تنهاتر از تنها داستان زندگی دختری به نام آروشاست که عاشق میشه. عشقی قوی و ریشه‌دار که این روزا نایابه. اما مگه نمیگن عاشق باید بهای سنگینی برای عشقش پرداخت کنه؟

ژانر : اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۹ دقیقه

مطالعه آنلاین تنهاتر از تنها
نویسنده : taraneh.y

ژانر : #اجتماعی

خلاصه :

تنهاتر از تنها داستان زندگی دختری به نام آروشاست که عاشق میشه. عشقی قوی و ریشه‌دار که این روزا نایابه. اما مگه نمیگن عاشق باید بهای سنگینی برای عشقش پرداخت کنه؟

مقدمه:

آن روز که رفتی باران میبارید.صدای شکستن قلبم را نشنیدی که این چنین تنها گذاشتی آغوشم را؟بعد از رفتنت آینه ها همه شکستند.خورشید دیگر طلوع نکرد.اسمان دیگر نبارید...امروز هم مانند تمام روزها در غروب کوچه به انتظارت نشستم که به ناگه بعداز مدتها باران بارید.قطرات باران صورتم را نوازش می کردند...کسی چه میداند؟شاید در این لحظه باز هم عاشقی تنها شد.

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی..

آوای تو می خواندَم از لایتناهی..

آوای تو می آرَدَم از شوق به پرواز..

شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی..

امواج نوای تو به من می رسَد از دور..

دریایی و من تشنه ی مهر تو چو ماهی..

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان،

خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی..

دیدار تو گر صبح ابد هم دهَدَم دست..

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی..

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم..

همواره تویی.. هرچه تو گویی و تو خواهی..

(فریدون مشیری)

معانی نامها:آروشا(درخشان/نورانی/باهوش).راد(دانا/کامل).رزا(نام لاتین گل رز).ماهدخت(دختر زیباچون ماه).مهراد(بخشنده/بزرگ).سیاوش(دارنده ی اسب سیاه/از شخصیت های شاهنامه/نام پسر کیکاووسپادشاه ایران وپدر کیخسرو پادشاه کیانی)

توی اتاقم داشتم رمان می خوندم که صدای مامانمو خیلی نزدیک شنیدم.سرمو بلند کردم که دیدم مامانم با یه قیافه ی کاملا جهنمی داره قورتم میده.فهمیدم مامان الان بی نهایت بی اعصابه واسه همین از در پاچه خواری وارد شدم:-جانم مامان مهربونم؟(چه صفت تمیزی به کار بردم تو این لحظه باقیافه ی کلافه و عصبانی مامانم)

مامان-مگه نگفتم شب باید بریم خونه ی آقای همایون؟به جای اینکه آماده بشی اومدی نشستی رمان میخونی؟به علاوه چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟

من-جدی؟صدام زدی؟اشتباه میکنی ها من که چیزی نشنیدم..

با گفتن این حرف مامان چشماشو توی حدقه چرخوند و یه چشم غره بهم رفت.

حالا من خودم میدونستم که وقتی رمان میخونم کلا از دنیا جدا میشم ولی به روی مبارکم نمی آوردم.دوباره صدای مامان منو از عالم هپروت پرت کرد بیرون:

مامان-پاشو واسه ی شب یه سروسامونی به خودت بده.یالا آروشا!

من-باشه مامانم.باشه.

مامانم رفت و من یه نفس راحت کشیدم.آروشا یزدانی ام.بیست سالمه و اگه خدابخواد در آینده ای نه چندان دور میشم مهندس.البته پزشکی رو بی نهایت دوست داشتم ولی وقتی خون میبینم شبیه مُرده ها میشم.درنتیجه وقتی فهمیدم دلِ این چیزا رو ندارم تصمیم گرفتم بزنم توی کار مهندسی و بشم خانوم مهندس.

شب خونه ی آقای همایون دعوتیم.اونم به مناسبت ورود گُل پسر ودختر نچسبشون به ایران.خونواده ی ما وخونواده ی آقای همایون بسیار باهم صمیمی ان.طوریکه من به آقای همایون میگم عمو و به خانومش میگم خاله.ولی نمیدونم چرا آبم با دخترشون "رزا"توی یک جوی نمیره. البته دل به دل راه داره و اونم به خون اینجانب تشنه ست.

خب دیگه فکر و خیال بسه.بریم دنبال کارای مهمونیِ ِ امشب که دوباره مامانم گیرنده.بالاخره بعد از کلی دودلی و تردید یک کت و شلوار آبی انتخاب کردم.یه دور همی ِ ساده ست دیگه.عروسی که نیست.والا!دوباره جیغ جیغ های مامانم بلند شد که فهمیدم باید سیم ثانیه حاضر شم وگرنه خونم حلاله..مانتومو پوشیدم و ایستادم جلوی آینه تا شالمو ببندم.حواسم رفت به صورتم:چهره ی خوبی دارم. اما شاید بشه گفت فقط چشمای ابی ام تنها زیبایی صورتم به حساب میان.موهای بلندی دارم. بابام نمی ذاره کوتاهشون کنم و هر وقتم موهامو می بینه کُلی حال می کنه همین جوری الَکی. پدره دیگه دلش خوشه.همین طور که با شالم ور می رفتم با خدا اتمام حُجت می کردم:خدایا!یه کاری کُن این دختره(رزا) یه امشبو به پروپام نپیچه.وگرنه ناقصش می کنم ها.. دیگه خود دانی. باز صدای مامانم ذهنم رو خط خطی کرد.

مامان-آروشا!دخترم مُردی؟بیا پایین دیگه.

آرایش رو بی خیال شدم و رفتم پایین.بابام رو دیدم که کنار مامان ایستاده..اوه چه تیپی هم زده..

من-اوه! چه تیپی زده بابای من.دخترهای محل دزدن ها. گفته باشم.

بابام خندید و اومد طرفم. بغلم کرد و پیشونیمو بوسید.

بابا-قربونت برم دخترم.

مامانم که به اعتقادِ من بسیار حسودیش شده بود گفت:سالار! باز تو با این دخترت وقت گیر آوردی؟دیر شد.

از خونه خارج شدیم و سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم. دوباره رفتم تو فکر: عمو ایرج یا همون آقای همایون شریک بابامم بود و حسابی با هم پول پارو می کردن.هم وضع ما و هم وضع عمو ایرجشون توپ بود.

دخترشون رزا23 سالشه وحسابداری می خونه. پسرشون هم که اسمش راده 25سالشه و پزشکی می خونه. قبلا رزا رو دیدم اما پسرشون رو تا حالا ندیدم.یعنی چه شکلیه؟ بی ریخته؟

-رسیدیم..

صدای بابا باعث شد دست از گمونه زنی بردارم و بپرم پایین. خب دیگه آروشا خانومانه رفتار کن که رسیدیم.زنگو زدیم و در باز شد.وارد حیاط که چه عرض کنم باغِ عمو ایرجشون شدیم.جالب اینجاست که نقشه ی خونه ی ما و نقشه ی خونه ی عمو ایرجشون یکیه و فقط دکوراسیون خونه ها فرق داره. چون خونه ی ما به سلیقه ی مامان چیده شده و خونه ی عمو ایرجشونم به سلیقه ی خاله مهری. جلوی خونه که رسیدیم عمو ایرج و خاله مهری رو دیدم. پس اون دوتا بی ادب کوشن؟(منظورم راد و رزاست).

-سلام آروشا جان! خوبی خاله؟

صدای خاله مهری بود.باگرمی جوابشو دادم:سلام خاله.خوبم.شما خوبی؟

خاله مهری:قربونت برم.آره خوبم عزیزم.

و بعد هم اغوششو باز کرد و منم رفتم توی بغلش.خدایی مثلِ خاله می مونه واسم.خیلی خانومِ مهربونیه. فقط نمیدونم رزا چرا مثلِ جادوگر شهر اُز میمونه. باعمو هم سلام و احوالپُرسی کردم و همگی رفتیم داخل.اوهوک!این دختر فیسیِ که داره میاد سمتمون همون رزاست؟ اره دیگه.خودشه آروشا. مامان بغلش کرد و بعد هم رزا خودشو چپوند تو بغل بابام.او مای گاد!چقدر پررو و صمیمی.بعد از اینکه از بابا جدا شد اومد و روبروی من ایستاد.هیچ کدوممون نگاه دوستانه ای به هم نداشتیم.خاله مهری فهمید و اومد سمتم.

خاله مهری-آروشا جان! نشناختی خاله؟ رزاست دیگه.

من_بله خاله جون.شناختم.

به سمت رزا برگشتم و گفتم:با وجود اینکه دماغت رو عمل کردی و گونه هم کاشتی اما هنوز قابلِ شناسایی هستی ها.

رزا-سلامت کو آروشای نه چندان عزیز؟

من_خیلی بی تجربه بودن..

