رمان تنهاتر از تنها به قلم taraneh.y
تنهاتر از تنها داستان زندگی دختری به نام آروشاست که عاشق میشه. عشقی قوی و ریشهدار که این روزا نایابه. اما مگه نمیگن عاشق باید بهای سنگینی برای عشقش پرداخت کنه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۹ دقیقه
دنبال مامان راه افتادم و از خونه خارج شدیم.جلوی در، مامان با خاله مهری، عمو ایرج و کاکل زری شون سلام و احوال پُرسی کرد.یه کم این طرف و اون طرف رو نگاه کردم تا ببینم رزا هست یا نه. خدا رو شکر نبود.خاله مهری و عمو ایرج و بغل کردم و نوبت به راد رسید. با چه ژستی هم منتظره تا بهش سلام کنم. اوه! عجب تیپی هم زده.یه جین آبی پوشیده بود با یه پیرهنِ مردونه ی مشکی که آستیناشو تا آرنجش داده بود بالا.عادتش بود.اوهوک! من از کجا عادت هاشو میدونم؟سه تا دکمه ی بالای پیرهن اشو هم نبسته بود.با کفش های اسپرت مشکی تیپش و تکمیل کرده بود.صورتش و هم برق انداخته بود.موهاشو هم خیلی مردونه داده بود بالا.. عینک آفتابی شو برداشت و به من نگاه کرد.
من: سلام.
با همون اخم همیشگی اش گفت:سلام.
تموم.من رفتم طرف ماشین مون و پریدم بالا..
راه افتادیم. یه کم از راه که گذشت، توی ماشینِ عموشون سرک کشیدم. راد رانندگی می کرد. این راد، مگه تازه از آمریکا نیومده؟ پس با چه جرأتی نشسته پشتِ فرمون؟ اونم توی جاده.معلومه کپسولِ اعتماد به نفسه ها. نمی دونم چرا همش به راد نگاه می کردم. دوست داشتم بهش خیره بشم و حرکاتشو هنگامِ رانندگی نگاه کنم. باید اعتراف کنم همه ی حرکاتشو هنگام رانندگی دوست داشتم. بعد از چند ساعت، به ویلای عموشون رسیدیم. ویلای بسیار زیبایی دارن. تا چشم کار می کنه جلوی ویلاشون بوته های گُلِ رز دیده میشه. به احتمالِ زیاد این بوته های گُل رو خاله مهری کاشته. چون خوب میدونم خاله مهری عاشقِ گُله. درست مثل من. از ماشین پیاده شدم و همراه بقیه رفتم داخل. جلوی یه بوته ی گل سرخ ایستادم و به گلِ خوشگل و بزرگی که روی بوته رو تزیین کرده بود، نگاه کردم. مدام هم لبخند ژکوند تحویل می دادم و با دستم روی گلبرگ هاشو نوازش می کردم. خیلی لطیف بود. این لطافتش، مجبورم کرد که چشمام و روی هم بذارم.
- گل ها رو دوست داری؟
وحشت کردم. یه جیغ خفیف کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم. با چشمای گِرد شده به اطراف نگاه کردم.همه که رفتن داخل. پس این کی بود؟ سرم و به سمت دیگه برگردوندم که راد رو دیدم.
راد: نمی خواستم بترسونمت.
من: مهم نیست. چیزی گفتی؟
راد: بله. گفتم گل ها رو دوست داری؟
با شوقی کودکانه دستام و بهم کوبیدم و گفتم: آره. من همه ی گلها رو دوست دارم. عاشق گُلم. ازشون انرژی می گیرم. شما چطور؟
راد: البته ولی نه به اندازه ی تو.فکر نمی کنم دیگه این قدر ذوق داشته باشه.
ناخوداگاه خم شدم و اون گل و چیدم. گل و گرفتم طرفش. چشماش گرد شد و یه تای ابروش رفت بالا. مات و مبهوت بهم نگاه می کرد.
من: بگیرش تا بدونی گل ها خیلی لطیف و قشنگن. گل خیلی زیباست. این طور نیست؟
دستش و جلو آورد امّا باز هم مبهوت به من خیره شد.گل و گذاشتم توی دستش و رفتم داخل. وقتی می خواستم برم داخل، برگشتم و به راد نگاه کردم. هنوز به جای خالی من نگاه می کرد و گل هم توی دستش بود. سریع رفتم داخل. در و بستم و بهش تکیه دادم. چرا قلبم رفته روی دور تند؟ دستم و روش گذاشتم و آروم گفتم: آروم بگیر! چته؟ سعی کردم آروم باشم. چشمام و بستم که تصویر گُلی رو که چیدم و دادم به راد، اومد پشت پلکام. نمی دونم چرا، ولی از عمق وجودم لبخند زدم. چشمام و باز کردم. نکنه دیوانه شدم؟ بهتره برم پیشِ مامان تا بدتر نشدم.جلو تر که رفتم دیدم بابا و عمو مثل همیشه از شرکت و درد سراش میگن و مامان و خاله هم.. نه دیگه. اونا رو نمیدونم. مامان و خاله موضوعات مورد بحث شون یکنواخت نیست. کنار مامان نشستم که خاله با لبخند بهم گفت: آروشا جان، خاله میتونی بری و یکی از اتاقای بالا رو واسه ی خودت برداری.
