندتایی دانشجو اومده بودن، من و رز وارد اتاقی برای تعویض لباس شدیم؛ مانتوم رو عوض کردم و روپوش سفیدم رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم که یکی از دانشجوهای دختر به سمتم اومد.
- ببینم شما چی کاره پرهامی؟
- چی؟
با عصبانیت زل زد بهم.
- چرا با پرهام اومدین؟
با غرور نگاهی بهش انداختم.
- هم دانشجویی هستیم، مسیرمون یکی بود ما رو هم رسوند.
حرصی دندون‌هاش رو روی هم فشار داد.
- یعنی هیچ رابطه‌ای بینتون نیست؟
ابرویی بالا انداختم.
- اصلا!
نفس راحتی کشید و گفت:
- ببخشید بد صحبت کردم، من خیلی روش حساسم، چند وقته باهم قهریم، فکر کردم سریع برام جایگزین آورده.
لبخند کوتاهی زدم.
- نه، خیالت راحت هیچ رابطه‌ای جز دوتا هم دانشجویی بینمون نیست.
رز رو به دختره گفت:
- آره خیالت راحت باشه، این خانم خانما به هیچکس رو نمی‌ده، و سخت پسنده.

با صدای آرسام که داشت برای دانشجوهای ترم بالایی کار با دستگاه تنفس رو یاد می‌داد سر جام ایستادم و خیره به توضیحاتش شدم.
- یاس استاد اومد بیا بریم.
دست از تماشا کردن آرسام و توضیحاتش برداشتم و به سمت استاد خودمون رفتم.
....
بعد از دو ساعت آموزش، گردنم رو ماساژ دادم و به سمت آب‌خوری رفتم، چند قلوپ آب خوردم و رو به رز گفتم:
- بریم؟
- آره.
- چیزی یاد گرفتی؟
- تقریبا.
خوبه‌ای گفتم و وارد حیاط شدم که با دیدن پرهام آه از نهادم بلند شد، خدا کنه نگه می‌رسونمتون!
- خسته نباشید، پرستارهای آینده.
لبخند کوتاهی زدم که گفت:
- من کارم تموم شده اگه دوست داشته باشین می‌رسونمتون.
رز زودتر از من جواب داد:
- خیلی ممنون، نامزدم دنبالمون میاد.
دست‌هاش رو لای موهای فِرش فرو کرد.
- باشه، پس من رفتم.
سری تکون دادم که از کنارمون گذشت و رفت.
با خنده نگاهی به رز انداختم.
- نامزد؟
پشت چشمی نازک کرد.
- بابا الکی گفتم، دوست دخترش رو نمی‌بینی از دور برزخی نگاهمون می‌کنه؟ اگه باز سوار بشیم دیگه سرمون رو می‌زنه.
- آره خوب کاری کردی، منم دوست نداشتم کسی آدرس خونم رو بفهمه.
- اوهوم.
نزدیک یک ربع کنار خیابون ایستادیم، دریغ از یک تاکسی که رد بشه، پاهام دیگه بدجور درد می‌کردن؛ دو ساعت ایستاده به درس گوش دادن و حالا هم اینجا علاف.
با صدای بوق ماشین شاسی‌بلندی اخمی کردم و سرم رو انداختم پایین.
رز تنه ‌ای بهم زد:
- چیه؟
- استاده.
با دیدن آرسام لبخندی زدم و زود جمعش کردم که خوش‌بختانه رز حواسش نبود.
- سلام استاد.
اونم جدی سرش رو تکون داد.
- این وقت ظهر اینجا چی‌کار می‌کنید؟
رز تته-پته گفت:
- ک... کلاس دا... داشتیم.
از حالات رز خندم گرفته بود، برای همین ادامه حرفش رو خودم ادامه دادم:
- استاد تا الان برای آموزش اومده بودیم، الان منتظر تاکسی هستیم.
سری تکون داد.
- سوار بشید، الان ماشین گیرتون نمیاد.
رز دست‌هاش رو توی هم حلقه کرد.
- خیلی ممنون استاد، مزاحم شما نمی...
- زود سوار بشید که بد جایی ایستادم.
نگاهی بهم انداخت که با اشاره گفتم:
- اشکال نداره، بریم سوار بشیم.
سوار ماشین شدیم که بوی عطر تلخ آرسام تو ماشین پیچیده بود، رز آروم کنار گوشم گفت:
- اوف، چه بویی داره.
ولی مثل اینکه آرسام متوجه شد.
- چه بویی داره خانم راد.
رز آب دهنش رو قورت داد و دست‌هام رو محکم توی دستش فشرد که ناخوناش گوشت دستم رو له کردن، آخ خفیفی گفتم که فشار دستش رو کمتر کرد.
- هوم؟
- چ... چی استاد.
- می‌گفتی چه بویی داره، منم می‌پرسم ماشینم چه بویی داره؟
وقتی دیدم بدجور هول کرده خنده‌ای کردم.
- استاد منظورش این بود ماشینتون چه بوی خوبی داره.
از آیینه نگاهی بهمون انداخت و اهومی گفت.
- آدرستون کجاست.
آدرس خونه رز رو دادم که بعد از پنج دقیقه رسیدیم، رز تشکری کرد و از ماشین پیاده شد؛ پا تند کرد بره که با صدای آرسام متوقف شد.
- خانم راد؟
- ب... بله استاد.
- یک دقیقه به اینجا بیا.
آرسام در داشبورد رو باز کرد و شیشه عطری رو بیرون کشید و روبه‌روش گرفت.
- این چیه استاد؟
- همون عطری که از بوش خوشت اومده.
رز خجالت زده گفت:
- مرسی استاد نیازی نبو...
- بگیرش، ولی به شرطی که تمام نمراتت بالا بیاد وگرنه ازت می‌گیرم.
رز خجالت زده شیشه عطر رو گرفت.
- چشم استاد، خیلی ممنون.
- خواهش می‌کنم، در ضمن تنها درس‌های من نه، باید نمرات همه درس‌هات بالا بیاد؛ من چکشون می‌کنم.
رز لب‌هاش رو گزید و سرش رو تکون داد که ازش خداحافظی کردیم و دور شدیم، به محض اینکه از کوچشون رد شدیم شلیک خندمون بالا رفت.
- وای آرسام خیلی باحالی، بابا دوستم سکته زد، گفتم بهش تذکر بده ولی نصف جونش کردی.
خنده‌ای کرد.
- تو هم با این دوست ترسوت، حالا بدو بیا جلو بشین.
از عقب جلو پریدم و دستم رو نشونش دادم که جای ناخون‌های رز افتاده بود.
نگاهی انداخت و با تعجب گفت:
- چرا اینجوری شده؟
- کار رزه، وقتی حرفش رو شنیدی از استرس دست من رو له کرد؛ ولی خدایی تو دانشگاه خیلی ترسناک می‌شی.
خنده‌ای کرد.
- آره دیگه.
- موافقی نهار رو بیرون بخوریم؟
دست‌هام رو بهم کوبیدم.
- آره-آره، خیلی هوس پیتزا و ساندویچ هات داگ کردم.
- ای شکمو، نکنه هر دوش رو می‌خوای؟
لب‌هام رو جمع کردم.
- پس چی، داداشم بعد از این همه سال داره بیرون می‌برتم!
آرسام با چشم‌های از حدقه بیرون زده بهم خیره شد.
- یاس!
- چیه؟
- من همین یه هفته پیش بردمت و با هم کباب خوردیم!
متفکر فکر کردم.
- اوه، راست می‌گی.
بعدم زیر خنده زدم.
- از بس درس خوندی مغزت از کار افتاده.
با هم خندیدیم.
- من یک زنگ به مامانم بزنم و بگم دیر میام.
- باشه.
شماره مامان رو گرفتم که بعد از چندین بوق جواب داد.
- سلام مامان، خوبی؟
- سلام آره خوشگلم، کجایی؟ دیر کردی!
- بیمارستان بودم، می‌گم مامان من دیر تر میام، با آرسام نهار رو بیرون می‌خوریم.
- یاس، یه وقت آقا آرسام رو اذیت نکنی مادر، زشته.