رزا با تعجب گفت: کیا بی تجربه بودن؟

داشتم از خنده منفجر می شدم اما با ضرب و زور خودمو کنترل کردم که نخندم.خیلی خونسرد گفتم:همون پزشکای زیبایی که این بلا رو سر قیافت آوردن.. می خواستم برم داخلِ پذیرایی که محکم برخورد کردم به یه چیزِ سفت..سفت بود ها..احساس کردم مخم تاب برداشت.سرمو بلند کردم که دیدم بعله.خوردم به یه هرکول.سرمو با دستم گرفتم.این کیه دیگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-توی راه رفتن دقت کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی صورتش نگاه کردم.می خواستم بگم توصیه هاتو واسه ی خودت نگه دار اما نمی دونم چی شد که حرف تو دهنم ماسید.از من گذشت و به استقبال بابا و مامان رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی حال خودم بودم که با حرف مامان چشمام تا آخرین حدّ ممکن باز شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:خوبی راد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم سمت مامان.یعنی راد اینه؟..خاله هدایتمون کرد به سمت پذیرایی.کنار مامان و خاله نشستم.رزا هم سرش توی گوشیش بود.یعنی آدم،چقدر می تونه عُقده ای باشه؟..مامان و خاله در مورد همه چیز حرف میزدند و اصلا هم به من توجه نداشتند..حوصله ام، خفن سر رفته بود..به روبرو نگاه کردم که دیدم بابا،عمو و راد میزِ گِرد تشکیل داده بودن.به راد نگاه کردم.هر از چند گاهی برای اعلامِ وجود سرشو به نشونه ی تایید تکون میداد اما زیاد حرف نمیزد.توی صورتش دقیق شدم. بسیار خوش چهره است. چشمان سبز رنگش عجیب گیرایی داشت. خوش هیکل بود و قد بلند. نمیدونم چه سِرّی هم بود که همیشه اخم داشت.البته با اخمش بسیار جذّاب میشد ها.خاک تو سرت آروشا!این چه حرفیه؟خب حقیقته دیگه.مرگ و حقیقته.چشم مامان و بابات روشن.عجب دختر با حیایی دارن.خفه بمیر بابا.همین طوری داشتم به راد نگاه می کردم که یهو برگشت و مچِ نگاهمو گرفت.سریع نگاهمو دزدیدم.ای بمیری آروشا با این هیز بازیات.این ماهدختِ بلا گرفته میگفت نگات سنگینه ها. من گوش نمی دادم.حالا هم که دیگه آبرو نموند واسم..دیدی؟ دیدی بی آبرو شدم؟ دیدی بی عفّت شدم؟ حالا با این لکه ی ننگ سرمو چه جوری بلند کنم؟صدای خاله باعث شد دست از خود درگیری بردارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله مهری:درسها که خوب پیش میره آروشا جان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:بله.دیگه چیزی به شروع امتحانا نمونده..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفم، رزا سرشو بلند کرد و با یه حالت چندشی نگام کرد.برّاق شدم توی صورتشو سرمو تکون دادم.یعنی چیه؟طلب داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله مهری:خاله شوهر چی؟ایشالا کی بیایم عروسیت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدم همه ساکت شدن و منتظر بله گفتنِ من هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه کم صدامو صاف کردم و گفتم:هنوز که زوده خاله جون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفم رزا سرشو بلند کرد و بایه حالت چندش نگام کرد.توی صورتش نگاه کردم و سرمو تکون دادم.یعنی چه مرگته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله:وا عزیزم یعنی چی که زوده؟دیگه ماشالا خانومی شدی واسه ی خودت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا این خاله چه گیری داده به من.خاله جون شما اول دختر خودتو از ترشیدگی خارج کن.بعد به فکرِ داماد دار کردنِ مامان من باش.والا!صدای بابا باعث شد خاله دیگه ادامه نده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:اوضاع خوب پیش میره راد؟روزگار بر وفق مراد هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب گوشامو تیز کردم تا یه چیزی دستگیرم بشه.نمی دونم چرا ولی میخواستم در موردش بدونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد:بد نیست عمو جان.میگذرونیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:راد عزیزم! تو نمیخوای واسه ی مامانت عروس بیاری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جان؟ چی شنیدم؟ راد عزیزم؟ این جوری گفت مامانم دیگه؟یعنی چی؟ من دوست ندارم مامانم قربون صدقه ی راد بره..مامانِ خودمه..تو رو خدا به من نگید لوس.ازتون خواهش می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد:راستش خاله جان تا حالا کسی رو ندیدم که نظرمو جلب کنه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوه چقدر پُر رو!حالا مامانم فقط یه تعارف زد ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:درسا چی عموجان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد:اگه خدا بخواد هدفم تخصصه عموجان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا نمیخوره.تو و تخصص؟ به قول عادل فردوسی پور اجازه بده من قانع نشم.شما یه درصد هم فکر نکنین که حسودیم شده ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا شام مامان و بابا از راد می پرسیدن و اونم بسیار متین جواب می داد.منم که اون وسط سراپا گوش بودم.چیزای خاصی دستگیرم نشد فقط اینو فهمیدم که هنوز نمیدونه بمونه ایران یا برگرده آمریکا.سرِ میز شام روبروی راد نشسته بودم.هی زیر چشمی بهش نگاه می کردم.غذام که کوفتم شد.اصلا نفهمیدم چی خوردم.یه جورایی معذب بودم.نمی دونم چرا ولی در حضورش نمی تونستم همون آروشای همیشگی باشم.بعد از این که شام رو خوردیم عمو ایرج پیشنهاد داد تا بریم رامسر و یه چند روزی رو توی ویلای عموشون بمونیم.من که اصلا رویِ دیدن این رزا رو نداشتم واسه ی همین ترجیح میدادم که نریم.ولی بدبختانه مامان و بابا قبول کردن.اون لحظه فقط می خواستم سرمو بکوبم به دیوار..قرار شد پس فردا راه بیفتیم.خاله مهری موقعِ خداحافظی گفت زنگ میزنه و هماهنگ میکنه..وقتی می خواستم از راد خداحافظی کنم فقط یه "خداحافظِ" خشک و خالی گفت.من موندم اصلا چیزی از ادابِ معاشرت حالیشه؟والا..سوار ماشین شدم و سرمو به صندلی تکیه دادم.خوابم میومد خفن.توجه کردین از رزا چیزی نگفتم؟ اصلا آدم نیست دیگه.واقعا هم به جز سلام و خداحافظی (که اونم به دردِ عمه اش میخورد)چیزی ازش نشنیدم.ذهنم مشغول بود..سعی کردم ذهنمو منحرف کنم تا به راد فکر نکنم.نمیدونم اصلا چرا داشتم بهش فکر میکردم.رفتارش بدجوری به دلم نشسته بود و من دلیلشو نمیدونستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین طور که سرمو به صندلی تکیه داده بودم،از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به آهنگی که توی ماشین طنین انداز شده بود گوش می دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم میخواست بفهمی که نباشی تلخ و سردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید دیره ولی حالا می فهمم اشتباه کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اون روزی که بهت گفتم به چشمای تو دل دادم نمی دونم چه جوری شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که از چشم تو افتادم،که از چشم تو افتادم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واست اصلا مهم نیست که چه قدر بی تو آشفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از این حسّی که بهت دارم نباید چیزی می گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو اصلا نمی بینی با اینکه روبروت هستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دارم پاک میرم از یادت،داری پاک میری از دستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دارم پاک میرم از یادت،داری پاک میری از دستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نباید رو میشد دستم،نباید وا میشد مُشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اقرارم به عشقِ تو،خودم رو تو دلت کُشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به جرم اینکه میدونی به جرم اینکه بهت گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو نایده می گیری ازم رو برمی گردونی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ازم رو بر می گردونی،واست اصلا مهم نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که چقدر بی تو آشفتم، از این حسّی که بهت دارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نباید چیزی می گفتم،منو اصلا نمی بینی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه روبروت هستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دارم پاک میرم از یادت،داری پاک میری از دستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دارم پاک میرم از یادت داری پاک میری از دستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام اهنگ های سنتّی رو دوست داشت و اهلِ اهنگ های امروزی نبود ولی چون من این آهنگ ها رو دوست دارم بابا هم مجبوره که گوش کنه.میدونم جنسم خرابه.به روم نیارید.امّا خدایی واسم مفهوم مهم بود.کلا شعری رو گوش میدم که مفهوم داشته باشه.ماهدخت(دوست صمیمیِ من)هم همیشه معترضه.مدام غر میزنه که اینا دیگه چه آهنگهای مسخره ایه که تو گوش میکنی،اینا که بیشتر شبیه دکلمه است تا آهنگ.چون خودش از اون آهنگهایی گوش می کنه که حتما باید باهاشون دست و سوت زد.کلا این بشر چیزی به نام مفهوم نمی شناسه.چشمام رو بستم تا بخوابم.موفق هم شدم و خواب خیلی زود منو تسلیمِ خودش کرد.با صدای زنگ گوشیم چشمام رو باز کردم.اِ روی تختم چی کار میکنم؟تا جایی که یادمه دیشب توی ماشین خوابم برد نه روی تختم..یعنی چه فعل و انفعالاتی صورت گرفته؟آهان!حتما بابای مهربونم منو آورده توی اتاقم..خودم فدات بشم یه تنه.گوشیم دیگه داشت جیغ میزد.اسم ماهدخت روی صفحه بود.دکمه ی اتصالِ تماس رو زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت:مرگ و چیه.کوفت و چیه.سلام کردن بلد نیستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:ماهدخت.عزیزم.نفهم.من الان خواب بودم.زنگ زدی که چی بگی؟ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت:اِ؟خواب بودی؟خب پس خدا رو شکر.اوّلِ صبحی یه کارِ مثبت انجام دادم.ایشالا خدا هم قبول کنه.سپیده دم وقتی سر از بالین برداشتم،هیچگاه نمی پنداشتم که چنین ثمربخش باشم.هی روزگارِ جوانی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:میخوای دلقک بازی هاتو تموم کنی ماهدخت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت:نه.قصد دارم به استادم نشون بدم که تلاش های بی وقفه اش برای آموزش به من بی نتیجه نبوده .