رمان تنهام نذار به قلم فرزوان 70
ساغر تک دختر خانواده ایه که همراه داییش در کنار هم زندگی میکنن…یکی از دوست های دایی ساغر به اسم عماد که دانشجوی سال آخر پزشکی وشهرستانی هم هست به دلیل پیدا نکردن خوابگاه مجبور میشه طبقه بالایی خونه همراه دایی ساغر یه مدتی زندگی کنه تا جایی روبرای اسکان پیدا کنه…ساغر پشت کنکور تجربیه ویکی از آرزوهاش اینکه پزشک بشه…اومدن عماد به زندگی ساغر ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۷ دقیقه
متعجب گفتم:
-مگه کجایی که یخ زدی؟
-دم در آموزشگاه
گوشی رو توی دستم جابجا کردم:
-خب بشر مگه مرض داری بیرون وایسادی...برو تو دیگه
-جون ساغی فقط منتظر اجازه تو بودم...بابا حوصله سوال جوابای آقا رو نداشتم...الان باز میگه"خانوم امینی...خانوم حمیدی نیومد؟چرا دیر اومد؟باهاش حرف زدی؟"اوففففف...خدا به ما که از شانسا نمیده...به توء الاغ میده که تو هم جفتک میندازی واسش!
-الی زبانت خوبه؟
-زبانم؟منظورت چیه؟
-هیچی...میخوام ببینم معنی"گت لاس"به انگلیسی رو بلدی یا نه!
جیغش در اومد:
-خودت گت لاس بی ادب!
خندیدم و گفتم:
-همینه که هست عسیسم...به اون سیریشم همین رو بگی تمومه!
-آخه بدبختی من اینه که تو ذات خودت رو پیش اونا رو نمیکنی که!پیش اونا مودب میشی!
به ایستگاه رسیده بودم.همونطور که پیاده میشدم گفتم:
-به این میگن سیاست گلم...
کنار در ورودی آموزشگاه دیدمش.گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم.نگاهی به گوشیش انداخت و دوباره شمارمو گرفت.رد تماس زدم.درست پشت سرش که رسیدم نزدیک گوشش بلند گفتم:
-سلام
از ترس تکونی خورد و گوشیش از توی دستش لغزید و روی زمین افتاد...با اخم توی سرم زد و گفت:
-دیوونه الاغ....ترسوندیم...چته مثه جن ظاهر میشی؟؟؟
صورتش رو محکم ب*و*سیدم و گفتم:
-خرابتم الی جــــــــــــون...کاش از این صحنه فیلم میگرفتما....
خم شد و گوشیش رو برداشت:
-به خد این مُعینی کم داره...آخه من موندم عاشق چیه تو شده؟...اخلاق صفر...دستپخت زیر صفر...فقط چپ میری راست میری به خود میگی خانوم دکتر!
-پس چی فکر کردی؟...درضمن معینی بیخود کرده با عمه ش...اون هنوز پشت لبش سبز نشده واسه منم تیریپ عاشقی برداشته؟!
-میگم خری نگو نه...خوبه همسن خودته ها...باباش از اون خرپولاس...اگه میبینی دانشگاه آزاد نمیره به خاطر اینه که از اون خرخونای کلاسشون بوده...میگه فقط دولتی!
-خب حالا هی "خر خر"میکنی واسم...بریم تو دیگه
-وای آره....بریم تو یخ زدم!
جلوی کلاس شیمی ایستادیم...از توی پنجره نگاهی به داخل کلاس انداختم...استاد اومده بود...آقای سبحانی که زیادی توی ساعت رفت و آمد حساس و مقرراتی بود.پوفی کردم و وارد شدم.میدونستم الان حرف همیشگیش رو میزنه:
-خانوم حمیدی این چه وقت اومدنه؟
-سلام عرض شد استاد...
عینک بزرگش رو روی بینی جابجا کرد:
-سلام...دفعه آخر باشه....بفرمایید
-چشم...حتما
همراه هم به سمت دو صندلی خالی کلاس رفتیم و نشستیم که از اقبال خوب من جای من درست پشت سر"فرشاد معینی"بود...تقریبا توی تمام کلاسها با هم همکلاسی بودیم.از زمانی که توی این آموزشگاه ثبتنام کرده بودم میشناختمش...ظاهر خوبی داشت...اما زیادی بچه بود...همیشه یه جوری خودش رو به من نزدیک میکرد تا بلکه از علاقش بگه اما وقتی بی اعتناییهای منو دید دست به دامن الناز شد...بهش میگفتیم"سیریش"چون واقعا مثل کنه به آدم میچسبید...من شاید سر کلاس مزه پرونی میکردم یا با همکلاسیهام راحت بودم اما به هیچ چیز جز درسم فکر نمیکردم...از نظر من هیچ پسری ارزش اینو نداشت که بخوام وقت و فکرم رو بهش اختصاص بدم...برای من فقط و فقط آینده کاریم مهم بود و بس!
