رمان طلایه به قلم نگاه عدل پرور
عقربه های پت وپهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت ۴ جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشمهایم پف آلود شده بود،ولی این چشمهای کشیده ی یشمی رنگ هیچ مدلی قصدزشت شدن نداشت.خودم میدانستم صورت بی نقص و فوق العاده زیبایی دارم.این خصیصه راو بارها و بارها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که میشناختم بهم گوشزد کرده بود.ولی متاسفانه این زیبایی در آ ن سن و سال کم با من کاری کرده بود که از وجود خودم بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ میکردم
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۲ دقیقه
در حالي که گوشه ي لبشو با ناراحتي ميجويد با غرور کاذبي که در نگاه و کلامش مشهود بود ادامه داد: وا... ما ديده بوديم به زور دختر شوهر ميدن ولي نديده بوديم به زور براي پسرشون زن بگيرن! بعد در کمال بي ادبي بي اون که نظري از من بخواد و يا اصلا منو هم داخل آدم حساب کنه و بگه حرف آخر يا چه ميدونم اولت چيه؟گفت: دختر جون با آينده ات بازي نکن. با خشم از اتاق خارج شد و منو حيرت زده و مچاله به جا گذاشت.هيچ وقت فکر نميکردم بعضي از کسايي که وجهه ي عالي دارن و در بين مردم تا اون حد محبوب هستن،از لحاظ اخلاقي و شخصيتي تا اين حد در سطح پاييني باشن که به شکل مشمئز کننده اي خودخواهي و غرور تو وجودشون بيداد کنه وطوري از بالا به همه نگاه کنن که انگار جايگاه و طبقه ي اونا با بقيه متفاوته.با اين که خودم از اول قصد داشتم بهش جواب منفي بدم و با التماس و عجز و لابه اونو از ازدواج با خودم منصرف کنم ولي آن قدر غرور وجودمو لگد مال کرد که حالم به شدت منقلب شده بود.چقدر زشت حرف ميزد.دوست داشتم سرش فرياد بزنم و بگم فکر کردي چه تحفه اي هستي.من حالم از امثال تو بهم ميخوره و هرگز هم قصد نداشتم بهت جواب مثبت بدم.ولي راستش کورسوي اميدي به قلبم تابيده بود.خدا هميشه هواي بنده هاشو با تدبيري بي نقص داشت و اون لحظه هم من خدا رو به طور ملموس حس کردم...آري...!اين بهترين گزينه بود...
اگر آن طور که با جديت ميگفت من قبول کنم و زنش بشم نميخواست منو به عنوان همسر بپذيره و حتي نيم نگاهي هم بهم نمينداخت،ديگه هيچ مشکلي نميموند.خوب ميدونستم بالاخره بايد به يکي از خواستگارانم جواب مثبت بدم.هرچند به تعويق مينداختم ولي دير و زود داشت و سوخت و سوز نداشت.
اگه من خواستگاري اردوان رو فبول ميکردم و نهايتا بعد مدتي از اون جدا ميشدم و ديگه هيچ سوالي براي کسي نميموند و من يه زن مطلقه محسوب ميشدم.
با اين افکار که مثل برق از ذهنم جهيد نفس راحتي کشيدم و در حالي که هنوز ميترسيدم مبادا اردوان با جواب مثبت من تهديداشو عملي نکنه ولي تصميممو گرفتم.دوباره پرنده ي خيالم به دوردستها رفته بود که خانواده ي اردوان قصد رفتن کردن.فرنگيس خانم به سراغم اومد.پيشونيمو بوسيد و گفت:
من فردا زنگ ميزنم تا جواب عروس قشنگم رو بگيرم. سرو صورتم رو که هنوز ردپاي توهين هاي اردوان روي اون مونده بود دوباره بوسيد و ادامه داد: انشالله که خوشبخت باشي.
وقتي خداحافظي کردن و رفتن،مامان با اخم و ترشرويي وارد شد.من تصميم نهاييمو گرفته بودم و قصد داشتم خودمو از اون مخمصه اي که گرفتار شده بودم با افکار و ديد مسخره اردوان نجات بدم چون لياقتش همين بود که زنش يکي مثل من دست خورده باشه.
