ساغر تک دختر خانواده ایه که همراه داییش در کنار هم زندگی میکنن…یکی از دوست های دایی ساغر به اسم عماد که دانشجوی سال آخر پزشکی وشهرستانی هم هست به دلیل پیدا نکردن خوابگاه مجبور میشه طبقه بالایی خونه همراه دایی ساغر یه مدتی زندگی کنه تا جایی روبرای اسکان پیدا کنه…ساغر پشت کنکور تجربیه ویکی از آرزوهاش اینکه پزشک بشه…اومدن عماد به زندگی ساغر ...

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۷ دقیقه

مطالعه آنلاین تنهام نذار
نویسنده : فرزوان 70

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

ساغر تک دختر خانواده ایه که همراه داییش در کنار هم زندگی میکنن…یکی از دوست های دایی ساغر به اسم عماد که دانشجوی سال آخر پزشکی وشهرستانی هم هست به دلیل پیدا نکردن خوابگاه مجبور میشه طبقه بالایی خونه همراه دایی ساغر یه مدتی زندگی کنه تا جایی روبرای اسکان پیدا کنه…ساغر پشت کنکور تجربیه ویکی از آرزوهاش اینکه پزشک بشه…اومدن عماد به زندگی ساغر ...

گرم و دلپذیر داخل خونه سرمای پاییزی رو از تنم بیرون کرد…بوی قورمه سبزی مادرم کل خونه رو برداشته بود...نفس عمیقی کشیدم و کفشامو از پا درآوردم و به سمت آشپزخونه رفتم...پدر اسم آشپزخونه رو گذاشته بود"مقر حکومتی"چون وقتایی که مادر میخواست غذا درست کنه اجازه ورود به هیچ کس رو نمیداد البته بیشتر به خاطر ناخنک زدنای من و دایی سهراب بود که وردمون قدغن شده بود و فقط پدرم بود که با ترفندای خاص خودش اجازه ورودش صادر میشد.کیفم رو روی میز ناهارخوری که روبروی اُپن آشپزخونه بود انداختم و به مادر که هنوز متوجه من نشده بود و داشت سالاد درست میکرد گفتم:

-سلااااام عشـــــــقم!

مادر از صدای ناگهانیم لرزید و با اخمی چاقو رو روی میز انداخت:

-باز تو بی سروصدا اومدی ورپریده؟!

جلوی ورودی ایستادم و با خنده گفتم:

-قربونت برم من...جون خودم در رو محکم بستم...شما از بس با عشق واسه آقاتون غذا درست میکنی دیگه متوجه اطرافت نمیشی عسیسم!

مادر با لبخندی دوباره چاقو رو به دست گرفت.وارد آشپزخونه شدم و گفتم:

-آی آی آی!!!باز اسم آقاتون اومد و سرخ و سفید شدی ها!

نزدیکش که رسیدم صورتش رو ب*و*سیدم و گفتم:

-خب بگو ببینم...حالا این آقای عاشق پیشه که دل دخمل منو برده کجاس؟هنوز نیومده؟؟؟

¬-کم زبون بریز بچه...برو لباساتو عوض کن تا بابا و داییتم بیان

-کجا هستن این آقایون؟

-بابات رو فرستادم خرید کنه...سهرابم همراش رفت!

-آهااااان...

بعد سریع خیاری رو که بدجوری بهم چشمک میزد رو از توی ظرف برداشتم و پا به فرار گذاشتم.مادرم دادی زد و گفت:

-مگه دستم بهت نرسه بچه!

اما من همونطور که خیار رو توی دهنم گذاشته بودم کیفم رو برداشتم و به اتاقم رفتم.با دیدن اتاق نامرتبم آه از نهادم دراومد.از وقتی که کلاس کنکور میرفتم اتاق نازنینم تبدیل به بازار شام شده بود...شبها از خستگی روی کتابها خوابم میبرد...حوصله مرتب کردن وسایلمو نداشتم چون این وضع نه مال یکی دو روز که مربوط به دو سه ماه میشد یعنی از وقتی که کنکور قبول نشده بودم و تصمیم گرفتم به کلاس برم.جلو رفتم و از بین انبوه کتابها و ورق پاره هام گذشتم.کیف روی میز تحریرم انداختم و خودمم روی تخت ولو شدم.امروزم از کلاس کنکور برمیگشتم.یه روز خسته کننده دیگه داشت به اتمام میرسید...هنوز تا کنکور سال بعد خیلی زمان باقی مونده بود اما خسته شده بودم علتشم این بود که اصلا نمیتونستم درسایی رو که قبلا خوونده بودم دوباره مرور کنم.

از روی تخت بلند شدم و حوله حمامم رو برداشتم.چشمام فقط با دوش آب گرم باز میشد.توی حمام اتاقم رفتم و بعد از درآوردن لباسام توی وان نشستم.اول از داغی آب بدنم گر گرفت اما بعد آروم شدم...گرمای آب باعث شد چشمام رو ببندم تا خستگی از تنم بره...همین امروز دبیر زیست بهم گفت

"خانوم حمیدی تو با این انگیزه و درس خووندت...هنوزم میخوای پزشکی قبول شی؟"

همه میدونستن که من به عشق پزشکی دارم درس میخوونم…از بچگی برعکس بقیه بچه ها که از آمپول و دکتر میترسیدن من عاشق این کار بودم و گاهی میشدم خانوم دکتر عروسکهام...

