رمان هما به قلم دنیا (allium)
رمان در مورد دختریست به نام هما؛ همایی عاشق و دلباخته، عاشقِ فرید؛ فرید هم مثل هما عاشق و شیفته ست اما این عشق و شیفتگی برای همای قصه نیست. همای قصه این بار همای سعادت نیست… همای حسرت است! با این حال چرخش زمین و زمان این دو عاشق را بیش از حد به هم گره میزند؛ اما تصمیم با هماست باید دید اوچه فکری به حال این گره ها می کند، آن ها را باز می کند یا محکم تر از قبل گره میزند...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۹ ساعت و ۴۷ دقیقه
بی حرف نگاه از چهره ی درهمش می گیرم و سوار می شوم. چرا حس می کنم او هم مثل من از دنیا بریده؟! شاید چون آدم های این مدلی همدیگر را خوب می شناسند. مثل آهنربا یکدیگر را جذب می کنند.
_ برمی گردید؟
_ بله
_ چرا نمی خوری پس، یخ شد
بی حواس "می خورم"ی می گوید و فنجان سفید رنگ حاوی لاته اش را برمی دارد.
مطمئنم اتفاقی افتاده. شادی هیچگاه دختر شرو شیطانی نبود. بیشتر تو دار بود و تقریبا ساکت. اما این حال و احوالِ تقریبا آشفته که سکوتش را هم مرموز کرده، آن هم برای یک هفته خیلی عجیب است.
کمی خیره نگاهش می کنم تا بلکه از رو برود و سفره ی دلش را برای من باز کند اما عکس العملی نشان نمی دهد. در این موارد او پرروتر است.
دستم را آرام جلو می برم و روی دستش می گذارم.
_ چیزی شده شادی ... چرا انقدر تو فکری؟
کمی مکث می کند. این روزها پر است از تردید.
_ نه... چیزی نیست تو چه خبر ... ام ... فرید خوبه؟
_ خوبه ... یه مدتی هست که کم می بینمش... درگیر پایان نامه شه ... رفته خونه ی خودشون... دیروز دیگه طاقتم تموم شد باهاش تماس گرفتم ... خیلی خسته بود. کاش زودتر تمومش کنه راحت شه.
طوری نگاهم می کرد که منظورش را نمی فهمیدم.
_ خودش گفت درگیر پایان نامه ست؟
_ آره دیگه ... فکر کنم موضوع پایان نامه ش خیلی سخت باشه آخه هنوز یه ترم دیگه هم داره.
نگاهش را از من می گیرد و فنجانش را بازی بازی تکان می دهد.
_ از کی ندیدیش؟
این طور سوال جواب کردن آن هم در باره ی فرید، از شادی بعید بود و شاخک هایم را به کار می انداخت.
_ شادی تو چته این سوالا چیه ... چرا مشکوک میزنی؟
دستپاچه شدنش بیشتر متعجبم کرد.
_ نه خب همین جوری آخه از تو بعیده یه روز نبینیش و طاقت بیاری!
_ خب چیکار کنم حالا که درگیره می ترسم مزاحمش باشم... فرید درسش خیلی براش مهمه نمی خوام مشکلی پیش بیاد.
خودش را با دستمال گوشه ی پیش دستی اش مشغول کرد. انگار فقط قصد دارد به من و نگاه پر سوالم نگاه نکند. اما من هم نمی خواستم کوتاه بیایم باید به من می گفت چه شده. دستم را جلو بردم و دستمال را از دستش در آوردم و گفتم:
_ شادی بدون اینکه طفره بری بگو الان یک هفته ست چته؟
او هم کوتاه نیامد و بی توجه به سوال من گفت:
_ از مازیار چه خبر؟
ابروهایم ناگهان بالا رفت و لب هایم از دو طرف کشیده شد. یعنی امکان داشت.
_ آها پس بگو خانوم چشمش مازیارُ گرفته حالا که کم پیدا شده افسرده شده، آره نامرد نباید زودتر به من می گفتی؟
سرش را کلافه به طرفین تکان داد و با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت:
_ بس کن هما ...
_ خودت بس کن... طفره هم نرو ... رک و پوست کنده حرف دلتُ بزن.