و با اون طرز فکرش منم ديگه يه سر سوزن عذاب وجدان نداشتم.با اون نخوت پوچي که وجودشو گرفته بود مستحق بدتر از اينا بود.من اونو نردبان رهايي و رسيدن به راحتي ميديدم که با حضورش همه چيز رو به شکلي برام درست ميکرد و نجاتم ميداد.
به همين خاطر در مقابل مامان که رنجش ونگراني چهره اش را در بر گرفته بود،سکوت کردم و او گفت:
دختر خجالت نکشيدي؟اين ادا و اطوارا چي بود از خودت در آوردي؟!اون چه قيافه اي بود که براي خودت درست کرده بودي؟ببينم ديگه چه عيب و ايرادي روي اين پسره ميخواي بذاري...؟به خدا من که ديگه روم نميشه حرفاي تورو به آقاجونت برسونم.خودت برو هرچي ايراد خواستي رو پسر مردم بذار.اگه قبول نکرد به خودت مربوطه تا جوابشو بدي.
من که در سکوت مامانمو تماشا ميکردم،اومدم وسط حرفش و درنهايت آسودگي گفتم: ولي مامان جون من که حرفي ندارم و موافقم پسر خوبي بود. مامانم که يه لحظه به گوشاي خودش شک کرده بود با نگاهي متعجب منو برانداز کرد و بعد در حالي که منو در آغوش ميکشيد با خوشحالي گفت:
آفرين دختر قشنگم.....ميدونستم بخت به اين خوبي رو از دست نميدي.الهي قربونت برم.ديگه از اين خواستگار بهتر نميتونستي پيدا کني. به افکار ساده لوحانه ي مامانم که فقط ظاهر امر رو ديده بود و خبر از حرفاي نامربوط و وقيحانه ي اردوان نداشت افسوس خوردم اما چيزي نگفتم و فقط لبخندي زدم.مامان که هول شده بود و ميخواست زودتر خبر سر و سامان گرفتن دخترشو براي همسرش ببره....با گفتن"مادر الهي مبارکت باشه...انشالله خوشبخت و عاقبت به خير شي"براي چندمين بار منو بوسيد و از اتاق خارج شد.هرگز فکر نميکردم مامانم تا اين حد از رضايت من براي ازدواج خوشحال بشه.ولي انگار اين اواخر واقعا فکر کرده بود دخترش حسابي مشکل روحي و رواني پيدا کرده که تا اين حد خشنود شد.
فرنگيس خانم بعد از شنيدن جواب مثبت ما انگشتري رو براي نشون کردن من هوراه با قواره اي پارچه و شيريني آورد و با بهانه هايي که فقط من ميدونستم علت اصليش چيه گفت که اردوان نتونسته خودش بياد و همه چيز رو به علت مشغله کاري سپرده به مادرش.حتي تاريخ عقد و عروسي رو هم تعيين کردن تا اردوان خودشو برسونه.
اين رفتاراي اردوان خيلي غير معقول بود ولي مامان اينا به پاي نجابت ذاتي اش گذاشته بودن که قبل از محرميت نخواسته همسرشو ببينه و من هم که از اصل موضوع باخبر بودم هيچ نميگفتم و حتي خداروشکر ميکردم چون نميخواستم اردوان به طور واضح منو ببينه.ميترسيدم از تصميمش برگرده و اون وقت همه چيز خراب بشه.
خلاصه در مدت يک ماه فرنگيس خانم دست و دلبازانه همه ي خريدهاي مربوط به عروسي رو به همراه من و مادرم انجام داد.موقع خريد لباس عروس پوشيده ترين رو انتخاب کرده بودم همراه با تور ضخيمي که مامان چندان رضايت نداشت و مي گفت: عروسي که مختلط نيست اين چيزا چيه انتخاب ميکني...؟
ولي من کار خودمو کرده و چادر گلدار سفيد ضخيمي رو هم خريدم.همه ي خريدامون از آيينه و شمعدان گرفته تا حلقه هاي ساده اي که هر چه فرنگيس خانم اصرار کرد يه جفت ازمدلاي ديگه که چشمگيرتر هم بود انتخاب کنم قبول نکردم.چون ميدونستم من و اردوان اون حلقه رو فقط يه شب استفاده خواهيم کرد نه بيشتر،انجام شد....بدون حضور داماد.