از یادآوری آرزوی دوران کودکیم لبخندی روی لبم نشست.پدر توی خونه همیشه"خانوم دکتر"صدام میکرد...پدرم"مجید حمیدی"مسئول قسمت تولید یکی از کارخونه های شهر بود و مادرم"ستاره کرمانی"خانه دار بود.هردوشون اصالتا اهل کرمان بودن که بعد از ازدواج به تهران اومدن.متأسفانه توی زلزله تمام خانواده شون رو از دست میدن و فقط دایی سهراب زنده میمونه که بعد از این اتفاق همراه پدر و مادرم زندگی میکرد.اوضاع روحی هرسه شون خراب بود...مادر به کلی شوکه شده بود...دایی که هفت سالش بود وضعیت بهتری نداشت.تنها پدر بود که روحیه خودشو نباخته بود و خانواده رو به زندگی برگردوند.حالشون با به دنیا اومدن من کم کم بهتر شد...اینقدر که پدرم میگفت"زندگی دوباره ستاره و سهراب رو مدیون توأم"دایی در حال حاضر بیست و چهار ساله و مهندس معمار بود و توی طبقه دوم خونه ویلایی ما زندگی میکرد...و من...ساغر حمیدی تک فرزند این جمع کوچیک و مهربون بودم...دختری شر و شیطون که از سر به سر گذاشتن دیگران لذت میبردم...با همه راحت برخورد میکردم اما به هیچکس اجازه ت*ج*ا*و*ز به حریم خصوصیم رو نمیدادم...هجده سالم بود و ظاهری معمولی داشتم.قدم به زور به 160میرسید...لاغر اما خوش پوش بودم.صورتی گرد و سفید با موهایی بلند و مشکی داشتم...ابروهایی کشیده و پیوندی که بهشون دست نزده بودم و همون حالت دخترونه رو داشتن...چشمام قهوه ای روشن و کمی درشت بودن که به بینی گوشتی و لبهای پهنم میومد...تنها ویژگی خوب صورتم چالی بود که موقع خندیدن روی گونه راستم مینشست و به چهره م جذابیت میداد.به قول پری یکی از همکلاسیهام که بهم میگفت"تو بیشتر از اینکه خوشکل باشی جذابی"

با شنیدن جیغ مادر و خنده های بلند دایی سهراب چشمام رو باز کردم.میدونستم دایی هم مثل من دست به شیطونی زده...بیچاره مادر چی میکشید از دست ما...

بلند شدم و بعد از به تن کردن حوله از حمام بیرون زدم.بعد از سشوار و خشک کرن موهام سارافان کلاهدار سبز رنگی که عکس دو تا خرس روش بود به همراه ساپورتی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.

دایی و پدر توی هال بزرگ و م*س*تطیلی شکل خونه روی مبل نشسته بودن و مادر هم داشت میز شام رو میچید...به سمتشون رفتم و سلام کردم که نگاه هردوشون به سمتم برگشت.پدر لبخندی زد و گفت:

-سلام خانوم دکتر...خسته نباشی

-مرسی شمام همینطور

دایی-سلام شیطون...چطوری؟

کنارش نشستم و گفتم:

-خوبم...مشغول دعاتم خان دایی جان

دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت:

-تو باز آبجی منو اذیت کردی آره؟

متعجب گفتم:

-شما از کجا فهمیدی؟

-از اونجایی که تا یه دونه گوجه از روی سالاد برداشتم جیغش دراومد و گفت"حقا که حلال زاده به داییش میره"

خندیدم و گفتم:

-آخه نمیدونی که دایی چقدر ناخنک زدن مززززه میده به دهنم!

مادرم نزدیک ما شد و گفت:

-چرا نمیدونه؟میدونه...خوبشم میدونه...خودتم به همین رفتی دیگه...حالام بیاید شام

هر سه از حرف مادر خندیدیم و به سمت میز رفتیم.نگاهی به سالاد و بعد به دایی انداختم.اونم داشت منو نگاه میکرد.دوباره صدای خندمون به هوا شلیک شد...مادر سری تکون داد و گفت:

-دختره از بس سرش تو کتابه خل شد رفت!

پدر مقابلش نشست و گفت

-بذار خوش باشن خانوم...جوونن دیگه...

مادر با اخمی تصنعی گفت:

-یعنی بنده پیرم دیگه؟!

پدر به نشانه تعظیم کمی خم شد و گفت:

