رمان تمام ناتمام من به قلم دریا عبدالعلی زاده
عاشـــقے دیوانه
میخواهمـ
تماشاڪن مــــرا...
بےپناهمـ
خانه میخواهمـ
تماشاڪن مــــرا...
سالها درانتظارت
دل به دریا
بسته امـ...
آتشمـ پــروانه
میخواهمـ
تماشاڪن مــــرا...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۱ دقیقه
تلفنم رابرداشتمومجددا برقراری تماس را زدم
به حیاط بیمارستان رفتم
باحرفی که عمه زد دمیاد مقابل چشمانم تیره وتارشدونمیدانم درآن تاریکی پایم به کجاگیرکردو کنترلم را ازدست دادم وباسر در حال سقوط به زمین بودم که احساس کردم دربین زمین وهوا معلقم،آری!
معلق بودم دستانم رابه موقع گرفته بود
سرم رابالا آوردم تا ناجی ام راببینم که بادیدنش چشمانم گردشدند:خوبیدخانوم دکتر؟
عمه هم مدام حالم رامیپرسید:ممنون بابت کمکتون
-جانم عمه،خوبم
-گفتم که کنسل کنید
-من هنوزآمادگی ندارم...؛من واقعا دلیل اسرارشمارونمیفهمم
-من امروزصبح به خودشم گفتم
-اصلامگه فرقی میکنه چه امشب چه فرداشب وقتی که جوابم منفیه
باصدای بغض آلودی گفتم:همینی که گفتم،ببخشیدمن بایدبرم
آنقدرعصبی بودم که نفهمیدم پظت سرم است،درست پشت سرم درنیمکت نشسته بود
آمدم که بروم،باصدایش متوقف شدم:نمیدونستم دکتراهم دادمیزنن
ناگهان لبخندی مهمان گوشه لبم شدوگفتم:خب لابد دکترا انسان نیستن
دودستش رابه نشانه تسلیم بالاآوردو:ببخشیدقصدتوهین نداشتم
نفس عمیقی کشیدموگفتم:مهم نیست.
لباسهایم راعوض کردموازبیمارستان خارج شدم
درپیاده روسنگین قدم برمیداشتم
همیشه ازهوای کاملاتاریک واهمه داشتم،امااین باربخاطراتفاقات درحال وقوع بود
من اوراهرگزنخواهم بخشید،هرگز
قدم میزدم وبه آینده شومی که میتوانستم باایمان داشته باشم فکرمیکردم که برای لحظه ای حس کردم ماشینی دنبالم میکند
عصبی شدموبه هوای آنکه ایمان باشدبه سمتش یورش بردم که ناگهان پاهایم میخکوب شدند...
دو تا پسر که ارازلی ازسرتاپایشان مشخص بود
با ابروهایی که مرتب ترازابروهای من بودوشلوارواباس تنگشان وزنجیرهایی که به خودآویزان کرده بودند،از۲۰۶پیاده شدند:برسونیمتون خانوم....
خنده های کریه شان کافی بودتا امشب وتمام بدبختی هایم رایکجابالا بیاورم...
نزدیک میشدند..اطراف رابراندازکردم پرنده هاهم اعتصاب کرده بودندوچراغهای نزدیک بیمارستان که به علت اتصال روشن وخاموش میشدنداینبارازشانس من نگون بخت همگی خاموشی مطلق گزیده بودند،ازشدت واهمه توان دم بازدم نداشتمونفسهایم روبه شمارش میرفت
که ناگهان ماشینی همانند شیهه ی اسب ترمزکرد
ازماشین پیاده شد
اواینجاچکارمیکرد،گویا امروزقصدداشت ناجی نگون بختی هایم شود
یقه کتش رامرتب کردوریلکس جلو آمد
نزدیک شد،نزدیک ترشد وناگهان دست مشت شده اش قاب صورت یکی ازآنان شد
دیگری قصد آوارشدن روی سرش راداشت که باسرچنان ضربه ای به صورتش واردکردکه صدای خُردشدن استخوان های صورتش گوشم راقلقلک داد
باخودگفتم اگرزنده بماندقطعاضربه مغزی میشود
دوباره یقه کتش رامرتب کردُ باصدایی که زیروبمم رابه رعشه انداخت فریاددکشید:گمشیدآشغالا....
تلوتلوخوران ازروی زمین بلندشدندوبه سمت ماشین رفتند،دیگری که قصدکوتاه آمدن نداشت درحالیکه خون گوشه لبش راباانگشتش پاک میکردباترس ولرزگفت:مثلااگه نریم چی میشه؟
س*ی*ن*ه ستبرکردُباصلابت توأم باخشم گفت:قِیمَت همین امشب پخش میشه
-باشه بابا باشه گفتم مثلا...
