رمان ویلچر به قلم طاهره.الف
ویلچر به یه صندلی فلزی چرخدار میگن که معادل فارسیش میشه صندلی چرخدار!هر جوری که نگاش کنی جز یه صندلی چرخدار فلزی چیزی نمیبینی..اما فقط کافیه کسی روش نشسته باشه تا خیلی چیزا ببینی!ویلچر درد قضاوت شدنه!درد ظاهر بینیه!ویلچر دردِ!یه درد عمیق!و قصه درباره ی یه دخترِ دردمنده!و خدا واسه ی دردش یه همدرد سر راهش قرار میده!یه همدرد…و فکر میکنید یه صندلی چرخدار چند تا مشکل میتونه به وجود بیاره؟!یکی…دو تا…ده تا…و یا شایدم بیشتر!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۲ دقیقه
-اوخ اوخ! راست میگیا…عفو بفرمائید بانو!…همون جای همیشگی هستی دیگه؟!
-اوهوم! تو کجایی؟! چه قد اومدنت طول کشید!
-دمه ورودیَم…همه ش تقصیر این پسر خاله ی گراممه دیگه…اصن فکر خانومش که دو ساعت معطلشه نیست که! بس که بیخیاله
-آدم پشت سر نامزدش غیبت می کنه؟!…باش تا بیام
-اوخ! راست میگی! الهی العفو!…اوکی! بیا پس…بینم سوغاتیامو آوردی دیگه؟!
-آوردم ولی تا یاد نگیری اسممو درست بگی نمیدم بهت
صدای فریاد جیغ مانندش باعث شد که گوشی را از گوشش فاصله بدهد: نیـــــــــــــــــــاز!
خندید و صدای خنده اش باعث شد مرد به سمت او برگردد و با ابرو های بالا رفته به او نگاه کند.
دخترک که متوجه نگاه او شد گفت: الان میام شهلا جان
گوشی را قطع کرد و ویلچرش را به سمت ورودی پارک برگرداند و رفت.
دیدار پنجم – روز بعد، شانزدهم مرداد!
تصویر بچه ها تار و خیس می شد. پلک می زد و دوباره تصویرشان واضح می شد. بار ها و بار ها تکرار شد. هر بار که اشک ها زیاد می شدند چشمانش را محکم می بست تا جاری نشوند. نمی شد! نمی شد در پارک گریه کند. آدمی نبود که در فضای عمومی اشک بریزد. بیشتر گریه هایش در خلوت خودش با خودش و خدا بود. بغض در گلویش را می شد از صورت ملتهب و اخمی که به پیشانی داشت، حس کرد. گاهی هم دستش را روی قلبش می گذاشت و می فشرد و نفس عمیق می کشید. با آن حال خرابش از آمدن به پارک پشیمان بود. سال پیش هم نیامده بود و تمام مدت در اتاقش کِز کرده بود و گاهی اشک می ریخت. کاش امسال هم نمی آمد! تصمیم به رفتن گرفت. ویلچرش را به سمت چپ چرخاند و شروع به هل دادنش کرد. ده متری نرفته بود که عابری که داشت از کنارش می گذشت، برگشت و در کنار او مشغول قدم زدن شد. نخواست که سرش را بلند کند و او را ببیند. می دانست غم در چهره اش بیداد می کند و دلش نمی خواست باعث ایجاد کنجکاوی شود.
-سلام
صدای آشنای او را شناخت. با صدایی که برای مخفی ماندن بغضش به شدت آرام بود و به سختی به گوش می رسید جواب سلام او را داد.
-چیزی شده؟! گرفته ای
سرش را به نشانه ی "نه" به چپ و راست تکان داد و هیچ نگفت.
-باز کسی ناراحتت کرده؟!
دوباره سرش را به علامت منفی تکان داد.
صدای مرد نگران شد و گفت: خب پس چی شده؟!
-یادِ بدهکاریم افتادم
مرد متعجب شد. ابرو هایش را بالا انداخت و سعی کرد چهره ی دخترک را ببیند؛ اما سرش پائین بود.
-بدهکاری به کی؟!
-خودم!
متعجب تر پرسید: خودت؟!
-هر آدمی به خودش یه بدهکاریایی داره…یکی سلامتیِ خودشو به خطر میندازه و سلامتی رو به خودش بدهکار میشه…یکی سیرت بد پیدا میکنه و خوبی رو به خودش بدهکار میشه…یکی هم خودشو میکُشه و زندگی رو به خودش بدهکار میشه!
-اوهوم! اونوقت بدهکاری تو چیه؟!