من: ممنون خاله. چشم. پس با اجازه تون من میرم بالا.
خاله: برو عزیز دلم. راحت باش.
ساکم و برداشتم و رفتم بالا.اوه چقدر اتاق! یعنی الان باید همه ی اینا رو بازدید کنم؟درِ یکی از اتاقا رو باز کردم که دیدم چمدون بابا و مامان اونجاست. عجب اتاقی هم انتخاب کردن ها. محشر بود. ست آبی- سفید، بزرگ، شیک. این اتاق رنگ چشمای منه. پس من باید بردارمش.یه نچی گفتم. شونه هام و بالا انداختم و رفتم سراغِ یه اتاق دیگه. در اتاقو که باز کردم، عطر تلخِ راد به مشامم رسید. پس این اتاقِ راده. ست سفید- مشکی. عجب اتاق شیکی! چشمام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم. مشامم و پُر کردم از عطر تلخش و یه لبخند غیر ارادیِ دیگه زدم. لبخندم برای چی بود دیگه؟ اگه به خودم بود تا صبحِ فردا همین جا می موندم و تند تند نفس عمیق می کشیدم. ولی خب، نمیشه دیگه . درِ اتاق و بستم و رفتم توی یه اتاق دیگه. اتاقی درست کنارِ اتاق راد. درِ اتاق و باز کردم که ست سبز و سفید اتاق چشمم و گرفت. نا خوداگاه گفتم: سبز مثل چشمای راد. همون اتاق و انتخاب کردم و رفتم داخل. لباسامو عوض کردم و وسایلِ توی ساکمو، منتقل کردم به کمد. ترجیح دادم یه کم بخوابم. چون صبحِ زود هم بیدار شده بودم و بدجوری خوابم میومد. پریدم روی تخت و شروع کردم به شمارش گوسفندای مشهور. یه کم که گذشت، بی هوش شدم. چشمام و که باز کردم، اولین چیزی که دیدم ساعت بود. ساعتِ چهار بعد از ظهر بود. یا خدا! چرا این قدر زیاد خوابیدم؟ صبح زود بیدار شده بودم، کوه که نکنده بودم. صدای امواج دریا رو می شنیدم. بلند شدم. جلوی پنجره ایستادم و بازش کردم. وای خدای من! این عالیه. پنجره ی اتاقم رو به دریا باز می شد. تصمیم گرفتم برم لب دریا.جینِ مشکی و تونیک قرمزم و پوشیدم. موهامو زیر کلاه لبه دارم جمع کردم. حوصله ی شال و روسری و نداشتم. بعد از اینکه خوب به خودم رسیدم، رفتم پایین. خاله و مامان با دیدنم لبخند زدن. خاله گفت: بیدار شدی عزیزم؟ ببخشید که برای ناهار بیدارت نکردیم.دلم نیومد بیدارت کنم. خیلی خسته بودی.
من: نه خاله جون. این چه حرفیه؟ اتفاقاً خوب کاری کردین. ممنونم. به استراحت نیاز داشتم خاله جون.
کنار مامان نشستم.خاله ادامه داد: حالا میخوای غذاتو بیارم عزیزم؟
من: نه خاله مهری. ممنون. می خوام برم یه گشتی این اطراف بزنم.
مامان: آروشا، از اینجا زیاد فاصله نگیر.
به مامان نگاه کردم و گفتم: مگه بچه ام مامانم؟
مامان: این موضوع هیچ ربطی به حرف من نداره.
من:بله میدونم. حق با شماست. بقیه کجان؟
مامان: عمو و بابات خوابن. راد هم رفته بیرون.
من: این بابا و عموی من، یا همش در مورد شرکت و سهام و کارشون صحبت می کنن یا خوابن. اصلا درک نمی کنم. مگه نه؟
مامان چشم غرّه رفت امّا خاله خندید و گفت: آروشا جان، حرف دل منو زدی. خدا رو شکر تو منو می فهمی دخترم.
لبخندی زدم و گفتم: خب دیگه من میرم. شما نمیاین؟
مامان: نه عزیزم. برو.
من: باشه پس فعلا.
خاله: خوب خوش بگذرون دخترم.
دستی تکون دادم و خارج شدم. رفتم لبِ دریا. از پشت ویلای عموشون درست می رسیدی به دریا. چشمم که به آبی دریا افتاد یه لبخند پت و پهن زدم و دویدم طرف موجها.