خندیدم:
- چشم مادر، کاری نداری؟
- نه گلم، خداحافظ.
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم؛ آرسام رو بهم کرد:
- مامانت چی گفت؟
- گفت اذیتت نکنم.
- می‌دونه چه شیطونی هستی.
- دختر شیطون نباشه، که دختر نیست.
نگاه غمگینی بهم انداخت و فرمون رو یه دستی چرخوند و روبه‌روی رستوران پارک کرد.
- عسل هم همین‌قدر شیطون بود.
سرم رو پایین انداختم.
- ببخشید خاطراتش رو برات زنده کردم، نمی‌خواست...
- قربون خواهر گلم بشم، یاد اون برام همیشه زندست، تو تک-تک خیابون‌ها، مغازه‌ها، رستوران‌ها و جاهای دیگه باهاش خاطره دارم، محاله حتی یه ثانیه هم فراموشش کنم، فقط امروز خیلی دلم براش تنگ شده.
- اوم نظرت چیه سفارشات غذا رو بگیریم و بریم بهشت زهرا بخوریم.
لپم رو کشید:
- بعد بهش بگم این خانم کیه آوردمش.
- اووم، بگو آجی خوشگلمه.
- چقدر هم تو اعتماد به نفست بالاست.
- بله دیگه به داداشم رفتم.
خندید:
- چه داادشی تو داری.
لبخندی زدم که گفت:
- بشین تو ماشین، سفارشات رو می‌گیرم و میام.
سری تکون دادم که از ماشین پیاده شد، نفس عمیقی کشیدم و به رو به روم خیره شدم، آرسام خیلی سختی کشیده بود و تمام این مدت شاهد عذاب کشیدن و دلتنگی‌هاش بودم، فقط تونسته بودم تا حدی بخشی از این عذاب رو از روی دوشش بردارم.
بعد از بیست دقیقه‌ای آرسام همراه با چند تا پلاستیک و جعبه پیتزا سوار ماشین شد، پلاستیک و جعبه پیتزا رو ازش گرفتم که بوش دیوونم کرد.
- چه بوییی داره.
آرسام خندید.
- بوی ماشین یا خوراکی‌ها؟
خندیدم.
- نه من فقط عاشق بوی غذام.
ماشینش رو روشن کرد.
- از بس شکمویی، تعجبم این همه می‌خوری چرا چاق نمی‌شی.
- یعنیا، بعد به من میگه از بس درس خوندی مغزت هنگ کرده، خودت باشگاه ورزشی ثبت نامم کردی.
یکی تو پیشونیش زد.
- به خواهرم رفتم دیگه.
بلند خندیدم که گفت:
- خوش خنده مواظب باش نهار امروز رو پخش ماشین نکنی، وگرنه دیگه برات نمی‌گیرم.
آروم سرجام نشستم که سری تکون داد و به سمت بهشت زهرا رفتیم؛ سر راه آرسام یه دست گل رز قرمز خرید و عقب ماشین گذاشت.
ماشین رو پارک کرد و با هم پیاده شدیم، خوراکی‌ها رو من برداشتم، آرسام هم دسته گل و بطری آب، از بین قبرها گذر کردیم تا به عشق آرسام، عسل امیری رسیدیم.
آرسام دسته گل رو روی نیمکت گذاشت و بطری آبی رو که از ماشین بیرون آورده بود رو روی قبرش خالی کرد، منم کمکش کردم و گل رو روی قبرش گذاشتم، آرسام لبخند تلخی زد و دستم رو گرفت.
- عسل جونم، عشق زندگیم، اینم خواهریم، کسی که تمام این مدتی که نبودی کنارم بود و نزاشت بلایی سر خودم بیارم، یک وقت حسودی نکنیا.
نمی‌دونستم گریه کنم یا بخندم، دلم بدجور برای آرسام گرفت، با بغض داشت حرف می‌زد.
- آبجی شکموم رو آوردم اینجا تا باهم نهار بخوریم، کاش تو هم کنارمون بودی.
لب‌هام رو گزیدم و خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم.
- عسل تا بودی زندگیم شیرین بود، از وقتی رفتی حس می‌کنم دنیا برام جهنم شده، چرا تنهام گذاشتی لعنتی؟
لعنتیش رو جوری با داد گفت که جستی گرفتم، به سمتم چرخید که لب‌هام رو گزیدم و دو قطره اشک از چشم‌هام چکید، نگاهی بهم انداخت و سریع بغلم کرد.
- هیس، گریه نکن خوشگلم، ببخش یهو عصبی شدم و ترسوندمت.
سرم رو تکون دادم که بازوهام رو گرفت.
- بریم بخوریم تا سرد نشده.
آروم خندیدم که گفت:
- قیافش رو نگاه.
چیزی نگفتم و تو سکوت نهارمون رو خوردیم، آخر سر هم آشغال‌ها رو جمع کردم و داخل سطل زباله انداختم و تنهایی سوار ماشین شدم تا آرسام بغضش رو خالی کنه.
بعد از یک ربع با چشم‌های قرمز شده سوار ماشین شد و آهنگی پلی کرد و به سمت خونه حرکت کردیم.
هوا باز بارونی و دلگیر شده بود، قطرات بارون نم-نم روی شیشه ماشین می‌باریدن، دل نگاه کردن به آرسام رو نداشتم، دوست نداشتم اینجوری ببینمش؛ سرم رو آروم به شیشه ماشین تکیه دادم و به جاده و ماشین‌ها خیره شدم.
وارد عمارت که شدیم بدون نگاه کردن بهش تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم که صدام زد:
- یاس؟
- جانم؟
- ازم دلخوری؟ ببخشید امروز رو برات تلخ کردم.
سریع جبهه گرفتم.
- نه اصلا، فقط نگرانت شدم.
- حس می‌کنم ازم ناراحت شدی، اصلا بهم نگاه هم نمی‌کنی.
آب دهنم رو قورت دادم و چشم تو چشم شدیم، چشم‌هاش کاسه خون شده بود؛ آهی کشیدم.
- طاقت نداشتم اینجوری ببینمت، باهات قهر نیستم.
- قربونت بشم که این همه نگرانمی.
- خدانکنه.
با صدای مامان به عقب چرخیدم که آرسام گفت:
- برو مامانت صدات می‌زنه.
سری تکون دادم.
- باشه، فقط نبینم بری کنج اتاق قنبرک بزنی، اگه حالت بد شد زنگ بزن یواشکی پیشت میاد.
ابروهاش رو انداخت بالا.
- چرا یواشکی؟!
با تعلل گفتم:
- آخه از مامانت می‌ترسم، ولی قول می‌دم یه جوری بیام نفهمه.
اخم‌هاش درهم شد که آب دهنم رو قورت دادم.
- مامانم چیزی بهت گفته؟
- نه-نه، راستش من چون دختر سرایدارم شاید خوشش نیاد با تو بگردم.
نفس عمیقی از روی عصبانیت کشید.
- یاس الان اعصابم بهم ریختس، برو بعدا باهم حرف می‌زنیم.
سرم رو تکون دادم که برم، ولی با صداش میخکوب شدم.
- یاس، فقط یک بار دیگه ببینم سطح خودت رو با من مقایسه می‌کنی و خودت رو پایین میاری من می‌دونم و تو.
از ترس سری تکون دا
دم که گفت:
- حالا برو.
بدون معطلی به سمت کلبه پا تند کردم؛ با دیدن مامان و بابا سلامی کردم و وارد اتاقم شدم.
خیلی خسته بودم؛ لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
برای دومین بار بود که آرسام رو اینجور عصبی دیدم، یک بار که از بی حواسیم نزدیک بود زیر ماشین برم که کلی دعوام کرد، یک بارم الان.
بی‌خیال فکر کردن شدم و چشم‌هام رو روی هم بستم.
با تکون‌های مامان از خواب بیدار شدم.
- یاس، بیدار شو رز دنبالت اومده.
