رمان اردیبهشت به قلم غزل سلیمانی
پنج تن از بچه های طلاق، که سابقا در انجمنی با هم آشنا شده اند را کنار هم داریم! درد هایشان، روز های تلخ اکنون، خاطرات غم انگیز دیروز،آینده مبهم فردایشان را می خوانیم!
در آن بین کسی که شخص ششم ماجراست در داستان جای می گیرد! کسی که پناه قصه ی مان لیلی اش می شود! و داستان از جایی شروع می شود که پناه، تنها پناهش را از دست می دهد!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۲ دقیقه
پویا از خدا خواسته کاغذ سفیدی برداشت و گفت:
-آره عمه
با عجله مداد رنگی هایش را پخش خانه کرد و من هم تا سرش را گرم دیدم در را باز کردم و از گوشه در سعی کردم بفهمم در چه موردی حرف می زنند!گوش هایم را تیز کردم!
-تو توی اقساط این یه فسقل خونه موندی! از کجا می خوای خرج پناه و دانشگاهشو بدی؟
پیام آرام جواب داد:
-تا حالا مگه من خرجشو دادم؟ بابام داره ماه به ماه پول می ریزه حساب این دختر بدبخت... فکر کردی از کجا اورده تو این همه سال زندگی کرده؟ درسته بابامون ولمون کرد به امان خدا اما هوای جیبمونو داره.خودتم خوب می دونی پس بی خودی بهونه نیار!
ندا صدایش پر از حرص بود، با حالتی خط و نشان دار گفت:
-ببین پیام، یه فکری به حال خواهرت کن. اون نمی تونه با ما زندگی کنه! من نمی تونم کلفتی کسی رو کنم... شوهرش بده . خلاصه یه کاریش کن. من این حرفا سرم نمیشه... جام تنگه، خودم دوتا بچه دارم. نمی تونم خواهر تو رو به فرزند خوندگی قبول کنم شیر فهم شد یا نه؟
-ندا، ندا جان؟ یه امشبو تحمل کن یه فکری براش می کنم. تو این تاریکی کجا بفرستمش؟
نفس عمیقی کشیدم و همان طور که به حرف هایشان گوش میدادم پلک هایم را روی هم گذاشتم. اشکالی ندارد... دفعه اول که نیست. من دیگر به دک شدن عادت دارم.
قوی باش پناه! مبادا گریه کنی؟ مبادا بشکنی؟ مبادا بغض کنی؟... لبخند بزن. مثل همیشه قوی باش. حرف های خانم جان که یادت نرفته؟ زن باید قوی باشد! همین الان الان باید قوی تر شدن را یاد بگیری...
صدا ها که کم شدند دوباره درون هال سرک کشیدم... در آشپزخانه بودند.حتی برای یک شب هم نباید می ماندم. نباید آرامش کسی را صلب کنم. این خودخواهی ست که ندا را برنجانم!
پاورچین پاورچین به سمت تخت پویا رفتم و کیفم را برداشتم. پویا غرق در رنگ آمیزی نقاشی اش بود... در را باز کردم و خیلی آرام به سمت در خروجی آپارتمان رفتم... خیلی آرام تر در را باز کردم. شاینا روی رورئک نشسته و به من زل زده بود. او تنها کسی بود که شاهد رفتنم میشد.
به او چشمکی زدم و برایش دست تکان دادم. خندید...
در را پشت سرم بستم و کفش هایم را در دستم گرفتم و به سمت در خروجی مجتمع دویدم...پای برهنه از پله های مقابل مجتمع پایین رفتم.
ساعت 7 بود و خیابان همچنان پر رفت و آمد بود. ریه هایم را از هوای تازه پر کردم و کفش هایم را پوشیدم. لبخندی بر لب هایم نشاندم...
خنده ام گرفته بود. به ندا می خندیدم. چقدر روح کوچکی داشت! چقدر خوب بودن برایش سخت بود! حتی برای یک شب...
خنده ام گرفته بود به پیام. پیامی که دیگه کوچکترین حاکمیتی روی رفتار و تصمیماتش نداشت و همه جوره در اختیار زنی با روح کوچک قرار گرفته بود.