-بدهکاری من به خودم حسرته!…بدهکاریه بقیه به من قضاوت و ظاهر بینی و ترحمه!
مرد سرش را به آرامی به بالا و پائین تکان داد. راست می گفت! حداقل درباره ی بدهکاری بقیه به خودش راست می گفت! او هم قضاوت و ترحم کرده بود.
با تعلل پرسید: چرا…اوم! ینی چه طور شد…چه طور شد یاد بدهکاریت افتادی؟!
دست راست دخترک از روی چرخ باز شد و مشت شد و روی قلبش نشست. ویلچر متوقف شد و مرد هم! چهره ی دخترک جمع شد و با دست مشت شده اش کمی قلبش را ماساژ داد.
آه عمیقی کشید و گفت: امروز…امروز سالگرد مرگ پا هامه!
مرد متعجب شد و خیلی سریع پرسید: چی؟!
به ثانیه نکشید که از سؤالش پشیمان شد. نمی خواست بیشتر او را ناراحت کند.
دخترک دوباره آه عمیقی کشید و گفت: روز فلج شدن پا هام! روزی که به حبس ابد روی ویلچر محکوم شدم! سالگرد جون دادن پا هامه! روز شروع شدن حسرتام!
با انگشت اشاره پای چشمان خیسش را پاک کرد و سپس عینکش را روی بینی اش تنظیم کرد. مرد پشیمان بود، پشیمان تر هم شد! دلش می خواست بداند چرا او فلج شده است اما نمی پرسید. قدرت پشیمانی درونش از کنجکاوی اش بیشتر بود و او را از زدن حرفی یا پرسیدن سؤالی که باعث ناراحتی بیشتر دختر شود، منع می کرد. دختر دوباره ویلچرش را حرکت داد و مرد هم کنار او مشغول قدم زدن شد.
دست به سینه و همانطور که قدم برمی داشت گفت: تا حالا شده از خدا بپرسی چرا من؟!
خودش هم نمی دانست چرا این سؤال را پرسیده است. نگران به واکنش دختر نگاه کرد. اما دختر آرام بود و در کمال تعجب لبخندی بر لب داشت.
-زیاد
یکی از ابرو هایش را بالا انداخت و گفت: من فکر می کردم دختر معتقد و با ایمان و صبوری هستی
یک لحظه لبخندش عمیق تر شد اما دوباره به حالت اول برگشت: انسان ممکن الخطاست!
همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: درست!
چند قدم و چند دور چرخ ویلچر در سکوت پیش رفتند. مرد می خواست حال و هوای او را عوض کند.
لبخند شیطنت آمیزی زد و از گوشه چشمش نگاهی به دخترک انداخت و گفت: میگم هم صحبت که بودیم حالا هم قدمم شدیم!
دخترک همان لحن جدی و محکم همیشگی اش را به دست آورد و گفت: درسته! اما به اتفاق یا به عمد؟! و اخمی کرد.
مرد یکه خورد. چه سؤال سختی! چه جوابی باید می داد؟! خودش هم دقیق نمی دانست که همراهی و هم صحبتی اش با این دختر عمدی است یا اتفاقی!
صادقانه گفت: نمیدونم راستش!
دخترک تک خنده ای کرد و گوشه ی لبش را به دندان گرفت. مرد دوباره لبخند شیطنت آمیزی زد.
ابرو هایش را بالا انداخت و گفت: میگم…اوووم! من اسم این هم صحبت رو نمیدونما
دختر خشک و محکم گفت: منم نمیدونم
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: کنجکاوم نیستم بدونم!
-چرا؟!
-بنا بر فطرت انسان بودنمون موجودات اجتماعی ای هستیم و میتونیم با حرف زدن یا به قول شما هم صحبتی با غریبه ها ارتباط برقرار کنیم ولی لزومی نداره که حتماً اسمشون رو هم بدونیم
-درست اما اسم معرف هر شخصه
-اما معرف شخصیتش نیست و گمونم شخصیتِ هر شخص مهمتر از اسمش باشه!
باز هم جوابی که جواب نداشت! مرد سکوت کرد و دستانش را در جیب های شلوارش فرو برد و شانه هایش را بالا انداخت.
با تعلل گفت: به هر حال اسم من "امیریَل" ــه!
دختر آرام سرش را به بالا و پائین تکان داد و زیر لب گفت: سردار پهلوان! و دوباره لبخندش برای چند ثانیه عمیق شد.
امیریَل ابرو هایش را بالا انداخت و گفت: اوهوم! معنیش یه چی توو همین مایه های سردار پهلوان میشه
سحر ۳۵
00خیلی قشنگ و آموزنده عالی