با یه جهش از خواب بیدار شدم.
- مگه ساعت چنده؟
مامان دست به کمر ایستاد:
- پنج عصر، زود آماده شو باید به باشگاه بری.
سری تکون دادم و یک ربع آماده شدم، کفش‌هام رو تند-تند پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
رز تا من رو دید گفت:
-به_به ساعت خواب.
- ببخشید، امروز خیلی خسته بودم.
- اشکال نداره، بدو بریم تاکسی گرفتم، منتظره.
سوار تاکسی شدیم که رو به رز گفتم:
- فردا هم باید بیمارستان بریم؟
رز لب‌هاش رو جمع کرد:
- آره، تازه با استاد تهرانی داریم.
- آرسام؟
ابروهاش رو بالا انداخت:
- حالا خوبه یه روز سوار ماشینش شدی، چه زود پسر خاله شدی.
تو دلم احمقی نثار خودم کردم، نزدیک بود همه چی رو لو بدم.
- بابا دوتا استاد تهرانی داریم، اسمش رو گفتم بفهمم کدوم یکیه.
- وا یاس، پاک خنگ شدیا، اون تهرانی که برای رشته خودمون نیست.
یه دستی کوبیدم تو سرم:
- امروز یکم خستم، حسابی گیج می‌زنم.
- معلومه، راستی تو راه هیچی نگفت؟ تو آدرس خونتون رو دادی؟
- نه بابا اگه آدرس خونه می‌دادم تعجب می‌کرد، تو دلش می‌گفت این که همچین خونه‌ایی داره، یعنی یه راننده ندارن که دنبالش بیاد!
- آها.
چقدر بدم می‌اومد این همه دروغ می‌گفتم، ولی چاره‌ای ندارم، نمی‌تونستم بهش بگم آرسام صاحب خونست و همه چی رو راجع به من می‌دونه.
....
تو راه‌روی بیمارستان منتظر رز ایستاده بودم که با دیدن آرسام لبخندی زدم که فقط سلام خشک و خالی کرد و از کنارم رد شد، اول فکر کردم به خاطر حضور دانشجوهاست، ولی با دیدن راه‌روی خالی پوکر سر جام نشستم.
باهام قهر کرده بود، آخه مگه من حرف بدی زدم؟ خب اگه مامانش خوشش نیاد چی؟ اصلا اگه بگه با پسرم چیکار داری این همه...
با صدای رز دست از افکارم برداشتم.
- سلام.
- سلام، دیر که نکردم؟
- نه بابا استاد تازه اومده.
- آها، پس خداراشکر.
با پیچیده شدن عطر آرسام لبخندی زدم و گفتم:
- عطر رو زدی؟
رز با تعجب بهم نگاه کرد.
- چه بوش رو خوب می‌شناسی!
آب دهنم رو قورت دادم.
- وا، خب امروز بوی جدید می‌دی فهمیدم دیگه، تازه یه روز هم نگذشته، بوی عطرش رو یادمه.
- باشه بابا.
چند تایی دانشجو دیگه هم بهمون اضافه شدن که آرسام صدامون زد؛ هنوز اخم‌هاش تو هم بود.
- خب، امروز به بیمارا سر می‌زنیم و ازتون می‌خوام وضعیت هر مریض رو کامل و با دقت بهم بگین، و اینکه نمره امروزتون روی پایانی تاثیر زیادی داره.
یکی از دخترها با ناز و ادا رو به آرسام گفت:
- استاد شما نگفتین می‌خواین امتحان بگیرید.
آرسام با اخم‌های درهم ریخته بهش خیره شد.
- یعنی چی خانم نیازی؟ من هر وقت دلم بخواد ازتون امتحان می‌گیرم و شما پرستاری و معظفی که دلیل حال بد مریضت رو تشخیص بدی، حالا هم اگه حرفی اضافه‌ای نیست راه بیوفتین.
وارد اتاق بیمارها شدیم، آرسام رو به رز کرد و اشاره‌ای به بچه کوچیکی که دراز کشیده بود کرد.
- خانم راد بگین مشکل این بچه چیه؟
رز با کمی استرس نگاهی به دختر کوچولو انداخت و چندتا سوال ازش پرسید و توضیحاتی رو به آرسام داد.
آرسام هم سری تکون داد و چیزایی داخل دفترش یاداشت کرد.
به ترتیب از تک تکمون پرسید، منم تمام چیزایی که بلد بودم رو گفتم؛ بعد از تموم شدن آموزشی و امتحان رو به رز گفتم:
- عالی بودی، تو که هوشت بالاست چرا نمی‌خونی؟
- مرسی، فعلا که از ترس آقای تهرانی هم که شده باید بخونم، ولی امروز خیلی بداخلاق بودا، شانس آوردم خوندم.
- آره.
با دیدن آرسام که نزدیکمون می‌شد اشاره‌ای به رز دادم که کنار بایسته.
- خسته نباشید استاد.
همون لحضه ایستاد و به طرفمون چرخید.
- ممنون، خانم راد امروز کارتون خوب بود، سعی کنید به همین روش ادامه بدین.
رز ذوق زده سرش رو تکون داد، با دلخوری نگاهی به آرسام انداختم و راهم رو کج کردم که رز هم دنبالم دوید.
- یاس موافقی امروز کتاب‌خونه بریم؟
- چی‌شده که هوس کتاب‌خونه کردی؟
- راستش امروز کلی ذوق کردم که تونستم جواب سوال‌ها رو بدم، می‌خواستم برم و چند تا کتاب بخرم تا اصلاعات عمومیم بالاتر بره.
- خوبه بریم.
- ببینم تو امروز حالت خوبه؟
پوکر سرم رو تکون دادم.
- آره، فقط یکم سرم درد.
- اگه می‌خوای نریم؟
- نه خودمم کتاب می‌خوام.
...
تاکسی رو به روی عمارت توقف کرد که پیاده شدم، با دیدم درب که باز بود تعجب کردم، خیلی کم پیش می‌اومد در عمارت این‌جوری باز باشه، وارد که شدم بابا رو دیدم هراسون به سمتم اومد.
با دلهره گفتم:
- بابا چی شده؟
- د... دخترم مهری خانم ح... حالش بد ‌شده، زنگ زدیم آمبولانس بیاد، ولی حالش به شدت خرابه.
- م... مگه، آرسام نیستش؟
- نه بابا برای یه کاری به خارج از شهر رفته، زنگ زدیم، ولی تا برسه خیلی دیره.
با صدای جیغ از داخل عمارت من و بابا و هول زده دویدیم، وارد سالن شدم که هم-همه بدی به راه افتاده بود، مامان با دیدنم گفت:
- دخترم ت... تو پرستاری، می‌تونی کاری کنی؟
- نمی‌دونم، باید ببینمش.
از پله‌ها سریع بالا رفتم، تا خواستم وارد اتاق بشم چند تا از خدمتکار جلوم رو گرفتن.
- کجا-کجا؟
- می‌خوام برم و خانم رو ببینم.
یکیشون با پوزخند بهم خیره شد.
- مگه تو دکتری؟
چشم غره‌ای رفتم:
- نه، ولی پرستار هستم، شاید بتونم کمکش کنم.
- برو دختر جون، لازم نکرده.
این بار عصبی داد زدم.
- خانم حالش بده، می‌گم شاید بتونم کمکش کنم، برید کنار تا حالش بدتر نشده.
یهو در اتاق باز شد و آقا محمد با عصبانیت غرید.
- این دکتر لعنتی چی شد، زنم از دست رفت، شما دارین اینجا کل-کل می‌کنید؟
از جام بلند شدم با دلهره رو به آقا گفتم:
- آقا محمد م... ن پرستاری خوندم، شاید بتونم کمک کنم.
ابروهاش رو بالا انداخت.
- توقع نداری که زنم رو دست یک پرستار کارآموز بسپرم؟!
-آقا، تا دکترا می‌رسن شاید بتونم کمکی بهتون کنم.
- شاید؟
لب‌هام و حرصی گزیدم و با قاطعیت گفتم:
