رمان رویِ دیگر من به قلم فاطمه عیوض خانی
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
داستان این رمان در مورد پسری به اسم اورهانِ که از بچگی اسم دختر عموشو روش گذاشتن و اورهان با عشق اون بزرگ شده و کل زندگیش در تلاش بوده که مارتا رو رام عشق خودش کنه....اما از یه جایی به بعد اورهان از عشق مارتا زده میشه اما حالا این مارتاست که نمیتونه از اورهان بگذره و تلاش میکنه تا اورهان و دوباره بدست بیاره....در همین گیر و دار ها متوجه میشه که برادرش امیر وارد کارای خلاف شده و مشکلاتش چند برابر میشه...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
میتوانید تصور کنید
افتابی نتابد
لبی نخندد
دلی شاد نباشد
پدر غمگین و
مادر افسرده باشد!
این جمله های کوتاه توصیف حال خانه ی ماست
هفت ماه است که اوضاع همین است
غمگین و سیاه...
هفت ماه است که بوی چای تازه دم کرده در خانه نپیچیده
شمعدانی ها اب نخوردند و از تشنگی به چوب خشکی می مانند
پدر نخندیده و مادر نخوابیده
شب وروز
اوضاع همین است
مادر در گوشه اتاق دلگیرشان به روی صندلی چوبی خوش تراشی که پدرم قبل تر ها برایش ساخته مینشیند و از پنجره نسبتا بزرگ سفید رنگ، به درختان بزرگ حیاط نگاه میکند
گاه گریه میکند
گاه با در،دیوار،قاب عکس ها حرف میزند
و گاه روی همان صندلی چوبی ساعت ها قران میخواند
و پدر
پدر اشفته است
تمام خانه را رژه میرود و زیر لب با خود حرف میزند
از خود سوال میپرسد و خودش هم جواب خودش را میدهد
دیگر به فکر این نیست که امسال مارتا به ایران می آید یا نه!
و من تا دیروقت بیرون میپلکم و تمام لباسم بوی گند سیگار می دهد
دیگر ب فکر این نیست که مادر را برای دیدن منظره های زیبا،بعد از ساعت ها رانندگی به خارج شهر،جایی بکر و دست نخورده ببرد
گاها صدای خش دار مادر عذابم می دهد
_امیر....امیر برگرد مادر...من دارم میمیرم......
زندگی مان دیگر بیشتر به جهنم کده ای می ماند
که اگر دلسوزی باشد
می اید
یک غذایی میپزد
گَردی میگیرد
جارویی میزند
و بعد از دلداری های بی فایده...میرود
خسته از تمام این اتفاق ها خودم را به روی تخت انداختم.
قطره های اب سرد،ازرویموهایم سر میخوردند و بعد از مکث کوتاهی در انتهای رشته های موهای مشکی ام، روی بالشت میریختند
هیچحوصله ی این را نداشتم که با سشوار به جان موهایم بیوفتم و موهای مشکی براقم را مثل قبل حالت دهم
چشمانم را بستم
سعی میکردم ذهنم را خالی از هر فکر و خیالی کنم،که خواب امانم نداد
بوی قرمه سبزی جا افتاده در بینی ام پیچید
چشمانم را نیمه باز کردم و ساعت را چککردم.ساعت ۱۹ بود اما هوا چنان بود که انگار شب،از نیمه گذشته
از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم
لعنتی .... گردن درد شدیدی گرفته بودم..دستی به گردنم کشیدم و به چپ و راست چرخاندمش
فکر میکنم که باز ایدا امده
دخترِ دوست صمیمی مادر
وراج و پر حاشیه
که مثلا از روی دلسوزی غذایی بپزد و در اخر شب بعد از تمام شدن خودشیرینی هایش برای مادر و پدر از من بخواهد که به خانه برسانمش و در راه انقدر حرف بزند که اجبارا و با حرص پا روی پدال گاز بفشارم تا هرچه زودتر از شرش خلاص شوم
به اشپز خانه که رسیدم خشکم زد
مارتا بود
پشت به من درحال چشیدن غذا بود
موهای بلند لختمشکی اش را ازادانه دورش ریخته بود و بلیز سفید رنگی ب تن داشت
قاشقش را روی سینکگذاشت و برگشت
با دیدن من سرجایش ماند
لحظه ای گذشت
لبخند بی جانی زد و گفت_اورهان...ترسیدم...سلام!
لبخندی زدم و دست هایم را باز کردم و گفتم_روشنای خونه ی ما از فرنگ اومده
مارتا پا تند کرد و خودش را در آغوشم انداخت و خندید
بعد چند لحظه از من جدا شد
به چشمانم نگاه میکرد و حرفی نمیزد
همان لبخند بیجان هم ،حالا روی لب هایش نبود
انگار منتظر بود من شروع کنم
چشمان درشتش کمکم قرمز شد و اشک هایش همانند بلور در چشمانش درخشید
پوفی کشیدم و از او دور شدم و گفتم_مارتا...خواهش میکنم...اینجا به اندازه ی کافی عصاب خورد کن هست
تند تند پلک زد ک اشک هایش پخش شود و گفت_به هر جا نگاه میکنم میبینمش...تو باورت میشه که امیر دیگه نیست؟
زیر لب گفتم_نه!
و واقعا هم...نه!!
سعی کردم بحث را عوض کنم،از این رو پرسیدم
_راستی،تو چی شد که اومدی ایران؟ گفته بودی امسال نمیای!
_اره،نمیخواستم بیام...اما اونجا برام خیلی دلگیر شده بود...نمیتونستم تحمل کنم ،اول گفتم نیام!نبینم!....ولی بعد نتونستم....اورهان!من بدون امیر نمیتونم
نفس های عمیق می کشید و مرتب اب دهنش را قورت میداد!چهمیگفتم،چطور دلداری اش میدادم...
پشت میز نشستم و در سکوت به طرحهای روی میز خیره شدم...نگاه میکردم اما نمیدیدم!
در عالم دیگری بودم...آه از این مرگ برادر!!داغی روی جگر میشود که رفته رفته بدتر میشود.....
صدای گوش نواز مارتا مرا از عالم فکر و خیالم بیرون کشید
_اورهان؟
سر بلند کردم و نگاهش کردم
_بنظرت یه مسافرت حال زنعمو سیمین و بهتر نمیکنه؟!
_نه! حال اون و هیچی بهتر نمیکنه
_خیلی نگرانشم...دیدنش تو این حال اذیتم میکنه
_زمان همه چیز و درست میکنه
ساعت حوالی ۱ بامداد بود
مادر و پدر خواب بودند و من و مارتا در حیاط زیر الاچیق در حالی که هرکس در فکر و خیال خود پرسه میزد،نشسته بودیم.
مارتا امشب مرتبا سعی میکرد کمی حال مادر و پدر را بهتر کند
خنده های بی جان مادر و گاهی لبخند خیلی کوچک پدر کمی دلگرمش میکرد
حالا بعد رفتن مادر و پدر سکوت کرده بود و به زمین خیره شده بود
به یاد سال هاپیش افتادم
ان شبی که همه ی فامیل در خانه ی ما بودند
هوا برفی بود و سوز داشت
درست در همین جا منقل بزرگی اتشگذاشتیم و دورش نشستیم
جوان ها اینجا،بقیه داخل
هیاهوهایمان چنان در هوا بود که اگر کسی از کوچه میگذشت خیال میکرد دعوای بزرگی درحال رخ دادن است
مارتا درست در همینجایی که حالا نشسته ،نشسته بود
امیر در سمت چپش نشسته بود و مارتا را در اغوش کشیده بود،چُنان محکم گرفته بودش که انگار،الان است که کسی مارتا را از اغوشش بکشد
درست و دقیق ب خاطر دارم
یک لحظه که چشمم به صورتش خورد،مبهوتش شدم
بینی و گونه ی کوچکش از سرما سرخ شده بود ورژ خوش رنگی روی لب هایش بود
اوهم نگاهش ب من خورد
با دیدن نگاهم لبخندی زد و با اشاره ی سر پرسید_چیه؟
من هم سری ب معنای هیچی تکان دادم و دیگر تا اخر شب،نگاهش نکردم
ان شب
پدر به تمام طایفه گفته بود که مارتا را برای امیر خاستگاری کردیم و اگر خدا بخواهد،یکسال بعد که درس مارتا تمام شود و تماما به ایران بازگردد یک جشن بزرگ عقد و عروسی خواهیم گرفت
خودم را از خاطرات بیرون کشیدم ونگاهی به مارتا انداختم
با صدای ارامی پرسیدم
_کی بر میگردی؟
سرش را بالا گرفت و کمی نگاهم کرد،گیج!
انگار داشت حرفم را کنکاش میکرد گفت_ اهان....اممم...دو هفته دیگه
_چقد زود
_کلی کار دارم...نمیتونم خیلی بمونم
_کاش میشد دیگه نری
لبخند غمگینی زد و چیزی نگفت که سری تکان دادم و گفتم _من میرم بخوابم،خوابت نمیاد
از جایش بلند شدو گفت_چرا،چرا منم خوابم گرفته
باهم به داخل رفتیم
او ب اتاق سابق امیر و من هم به اتاق خودم رفتم
نمیدانم! واقعا ان اتاق خفه اش نمیکرد؟؟
چشمان مارتا روی سقف دقیقا در انتهای مسیر نگاهم نقش بست
از همان کودکی پدر،عمو،پدربزرگ و همه به شوخی مارتا را به من چسبانده بودند
پدربزرگ همیشه میگفت
_تنها کافیست اورهان سربازی اش را تمام کند...سریع مارتا را عقدش میکنیم
چندین سال بعد درست زمانی که سربازی ام را تمام کرده بودم به پدر و مادر التماس کردم مرا به المان بفرستند
راضی کردن انها کار اسانی نبود اما اصرار های من و حرف های امیر که چرا اذیتش میکنید و اجازه نمیدهید و اینها بالاخره تاثیر گذاشت
در ان دو سالی که المان بودم،تنها عید به عید با فامیل ها حرف میزدم،بیشتر از بقیه با امیر ومارتا حرف میزدم
مارتا بیشتر از رفتنم خوشحال بود تا ناراحت....
انگار او هم دلش با من نبود
اما تحمل غربت را نداشتم..دوسال را هم به بدبختی تحمل کردم و در نهایت ..به ایران برگشتم
یک هفته بعد از برگشتنم پدر و مادر همه ی فامیل را دعوت کردند و دورهمیه بزرگی گرفتند
و در همان دورهمی امیر و مارتا رابطه شان را اعلام کردند...
درست ان لحظه را به خاطر دارم
همه فکر کردند که الان ب من برمیخورد و غوغا به پا میکنم...اما هیچ کدام از ان ها نمیدانستند ک من از اولین روزه رابطه شان ازش باخبر بودم
سه،چهار ماه بعد از امدنم به ایران اینبار مارتا رفت...اما به اجبار...برای درس وبه اصرار مادر و خاله هایش
و رفت...
رابطه ی امیر و مارتا محدودتر شده بود و من بداخلاق شدن امیر را میدیدم
بهانه گیر و لجباز شده بود
میگفت فقط مارتا برگردد
همینجادرس بخواند خب!من میدانم،تقصیر زنعموست...
و مارتا
برنمیگشت
هنگامی که خبر مرگ امیر بین خانواده پخش شد
یک نام روی لب ها میچرخید
«مارتا»
چه کسی شهامت گفتن چنین خبری را داشت
و در نهایت
این من بودم که تسلیم اصرار های عمو شدم.
اه دوباره یاد و خاطره ی برادرم
هربار تیز تر از قبل در قلبم فرو میرود
بعد از شنیدن خبر مرگ امیر،من به شخصه دیگر پایم را به ان اتاق نگذاشتم
حالا نمیدانم!
واقعا برای مارتا سخت نیست؟!
زنده ماندن در اتاقی کامیر اورا همانجا در اغوش میگرفته!!!
چشمانم را بستم
آن خوابه بعد حمام بدجور خواب را ازچشمانم گرفته بود
در شقیقه هایم حس درد شدیدی داشتم
نه!دوباره این سردرد لعنتی
سرچرخاندم
کجاست؟! این لعنتی کجاست؟!