سعی کردم تمام حواسم به درسم باشه...میخواستم امسال دیگه با رتبه خوب و البته دانشگاه خوب قبول بشم...اگه امسالم قبول نمیشدم قیدش رو میزدم...درسته که پدرم از لحاظ مالی تأمینم میکرد اما خودم دوست نداشتم دانشگاه آزادی باشم...من همه چیزهای خوب رو با هم و در کنار هم میخواستم...پزشکی اونم توی بهترین دانشگاه...
وسایلمو جمع کردم و از روی صندلی بلند شدم...کیفم رو روی دوشم انداختم که سر و کله سیریش پیدا شد:
-سلام
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم:
-سلام...امری بود؟
-فکراتو کردی؟
ابرویی بالا انداختم و به چشمای سبزش خیره شدم:
-فکر؟در مورد؟؟؟
-من دیگه!
پوزخندی زدم و گفتم:
-به چیه تو باید فکر کنم جناب؟دو بار بهت خندیدم فکر کردی خبریه؟!...تو چرا نمیخوای بفهمی...بابا جان من نه اهل دوستی با همجنسای توأم نه اهل هیچ کار دیگه!
جلوتر اومد:
-خب...خب منم قصدم دوستی نیست!
پوزخندی روی لبم نشست:
-تو رو خدا؟؟؟نگو قصدت ازدواجه که خندم میگیره!
ناراحت شد و گفت:
-آخه چرا اینجوری میکنی ساغر؟
انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم:
-اولا ساغر نه و خانوم حمیدی...دوما تو از نظر من خیلی بچه ای...حالاحالاها مونده تا به سن ازدواج برسی...منم آدم طاقت داری نیستم که بخوام به پات بمونم!
-چرا بهم اجازه نمیدی خودم رو به تو بشناسونم؟باور کن من اونی که تو فکر میکنی نیستم سا...خانوم حمیدی!
-ببین آقای همکلاسی...خلاصت کنم...من اصلا راجب تو فکر نمیکنم...ازت ممنون میشم اگه دیگه اینقدر این موضوع رو مطرح نکنی وگرنه مجبور میشم علیرغم میلم از اینجا برم!
بعد دست الناز رو گرفتم و از آموزشگاه بیرون زدم.ظهر بود و هوا کمی نسبت به صبح گرمتر شده بود.وقتی توی پیاده رو رفتیم الناز گفت:
-حقش نبود اینجوری دلشو بشکنی ساغر!
د
۱۳ ساله 00خوب بود
۳ ماه پیشزهرا
۴۷ ساله 00خوب بود
۶ ماه پیشدخملک
00اصلا دوسش نداشتم همش گریم گرفت همس بدبختی یاداوری میکرد لهم
۹ ماه پیشفاطمه
00چرت همه صحنه ها تکرار بودن اصلا شخصیت ها آدمو جذب نمیکردن
۱ سال پیشسحر 34
00قشنگ بود
۱ سال پیشفاطیماه
۳۰ ساله 00عالی
۱ سال پیشسارا
۲۱ ساله 00به نظر من همه رمان های این برنامه جذاب است ولی خواهشن به در خواستهایمان هم جواب بدهید
۲ سال پیشآیدا
۳۹ ساله 10زیبا بود ولی آخرش رو خیلی جمع کرد میشد پیچ و تاب داد و روند رو جور دیگه ای ادامه داد ولی در کل زیبا بود
۲ سال پیشدلارام
01واقعا به نظرم آخرش بد تموم شد اصلا عشقشون رو ندیدیم کنار هم، بعدشم وقتی ساغر اعتراف کرد و عماد اونجوری خوردش کرد خیلی ناراحت شدم اما درکل رمان خوبی بود
۲ سال پیشفربد
00خوب و سرگرم کننده.... .....
۲ سال پیشالهام
۳۰ ساله 00بدک نبود
۲ سال پیش.
01آبکی بود،خیلی روند داستان تند بود دختره یهو عاشق شد😐
۲ سال پیشدکتر آینده
00بسیار زیبا بود دم نویسنده گرم
۲ سال پیشنازنین زهرا
۱۵ ساله 00به نظر من از اینکه بری اعتراف بکنی که دوسش داری و غروت زیر پا بزاری خیلی بدم میاد غرورمو بشکنم ولی رمان خوبی بود
۲ سال پیش
شروق
۱۹ ساله 00عالی بود😍