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:ماهدخت.مامان صدام می کنه.باید یرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت:برو گورتو گُم کن.من که دیگه کارمو انجام دادم.فقط خواهرم.دمِ رفتن،بدون که دروغ گناهِ کبیره است.والسّلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم شروع کرد به قهقهه زدن.یه کوفتِ زیر لبی گفتم و گوشی رو قطع کردم.دوباره سعی کردم بخوابم امّا دیگه خوابم نبرد.پریدم توی حموم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون.یه تاپ و شلوارِ سفید-مشکی پوشیدم و موهامو هم خیس روی شونه هام رها کردم.رفتم پایین. راهِ آشپزخونه رو در پیش گرفتم و دیدم که بساط صبحانه هنوز پهنه. مامانم هم توی آشپزخونه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:سلام به اهالی خونه.صبحِ عالی،پُرت..نه ببخشید.متعالی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم یه لبخند کج زدم.مامان و لیلی جون جوابمو دادن.نشستم پشتِ میز و گفتم:لیلی جونم.میشه یه چایی منو مهمون کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی جون:بله عزیزم.الان برات یه فنجون چایِ خوشرنگ میارم دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:مرسی.لب دوز و لب سوز باشه ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی جون خنده ی آرومی کرد و سرشو تکون داد.خدمتکار خونه مون بود.ولی نه من به چشم خدمتکار بهش نگاه می کردم و نه پدر و مادرم. من معتقد بودم که لیلی جون مادر دومِ منه.یه زن تنها و مهربون بود که با ما زندگی می کرد.از وقتی که چشم باز کردم لیلی جونو دیدم و مهربونی هاشو.خیلی دوسش دارم.با صدای مامانم از فکر اومدم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:مگه نگفتم هر وقت از حموم میای بیرون،موهاتو خشک کن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیپِ لاتی برداشتم و گفتم:باز شوما پیچیدی به ما ننه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی صورت مامان همه چیز پیدا شد.چشم غرّه،اخم،گزیدن لب.ولی چون یه کم از اخمش می ترسیدم(فقط یه کم ها)سعی کردم حرفمو توجیه کنم.سرمو انداختم پایین و با صدای مظلومی گفتم:تقصیر من نیست.ماهدختِ ذلیل شده این طوری حرف میزنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی جون چایی رو جلوم گذاشت و گفت:بفرما دختر عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز یادم رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:مرسی لیلی جون.یه دونه ای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی جون:وظیفم بود عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که چایی رو داغ داغ میخوردم،سرمو تند تند به طرفین تکون دادم . گفتم: نه خیر.لیلی جونِ من لطف کرد و برام چایی ریخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفم لبخند قشنگی زد. لیلی جون هیچ وقت نمی تونست بغض اشو پنهون کنه.الان هم نتونست.می دونستم همیشه آرزو داشته که یه دختر داشته باشه.امّا لیلی جون هرگز ازدواج نکرده بود که بتونه بچه دار بشه..منم بغض کردم.باصدای خش داری گفت:با اجازه من برم به کارام برسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط سرمو تکون دادم و لیلی جون رفت.نمی دونم چرا این قدر احساساتی بودم.بارها سعی کردم که این اخلاقمو کنار بذارم امّا نشد.پدرم همیشه منو زیر نظر داشت چون معتقد بود این ویژگیِ من باعثِ شکننده بودنم شده.از وقتی که یادم میاد از حیات وحش متنفر بودم.هیچ وقت مستندِ حیات وحش نگاه نمی کردم.یه بار سرِ اینکه توله ی یه شیر مُرد نیم ساعت گریه کردم..صدای مامان توجهمو به خودش جلب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:آروشا وسایلتو آماده کن.فردا نباید معطل تو بشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم طبیعی باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: مامان؟ مگه من تا حالا شما رو معطلِ خودم کردم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: راستشو بخوای آره.حتما سابقه داری که میگم دیگه دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:بابا بازم طبق معمول زود رفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:از نظر تو زوده.پدرت همیشه وقت شناس بوده و هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:بر منکرش لعنت.من فقط میگم سهام دار و رییس یه شرکت میتونه استثناهایی توی قانون به وجود بیاره .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:این نظر توئه آروشا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه هامو بالا انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:خاله مهری زنگ زد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:بله. مثلِ اینکه رزا نمیاد ولی راد مایله که بیاد.فردا صبح میان اینجا،تا از اینجا حرکت کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فنجونِ چایی رو کوبیدم رو میز و تقریبا با داد گفتم:رزا نمیاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با اخم گفت: نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل دیوانه ها شروع کردم به دست زدن(البته دور از جونم).همین طور داشتم دست میزدم که با چشم غرّه ی مامان دستام رو هوا موند.حالا چون این مامان میدونه من ازش می ترسم،هی راه به راه سوء استفاده می کنه. صندلی رو کشیدم عقب و بلند شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:اوم.. چیزه.. میرم بالا ساکمو آماده کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از این حرفم،سریع جیم شدم.در اتاقم رو باز کردم و رفتم تو..شیرجه زدم رو تختم. چهار زانو نشستم و فکر می کردم که چه چیزی نیاز دارم.از وقتی فهمیدم که رزا نمیاد برای این سفر مشتاق تر شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خِرت و پِرتام و ریختم توی یه ساک زرد و خوشگل که کادوی یکی از دوستام بود.با اینکه سالها از اون موقعها میگذره اما هیچوقت فراموشش نکردم.اسم دوستم ارنواز بود.یادش بخیر.باهاش قهر کرده بودم و اونم برای اشتی و صلح این ساک و برام گرفته بود.الان هم هیچ خبری ازش ندارم.ام پی فورم و هم برداشتم.کنار دریا آهنگ گوش کردن حال میده.خب اینم از وسایلم.حالا ببینم بازم مامان بهم گیر میده یا نه..صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم.صدای تق تق و که از پایین شنیدم،فهمیدم مامان و بابا هم آماده شدن. مثل دیروز یه دوش گرفتم وبعد از اینکه موهام و خوب خشک کردم،یه جین آبی پوشیدم که وحشتناک تنگ بود.. در حالِ انفجار بود ولی خب دوست داشتم دیگه.حرفیه؟مانتوی سفیدِ خوشگلمو پوشیدم.موهامو با کلیپس گنده ام بالای سرم جمع کردم ولی بازم از پایین شالم بیرون زده بودن. برای همین از یه طرف روی شونه ی راستم ریختم شون.برق لبم رو هم زدم و ساکمو برداشتم و رفتم پایین. اِ مامان و بابا هم که اینجا،منتظرن.اصلا همیشه همین بود ها. به محض اینکه میومدم پایین،می دیدم کنار هم واستادن و از اون پایین به درِ اتاق من خیره شدن.با احتیاط از پله ها اومدم پایین.یه لغزش برابر بود با سقوطم.چون کفشام یه ده سانتی پاشنه داشت.البته لازمه اینو بگم که پاشنه های من بی تقصیرن.لیلی جون خیلی پله ها رو می سابه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: سلام به زوجِ خوشبخت خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:سلام دخترم.صبحت بخیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:سلام عزیزم.صبح بخیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه کم خم شدم و گفتم: بامدادِ پر طراوت شما هم نور افشانی.اومدن یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: یه ده دقیقه ی دیگه میان بابا جان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اوهوم. پس من میرم توی حیاط..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم بیرون و روی تاب نشستم.تاب منو عقب و جلو می بُرد.به آسمون نگاه کردم. یه حسّ مبهم داشتم. میگم مبهم،چون چون حتی نمی تونم توصیفش کنم. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای مامان رو شنیدم: آروشا جان.اومدن دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: باشه. بریم. پس بابا کو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: بابات رفت بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:اِ؟ چه زود. پس ساکِ وسایلاتون کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:وای آروشا! بابات با خودش بُرده توی ماشین.بریم.معطلن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خودم گفتم حالا اگه یه کم اون کوهِ یخ منتظر بمونه، به جایی بر نمیخوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنبال مامان راه افتادم و از خونه خارج شدیم.جلوی در، مامان با خاله مهری، عمو ایرج و کاکل زری شون سلام و احوال پُرسی کرد.یه کم این طرف و اون طرف رو نگاه کردم تا ببینم رزا هست یا نه. خدا رو شکر نبود.خاله مهری و عمو ایرج و بغل کردم و نوبت به راد رسید. با چه ژستی هم منتظره تا بهش سلام کنم. اوه! عجب تیپی هم زده.یه جین آبی پوشیده بود با یه پیرهنِ مردونه ی مشکی که آستیناشو تا آرنجش داده بود بالا.عادتش بود.اوهوک! من از کجا عادت هاشو میدونم؟سه تا دکمه ی بالای پیرهن اشو هم نبسته بود.با کفش های اسپرت مشکی تیپش و تکمیل کرده بود.صورتش و هم برق انداخته بود.موهاشو هم خیلی مردونه داده بود بالا.. عینک آفتابی شو برداشت و به من نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همون اخم همیشگی اش گفت:سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تموم.من رفتم طرف ماشین مون و پریدم بالا..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راه افتادیم. یه کم از راه که گذشت، توی ماشینِ عموشون سرک کشیدم. راد رانندگی می کرد. این راد، مگه تازه از آمریکا نیومده؟ پس با چه جرأتی نشسته پشتِ فرمون؟ اونم توی جاده.