-شما تاج سر منی عزیزم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که موجب سرخ شدن مادر و خنده دوباره ما شد...همیشه از غذا خوردن لذت میبردم...نه به خاطر خوشمزه بودنش بلکه به این دلیل که هر لقمه ای میخوردم همراهش عشق و محبت خانوادمم باهاش فرو میرفت.بعد از شام وقتی که میخواستم ظرفای جمع شده رو بشورم مادرم مانع شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیزحمت برو بیرون...یه بار خواستی کمک کنی کلی ضرر زدی بهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اِ مامان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامان بی مامان...برو بذار به کارام برسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چـــــــــــــشم عسیسم!قربون شمام میشیم ما دربست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر اخمی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-صد دفعه گفتم درست صحبت کن...این مدلی حرف زدن در شأن یه دختر نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اونم چشم...امر دیگه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه میتونی چایی ببر واسه باباتینا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اطاعت امر نفـــــــــــس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر سری از سر تأسف تکون داد و مشغول شستن ظرفا شد.یادمه اولین باری که میخواستم توی کارهای خونه بهش کمک کنم تقریبا نصفی از سرویس چینیش رو شکستم از همون موقع دیگه اجازه هیچ کاری رو بهم نداد.از آشپزی هم سر رشته ندارم حتی در حد یه نیمرو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سینی رو به دست گرفتم و از آشپزخونه خارج شدم...دایی با دیدنم خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زود سینی رو بذار روی میز که اصلا خونه داری بهت نمیاد!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-معلومه که نمیاد...دختر من فقط لباس سفید به تنش میاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی-اِاِاِ...مگه میخواین شوهرش بدین؟بابا بدبخت نکنید پسر مردمو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و همونطور که سینی رو روی میز میذاشتم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیمزه جون...روپوش مقدس پزشکی رو عرض کردن پدر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آهااان...ما که بخیل نیستیم...الهی آمین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد خم شد و یکی از فنجونها رو برداشت.همیشه عادت داشت سر به سرم بذاره اما منم کم نمی آوردم؛آخه ناسلامتی به خودش رفته بودم...!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی مادر با ظرف میوه کنارمون نشست دایی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اجازه میدین یه موضوعی رو عرض کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-طوری شده؟اتفاقی افتاده سهراب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه عمو...راستش در مورد یکی از دوستامه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار مادر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بگو سهراب...چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از دایی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ای بابا...اینجور که شما هول کردین خود داییم الانه که ترس برش داره...بگو دایی بگو قربونت برم....زن میخوای؟!...من نگفتم با مردای متأهل نشست و برخاست نکن هوایی میشی؟...نگفتم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی با خنده کوسن رو به سمتم پرت کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ساکت شو دیوونه...میذاری اصل مطلبو بگم یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستامو به هم کوبیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من میمیرم واسه این اصل مطلبا...بگو فدات شم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی-چیزی نیست...نگران نباشید...راستش دیروز که به ملاقات یکی از کارگرای ساختمون رفته بودم اتفاقی یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستانمو دیدم...سال آخر پزشکیه و داره دوره شو میگذرونه...اینطور که از حرفاش فهمیدم دیگه بهش خوابگاه نمیدن اونم بیچاره در به در خونس...فرصت زیادی هم نداره...بهش گفتم کمکش میکنم ولی خب تو این موقع از سال پیدا کردن خونه مشکله...تازه به پسر مجردم که خونه اجاره نمیدن...خواستم اگه...اگه شما اجازه بدید یه مدت با من زندگی کنه تا سر فرصت یه جای مناسب پیدا کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازم من بودم که قبل از همه به حرف اومدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ای ول دایی...گفتی دوستت دکتره؟پس خوش به حالم میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زیادم خوش به حالت نیست چون اون اکثر روزا بیمارستانه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من به یه روزشم راضیم جون دایی...بگو بیاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر بازم به خاطر لحن صحبتم چشم غره ای بهم رفت و بعد رو به دایی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا این دوستت کی هست؟مطمئنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره آبجی...اسمش عماده...عماد موحد...الان سال آخر پزشکیه...به خاطر شغل پدرش که افسر ارتش بوده همیشه از این شهر به اون شهر جا به جا میشدن...ولی بعد از بازنشستگی پدرش دیگه توی زادگاهشون یعنی اهواز موندگار شدن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ها وُلِک پَ بچه کارونه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم با صدای بلندی خندید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قربون تو دختر...عربی هم که بلدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لا بلد یا اَخی...اَنا بلد در حد همین حرفا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی-اولا اخی نه و اَبی...دوما عماد عرب زبان نیست...اونا اصالتا بختیاری هستن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و به سمت دایی رفتم.روی دسته مبل نشستم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا اصلا مال هر کجا که هست بنده به شخصه مخلصشم هستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر-ساغر!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه چیه مامان؟!کلاً ما پزشکا ارادت خاصی به هم داریم...ولله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی مشتی به بازوم زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بابا ارادت...موندم تو کف این اعتماد به نفست جون لاغر!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی اکثر اوقات به خاطر هیکلم منو"لاغر"صدا میزد و البته میگفت"من همیشه این ساغر و لاغر رو با هم اشتباه میگیرم"اخمی کردم و از روی مبل بلند شدم.دستامو به پهلو چسبوندم و حق به جانب گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جوجه رو آخر پاییز میشمارن داش سهراب...بعدشم زن خودت لاغره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من که هنوز زن ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخـــــــــــی!بالاخره یه فرشته ای از جنس ما بهت اجازه غلامی میده...غصه نخور گل پسر!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی لبخندی زد و بلند شد و همونطور که کتش رو از روی مبل برمیداشت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو بخواب لاغرو که سیمات اتصالی کرده...فرشتــــــــــــــه؟!جون دایی فرشته نگو بلای آسمونی بگو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فرداتم میبینم خان دایی جان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد به ادای تلفن زدن دستمو کنار گوشم گذاشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الو عشــــــــــــقم؟کجایی نفسم؟...منم دلم تنگیده هانی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر و مادرم همینطور به حرفام میخندیدن.دایی هم لبهاشو به هم فشرده بود تا خندش نگیره...رو بهش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جلوی خودتو نگیر پسرم...بخند بخند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین حرفم کافی بود که صدای خنده هر سه بالا بره...دایی جلو اومد و صورتم رو محکم ب*و*سید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو خودت قند و نباتی عشقم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخمی ساختگی آروم به صورتم زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای خاک عالم...برو اونور ...آقامون بیاد سرتو میذاره لب حوض ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقاتون غلط کرد...عشق خودمی و بس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد رو به پدر و مادر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب من دیگه باید برم...خداحافظ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رفتن دایی به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم.یه لحظه فکرم سمت عماد کشیده شد...تنها دلیلی که موجب میشد منتظر اومدنش باشم پزشک بودنش بود...مطمئنا حضورش توی این خونه خیلی بهم کمک میکرد...خستگی بیش از حد دیگه اجازه فکر بهم نمیداد...چشمام که روی هم افتاد خیلی زود خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