خنده ام گرفته بود به پویا! وقتی بفهمد من نیستم با چه حالی نقاشی را میگذارد درون کمدش تا بار بعد که مرا دید نشانم دهد!؟
خنده ام گرفته بود. به خودم می خندیدم! حالا کجا باید می رفتم؟در همین افکار بودم که سر برداشتم خودم را مقابل تهیه غذای مسیح پیدا کردم. هنوز یک تک چراغ در مغازه روشن بود... از خیابان رد شدم و وقتی موتورش را دیدم خیالم راحت شد که هنوز اینجاست.سنگ ریزی برداشتم و به در کوبیدم...
-اوستا؟... اوستا مسیح! سلـــــــام!
مسیح از پشت پیشخوان در حالی که پیشبندش را باز می کرد سرک کشید. با دیدنم گره ابروهایش باز شد و گفت:
-ای جونم. سلام به روی ماهت...
وارد مغازه شدم. چه بوی خوبی می آمد! نفس عمیقی کشیدم :
-چی سفارش داشتی امشب!؟ چه بوی خوبی!
آب دهنم را قورت دادم و مزه دهانم را گرفتم. گرسنه بودم و دلم از آن همه بوی خوش مالش می رفت.
مسیح با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همان طور که می رفت گفت:
-وایسا الان میام...
یک میز و صندلی فلزی و قرمز جمع و جور انتهای مغازه بود.رفتم و نشستم... دستم را زیر چانه ام زدم و منتظر مسیح به در و دیوار نگاه کردم.
مسیح یکی از دوستان خوبِ من بود. البته دوست پیام بود... مثل هیراب! هیراب و مسیح و پیام دوست های صمیمی هم بودند. ما همه در کلاس های عرفانِ بچه هایِ طلاق ،با هم آشنا شده بودیم! وقتی همه ما در شرایط روحی بدی بودیم تحت تعلیم زنی زیبا و مسن قرار داشتیم!"خانم رهامنش"... کسی که محبتی که بینمان ایجاد شده بود را مدیون او هستیم. بگذریم که پیام بعد از ازدواجش به کلی عوض شد و تمام کاشته های استادمان به دست ندا خاکستر شد.
-بیا بخوریم...
با دیدن ظرف کشک بادمجان و کباب کوبیده های درون سینی و نان های داغ ،دستم را مقابل دهانم گرفتم و در حالی که آب دهانم را نمی توانستم کنترل کنم، بلند گفتم:
-آخ جون... غذا!
مسیح به من خندید. سری تکان داد و آرام گفت:
-اینا برای دو نفرن ها؟ منم گشنمه حواست باشه!
لقمه ای از کشکه بادمجان در دهانم گذاشتم و با همان دهن پر جواب دادم:
-آقا جای این حرفا مشغول شو که آدم گشنه نزاکت سرش نمیشه!
خندید و یک تکه از نان برداشت و مشغول شد... کمی بعد پرسید:
-امشب کجا می خوای بری؟
قاشقی ماست در دهانم گذاشتم و شانه ای بالا انداختم...
-خواستم خونه پیام بمونم ندا رسما اعصاب پیامو با غر غراش داشت به باد می داد... منم جیم شدم...اصلا نخواستم بیام اینجا...سرمو بلند کردم دیدم تابلو زده تهیه غذای فهیمی!
مسیح سری تکان داد و گفت:
-میای بریم خونه من؟ می برمت خونه خودم میام اینجا می خوابم! هان؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-نه بابا ... تو که منو میشناسی بخوام بیام خونتم با یه متر اختلاف از تشک تو جا می ندازم و می خوابم. بحث این حرفا نیست که. می خوام برم به خاله ثنا سر بزنم... غزاله هم حسابی کار گرفته برم کمکش اتویی بزنم، دکمه ای بدوزم، فقط به نظرت سوپر گوشتی ، بازار کوثری، جایی بازه من یکم وسیله ببرم براشون؟
مسیح لبخندی زد و دوغ اش را یک نفس سر کشید:
-آره بازار کوثر بازه که، همه چی هم داره. اگه سیر شدی پاشو تا بریم...
-آره مرسی... خیلی چسبی.خوش بحال زنت با این دست پختت!
مسیح خندید و در حالی که کاپشن اش را می پوشید بلند گفت:
-فرزاد، پسر من دارم می رم حواست به همه چی باشه. گازم از مرکز ببندی...