معلومه کپسولِ اعتماد به نفسه ها. نمی دونم چرا همش به راد نگاه می کردم. دوست داشتم بهش خیره بشم و حرکاتشو هنگامِ رانندگی نگاه کنم. باید اعتراف کنم همه ی حرکاتشو هنگام رانندگی دوست داشتم. بعد از چند ساعت، به ویلای عموشون رسیدیم. ویلای بسیار زیبایی دارن. تا چشم کار می کنه جلوی ویلاشون بوته های گُلِ رز دیده میشه. به احتمالِ زیاد این بوته های گُل رو خاله مهری کاشته. چون خوب میدونم خاله مهری عاشقِ گُله. درست مثل من. از ماشین پیاده شدم و همراه بقیه رفتم داخل. جلوی یه بوته ی گل سرخ ایستادم و به گلِ خوشگل و بزرگی که روی بوته رو تزیین کرده بود، نگاه کردم. مدام هم لبخند ژکوند تحویل می دادم و با دستم روی گلبرگ هاشو نوازش می کردم. خیلی لطیف بود. این لطافتش، مجبورم کرد که چشمام و روی هم بذارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گل ها رو دوست داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وحشت کردم. یه جیغ خفیف کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم. با چشمای گِرد شده به اطراف نگاه کردم.همه که رفتن داخل. پس این کی بود؟ سرم و به سمت دیگه برگردوندم که راد رو دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: نمی خواستم بترسونمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: مهم نیست. چیزی گفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: بله. گفتم گل ها رو دوست داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شوقی کودکانه دستام و بهم کوبیدم و گفتم: آره. من همه ی گلها رو دوست دارم. عاشق گُلم. ازشون انرژی می گیرم. شما چطور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: البته ولی نه به اندازه ی تو.فکر نمی کنم دیگه این قدر ذوق داشته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناخوداگاه خم شدم و اون گل و چیدم. گل و گرفتم طرفش. چشماش گرد شد و یه تای ابروش رفت بالا. مات و مبهوت بهم نگاه می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: بگیرش تا بدونی گل ها خیلی لطیف و قشنگن. گل خیلی زیباست. این طور نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش و جلو آورد امّا باز هم مبهوت به من خیره شد.گل و گذاشتم توی دستش و رفتم داخل. وقتی می خواستم برم داخل، برگشتم و به راد نگاه کردم. هنوز به جای خالی من نگاه می کرد و گل هم توی دستش بود. سریع رفتم داخل. در و بستم و بهش تکیه دادم. چرا قلبم رفته روی دور تند؟ دستم و روش گذاشتم و آروم گفتم: آروم بگیر! چته؟ سعی کردم آروم باشم. چشمام و بستم که تصویر گُلی رو که چیدم و دادم به راد، اومد پشت پلکام. نمی دونم چرا، ولی از عمق وجودم لبخند زدم. چشمام و باز کردم. نکنه دیوانه شدم؟ بهتره برم پیشِ مامان تا بدتر نشدم.جلو تر که رفتم دیدم بابا و عمو مثل همیشه از شرکت و درد سراش میگن و مامان و خاله هم.. نه دیگه. اونا رو نمیدونم. مامان و خاله موضوعات مورد بحث شون یکنواخت نیست. کنار مامان نشستم که خاله با لبخند بهم گفت: آروشا جان، خاله میتونی بری و یکی از اتاقای بالا رو واسه ی خودت برداری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: ممنون خاله. چشم. پس با اجازه تون من میرم بالا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله: برو عزیز دلم. راحت باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساکم و برداشتم و رفتم بالا.اوه چقدر اتاق! یعنی الان باید همه ی اینا رو بازدید کنم؟درِ یکی از اتاقا رو باز کردم که دیدم چمدون بابا و مامان اونجاست. عجب اتاقی هم انتخاب کردن ها. محشر بود. ست آبی- سفید، بزرگ، شیک. این اتاق رنگ چشمای منه. پس من باید بردارمش.یه نچی گفتم. شونه هام و بالا انداختم و رفتم سراغِ یه اتاق دیگه. در اتاقو که باز کردم، عطر تلخِ راد به مشامم رسید. پس این اتاقِ راده. ست سفید- مشکی. عجب اتاق شیکی! چشمام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم. مشامم و پُر کردم از عطر تلخش و یه لبخند غیر ارادیِ دیگه زدم. لبخندم برای چی بود دیگه؟ اگه به خودم بود تا صبحِ فردا همین جا می موندم و تند تند نفس عمیق می کشیدم. ولی خب، نمیشه دیگه . درِ اتاق و بستم و رفتم توی یه اتاق دیگه. اتاقی درست کنارِ اتاق راد. درِ اتاق و باز کردم که ست سبز و سفید اتاق چشمم و گرفت. نا خوداگاه گفتم: سبز مثل چشمای راد. همون اتاق و انتخاب کردم و رفتم داخل. لباسامو عوض کردم و وسایلِ توی ساکمو، منتقل کردم به کمد. ترجیح دادم یه کم بخوابم. چون صبحِ زود هم بیدار شده بودم و بدجوری خوابم میومد. پریدم روی تخت و شروع کردم به شمارش گوسفندای مشهور. یه کم که گذشت، بی هوش شدم. چشمام و که باز کردم، اولین چیزی که دیدم ساعت بود. ساعتِ چهار بعد از ظهر بود. یا خدا! چرا این قدر زیاد خوابیدم؟ صبح زود بیدار شده بودم، کوه که نکنده بودم. صدای امواج دریا رو می شنیدم. بلند شدم. جلوی پنجره ایستادم و بازش کردم. وای خدای من! این عالیه. پنجره ی اتاقم رو به دریا باز می شد. تصمیم گرفتم برم لب دریا.جینِ مشکی و تونیک قرمزم و پوشیدم. موهامو زیر کلاه لبه دارم جمع کردم. حوصله ی شال و روسری و نداشتم. بعد از اینکه خوب به خودم رسیدم، رفتم پایین. خاله و مامان با دیدنم لبخند زدن. خاله گفت: بیدار شدی عزیزم؟ ببخشید که برای ناهار بیدارت نکردیم.دلم نیومد بیدارت کنم. خیلی خسته بودی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: نه خاله جون. این چه حرفیه؟ اتفاقاً خوب کاری کردین. ممنونم. به استراحت نیاز داشتم خاله جون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار مامان نشستم.خاله ادامه داد: حالا میخوای غذاتو بیارم عزیزم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: نه خاله مهری. ممنون. می خوام برم یه گشتی این اطراف بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: آروشا، از اینجا زیاد فاصله نگیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مامان نگاه کردم و گفتم: مگه بچه ام مامانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: این موضوع هیچ ربطی به حرف من نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:بله میدونم. حق با شماست. بقیه کجان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: عمو و بابات خوابن. راد هم رفته بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: این بابا و عموی من، یا همش در مورد شرکت و سهام و کارشون صحبت می کنن یا خوابن. اصلا درک نمی کنم. مگه نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان چشم غرّه رفت امّا خاله خندید و گفت: آروشا جان، حرف دل منو زدی. خدا رو شکر تو منو می فهمی دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و گفتم: خب دیگه من میرم. شما نمیاین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: نه عزیزم. برو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: باشه پس فعلا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله: خوب خوش بگذرون دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی تکون دادم و خارج شدم. رفتم لبِ دریا. از پشت ویلای عموشون درست می رسیدی به دریا. چشمم که به آبی دریا افتاد یه لبخند پت و پهن زدم و دویدم طرف موجها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از وقتی که یادمه عاشق دریا و صدای امواج بودم. یه موج در حال پیشروی به سمت ساحل بود. همین که رسید، خودمو پرت کردم روش و چهار زانو نشستم. یقیناً هر کی منو ببینه، به سلامت عقلم شک می کنه. دستام و روی ماسه ها گذاشتم و فشار دادم. ردّ دستام روی ماسه ها موند. داشتم با دریا حال می کردم که صدای گیتار شنیدم. آره صدای گیتاره... کیه که این قدر حرفه ای میزنه؟ بلند شدم و به سمت صدا حرکت کردم. کنجکاوی بدجوری بهم فشار آورده بود. قدم هام و بلندتر برمیداشتم تا زودتر برسم و نوازنده رو ببینم. وقتی رسیدم، آب توی سرم منجمد شد.اون فرد، راد بود که روبروی دریا نشسته بود و گیتار میزد. باز نمیدونم چی شد که با دیدنش، قلبم رفت رو دور تند. این چه حالتیه که تا حالا تجربه اش نکردم؟ من که قبلا این طوری نمی شدم. حواسمو دادم به راد. چه قدر قشنگ میزنه!! چه ماهرانه انگشتاشو روی سیم های گیتار حرکت میده!!! منتظر بودم بخونه اما نخوند.. جلوتر رفتم. دقیقا روبروش ایستادم. سرش و بلند کرد و نگاهم کرد.. زیر نگاهش قلبم داشت از حرکت می ایستاد.. خدایا! چرا این طوری میشم؟ درونم بد جوری متلاطم بود. نمی دونستم چه مرگمه فقط می دونستم دیگه اون آروشای قبلی نیستم. یه چیزی از وجودم کم شده.. نمی دونم شاید هم اضافه شده. سعی کردم راد متوجه حالم نشه. لبخند زدم و گفتم: میشه بشینم؟ نگاشو ازم گرفت و به گیتارش نگاه کرد. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. چقدر مغروره این بشر! خب بگو بله. بفرمایید بشینید..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: عالی میزنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش و بلند کرد و به من نگاه کرد.مو شکافانه نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اوم. خب راستش داشتم گوش میکردم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: نواختن گیتار آرومم می کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: میشه اهنگ عشق من و بزنی؟ و البته بخونی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهم نگاه کرد.. التماس و ریختم تو چشمام و نگاهش کردم... تا حالا روی هر کی امتحان کردم جواب داده! ولی این بشر و دیگه نمی دونم.. بعیدم نیست بگه بیخود!!! دیدم بدون هیچ حرکتی زل زده تو چشمام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب باز کردم: آخه من گیتار و خیلی دوست دارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گیتارش و آماده کرد و شروع کرد به نواختن. از این که داشت اهنگی رو که ازش خواسته بودم، میزد هم خوشحال بودم هم متعجب.. کمی بعد صدای گرمش بلند شد و قلبم داغ شد. داغِ داغ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگو تموم شد هرچی بوده.. داری میری از پیشم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هنوزم از نبودن تو دیوونه میشم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوزم با دیدنت دلم تو سینه میزنه، هنوزم اسم قشنگت تموم دنیای منه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو قلبِ من جز عشق تو هیچی دیگه جا نداره.. نگو بهم میخوای بری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگو که حرف آخره.. بی تو می میرم به خدا.. بی تو می میرم من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ذره ذره ی وجودم بی تو هر لحظه ازم تو رو میخواد.. هرچی فریاد میزنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسمِ تو رو، از تو جوابی نمیاد.. بذار چشماتو ببینم.. بذار آروم بگیرم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بذار عاشقِ تو باشم.. به پای عشقم بمیرم..