×××

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو سه روزی از موضوع اومدن عماد میگذشت...حرفی ازش توی خونه زده نمیشد...منم به این خیال که قرار نیست به خونه ما بیاد دیگه پیگیر این موضوع نشدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو بستم و همونطور که کوله پشتیم رو روی دوشم جابجا میکردم به سمت ایستگاه به راه افتادم...همیشه مسیر خونه تا آموزشگاه رو با اتوب*و*س میرفتم.دستامو توی جیب پالتوم گذاشتم و سر به زیر قدم برداشتم.صبح به سردی شروع شده بود و سرما تا مغز استخوونم رسیده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ترمز بلند ماشینی به خودم اومدم.پژوی206مشکی رنگی توی چند قدمیم ترمز کرده بود...یه لحظه از فکر تصادف به خودم لرزیدم که با دادی که راننده سرم کشید تکون شدیدی خوردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حواست کجاست دختر؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهمو به پنجره سمت راننده دوختم.پسر جوونی سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورده بود...صورتی گرد و پوستی سبزه داشت...موهاشو خیلی ساده بالا زده بود...رنگ چشماش برام قابل تشخیص نبود اما معلوم بود خیلی روشن هستن...لباس سورمه ای تیره ای هم به تن داشت...با بوقهای ممتد ماشینش توجهم بهش جلب شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو اون طرف دیگه...خشکت زده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی کردم و با عصبانیت گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نزدیک بود منو به کشتن بدی...طلبکارم هستی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من یه ساعته دارم بوق میزنم...تو معلوم نیست حواست کجاس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هر جایی که هست...این وظیفه توء که حواست به رانندگیت باشه...مگه منه به این بزرگی رو نمیبینی هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه که تو ماشین منو دیدی یا صدای بوقاشو شنیدی؟!...اگه مشکل بینایی داری عصا بگیر دستت تا ملت بتوونن تشخیص بدن!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گر گرفته از حرفش صدامو بالا بردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مراقب حرف زدنت باش...فعلا که جنابعالی استتار کردی...فقط خوبه با این تیپ شب بیای بیرون...اونوقت ببینم قابل تشخیص هستی یا نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همه دختر تهرونیها زبون درازن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مثلا خودت مال کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمو به صورتم کشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ناف آفریقا؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنایه م خیلی عصبانیش کرد،اینو از ابروهای گره خوردش فهمیدم...منتظر بودم از ماشین پیاده بشه و کلی بد و بیراه بارم کنه و شایدم یه دعوای فیزیکی باهام بکنه اما در کمال تعجب ماشین رو روشن کرد و به سرعت از کنارم گذشت و وارد کوچمون شد...شونه ای بالا انداختم و با گفتن"حقت بود"به سمت ایستگاه رفتم.تا حالا این سمتا ندیده بودمش ولی الحق اگه پوستش کمی تیره بود عوضش خیلی جذاب بود...سرمو تکون دادم و با خودم گفتم"بود که بود...ولی ادب نداشت پسره پررو"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اومدن اتوب*و*س سوارش شدم.روی صندلی که نشستم گوشیم زنگ خورد.الناز همکلاسی دبیرستانم بود که توی کلاس کنکور با هم شرکت کرده بودیم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جونم الی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام ساغی جون...چطوری؟کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ساغی عمته...تو اتوب*و*سم...دارم میام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زود باش دیگه یخ زدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه کجایی که یخ زدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دم در آموزشگاه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو توی دستم جابجا کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب بشر مگه مرض داری بیرون وایسادی...برو تو دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جون ساغی فقط منتظر اجازه تو بودم...بابا حوصله سوال جوابای آقا رو نداشتم...الان باز میگه"خانوم امینی...خانوم حمیدی نیومد؟چرا دیر اومد؟باهاش حرف زدی؟"اوففففف...خدا به ما که از شانسا نمیده...به توء الاغ میده که تو هم جفتک میندازی واسش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الی زبانت خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زبانم؟منظورت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هیچی...میخوام ببینم معنی"گت لاس"به انگلیسی رو بلدی یا نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جیغش در اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خودت گت لاس بی ادب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همینه که هست عسیسم...به اون سیریشم همین رو بگی تمومه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخه بدبختی من اینه که تو ذات خودت رو پیش اونا رو نمیکنی که!پیش اونا مودب میشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ایستگاه رسیده بودم.همونطور که پیاده میشدم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به این میگن سیاست گلم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار در ورودی آموزشگاه دیدمش.گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم.نگاهی به گوشیش انداخت و دوباره شمارمو گرفت.رد تماس زدم.درست پشت سرش که رسیدم نزدیک گوشش بلند گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ترس تکونی خورد و گوشیش از توی دستش لغزید و روی زمین افتاد...با اخم توی سرم زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دیوونه الاغ....ترسوندیم...چته مثه جن ظاهر میشی؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتش رو محکم ب*و*سیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خرابتم الی جــــــــــــون...کاش از این صحنه فیلم میگرفتما....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خم شد و گوشیش رو برداشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به خد این مُعینی کم داره...آخه من موندم عاشق چیه تو شده؟...اخلاق صفر...دستپخت زیر صفر...فقط چپ میری راست میری به خود میگی خانوم دکتر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس چی فکر کردی؟...درضمن معینی بیخود کرده با عمه ش...اون هنوز پشت لبش سبز نشده واسه منم تیریپ عاشقی برداشته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میگم خری نگو نه...خوبه همسن خودته ها...باباش از اون خرپولاس...اگه میبینی دانشگاه آزاد نمیره به خاطر اینه که از اون خرخونای کلاسشون بوده...میگه فقط دولتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب حالا هی "خر خر"میکنی واسم...بریم تو دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای آره....بریم تو یخ زدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی کلاس شیمی ایستادیم...از توی پنجره نگاهی به داخل کلاس انداختم...استاد اومده بود...آقای سبحانی که زیادی توی ساعت رفت و آمد حساس و مقرراتی بود.پوفی کردم و وارد شدم.میدونستم الان حرف همیشگیش رو میزنه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خانوم حمیدی این چه وقت اومدنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام عرض شد استاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینک بزرگش رو روی بینی جابجا کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام...دفعه آخر باشه....بفرمایید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشم...حتما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همراه هم به سمت دو صندلی خالی کلاس رفتیم و نشستیم که از اقبال خوب من جای من درست پشت سر"فرشاد معینی"بود...تقریبا توی تمام کلاسها با هم همکلاسی بودیم.از زمانی که توی این آموزشگاه ثبتنام کرده بودم میشناختمش...ظاهر خوبی داشت...اما زیادی بچه بود...همیشه یه جوری خودش رو به من نزدیک میکرد تا بلکه از علاقش بگه اما وقتی بی اعتناییهای منو دید دست به دامن الناز شد...بهش میگفتیم"سیریش"چون واقعا مثل کنه به آدم میچسبید...من شاید سر کلاس مزه پرونی میکردم یا با همکلاسیهام راحت بودم اما به هیچ چیز جز درسم فکر نمیکردم...از نظر من هیچ پسری ارزش اینو نداشت که بخوام وقت و فکرم رو بهش اختصاص بدم...برای من فقط و فقط آینده کاریم مهم بود و بس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم تمام حواسم به درسم باشه...میخواستم امسال دیگه با رتبه خوب و البته دانشگاه خوب قبول بشم...اگه امسالم قبول نمیشدم قیدش رو میزدم...درسته که پدرم از لحاظ مالی تأمینم میکرد اما خودم دوست نداشتم دانشگاه آزادی باشم...من همه چیزهای خوب رو با هم و در کنار هم میخواستم...پزشکی اونم توی بهترین دانشگاه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسایلمو جمع کردم و از روی صندلی بلند شدم...کیفم رو روی دوشم انداختم که سر و کله سیریش پیدا شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام...امری بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فکراتو کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرویی بالا انداختم و به چشمای سبزش خیره شدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فکر؟در مورد؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به چیه تو باید فکر کنم جناب؟دو بار بهت خندیدم فکر کردی خبریه؟!...تو چرا نمیخوای بفهمی...بابا جان من نه اهل دوستی با همجنسای توأم نه اهل هیچ کار دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوتر اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب...خب منم قصدم دوستی نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی روی لبم نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو رو خدا؟؟؟نگو قصدت ازدواجه که خندم میگیره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناراحت شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخه چرا اینجوری میکنی ساغر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اولا ساغر نه و خانوم حمیدی...دوما تو از نظر من خیلی بچه ای...حالاحالاها مونده تا به سن ازدواج برسی...منم آدم طاقت داری نیستم که بخوام به پات بمونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا بهم اجازه نمیدی خودم رو به تو بشناسونم؟باور کن من اونی که تو فکر میکنی نیستم سا...خانوم حمیدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین آقای همکلاسی...خلاصت کنم...من اصلا راجب تو فکر نمیکنم...ازت ممنون میشم اگه دیگه اینقدر این موضوع رو مطرح نکنی وگرنه مجبور میشم علیرغم میلم از اینجا برم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد دست الناز رو گرفتم و از آموزشگاه بیرون زدم.ظهر بود و هوا کمی نسبت به صبح گرمتر شده بود.وقتی توی پیاده رو رفتیم الناز گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حقش نبود اینجوری دلشو بشکنی ساغر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبانی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی چی حقش نبود؟...بابا وقتی مثل بچه آدم بیخیال نمیشه مجبورم این طوری باهاش حرف بزنم دیگه...فکر کردی من خوشم میاد کسی ازم ناراحت بشه؟نه ولله...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میدونم ولی خب اونم دوستت داره دیگه...چیکار کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو دیگه بس کن الناز...ما هردومون هنوز بچه ایم...بعدشم من نمیخوام خودم رو درگیر مسائل حسی و عاطفی کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه ای بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیدونم...شاید حق با تو باشه...بریم ایستگاه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه...من میخوام پیاده برم...حس اتوب*و*س سوار شدن رو ندارم‍!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوکی...پس من برم دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو...خداحافظ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کنار ایستگاه گذشتم و دستام رو به بند کیفم چسبوندم.دلم به حال فرشاد مخصوصا با نگاه آخری که بهم انداخت سوخت...خودمم میدونستم بدجور سوزونده بودمش ولی چاره ای نداشتم...دوست نداشتم هیچ پسری توی زندگیم باشه حداقل نه تا وقتی که تکلیف دانشگاهم معلوم نشده باشه...اونم با کسی مثل فرشاد که از رفتاراش معلوم بود خیلی لوس و احساساتیه...آخه مرد هم اینقدر بی جذبه؟؟؟من مردی میخواستم که بتوونم بهش تکیه کنم...که منو از عشق سیراب کنه...که دلم با دیدنش بلرزه اما فرشاد اونی نبود که من میخواستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خونه که رسیدم کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد شدم.وسط حیاط خونمون حوض بزرگی با یه تخت چوبی بود.تابستونا من و دایی پای ثابت آب پاشی به همدیگه بودیم اونقدر که مادر از دستمون عاصی میشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در هال رو باز کردم...خونه در سکوت کامل بود...عجیب بود که این بار برخلاف همیشه صدای جابه جایی وسایل خونه توسط مادر نمی اومد.وارد آشپزخونه شدم...از غذا هم خبری نبود....یعنی مادر کجا رفته؟جلوتر رفتم.کاغذی روی یخچال چسبیده بود.دست خط مادر بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام ساغر...من طبقه بالا هستم...داییت رفته به عماد کمک کنه تا وسایلش رو بیاره؛تو هم اومدی بیا بالا"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس این جناب دکتر ما بالاخره تشریف فرما شد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در یخچال رو باز کردم و سیبی از توی سبد برداشتم.همون لحظه صدای ورود یه ماشین رو به خونه شنیدم.گازی به سیب توی دستم زدم و کنار پنجره آشپزخونه که دیدش رو به حیاط بود ایستادم...یه ماشین که پشتش وسایل خونه چیده شده بود وارد حیاط شد بعدش یه ماشین شخصی...دایی داشت در رو برای پِژوی مشکی رنگی میبست...چقدر ماشینش برام آشنا بود!!!چشمامو ریز کردم تا بتوونم عماد خان رو که توی ذهنم"بچه کارون"خطابش میکردم درست ببینم...با پیاده شدنش سیب توی گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم...خودمو به پارچ آب رسوندم و تکه سیبی رو که توی گلوم مونده بود به زحمت قورت دادم...نـــــــــــــــه...این امکان نداشت...یعنی این پسره همون عماد بود؟خدای من...چقدر حرف بارش کرده بودم...دلم میخواست از خجالت آب بشم...آخه من با چه رویی توی چشماش نگاه میکردم؟نکنه یه وقت این جریانو واسه دایی تعریف کنه؟...اصلا...اصلا مهم نیست...یکی گفت یکی گفتم...میخواست حواسش رو جمع کنه...اما حرف آخرم بد بود دیگه...آخه چرا بهش گفتم"آفریقایی"حالا خوبه بیچاره سبزه بود تازه قیافش هم جذاب بود...میگن لعنت به دهانی که بی موقع باز شود...حالا دقیقا مصداق من بخت برگشته بود...خیر سرم میخواستم توی درسام ازش کمک بگیرم...