رمان ضربان قلب به قلم nastaran-m
ضربان قلب بر گرفته از زندگی واقعیه یه دوسته هر چند با قلم من یکم از بعضی از واقعیات فاصله گرفته…خب من اون شخصیت نبودم یا باهاش زندگی نکردم که بدونم واقعا براش چی اتفاق گذشته یا یه شخصیت خیلی بزرگ هم نبوده که بخوام به صورت یه زندگی نامه از اون تقدیم شما کنم برای همین هرچیزی که در این رمان می خونین پیرامون محور اصلی ولی به قلم و تصورات منه …
ضربان قلب قلم من زندگی دختری به اسم شادی رو به چالش می کشه که دچار یه بیماری قلبی مادر زادیه و چیزی که تصورات اون از این وضعیتشه اینکه مثل مادرش به خاطر این بیماری میمیره و برای دوری از این تفکرات واهی که یه مدت هم سعی داشت تا به هر طریقی از بیماریش و واقعیات های مربوط به اون فرار کنه و تصویری که از خودش ساخته بود یه دختر مقاوم و شاده …
با وارد شدن شخصیت شهاب به زندگی اون باعث می شه تا اون به واقعیت های دیگه ای از زندگیش پی ببره و با ورود عشق شهاب به قلبش و شدت گرفتن بیماری همه چیز تا حدودی براش سخت تر میشه …(در کنار این چون من از غم و اندوه بیزارم سعی کردم محیط داستان رو تا میشه شاد نگه دارم ) … پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۵ دقیقه
نیلوفر_ خیلی لوسی شادی! میدونستی؟
_اره... مگه تو نمیدونستی؟... چه بد شد اگه میدونستی هیچ وقت باهام دوست نمیشدی!... حالا هم اشکال نداره بیا دوستیمونو بهم بزنیم...
نیلوفر پشت چشمی نازک کردو در حالی که قیافه ی قهر الود به خودش گرفته بود گفت: ایدا و ماهان میخندیدن ولی
_اصلا نخواستیم...
_بیخیال شوخی کردم ... اینم از مامان ارزوی من ... تقدیم به تو
بعدم مامان ارزو رو در حالی که با شیدا و ارتین در خین رقص صحبت میکرد متوجه نیلو کردم.اونا شروع کردن به رقص منم که خیلی تشنم شده بود از جمع جدا شدم و رفتم طرف میزی که روش لوازم پذیراییو چیده بودن .شهرزادم دیدم که لباسشو عوض کرده بود و یه لباس ماکسی بادمجونی که یقه 7و باز داشت پوشیده بود و رفتم طرفش یه لیوان شربت البالو ریختمو یه شیرینش دانمارکیم برداشتم
_شهرزاد ما چطوره؟... چیه کم پیدایی؟
شهرزاد_ شادی دوست خوب من کسی که راز دارم بوده وهست کسی که همیشه برام وجودش مفید بوده...
حس کردم حالش خوب نیست و یکم بغض کرده
_شهرزاد خوبی؟...
شهرزاد _ شادی احساس پوچی میکنم .خیلی هم احساس پوچی میکنم...
_مگه چی شده؟ شهرزاد داری نگرانم میکنیا...
شهرزاد_ نمیخوام عروسی بهترین دوستتو بهت زهر کنم بگذریم...
_تو هم بهترین دوستمی و من نمیتونم وقتی یکی از دوستام ناراحته خوشحال باشم...
شهرزاد_ باشه پس وقتی رفتیم خونه بیا باهم صحبت کنیم... راستی میایی خونه یا میری پیش مامانت اینا
با اینکه دلم میخواست برم خونه ولی تصمیمو عوض کردم چون میخواستم در شرایت سخت دوستم کنارش باشم...
_نه میام خونه...خب بیا بریم برقصیم که یکم جون بگیری
شهرزاد_ اول تو شیرینیو شربتتو بخور بعد
شیرینیو شربتمو خوردم و بعد با شهرزاد را افتادیم طرف بچه ها که هنوز داشتن میرقصیدن که بین راه یه اقا پسر شاخ شمشاد جلومونو گرفت و رو به من گفت
_میتونم ازتون درخواست رقص کنم؟
شهرزاد در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه روشو کرد اونور منم مونده بودم چجوری بگم که بد نشه و دلخوری پیش نیاد که دوباره گفت
_همراهیم میکنین؟
نمیدونم چی شد که فکرمو در خالی که قلقلکم میداد با صدای بلند به زبون اووردم
_چرا که نمیشه ؟ خوبم میشه... فقط باید اول از اقام اجازه بگیرم ببینم میزاره با یه اقا پسر غریبه برقصم یا نه...