به دنبال مسکنم میگشتم،همان که هربار به دادم میرسید
نبود
خودم را روی تخت انداختم و بالشتم را روی سرم گذاشتم
تا انجا که میتوانستم بالشتم را محکم روی سرم فشار دادم
دلم میخواست داد بزنم
داد بزنم و بگویم که از این سردرد های نکبتی کلافه ام
ناگهان با احساس دستی روی دستم با سریع ترین حالتم روی تخت نشستم
مارتا قدمی از من دور شد و گفت_نترس،نترس ،منم!
_اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟!
_همین الان،در زدم نفهمیدی،نگران شدم،وقتی در و باز کردم حس کردم داری خودتو با بالشت خفه میکنی،ترسیدم!
_خودم و با بالشت خفه میکنم؟!اوه نه یکمی سرم...
_سردردات مگه دوباره شروع شده؟
کنارم روی تخت نشست
انگشتان نرم و لطیفش را روی شقیقه ام گذاشت و گفت_همینجاست؟
نگاهم روی چشمانش بود
حواسم پرت مژه های مشکی اش شده بود
نفهمیدم!! الان چه گفت؟!
با حالت سوالی گفتم_هوم؟
انگشتانش را دایره وار روی شقیقه ام چرخاند و گفت_میگم همینجاست؟ شقیقه هات درد میکنه؟!
دستم را روی دستش گرفتم و پایین اوردم
اما همچنان دست های کوچکش را بین دستانم نگه داشتم و همینطور که به دستان ظریف و کوچکش نگاه میکردم گفتم_با این چیزا خوب نمیشه
_من قرص دارم،بزار برم بیارم
سعی کرد دست هایش رابیرون بکشد
سریع انگشتانم را کمی محکم تر کردم
فهمید،که قصد ندارم دستش را ول کنم
سریع به چشم هایم خیره شد
لرزان و استرسی!
ترسیده بود،ارام دست هایش را رها کردم،با چند ثانیه مکث از جایش بلند شد و بدون حرفی بیرون رفت
دوباره خودم را روی تخت انداختم و نفس عمیقی کشیدم
چشم هایم را روی هم گذاشتم
اما منتظر بودم،منتظر شنیدن صدای پای مارتا
و منتظر ماندم،،،،تا صب!
دیگر نیامد
منم درگیر و دار همین منتظر ماندن ها خوابم برده بود
با احساس قطره های کوچک اب که ارام روی گونه و بینی ام میریخت بیدار شدم،دستم را به سمت صورتم بردم و قطره هارا از روی گونه ام برداشتم
ارام گوشه چشمم را باز کردم
مارتا بود
بالای سرم ایستاده بود و قطره چکان کوچکی در دستش بود
با صدای دورگه و خمار خوابم گفتم_مریض
لبخندی زد و گفت _پاشو،حوصلم سر رفته،ساعت دهه
کش و قوصی به بدنم دادم و باحالت کنایه گفتم_قرصی که برام اوردی فک کنم خواب اورم بوده!اخرین باری که تا ساعت ده خوابیدم و یادم نمیاد!
گونه هایش رنگ گرفت و مثلا با افسوس گفت_اوووه یادم رفت،ببخشید
پوزخندی زدم و پشت به او دوباره چشم هایم را بستم
بدون حرفی از اتاق بیرون رفت
چند دقیقا ای روی تخت اینور و انور غلت زدم
اصلا دلم نمیخواست از اتاق بیرون بروم تا مادر و پدر افسرده ام را ببینم
ناگهان صدای ضعیف مادر را شنیدم
_چرا میخوای بری؟بمون
و صدای نازک مارتا_دوباره میام قربونت بشم،میام تند تند بهت سرمیزنم،قول میدم
پوفی زیرلب کردم،داشت میرفت،مثل بقیه که می ایند و سریع میروند،هیچکس حوصله ی خانه دلگیر مارا ندارد
ملافه ای که روی تخت بود را در مشتم گرفتم
خسته بودم از این وضعیت
این وضعیت طوری بود که نه کمرنگ میشد،نه بهتر میشد،نه عوض میشد....فقط همینطور ازار دهنده ادامه داشت و دردناک تر میشد
ملافه را رها کردم و روی تخت نشستم
عجیب بود که دیشب سردردم اجازه داد بخوابم
دستی به پیشانی ام کشیدم و بیرون رفتم
مارتا پشتش به من بود و مادر دقیقا روبه رویش ایستاده بود و دستش را روی بازوی مارتا گذاشته بود
مادر با حس کردن من نگاهش را روی من چرخاند و همین باعث شد مارتا هم متوجه حضورم بشود و به سمتم برگردد
_کجا میری مارتا؟
صدایش را صاف کرد و گفت_الان که نمیرم،بعدازظهرمیرم
_کجا؟
مادر دستش را از روی بازوی مارتا برداشت و گفت_پیش مادرپدرش دیگه اورهان،این چه سوالیه
اخم هایم را کمی درهم کردم و گفتم_خب عمو و زنعمورم دعوت کنید بیان اینجا
مادر لبخندی زد وگفت_منم گفتم،قبول نکردن
سری تکان دادم و گفتم_باشه،پس خودم میبرمت
مارتا دهن باز کرد حرفی بزند که مادر زودتر گفت_خالش میاد دنبالش،امشب خاله ها و داییاش اونجان،میخوان مارتارو ببینن
دیگر حرفی نزدم
انروز مارتا دیگر سمت من نیامد
یا در اتاق مطالعه پدر با او صحبت میکرد یا در اتاق مادر اورا سرگرم میکرد
نزدیک بعداز ظهر بود،کم کم وقت رفتن مارتا شده بود و مادر و پدرم بازهم غمگین و ناراحت نشسته بودند و خیره به مارتایی شده بودند که معذب یک گوشه نشسته بود
ارام گفتم_مارتا،به خالت بگو نیاد دنبالت من میبرمت
_نه نمیشع اورهان
_چرا نمیشع؟!
_اخه نمیخوام اذیتت...
نگذاشتم ادامه حرفش را بزند_چه اذیتی..منم بیرون کار دارم ،تورو میرسونم بعد میرم
دیگر اجازه مخالفت کردن به او ندادم،بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم
دوباره همان بلیز مردانه مشکی و همان شلوار مشکی را پوشیدم
ساعت و مبایلم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم
به سمت مادر و مارتا میرفتم که صدای مادر را شنیدم
ارام ایستادم
مادر ارام گفت_عزیزدلم،دختر خوشگلم،خوب فکراتو بکن،نه من نه عمو ناراحت نمیشیم،تازه امیرمم ببینه تو خوشبخت میشی،خوشحال میشه قربونت بشم
مارتا با صدای خجالت زده گفت_زنعمو...اخه اصلا...
ناگهان صدای پدر امد که از جلوی در صدایم میکرد_اورهاان،کجا موندی پسر،بیا کارت دارم
دست هایم را از خشم مشت کرده بودم
فکم را روی هم فشار میدادم و مطمئن بودم که صورتم حالا روبه سرخی رفته
با قدم های سریع،بدون نگاه کردن به مادر و مارتا از خانه بیرون زدم
پدر جلوی در ایستاده بود مرا که دید دستش را بالا آورد و مشتش را باز کرد،سیگاره له شده ای کف دستش بود
غرش کنان گفت_این چه گوهیه تو ماشینت؟!
فقط سکوت کردم
دلم نمیخواست حرفی بزنم که قلبش را ازار دهد
کمی سیگار را مقابل صورتم نگه داشت
بعد ان را محکم روی زمین انداخت و با پا انقدر لهش کرد که از هم وا رفت
بدون حرف از کنارم رد شد و داخل رفت
نفسم را بیرون دادم و به سمت ماشینم رفتم
سوار شدم و فرمان را با دودست گرفتم و محکم فشار دادم
در طول زمانی که مارتا خداحافظی کرد اصلا پیاده نشدم
بعد از چند لحظه حرف زدن و بغل و این مسخره بازی ها بالاخره سوار ماشین شد
ارام حرکت کردم
از اینه مرتبا مادر و پدر را چک میکردم
تا داخل رفتند و در را بستند کمی سرعتم را بیشتر کردم
مارتا کمربندش را بست و سرش را به سمت پنجره چرخاند
ارام گفتم_مامانم درمورد چی حرف میزد
به سمتم برگشت و گفت_کِی؟
_کی؟ ها؟؟ خوشبخت بشی و امیرم شاده و این چرت و پرتا...
مارتا سکوت کرد،دیگر حرف نزد
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم_مارتا،داستان چیه؟؟؟؟
مارتا اب دهانش را قورت داد و گفت_اممم،پسر خالم،پسر خاله بزرگم،ارش،میشناسیش؟!میشناسیش دیگه !
_خب
_اون،خاستگاری کرده ازم
انقدر عصبی بودم که حد نداشت
عصبی و کلافه
ماشین را کنار خیابان پارک کردم
عصبی زیر لب غریدم_ارش چه غلطی کرده؟؟؟
مارتا ترسیده بود ولی انگار بیشتر از حرص خوردن من،خوشحال میشد
از چشمهایش مشخص بود
نگاهش را دزدید
جواب نداد
دوباره ارام تر،پرسیدم_تو چی؟! نظرت چیه؟؟
سکوت،سکوت،سکوت
حرف نمیزد و این کلافه ترم میکرد
بلند تر گفتم_میگممم جواب تو چیه؟؟ چرا حرف نمیزنی؟؟ چرا جوابم و نمیدی؟؟؟؟؟؟
نگاهم کرد،ترسیده و ناراحت
ارام زیر لب گفت_دوست ندارم بهت جواب پس بدم،داری زیادی تو زندگیم دخالت میکنی
عصبی گفتم_هه!زیادی تو زندگیت دخالت میکنم!!ها؟؟
دوباره اب دهانش را قورت داد و سرش را به سمت پنجره چرخاند
چانه ی کوچکش را دردست گرفتم و سرش را به سمت خودم چرخاندم
_کوری؟؟؟ من و نمیبینی؟؟؟ نمیفهمی؟؟؟ادم نیستی؟؟؟
با دستش دستم را از چانه اش جدا کرد و غرید_کوری و نمیبینی نمیفهمی یعنی چی؟؟ چته تو؟
دوباره محکم تر چانه اش را گرفتم و گفتم_مارتا،تو میدونی چه حسی بهت دارم،قبلا بهت گفتم،زمانی که تازه از اون سربازی کوفتی اومده بودم
مارتا دوباره و محکم تر از من دستم را از چانه اش جدا کرد و گفت_بسه اورهان،نمیخوام ادامه بدی
_بسه !!! بسه هاااا؟!!!! من خفه بشم که بری زنه اون ارش بیشرف بشی ها؟؟؟ من خفه بشم که من و نبینی ولی هر حرومزاده ای که میاد سمتتو ببینی اره؟؟؟
_اورهان تو اصلا معلومه چته؟ دوباره دیوونه شدی؟
نفس هایم تند و عصبی شده بود
_امشب خونتون چه خبره؟ خاستگاریه اره؟ که خاله هات و داییت جمعن؟ هوم؟
دوباره سکوت مارتا...به روبه رو نگاه میکرد
_مارتا،من نمیزارم زنه اون ارش عوضی بشی! شنیدی؟ امیر برای من با همه دنیا فرق داشت،برای اون از خودمم میگذشتم،ولی نه!دیگه نه
ماشین را راه انداختم
تا مقصد دیگر حرفی زده نشد
فقط گریه های ریز مارتا بود
که هی عصبی و عصبی ترم میکرد
ماشین را درست مقابل درب خانه عمو نگه داشتم و پیاده شدم و زنگ را زدم
مارتا کنارم ایستاد و گفت_مرسی که رسوندیم.... تو دیگه برو
همانطور جدی به چشم هایش خیره شدم
در همین حین در با صدای تقی باز شد
کنار ایستادم که مارتا رد شود که گفت
_اورهان تو..برو دیگه...کارم داری..برو به کارت برس
_میرسم ب اونم
پوفی کرد و داخل رفت
من هم دنبالش
عمو و زنعمو به استقبالمان امدند
داخل رفتیم و کمی نشستیم
زنعمو چای و میوه اورد
انگار منتظر بود بروم
عمو رضا سعی میکرد جو سرد بینمان را کمی گرم تر کند
از مادر و پدر پرسید
از وضعیت کار
از حالت روحیه مادر
و جواب های من کوتاه بود!مرسی،سلام دارن،اونم خوبه
و هربار با همین جواب ها فقط عمورا از سر باز میکردم
مارتا در اشپز خانه کنار مادرش بود
هرازگاهی صدای پچ پچهای ریزشان را میشنیدم اما هرچقدر که حواسم را جمع میکردم باز نمیفهمیدم چه میگویند
نیم ساعتی گذشته بود که صدای ریز مارتا امد که صدایم میکرد
بلند شدم و به طرفش رفتم
به سمت حیاط رفت و من هم دنبالش
در گوشه ای ایستاد و به سمتم برگشت
نگاهش کردم
غمگین و کلافه
ارام و با خجالت گفت_نمیخوای بری؟
چیزی نگفتم
سکوتم را که دید ادامه داد_برو اورهان
و باز هم سکوت کردم
نگاهم را از چشمانش گرفتم و به زمین دوختم
نفس عمیقی کشید و گفت_من قبلا جوابم و بهت گفتم،چرا متوجه نمیشی؟
صدای شکستن قلبم را دوباره و بلندتر شنیدم
حرفش را دوباره پیش خودم گفتم«من قبلا جوابم و بهت گفتم،چرا متوجه نمیشی»
قدمی ب سمتش رفتم
بازوهایش را در دست گرفتم و گفتم _مارتا،یکم بهم مهلت بده،یکم باهام وقت بگذرون،خودت شرایط و بسنج
نگاهش ارام شد
نگاهش را در چشم هایم دوخت
نگاهش میکردم و سیر نمیشدم از چهره ی دلنشینش
خمار عشقش بودم، و خسته از اینهمه جدایی
عقب رفت و گفت_چقد تو پرویی اورهان،چقد تو وقیحی،چطورمیتونی ب عشق برادرت همچین حرفایی بزنی
کلافه گفتم_چی داری میگی؟؟؟؟ یجوری داری حرف میزنی انگار بعد از امیر من عاشقت شدم
_تو گول خوردی،گول حرفای اقاجون و...فکر میکنی عاشق منی چون از بچگی همین تو مخت بوده....اگه به جای من هردختری بود عاشقش میشدی،چه بعد امیر چه قبل امیر،فقط چون از بچگیت رویای ازدواج کردن باهاش و داشتی
_چرا داری چرت و پرت میگی مارتا
_چرا از زندگیم نمیری،ها؟؟؟ با دیدن تو فقط یاد و خاطره های امیر بیشتر اذیتم میکنه لطفا بزار برو و دیگه هیچ وقتم دور و برم نباش،جواب من به تو هیچ تغیری نمیکنه
_بزارم برم؟؟؟ برم که بری زن اون ارش لاشی بشی، بزارم برم که بری تو بغل اون ارش حروم زاده .......