حتما ساغر جون...بشین تا کمکت کنه...فقط کافیه تو رو ببینه تا جواب اون حرفت رو بهت پس بده...خدایا حالا چیکار کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی رو چیکار کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی که از پشت سرم شنیدم جیغی کشیدم و به عقب برگشتم.دایی بود...دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دایی ترسوندیم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو اومد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-با خودت حرف میزدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه نه...چطور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخه دیدم زیر لب یه چیزایی به خودت میگفتی!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هول شدم...نکنه حرفام رو شنیده باشه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه...یعنی میدونی...داشتم واسه این دوستت نقشه میکشیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نقشه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره...یعنی میخوام بیام پیشش تا بهم کمک کنه...نه که گفتی دکتره...واسه همین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آهان...فعلا که تازه اومده...ستاره گفت بهت بگم تو هم بیای بالا...بیا بریم که از گرسنگی هلاک شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا روی اینو نداشتم که حداقل امروز رو باهاش رو در رو بشم...دنبال بهونه ای برای فرار میگشتم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کجا سیر میکنی دختر؟بیا بریم دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اِ دایی..چیزه...یعنی تو برو...من خودم میام...برو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه...پس منتظریم...دیر نکنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عقب گرد کرد که از آشپزخونه خارج بشه که برگشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در ضمن...روسری بزن...عماد رو این چیزا حساسه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رفت...با خودم گفتم"نه که حالا من میخواستم ترگل و ورگل بیام پیشش"البته حقم داشت اینو بگه...چون چند باری که همکارای خودش به خونش اومده بودن رعایت نکرده بودم و کلی از طرف دایی توبیخ شده بودم...حالا خودش کم بود دوستشم بهش اضافه شد...یعنی دیگه آزادی توی حیاط تعطیل...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیفم رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.داشتم لباسهامو عوض میکردم که گوشیم زنگ خورد...شماره خونه دایی بود...نخیر...این قصه سر دراز دارد...بابا لااقل بذارید دو روز دیرتر آبروم بره جلوی این بچه کارون!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشیم رو جواب دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مادر بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الو...سلام مامان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام...خوبی؟چرا صدات گرفته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفش فکری توی ذهنم جرقه زد...صدامو گرفته کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه مامان...فکر کنم سرما خوردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همون پشت گوشی هم فهمیدم که به صورت خودش زده:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سرما خوردی؟...بهت نگفتم لباس گرم بپوش میری بیرون...آخه اون به اصطلاح پالتو میتونه تو رو گرم کنه دختر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببخشید...حق با شماست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آماده باش الان میام بریم دکتر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیخواد...خوب میشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی چی رو خوب میشم...تو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی شده ستاره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای دایی بود که داشت با مادر حرف میزد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی بگم؟خانوم سرما خورده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ساغر؟اما اون که چیزیش نبود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار دایی گوشی رو به دست گرفت...خدایا ببین واسه یه زبون درازی حالا چقدر باید نقش بازی کنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الو...ساغر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جانم دایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوبی؟...تو که تا چند دقیقه پیش خوب بودی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیدونم دایی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرفه ای ساختگی کردم و ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فکر کنم تازه داره خودش رو نشون میده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیله خب...الان با عماد میایم پیشت...بالاخره اونم دکتره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دست آزادم محکم توی سرم زدم...این که بدتر شد...خدایا خواستم چشمشو بردارم ابروشو ناقص کردم...نه نه...خواستم ابروشو بردارم زدم چشمشو ناقص کردم...اصلا هر چی؛بیخیال چشم و ابرو...خدایا یه راه فراری نشونم بده:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه نه...این کار رو نکنی دایی ها...اصلا نمیخوام مزاحم بشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو که تا همین الان داشتی واسش نقشه میکشیدی حالا میگی نمیخوای مزاحم بشی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا این چه اصراری بود که دایی همه حرفای منو اونم جلوی عماد یادم بندازه خدا میدونه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اِ دایی...اذیت نکن...قرص خوردم خوب میشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همینجوری سرخود قرص نخور دختر‍‍!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای آشنایی به گوشم رسید...صدایی که همین امروز شنیده بودم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بپرس علائمش چیه سهراب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عماد میگه علائمت چیه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دایی ناسلامتی من خودم میخوام پزشکی بخونم...این سوالا چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهت برخورد خانوم دکتر؟...بذار قبول بشی بعد واسمون کلاس بذار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دایی میذاری استراحت کنم یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی نمیای بالا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه...ایشالله یه روز دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه...مراقب خودت باش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو قطع کردم و روی تخت افتادم...حالا باید چیکار میکردم؟...امروز بخیر گذشت روزای دیگه چی؟این آقا قرار بود حالاحالاها اینجا بمونه یعنی چه بخوام چه نخوام باید باهاش روبرو بشم...کاش میشد تغییر چهره بدم...زدم تو سر خودم!بمیر تو هم با این فکر کردنت...از خجالت و شرمندگی به چه چیزا که فکر نمیکنم...چی میشد اون لحظه لال میشدی ها؟اصلا دلم نمیخواست اولین دیدارم با آقای دکتر اینطوری اتفاق بیفته...باز خوبیش به اینه که تا دو روز دیگه کلاس نمیرفتم و میتوونستم به بهونه درس خووندن خودم رو توی خونه حبس کنم اما بعد چی؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

