رمان فالش به قلم غزل سلیمانی
بِرشین ،خواننده معروف و پر از خطا روزی خودش رو میبینه که دیگه چیزی براش باقی نمونده…وقتی از همه چیز نا امید و شکستست؛ سو سوی نوری رو در پس اون همه تاریکی میبینه!اما…
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳۳ دقیقه
-بله تشريف اوردن... ايشون برشين نيک پور دوست عزيز بندست...
نيوشا براي دست دادن با برشين بي درنگ دستش رو جلو برد و گفت:
-نيوشا هستم.
برشين کلاهش رو بالا تر داد و با نيوشا دست داد...
-سلام... خوشبختم...
برشين به من نگاهي انداخت... چشماي سبزش توي چشمام گره خورد .لبخند مرموزي روي لب هاش نشست که بعد از سه –چهار سال منظورش رو هنوز نفهميدم .. پويان صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
-ايشون هم خانم مهشيد نامدار کارشناس مترجمي زبان انگليسي هستن و دختر عموي بندست. دستش رو به سمتم اورد و منتظر دست دادن با من بود، به دستش نگاهي انداختم و انگشت هاي کشيده و مردونش رو برانداز کردم... چشم هامو توي نگاهش قفل کردم و لبخندي زدم و دستم رو بالا اوردم و بازوي سمت چپم رو گرفتمو کمي خم شدم و گفتم:
-خوشبختم...
از اينکه باهاش دست ندادم جا خورد و مردد دستش رو گره کرد و اورد پايين و با نگاهي عجيب به پويان نگاه کرد...
پويان دستي توي موهاش کشيد و گفت:
-مهشيد جان با آقايون نا آشنا دست نميدن...
بِرشين نگاهي تمسخر آميز نثار سر اندر پاي من کرد و گفت:
-به تيپت نمياد... حتما نمازم ميخوني؟
خيلي جدي و محکم گفتم:
-هر وقت که همت کنم ميخونم... تيپمم دوست دارم... براي شما و امسال شما تيپ نزدم، خوش تيپي تو ذاتمه...
برشين ياراي جواب دادن نداشت و دوباره پويان رو مورد خطاب قرار داد...
-چقدرم زبون دراز...
و به من خنديدن... حتي پويان و نيوشا!!! آب دهنم رو قورت دادم و در حالي که سعي ميکردم چشم هام رو بدزدم که ناراحتيه توي نگاهم مشخص نشه ،دستي به شونه نيوشا زدم و گفتم:
-مزاحمتون نشيم... نيوشا جان ؟ بريم...
دوباره نيوشا با برشين دست دادو به سمت من که چند قدمي جلو تر بودم دويد...
-واي دختر... ديديش؟ پسر عموت با کيا مي پره لامصب!!
به صداي پر از هيجان نيوشا و هم همه ي عابريني که توي پاساژ بودن گوش ميدادم و تو فکر چشم هاي سبز رنگه برشين غرق شده بودم...به رو به رو خيره بودم... دختر و پسر جووني که کنار هم با شوخي و خنده حلقه طلا انتخاب ميکردن... پير زن با کلاس و زيبايي که تلفني از خياطش نوع پارچه رو ميپرسيد... چند تا پسر با تيپ هاي فشن و هندزفري هايي که از گوشاشون آويزون بوده گاه گاهي ميخنديدن... بچه اي که بخاطر لباس مرد عنکبوتي پا ميکوبيد و جيغ ميکشيد...اما چيزي که ميشنيدم زنگ صداي برشين بود...چيزي که توي سرم نقش بسته بود ؛ پوست سفيد و موهاي خرمايي و رنگ چشم ها و بيني کشيده و دهان معموليش بود...
-مهشيد...
رشته افکارم از هم گسست و در حالي که در لاک رو ميبستم جواب دادم:
-مامان... بيا بشين پيشم يه کار مهمه...
در حالي که ضمن در بستن پچ پچ ميکرد گفت:
-چي شده؟
آهي کشيدم و در حالي که کمي چرخيدم تا عکس برشين رو تماشا کنم گفتم:
-مامان... پويان ازم درخواستي کرد...
مامان سري تکون داد و گفت:
-تو که گفتي حرف کار بوده؟
نفسم رو با صدا بيرون دادم و گفتم:
-چطور بگم... کار که نه!...برشين نيک پور به من احتياج داره...مشکل بزرگي براش پيش اومده!