دلم گرفت از این که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می بینم چه بی تو بی کسم..از این که احساس می کنم دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تو نمی رسم.. چشمای بی طاقت من به جز تو چیزی ندارن..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدنت بی اختیار قدّ یه دنیا میبارن..تو قلب من جز عشق تو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچی دیگه جا نداره.. نگو بهم میخوای بری.. نگو که حرف آخره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی تو می میرم به خدا بی تو می میرم من.. ذره ذره ی وجودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی تو هر لحظه ازم تو رو میخواد.. هرچی فریاد میزنم اسم تو رو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از تو جوابی نمیاد.. بذار چشماتو ببینم.. بذار آروم بگیرم.. بذار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاشقِ تو باشم به پای عشقم بمیرم.. بذار عاشق تو باشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پای عشقم بمیرم.. بذار عاشق تو باشم، به پای عشقم بمیرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر خوشحال بودم.. دلیل این خوشحالی رو نمی دونستم و خوشحال بودم.. لبخندم محو نمی شد.. قلبم دیوانه وار به دیواره ی سینه ام می کوفت.. اون قدر محکم میزد که امکان داشت هر آن بایسته.. خدای من چه بلایی داره سرم میاد؟ چرا وقتی داشت می خوند چشمام از دیدنش سیر نمی شد؟ چرا صداش در نظرم گرم ترین صدای دنیاست؟ سرم و بردم بالا و تو چشماش نگاه کردم تا ازش تشکر کنم.. امّا همین که نگاهم توی نگاهش قفل شد زبونم بند اومد.. قادر به گفتن کلمه ای نبودم.. راد هم بدون هیچ حرفی نگاشو توی چشمام می چرخوند.. تاب نگاه کردن تو چشماشو نداشتم.. قلبم هم که داشت توی سینه ام می رقصید...نگاهمو دزدیدم و به دستاش که روی گیتار بود نگاه کردم.. ناخود اگاه دلم خواست دستای محکمش و بگیرم.. چرا؟ چرا دستاشو می خواستم؟ مدتی بود که پاسخ این "چرا" ها دغدغه ام شده بود.. سنگینی نگاهشو احساس می کردم...سرم و اوردم بالا که دیدم هم چنان داره بهم نگاه می کنه... میخواستم حرفی بزنم امّا درست همون لحظه بادی شدید وزید.. تا اومدم به خودم بجنبم کلاه از سرم کنده شد و موهام تو هوا پخش شد.. چشمم به راد افتاد که خیره به موهام بود و حرفی نمیزد.. بدون هیچ حرکتی فقط نگاه می کرد.. یهو از جاش بلند شد و تقریباً داد زد: قصدت از این کارا چیه؟ هان؟... با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم..دستش و گذاشت پشت گردنش و پشت به من ایستاد.. پوف بلندی کشید و گیتارش و برداشت و به سرعت از من دور شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: وا!! مگه من چی کار کردم؟ خود در گیری داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه هامو بالا انداختم: بی خیالش.. دوباره صداش توی گوشم طنین انداز شد.. ناخود اگاه لب باز کردم: می دونستی خیلی قشنگ میخونی؟ من که دیوونه ی صدات شدم.. و بعدش دوباره یه لبخند غیر ارادیِ دیگه.. این چه حسّیه؟ چیه که ای قدر شیرینه؟ تو میدونی راد؟ خدایا خودت آخر و عاقبتم و بخیر کن! تصمیم گرفتم برگردم ویلا.. امّا یه فکری به ذهنم خطور کرد.. برم جنگل؟ دیوانه شدی آروشا؟ تنهایی؟ یه کوچولو می مونم فقط.. بر می گردم.. قول میدم.. راهم و کج کردم و به سمت جنگل قدم برداشتم.. به ساعت مُچیم نگاهی انداختم.. خوبه ساعت شیش و نیمه. میرم و زودی میام.. هنوز وقت هست... یه کم راه رفتم تا به جنگل رسیدم.. داخل جنگل که پا گذاشتم بزرگیش، وحشتناک توی چشم بود.. از این بزرگی و تنهاییِ من فقط حسِّ ترس متولد میشد.. امّا زیبایی جنگل ترسِ توی وجودم و مغلوب می کرد.. تا چشم کار می کرد، رنگ سبز دیده می شد.. جنگل بدجوری با رنگ سبز به چشم می اومد.. یه کم دوییدم.. جلو تر که رفتم ایستادم و دستام و به هم کوبیدم: وای خدایا! چه خوشگله.. همه جا چشم می گردوندم.. یاد گرفته بودم که از طبیعت انرژی بگیرم.. در حال ذوقیدن بودم که یه خرگوش سفید و خوشگل دیدم.. بلند گفتم: ای جان! تپلِ من! اونجا چی کار می کنی بلا؟ لحنم و بچه گونه کردم و گفتم: میای بَگلِ (بغل) مامانی؟ دوییدم طرفش و خواستم بگیرمش ولی خرگوش هم به طرف دیگه ای دویید.. می دوییدم و بلند بلند می گفتم: وایسا جیگرِ مامان.. اونقدر دوییدم که نفسم بالا نمی اومد.. ایستادم و دستامو روی زانو هام گذاشتم. روی زانو هام خم شدم و نفس عمیق می کشیدم... سرم و بلند کردم و به اطراف نگاه کردم ولی خرگوشه نبود.. پام و با حرص روی زمین کوبیدم و گفتم: حالا می مُردی اگه می موندی تا نازت کنم؟ به اطرافم نگاه کردم.. وای خاک بر سرم. این جا کجاست دیگه؟ وای نه!!! یعنی گم شدم؟ نه پَ تازه پیدا شدی ذلیل مرده... سعی کردم به ترسم غلبه کنم.. نه آروشا نترس! راهم و کج کردم و تلاش کردم از همون راهی که اومدم، برگردم. یه بیست دقیقه ای می شد که داشتم راه می رفتم.. ایستادم و اطرافو از نظر گذروندم.. تا اطرافو دیدم، روی زمین افتادم و با ناله گفتم: وای خدایا! بدتر شد... دیگه امیدی نداشتم.. گم شدم.. به ساعتم نگاه کردم.7/5 بود. هوا تاریک شده بود.. با دستام صورتم و پوشوندم. نفس عمیق می کشیدم تا اشکام پایین نریزه.. صدای رعد و برق شنیدم. به آسمون نگاه کردم.. بارون شروع به باریدن کرد.. وای نه! فقط بارون و کم داشتم.. سرمو بین دستام گرفتم و به اشکام اجازه ی جولان دادم.. کاش گوشیمو بر میداشتم.. هر چند که فکر نکنم آنتن میداد.. بارون سیل وار می بارید.. زیر یه درخت نشستم و زانو هامو بغل گرفتم... مثل دیوانه ها فقط به روبرو خیره شده بودم.. مغزم انگار قصد همکاری باهامو نداشت... نمی دونستم باید چیکار کنم؟ جیغ بزنم؟ کسی صدامو نمی شنوه.. بلند شم و سعی کنم راه و پیدا کنم؟ فکر کنم این دفعه از همین جا از مرز ایران رد میشم... فقط می تونستم زار بزنم.. خدایا! اینجا تموم نشه! خواهش می کنم... اشکامو از روی گونه هام پاک کردم... باید راهو پیدا کنم. اینجا نمی مونم.. بلند شدم و راه افتادم.. دوباره به ساعتم نگاه کردم.. یه ربع گذشته بود.. نه دیگه نمیشه اینجا موند.. جلو می رفتم..ولی باید با خودم صادق باشم، اصلا نمی دونستم دارم کجا میرم...همین طور که داشتم می رفتم، صدایی شنیدم.. به اطرافم نگاه کردم.. صدا از پشت یه بوته شنیده می شد.. بوته تکون می خورد و به ترس من افزوده میشد... عقب عقب می رفتم.. خیره به بوته بودم و به عقب گام بر می داشتم که توی یه لحظه پام به یه چیزی گیر کرد و به داخل یه گودال فرو رفتم. حتی فرصت نکردم جیغ بزنم.. بعدش هم دیگه چیزی نفهمیدم.. با احساس دردِ وحشتناکی توی ساق پام چشمام و باز کردم.. کم کم همه چیز یادم اومد.. دوباره اشکام لرزیدن و صورتم و خیس کردن.. صورتم از درد جمع شده بود.. پام خیلی درد می کرد.. لبم و گاز گرفتم تا ناله نکنم.. سعی کردم از گودال بیام بیرون.. ولی درد پام امونم و بریده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمو گذاشتم بیرون گودال و وزنمو انداختم روی دستام تا بتونم از گودال خارج بشم. پای چپم و نمی تونستم تکون بدم.. به عبارت دیگه ترجیح میدادم اصلا تکونش ندم چون دردش نفس گیر بود. با کلی تلاش و بسم ا... گفتن تونستم خودمو بیرون بکشم.. اشکام تمومی نداشت.. بارون بند اومده بود و همه جای زمین گِلی بود.. تونیکم کاملا گِلی شده بود.. شلوارم که دیگه قابل استفاده نبود.. پای چپمو بی حرکت روی زمین دراز کرده بودم و آروم ماشاژش میدادم.. اشکام بدون اجازه می ریخت و من قدرتی برای مهارشون نداشتم.. اگه الان نمی ریختن، پس کی باید می ریختن؟ چرا نباید می ریختن؟ حداقل اشکام سبکم می کردن.. تصویر راد مدام جلوی چشمم بود.. با چشمای پر از اشکم به آسمون خیره شدم و زمزمه کردم الان داری چی کار می کنی راد؟ بغض داشت گلومو پاره می کرد.. حتی اشکام هم بغضمو از بین نمی برد... یعنی دیگه نمی بینمشون؟ بابام، مامانم، خاله، عمو ایرج و... و راد. دیگه نمی بینمشون؟ حس کردم صدای پا می شنوم.. قلبم در آستانه ی ایستادن بود.. از ترس، دیگه حتی گریه هم نمی کردم... به زور نفس می کشیدم.. با چشمای گرد شده به سایه ی مردی که در تاریکی به من نزدیک می شد خیره شده بودم.. خودمو روی زمین عقب می کشیدم... دیگه هیچ توانی نداشتم.. مغزم دیگه گنجایش نداشت.. صدای آشنایی که منو به اسم می خوند جونمو به تنم برگردوند... صدا خیلی آشنا بود.. خیلی آشنا...دوباره صدام کرد.. با صدایی که نگرانی رو فریاد میزد: آروشا... راد بود.. آره. صدای راده! نمی دونم با چه انرژی و توانی بلند شدم.. با همون پای چلاقم دوییدم طرفش و خودمو توی آغوشش انداختم... دستامو دور کمرش حلقه کردم. سرمو توی سینه اش مخفی کردم.. عطر تلخش عجیب بهم آرامش میداد... چند دقیقه ای بود که در آغوش راد بودم و به هیچ وجه هم حاضر نبودم ازش جدا بشم.. گریه می کردم و به وضوح می لرزیدم که یهو دستاش دور کمرم حلقه شد و منو سفت در آغوش نگه داشت.. با آرامش چشمامو بستم.. همون لحظه بود که همه چیز و فهمیدم.. دلیل لبخند های بی دلیلمو، دلیل ضربان دیوانه کننده ی قلبمو، دلیل آرامشمو... همه رو فهمیدم...از همه ی احساس های ناشناخته ام پرده برداشته شد... همه ی اینارو امنیت آغوشش بهم فهموند... من توی این آغوش امنیت و ارامش داشتم... صدای قلبشو می شنیدم و ذوق می کردم... رازِ قلبمو فهمیدم.. من عاشقشم. اینه رازِ قلبِ بی تابم.. منو از خودش جدا کرد.. با لحن مهربونی گفت: خوبی؟ این حرفش کافی بود تا دوباره چشمه ی اشکم بجوشه... میون گریه گفتم: نه.. پام درد می کنه.. لبخند قشنگی زد.. لبخندی که واسه ی اولین بار دیدمش و فهمیدم چقدر با لبخند خواستنی تر میشه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: آروشا، دیگه گریه نکن.. من الان پیشتم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واسم بس بود. همین یه جمله بس بود تا آروم شم. آرامشی بی نظیر قلبمو نوازش می کرد.. دستمو گرفت و گفت: بشین تا پاتو ببینم.. چقدر لحنش مهربون و گرم بود.. روی زمین نشستم و گفتم: پای چپم.. جلوم زانو زد. همون طور که سرش پایین بود و سعی داشت پامو ببینه، سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد.. دستش و گذاشت روی ساق پام... گرمی دستش، حسّ خوبی رو بهم منتقل می کرد.. همه ی وجودم، با گرمای وجودش گرم شد.. دستش و روی پام حرکت می داد.. نه! دیگه قلبم تحمل این همه گرما و هیجان و نداشت.. داشت پام و ماساژ می داد.. قلب منم داشت می ایستاد.. خدا خدا می کردم دستش و برداره.. حسّ خوبی بود. اما قلبِ عاشق من تاب نداشت.. من عاشقِ گرمای دستاش بودم امّا با این گرما قلبم هر لحظه بی قرارتر می شد..