یکباره دیدم شهرزاد با صدای بلند زد زیر خنده... وای نکنه دوباره فکرمو با صدای بلند گفتمو نگران ذل زدم به پسره که دیدم از عصبانیت سرخ شده
شهرزاد_ اخه تو اقات کجا بود؟... نکنه شبی یکیو تور کردی؟ شیطون شدیا!
وایی شهرزاد چرا اینجارو با محیط دوستانه خودمون اشتباه گرفته..؟ یارو هم که معلوم بود خیلی بهش برخورده گفت
_مزاحمتون نمیشم خانم متشخص...
این خانم متشخصشو بدجوری با حرص گفت طوری که شهرزاد دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و یه ببخشید گفت و رفت سمت بچه ها اون پسره هم اومد از کنار من رد بشه که بر گشتم صداش زدم
_ ببخشید اقا ...
ناشناس_بله بفرمایید!
_ من واقعا قصد بدی نداشتم بعضی از وقتا فکرامو بلند به زبون میارم که البته میدونم خیلی بده ولی خب شما ببخشید و امیدوارم از من به دل نگیرین و در حالت کلی من با اقایون غریبه نمیرقصم ...با اجازه
و به سرعت ازش دور شدم و اومدم سمت بچه ها که دیدم تا نگاشون به من گشیده شد پقی زدن زیر خنده و دیگه الان نخند پس کی بخند... سرمو چرخوندم که دیدم یا امام ... مامان ارزو و شیدا و ارتینم دارن میخندن
ارتین_عجب خواهر زنی داشتیم و خبر نداشتیم... ماشالله گلوله نمکه ...
دوباره صدای هر هر و کر کرشون بلند شد .با اینکه گوشه پیست ایستاده بودیم ولی تو دید همه بودیم و خیلیا با کنجکاوی نگامون میکردن ... خیلی خجالتم کشیده بودم...تا اینکه مهلا و کیوان نامزدشم به جمع ما اضافه شدن...
مهلا_ مثل اینکه بدجور داره بهتون خوش میگذره که اصلا یادتون رفته منم وجود دارم...
ایدا_مگه میشه جایی که شادی هست بود و به ادم بد بگذره
دوباره همه ریسه رفتن و هی با نگاهای شیطونشون به من نگاه میکردن...مهلا و کیوانم نگاهاشونو گنگ بین ماها میگردوندن تا بلکه بتونن از قیافه ها جریانو بخونن...
مهلا _ خب مشه بگین قضیه از چه قراره؟... دارم از کنجکاوی میمیرما!
شهرزاد_ خب راستش...
پریدم وسط حرف شهرزاد و در حالی که با چشم به کیوان اشاره میکردم گفتم:
_بس کن شرزاد الان جاش نیست...
طوری با تحکم اینو گفتم که دیگه نه بقیه چیزی گفتن نه مهلا و کیوان به روی خودشون اوردن و در همون لحظه صدای گیرا و جذاب مردیو پشت سرم شنیدم
_کیوان یه سرم به رفقا بزنی بد نیستا...
نگام هنوز به جلو بود که دیدم بچه ها دارن با شگفتی به من نگاه میکنن . نه دیگه باورم شد که خیلی خوشگلم... نه نه ! یه لحظه وایسین !به من نگاه نمیکردن که بلکه نگاهشون به پشت سر من بود منم برگشتم ببینم به چی نگاه میکنن که
فصل 3
باورم نمیشه ... یعنی واقعا اینی که جلو رومه یه انسانه یا نه یه فرشتست؟...بدون اینکه دلم بخواد به این جفت چشمای ماشی رنگش زل زده بودم طوری که اصلا نفهمیدم چشمای اونم تو چشمای من قفل شده .نمیدونم چم شده بود ...
کیوان_ باید ببخشین شهاب جون ... مهلا اصرار داشت بیاییم با دوستاش اشنا بشیم بشیم...
دیگه بهش نگاه نمیکردم صورتمو به سمت کیوان بر گردونده بودم که دوستشو خطاب قرار داده بود. یکی دیگه از دوستای کیوان که اصلا متوجهش نشده بودم گفت
_اخه شهاب میخواد بره واسه همین گفت که یکم از وقتتم واسه ما بزاری...
حالا که نگاه میکنم میبینم دوستای کیوان با اقا شهابشون میشدن 4تا که ماشالله همگی هم جوونای برازنده و خوش استیلی بودن ولی شهاب یه چیز دیگه بود... بگذریم نباید بهش فکر کنم نباید... شاید این نباید و هزار دفعه واسه خودم تکرار کردم ولی واقعا نمیخواستم بهش فکر کنم... اره بهتره که بره خونشون لالا کنه اینجوری ذهن منم از فکرای بیخود ازاد میشه... افرین خداحافظی کن برو...