-بــــــــزن به چــــــــااااااڪ
قلبم درحال انفجاربود،دستم راکه روی قلبم چنبره زده بودبرداشتم
درحالیکه یقه ی کتش رامرتب میکردآهسته به سمتم آمد،گویا این کارهمیشگیش بود
درمقابلم زانوزد.....
فصل دوم
آهسته وآسوده پرسید:خوبیدخانوم دکتر؟
آرامشی که درسوالش موج میزدباعث آرامش خاطرم شد:بله خوبم،وبه خاطراینکه باز...
بادستش حکم مگوصادرکردوبایک لبخندپاسخم گفت:مهم نیست
-میخوایدکمکتون کنم؟
تازه متوجه موقعیت شدموسریع بلندشدم:نه نه ممنون
مانتوام رابه هوای خاکی شدن تکاندمومیخواستم به راهم ادامه دهم که محکم پرسید:کجاخانوم دکتر؟
تامتوجه نگاه سوالیم شدبرای رفع سوءتفاهم درحالیکه یکی ازچشمانش راریزمیکردوکمی باچاشنی لبخندترکیب میکردگفت:اگه بازمزاحماپیداشون بشن،ازکجامعلوم یکی مثل من پیدامیشه وکمکتون میکنه؟
دلم نمیخواست ازاودرخواست کمک کنم،به قول معروف چوب خطم پرشده بوداماحرف حساب جواب نداشت وحال موقع لجبازی نبود:پس میشه بگیدچکاربایدبکنم؟
با اطمینان گفت:اگه اجازه بدید،من میرسونمتون
دررا گشودوخود درجایش نشست،خجالت زده درماشینش نشستم،کمی که ازبیمارستان دورشدیم مودبانه پرسید:میتونم بپرسم خانوم دکترازکدوم طرف بایدبرم؟
بعدازگفتن نشانی بی هیچ حرفی راه افتاد،مدتی بعدنزدیک خانه توقف کردوگفت:این میان....من آرتین هستم،آرتین پژوهش
رسم ادب حکم میکردکه من نیز گویای هویتم شوم:آواهستم،آواشکیبا
آمدم ازماشین پیاده شوم که گفتم:بازم ممنونم بابت کمکتون....یعنی کمکاتون..
سری به نشانه ادب تکان داد...
ازماشین پیاده شدموبه سمت خانه میرفتم که صدایم کرد:درضمن خانوم دکتر...ازاین پس اگه خواستین پیاده برگردیداونم تنها(دوانگشتش رابه پیشانیش زدو):خبرم کنید
؟؟؟
00افتضاح معلوم نیس کی به کیه اخرش هم سرسری رد کرد اخه کدوم ادمی با کسی که خیانت کرده و طلاق هم گرفته دباره بدون هیچ بخششی ازدواج میکنه به نظرم شخصیت اصلی داستان دیوونه بود
۱۱ ماه پیشهلیا
10افتضاح
۱ سال پیشفربد
01خوب و سرگرم کننده..............
۲ سال پیشدکتر آینده
10افتضاح بود
۲ سال پیشیاسی
۱۹ ساله 00مزخرف ترین رمانی بود که خوندم اصلا سروته نداشت نخونید بهتره😕
۳ سال پیشفاطی
۱۴ ساله 00رمان خوبی بود ولی آوا نباید باده رو قبول می کرد باید می رفت با یکی دیگه ازدواج می کرد
۳ سال پیشفاطمه
۱۵ ساله 30یعنی به مولا چرت ترین رمانی هسه که تا حالا خوندم افتضاح بی افتضاح اصلا یه مرتبه چه واوی که جارش زٰ آرتین آرتین مگه اینا طلاق نگرفته بیدن
۳ سال پیش۰۰
۰۰ ساله 11کشکی بدرد نخور افتضاح
۳ سال پیشجانان
۱۵ ساله 10من که تا وسطاش خوندم ولی اگه کتابی نبود بهتر بود 😐
۴ سال پیشناز
۱۴ ساله 21رمان جذابی بود قلم قوی داشت ولی چون سرسری گذشته بود نمیتونستی حس و حالشو درک کنی نویسنده واقعا قلم زیبایی داشتند فقط باید با جزئیات تر مینوشتند داستان متفاوتی بود من پسندیدم
۴ سال پیشℳムЯɨ
31کی خونده بگه خوبه یابد
۴ سال پیش
سوگل
00مزخرف ترررررین