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستشو برداشت و سرشو بلند کرد: آروشا! پات ضرب دیده. چیز مهمی نیست. باید زودتر از اینجا بریم. باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو تکون دادم و گفتم: اوهوم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: می تونی راه بری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورم نمی شد. این راد مغرور بود که این قدر با من گرم و مهربون و دوست داشتنی صحبت می کرد و منو عاشق تر می کرد؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..کمکم کرد تا بلند شم.. کنارش آهسته و لنگون لنگون قدم برمی داشتم.. صدای قدم هاش توی این سکوت و وحشت فقط آرامش بود و آرامش بود و آرامش.. راد خیلی خاص بود .خیلی خاص.. در تمام لحظاتی که با نگرانی و مهربونی باهام صحبت می کرد و حالم و می پرسید، جدیّت و غرور خودشو هم حفظ می کرد، طوری که من کاملا مطیعش شده بودم.. بماند که چقدر از دیدن نگرانی تو چشماش ذوق مرگ می شدم.. این نشون می داد که حداقل من براش بی اهمیت نیستم.. من عاشق راد بودم و یقیناً داشتم عاشق تر می شدم.. همون طور که کنار راد قدم بر میداشتم به این فکر می کردم که من در کنارش چه بی نهایت قدرتمندم..کنار راد از هیچ کس و هیچ چیز واهمه نداشتم..بعد از یه ربعی که داشتیم راه می رفتیم، نشستم.. دیگه نمی تونستم ادامه بدم. درد پام زیاد شده بود و خستگی توی تنم حکمروا.. پیشونیمو روی دستم تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.. صدای گرم راد رو شنیدم: آروشا! خسته شدی؟ مسلماً راد تنها کسی بود که اسمم و اینقدر قشنگ صدا میزد..با چشمای پر از اشکم بهش نگاه کردم و گفتم: دیگه نمی تونم بیام.. اشکام سرازیر شدن. ادامه دادم: دیگه حتی یه قدمم نمی تونم بردارم.. دوباره یه لبخند آروم زد که باعث شد من متوجه چال کوچیکی که روی گونه ی چپش افتاد بشم..اومد و جلوم زانو زد. با انگشت اشاره اش نرم و آروم اشکام و پاک کرد..تو چشمام زل زده بود.. با پشت دستش روی گونه ام و نوازش میکرد.. تو چشماش خیره شده بودم.. این چشمای سبز منبع آرامشم بود.. قلبم یه روز با این کارات می ایسته راد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای گرمی گفت: آروشا! گریه نکن.. چیزی نمونده که از جنگل خارج بشیم.الان هم باید مسیر و ادامه بدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می خواستم بگم چه جوری؟ من که نمی تونم بیام. امّا فرصت نکردم تا لب باز کنم.. راد منو در اغوش کشید و راه افتاد..یه دستش دور کمرم حلقه شده بود و دست دیگه اش زیر پاهام بود و منو محکم در آغوش داشت.. همه ی وجودم از گرمای وجود راد، اتیش گرفته بود.. دستم و بلند کردم و دور گردنش انداختم. با این کارم راد از حرکت ایستاد و چشماشو روی هم گذاشت.. بعد از چند لحظه دوباره به راه افتاد.. متعجّب شده بودم.. امّا هرم نفس های گرم راد که توی صورتم پخش می شد، همه ی چی رو از ذهنم پاک می کرد... مست بوی عطر تلخش بودم.. آغوش راد پُر بود از این عطر تلخ و خوشبو.. سرم و روی شونه ی محکم راد گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا عطر تلخش و به عمق وجودم بفرستم.. من حاضر نبودم این آغوشو از دست بدم با وجود اینکه هیچ حقی هم نسبت به این آغوش نداشتم.. خودم و تسلیم گرمای آغوشش کردم و به خواب رفتم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح با صدای قشنگ امواج دریا چشمام و باز کردم.. اِ؟ چرا روی تختم؟ تا جایی که یادمه دیشب با راد توی جنگل بودم.. با یادآوری دیشب، لبخند بزرگی زدم..همه ی سختی های دیشب به تجربه ی آغوش راد می ارزید.. تو جام نیم خیز شدم که دیدم مامانم کنار تختم خوابیده... الهی سقط شی آروشا! ببین چقدر مامانت و آزار میدی.. حتما به خاطر من همه ی دیشب و بیدار مونده.. با دستم روی دستش و نوازش کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از رو تختم اومدم پایین و لنگون لنگون رفتم طرف پنجره که صدای مامان و شنیدم: آروشا! عزیزم بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ پات که درد نمی کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم و لبخندی تحویل مامان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: سلام. صبح بخیر! حالم خوبه.. پامم، درد که می کنه ولی نه زیاد! بابت دیشب هم عذر میخوام..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: نمی دونی دیشب چه حالی داشتیم. خدا راد رو نگه داره که پیدات کرد. پات و هم دیشب راد بست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پام نگاه کردم. آره راد پام و بسته بود.. یه دفعه خجالت کشیدم. مامان و بابا، عمو ایرج و خاله مهری من و دیشب توی بغل راد دیدن؟ وای چقدر بد!!! حالا مامان و بابای من ادمایی منطقی هستن.. بارها دیدن که من با سام، پسر عموم، رقصیدم اما نمیدونم چرا الان خجالت کشیدم. البته اینو بگم که سام مثل برادر نداشته ام می مونه. دلش هم پیش دختر خاله ی من، تهمینه گیر کرده... هی جوونی کجایی که یادت بخیر!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: مامان من میرم حموم یه دوش بگیرم! شما هم استراحت کن! معلومه دیشب خوب نخوابیدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: صبحانه میخوری آروشا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: نیکی و پرسش؟ بله میخورم! البته بعد از اینکه دوشم و گرفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از جانب مامان باشم، چپیدم توی حموم... وان و پُر از اب کردم و پریدم توش.. با اب داغ پام و ماساژ میدادم.. اینم یه یادگاری از این سفر..هه!! یه ساعتی می شد که توی حموم بودم.. چون هر اتاق حموم و دستشویی جداگانه داشت منم راحت بودم... همین طوری توی حموم داشتم واسه خودم مسخره بازی در می اوردم که از پشت در صدای مامان و شنیدم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: آروشا! یه ساعته اون تویی. داری چی کار می کنی؟ ضعف نکردی؟ بیا بیرون. واست صبحانه آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: باشه مامانم! اومدم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع رفتم زیر دوش و حوله ام و دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون... کو مامان پس؟ فقط سینی صبحانه رو روی میز گذاشته و رفته.. یه پیرهن زرد پوشیدم که کوتاه بود و آستین های سه ربعی داشت.. یقه اشم فقط یه کم باز بود.. یاد راد افتادم که همیشه سه تا دکمه ی بالای پیرهنش و باز میذاره.. فکر کنم میدونه من عاشق اون زنجیرشم که دور گردنشه...لبخند زدم و شلوار سفیدم و پام کردم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهای بلندم و بعد از خشک کردن روی شونه هام رها کردم.. روی تخت نشستم و صبحانه امو کامل و مفصل خوردم.. می خواستم سینی رو ببرم پایین و به همین بهونه راد و هم ببینم. امّا گوشیم زنگ خورد.. اگه دیشب می بردمش پام این جوری لنگ نمی شد.. هر چند که همچین بدم نشد.. خاک بر سرم کنن چقدر بی حیا شدم من!! گوشیم و برداشتم. اسم ماهدخت روی صفحه بود..چه عجب!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: به به ماهدخت خانوم!! چه عجب قابل دونستی و زنگ زدی! دیگه داشتم ازت نا امید می شدم دختر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: کم وراجی کن! سلام! خوبی؟ خیلی پر رویی به خدا! من الان به تو چی بگم؟ رفتی شمال و به من هیچی نگفتی. دانشگاه رو هم که پیچوندی. دیشب چرا گم شده بودی؟ تو به این گندگی مگه می شه گم بشی؟ حالا الان زنده ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اوهو! یواش سوال بپرس تا یادم بمونه و بتونم جوابت و بدم! آره الان زنده ام و فقط پام ضرب دیده! بعدشم هرچی باشم گنده تر از تو یکی نیستم! تو اینارو از کدوم گوری میدونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: دیشب به گوشیت زنگ زدم که مامانت جواب داد و همه چی رو تعریف کرد! خدا لهت کنه آروشا! بنده خدا خیلی نگران بود..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: دانشگاه چه خبر؟ خوش میگذره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: اوه اوه دانشگاه و که دیگه نگو! استاد جاوید بدجوری از دستت شکاره! عاشق دلخسته ات هم که در فراق یار داره می سوزه! فکر کنم یه ده-بیست کیلویی کم کرده بدبخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اَه! جاوید که بره بمیره! ازش بدم میاد!! اصلا کلا عادت داره به پاچه گیری!! بعدشم دفعه ی آخرت باشه از این پسره ی بوق حرف بزنی ها!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: حالا جاوید و، آره قبول دارم.. پاچه ی منم می گیره!! ولی این مجنون بدبختت چه گناهی کرده مگه!!؟وزن کم کرده ها!! بیچاره شده!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: ماهدخت! میشه از اون پسره ی چلمن صحبت نکنی!! خوبه میدونی من ازش بدم میاد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: دقیقاً چون بدت میاد، صحبت می کنم ازش. بعدشم چلمن بودنش مهم نی!! مهم دلشه که خفن بی قراره!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: صد سال سیاه نمیخوام بی قرار باشه!! همه رو برق می گیره، من و چوب کبریت سوخته!! می بینی تو رو خدا؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده های ماهدخت بدجوری رو اعصابم بود..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص گفتم: بخند!! بخند که عروسی به کوچه ی ما هم میرسه!! نوبت منم میشه که بهت بخندم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باخنده گفت: بابا یه کم باهاش راه بیا!! گناه داره!!! تو هر وقت با اون بیچاره صحبت می کنی، شبیه اژدها میشی!! یه کم باهاش مهربون باش تا اونم بتونه ازت خواستگاری کنه!!! تو الان داغی. نمی فهمی که داری می تُرشی!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: غلط کردی که من دارم می ترشم!! خوبه تو خودت از من دو ماه بزرگتری ها!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: بیچاره اگه بدونه تو چقدر ازش متنفری، از شعاع دو کیلومتریت هم رد نمی شه!