مامان عصبي و کلافه دست هاشو به هم ماليد و گفت:
-خواهش ميکنم مهشيد روشن بگو ببينم چي شده؟ برشين نيک پور که ممنوع الکار شده! بعدم اون کجا و تو کجا...
ميدونستم اگه با جزييات براش از سر گذشت برشين نگم ميره انقدر تو شبکه هاي اجتماعي و گوگل جستو جو ميکنه تا بلاخره بفهمه قضيه چيه! موهامو پشت گوشم زدمو يکم خودمو جا به جا کردم و گفتم:
-ببين مامانم... برشين 7-8 ماه پيش يه آهنگ ساخت که اون آهنگ رو نميدونم چه جوري اما ازش دزديدن... بعدم که بهش تهمت ناموسي زدن و کنسرتاش کنسل شدو ممنوع الکار شد...بعدم که سرش کلاه گذاشتن و تمام حساباشو جارو کردن... الانم خودشو باخته... هر چي داشته از دست داده! پول و هر چيز ديگه اي که فکرشو کني... منو پويان ميخوايم کمکش کنيم... البته اگه تو اجازه بدي و بابا هم نفهمه!
مامان ابرو هاي گره خوردش رو باز کرد و گفت:
-بنده خدا... چقدر بد اورده! حالا تو چه کمکي قراره بهش بکني؟
در حالي که به سمت شوفاژ ميرفتم که زيادش کنم جواب دادم:
-در مورد برنامه ريزي و مسايل کاريش بايد کمکش کنم... پويان هم که از نظر عاطفي کنارشه!
مامان به رو به رو خيره شدو کف دستاش رو روي زانوهاش ماليد... اين نشونه فکر کردنش بود... چند لحظه اي گذشت و گفت:
-خيلي خب... کمکش کن...اما بايد يه زنگ به پويان بزنم که هواتو داشته باشه!
از خوشحالي بالا پريدم و داد زدم :
-عاشقتم... عاشقت! اي ول مامان با حال خودم...
مامان خنديد و گفت:
-هيـــــــس ! بابات ميفهمه!مگه حواست نيست که چقدر حساسه!
در حالي که هنوز بالا و پايين ميپريدم و موهاي بلندم توي سر و صورتم آشفته ميشد ، دو دستي جلوي دهنم رو گرفته بودم که چيزي نگم...مامان از روي تخت بلند شد و با همون خنده ضربه اي به بازوم زد و از اتاق بيرون رفت... با خوش حالي هر چه تمام تر روي تختم پريدم و روي شکمم دراز شدم و بالشت رو ب*غ*ل کردم... به عکس برشين خيره شدم و گوشيمو از روي عسلي برداشتم و به پويان زنگ زدم... با لمس شماره پويان عکسي که پارسال توي حياطمون گرفت روي صفحه گوشي افتاد... چهره تپل و ته ريش هاي هميشگي و چشم هاي درشت و مشکي مثل باباي من و عموي خدابيامرز...ابروهاي پرش رو نگاه ميکردم که ويبره من رو متوجه برقراري تماس کرد...
-الو؟
-سلام پويان... مژده بده؟
-چي شده؟
-با مامانم حرف زدم... گفت قبول ... گفت کمک برشين کن... گفت کنارمه تا بابا نفهمه!
پويان خنديد و جيغي از سر ذوق کشيد و گفت:
-خدا رو شکر... منم ديگه دارم ميرسم پيش برشين... بگم يکم خودشو رو به راه کنه که فرشته نجات داره ميرسه!
خنديدمو بدون خداحافظي قطع کردم... عادت داشتم که بدون خداحافظي قطع کنم... عادت زشتي که از سرم نمي افتاد... با يه جفت بال براي پرواز ايستادم ... درست زير عکس برشين...دستم رو براي لمس چشم هاش جلو بردم... چشم هاي سبز رنگ فراموش نشدنيش! به خواب هم همچين روزي رو نميديدم که اون با اين همه ثروت و زيبايي و شهرت يه روزي به من محتاج بشه! هر چند اينکه بخوام کمکش کنم برام بهترين اتفاق عمرمه...