_ از چی طفره نرم ... من غلط کنم دل به کسی بدم که دلش جای دیگه گیره!
چشمان گرد شده از تعجبم را به چشمانش دوختم
_ مازیار؟؟؟؟ دلش پیشه کی گیره؟؟؟ اصلا تو از کجا می دونی؟
باز هم سری تکان داد اما این بار به نشانه ی افسوس:
_ تو هم اگه یکم اون چشمای کور شدتو که فقط فرید خانُ می بینه باز می کردی می فهمیدی.
هیجان زده و بی توجه به حال گرفته ی شادی گفتم:
_ واقعا!! حالا طرف کی هست؟ میشناسمش؟ تو دانشگاه ماست؟
_ هما
بی توجه به حرص خوردن های او ذوق زده از موقعیت مناسبی که پیش آمده بود گفتم:
_ چیه خب ... وای خداروشکر اگه اینطوری باشه دیگه از دستش نجات پیدا می کنیم ... اینطوری دیگه شبانه روز نمی چسبه به فرید.
_ آخه دیوانه من به تو چی بگم؟؟؟
جا خوردم از این همه عصبیتی که در کلامش بود؟ اخم هایم در هم رفت چه مرگش بود این دختر امروز! دیگر واقعا کلافه ام کرده بود. گوشی ام را از کنار دستم برداشتم تا پیامی برای فرید بفرستم و در همان حال دلخور گفتم:
_ چته تو... اصلا به من چه که مازیار عاشق شده ... اصلا خودت چه مرگته امروز؟
او هم این دفعه واقعا از کوره در رفت:
_ احمق جون اون مازیارِ بدبخت دلش پیش تو گیر کرده... پیشِ توِ کورِ نفهم.
دستم سست شد و گوشی موبایل روی سرامیک های سخت و سرد کف کافه افتاد و هر تکه اش به گوشه ای پرت شد.
باید هر چه زودتر فکری هم به حال ال سی دی گوشی ام می کردم آن طور که امروز زمین خورد، صفحه اش نابود شده بود و روشن نمی شد. چند خیابان تا رسیدن به خانه مانده بود هنوز، رو به راننده ی اخمویِ بدتر از خودم از دنیا بریده می کنم و می گویم:
_ آقا میشه لطفا برید جایی که بتونم گوشیمو تعمیر کنم.
بی حرف و آرام سرش را تکان می دهد. من هم دوباره به بیرون خیره می شوم. باز تصویر دیروز پیش چشمانم جان می گیرد. دیگر حالم از این کلمه ی سه حرفی پرسشی به هم می خورد « چرا »،اصلا چرا حالا؟!
چرا چهار ماه پیش نه؟! دلم می خواهد فریاد بکشم، وای خدا چرا حالا ؟؟!!
" هما ... خوبی؟ کجایی؟ بام تماس بگیر."
از وقتی به خانه برگشته ام خودم را در اتاق کار فرید حبس کرده ام. روی صندلی راک محبوبش رو به پنجره نشسته ام و برای بار هزارم پیامش را می خوانم. هنوز هم ضعف و لرز دارم. از صبح هیچ نخورده ام اما میلی هم به خوردن ندارم.
یکی از پیراهن های فرید را پوشیده ام، یکی که بیشترین عطر را در خود ذخیره کرده. خودم را روی صندلی اش مچاله کرده ام. یقه های پیراهن را بالا داده ام. سرم را در آن فرو برده ام و کمبود اکسیژن ناشی از نبودنش را جبران می کنم. اصلا از لحظه ای که رفته این اتاق برایم،حکم چادر اکسیژن را دارد.
دوباره نگاهی به پیام ها و تماس های از دست رفته می اندازم. همین که گوشی تازه تعمیر شده را روشن کرده بودم، پیامش رسیده بود. خانه که رسیدم، دیدم چراغِ چشمک زنِ پیغام گیرِ تلفن هم، خبر از تماس هایش می دهد. تماس هایی که تا همین لحظه ادامه داشته و همه را بی جواب گذاشته ام. حقیقتا می ترسیدم جواب دهم.