از وقتی که یادمه عاشق دریا و صدای امواج بودم. یه موج در حال پیشروی به سمت ساحل بود. همین که رسید، خودمو پرت کردم روش و چهار زانو نشستم. یقیناً هر کی منو ببینه، به سلامت عقلم شک می کنه. دستام و روی ماسه ها گذاشتم و فشار دادم. ردّ دستام روی ماسه ها موند. داشتم با دریا حال می کردم که صدای گیتار شنیدم. آره صدای گیتاره... کیه که این قدر حرفه ای میزنه؟ بلند شدم و به سمت صدا حرکت کردم. کنجکاوی بدجوری بهم فشار آورده بود. قدم هام و بلندتر برمیداشتم تا زودتر برسم و نوازنده رو ببینم. وقتی رسیدم، آب توی سرم منجمد شد.اون فرد، راد بود که روبروی دریا نشسته بود و گیتار میزد. باز نمیدونم چی شد که با دیدنش، قلبم رفت رو دور تند. این چه حالتیه که تا حالا تجربه اش نکردم؟ من که قبلا این طوری نمی شدم. حواسمو دادم به راد. چه قدر قشنگ میزنه!! چه ماهرانه انگشتاشو روی سیم های گیتار حرکت میده!!! منتظر بودم بخونه اما نخوند.. جلوتر رفتم. دقیقا روبروش ایستادم. سرش و بلند کرد و نگاهم کرد.. زیر نگاهش قلبم داشت از حرکت می ایستاد.. خدایا! چرا این طوری میشم؟ درونم بد جوری متلاطم بود. نمی دونستم چه مرگمه فقط می دونستم دیگه اون آروشای قبلی نیستم. یه چیزی از وجودم کم شده.. نمی دونم شاید هم اضافه شده. سعی کردم راد متوجه حالم نشه. لبخند زدم و گفتم: میشه بشینم؟ نگاشو ازم گرفت و به گیتارش نگاه کرد. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. چقدر مغروره این بشر! خب بگو بله. بفرمایید بشینید..
من: عالی میزنی.
سرش و بلند کرد و به من نگاه کرد.مو شکافانه نگاهم کرد.
من: اوم. خب راستش داشتم گوش میکردم..
راد: نواختن گیتار آرومم می کنه!
من: میشه اهنگ عشق من و بزنی؟ و البته بخونی..
بهم نگاه کرد.. التماس و ریختم تو چشمام و نگاهش کردم... تا حالا روی هر کی امتحان کردم جواب داده! ولی این بشر و دیگه نمی دونم.. بعیدم نیست بگه بیخود!!! دیدم بدون هیچ حرکتی زل زده تو چشمام.
لب باز کردم: آخه من گیتار و خیلی دوست دارم...
گیتارش و آماده کرد و شروع کرد به نواختن. از این که داشت اهنگی رو که ازش خواسته بودم، میزد هم خوشحال بودم هم متعجب.. کمی بعد صدای گرمش بلند شد و قلبم داغ شد. داغِ داغ...
نگو تموم شد هرچی بوده.. داری میری از پیشم..
من هنوزم از نبودن تو دیوونه میشم..
هنوزم با دیدنت دلم تو سینه میزنه، هنوزم اسم قشنگت تموم دنیای منه..
تو قلبِ من جز عشق تو هیچی دیگه جا نداره.. نگو بهم میخوای بری
نگو که حرف آخره.. بی تو می میرم به خدا.. بی تو می میرم من
ذره ذره ی وجودم بی تو هر لحظه ازم تو رو میخواد.. هرچی فریاد میزنم
اسمِ تو رو، از تو جوابی نمیاد.. بذار چشماتو ببینم.. بذار آروم بگیرم..
بذار عاشقِ تو باشم.. به پای عشقم بمیرم..دلم گرفت از این که
می بینم چه بی تو بی کسم..از این که احساس می کنم دیگه
به تو نمی رسم.. چشمای بی طاقت من به جز تو چیزی ندارن..
با دیدنت بی اختیار قدّ یه دنیا میبارن..تو قلب من جز عشق تو
هیچی دیگه جا نداره.. نگو بهم میخوای بری.. نگو که حرف آخره
بی تو می میرم به خدا بی تو می میرم من.. ذره ذره ی وجودم
بی تو هر لحظه ازم تو رو میخواد.. هرچی فریاد میزنم اسم تو رو
از تو جوابی نمیاد.. بذار چشماتو ببینم.. بذار آروم بگیرم.. بذار
عاشقِ تو باشم به پای عشقم بمیرم.. بذار عاشق تو باشم
فرشاد
10خوب و سرگرم کننده..........