با سیلی محکمی که مارتا به صورتم زد ساکت شدم
قدمی به عقب رفتم
مارتا سریع گفت_مع...معذرت میخوام...نمی دونم...اصلا یهو چی شد...ببخشید اورهان
نگاه مبهوتم ب چشمانش بود
دستش را روی دهانش گذاشت
دیگر تحمل اینجا ماندن را نداشتم
برگشتم و از حیاط بیرون زدم
سوار ماشینم شدم و راه افتادم
از اینه نگاهش کردم،جلوی در ایستاده بود
سرعتم را بیشتر و بیشتر کردم
به سمت خانه ی خودم رفتم،حس و حال خانه ی غمگین مادر و پدرم را نداشتم
یاد همان شبه کذایی افتادم
جشن پایان سربازی بود وهمه خانه ی ما بودند
مارتا زیر الاچیق در حیاط نشسته بود،بی حوصله!
نزدیکش رفتم و کنارش نشستم
دست های کوچکش را در دست گرفتم و گفتم_مارتا چرا ناراحتی؟
_ناراحت!نه ناراحت نیستم
_هستی
_نه یکم سرم درد میکنه،بی حوصلم کرده
دست هایش را از دستم بیرون کشید و سرش را پایین انداخت
اروم گفتم_مارتا
زیر لب هومی گفت که ادامه دادم
_میخوام با پدرم صحبت کنم
_درمورد؟
با مکث کوتاهی گفتم _خودمون!
ترسیده سر بالا اورد،نگاه لرزانش را به چشمانم دوخت و گفت_خودمون؟ منظورت چیه؟!
لبخند کوچکی زدم و گفتم_منظورم و نمیفهمی؟
_نه،اورهان خواهش میکنم
از جایش بلند شد و ادامه داد
_تن به این ازدواج زوری نده
لبخندم جمع شد!زوری؟؟؟
من هم بلند شدم و مقابلش ایستادم
_چرا زوری...من....من،دوست دارم.....
لب هایش را روی هم فشار داد،حس میکردم بغض کرده با استرس پرسیدم_تو...تو هیچ حسی به...
نگذاشت ادامه ی حرفم را بزنم و سریع گفت_نه،نه اورهان!
حس بدی داشتم
_میفهمی چی میگی؟؟ من و تو از بچگی...
دوباره میان حرفم پرید و گفت_از بچگی چی؟ چون اقاجون گفت اورهان باید مارتارو بگیره جوگیر شدی؟
دندان هایم را روی هم فشار دادم و از بین دندان هایم غریدم_چی میگی؟؟؟ میگم من دوست دارم،میگی اقاجون گفته؟؟؟
با لرزش محسوسی در صدایش گفت_من این ازدواج و نمیخوام اورهان،خواهش میکنم بحثشو وسط ننداز...پدر من نمیتونه مخالفت کنه و من مجبور میشم تن به این ازدواج زوری بدم
حالم از همیشه بدتر بود
کمی بلندترگفتم_مارتا،من دوست دارم،نمیتونم بدون تو زندگی کنم!میفهمی؟؟ از بچگی فقط تو،توی ذهنم بودی،فقط تو!
با عصبانیت و داد گفت_من نمیخوامت اورهان،من دوست ندارم،من کسه دیگه ای رو دوست دارم.
با صدای فریاد مارتا در ذهنم که میگفت(من نمیخوامت اورهان،من نمیخوامت اورهان،من نمیخوامت اورهان) که هزاران بار در ذهنم پخش میشد *
به خودم امدم
پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم تا کمی کمکم کند که ان خاطره ی نکبتی راحت تر از ذهم بیرون برود
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم روی گونه ام سر خورد
عصبی پاکش کردم و ریموت را زدم
منتظر بالا رفتن کرکره ی پارکینگ بودم که متوجه مردی که زنگ خانه ام را میزد شدم
دوباره زنگ را زد و دستش را در جیبش گذاشت...چند قدمی عقب رفت و به پنجره نگاه کرد
پوفی کشید و پشت به من شروع به حرکت کرد
شیشه را پایین کشیدم و گفتم_با کی کار داری اقا؟
به سمتم برگشت
چشم های خمار و ابروهای پرپشتی داشت
اخم هایش درهم بود،به سمتم امد وکمی به سمت شیشه خم شد، گفت_اورهان،اورهان طهماسب
_چیکارش داری
داخل ماشین چشم چرخاند و گفت_میشناسیش؟ کار واجبی دارم
با مکث گفتم_خودمم،کارتو بگو
چشمانش را ریز کرد و صاف ایستاد و گفت_ وقت دارید یکم صحبت کنیم؟
_شما؟
_بهتون میگم حالا
نگاهش روی پلک هایم بود
لعنتی ،حتما فهمیده درحال گریه بودم
سریع دستی به چشم هایم کشیدم و پاکش کردم
و گفتم_یدقه اجازه بدید ماشین و پارک کنم،الان میام
سری تکان داد
بعد پارک کردن از پارکینگ بیرون زدم و نزدیکش رفتم
در دو قدمی اش ایستادم_خب، بفرمایید
نگاهی ب اطراف انداخت و گفت_اینجا؟!
_اینجا و اونجا نداره ک اقا،کارتونو بگید
_حالا اگه خونه هم راحت نیستید ،بریم بیرون،کافه ای جایی
پووووف،کافه ای جایی و درد
هیچ حوصله ی بیرون رفتن نداشتم
جلوتر راه افتادم و در را باز کردم
کنار ایستادم و با دست تعارف کردم که داخل برود
داخل رفت،من هم به دنبالش
در را بستم و کنار اسانسور ایستادم
دکمه اسانسور را زدم و زیر چشمی براندازش کردم
تا به حال ندیده بودمش
کت مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود
موهای مشکی پر پشتش را عقب داده بود و ته ریش کمی داشت
قد بلند و چهارشانه
به چشمم اشنا بود،اما هرچقدر فکرکردم یادم نیامد کجا دیده بودمش
اسانسور که رسید در را باز کردم و داخل رفتم
اوهم به دنبال من
روی مبل نشست
به سمت اشپز خانه رفتم و یک لیوان ابمیوه ریختم و روبه رویش گذاشتم
بعد نشستن گفتم_بفرمایید ،میل کنید تا گرم نشده
برداشت و کمی خورد
دستم را روی جای سیلی مارتا گذاشتم
این چه حال بدی بود ک داشتم
ارام گفت_ببخشید که مزاحمتون شدم
سر بلند کردم و گفتم _خواهش میکنم،مراحمید،راستش خیلی ب چشمم اشنایید ولی هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد شمارو
تکیه ام را ب مبل دادم و منتظر جوابش ماندم نفس عمیقی کشید و گفت_من دوست برادرتون امیرم....
با مکث گفت_یک دوست صمیمی و..قدیمی
و سکوت کرد
اخم هایم کمی در هم رفت
با همان حالت گفتم_خب!
بعد از چند ثانیه سکوت گفت_هیچ نمیدونم که حرف هام باب میلتون میشه و ارومتون میکنه یا مخالفش میشه و اشوب.....
_میشه لطفا شعر نخونید و واضح تر صحبت کنید
بدنش پر از استرس بود ولی با ارامش صحبت میکرد
دستی ب موهایش کشید و نگاهم کرد
_من و امیر چندین سال بود که باهم دوست بودیم ،تازه دبیرستان و تموم کرده بودیم،من خیلی بچه ی پرحرفی نبودم،کم حرف و اخمو...ادمای کمی سمتم میومدن،همون چند تعداد دوستی که داشتمم مدیون مدرسه و گروهای اجباریش بودم،اولین ادمی که پیش قدم شد که با من دوست بشه امیر بود،بیشتر تایم روز و باهم میگذروندیم،نمیدونم درمورد من چیزی گفته یا نه!
این دوستیمون همینطوری ادامه داشت تا ۵ سال پیش
امیر کمتر پیشم میومد و وارد شغلی شده بود که هم درامد خوب داشت و هم امیر دلش نمیخواست درموردش حرف بزنه،چندباری بهش فشار اوردم که یکمی از کار و بارش حرف بزنه ولی چیزی نمیگفت،بداخلاق و کم حوصله شده بود
منم به خاطر شغلم دیگه مثل سابق وقت نداشتم که باهم به خنده و تفریح بگذرونیم
و دوباره سکوت کرد
منتظر ادامه ی حرفش بودم
کمی خودم را جلو کشیدم و ارنجم را روی زانوهایم گذاشتم
بعد از چند ثانیه سکوت گفت_راستش برای گفتن چیزی اینجا اومدم که برای اینکه بگمش یا نه خیلی با خودم کلنجار رفتم...
باز هم سکوت
سکوت،سکوت،سکوت
کلافه ام کرده بود،دِ جان بکن لعنتی
نگاهش را به چشمم دوخت و گفت_چیزی ک الان بهتون میگم ثابت شدست،با مدرکه...چیزی نیست که با گوش شنیده باشم...چیزیه که با چشم دیدم
اخم هایم در هم رفته و منتظر بودم
کمی از نوشیدنی اش خورد و گفت_اقای طهماسب،برادرتون امیر،درحال حاضر زنده و سالم،در استانبول ترکیست
پوسخندی زدم
بی توجه گفت_میدونم باورش براتون سخته،اصلا توقع ندارم که حرفم و همینطوری قبول کنید،با مدرک موصق اومدم پیشتون
خیلی با حوصله نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم
کنار در رفتم و در را باز کردم
نگاهش کردم
داشت نگاهم میکرد
سعی میکردم با ادب باشم،نمیدانم موفق بودم یا نه
_بفرمایید بیرون اقای محترم،بیشتر از این برادر مرحومم و زیر سوال نبرید
از جایش بلند شد و گفت_قصد ناراحت کردنتونو نداشتم
چیزی نگفتم
جلو امد و گفت_منم وقتی این قضیه رو فهمیدم،نمیتونستم باور کنم،درحال حاضر هم .....