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد از این حرف از خنده منفجر شد.. باحرص گفتم: مرگ!! ماهدخت نخند وگرنه لهت می کنم!! هرهر!! بهتر بذار رد نشه نکبت!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عطا پور سیف یکی از دانشجوهای دانشگاه بود که دست شیر برنج و هم از پشت بسته بود. حالا از شانس گند ما هم این آقا عاشق منِ بدبخت شده !!! اوف خدایا!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: راستی ماهدخت!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: چیه؟ چیزی شده؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: چیزی که نشده!! یعنی خب در واقع چرا!! یه چیزی شده!! اوم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: اه.. بگو دیگه ذلیل شده!! جونم به لبم رسید. نگران شدم!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: مگه یاد داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت گیج پرسید: چیو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: نگران شدنو!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: اوه خدایا!! نه پَ. فکر کردی همه مثل خودت بی عارن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: من شاگرد توام!! ولی نه نگران نباش!! وقتی برگشتم، میگم برات!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: باشه!! پس دیگه گم شو!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعدم قطع کرد!! عجب ادم پرروییه!! گوشی رو قطع کردم و سینی رو برداشتم تا ببرم! یه شال سفید روی سرم انداختم و رفتم پایین.. به پایین پله ها که رسیدم، خاله دویید طرفم و سینی رو ازم گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله: عزیزم حالت خوبه؟ بده سینی رو به من! تو چرا زحمت میکشی خوشگلم؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه ی این حرفا رو با بغض گفت. اشکش رو با سر انگشتم پاک کردم و گفتم: قربونتون برم!! بله خوبم. گریه نکنید ها!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله: برو عزیزم!! برو بشین. خودت و اذیت نکن!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گونه ی خاله رو بوسیدم و رفتم روی مبل نشستم!! بابا اومد طرفم و بغلم کرد..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: خوبی دخترم؟؟ خیلی نگرانت شده بودیم!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم: صبح بخیر!! معذرت میخوام.. حالم خوبه باباجون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا روی پیشونیم یه بوسه ی پدرانه کاشت و گفت: مهم نیست!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر خوشحال بودم که کسی سرزنشم نمی کنه!! و در عین حال چقدر ناراحت بودم که با کار احمقانه ام نگرانشون کرده بودم!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو و راد کنار بابا نشستن. عمو با لبخند نگام می کرد. راد هم دوباره اخم کرده بود.. اما چشماش اصلا عبوس نبودند!! شاید بشه گفت چشماش از خوشحالی برق میزنن!! نمیدونم شاید خیالاتی شدم!! مامان و خاله به جمعمون اضافه شدند.. مامان به بابا گفت: وسایلا رو جمع کردیم. کی راه می افتیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زودتر از بابا پرسیدم: مگه میخوایم بریم؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو گفت: آره عموجان! ایشالا بعد از ظهر راه می افتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب گفتم: چرا؟ مشکلی پیش اومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله گفت: نه عزیزم. مشکلی پیش نیومده. باید زودتر به کارای عروسی برسیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مبهوت پرسیدم: چی؟ عروسیِ کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان جوابم و داد: عروسی ترلان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه شاخ در آوردم: جدی؟ ترلان هم ازدواج کرد؟ ولی چرا این قدر بی سر و صدا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: پاشو آروشا! وسایلت و جمع کن که بعد از ظهر راه می افتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب باشه ای گفتم و رفتم بالا. ترلان خواهر تهمینه است. دختر خاله ی من. می دونستم خاله مهری شونم دعوتن! چون همه ی فامیلای ما خانواده ی همایون رو به خوبی می شناسن و روابطی بسیار صمیمی با هم دارن. داشتم می رفتم توی اتاق که صدای قدمهایی رو پشت سرم شنیدم. برگشتم و راد رو دیدم. ناخود اگاه دستگیره ی در رو رها کردم و به طرفش رفتم. سرش و بلند کرد و نگام کرد. توی نگاهش حالت خاصی حس می شد که نمی تونستم بفهمم چیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوش ایستادم. توی چشمام نگاه کرد. هنوزم تابِ اینو ندارم که تو چشمام زل بزنی راد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب باز کردم: می خواستم بابت دیشب ازت تشکر کنم راد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همچنان توی چشمام نگاه می کرد: تشکر لازم نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: تو جونم و نجات دادی! راستش دیگه امیدی نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: چرا تنهایی رفتی جنگل؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: خب.. راستش کنجکاو بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: بهتره دیگه کنجکاوی نکنی، چون توی دردسر می افتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رفت. جنبه ی تشکر هم نداری! هر چند که من عاشق همین غرور و جدیّتت شدم. رفتم توی اتاق. عجب سفر مسخره ای شد ها! همش دو روز؟ تازه با احتساب اینکه من یه روزش و کلا گم شده بودم. ای ترلان خدا ذلیلت کنه! فقط منتظر بودی که ما بریم مسافرت و بعد اعلام کنی که خبر مرگت، میخوای شوهر کنی؟ وسایلام و با حرص جمع کردم و رفتم پایین. بعد از ناهار همگی سوار ماشین ها شدیم و راه افتادیم به سمت تهران. موقع خداحافظی همه ی غم های دنیا ریخت توی دلم. خودمم تعجب کرده بودم که این قدر دلتنگ راد شده بودم. اونم به این زودی! هنوز نرفته بود ولی دلتنگش شده بودم. خدایا! من عاشق شدم یا دیوانه؟ با خاله و عمو خداحافظی کردم و به راد رسیدم. با غم بهش نگاه کردم و فقط خیلی آروم گفتم: خدافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونم ناراحت بود ولی نمیدونم از چی. راد هم مثل من به گفتن یه خداحافظ قناعت کرد. وارد خونه شدیم. ساکمو برداشتم و رفتم توی اتاقم. می تونستم حدس بزنم که قیافه ی مامان و بابا از تعجب چه شکلی شده. خودمم دست کمی از اونا نداشتم. منم متعجب شده بودم. لباسام و عوض کردم. یه دامن سبز که تا روی زانوم بود رو پوشیدم به همراه تاپ هم رنگش. موهامو بالای سرم جمع کردم. ولی با این حال تا زیر کمرم می رسید. گوشیم و برداشتم و رفتم تهِ باغ. تهِ باغ پاتوقم بود. از بچگی اینجا خلوت می کردم. صندلی گذاشته بودم و خیلی قشنگ آراسته بودمش. روی صندلی نشستم و به صورتم دست کشیدم. خدای من! صورتم خیس از اشک بود. من تموم این مدّت از دلتنگی راد داشتم اشک می ریختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلتنگی؟ برای چی دلتنگی؟ فقط چند دقیقه است که من ازش خداحافظی کردم. از ته باغ ماشین بابا رو دیدم که از باغ خارج شد. میدونستم داره میره شرکت. اشکام بند نمی اومدن. زنگ زدم به ماهدخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: بَه سلام شپش خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: ماهدخت! بیا اینجا. اومدیم خونه. بلند شو بیا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: آروشا؟ چرا داری گریه میکنی؟ باشه. باشه میام. فقط گریه نکن. خب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: باشه. منتظرتم. زود بیا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و قطع کردم. خوشحالم که ماهدخت میاد.. دیگه گریه نمیکنم. مدتی رو منتظر شدم. متوجه شدم که در خونه باز شد و ماهدخت اومد داخل. دوییدم طرفش و بغلش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: سلام ماهدختِ خودم. چطور مطوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: تو حالت خوبه؟ همین الان داشتی گریه میکردی ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: خوبم. جریان داره. بیا بریم تهِ باغ تا بگم برات.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پاتوق تنهایی هام رسیدیم. فقط ماهدخت از اینجا خبر داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: خب بنال ببینم واسه ی چی قاط زدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: ماهدخت! من.. من..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: وای آروشا! چرا استارت میزنی؟ حسابی آب روغن قاطی کردیا! بگو دیگه. جونمو به لبم رسوندی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: خجالت می کشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: بلدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: چیو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: خجالت کشیدنو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: باید بهت بگم که همه مثل خودت بی حیا نیستن! بعدشم بار اخرت باشه که حرفای منو تقلید می کنی ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: اوهو! پس قضیه ناموسیه؟ بگو دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: خب زبون به دهن بگیر تا بگم دیگه. اصلا نمیذاری من زر بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: بزن دخترم. کی جلوتو گرفته؟ زرتو بزن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو انداختم پایین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: ماهدخت! من عاشق شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: آره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: کوفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: مگه تو همون کسی نبودی که به عشق ایمان نداشتی؟ یادم میاد همه ی عاشقا رو خاک بر سر می نامیدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: مهم الانه که دلمو دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: اوهوکی! اولا که خجالت بکش. دلمو دادم یعنی چی؟ دختر هم دخترای قدیم. دوم: چه حرفایی می شنوم. هم دل و دادی هم عقلو! سوم: حالا آقا کی هست که دل دختر منو برده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: برای اون موارد اول و دومت باید بگم که به موقعش جوابتو میدم. اسمش راده. پسر عمو ایرج و خاله مهری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: برادر همون دختره ای که ازش بدت می اومد؟ اسمش چی بود؟ اها رزا..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اره. همونه. اینارو بی خیال ماهدخت.. من از احساس راد نسبت به خودم هیچی نمیدونم. نمیدونم دوسم داره یا نه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: مگه میشه کسی همچین هلویی رو ببینه و دل بهش نده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: راد خیلی مغروره ماهدخت. هیچی بروز نمیده..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: تو نباید انتظار داشته باشی که راد همین اولِ بسم ا... بیاد و بگه وای آروشا میمیرم برات. اگه توی کاراش دقیق بشی شاید یه چیزایی دستگیرت بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می فهمی که؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: نه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: خب پس خسته نباشی. منظورم اینه که تو باید از رفتارهای راد بفهمی که دوستت داره یا نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: چه جوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: تو با این ای کیو چه جوری زنده موندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: حرف مفت نزن ماهدخت. تا حالا عاشق نشده بودم که بدونم چی به چیه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: ببین توجه کردن یه پسر به یه دختر میتونه نشونه ی علاقه باشه.. مثال میزنم. پسری روی یه دختر تعصب و غیرت داره این میتونه معنی علاقه داشته باشه.. عاشقا متوجه کوچکترین تغییر در ظاهر عشقشون میشن.. اینم می تونه یه ملاک برای تشخیص علاقمندی باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکون میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: افرین. یاد داریا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشکوک به ماهدخت خیره میشم. صورتمو به سمت دیگه ای برمیگردونه و میگه: حرف الکی نزن! آروشا فکرای بد بکنی من میدونم و تو ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه ای بالا انداختم و با یه لبخند گفتم: برو.. برو. اینقدر خالی نبند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: تقصیر منه. دیگه اطلاعات گوهربارم و نمیگم بهت. بیا و خوبی کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: باشه بابا. تورو خدا گنجینه ی علم بی کرانت و از من قایم نکن وگرنه تا آخر عمرم در جهل و نادانی میسوزم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: تو یه باردیگه از من یه چیزی بخواه پوستت و می کَنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شیطنت ابروهامو بالا انداختم و گفتم: خیالت راحت. دیگه ازت چیزی نمیخوام. این همه ادم باتجربه توی خیابون ریخته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شدم و به سمت خونه گام برداشتم. ماهدخت از پشت سرم داد زد: هوی کجا راهت و کشیدی و داری میری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه برگردم داد زدم: اگه خواستی بیا..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ماهدخت یه دو ساعتی صحبت کردم و بعد هم ماهدخت ازم خداحافظی کرد و به خونه اشون برگشت.. از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم. صدای مامان و لیلی جون می اومد. فکر کنم پاتوقشون اینجاست.. با یه حرکت پریدم روی اپن و چهار زانو نشستم.. مامان چشم غرّه ای بهم رفت که من درجوابش با لبخند شونه هامو بالا انداختم. بنده ی خدا مامانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: لیلی جونم، میشه یه چیزی بدی من بخورم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی جون: کیک شکلاتی میخوری عزیزم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اوف.. عاشقشم. بله میخوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی جون در حالی که می خندید کیک رو جلوم گذاشت و گفت: از دست تو وروجک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گفتم: میسی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی جون لبخندی زد و به کاراش مشغول شد. به سمت مامان برگشتم و گفتم: مامی، عروسی ترلان دقیقا کی برگزار میشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: دوشنبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با انگشتام شروع کردم به شمردن. امروز چهارشنبه است. یعنی 5 روز دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: حالا شوهرش کی هست؟ من میشناسمش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: پسر عموش پژمان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:نه! خبر دیگه ای هست بگین تورو خدا. احساس می کنم الان فقط من غریبه ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: گلایه نکن آروشا. خودت نپرسیدی. آروشا از روی اپن بیا پایین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: جام خوبه مامان. حالا من کی برم خرید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: امروز خاله مهری زنگ زد و گفت فردا راد و رزا میان دنبالت تا برین خرید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: نه. من نمی تونم رزا رو تحمل کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: اگه میخوای نری، خب نرو. ولی بدون من وقت ندارم به کارای تو برسم و همراه تو بیام خرید. خاله شبنم(مامان ترلان) نیاز به کمک داره..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: باشه. چاره ای نیست دیگه.. مجبورم برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا دلم پر میکشه برای دیدن راد ها! ولی خب آدم توداریَم من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ماهدخت از دانشگاه خارج شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: میخوام جاوید و بکُشم. چرا اینقدر به من گیر میده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: عُقده ایه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اینم از بدبختیِ منه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: ولش کن بابا. آروشا من باید برم. نمیدونم الان چه موقعِ مهمون داریه. این مامان منم خیلی خجسته دله ها..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: باشه برو.. خدافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهدخت: قربونت. خدافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم راه خودمو میرفتم که احساس کردم یه کسی داره صدام میزنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خانوم یزدانی! خانوم یزدانی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت صدا برگشتم و در کمال بدبختی و بدبیاری، عطا پورسیف و دیدم. با اکراه ایستادم و گفتم: بله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پورسیف: حالتون خوبه که؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکون دادم.. لبخندی زد و گفت: راستش یه عرض دارم خدمتتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: بفرمایید. میشنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پورسیف: نه خب.. نمیشه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چرا نمیشه؟ اگه کاری دارید، بگید. گفتم که گوش میدم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پورسیف: راستش اینجا.. چه جوری بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: من منتظرم آقای پورسیف. لطفا زودتر امرتون و بفرمایید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پورسیف: مکان، مناسب نیست. اگه اجازه بدید بریم یه جای دنج و آروم. مثلا یه کافی شاپ. هم محیط خلوتیه، هم من میتونم حرفامو باهاتون بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: حرفاتون در چه موردیه آقای پورسیف؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پورسیف: اینجا نمیشه گفت. اگه اجازه بدید..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون وقت اگه اجازه ندن، چی میشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تعجب کردم. این کیه دیگه؟ هنوز جواب سوالم و نگرفته بودم که احساس کردم دستم از مچ قطع شد.. دست قدرتمندی، مچ دستم و محکم گرفته بود.. سرمو بلند کردم و راد رو دیدم.. چرا اینقدر عصبانیه؟ ابروهاشم که بد تراز همیشه در هم گره خورده.. فشار دستش و بیشتر کرد. ناخود اگاه یه آخ گفتم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پورسیف: جنابعالی؟ به جا نیاوردم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عجب اعتماد به نفسی داره ها! برو گمشو دیگه.. وگرنه مادرت باید حلواتو بخوره.. راد روی یه انگشت بلندت میکنه جوجه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد عصبانی گفت: اینو من باید از شما بپرسم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم خیلی درد میکرد.. اشک توی چشمام جمع شده بود.. با عجز رو به راد گفتم: راد دستمو ول کن! شکوندیش..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشماش و توی چشمام دوخت.. نمیدونم چی توی نگاهم دید، که دستش و باز کرد و آروم تر شد. اما همچنان اخم داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفتم، خودم معرکه رو تموم کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: آقای پورسیف، متاسفم. من وقت ندارم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راهم و در پیش گرفتم. راد دنبالم می اومد. صداش و از پشت سرم شنیدم: وایسا آروشا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایستادم.. اومد و روبروی من ایستاد..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راد: چرا اینطوری می کنی؟ راهتو کشیدی و داری میری..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آروم گفتم: دستم درد میکنه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به همراه این حرف، یه قطره اشک از چشمم چکید..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.