رمان اَمینه (امینه) به قلم مری 72
دختری که تنهاس و برای گذروندن زندگی ، دست تو کیف و جیب ادم ها میکنه ! ... دزد ! ... اَمینه .
دختری که معماها تو زندگیش هست . مثل تنها بودنش !
تو یکی از همین دزدی ها با پسری اشنا میشه که نقاش ! عماد ...
درست زمانی که امینه درحال زدن کیف عماد بوده وارد یه دنیای دیگه میشه .
دنیایی که خیلی دوره ... به اندازه چهارصد سال !
تو اون دنیا عاشق میشه ، تو راه عشق به خدا میرسه !
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۲ دقیقه
_ ایشالا ... ایشالا واسه توام یه همچین رضایی پیدا بشه
لبخند تلخی زدم و گفتم : بچه مردم رو نفرین نکن
اخم ریزی کرد و گفت : اع این چه حرفیه ؟ مگه تو چته ؟ خانم نیستی که هستی ، خوب نیستی که هستی ؟ـدیگه چی باید بخواد ؟؟؟
خنده کنان گفتم : هیچ کدوم اینا نیستم ...هرچی میگفتی شاید قبول میکردم اما این یه مورد خانم بودن هیچ رقمه تو کتم نمیره
_ اره ظاهرت اصلا به خانم ها نمیخوره اما امینه جان به تیپ و قیافه نیست ، نمیگم مهم نیست ،هست ... اما عزیزم مهم ذات ادم ... خودت که بیرونی میبینی چه دخترا و زنایی که لباس انچنانی میپوشن اما یه جو غرور و غیرت زنونه ندارن و خودشونو تقدیم هر بی سر و پایی میکنن ... خانم اونی نیست که لباس و تیپ خانومانه میزنه ، خانم اونی که خانم بودنشو دو دستی تقدیم هرکسی نمیکنه و برای خودش حد و مرز میزاره تا هر مردی بهش دست درازی نکنه ...
سمتم برگشت و گفت : اینکه تو این موقعیت و شرایط پا کج نزاشتی خودش کلیه
بی حرف فقط به حوض نگاه کردم ... حوضی که عکس شمعدونی های دورش و ماه اسمون رو به اغوش گرفته بود و اروم اروم موج میزد و تابشون میداد و انگار براشون لالایی میخوند
شاید حرف صغری درست بود اما منم پا کج گذشته بودم ... منم باخته بودم ...
اره هنوز دختر بودم و تنها دارایم همین خانوم بودنم بود اما پاک نبودم ...
پولی رو خرج میکردم که حق و سهم کسی دیگه بود
کسی دیگه پول دراورده بود و من میخوردم
بخاطر همین خانم موندم مجبور بودم ... وگرنه قبلا اینطور نبودم
امینه ، امین مردم بودم ... اما یکی از همون مردم ، امینه رو کرد نون خور مردم ...
نونی که با زدن کیف و موبایل و هرچیز دیگه سر سفرم میزاشتم ...
نگاه به ماه دوختم ....
هیچ وقت کفر نگفته بودم ... هیچ وقت
دلم نمیومد به خدا حرفی بزنم ...
خدا چه *گ*ن*ا*ه*ی داشت ...
اون که راه راست و غلط روشن کرد اینکه بنده هاش کج میرن تقصیر اون نیست
هیچ وقت *گ*ن*ا*ه* و کم کاری بنده هاش رو به اسم اون نمیزدم و تو همه حال شکرش رو میکردم حتی وقتی کیفی میزدم و راحت فرار میکردم
میدونستم *گ*ن*ا*ه* و حروم اما این *گ*ن*ا*ه* رو ترج
یح میدادم به دست به دست شدن ...
شاید دیگه امینه سابق نبودم اما همیشه امین جسمی بودم که روزی دست خدام بهش خورده بود ... هرچند روح دمیده شده ازش رو با *گ*ن*ا*ه* ودزدی تیره و تار کرده بودم ...
جلوی آینه بی قاب روی دیوار نگاه کردم و شال مشکیم رو سرم کردم و از پشت سر اوردم و پر هاشو بهم گره زدم ... کاپشن مشکیم رو تنم کردم
یه لحظه تو آینه به خودم نگاه کردم ...
صورت کشیده و پوست سفید چشمای درشت مشکی و ابروهای کشیده و پر ...
لب های مناسب و بینی استخونی ...
از نظر خودم تنها ایرادم دهنم بود که زیادی بزرگ بود \:
_ اَمینه ... بیا بچه ها منتظرتن
با آه چشم از تصویر خودم گرفتم و بعد برداشتن کوله م از اتاق زدم بیرون
رو پله ها نشستم و درحالی که کتونیم رو پام میکرد بلند گفتم : معلم های من چطورن ؟؟؟
هردو سمتم اومدن و سلام کردن جوابشون رو دادم و یاعلی گویان بلند شدم و گفتم : بدوید بریم
اون دوتا بدو رفتن سمت در و من هم پشت سرشون
_ اَمینه جان ... چند لحظه
سمت صغری برگشتم و منتظر تا حرفشو بگه
با من من گفت : امروز مینا قرار بره اردو ... راستش من هنوز پولمو از صاحبکارم نگرفتم میشه ... که ...