_کافیه اقای محترم،کافیه
نفس عمیقی کشید
_اقای طهماسب! لطفا اجازه بدید درموردش صحبت کنیم،من از همون وقت مرگ ناگهانیه امیر دارم رو این قضیه کار میکنم
کارتی و فلش کوچکی از جیبش در اورد و روی اپن گذاشت و گفت_هروقت اماده بودید صحبت کنیم تماس بگیرید،من منتظرتونم
و بیرون رفت
پشت سرش در را بستم
حس میکردم تمام تنم از خشم میلرزد
(برادرتون امیر،زندست،سالم و سرحال و قبراق و شاد )
نمک پاشیدن روی زخم مردم چه اسان شده برای همه
آه خدایا
تحمل هیچچیز را دیگر نداشتم
خنده ای به حرف هایش کردم
مردک احمق
به سمت شیشه وودکا رفتم
برداشتمش و روی مبل ولو شدم
دکمه های بلیزم را باز کردم
برای امروز دیگر بس بود
به یاد مارتا افتادم
سرکشیدم
به یاد امیر
سرکشیدم
به یاد مادر افسرده ام
سرکشیدم
به یاد پدر شکسته ام
سرکشیدم
نفس میکشیدم
تند تند
در ان لحظه،منطق ذهم میگفت اگر تند تند نفس بکشی، سریع این لحظه ها میگذرند
نمیدانم ساعت چند بود
صدای زنگ مبایلم را میشندیم
اما نمیدانستم از کجا
انگار از همه طرف صدایش می امد
میگشتم اما پیدایش نمیکردم
بی خیالش شدم
به زور خودم را به اتاق رساندم
رو تخت ولو شدم و چشمانم را بستم
هنوز صدای زنگ خوردن موبایلم را میشنیدم اما هر لحظه کمرنگ تر و کمرنگ تر میشد
از ان زمانی که شروع کرده بودم دم و بازدمم را میشمردم
فقط تا ۶،۷ به خاطر داشتم
شاید ما بقی را در خواب شمرده بودم
شاید تا ۱۰۰ شمرده بودم
شاید هم تا همان ۶،۷
نمیدانم
اما چقدر شمردن دم و باز دم جالب بود
۱....
۲....
۳....
۴....
۵....
۶.....
*********
با حس شنیدن صدای اطرافم از خواب بیدار شدم
بیدار بودم بودم،ولی با چشم بسته
حس میکردم صدای پدرم بود
صدایم میکرد_اورهان،اورهان
با احساس اینکه بالای سرم ایساده چشم باز کردم
نبود
از جایم بلند شدم
حس سر درد داشتم
هر قدم که میرفتم حس میکردم شاید قدم بعدی،پهن زمین شده باشم
دستم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم_بابا،من اینجام
صدایی نیامد
جلو تر رفتم
به در ورودی نگاه کردم
در بسته بود
کمی بلند تر گفتم_باباااا
جوابی نیامد
چشم چرخاندم
کسی در خانه نبود
توهم زده بودم!
پوفی کردم و بعد عوض کردن لباس هایم کلید خانه و سوییچ را برداشتم و از خانه بیرون زدم
به سمت بهشت زهرا
دلم میخواست پیش امیر باشم
ثانیه هارا فراموش میکردم
مثلا به خودم امدم کنار بهشت زهرا بودم
باز به خودم امدم کنار قبر امیر نشسته بودم،دست روی سنگ سیاهی که عکس امیر رویش بود کشیدم
دراز کشیدم
سرم را روی سنگ قبر سرد امیر گذاشتم و شروع کردم زیر لب حرف زدن
_امیر،چرا این روزا تموم نمیشه،چرا این حالمون بهتر نمیشه،شده مثل روزای سربازیم،هرچی میگذره روزاش بلند تر میشن کلافه کننده تر خسته کننده تر،تو اون جا حالت خوبه؟؟!! امیر،داداشی،بیا ب خواب مامان،بیا یکم ارومش کن،بیا باهاش حرف بزن،بیا ب خواب من با من حرف بزن
میدونی چیه؟! همش یاد اون روزا میوفتم،روزای بچگیمون،روزایی که تموم خونرو با سر صدامون میزاشتیم رو سرمون،یادت میاد یبار خوردم زمین اومدی بغلم کردی
گفتی بزرگ میشی یادت میره
قطره اشکی ارام ازچشمم جاری شد
اون درد کوچیک یادم رفته،حالا غم تو روی سینمه و نمیدونم چقدر باید عمر کنم تا یادم بره
اصلا یادم میره؟ یا همیشه بدتر و سخت تر میشه
نمیدانم چقدر گذشت ،شاید یک ساعت شاید بیشتر
لباسم را تکاندم،نگاهی به اطراف انداختم
چقدر دلگیر بود
کمی دور تر دختری ایستاده بود،چشم به من دوخته بود
با دیدن نگاهم به سمتم حرکت کرد
کمی نگاه کردم تا مطمئن شوم به سمت من می اید
عینک دودی بزرگی زده بود،چهره اش قابل تشخیص نیود
سر چرخاندم
اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم
چند لحظه بعد صدایش امد
_سلام،خدا بیامرزتشون
بدون نگاه کردن ب او بلند شدم
_سلام،ممنون
به سمت جایی که ماشین را پارک کرده بودم حرکت کردم
به دنبالم راه افتاد
صدای تق و تق کفش هایش روی مخم بود
_شما از اقوام نزدیکشون هستید
_ای بابا ،حتما شما هم اومدید بگید ک زندست و نمرده
ایستاد
چند قدم رفتم ولی او همچنان ایستاده بود
به سمتش برگشتم
نگاهش ب من بود
مبهوت
مانده بود
سری تکان دادم و راه افتادم
سوار ماشین شدم و دستم را روی فرمان گذاشتم
خب،حالا کجا بروم؟!
خانه افسرده مادر پدر
یا خانه ی سوت و کور خودم
راه افتادم
در همین حین به جایی که دخترک تا چند دقیقه قبل انجا بود نگاه کردم
نبود
غریبه های کنجکاو همیشه روی مخم بودند
بی هدف ساعت ها رانندگی کردم
با صدای قار و قور شکمم کم کم به سمت خانه رفتم
از همه جا فراری بودم
با همه قهر بودم
نمیدانم این چه حالت عجیب غریبیست که دست از سرم بر نمیدارد
*******
با صدای زنگ ایفون حواسم جمع زمان حال شد !!
هم زمان موبایلم هم شروع کرد به زنگ خوردن
به سمت ایفن رفتم و دکمه را زدم
علی بود
پیتزای بزرگی هم در دست داشت
نگاهی به صفحه موبایلم انداختم
مامان !!!
جواب دادم
_الو
_الو ،اورهانم،سلام پسرم خوبی
صدایش خسته و بی رمق بود
_سلام مامان،مرسی خوبم،کار داری؟
با کمی مکث گفت_اورهان ،فردا شب مهمون داریم،گفتم بهت بگم ک حتما بیای
با تعجب گفتم_مهمون!!!
تک خنده ای کرد و گفت_اره،مهمون، میدونم امیرم اذیته از اینهمه ناراحتیم ،گفتم یه مهمونی بدیم یکم حال و هوامون عوض بشه
درب ورودی را باز کردم،علی داخل امد و سلام ارامی داد
با سر جوابش را دادم و خطاب ب مادرم گفتم_حله،میام
_منتظرتم پس
_باش
_یکم خرید دارم،بفرستم برات میتونی بخری برام
_اره میگیرم
_مرسی مادر،پس فعلا مزاحمت نمیشم،خدافظ
_خدافظ
نگاهی به علی انداختم که با خنده گفت
_پوکیدی پسر،نگاهی به سر و روت انداختی اصلا؟!
شبیه جن زده هایی
_زهر مار .... عمت شبیه جن زده هاست
یکی از پیتزاهارا برداشتم و روی مبل نشستم
و مشغول شدم،علی هم روبه روی من نشست و گفت_مهمونی پارتی مسافرتی چیزیه؟ هوس کردم اتفاقا
_مهمونیه خانوادگیه
_اها،اتفاقا افشین زنگ زده بود،اخر هفته بچه ها جمعن...بیا
گاز بزرگی ب پیتزام زدم و گفتم_اگه حسشو داشتم میام
_چیهههه باباااا اینطوری شدی!!! اون اورهان پایه ی همیشگی کو پس،جمع کن خودتو بابا
نگاهش کردم
به چشم هایم خیره شده بود،منتظر جواب بود
پیتزا را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم
کمی اخم هایش در هم رفت و گفت_تو چته اورهان! داغ برادر سخته ،نمیتونم بگم درکت میکنم،ولی باید خودتو جمع و جور کنی تا یه امیدی بشی برای پدرمادرت ،باعث بشی حال اونام بهتر بشه،اونا با دیدن این حال تو بدتر میشن
سرم را پایین انداختم و ارام گفتم_ مگه یکی دوتاست علی......تمام حالای بد دنیا دور منه،تمام غمای دنیا تو دلمه
بلند شد و نزدیک تر امد
کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت
نگاهش کردم
چشم هایم تار شد،قطره اشکی از چشم هایم روی گونه ام سر خورد
دست بردم و پاک کردم،نفس عمیقی کشیدم و گفتم_مارتا....داره ازدواج میکنه
_چی!!!! با کی؟؟؟؟
_چه فرقی داره،مهم اینه من و انتخاب نکرده علی،حرف زدم باهاش،دوباره غرورم و شکستم،تحملشو ندارم،نمیتونم ببینم اینقدر راحت دارم از دستش میدم
علی دستش را از روی شانه ام برداشت و سیگاری روشن کرد و به دستم داد،تکیه اش را ب مبل داد و دوباره فندک زد و سیگار دیگری روشن کرد
پک عمیقی زدم و سرم را در دست گرفتم
علی تا اخر شب پیشم بود و بعد رفت
حالم کمی بهتر بود
علی همیشه همینطور بوده برایم،مرهم بوده بر زخم هایم
روی تخت افتادم و چشم هایم را بستم
انقدر بی حرکت و چشم بسته ماندم تا خوابم برد
ساعت ۱گذشته بود که از خواب بیدار شدم
لباس هایی ک امشب میخواستم بپوشم خانه مادرپدرم بود
پس خیالم راحت بود
چیزی خورده نخورده بیرون زدم
بعد از خرید وسیله های مادر به خانه رفتم
ریموت را ک زدم مادر را دیدم،وسط حیاط ایستاده بود و به ابوالفضل،پسر جوانی که درخت و ها و گیاهان حیاط رسیدگی میکرد حرف میزد
ابوالفضل هم سر تکان میداد
با دیدن من حرفش را قطع کرد و کمی ب سمتم حرکت کرد
ماشین را داخل بردم و نگه داشتم
به سمتم امد و در را باز کرد
پیاده شدم
_سلام،رسیدن ب خیر
لبخندی زدم و سرش را بوسیدم و گفتم_مرسی...همیشه بخندی خورشید خانوم
لبخند کم رنگی زد و گفت_وسیله هارو خریدی؟!
_ارع
وسیله هارا برداشتم و با هم به سمت خانه حرکت کردیم
در را باز کرد و داخل رفت
من هم به دنبالش
به سمت اشپز خانه رفتم و وسیله هارا گذاشتم
و پرسیدم_بابا کجاست
_بیرونه،یکم دیگه میاد
_کیا کیا هستن امشب
_خانواده هارو جدا کردیم،عمو و عمه ها امشب،خاله و داییا اخر هفته
_اها،اخر هفته شاید نباشم
_ع،کجایی مگه!
_جایی دعوتم
_خب اینجا واجب تره
_حالا ببینم چی میشه
_الان اگه عمو عمه هاتو اخر هفته گفته بودم میومدی
_چه فرقی دارن!!