شهاب_من اونموقع دنبال یه بهونه بودم که کیوانو بکشونم پیش خودمون وگرنه قصد رفتن نداشتم...
بعدم زل زد به من ... مثل یه بادکنک بادم خالی شد ولی برای اینکه از اون جمع کسل کننده خسته شده بودمو تقریبا نگاه دوستامو اون پسرا همش روی هم میچرخید حسابی کلافم کرد چشم چرخوندم دیدم مامان و شیدا و ارتین دارن اون گوشه واسه خودشون میرقصن یه ببخشید گفتمو اومدم برم پیششون که مهلا جلومو گرفت و گفت بهش افتخار یه دور رقصو بدم البته دم گوشم گفت که از نامزدشم اجازشو بگیرم...
_اقا کیوان مثل اینکه دوستاتون منتظرتونن بهتره شما برین پیششون و این دوست ما هم برای مدتی بهمون قرض بدین...
کیوان_خب اینجوری که نشد مثلا میخواستیم همگی با هم اشنا بشیم
_وقت برای اشنایی زیاده...
نیلوفرم که پاک خودشو باخته بود یه چشم غره به من رفت بعدم گفت
_ولی شاید دوباره فرصت نشه اینجوری دور هم باشیم... شما هم یه امروزو از خلوتتون دست بکشید...
Rana
۱۸ ساله 00سلام رمان ماهور و ماهور جلد دوم بود
۵ روز پیشالیکا
۲۰ ساله 21من نخوندم ولی حس میکنم رمان خوبی نیست
۱ ماه پیشفاطمه
00خیلی قشنگ بود و غم انگیز ،،، خونده بودمش واقعی بودنش و اینکه هنوز هم هستن عزیزانی ک دارند با امثال این دردها زندگی می کنند...خدا پشت و پناهتون باشه و سلامتی رو رزق زندگیتون کنه...آمین
۱ ماه پیشنازی
۱۸ ساله 00واقعی بود خیلی زیبا و عالی
۱ ماه پیشلیلا اوتادی
۲۰ ساله 10رمان کامل نخوندم ولی از خلاصه اش معلومه که رمانی جالب و پور شوری هست همینطور از گفته های نویسنده رمان.....!
۳ ماه پیشملیسا
10قشنگ بود
۴ ماه پیشزهره
۳۶ ساله 13رمان خیلی آبکی بود. الکی وقت خودتون رو هدر ندین.
۵ ماه پیشگل یاس
00قلم نویسنده خوب بودولی برای اینکه داستان شادی بنویسیدزیاداز حدازپارتی ورقص وآواز وخرید استفاده کرده و همچنین نظرشخصی خودتون درمورداینکه بابی حجابی ورقصوآواز مردم شادندرو آوردین درکل ازواقعیت به دوربود
۵ ماه پیش☆
00عالیییییی بوددد
۶ ماه پیشعالی بود لذت بردم
00عالی بود لذت بردم خسته نباشید
۶ ماه پیشمرضیه
۳۴ ساله 10خیلی زیبا وبعضی جاها درد اور بود مخصوصا بیماری شادی ورفتن شهاب و...ممنونم که اخرش رو خوب تموم کردید
۷ ماه پیشبانو احمدی
10خیلی خیلی قشنگه من سه بارخوندم تاحال دستت درد نکنه عزیزم رمانت علالی بود ولی دلم براشادی سوخت کاش مثل پایان رمان زنده بود خدا رحمت کنه شادی جون
۷ ماه پیش.
001 از بس هی گریه کرد شورشو دیگه در اورد 2مهلا چیشد؟ مگه نگفت با کیوان کار دارم یهو دیگه کلا اسمی از مهلا نیومد😑
۸ ماه پیشرویا
۳۶ ساله 01مادر ارمان راضی نیست دختر برادرش هستی و خاستگاری کرد اسم این رمان و کسی میدونه چیه؟
۸ ماه پیشرویا
۴۲ ساله 10داستان خیلی خوبی بود.ولی ۲تا ایراد داشت یکی اینکه خیلی غلط املایی داشت(ویرایش نشده بود)دومی هم که خودتون گفتین خیلی اغراق شده بود.موفق باشید
۹ ماه پیش
رویا
۳۶ ساله 00سلام ی رمانی بودکه اسم دختره ماهور بود ک بعد مرگ پدر و مادرش با عمه اش زندگی میکنه و عمه اش دوتا پسر داره کیارش و کاوه ک کاوه از آلمان اومده با دوستش ارمان ارمان و ماهور نامزد میکنن ولی مادر ارمان