۲ سال پیشآرام
۱۸ ساله 00بد نبود ولی خوبم نبود
۲ سال پیشسارا
02چقدزبون درازو وراج بود دختره
۳ سال پیشهلیا
۱۶ ساله 00بچه هاحرف شما درست باید به همه نظر ها احترام بذاریم ولی خوب حد اقل یه حرف خوب بگید بدبخت نویسنده به کل نا امید شد 😂🥲
۳ سال پیشهلیا
11عالی بود مرسی نویسنده دقیقا من این رمان ۱۱ سالم بود خوندم هنوزم یادم تنها رمانی هست که خیلی دوسش دارم درسته غمگین بود ولی خیلی خوب بودپیشنهاد میکنم بخونین مرسیییییی نویسنده 😍😍😍😍
۳ سال پیشElina
31رمان بدی نیست ولی تعریفی هم نداره دو تا انتقاد دارم یک، اینکه دختره زود عاشق میشه خیلی رو مخه دوم اینکه واسه چی اینقدر اسم راد و مهراد شبیه به همه 😐💔
۳ سال پیشافسون
403من هنوز تو خلاصشم،عاقاچراتورماناعشق بهای سنگین داره،من خودم عاشقم منتظرم بهای سنگینو و کمرشکنو و دندون شکن بیاد سراغم لیز بخورم کمرو ستون فقراتم با اسفالت یکی بشه😵😵البته من عاشق شوهرمم سوء تفاهم نشه
۴ سال پیش¥
81خدا نکنه 😂ایشالا به پای هم پیر بشید😄، زیاد به این بها فکر نکن، میگن به هرچی زیاد فکر کنی اتفاق میفته 😄 خوشبخت باشی عزیزم
۴ سال پیشT.H ¹⁴
90😂😂خب عزیزم شوهر کجا! کراشت کجا؟! بعد این رمانا رو زیاد جدی نگیر همین پسرای خوشگل موشگل و پولدار کووو؟؟؟ نه تو واقعیت کوو؟! آقا نیست دیه پس جدی نگیر کلا همش تخیلیه
۳ سال پیشتنها
50گل گفتی من تو این چند سال میرم بیرون ولی یک پسر خوشگل و خوشتیپ و با شخصیت ندیدم (حالا پول دارشو میگیم ولش ) کلا این جور چیزا تو رمانای نه تو واقعیت
۳ سال پیشHanieh
۱۷ ساله 20به نظرم رمان قشنگی بود و آدم رو درگیر خودش میکرد خوش حالم برای خوندنش 🥰🦋🌸🤍
۳ سال پیشتبسم
۱۷ ساله 1561آغا کلا سیستم پسرا اینه که یا پول دارن قیافه ندارن ،یا قیافه دارن پول و اخلاق ندارن ،یا همه چی دارن قصد ازدواج ندارن یا هیچی ندارن قصد ازدواج دارن 😅😅😅 چراااا واقعا چرا اخه🙄😶😐
۴ سال پیشپرنیا
142دقیقا😂👍👍👍
۴ سال پیشهوففف
111اینو هستم باهات😂😂
۴ سال پیشساغر
401البت تو رمانا همه پسرا هم پولدارن هم قیافه دارن🙁🚶🏻 ♀️هعییییییی
۴ سال پیشدخترک شیطون
۱۵ ساله 141دقیقا هققققق پس این پسر خوشگل ها کجاااااان؟چرا تو دید ما نیستن؟کجا قایم شدن؟ترور شدید از خوشگلی؟من پسر خوشگل تا حالا ندیدم
۴ سال پیشزینب
81اره دقیقا زذی به حدف 👍👍
۴ سال پیشحسین
۱۵ ساله 92یه دسته دیگه منم که هیچی ندارم قصد ازدواجم ندارم 😂😁
۴ سال پیش♥️زهرا♥️
22چه جالب تو قسمت اول هم دختره هم پسر عاشق میشن ت قسمت دومم اعتراف میکنن و اینکه اولاش به زبان ساده بود بعد کتابی شد نویسنده عزیز ممنون از زحمتت ولی رمانت بچگانه بود جذابم نبود متسفانه🖤
۴ سال پیشFati
۲۳ ساله 13خیلی بیخود بود
۴ سال پیشبارانا
۱۷ ساله 11هی بدک نبود
۴ سال پیشSara
۱۴ ساله 12خیلی لوس بود اروشا بنظر من خوب نبود😑🙄🤯🤧
۴ سال پیشآیه
52وعع🤢 چقد حال بهمزن بود فقط اسمش خوبه خیلی لوس بود اروشا راد فلانه راد بهمانه چشمای راد حرفای راد اینقد گفت راد که از این اسم متنفر شدم🤦 ♀️
۴ سال پیش
فاطمه
۲۶ ساله 00من قسمت اولشو خوندم خیلی چرت و آبکی بود اصلا از دختره خوشم نیومد البته نظر من اینه👎