_اخه مارتا بچه ی خاله و داییات نیست
نگاهی ب صورتش انداختم،دست روی دهانش گذاشت و گفت_ببخشید،نمیخواستم ناراحتت کنم
سری تکان دادم و با مکث گفتم_امشبم ب خاطر مارتا نیست ک اینجام....به خاطر توعه
_میدونم مادر...مرسی ک اومدی
_میخوای کمکت کنم برای کارات؟!
_نه نرگس خانوم هست،الان داره اتاقا و مرتب میکنه و بیاد شروع کنیم،تو برو ب کارات برس
سری تکان دادم و از اشپزخانه بیرون امدم
روی مبل نشستم
مادرم از قضیه مارتا با خبر بود
قبل از سربازی رفتنم به مادر گفتم
اما بعد که امیر عاشق مارتا شد،زدم زیر حرفم
اما او هیچ وقت باور نکرد
تلفنم زنگ خورد
بابا بود
جواب دادم
_الو،سلام
_سلام پسر،کجایی
_خونه
_کدوم خونه
_خونه شما
_خب ،خوبه،از مادرت مدارکم و بگیر بیار ب این ادرسی ک میگم،من بیام برگردم دیر میشه
_مدارک چی؟؟
_اماده کردم خودش میدونه، بگی بهت میده،دیر نکن
_باشه اومدم
تلفن را قطع کردم و بلند گفتم_مامان مدارک بابا و بده ببرم،میخواد
بعد گرفتم مدارک به سمت ادرسی ک بابا برایم فرستاده بود رفتم
کار بابا خیلی طول کشید تقریبا ساعت ۸ شب بود ک به خانه رسیدیم
مادر انقد غر زده بود ک جرات خانه رفتن نداشتیم
بعد پارک کردن ماشین ها بابا گفت_ مامانت سرمونو میکنه
تک خنده ای کردم و گفتم_با تو کار داره ن من
با دست به پشتم زد و گفت_ای پدر سوخته،به همین راحتی پشتم و خالی کردی
صدای مهمان ها از داخل می امد و مشخص بود که اکثرا امده اند
در را باز کردم و کنار ایستادم
بابا داخل رفت و به دنبالش من
همه با دیدنمان ایستادند
بعد سلام دادن طولانی رو ب مادر ،ارام گفتم_من میرم لباس عوض کنم
_برو،لباسایی که گفتی و اتو کردم گذاشتم رو تختت
_باش مرسی
از پله ها بالا رفتم
اوه اوه کفش هایم چه کثیف بود
نگاهم ب کفش هایم بود
نوچ نوچی گفتم و سر بلند کردم که چشمم خورد ب مارتا
شاید پنج قدم با فاصله از من ایستاده بود
نگاهم میکرد
با دیدنم لبخند کم رنگی زد و گفت_سلام
نگاهم را تا جایی که در توان داشتم از عشقش خالی کردم
سرده سرد
بدون ذره ای توجه از کنارش رد شدم و داخل اتاق رفتم
روی تخت نشستم
به صداهایی که می امد گوش میکردم
هرکس چیزی میگفت و ناگهان صدای خنده جمع بالا می رفت
بلند شدم و لباس عوض کردم
بلیز مشکی مردونه،شلوار جذب،ساعت اسپورت و تقریبا بزرگ،ادکلن تلخ
دستی به موهایم کشیدم و موبایلم را برداشتم و بیرون رفتم
با پایین امدن از پله ها نیلوفر،دختر عمه ی بزرگم صدایم کرد و گفت_اورهان بیا اینجا پیش ما
بر عکس خانواده مادری،که فقط یه خاله و یه دایی دارم خانواده پدری پر جمعبتی دارم
نیلو و محمد و بردیا بچه های عمه ایدا و بهار و بیتا دختر عمه ارزو بود
مارتا تنها دختر عمو رضا و شهاب و ارمین پسر های عمو سعید بودند
جوان ها جدا نشسته بودند و بزرگتر ها جدا
کنار نیلو صندلی خالی بود
نشستم همان جا
بشگونی ریزی از بازویم گزفت و گفت_جون بابا،جذاب شدی جدیدا جوجو
نگاهش کردم گفتم_ب تو ک نمیرسم
چشمکی زد و گفت_میرسی
همه خنده ریزی کردند که محمد برادر نیلو گفت_صدبار بهت گفتم زرنگ باش نیلو،خودتوبنداز به اورهان
همه خندیدند
نیلو ۸،۹ سال از من بزرگ تر بود،یکبار ازدواج کرده بود و جدا شده بود،بعد ان گفت تا اخر عمرش مجرد میماند تا عشق زندگی اش را پیدا کند
نیلو مثل خواهرم بود،همیشه حس مادرانه نسبت ب من داشت
همه هم این را میدانستند که نیلو چقدر مرا دوست دارد،تمام بچگی ام را در اغوش نیلو گذرانده بودم
بعد از ساعت ها حرف زدن و چند دست مافیا و شام به حیاط رفتیم
امشب تمام توانم را گذاشته بودم که حتی نیم نگاه هم به مارتا نیندازم
گاها موقع صحبت کردنش بی حواس نگاهش میکردم
اما سریع چشم میگرفتم از چهره اش و
به زمین،به دست هایم ،به هرجا نگاه میکردم جز مارتا
تلفنم زنگ خورد
علی بود
همه ساکت شدند
جواب دادم_الو
_الو چطوری اورهان
_بد نیستم،جانم بگو
_کجایی
_خونه
_میگم اخر هفته بچه ها مهمونی و بردن شمالا،اوکی کن یه ماشین بریم
_شمال چرا،همینجام احتمال داشت نیام،چه برسه ب شمال
_گفتن حال و هوامون عوض شه بعدشم اگه جرات داری خودت ب اراز زنگ بزن بگو نمیام که پارت کنه...تولدشه...
_ اوف ،باشه بهت خبر میدم
_حله داداش
_فلا
_فلا ب روی ماهت
گوشی را ک قطع کردم همه نگاهم میکردند
نیلو گفت_داستان شمال چیه
_به تو چه فوضول
_بگو دیگهههه
_با یکی از بچه ها میخواییم بریم
محمد گفت_عه چه خوب! پوکیدیم تو این تهران خراب شده ،خفه شدیم از دود و دم بابا
_بفرما تو ،تعارف نکن داداش
محمد با خنده گفت_نه بابا چه تعارفی من اصلا تعارفی نیستم
همه خندیدند...که گفتم_یه مهمونی قرار بود بگیرن همینجا،حالا بردنش شمال،نمیدونم اصلا برا چند روزه یا دقیقا کیا هستن
شهاب گفت_پس مام هستیم،هرکی میاد دستش بالا
همه دست هایشان را بالا بردند به جز مارتا
بهاره رو به مارتا گفت _تو نمیای؟؟؟
مارتا ارام گفت_نه
_چرا مثلا؟؟؟
_کار دارم،نمیتونم
_چه کاری؟؟
قبل از مارتا با پوزخند گفتم_خب داره شوهر میکنه،دنبال کارای اونه دیگه
مارتا نگاهش را به صورتم انداخت و گفت_چرا چرت و پرت میگی
تکیه دادم و با کنایه گفتم_چرت و پرت!!!
بهار گفت_شوهر میکنه؟؟؟؟ اره مارتا!!!!
مارتا با اخم گفت_نه بابا چه شوهری
_پس چی میگه اورهان
مارتا پوفی کرد و گفت_ارش خاستگارم بود
نیلو گفت_خب
مارتا ارام گفت_خب که.......( نگاهش را به صورتم دوخت و گفت)ردش کردم....
شهاب با خنده گفت_پس چرا فقط اورهان خبر داشت؟؟؟؟
مارتا گفت_فقط زنعمو و عمو خبر داشتن،شاید اونا بهش گفتن نمیدونم
جو سنگین شده بود،همه حس میکردند
چشم هایم را ب زمین دوخته بودم
ردش کرده بود
در دلم خوش حال بودم اما در چهره عبوس و بدخلق
نیلو بلند گفت_خب دیگههههه وقت چیههههه
شهاب گفت_بازیه خانواگیمووون
وااای من متنفر بودم از بازی جرات حقیقت
هربار هم که دور هم جمع میشدیم همین بساط بود
کلافه گفتم_من نیستما ،از الان گفته باشم
ارمین قلیان هایی که چاق کرده بود را وسط گذاشت و گفت_غلط کردی
یکی را به دست من داد و روبه نشست و گفت _هستی،گند نزن تو بازی
پوفی کردم و مشغول قلیان شدم
دست اول چرخاندند
به شهاب و نیلو که روبه روی هم بودند افتاد
نیلو باید میپرسید
_جرات یا حقیقت
_حقیقت
_چرا با ژاله کات کردی؟؟؟
صدای خنده ی جمع بالا رفت،چون هربار شهاب از زیر این سوال در میرفت به طریقی
و نیلو هم فراموش نمیکرد و هربار همین سوال را میپرسید
ژاله دوست دختر شهاب بود
خیلی دوستش داشت
۵،۶ سالی میشد باهم بودند که کم کم شهاب مهمانی هارا نمی امد یا تنها می امد غمگین بود کلافه بود،فهمیده بودیم که جدا شده اند اما کسی به رویش نمی اورد
شهاب کلافه گفت_نیلوووو نیلوووووو
_زهرمار،بگودیگه
شهاب سرش را پایین انداخت و گفت_نمیخوام دیگه هیچ وقت درموردش سوال بپرسیدا
سرش را بالا اورد
نیلو گفت_باشه.قول
شهاب ارام گفت_خیانت کرد بهم،با یکی دیگه دیدمش
همه ساکت شدند
نیلو گفت_متاسفم...نمیخواستم ناراحتت کنم
شهاب سر تکان داد
چند لحظه بعد ارمین بطری را چرخاند و بازی ادامه پیدا کرد
نیم ساعتی میشد بازی می کردیم و خداروشکر به من نیوفتاده بود
این حرف از دلم رد نشده بود که سر بطری دقیقا مقابل من ایستاد
روبه روی من بهار نشسته بود
نگاه شیطنت امیزی ب من انداخت و گفت _جرات یا حقیقت
_حقیقت
کمی خودش را جلو کشید و گفت_ هنوزم مارتا رو دوست داری؟
اخم هایم در هم رفت
شهاب بلند گفت_دهنتو...این چه سوالی بود
دست بردم و دکمه ی بالایی بلیزم را باز کردم و زنجیر نازکم را کمی چرخاندم
بهار گفت_بدودیگه
مارتا گفت_متنفرم ازین مسخره بازیات
بهار گفت_جوون
همه نگاهم میکردند
بدون نگاه کردن به کسی،از جمله مارتا گفتم_هنوزممم؟؟؟ مگه قبلا داشتم؟؟
برای لحظه ای همه ساکت شدند
محمد پوزخندی زد و گفت_ما از تو میپرسیم،تو از ما؟؟ سوال و با سوال جواب میدی
دست بردم و بطری را چرخاندم
کسی چیزی نگفت
و دوووباره سر بطری لعنتی به سمت خودم چرخید،با این اختلاف که انتهای بطری دقیقا روبه روی شهاب بود
دقیقا سعی کرده بودم طوری بشینم که روبه روی شهاب نباشم،همیشه مزخرف ترین سوال هارو میپرسید
تا به حال من به طورش نخورده بودم ولی سبک سوال هایی ک می پرسید را دوست نداشتم
بچه ها انقدر جبغ وسوت میزند و میخندید که خودمم خنده ام گرفت
واقعا دستم درد نکند با این بطری چرخاندنم
شهاب دست هایش را به هم زد و گفت _خببب,جرات یا حقیقت
ترس ازین داشتم که بگویم حقیقت،اسم دوست دختر نداشته ام را بپرسد یا سوال های چرت وپرتش ،جرات هم نداشتم جرات را انتخاب کنم،یهواگر میخواست ب دوست دختر خیالی ام زنگ بزنم چه!!اووف
دل را به دریا زدم و گفتم_فاکینگ حقیقت
شهاب_اولین رابطت تو چند سالگیت بود
صدای خنده ی پسرا بالا رفته بود
سری تکان دادم و گفتم_جون ب جونت کنن یه سوال درست حسابی تو کلت نداریا
_اتفاقا سوالام همه درست حسابین،حالا شانس اوردی جرات و انتخاب نکردی،برنامه ها دارم برات اووورهاااان خان
تکیه ام را به صندلی دادم ک ادامه داد_زر بزن دیگه
کمی نفسم را حبس کردم و فکر کردم
ارام گفتم_21
شهاب_اووومااایگاااد فقط منه بدبختم که 24 سالگیم نصیبم شده،همتون زیر بیست سال...