موهام رو روي دوش سمت راستم ريختم و پاي کاميوتر نشستم و آخرين آلبومش که مربوط بود به دو سال پيش رو پخش کردم... آهنگايي که خودش شعرشونو گفته بود و خودش آهنگ ساخته بود! آهنگ هايي که آدم ساعت ها بياد عشق اولش خون گريه ميکرد... آهنگ هايي که گاهي انقدر تو رو به وجد ميورد که از خود بي خود ميشدي و تنها کاري که از دستت بر نميومد نشستن بود...بعضي از آهنگاش يه دنيا اميد و محبت بهت ميداد... گاهي چنان از عشق مي گفت که بدون داشتن طرف مقابل هم با شنيدنشون عاشق ميشدي! گاهي که دلم ميگيره چيزي جز صداش نميتونست هم دمم بشه... توي خوشحالي هم همينطور...
-چقدر تو يخي منم عاشق تو ،برسون به دلم دلتو، برسون خودتو!
دروغ گاهي وقتا شيرينه برام ،همه زندگي اينه برام، منم همينو ميخوام کوتاه نميام
لیلا
00خوب بود
۲ سال پیشستاره
00عالی بود
۲ سال پیشپـوکر""&qu
10جالب بود اما نظر شخصیع من اینکع لیاقت مهشید خعل بیشتر بود برشین حق اینو داش ک ی زندگی بهش بخشیدع بشع ولی یجورایی مهشید براش زیادی بود لیاقت مهشیدو نداش,البتع ای نظر منع و اینک رمان درهرحال خوب بود💛
۳ سال پیشا
00خوب
۳ سال پیشهستیز
10خوب بودش دختره خیلی مود بود دقیقا باهاش همزاد پنداری کردم و اینکه سعی نکرده بود دختره رو یه موجود متفاوت از همه ادما نشون بده جذاب بود
۳ سال پیشآغاز
20خوب بود اما بهتر بودبرشین حداقل وقتی اوضاعش بهتر شدیادی هم از مادرش میکرد که توی سالمندانه
۳ سال پیشهدی
10رمان قشنگ و متفاوتی بود اتفاقا هم خیلی روان و پشت سر هم شکل می گرفتن و نویسنده هم قلم خوبی داره به نظرم بخونیدش قشنگه ❤✌
۴ سال پیشمن
152غزل سلیمانی چندان قلم خوبی نداره، همیشه ایده های خوبی پیدا میکنه اما بخاطر عجله برای نوشتن رمان هایش خوب در نمیاد.
۴ سال پیشبیرحم ومغرور
۰۰ ساله 914نه.بلعکس غزل سلیمانی قلمش خیلی قوی حتماتوخیلی بی تجربه.ای که نمیتونی تشخیص قلم قوی وقلم ضعیف روبدی گلم البته قصدبی احترامی ندارم زبونم یکنم تنده،ولی درکلپیشنهادمیکنم هم رمان.وهم باقی رمان هاش روبخونید
۴ سال پیشچشمک
100عزیزم شما هنوز رمان قوی ندیدی..بعضی از رفتارای شخصیت اول داستان با چیزی که شناخته بودیم تناقض داشت.از نظر باور پذیری هم گاهی وقتا رفتارشون قابل باور نبود...
۴ سال پیشکایرا
32به نظر منم تند مینویسه، همیشه به خاطر خلاقیتش توی موضوع کلی تحسینش میکنم ولی از لحاظ قلم و کشش رمان چندان خوب نیست. یه جوری که آدم از ادامه رمان منصرف میشه.
۴ سال پیشفضولی
101بی رحم مغرور صفر ساله به نظر منم یه کم تند نوشته بود البته قشنگ بود ولی..... درکل بد نبود ممنون از نویسنده فقط یه کوچولو سریع نوشته بود
۴ سال پیشمبارکه
10داستانش جالب بود ی جواریی غیر قابل پیش بینی ولی اخراش بهترم میتونست باشه با تشکر از نویسنده💜
۴ سال پیشمریم
۲۷ ساله 10برا من که رمان های زیباتری خوندم این خیلی معمولی بود
۴ سال پیشعسل
۱۴ ساله 20عالی بود😍♥
۴ سال پیشسارا
۳۹ ساله 10عالی بود
۴ سال پیشکیان
20دوسش داشتم ولی کاش صحنه های عاشقانش بیشتر بود
۴ سال پیشآتنا
10داستانش جالب بود ولی می تونست بهتر بشه
۴ سال پیش
مریم
00جالب بود