نزاشتم حرفشو بزنه و گفتم : خیالت راحت ... خودم حلش میکنم
_ جبران میکنم
اخم ریزی کردم و بی حرف زدم بیرون
بچه ها جلو در منتظرم بودم که گفتم : بزنید بریم که سر راه باید خرید هم کنیم
مینا : خرید چی ؟
درحالی که دستاشون رو تو دستم تاب میدادم گفتم : قرار خانم معلمم بره اردو .. مامانش پول داده که واسش خوراکی بخرم
مانی با اخم گفتم : من بهش گفتم به مامان نگه اما گفت
مینا ناراحت گفت : خب همه دوستام میرن
_ خیل خب حالا که چیزی نشده ، یکم خوراکی میخریم ... همین
مانی : من بخاطر مامان میگم ... اون بخاطر ما کار میکنه خسته میشه ، بابام که نیست
دست به موهاش کشیدم و گفتم : خوشم اومد مرد شدی مانی خان
پر غرور لبخندی زد که خندم گرفت
با پول کارم که پرستاری از پیر زنی بود و به قولی حلال بود ، برای مینا خوراکی خریدم و راهی مدرسش کردم و بعد هم مانی ...
اون روز قرار به کیف قاپی نبود و روز حلال بود و باید میرفتم خونه مجاهد برای پرستاری از مادر پیرش که حتی نمیتونست خودش رو کنترل کنه ...
سخت بود اما قابل تحمل تر از کارهای دیگه بود که ابروم رو باید پاشون میزاشتم .
با کلیدی که داشتم در رو باز کردم و وارد حیاط بزرگ و پر و دار درخت خونه مجاهد شدم ...
حیاط به اون بزرگی که داشتن نصفش ارزوی خیلی ها بود تو کثافط غرق بود و هیچ کس بهش نمیرسید
شاخ و برگ های خشک شده و ریخته تو حیاط ، استخر وسط حیاط که اونقدر خاک و اشغال روش ریخته بود ، لجن بسته بود
درحالی که تو دلم با خدا حرف میزدم و از این خوشی و بی توجهی بنده هاش میگفتم ، سمت ساختمون رفتم
بیچاره ملوک سه تا پسر و یه دختر داشت اما یکیشون حاضر نبود مادرشون رو نگه داره
اما تا فرصت پیدا میکردن میرفتن سفرهای خارجی و عشق و حالشون
انگار نه انگار تو این خونه زنی هست که بزرگشون کرده و به اینجا رسونده
فهیمه
00مگه نگفت یک نفر می تونه باساعت برگرده پس عماد چطوری اومد
۸ ماه پیش미노
00پیش از حد مزخرف
۱۰ ماه پیشهامون
۵۲ ساله 00محشر بود...
۳ سال پیشkianam:|
00ب نظرم یکم گیج کننده بود ولی در کل خوب بود
۳ سال پیشnarges
11رمانو دوست داشتم موضوعش خوب بود فقط اشکالش این بود که پارت های پایانی هی جهش داشت و باعث گیج شدن میشد
۳ سال پیشنظر
04رمانش تخیلیه؟ یعنی میره یه دنیایه دیگه؟ یعنی چی به خدا یعنی ایمان میاره پس چرا ژانری تخیلی نیست
۳ سال پیشروشنا
51سلام نویسنده فکنم مطالعه نداره یا از مسائل شرعی خبر نداره دوتا خواهر نمیتونن با هوو بشن یا مادر ودختر با یه نفر ازدواج کنن از نظر شرعی اشکال داره مثل کمندو مادرش وجمیله وخواهرش
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 20چرا بعضی ها میگن رمان تخیلی بود . مگه رمان تخیلی چشه ؟؟ من از رمان های تخیلی متنفر بودم ولی با خوندن این رمان عاشقش شدم چون بعضی از رمان های تخیلی بد و بعضی خوب هستند . عااالی بود دست نویسنده درد نکنه
۴ سال پیشدخمل خاص
20رمان قشنگی بود و تخیلی زیادی توش بود، ولی به بعضی از موضوعات ک مهم بود دیده نشد
۴ سال پیشامینه بابایی
۳۶ ساله 01هم اسم خودم بود. خیلی دوست داشتم ببینم چه جور رمانیه. اما تخیلی بود خیلی زیاد.
۴ سال پیشستاره
20سلام رمان خوبی بودممنون اشکال هایی هم داشت مثلامتنها خیلی پس وپیش نوشته شدن واینکه اگه به قول بی بی شریف جمیله رو طلاق داد وبیرون انداخت خب همه مال ومنال شریف به امینه میرسید پس چی شدهیچ اشاره ای نشد
۴ سال پیشSonia
53یااا خدا چرا خلاصش اینجوریه ادم خوف برش میداره
۴ سال پیشاسلی
۱۵ ساله 10یکی از بهترین رمان هایی که خوندم خیلی دوستش دارم ❤️
۴ سال پیشدهه هشتادی
30قشنگ بود ولی باید متن رو به حافظه بسپری که توی جهش های متن گیج نشی
۴ سال پیش
سودی
۳۷ ساله 00سلام. خسته نباشید. رمان سرو ته و وسط درست حسابی نداشت. همش تیکه تیکه بود وبهم وصل نمیشد. اصلا مشخص نشد امینه چرا رفت اونم به چهارصد سال قبل. چرا برگشت. مگه نمیشد تو دوره خودش عاشق بشه