محمد پست گردنی ب شهاب زد و گفت_بسه زر نزن بچه،بطری و بچرخون
شهاب بطری را چرخاند
یک سر نیلو یک سر بردیا
نیلو_جرات یا حقیقت
بردیا کوچک ترین نوه بود۲۳،۴ سال داشت...خیلی کم به جمع ها می امد و معمولا نبود.
بردیا_جرات
_پاشو پسر...پاااشو ک میخوام برام عربی برقصی
ده دقیقه ای بردیای بیچاره را رقصاندند و خندیدند
دوباره بطری را چرخاندند
یک سر بیتا یک سر مارتا
بیتا_جرات یا حقیقت
مارتا_حقیقت
و بازی همینطور ادامه پیدا کرد....
بعد چند ساعتی بازی و حرف زدن داخل رفتیم
منتظر رفتن مهمان ها بودم اما با اصرار مامان و بابا همه شب را ماندند
اتاق هایمان انقدری نبود که همه اتاق مجزا بگیرند
شهاب و محمد و ارمین به اتاق من امدند
من و محمد روی تخت و ارمین و شهاب روی زمین خوابیدند
دراز کش داخل جایمان حرف میزدیم که محمد گفت_اووورهان جونمممم یکم از اون رابطتت تعریف کن
شهاب و ارمین زدند زیر خنده
من هم با خنده گفتم_خفه شو دیگه...این چه سوال ** شری بود پرسیدی شهاب
شهاب_قشنگ بود که
باز هم خندیدند
_فقط دعا کن تو این بازی ب من نیوفتی،دهنتوصاف میکنم
_اوه اوه ترسیدم
تا صبح مشغول حرف زدن و خندیدن بودیم
صدای خنده ی دختر ها هم گاهی بلند میشد
خلاصه تا فردا بعد صبحانه همه بودند
تا کم کم رفتند
حال مادر واقعا بهتر شده بود
پدر هم این را خوب فهمیده بود
مدام پیشانی اش را می بوسید و با ذوق نگاهش میکرد
تا اخر هفته کنار پدر و مادر ماندم
حال و هوای خودم هم خیلی بهتر شده بود
حس بهتری داشتم اما مارتا یک لحظه ام از ذهنم بیرون نمی رفت.
***
شورتک مشکی رنگم را پوشیدم و حوله وبطری ابم را برداشتم و به سمت باشگاه زیرزمینی ام رفتم
تازه پا به سالن گذاشته بودم ک صدای مادر را شنیدم ک با تلفن حرف میزد_اره بیا مارتا جان،اتفاقا گذاشتمش کنار
اخم هایم درهم رفت
سوالی نگاهش گردم که با حرکت لب هایش گفت_میاد لباسشو برداره
پوفی کردم و پایین رفتم
صدای موزیک را زیاد کردم و روی تردمیل رفتم
بعد از یکساعت و نیم اخرین جرعه ی ابم را خوردم و عرقم را خشک کردم و ارام و خسته پله هارا بالا رفتم
وارد سالن ک شدم مارتا را دیدم
روی مبل نشسته بود
با شنیدن صدای قدم هایم سربلند کرد و نگاهم کرد
موبایلم را در دست گرفتم و خودم را مشغول نشان دادم
مادر با سینی چای از اشپزخانه بیرون امد
مارتا تشکری کرد و برداشت
مادر کنار مارتا نشست و گفت_اورهان چایی میخوای توام؟
سرم را بالا انداختم و به سمت پله ها رفتم
روی پله ها بودم که مارتا گفت_اورهان،میشه من و برسونی
اخم هایم در هم رفت
برگشتم و نگاهش کردم
همانطور اخم الود
_نه،کار دارم
مادرم سریع گفت_عه مادر،برسونش یه دقه دیگه
دمه ظهره تنها نره
در دلم گفتم دمه ظهره چطوری اومده همونطوری ام بره
مارتا دوباره گفت_میخوام درمورد یه چیزی ام باهات حرف بزنم.....لطفا!
کلافه گفتم_باشه....یکم دیگه میام
بالا رفتم
دوش سریعی گرفتم لباس پوشیدم
شلوار مشکی جذب،تیشرت مشکی جذب
زنجیر نازکم که همیشه گردنم بود
ساعتم را انداختم و ادکلن همیشگی ام را زدم وبیرون رفتم
مارتا با دیدنم بلند شد و روبه مادر گفت_ممنونم از پذیراییت زنعمو جون،ببخشید مزاحمت شدم
مادرم بلند شد و گفت_نه عزیزم این چه حرفیه خوشحالم کردی
از خانه بیرون رفتم وسوار ماشینم شدم
چند لحظه بعد مارتاهم امد و سوار شد
راه افتادم
ساکت بودیم هردو
سرعتم را بیشتر کردم که سریع برسیم
مارتا ارام گفت_میشه اروم بری
هیچ توجهی نکردم
اخم هایم درهم بود
بلند تر گفت_یکم اروم تر برو اورهان،میترسم اینطوری رانندگی میکنی
سرعتم را کمی کم کردم
مارتا دستش را روی دست راستم گذاشت و گفت _اورهان....
قبل از این که حرفش کامل شود دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم
ارام دستش را عقب کشید
بعد چند لحظه سکوت گفت_معذرت میخوام بابت حرفای اون روزم...خیلی عصبی بودم ...فقط دلم میخواست یچیزی بگم که خالی بشم........اورهان معذرت میخوام بابت اون حرکت زشتم....اصلا نمیدونم چی شد
هیچ چیز نمیگفتم
میخواستم کمی درک کند حال مرا...ان همه التماس و حرف زدن و خواهش وتمنا میکردم...و او چه میکرد! سکوت،بی توجهی
نگاهش به سمت من بود
دستش را به سمت صورتم اورد که صورتم را عقب کشیدم
دقیقا همان سمتی بود که سیلی خورده بود
دوباره گفت_یه چیزی بگو......مگه چیکار کردم اینطوری میکنی باهام
دقیقا جلوی درشان نگهداشتم و به سمتش نگاه کردم و گفتم_ به عمو زنعمو سلام برسون
نگاهی به درشان انداخت و دوباره به من نگاه کرد
همینطور همدیگر را نگاه میکردیم
اخم هایم همچنان درهم بود
اما او
با شرمندگی نگاهم میکرد،با ناراحتی و دلخوری
ارام گفت_اورهان خواهش میکنم
_برو پایین مارتا....
چند لحظه ی دیگر هم نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید و پیاده شد
گاز دادم و از ان جا دور شدم
اهنگ غمگینی گذاشتم
و سیگارم را روشن کردم
اگر مارتا هم دوستم داشت،چقدر دنیا برایم قشنگ تر میشد،چقد سختی هارا بهتر پشت سر میگذاشتم
اگر مارتا هیچوقت عاشق امیر نمیشد،امیر به خاطر این که پدربزرگ مارتا را از بچگی ب من چسبانده بود بیخیالش میشد،چقدر خوب میشد....هیچ وقت ان حس عاشقانه ی قشنگ را بین مارتا و امیر حس نکردم....اما چه میشد کرد
بار ها در خیالم مارتا را در اغوش گرفته بودم بوییده بودم بوسیده بودم و در واقعیت اشکها ریخته بودم
موبایلم زنگ خورد
بیتا !!! جواب دادم
_الو
صدای لوند بیتا در گوشی پیچید
_الو اورهان،سلام
_سلام چطوری
_مرسی خوبم ،تو خوبی
_قربونت،جانم
_کجایی
_بیرون
_میگم اخر هفته میتونم با ماشین توبیام شمال؟ نمیخوام ماشین بردارم
_باشه میام دنبال
_مرسی،چه کاره ای الان
_بیکاره ام الان
خنده ای کرد و گفت _خب میای بریم بیرون ناهار
نگاهی ب ساعت انداختم یکوربع بود
هوس پیتزاهم کرده بودم
_حله ،میام،سریع اماده شوها ،حسشوندارم منتظر وایسم
_باش.میبینمت.بوس
_فلا
خیلی رابطه خوب و راحتی با بیتا نداشتم
بیتا دوسال از من بزرگ تر بود
چند باری ب شوخی در جمع هایمان گفته بود کاش پدربزرگ اورهان و من میداد و همه خندیده بودند
هیچ ازین شوخی های مسخره بیتا خوشم نمی امد
تقریبا نیم ساعت طول کشید برسم
تک زنگی زدم وسیگارم را روشن کردم و منتظر ماندم
چند لحظه بعد امد
شلوار کوتاه و مانتو کوتاه جذبی پوشیده بود
موهاش چتری بود و کفش پاشنه داری پوشیده بود
به خاطر هیکل خوبی که داشت،هرلباسی به تنش مینشست و عالی میشد
داخل ماشین که نشست نفس عمیقی کشید و گفت _بوی ادکلنت با بوی سیگارت قاطی شده چه محشری شده
_علیک سلام
خندید و گفت سلام
اشاره ای به مانتواش کردم و گفتم_ازین کوتاه تر نداشتی بپوشی
_اههه فقط تو مونده بودی گیر بدیا
صدای اهنگ را زیاد کرد و شروع به بالا پایین کردن اهنگ ها کرد
بیست دقیقه ای طول کشید که به محل مورد نظرم برسیم
پیاده شدیم و داخل رفتیم
نگاه مردها را به بیتایی که به عنوان همراه من امده بود دوست نداشتم
نگاهی ب بیتا کردم و گفتم_مانتوتو که نمیتونی کاری کنی ،یکم شالتو بکش جلوتر
لبخندی زد و شالش را جلو کشید
بعد سفارش دادن،صندلی اش را نزدیکم کشید و چند سلفی گرفت و گفت _میخوام استوری کنم
_کن
کمی از این طرف و ان طرف حرف زدیم و غذا خوردیم
بعضی از حرف هایش واقعا به خنده می انداختتم
عکس های بامزه ای که از این و ان داشت را نشانم داد
فیلم های قدیمی که برای ۹،۱۰ سال پیش بود هنوز نگهشان داشته بود
چقدر کوچولو بودیم
مشغول نگاه کردن عکس ها بودیم که با صدای اشنایی سر بالا اوردم
شهاب!!!!
شهاب گفت_به به ببین کیا اینجان
بلند شدم و دست دادیم
شهاب به همراه یکی از دوست هایش امده بود
شهاب چشمکی زد و گفت_صفا باشه داداش...تو! بیتا! باهم! اینجا!!!
نزاشتم حرفش کامل بشه و گفتم_ اومدیم یه ناهار بخوریم،مشکلی داره از نظر تو؟؟؟!!!
_اره دیدم چطور چسبیده بودید به هم داشتید ناهار میخوردید
بیتا خنده ای کرد و گفت_نه اونطوری نیست
به بدبختی شهاب را از سر باز کردیم و از ان جا بیرون زدیم
فاکینگ شانس
به محض توی ماشین نشستن بیتا گفت_اگه کار نداری دور بزنیم
_نه یکم کار دارم
هیچ کاری نداشتم ولی دلم میخواست یک سر خانه برم و وسیله های سفر را جمع کنم
دیگر حوصله ی بیرون بودن را نداشتم
بیتا باشه ای گفت ونشست
کمی بعد گفت_ازین ک شهاب مارو باهم دید..بدت اومد؟
با مکث کوتاهی گفتم_چرا باید بدم بیاد؟
_نمیدونم انگار ناراحت شدی
چیزی نگفتم ک ادامه داد_ میری اپارتمان خودت؟
سری ب علامت مثبت تکان دادم و گفتم_وسیله مسیله جمع نکردم برا مسافرت
_منم بیام باهات؟؟؟
نیم نگاهی انداختم و گفتم_کجا
با لبخند کمرنگی گفت_خونت دیگ
با اخم کمرنگی گفتم_چرا مثلا؟!