صدای چشم گفتن وردستش را که شنید با هم از مغازه بیرون زدیم. سوار بر موتور رفتیم و من اندکی وسیله برای خانه غزاله خریدم. هر چه باشد، مجبورم تا جور شدن خانه کنارشان بمانم. باید خرج کنم تا به آن ها فشار نیاید.
وسیله ها را در نشیمن موتور سه چرخ متصل به موتور مسیح گذاشتیم و ترک موتورش سوار شدم.
مسیح به من نیم نگاهی انداخت و گفت:
-محکم بشین دستاتم بکن تو جیب من یخ نزنی!
لبخندی زدم و کاری که گفت را انجام دادم.
موتور که به حرکت درآمد با صدای بلندی گفتم:
-از نوران چه خبر؟ خوبید با هم؟
مسیح بلند گفت:
فاطمه
00سلام رمان خوبی بود ولی چرا نوش آذر که کارهای نامشروعی داشت حتما باید خانوادش مذهبی و چادری میبودن؟ یا نوران چرا باید صداش میکردن دختر حاجی و اون اشتباه رو انجام بده؟ من یکم بی احترامی حس کردم انگار💔
۳ ماه پیشفاطمه
۲۰ ساله 74قشنگ تا تونست مذهبی ها رو آدم های بدی نشون داد هه 😏
۲ سال پیشمحدثه
۱۵ ساله 10دقیقا پدر نوران رو تسبیح به دست و یه آدم هرزه نشون داد تو این رمان هرچی خانواده مذهبی تر باشه بچشون بدتر میشه مخصوصا این پسره
۳ ماه پیشهیچکی
۱۵ ساله 00رمان به مقدار زیادی بی بند و بار بود. پناه بغل همه میرفت. این واسه دخترای ما زیاد عادی نیس از نویسنده درکمال ادب خواهش میکنم یکم رمان هارو بیشتر تو چارچوب بنویسه ممنونم❤️
۳ ماه پیشماهلین
۳۸ ساله 00قلم قوی داشت خیلی خوب بود مرسی نویسنده عزیز
۵ ماه پیشبهناز
۳۰ ساله 00واقعا عالی دست مریزاد به نویسنده هر چی بگم کم گفتم اصلا تکراری نبود انگار میدیم شخصیت های رمانو ممنون نویسنده جان
۵ ماه پیشبانو
۳۴ ساله 00یکی از بهترین رمان هایی که خوندم واقعا عالی بود و داستانش تکراری نبود
۶ ماه پیشنیماسورانی
۱۵ ساله 00واقعا یکی از بهترین رمان های بود که خواندم ممنونم از نویسنده این رمان خانم سلیمانی
۷ ماه پیشنیماسورانی
۱۵ ساله 00واقعا زیباست
۷ ماه پیشیافاطمه الزهرا
۳۴ ساله 10نمیدونم این نویسنده ی عزیز،چرااینقدر با دین وقرآن ونماز وآدم های مذهبی مشکل داشت تمام آدم های مذهبی توی رمان آدم های عوضی بودن،غیر مذهبی خوب وعالی وقدیسه تاسف آوره این همه کینه جویی وغرض ورزی
۷ ماه پیشنفس
00رمان قشنگی بود ارزش اینکه وقتتون رو بذارین براش داره از نویسنده تشکر میکنم
۸ ماه پیشآغاز
00عالی بود از خوندنش سیر نشدم بعد از مدتها یه رمان متفاوت و عالی خوندم دم نویسنده گرم 😍😍😍
۹ ماه پیشمژگان
10رمان خوبی بود....قابل تامل و با همه کاستی هاصد البته ارزش خوندن داشت
۱۲ ماه پیشدریا
00رمان خوبی بود ولی واقعا پر از غلط املایی بود. مثلا فست فوت بجای فست فود ...... یعنی موندم نویسنده بعداز پایان داستان حتی یکبار مطالعه ش نکرده که غلطها رو ببینه🤨
۱۲ ماه پیشش.ا.ج
10رمان قشنگی بود ولی وحشتناک غلط املایی داشت نمی دونم چرا کسی به این موضوع توجه نداشت ساده ترینش سلیقه بود که نوشته بودن سلیقه تو رو خدا قبل از گذاشتن رمان تو برنامه یه بازبینی بکنیدش
۱ سال پیش
فهیمه
00خوب بود