- نه حتما نجاتش می‌دم.
سری تکون داد و گفت:
- بیا داخل.
مامان و بابام با ترس بهم خیره شده بودن، افکار منفی رو از خودم دور کردم و وارد اتاق شدم.
با دیدن مهری خانم که نفس‌های سختی می‌کشیدن سریع بهش نزدیک شدم از آرسام شنیده بودم مشکل قلبی و تنفسی داره.
به دستگاه اکسیژن کنارش خیره شدم، رو به خدمتکار شخصیش کردم.
- این چرا خاموشه؟ مگه نباید الان روشن باشه.
- در مواقع ضروری روشن می‌شه، الانم آقا آرسام دستگاه رو عوض کردن من تنضیماتش رو بلد نیستم.
لعنتی منم هنوز به این بخش از درس نرسیده بودم، نفس عمیقی کشیدم که یهو صحنه آموزش آرسام رو تو بیمارستان یادم اومد سعی کردم.
به سمت دستگاه رفتم و روشنش کردم، تمام صحنه‌هایی که آرسام داشت یاد دانشجوها می‌داد مثل یه فیلم از جلوی چشم‌هام گذر می‌کردن، سریع تمام دکمه‌ها رو روشن کردم و ماسک رو جلوی دهن مهری خانم گذاشتم که بعد از چند دقیقه تونست نفس‌های منظمی بکشه، ولی یهو دست‌هاش رو روی قلبش گذاشت و چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد.
سریع از جعبه قرص‌هاش دنبال داروی آسپرین گشتم، احتمال حمله قلبی بالایی داشت، قرص رو به سخته وارد دهنش کردم تا از حمله قلبی کمی جلو گیری کنه؛ رو بهش گفتم:
- سعی کنید آروم سرفه کنید.
سرش رو تکون داد، آقا محمد با دلهوره بهمون خیره شده بود.
تا اومدن آورژانس سعی کردم آرومش کنم و خداروشکر حالش چند درصد بهتر شده بود، با اومدن تیم پزشکی از کنار مهری خانم دور شدم تا دکترها کار خودشون رو انجام بدن، یک گوشه ایستاده بودم که هنوز دو دقیقه نگذشته بود که آرسام با شدت وارد اتاق شد و با دیدن دکترها خودش هم بالای سر مادرش رفت.
یکی از دکترها رو به آرسام کرد و گفت:
- آقا آرسام شانس آوردین این خانم جوون مادرتون رو نجات داده، مادرتون شانس آورده، اگه این قرص رو فقط یک دقیقه دیرتر بهش داده بودن دچار حمله قلبی می‌شدن که تو این سن برای مادرتون خیلی خطرناکه.
آرسام سرش رو چرخوند که باهم چشم تو چشم شدیم، هنوز از رفتار صبحش دلخور بودم، سرم رو پایین انداختم که دکتر باز ادامه داد:
- مادرتون امشب باید بستری بشه که اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاد ما باشیم.
آرسام سرش رو تکون داد و گفت:
- آره خودمم امشب بیمارستان می‌مونم.
مهری خانم رو با برانکارد از اتاق خارج کردن؛ خواستم از اتاق بیرون برم که آقا محمد رو بهم کرد:
- دخترم تو جون همسرم رو نجات دادی، از این به بعد هر خواسته‌ای داری به خودم بگو.
خجالت زده دست‌هام رو توی هم حلقه کردم:
- خیلی ممنون، ولی من پرستارم و وظیفم نجات دادن جون آدماست و هیچی ازتون نمی‌خوام.
لبخند مهربونی زد:
- اولین باره می‌بینم که کسی در عوض کاری که کرده ازم چیزی نمی‌خواد.
لبخندی کوتاهی زدم و با اجازش وارد حیاط شدم و به سمت خونه حرکت کردم که با صدای آرسام میخکوب شدم؛ مگه بیمارستان نرفته بود؟
- یاس؟
با دلخوری جوابش رو دادم:
- بله؟
- سوار شو تا بیمارستان بریم.
- یه لحظه صبر کن به مامانم خبر بدم.
- نمی‌خواد خودم اجازت رو گرفتم.
هیچی نگفتم و در جلو رو باز کردم و نشستم، خودش هم نشست، تا خواست حرکت کنه صدای آقا محمد بلند شد:
- پسرم صبر کن منم میام.
- نه بابا جان، شما خونه بمونید، من و یاس امشب پیشش می‌مونیم.
- ولی پسرم...
- بابا محیط بیمارستان آلودست، مامان هم خداروشکر حالش بهتره، نمی‌خواد نگرانش باشی.
آقا محمد نگاهی به من انداخت بعدش هم به آرسام.
- اگه یاس نبود معلوم نبود چه اتفاقی برای مادرت می‌افتاد، بهش گفتم چی می‌خوای، ولی چیزی نگفت، ولی با تو راحته هرچی می‌خواد براش تهیه کن.
آرسام چشمی گفت و از عمارت خارج شدیم
هیچکدوممون قصد نداشتیم سکوت رو بهم بزنیم، ولی آرسام معلوم بود خیلی کلافه است.
- ممنونم که مادرم رو نجات دادی.
لب‌هام رو گزیدم.
- خواهش می‌کنم.
- چطوری تونستی نجاتش بدی؟ تو که هنوز کار با دستگاه رو یاد نگرفتی!
- اوم، چند روز پیش که داشتی به بچه‌های ترم بالایی یاد می‌دادی دیدم و همون موقع یاد گرفتم.
خوبه‌ای گفت و میدون رو دور زد.
یهویی از دهنم پرید:
- تو کجا رفته بودی؟ بابا گفت خارج از شهر رفتی، با چه سرعت اومدی که این همه زود رسیدی؟ اگه تو این راه چیزیت می‌شد چی؟
خندید.
- آروم دختر، یکی-یکی بپرس.
بعدش هم چشم‌هاش رو ریز کرد.
- ببینم تو مگه باهام قهر نبودی؟ حالا چطوره این همه نگرانم شدی؟
پشت چشمی نازک کردم و یه مشت تو بازوش زدم.
- اولا من قهر نبودم و تو هی قیافه می‌گرفتی، دوما قهر هم که باشم داداشمی باز نگرانت می‌شم.
- آخ من قربون نگرانیت بشم.
چقدر دلم برای مهربونیش تنگ شده بود.
- خدانکنه.
...
ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و با هم وارد بیمارستان شدیم؛ پرستارها با دیدنش سلامی کردن که سری تکون داد و وارد اتاقش شد و رو پوش پزشکی‌ رو پوشید و با هم به سمت اتاقی که مهری خانم داخلش بود رفتیم، منم پشت سرش راه افتادم که نزدیک تخت شد و آروم بوسه‌ای به پیشونیش زد.
- مامان تو که من رو نصف جون کردی.
مهری خانم با صدای آرومی گفت:
- ببخشید پسر گلم.
بعدم رو کرد بهم و گفت:
- ممنونم ازت، تو جونم رو نجات دادی.
- خواهش می‌کنم.
با زنگ خوردن گوشی آرسام نگاهی بهش انداختم که رو به مهری خانم کرد.
- آریو زنگ زده.
- چیزی بهش نگی، ناراحت می‌شه.
آرسام ابرویی بالا انداخت.
- خودش می‌دونه.
- از کجا؟
- موقعی که بهم خبر دادن حالت بد شده با آریو و آرتام صحبت
می‌کردم.
با اومدن اسم آریو و آرتام غرق به گذشته شدم، دوتا از پسرای خانم بزرگ که کوچیک‌تر از آرسام بودن، الان نزدیک پانزده سالی می‌شه که ایران زندگی نمی‌کنن، با بشکنی که آرسام جلوی صورتم زد از افکارم بیرون اومدم.
- کجایی؟
پیشونیم رو خاروندنم.
- تو فکر بودم.