_خب هم کمکت میکنم وسیله هاتو جمع کنی،هم....
با کلافگی گفتم_هم؟؟؟
_خب...حوصله ی خونه رو ندارم..لطفا!
چیزی نگفتم
لبخند پررنگی زد وصدای اهنگ را بیشتر کرد
بعد از نیم ساعت رسیدیم
بیتا با خوشحالی پیاده شد و کنار درب ایستاد
بعد پارک کردن ماشین داخل رفتیم
سوار اسانسور شدیم و دکمه را زدم
بیتا گفت_بوی ادکلنتو خیلی دوست دارم
سرش را نزدیک به گردنم کرد و نفس عمیقی کشید
سرم را ب سمتش چرخاندم و نگاهش کردم
لبخند کوچکی زد
فاصله ی بینمان خیلی کم بود
سرم را کمی عقب بردم و گفتم _یکم برو اونور تر بابا،نفسم گرفت
سرس را نزدیک تر کرد و گفت_نمیری یوقت
در همین حین درب اسانسور باز شد ،پوزخندی زدم و خواستم ببرون بروم که چشمم خورد ب بابا!!!
با اخم خیره به من و بیتا بود
مبهوت از اسانسور خارج شدم،بیتاهم پشت سر من خارج شد
سلامی دادم و گفتم_اممم اینجا..چیکار میکنی بابا
بابا همانطور که اخم کرده بود گفت_خیر باشه..چه خبره؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم_اممم بیتا اومد که...کمکم کنه...وسیله های...
بابا بین حرفم پرید و گفت_توضیح نده اورهان
خیره شد به بیتا ک بیتا با استرس گفت_عمو،اونطوری که فکر میکنید نیست واقعا....من اومدم که..
بابا با قاطعیت ببشتر گفت_توام توضیح نده بیتا
بیتا سریع گفت_من میرم اورهان،یوقته دیگه...چیز ..یه روز دیگه....اممم...نه خودت جمع کن وسیله هاتو.....فعلا
سریع داخل اسانسور برگشت و رفت
بابا خیره نگاهم میکرد
جلو رفتم و در را باز کردم،بابا چطور تا پشت درب واحد امده بود؟؟؟
داخل رفتم ک بابا پشت سرم امد و کلید را از روی در برداشت و گفت_از کِی؟؟
_چی؟
بابا همانطور که خیره نگاهم میکرد در را بست و گفت_هرچی میخوای برداری بردار،کلید اپارتمانت یمدت دست من میمونه،بیا پیش ما،برا مامانتم خوبه
با اخم گفتم_چی؟؟؟؟ میام اونجا...ولی کلید و چرا....
بابا گفت_ببین اورهان،دلم میخواد یکی بخوابونم تو دهنت،پس حرف نزن
دندان هایم را روی هم فشردم و گفتم_چرا یجوری رفتار میکنی که انگار بچم؟!!!
بابا فریاد کشید_خفه شو فقط اووورهان....بیصاحابتو جمع کن زود
با خشم به سمت اتاق رفتم و وسیله هایم را برداشتم و به سمت در رفتم و بیرون زدم
قبل بسته شدن در صدای خشمگین بابارا شنیدم ک میگفت_همین روزا با ایدا حرف میزنیم برا بیتا اورهان،شنیدی؟؟؟؟
بلند تر گفت_شنیدییییی
عصبی چندبار دیگر هم دستم را روی دکمه فشار دادم
وسیله هارا روی صندلی عقب انداختم وسوار شدم و پایم را روی گاز فشردم
ماشین با صدای بدی از جا کنده شد
لعنتی،لعنتی،لعنتی
دستم را چند بار روی فرمان کوبیدم
الان کجا برم
چه غلطی کنم
بعد از نیم ساعت
موبایلم را برداشتم و به مادر زنگ زدم
بعد از چند بوق جواب داد
_الو
_الوسلام مامان خوبی
_مرسی عزیزم،تو خوبی
_قربونت بابا اومده خونه؟
_نه،میخواست جایی کار داشت رفته،گفت سر راه میاد که
از خونه ی تو اون صندوقی که چند ماه پیش گذاشت و برداره،خونه نیستی مگه تو،بابات و دیدی؟ اومد یا ن
_چرا ،نه ینی ن
_وا،اومد یا ن
_چرا اومد،ولی صندوق و برنداشت
_عه! چرا
_حالا یکم دیگه میام خونه بهت میگم
****
روبه روی مادر،روی مبل نشسته بودم و سرم پایین بود
قضیه را دست و پا شکسته برایش تعریف کرده بودم
حالا به زمین خیره شده بود و به فکر رفته بود
ارام گفتم_مامان
_ها
_میشه...با بابا صحبت کنی که....کلید اپارتمانم و بده
_من اصلا نمیفهمم اورهان....اگه بین تو و بیتا چیزی نیست....پس شما دوتا باهم چیکار میکردید!
چشم هایم را بستم
_صدبار توضیح دادم که دوباره برگردی سره پله ی اول؟
صدای ماشین بابا کامد سر بلند کردم و نگاهم را ب مادر دوختم
مادر نفس عمیقی کشید و بلند شد
جلوی در رفت
بابا که داخل امد از چهره اش ناراحت و عصبی بودن میبارید
کیف و کتش را ب دست مادر داد که چشمش ب من خورد
اخم هایش در هم گره خورد و به سمت اتاقش رفت
مادر گفت_چیزی میخوای برات بیارم
پدر کوتاه جواب داد_نه
مادر نگاهی ب من انداخت و سر تکان داد
ارنجم را روی زانویم گذاشتم و سرم را بین دست هایم گرفتم و فشار دادم
بعد از چند لحظه احساس کردم کسی کنار نشست
از این تفکر بسته ی خانواده متنفر بودم
حالا انگار چه اتفاق مهمی افتاده بود
سر بلند کردم
مادر بود
دست روی شانه ام گذاشت و گفت_نگران نباش درستش میکنم
سری تکان دادم
دستی ب موهایم کشید و گفت_سه شنبه شب میریم خونه عمو رضا،میای توام
عمو رضا پدر مارتا بود
_چه خبره
_بابات و عمو رضا دارن وارد کار جدیدی میشن،با دونفر دیگه،سه شنبه شب قراره بعد شام اونام بیان خونه عمو رضا،صحبت کنن ،مارم شام دعوت کردن
_نه نمیام من
_باش
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم
چمدانم گوشه اتاق افتاده بود
روی تخت افتادم و نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی بیدار شدم هوا حسابی تاریک بود
ساعت را نگاه کردم
۱۰ و نیم بود
یک تماس بی پاسخ از علی داشتم
زنگ زدم
صدای شاد و شنگولی توی گوشم پیچید
_الو
_الو،سلام،زنگ زده بودی
_اووووو خواب بودی،این موقع اخه!
_کار داشی
_دارم میرم مهمونی،نمیای
_نمیری اینهمه مهمونی میری توام
_تولده حسامه،تا صب هستن
_میام،بیا دنبالم
_حله یه ربع دیگه اونجام
_باش
سریع لباس هایم را عوض کردم و دستی ب موهایم کشیدم
از پله ها پایین میرفتم که چشمم به بابا و عمو رضا خورد
عمو رضا با دیدنم بلند شد و ایستاد
نزدیک رفتم و دست دادم
_خوب هستین عمو،خانواده خوبن
_خوبن عمو ،سلام دارن
مادر بلند شد و ایستاد و گفت_کجا میری
_میرم بیرون
_شام نخوردی
_نمیخورم
در همین حین موبایلم زنگ خورد
علی بود
_جانم
_ییا جلو درم
_اومدم
خدافظی اجمالی کردم و بیرون رفتم
سوار ماشین شدم و سلام داد
علی جواب داد و راه افتاد
کمی ک گذشت گفتم_علی یه تعداد مهمون اضافه شده ب جمعمونا،اشکال نداره
_مهمون،کی؟
_نیلو محمد بهار ارمین شهاب مارتا
_نه هرچی بیشتر بهتر،مهمونارو من دعوت میکنم دیگه
_اها
_چهارشنبه حرکته یا پنجشنبه؟
_چهارشنبه صب زود میریم
_اوک
موبایلم را برداشتم و در گروهی ک با بچه ها داشتیم نوشتم
چهارشنبه صب زود حرکته
محمد سریع سین کرد و گفت_پس شبش میاییم خونه تو که همگی ازونجا حرکت کنیم
پنج دقیقه بعد همه سین کرده بودند و مشغول حرف زدن بودند
نوشتم_نه خونه من نمیشه
شهاب_وا،بدبخت چند ساعت میخواییم بیایما
_ن داداش نمیشه،برقش اتصالی داره،همه خونه ام پوکیده
محمد_خب بیایید خونه ما
نیلو_راست میگه،بیایید اینجا
مارتا_خب همون صب زود همه جمع میشیم دیگ
شهاب_دیر و زود میشه،یجا باشیم بهتره
من_رفیقمم هس اخه
محمد_خب اونم بیار چی میشه
من_بهش میگم،خبر میدم
محمد_پس سه شنبه شب همگی خونه ما باشید
مارتا_ما مهمون داریم،اخر شب میام
نیلو_بابا بیخیال شو مهموناتونو،بیایید دیگ
مارتا_عمو حمیدینا میخوان بیان دیگ،اخر شب با اورهان میام
من_من نمیام
مارتا_عه چرا،زنعمو میگف میای
من_زنعمو از طرف خودش گفته
دیگر کسی چیزی ننوشت
من هم صفحه موبایلم را خاموش کردم و روبه علی گفتم_علی بچه ها سه شنبه شب خونه عمم جمع میشن که همگی ازون جا راه بیوفتیم،بیا توام
_نه داداش،جمعتون خانوادگیه،صب میام من
_نبابا،بیا اونجا،پیش هم باشیم شبم
_ع بیا ینی
_ببین حالا.....راضیِ مسخره بازی درمیاره
علی خنده ای کرد و گفت_باش میام
بقیه مسیر را در مورد مهمانی که قرار بود خیلی شلوغ باشد حرف زدیم،تمام مهمان ها و تدارکات مهمانی را علی انجام داده بود
بعد از نیم ساعت رسیدیم
یه عمارت خیلی بزرگ بود
صدای اهنگشان تا خیابان می امد
علی ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم
داخل ک رفتیم پر از دود و بوی عرق و سر صدا بود
خیلی شلوغ بود
با انهایی ک میشناختم سلام علیک کردم و دست به جیب کنار ایستادم
علی مشغول رقصیدن و خندیدن بود
پسر جذابی بود
موهای بور و چشم های قهوه ای داشت
پوست سفید و بدن ورزیده
و چهره ای که همیشه میخندد
برعکس من
اکثر مواقع قیافه ام عبوس بود
ابروهای پر مشکی ام معمولا گره خورده بود
اخم کردن برایم عادت شده بود
علی از بین جمعیت اشاره کرد که بیا
سرم را ب معنای باشه تکان دادم و نوشیدنی ام را سر کشیدم
خیلی وقت بود مهمانی خوبی نرفته بودم منی که عاشق مهمانی بودم
انقدر رقصیدیم و نوشیدنی خوردیم که زمان از دستمان رفته بود
***
وقتی چشم باز کردم ،مکان برایم غریبه بود
سر درد خیلی بدی داشتم
سرم را چرخاندم که چشمم به علی خورد که روی زمین خوابیده بود
من روی تخت بودم
کمی سر چرخاندم و اتاق را بررسی کردم تا متوجه شدم در اتاق علی هستم
از جایم بلند شدم و لباسم را صاف کردم
جلوی اینه رفتم
چشم هایم قرمز شده بود موهایم به ریخته
دستی ب موهایم کشیدم و به سمت علی رفتم
با پا تکانش دادم_علی،پاشو
علی کش و قوسی ب خودش داد و بلند شد
دستش را روی سرش گذاشت و گفت_وای سرم
به سمت موبایلم رفتم و ساعت را نگاه کردم