×××

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگ ساعت چشمام رو باز کردم...کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...دیگه زود بیدار شدن جز عادتم شده بود...از اتاقم بیرون و بعد از شستن صورتم به طرف آشپزخونه رفتم...با دیدن مادرم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام مامان...صبح بخیر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر که مشغول درست کردن صبحونه بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام دختر گلم...صبح تو هم بخیر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مرسی خانوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوبی؟حالت بهتر شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره خوبم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دیروز عصر اومدم بهت سر زدم خواب بودی...ترسیدم نکنه اتفاقی برات افتاده باشه....آخه سابقه نداشت اینقدر بخوابی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه...خوبم...فقط خسته بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و پشت میز نشست.من هم لیوان چای رو پر کردم و مقابلش نشستم.هنوز اولین لقمه رو نخورده بودم که مادر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میخوام عماد رو دعوت کنم واسه ناهار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لقمه رو پایین فرستادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چـ...چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی چرا؟...خب زشته مادر...خودش تنهاس

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تنها چرا؟مگه...مگه بیمارستان نمیره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه...دیروز داشت میگفت که امروز تعطیله...سهراب و باباتم که تا عصر نمیان...درست نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ای خدا...دیگه چه بهونه ای بیارم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامان...میدونی چیه؟من...یعنی بذار واسه شب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا؟چه فرقی داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب...خب بذار من الان درسامو بخونم...شب که ساعت استراحتمه مهمون دعوت کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس ظهر چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ظهر ناهار واسش ببر...شب بهتره...من جلوش معذبم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو؟؟معذب؟؟ولله عجیبه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامانم داری اذیت میکنی خانوم دکتر رو ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قربونت برم...باشه خانوم دکتر هر چی تو بگی...حالام صبحونتو بخور پاشو برو سر درسات که دیگه شب بهونه نداشته باشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و با گفتن"مرسی خوردم"به سمت اتاقم رفتم.کتابام رو طبق عادت دور خودم جمع کردم و مشغول خووندن شدم...همیشه وقتی سرم توی کتابها بود دیگه از دنیای بیرون غافل میشدم...این بهترین راه بود تا برای چند ساعتم که شده فکرم از رویارویی با عماد دور بشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمام رو از خستگی به هم مالیدم...صدای در اتاقم اومد و بعدش مادر رو دیدم که وارد شد.توی چارچوب ایستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خسته نباشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مرسی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیای ناهار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه ساعت چنده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ساعت توی اتاقم برگشتم.یک ظهر بود...اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم...از پشت میز بلند شدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اومدم مامان جونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همراه هم به سمت میز غذا رفتیم.با دیدن سینی روی میز گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این دیگه واسه چیه مامان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واسه غذای عماده...میدونم اونم بدون سهراب معذبه که بیاد پایین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آهان...آره آره...اینجوری بهتره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت میز که نشستم مادر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس چرا نشستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب چیکار کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-غذای عماد رو ببر دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من؟؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله شما...بلند شو دیگه...من یه کم کار دارم...برو مادر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اما من...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تنبل نشو دیگه...پاشو دخترم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ناچار بلند شدم و سینی رو به دست گرفتم.مادر در رو برام باز کرد و از ساختمون خودمون خارج شدم.همینطور که از پله ها بالا میرفتم به خودم فحش میدادم...تصور عکس العمل عماد زیادم سخت نبود...فقط کافیه جلوش خجالت بکشم تا زبون درازی دیروزم رو یادم بندازه!بیچاره گفت"همه دختر تهرونیها زبون درازن؟"نگو خودش اهوازیه...ای خدا...ببین چطوری جلوی مهمون اونم کی؟دکتر مملکت خجالت زده شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت در ایستادم.نفس عمیقی کشیدم و به خاطر اینکه دستم گرفته بود با پا به در زدم...خبری نشد...بازم در رو به صدا در آوردم که این بار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در بازه...بفرمایید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فشاری به در وارد کردم و داخل شدم...بوی عطر محمدی توی تمام فضا پیچیده بود...احساس میکردم خونه یه حالت معنوی پیدا کرده...عجیب بود ولی یه آرامش خاصی به سراغم اومده بود...جلوتر رفتم...خبری از عماد نبود...سینی رو روی میز گذاشتم که صداشو از توی اتاق شنیدم...داشت تکبیر میگفت...آروم آروم به سمت اتاقش رفتم...در نیمه باز بود...در رو باز کردم که با دیدنش توی اون حال دلم لرزید....پشت به من رو به قبله داشت نماز میخووند...توی خونه تنها کسی که نماز نمیخووند من بودم...به خدا خیلی اعتقاد داشتم اما متأسفانه همیشه توی انجام این وظایف کوتاهی میکردم...این اولین بار بود که با دیدن یه آدم نمازخوون حالم عوض میشد...آروم به سجده رفت...صدای "الله اکبر"ش با اون صدای مردونه و بمش که توی اتاق پخش شد دیگه موندن رو جایز ندونستم و از خونه بیرون زدم...نمیدونم چرا اما توی رفتن تعجیل داشتم...میترسیدم یهو منو ببینه...بازم همون حس شرمندگی به سراغم اومده بود ولی این بار بیشتر از قبل...برای خودمم عجیب بود که چرا از رفتارم در مقابل عماد خجالت میکشم...نمیدونم شاید چون دوست دایی بود...یا شاید چون مهمون خونه ما بود...واقعا دلیلش رو نمیدونستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت میز نشستم و مشغول غذا خوردن شدم اما فکر عماد یه لحظه هم ازم دور نمیشد...میدونستم که تا چند ساعت دیگه باید باهاش رو در رو بشم و شاید بعد از امروز دیگه هرگز نتوونم توی چشماش نگاه کنم...کاش میتوونستم بازم خودم رو ازش پنهون کنم...هر چه قدر دیرتر میدیدمش برام بهتر بود...اصلا شاید اون چهره منو یادش نمونده باشه...حالا من اونو شناختم که دلیل نمیشه اونم منو بشناسه...دعا کردم که همینجوری بشه...خدایا قول میدم دیگه جلوی زبونم رو بگیرم...یعنی قول میدم اول طرفم رو بشناسم بعد جوابش رو بدم...اوففففف خدا بگم چیکارت نکنه ساغر که دیگه غذا هم نمیتوونی بخوری!!!حقته خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از غذایی که نمیدونم چطوری خوردم دوباره به سمت کتابهام رفتم...مادر از همین الان خودش رو سرگرم شام شب کرده بود...خدایا یعنی هیچ راهی نیست؟یعنی تمومه؟؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بلند شدن صدای گوشیم به سمتش شیرجه رفتم...الناز بود...حتما بازم سوال درسی داره...اینم توی این موقعیت وقت گیر آورده!...موقعیت؟!آخه مگه اون بیچاره مگه خبر داشت من چه گندی زدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو که جواب دادم صدای نگرانش من رو هم ترسوند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الو ساغر سلام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ساغر دارم کفری میشم دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چته دختر؟!...چیزی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیفهممش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی رو نمیفهمی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از هر راهی میرم بهش نمیرسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گیج شده از حرفاش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مثل آدم حرف بزن ببینم چته؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بابا مسئله ریاضیه...از هر راهی میرم بهش نمیرسم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تخت جابجا شدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی خاااااک...یه جوری حرف زدی گفتم حالا چی شده...خب بنده چیکار کنم بهش نمیرسی هان؟!....اونقدر برو تا برسی...ایشالله که با همدیگه خوشبخت بشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلخور شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ساغر....نامرد نشو دیگه...خواهش!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مرض...آخه چطوری از پشت گوشی کمکت کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب بیا خونمون....هیشکس خونه نیست...جون الی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودشه....خدایا نوکرتم...از روی تخت بلند شدم و با خنده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ایول...خودشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی خودشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هیچی هیچی....حالا میام میگم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی میای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه خودت همین رو نمیخواستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من فداییتم ساغی جونم...منتظرتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قطع کردن گوشی فوری کتابهام رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم.لباسهامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.مادر با دیدنم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کجا به سلامتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میرم خونه النازینا...میخوایم با هم درس بخونیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب چرا اون نمیاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخه هیشکس خونشون نیست...گفته اونجا بهتره...رخصت میفرمایید برم عشــــــــــقم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو...فقط زود بیای ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تعظیمی کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشم بانوی من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی از در خارج شدم دلم میخواست از خوشی جیغ بزنم...اینم یه بهونه دیگه...حالا هی بگو شانس ندارم ساغر خانوم...من غلط بکنم...من نوکرتم هستم خدا جووون دربست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونه النازینا دو کوچه پایینتر از خونه ما بود...قدمهام رو تند کردم تا زودتر برسم...یعنی سرمای هوا بهم اجازه پیاده روی نمیداد...جلوی آپارتمانشون ایستادم...طبقه چهارم آپارتمان8 طبقه ای زندگی میکردن...در رو برام باز کرد...سوار آسانسور شدم و خودم رو توی آینه نگاه کردم...چشمکی به خودم زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"دمت گرم خدا...نجاتم دادی...جبران میکنم جون ساغر"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با توقف آسانسور پیاده شدم...در واحدشون باز بود...وارد شدم و با صدای بلندی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-صاحبخونه کجایی؟...مهمون اومده ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیا تو...الان میام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفشام رو درآوردم و به سمت اولین مبل توی هال رفتم...صداش از توی دستشویی میومد...روسریم رو از روی سرم درآوردم و به مبل تکیه دادم...با صدای الناز به سمتش برگشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام استاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام...خوش گذشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کنارم نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جای شما خالی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی سرش زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میخوای برم تا بیشتر خوش بگذره بهت؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه نه...غلط کردم...جون ساغر هنوز توی شوکم که چطوری اینقدر زود قبول کردی بیای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخه نمیدونی چی شده که!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کنجکاو شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی شده؟؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اول بلند شو برو واسم یه چایی داغ بیار تا بگم واست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جون خودت بگو بعد میرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جون خودت...اول چایی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بترکی نامرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • شروق