چشم‌هاش رو ریز کرد.
- فکر کی؟
- هیچکی.
- مطمعن باشم؟!
- آره داداش، اصلا می‌دونی، به اولین نفری که بگم عاشق شدم خودتی، خوبه؟
آروم روی گونه‌هام زد.
- فعلا زوده برای عاشق شدن، درضمن من تو رو به هرکسی نمی‌دم این رو تو گوش‌هات فرو کن.
- اوه-اوه آرسام غیرتی می‌شود.
بعدم آروم خندیدم.
- بخند یاس خانم که دارم برات.
- اسم داداشت رو آوردی یهو یاد چندین سال پیش افتادم.
- اهوم، راستی روپوشت همراهته؟
- آره.
- بعد از اینکه صحبت مامان تموم شد با هم می‌ریم به بیمارها سر می‌زنیم می‌خوام چند تا چیز دیگه یادت بدم.
- آرسام، برای اولین بار امروز خیلی خستم و خوابم میاد.
- حرف نباشه، درضمن اولین بارت هم نیست.
لب‌هام رو جمع کردم، امروز واقعا خیلی خسته بودم، به مهری خانم خیره شدم که تصویری با پسراش صحبت می‌کرد.
- خب، برو لباست رو عوض کن که منتظرتم.
باشه‌ای گفتم و به سمت اتاق مخصوص پرستاران رفتم، مانتوم رو داخل کمد گذاشتم و روپوشم رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم؛ همین‌طور که دکمه‌های مانتوم رو می‌بستم با شخصی بر خورد کردم که برگه‌هاش روی زمین ریختن، سرم رو بالا گرفتم که با پرهام مواجه شدم.
خجالت زده گفتم:
- سلام آقای طهماسبی، ببخشید باز وسایلتون رو ریختم.
دستی لای موهای فرش کشید.
- اشکال نداره، قسمته همش خودمون بهم برخورد کنیم.
بعدش هم خم شد و وسایلش رو برداشت.
- شما امشب شیفتین اینجا.
نمی‌دونستم چی بگم، که با صدای آرسام به سمتش چرخیدم.
- بله امشب شیفت هستن.
- سلام استاد خوب هستین؟
آرسام انگار ازش خوشش نیومده باشه جواب داد:
- شکر، شما اینجا چی کار می‌کنید.
- منم امشب شیفتم، داشتم می‌رفتم سر کارم که باز با یاس خانم برخورد کردم.
حالا نمی‌شد یاس نگی؟ زیر چشمی به آرسام خیره شدم که گره ابروهاش تو هم بود، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- من مزاحمتون نمی‌شم برم به کارهام برسم.
هنوز قدم بر نداشته بودم که آرسام صدام زد:
- خانم فرهمند شما به اتاقم برید، کارتون دارم.
فرهمند رو جوری تاکید کرد که لرزه به دلم انداخت.
با دلهوره وارد اتاقش شدم، یه بطری آب از روی میز برداشتم و یه قلوب خوردم که با باز شدن در و همون ابروهای گره خورده آب پرید تو گلوم که پشت سر هم سرفه زدم که در رو محکم بست و بهم نزدیک شد، با دستش چند بار به کمر زد تا حالم جا اومد و نفس راحتی کشیدم.
- مگه لولو خور خورم که این‌جوری ترسیدی!
دست به کمر ایستادم.
- خدایی لولو خورخوره هم این‌جوری می‌دیدتت از ترس سکته می‌زد!
چشماش رو ریز کرد.
- ببینم این پرهام کیه؟ چرا فامیلیت رو صدا نزد؟ اصلا از کجا می‌شناستت؟ منظورش از برخورد دوباره چیه؟
دهنم عین غار باز شد، با تشر گفتم:
- آرسا... م.
- جواب سوال من رو بده.
پشت چشمی نازک کردم.
- خوب حالا، اون اخم‌هات رو جمع کن.
- تا وقتی نفهم قضیه چیه باید تحمل کنی.
- چشم، خب سوال اولت پرهام کیه؟ دانشجویی پزشکیه، سوال دومت چرا فامیلیم رو صدا نزد؟ به خدا نمی‌دونم.
از کجا می‌شناستم؟ کتابخونه هم رو دیدیم و اینکه همون‌جا باهم برخورد داشتیم من حواسم به کتاب‌ها بود که بهش برخورد کردم و هرچی دستش بود ریخت، الانم دکمه مانتوم رو می‌بستم که باز جلو راهم سبز شد.
به میز تکیه داد و دست به سینه بهم خیره شد.
پوکر ادامه دادم.
- آرسام این‌جوری نگاه نکن می‌ترسم، تازه خودش نامزد یا دوست دختر داره.
سری تکون داد و گفت:
- من بهت اعتماد دارم فقط می‌خواستم‌ همه چیز رو از زبون خودت بشنوم، درضمن دیگه حق نداره به اسم صدات، زیاد دور ورش نباش.
- چشم داداشی.
- کمتر مزه بریز، بریم به بیمار برسیم.
با خستگی پشت سرش راه افتادم، به هر مریضی که می‌رسیدیم اول از من می‌خواست بگم چشه بعد خودش توضیحات کامل رو برام می‌داد که چیزایی که بلد نبودم رو یاداشت می‌کردم.
....
آرسام در حال صحبت کردن بود که چشم‌هام کم-کم روی هم می‌رفتن، ولی با بشکنی که جلوم زد خواب از سرم پرید.
کشیده گفتم:
- آرسا... م.
- من دوساعته برات توضیح می‌دم خانم خوابیده.
- به خدا خستم، فردا هم دانشگاه دارم.
- گیج خانم، فردا جمعه است.
لبام رو جمع کردم.
-اصلا یادم نبود.
-خوابت میاد برو تو اتاق من بخواب، فعلا نمیتونم ببرمت خونه.
-اشکال نداره خودم میرم.
اخماش رو درهم کرد.
-من تا حالا کی گذاشتم ساعت دوازده شب به بعد بیرون باشی و تاکسی بگیری؟
-ایش، باشه بابا من رفتم بخوابم.
به سمت اتاق آرسام قدم برداشتم و گیج خواب بودم که با صدای آشنایی سرم رو چرخوندم.
-یاس! خاله جان خودتی؟
نغمه خانم مامان رز بود، لبخندی زدم.
-سلام خاله اینجا چی کار می‌کنید؟
آهی کشید.
-رز حالش بد شده آوردمش بیمارستان.
نگران زل زدم بهش:
-چش شده؟
آروم خندید:
-باز پرخوری کردی مسموم شده.
خندیدم و گفتم:
-از دست این دختر، حالا کجاست؟
به اتاقی اشاره کرد.
-اینجاست، میخوام برم دارو هاش رو بخرم.
-خب بدین من میخرم.
-نه دخترم تو برو پیش.
باشه ایی گفتم و سرم رو چرخوندم که با آرسام روبه رو شدم.
-چی شده؟ مگه خوابت نمیاد؟
-نه دیگه، پرید.
شیطون گفت:
-کجا؟
آروم زدم تو بازوش.
-تقصیره تو دیگه، همش خواب از سرم میپرونی.
با حالت جذابی بهم خیره شد و دوباره شیطون ادامه داد.
-خوشگلی دردسر داره دیگه.
-برو بابا، خودشیفته.
-حالا کجا میری؟
- مامان رز رو دیدم حالش بد شده، الان داخل اتاقه.
-رز کیه؟
-وا یادت نمیاد؟
-نه والا من دخترا رو از کجا بشناسم.
-دوستمه رز، رز راد دانشجوت.
متفکر بهم خیره شد.
-همون که درس نمیخواند یا بهتره بگم همون که از بوی عطرم خوشش اومد؟
-ای شیطون تو که خوب یادته.
دستی لای موهاش کشید.
-حالا چش شده؟
-مسموم شده.
-اها، خب بریم ببینیم چشه.
-باشه، فقط یه چیزی!
-چی؟
-نفهمه که من و تو صمیمی هستیم.