۵ عصر بود
چند تماس بی پاسخ از مادر داشتم
سریع زنگ زدم که صدایش در کوشی پیچید_الو اورهان پسرم خوبی
صدایش پر از اضطراب بود
ارام گفتم_اره مامانم خوبم
صدای گریه ی ریزش توی گوشی پیچید
_دلم هزار راه رفت مادر،کجایی
_گریه نکن قربونت بشم،ببخشید یادم رفت بهت پیام بدم،یکم دیگه میام خونه
_بیا عزیزم ،بیا منتظرم
_یچیزی اماده کن رسیدم بخورم،گشنمه
_باشه
_فلا
_فلا
روبه علی گفتم_علی من دارم میرم
علی بلند شد و گفت_وایسا خودم میبرمت،ماشین بابا هنوز دستمه،بیرونم کار دارم،ساعت چنده
_۵
_وااای لعنتی دیر شده
سریع اماده شد و بیرون زدیم
کسی در خانه شان نبود
وقتی ب خانع رسیدم مادر در حیاط ایستاده بود
با دیدنم به سمتم امد و بغلم کرد
من هم بغلش کردم و سرش را بوسیدم
با چشم های اشکیش گفت_خداروشکر که سالمی
_یادم رفت بهت خبر بدم
باهم داخل رفتیم
کنار میز نشستم و مشغول خوردن شدم
مادر کنارم نشسته بود
_بابا کجاست
_خبر ندارم،اونم صب زود رفت گفت ۹،۱۰ میاد
_شاکی بود؟ چیزی نگفت
_نه مادر نگفت،یکم باهاش حرف زدم،به عمتینا چیزی نگفته،فکرم نمیکنم بگه،بره چی بگه اخه
سری تکان دادم و گفتم_خوبه
_امروز نرگس خانوم اومد برای گرد گیری،گفتم اتاق تورم مرتب کرد
بازهم سری تکان دادم
_مارتا ام زنگ زده بودپرسید تو و بابا خونه اید یا ن،منم گفتم نیستید،داره میاد پیشم
مارتا علاقه ی خاصی ب مادرم داشت،همیشه دوست داشت با مادر وقت بگذراند
_یکم دیگه برام غذا بریز
مادر بشقابمرا برداشت و کمی دیگر غذا ریخت
دوباره مشغول شدم
_ممکنه بیاد ببینه تو خونه ای معذب بشه
_یه مسکن بهم بده،سرم درد میکنه
مادر بلند شد و لیوان اب و مسکنی کنارم گذاشت
بعد خوردن ان گفتم_ من یه ساعت دیگه میرم پایین ورزش کنم،تا ورزشم تموم بشه طول میکشه،تا اون موقع اونم میره
بعد از یکساعت به سمت باشگاه زیرزمینی ام رفتم
باند را روشن کردم و مشغول شدم
یک ساعت و نیم بود
بدنم حسابی عرق کرده بود
عرق بدنم را خشک کردم
جلوی اینه ایستادم
بدنم حسابی دم کرده بود
چند فیگور گرفتم و حسابی از بدن خوش فرمم لذت بردم
قد بلندم باعث میشد بدنم جذاب تر دیده شود
دستی ب ته ریشم کشیدم و به سمت بالا رفتم
موهایم به پیشانی ام چسبیده بود و لباس تنم حسابی خیس بود
وارد پذیرایی که شدم مادر و مارتا رویه مبل نشسته بودند و میخندیدند
خنده مارتا با دیدن من جمع شد
بلند شد ایستا و گفت_سلام
با اخم های گره خورده ام سری تکان دادم
بلیز ابی کاربنی زیبایی تنش بود،شلوار کوتاه مشکی
مادر گفت_پسرم چیزی ک میخواستی ام درست کردم،گذاشنم رو میز،تو آشپز خونه
مرسی ارامی گفتم و به سمت اشپز خانه رفتم
ظرف استیکم را برداشتم و بیرون رفتم
بدون نگاه دوباره به مارتا به سمت اتاقم رفتم
هیچ وقت نتوانسته بودم تا این حد با مارتا سرد باشم
بعد خوردن استیکم دوش کوتاهی گرفتم و لباس پوشیدم
دوباره ب سمت پایین رفتم
روی یکی از مبل ها نشستم
موبایلم را در اوردم و مشغول اینستا شدم
پست جدیدی گذاشتم که چشمم به پست بیتا خورد
عکس دونفره ای ک در رستوران گرفته بودیم را پست کرده بود.....برای چند ساعت پیش بود
مارتا پستش را لایک کرده بود
تمام کامنت ها برایش تبریک و استیکر بود اما هیچ کدام را جواب نداده بود
نفس عمیقی کشیدم که صدای ریز مارتا امد_تبریک میگم
سر بلند کردم مادر نبود
نگاهم را به چشم هایش دوختم و با صدای بمم گفتم_چیو
_رابطت با بیتارو دیگ!!
پوزخندی زد و با اخم نگاهم کرد
صاف نشستم و نگاهم را خیره به چشم هایش دوختم
دوباره گفت_به هم میایید
با تک خنده ی کوتاهی گفتم_چرا برات مهم شده حالا
_چون تبریک گفتم فکر کردی مهم شده!!!
سکوت مرا کدید گفت_رو نمیکردید پس؟!
یک حسی درونم میگفت که حس حسادت مارتا بیدار شده
یک حس دیگر میگفت شاید هم ازین اتفاق خوشحال شده که بیتا باعث این میشود ک دست از سرش بردارم
به سمت جلو خم شدم و ارام گفتم_بین من و بیتا چیزی نیست، من فعلا درحال پاکسازی ام،دارم تورو از سرم میندازم ،تا الانم خیلی موفق بودم
صورتش مبهوت ماند،فقط نگاهم میکرد
ارام گفت_توچشمات...تنفر میبینم.....قصدم این نبود که ازم متنفر بشی
_قبلا که تو چشمام چیز دیگه ای بود نمیدیش،الان ک تنفر هست میبینی؟!
_باور نمیکنم علاقت و.....
_دیگه مهم نیست
دوباره تکیه دادم
مارتا نگاهش را از چشم هایم نمیگرفت
چشم هایش اشکی و سرخ شد
اخم هایم تو هم رفت
سرش را پایین انداخت
همچنان نگاهش میکردم
موهای لخت مشکی اش را دورش ریخته بود
اخ که چقدر موهایش را دوست داشتم
چقد رژ قرمز زیبایش میکرد
چقدر پوست سفیدش زیبا بود
با صدای مادر ،مارتا سر بلند کرد
_عزیزم،سهم تورم برای شام ریختم
_وای زنعمو چرا ریختی...نمیخواستم بیشتر از این مزاحمتون بشم
_چه مزاحمی قربونت بشم،نمیدونی چقد خوشحال میشم وقتی میای
چشم هایم را در حدقه چرخاندم.از اینهمه محبت مادر به مارتا کلافه بودم
کنار مارتا نشست و گفت_کی برمیگردی
مارتا نگاهی ب مادر انداخت و گفت_چند روز دیگه
نگاهش کردم
نگاهش ب مادر بود
مادر گفت_کاش میشد دیگه نری مارتا
مارتا لبخندی زد و دستش را دور شانه ی مادر که این چند وقت حسابی لاغر شده بود انداخت و گفت_دوباره میام فداتشم.
در همین حین صدای ماشین بابا از حیاط امد
مادر بلند شد و گفت_عمو هم اومد
جلوی در رفت
بابا داخل امد
با دیدن مارتا گل از گلش باز شد
لبخند زد و گفت_خوش اومدی دخترم
مارتا هم جلو رفت خیلی کوتاه پدر را بغل کرد_مرسی عمو جون
بلند شدم
پدر ب سمت مبل ها امد
سلامی دادم که باسر جواب داد
دوباره نشستم
توقع جواب گرم تری نداشتم
مارتا مشغول حرف زدن با پدر مادر بود
من هم مشغول موبایلم بودم
بعد مدتی مادر و مارتا میز شام را چیدند
پدر خیلی سرسنگین بود
نه با من حرف میزد ن نگاهم میکرد
بعد شام
موقع خارج شدن از اشپز خانه ،صدای پچ پچ کنان مارتا را شنیدم که از مادر پرسید_زنعمو بین عمو و اورهان چیزی اتفاق افتاده،انگار سرسنگین بودن
مادر هم همانطور ارام گفت_چی بگم والا،پدر پسرن دیگه،پیش میاد یه وقتایی
_اوهوم
پدر روی مبل نشسته بود
من هم نشستم و ارام گفتم_بابا
بی حرف نگاهم کرد
سرم را پایین انداختم و گفتم_نمیدونم چی بگم،متاسفم....
_متاسفی؟! فقط همین؟؟؟؟ تو باعث بی ابرویی
نگاهش کردم ،بی حرف...اخم هایش حسابی در هم بود
ادامه داد_از کِی؟
_چی؟
_از کی با همید؟
_نه بابا....اصلا با هم نیستیم،اصلا اونطور ک شما فکر میکنید نیست
بابا کمی بلند گفت_میخوام با مادر پدرش حرف بزنم،میریم خاستگاری،من این بی ابرویی و تحمل نمیکنم که پسرم بلایی سر بچع ی خواهرم اورده باشه و ولش کنه و باعث بی ابرویی خواهرمم بشه
بهت زده و کمی بلند گفتم_چه بلایی؟! چه خاستگاری؟! چی داری میگی بابا؟؟؟؟؟
_همین ک گفتم
از جایم بلند شدم،دستم را مشت کرده بودم،با خشم خیره به پدر نگاهش میکردم
نفس هایم تند شده بود،با صدای من مادر و مارتا هم بیرون امده بودند و نگاهمان میکردند
_من همچین چیزی و قبول نمیکنم
بابا از جایش بلند شد و قدمی نزدیکم شد و گفت_تو غلط میکنی
خیره به چشم هایش نگاه میکردم خشمگین گفتم_میگم من هیچ کاری باهاش نکردم ،چرا حرفم و باور نمیکنی
_باید حرفای اونم بشنوم
قدمی ب عقب رفتم_هرکاری میکنی بکن خونم و گرفتی بس نبود،حالا میخوای برام زنم بگیری
_۳۰ سالته،دیگه وقتش شده،زودتر ازینا باید میگرفتی
نگاهم را از پدر گرفتم و سوییچم را برداشتم و از خانه بیرون زدم
مادر مرتبا صدایم میکرد_اورهان ،تروخدا ،نرو مادر
سوار ماشین شدم
مادر مرتبا فریاد میزد_اورهان تروخدا برگرد،حمید نزار بره ،هیچ معلومه تو چت شده؟!
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
من
۱۴ ساله 00قشنگه هم قلم هم موضوع اگه میشه ادامش رو هم بزارید
۱۱ ماه پیشحسن
۳۶ ساله 00عالی بود
۱۲ ماه پیشطاهره مسعودی
۳۰ ساله 00بد نبود
۱ سال پیشاعظم تمدد
00عالی بودمنتظرباقیه رمان هستم. ممنون بابت رمانهای قشنگتون
۱ سال پیشزمانی
00سلام لطفاً بقیه رمان را بگذارید خیلی مشتاق خواندن بقیه هستم
۱ سال پیشسارا
00حتما بزارید لطفا
۱ سال پیشمینو
۲۰ ساله 00رمان قشنگیه امیدوارم رای بیاره 🫠 الان من تو فکر اینم اون دختره تو بهشت زهرا کی بود ؟؟ 🤣🤣 جریان امیر خیلی ذهنمو درگیر کرده 👀🤣 من الان چجوری بخابم خودت🫡🤣
۱ سال پیشباران
31میخوام باقیمانده مانده رمان روی دیگر من را بخوانم
۱ سال پیشمریم
۲۶ ساله 00عالیییییی
۱ سال پیشMahsa
00رمان خوبی بود
۱ سال پیشنسرین
۱۵ ساله 00عالییییی خیلی خوب بود منم امید وارم که پسندیده بشه
۱ سال پیشبیدار
00بسیار رمان عالی بود
۱ سال پیشپروین
۵۵ ساله 00رمان خوبه ی
۱ سال پیشزمانی
00سلام پس کی آدامش را میگذارید؟؟ رمان قشنگیه
۱ سال پیش
فاطمه
00سلام . چطور میتونم سوالاتم رو بپرسم ؟! من نویسنده این رمان هستم و میخوام دلیل حذفشو بدونم و اصلاحش کنم و اگه امکانش هست مجدد بارگذاری بشه