    ۱۹ ساله 00

    عالی بود😍

    ۲ ماه پیش
  • د

    ۱۳ ساله 00

    خوب بود

    ۳ ماه پیش
  • زهرا

    ۴۷ ساله 00

    خوب بود

    ۶ ماه پیش
  • دخملک

    00

    اصلا دوسش نداشتم همش گریم گرفت همس بدبختی یاداوری میکرد لهم

    ۹ ماه پیش
  • فاطمه

    00

    چرت همه صحنه ها تکرار بودن اصلا شخصیت ها آدمو جذب نمیکردن

    ۱ سال پیش
  • سحر 34

    00

    قشنگ بود

    ۱ سال پیش
  • فاطیماه

    ۳۰ ساله 00

    عالی

    ۲ سال پیش
  • سارا

    ۲۱ ساله 00

    به نظر من همه رمان های این برنامه جذاب است ولی خواهشن به در خواستهایمان هم جواب بدهید

    ۲ سال پیش
  • آیدا

    ۳۹ ساله 10

    زیبا بود ولی آخرش رو خیلی جمع کرد میشد پیچ و تاب داد و روند رو جور دیگه ای ادامه داد ولی در کل زیبا بود

    ۲ سال پیش
  • دلارام

    01

    واقعا به نظرم آخرش بد تموم شد اصلا عشقشون رو ندیدیم کنار هم، بعدشم وقتی ساغر اعتراف کرد و عماد اونجوری خوردش کرد خیلی ناراحت شدم اما درکل رمان خوبی بود

    ۲ سال پیش
  • فربد

    00

    خوب و سرگرم کننده.... .....

    ۲ سال پیش
  • الهام

    ۳۰ ساله 00

    بدک نبود

    ۲ سال پیش
  • .

    01

    آبکی بود،خیلی روند داستان تند بود دختره یهو عاشق شد😐

    ۲ سال پیش
  • دکتر آینده

    00

    بسیار زیبا بود دم نویسنده گرم

    ۲ سال پیش
  • نازنین زهرا

    ۱۵ ساله 00

    به نظر من از اینکه بری اعتراف بکنی که دوسش داری و غروت زیر پا بزاری خیلی بدم میاد غرورمو بشکنم ولی رمان خوبی بود

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.