-میدونم، اول هم تو برو داخل من چند دقیقه دیگه میام.
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم، رز رو بی‌حال روی تخت دیدم.
آروم آروم رفتم سمتش و پخی کردم که صد متر پرید بالا، دستش رو گذاشت روی قلبش.
-چته دیوونه.
لبخند گشادی بهش زدم که چشماش رو ریز کرد.
-ببینم تو اینجا چی کار میکنی؟
یکم تعلل کردم ولی با فکری که به ذهنم رسید گفتم:
-راستش از استاد خواهش کردم امشب اینجا بمونم و یکم بیشتر چیز یاد بگیرم.
لباش رو کج کرد.
-چه اشتیاقی داری تو، خب از هفته بعد کلا کارمون تو بیمارستانه دیگه، تحمل نداری؟
-میخواستم از بقیه جلوتر باشم.
-خیلی زرنگی، حالا صبر کن منم بهت میرسم. - انشاالله
با باز شدن در سرم رو چرخوندم که آرسام جدی وارد شد، چند تا از بیمارا رو چک کرد و به سمتمون اومد.
رز خجالت زده سرجاش نشست.
-سلام استاد.
آرسام نگاهی بهش انداخت و الکی متفکر بهش خیر شد که رز گفت:
-استاد رز راد هستم، دانشجوتون.
آرسام اهانی گفت که در اتاق باز شد و نغمه خانم به سمتمون اومد.
-سلام آقای دکتر.
آرسام با خوشرویی سلامی کرد.
-چه مشکلی پیش اومده؟
نغمه خانم نگاهی به رز انداخت و رو به آرسام گفت:
-مسموم شده آقای دکتر.
-چی خورده؟
اینبار با حالت شکایت ادامه داد:
-آقای دکتر اصلا گوش نمیده، هرچی بهش میگم این همه فست فود نخور بازم زیاده رویی میکنه، امروز هم فست فود خورده، بعدش هم کلی شیرینی جات و ترشی جات.
رز چشماش رو برا مامانش گشاد کرد که آرسام آروم خندید.
-چشمات رو برای مامانت اینجوری گشاد نکن، به فکر معده ات نیستی؟
رز خجالت زده لباش رو گزید و سرش رو انداخت پایین.
-الان براش سرم وصل میکنم، داروهاش رو گرفتین؟
-آره، یکی از دکتراتون این نسخه رو برام داد، قرار شد براش سرم وصل کنن ولی مثل اینکه سرشون شلوغ بوده.
-اشکال نداره الان خودم بهش تزریق میکنم، فقط داروهاش رو ببینم.
نگاهی به داروها انداخت و سرش رو تکون داد و رو به من گفت:
از کشو آمپول و سرم رو بیرون بیار.
کشو رو باز کردم و چیزایی که خواسته بود رو دستش دادم.
آرسام رو به رز که زرد شده بود کرد.
-دستت رو بده من.
رز آب دهنش رو قورت داد و لرزون دستش رو بالا آورد.
-چرا دستات میلرزه؟
نغمه خانم زودتر از من جواب داد.
- آقای دکتر از آمپول می‌ترسه .
رز عصبی چشماش رو روی هم فشار داد.
آرسام هم با ژست جذابش نگاهی به رز انداخت.
-پرستار هم از آمپول می‌ترسه؟
رز خجالت زده لباش رو گزید و تهدید آمیز به مادرش خیره شد.
آرسام معلوم بود امروز شیطنتش گل کرده، مخصوصا از وقتی فهمیده رز خجالتی، یعنی عاشق اینکه دخترای خجالتی رو اذیت کنه.
-خانم راد، اینجوری به مامانت خیره نشو، نگفته بود هم از قیافه و دستای لرزونت مشخص بود میترسی.
خندم گرفته بود.
سرم رو وصل کرد و آروم جوری که فقط من و رز بشنویم گفت:
-کمتر پرخوری کن، پرستار چاقالو نمیخوایم.
رز لباش رو گزید و هیچی نگفت.
چند تایی سوال از رز پرسید و بعدش هم گفت:
-تا بیست دقیقه دیگه مرخصه میتونید برید.
نغمه خانم تشکری کرد که آرسام جوابش رو داد و رفت، به محض اینکه خارج شد رز عصبی رو به مادرش گفت:
-مامان استادم بود، چرا آبروم رو جلوش بردی.
-خب مادر، دکتر بود باید میگفتم چی خوردی تا دارو بده دیگه.
رز لباس رو کج کرد.
-دارو رو که اون دکتر قبلیه داد.
-این همه غر نزن، میخواستی کمتر پرخوری کنی.
از خنده داشتم ریسه میرفتم، رز سرش رو به سمتم چرخوند.
-بخند دارم برات.
همینطور که میخندیدم گفتم:
-من برم به بیمارا سر بزنم زود میام.
بغ کرده سرش رو چرخوند که از اتاق بیرون زدم و به سمت آرسام رفتم که باز با پرهام روبه رو شدم.
-خسته نباشید یاس خانم.
خواستم بگم سلامت باشید که با دیدن آرسام که غضبناک بهمون خیره شده بود گفتم:
-ممنون، آقای طهماسبی، فرهمند صدام بزنید راحترم.
-آهان، ببخشید چشم.
ممنونی گفتم که رفت ، سرم رو چرخوندم که با صدای یهویی آرسام جستی گرفتم.
-کجا رو نگاه میکنی؟
-چیزه... هیچ جا.
بعدم قیافم رو مظلوم کردم.
-آرسام.
با اخم ای درهم رفته نگاهم کرد.
-چیه؟
چشمام رو شبیه گربه شرک کردم.
-آرسام چرا اخم میکنی من که جوابش رو دادم.
اخماس از هم باز شد.
-ازش خوشم نمیاد، نمیخوام دور و برت بپلکه.
-چرا؟
با تعلل گفت:
-پسر عموی عسله، همون موقع هم چندش بود ازش خوشم نمیومد.
شیطون بهش خیره شدم.
-نکنه رقیبت بود؟
آهی کشید.
-رقیب بود یا نبود الان برام فرقی نمیکنه، دیگه عسل نیست.
سرم رو انداختم پایین.
-ببخشید داداشی، نمیخواستم نگرانت کنم.
-اشکال نداره گلم، حالا هم برو اتاق من بخواب خیلی خسته ایی.
-اووم، آرسام یه چیزی بگم نه نمیاری؟
-بستگی داره چی باشه.
-میشه همراه رز برم خونه، آخه اینجا راحت نیستم نمیتونم بخوابم، محیطش یه جوری که دوست دارم هی ‌به بیمارا سر بزنم.
چند دقیقه ایی تعلل کرد و گفت:
-به یک شرط؟
-چه شرطی؟
-اول اینکه تو رو برسونن بعد خودشون برن، رسیدی هم بهم زنگ بزنی
باشه ایی گفتم و ازش خداحافظی کردم، بعد از بیست دقیقه همراه رز و نغمه خانم رفتم خونه، اولین کاری که کردم به آرسام زنگ زدم بعدم از شدت خستگی با همون لباسا خوابیدم.
..با تکونای مامان لای چشمام رو خمار باز کردم.
-جانم مامان؟
-بیدار شو دختر گلم، یه آبی به دست و صورتت بزن لباسات هم عوض کن که خانم و آقا بزرگ کارت دارن.
سریع تو جام نشستم.
-چه کاری مامان؟
-نمیدونم، فقط گفتن صدات بزنم.
-اها باشه الان آماده میشم، فقط یه چیزی؟
-چی؟
-آرسام هم هست؟
-نه صبحی از عمارت خارج شد.
-اها.
دیشب هم درستی نخوابیده، معلوم نیست کجا رفته.
وارد سرویس بهداشتی شدم و بعد از انجام عملیات بیرون زدم، صبحانم رو خوردم وارد اتاقم شدم، یه تیشرت چهار خونه ایی پوشیدم، جلوی آیینه ایستادم و موهام رو مرتب کردم شالم رو انداختم و از اتاق بیرون زدم، مامان با دیدن لبخندی زد و گفت:
-بریم؟
سرم تکون دادم و هم قدم باهاش وارد سالن شدم.
با دیدم خانم و آقا بزرگ که کنار هم نشسته بودن لبخندی زدم و بهشون نزدیک شدم، دستاهام رو توی هم حلقه کردم.
-سلام، صبحتون بخیر.
آقا محمد لبخندی زد.
-سلام دخترم صبح تو هم بخیر.
مهری خانم هم سلامی کرد و با اشارش روی مبل مقابلشون نشستم.
_دخترم کارات چطور پیش میره از دانشگاه راضی، کم و کثری نداری؟
لبخندی زدم.
_خداراشکر همه چی خوبه، دانشگاهمم عالیه.
مهری خانم لباش رو با زبونش تر کرد و آروم گفت:
_شنیدم آرسام هم استادته، درسته؟
_آره، واقعا کارش عالیه.
نگاهی بهم انداختن و آقا محمد رو بهم گفت:
_پسر خودمه دیگه.
آروم خندیدم که مهری خانم ادامه داد:
-آرسام چی؟ اونم حالش خوبه؟ تونسته با زندگیش کنار بیاد؟
-آرسام هم خوبه خداراشکر فقط بعضی وقتا دلش خیلی میگیره.
-فدای پسرم بشم که دچار همچین سرنوشتی شد، الان یعنی هیچ دختری تو زندگیش نیست؟
-نه، بهم گفته دوست ندارم بعد از عسل کسی رو وارد زندگیم کنم.
-رابطه شما دونفر در چه حده؟
ابروهام رو با تعجب پروندم بالا که سریع گفت.
-منظورم اینکه فقط در حد خواهر و برادری یا...
-آره مهری خانم، آرسام برای من مثل یه داداشه و منم براش مثل یه خواهرم.
-اووم، گفتم خیلی صمیمی شاید یهو حساتون تغییر پیدا کنه.
-مطمعن باشید، تغییر پیدا نمیکنه.
مهری خانم سرش رو تکون داد که این بار آقا محمد شروع به گپ زدن کرد.
-یه در خواستی ای ازت داشتیم ؟
-بفرمایید اگه بتونم حتما براتون انجام میدم.
با مهربونی بهم خیره شد.
-یاس دختر گلم، میدونی که ما دختر نداریم و مهری هم عاشق دختره ولی خب، قسمت ما نشد ازت میخوام هر شب بیای و برای مهری حافظ بخونی، تا آروم بشه.
موهام بیرون ریختم رو مرتب کردم.
-حتما، خودمم عاشق شعرای حافظ ام.
مهری خانم با حسرت بهم خیره شد.
-خوش به حال مامانت، دختر داشتم خیلی حس خوبیه.
لبخند گشادی زدم.
-خب منم مثل دخترتون بدونید، البته اگه دوست دارین.
آقا محمد که معلوم بود از دیشب تا حالا تو دلش رفته بودم لبخندی زد.
-چرا نشه! وقتی آرسام تو رو خواهرش میدونه حتما یه چیزی ازت دیده.
-خیلی ممنون نظر لطفتونه.
ملیحه خانم خدمتکار عمارت با سینی شربت به سمتم اومد و با ابروهای گره رفته بهم خیره شد.
شربت رو برداشتم و لبام رو کج کردم و با ابروهام گفتم چیه؟
اونم پشت چشمی نازک کرد و به سمت مهری خانم و آقا محمد رفت.
استغفرالله پیرزن 50 ساله پشت چشم برام نازک میکنه، چند قلوب از شربتم رو خوردم و با اجازشون وارد حیاط شدم.
نفس عمیقی کشیدم و بوی گل های محمدی رو وارد ریه هام کردم.
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.
-سلام خانم شکمو.
-هیچی نگو یاس که حسابی کفریم.
-چت شده؟
-من دیگه خجالت میکشم با آرسام رو به رو بشم.
ابروهام رو پروندم بالا.
-آرسام؟ چه زود پسرخاله شدی.
حرف خودش رو به خودش برگردوندم.
-خبه حالا، زنگ زدم بگم عصر موافقی با چند تا از بچه ها بریم کافه؟
حوصلم بدجور سررفته.
-آره، میام.
-پس من با دختر عموهام سوگند و طرلان میام.
-اوکی، عصر منتظرتونم.
...
مانتوی بنفش خوش رنگم رو از کمد بیرون کشیدم و روی تونیک مشکی پوشیدم، از جا کفش کفشامو بیرون کشیدم و پوشیدمش، همه چیزم مرتب بود از آیینه به خودم خیره شده بودم که با صدای بابا به خودم اومدم.
-جان بابا؟
-رز اومده دنبالت.
-باشه الان میرم.
شالم رو انداختم روی سرم و با قدم های بلند از خونه خارج شدم با دیدن دویست و شیش سفیدی که دخترا داخلش بود لبخندی زدم و صندلی جلو نشستم.
-سلام دخترا خوبین.
دخترا هم متقابلا جوابم رو دادن که رز گفت:
-خب کجا بریم؟
سرم رو به عقب چرخوندم و دستم رو گذاشتم روی دسته صندلی.
-کافه دیگه.
رز نگاهی به طرلان انداخت.
-کافه که میریم، ولی یه بنده خدایی تازه ماشین خریده قراره شام مهمونش باشیم.
طرلان دنده رو عوض کرد و پا روی گاز گذاشت.
-باشه بابا امروز همتون مهمون خودم.
سوگند و رز سوتی زدن که خندیدم و رو به طرلان گفتم.
-خدا به دادت برسه امروز حسابی خرج افتاده روی دستت.
-بله دیگه وقتی یه شکمو دنبالمون باشه همینه، حالا خوبه دیروز مسموم شده بود.
رز غرغرکنان میگه:
-ایش، حالا یک بار میبرمون بیرون.
طرلان شونه ایی بالا میزنه.
-من به خاطر معدت گفتم وگرنه تا میتونی سفارش بده.
-بله که میدم.
از خنده داشتم ریسه میرفتم.
-وای خدا، رز میخوای باز سرو کارت با استاد بیوفته؟
رز با استرس گفت:
-وای نه-نه، اصلا من رژیمم چیزی نمی‌خورم.
با این حرفش همه زدیم زیر خنده.
ببینم ماشینت آهنگی چیزی نداره؟
-طرلان صدای باندش رو برد بالا که شروع کردم به همخونی و دابسمش درست کردن، در حال قر دادن بودیم که یهو با مخ رفتم تو داشبورد که آخم بلند شد.
-طرلان غرغر کنان از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین جلویی رفت و لگدی به درش زد صاحب ماشین شیشه رو کشید پایین از اونجایی که گوشام تیر بود صدا هاشون رو میشنیدم.
-چرا یهو وسط خیابون ترمز میزنی؟
پسره با عصبانیت غرید.
-کوری مگه نمیبینی ماشین جلویی ترمز زده.
از ماشین پیاده شدم که طرلان رو آروم کنم که نمیدونم چی بهم گفتن که پسره با عصبانیت از ماشین خارج شد که طرلان چند قدم رفت عقب.
-دختره خنگ حالیت نمیشه چی میگم، به جای قر دادن، حواست به خیابون باشه، معلوم نیست کدوم الاغی بهت گواهینامه داده.
رفتم سمت پسره.
-آقای محترم درست صحبت کنید.
با خشم نگاهی بهم انداخت.
-ببین دوستت رو جمع کن و ببر که من اعصاب درست حسابی ندارم میزنم کف خیابون آسفالتش میکنما.
-هوی یکم آروم تر برو، اولا جراتش رو نداری دوما..
با یه جهش بهم نزدیک و ابروهاش رو انداخت بالا.
-دوما چی؟
به چشمای مشکیش که شبیه سیاه چاله بود خیره شدم.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ارام