حالم دست خودم نبود. می ترسیدم حین صحبت حرفی بزنم یا طوری برخورد کنم که وضع را بدتر کند. خوشبختانه یا بدبختانه من هم برای فرید کتابی گشوده بودم و او مثل کف دستش مرا می شناخت و این شرایط را برایم بد می کرد.
به هر حال خیلی هم نمی توانم او را بی جواب بگذارم. باید کمی بر حال و احوالم مسلط شوم. باید بشوم همان همای سرخوش و عاشق. اصلا دلم نمی خواهد نگرانش کنم. باز هم مثل همیشه می خواهم همه ی دردها را خودم بر دوش بگیرم تا فرید آرام باشد. هرچند این باری که برای من درد است برای او شاید مرهم باشد.
تپش قلبم از فکر به این موضوع بالا می رود. کلافه می شوم. سرم را به طرفین تکان می دهم. می خواهم این فکر را دور کنم. نباید به این چیز ها فکر کنم. نمی خواهم!!!
حسنا
۳۳ ساله 10که با گذشتن از مراحل سخت زندگی و پخته شدنش تجربه های زیادی میگیره خط داستان واقعا قابل پیشبینی نبود و همین لذت بخشش میکرد واقعا ممنون از نویسنده بابت اثر قشنگشون حتما کارهای دیگه شون رو هم میخونم
۲ ماه پیشحسنا
۳۳ ساله 10بعدمدتهایه رمان خوب با قلم قشنگ و پخته دیدم انگاری به جای سه تا ۱۰۰ تا رمان تا حالا نوشتین، چقدر زیبا همایی رو به تصویر کشیدین که می تونه روایتگر هر دختر جوون با رویاها و آرزوهای محال باشه که با گذشتن
۲ ماه پیشصدف
00من شهربازی و هما رو خوندم بی نظیرن امیدوارم رمانهای زیادی بنویسن و ما استفاده ببریم لطفا چند تا رمان دیگه هم از ایشون معرفی کنین
۳ ماه پیشم
00خیلی آموزنده وخوب بود ،قلمتان پایدار
۳ ماه پیششیوا
00سلام وتشکر بابت رمان زیباتون. ممکنه اسم رمان سوم، بجزاین وشهربازی روبگید خیلی قلمتون رو دوست دارم.
۳ ماه پیششیوا
۴۱ ساله 10بسیار زیبا ،پر محتوا و فوقالعاده ،مثل رمانهایی ک همش میگه چی پوشیدم چطور آرایش کردم ،نبود نمونه کامل یه دوره از زندگی ک خدا رو شکر عالی تموم شد ،موفق باشی عزیزم
۵ ماه پیشZR
۲۱ ساله 00عالی بود 🤍.میتونم به جرعت بگم یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم با اینکه طولانی بود اما خط به خط زیبا و پر از احساس بود .قلم نویسنده قوی بود و داستان اصلا تکراری و کلیشه ای نبود .
۵ ماه پیشنیلوفر
۳۴ ساله 20سلام ممنون از نویسنده عزیز. رمان خوبی بود ارزش خواندن داشت و داستان متفاوتی داشت . تنها ایرادش به نظرم خیلی تفکرات ذهنی هما را نوشته بود یه جاهایی خسته میشدی .مثلا تفکرات بیشتر مکالمات بین نقش ها بود
۵ ماه پیشاکذم
۳۴ ساله 00خوب و اموزنده
۶ ماه پیشالناز
00ممنون خوب بود 👏👏👏
۸ ماه پیششهناز
۵۰ ساله 00عالی بود ممنون
۸ ماه پیشM
۲۶ ساله 00قشنگ بود ممنون😍
۱۱ ماه پیشلیانا
10عالی بود. واقعاً بعد از مدتها یک متن عالی خوندم .خسته نباشید نویسنده عزیز قلمتون فوق العاده بود.
۱۱ ماه پیشرومینا
۲۳ ساله 10عالی بود
۱۲ ماه پیش
دختر الماس
۱۸ ساله 00هروقت چشمم به اسم هما میخوره غم هما و فرید داستان میریزه تو دلم و حس میکنم قسمتی از قلبم خالیه. واقعا واقعا رمان جذابیه مرسی از نویسنده عزیز