    40

    من این رمانو قبلا خوندم واقعا عالیه نخونید از دستتون رفته اصلا حرف نداره در ضمن فصل دومم داره

    ۹ ماه پیش
  • سلام

    10

    چطوری کاملشو گرفتی

    ۷ ماه پیش
  • سلام

    00

    میشه بگی چطور کامل گرفتی

    ۴ ماه پیش
  • المیرا

    ۱۶ ساله 00

    میشه بگید اسم پی دی افش چیه یا کدوم کانل خوندین

    ۲ ماه پیش
  • عسل بانو

    ۱۸ ساله 00

    تااینجاشُ ک خوندم ب نظرم خوبِ🤔اُمیدوارم بقیه اش هم همین تورباشه

    ۵ ماه پیش
  • سلام

    10

    الکیه فقط میخوان مثبت جمع کنن ک بگن رمان خوبه پس مثبت ندین نوشته ک به سی تا برسه مثبت ها ولی بیشتر از هفتاد رسیده الکیه بابا

    ۵ ماه پیش
  • نیلوفر

    00

    بقیش اینجوری نیست متاسفانه🥺

    ۲ ماه پیش
  • نیلوفر

    00

    این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد

  • نازنین زهرا

    ۱۵ ساله 00

    این رمان خیلی خوب است

    ۳ ماه پیش
  • سلام

    00

    من این رمان دارم میخونم عالی هستش

    ۳ ماه پیش
  • سلام

    00

    عالی بود چرا نمیزارین کاملشو

    ۳ ماه پیش
  • نوشی

    00

    نویسنده ی این رمان کیه چرا جواب نمیده رمانت خوب بود چرا نزاشتن

    ۳ ماه پیش
  • رمان خوبیه

    00

    رمان خلیلی خوبع بزارین چرا نزاشتین

    ۳ ماه پیش
  • چرا رمانو نزاشین

    00

    چرا رمانو نزاشتین

    ۳ ماه پیش
  • سحر

    ۱۸ ساله 00

    رمان بسیار عاااالی هر کسی نخونه نصف امرش به فناست

    ۴ ماه پیش
  • Mohii

    10

    زودد بزارین بقیشوو

    ۴ ماه پیش
  • تینا

    ۱۹ ساله 10

    بزارین ممنون

    ۴ ماه پیش
  • بزارین

    00

    بزارین

    ۴ ماه پیش
  • م

    00

    یه نگاه بکن کسی ک رمان نوشتی یا بلد نیستی بقشو بنویسی یا کپری نمی بینی ک از پنجاه تاهم رد شده چه برسه به ۳۰این همه نظر مثبت پس چرا رمانو نمیزارین فقط الکی میخواین مثل جمع کنید

    ۵ ماه پیش
  • سلام

    00

    چرا نمیزارین

    ۵ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.