از لحاظ جهيزيه هم که مادرش گفته بود همه چيز به حد عالي و کفايت در منزل تهران اردوان مهياست و قرارنبود ما وسيله اي تهيه کنيم... هرچي به روز تعيين شده ي عقد و عروسي نزديک ميشديم دلشوره و استرسم بيشتر ميشد ولي همه چيز رو سپرده بودم به خدا.مدتها بر سر سجاده مينشستم و با راز و نياز از خدايم ميخواستم که خودش همه چيز رو به خير و خوشي بگذرونه و آبروي من و خانواده مو حفظ کنه.
شب قبل از عروسي آن قدر خوابهاي آشفته و عجيب و غريب ديدم که اصلا خوابم نبرد.از فکر اينکه اردوان بر سر حرفاش نمونه و فرنگيس خانم اون همه اعتماد به نفس و اطميناني رو که به من داشت بر آب ببينه،قلبم ميخواست بايستد مخصوصا که اردوان هم منتظر چنين چيزي بود تا مادرش رو به استيضاح بگيره و بگه بفرماييد اين هم دختري که دم از نجابت ميزد.
اونقدر افکار مشوش و درهم و برهمي داشتم که از درون داغون شده بودم ولي سعي ميکردم ظاهرمو حفظ کنم چون نميخواستم مامانو رو بيشتر از اين نگران کنم به همين خاطر وقتي براي اصلاح ابرو به همراه چندين نفر از خانواده ي خودم و اردوان به آرايشگاه رفتيم با اينکه اصلا آرام و قرار نداشتم ولي هر طور بود خودمو بيخيال نشون دادم.
فرنگيس خانم که در اين مدت مرتب ميگفت "اردوان بچه م تمرين داره يا در اردوست"و يا صدها دليل ديگه براي موجه کردن حضور نداشتناي پسرش،ولي اين بار با نهايت شادي گفت:
قربونت برم اردوان هم ديشب خودشو رسونده.بيچاره بچه م قرار بود زودتر بياد ولي امان از دست اين شغل که يه ساعتم وقتت براي خودت نيست و به قول حاجي اگه اين مسئولين باشگاهشو ول کنن براي مراسم عروسي بازيکنا هم نميخوان رضايت بدن اينا بيان سر وقت زندگيشون،ولي بالاخره حاجي با هزار ترفند از وسط مسابقات اردوان رو کشيده بود بيرون.نميگن جونون مردم عروس چشم انتظار داره به خدا اگه دست من بود،ديگه نميذاشتم به اين حرفه اش ادامه بده.چه فايده داره هيچ وقت مال خودش نيست.
خوب ميدونستم اردوان خودش دوست نداشته زودتر بياد و همه ي اينا عذر و بهانه ي غير موجهي بود که براي پدر و مادرش آورده،هيچ نگفتم ولي با خودم مي انديشيدم اگر چنين مشکلي نداشتم هيچ وقت راضي نميشدم به چنين آدمي هرچند محبوب در اجتماع براي ازدواج حتي فکر کنم چه برسه به اينکه جواب مثبتنم بدم. فرنگيس خانم که فکر ميکرد من به خاطر نبود اردوان در اين مدت دلگيرم گفت:
خب حالا که اردوان خودشو رسونده ديگه خوشحال باش. بعد دست بند طلاي بسيار سنگين و زيبايي رو به دستم بست و به خانم آرايشگر که بساط و لوازم کارشو آماده ميکرد گفت:
بسم الله مهري خانم ببينم عروس گلمو چيکار ميکني...؟ مهري خانم با خنده گفت: دستم خوبه....انشالله سفيد بخت بشه. مهري خانم کارشو شروع کرد ولي با هر حرکت دستش درد خفيفي به صورتم مينشست.هرچند که اين درد با دردي که به قلبم نشسته بود قابل مقايسه نبود.بعد از دقايقي بالاخره کار اصلاح به پايان رسيد.
مامانم و فرنگيس خانم اونقدر شاد بودن که قابل توصيف نبود و منم براي حفظ ظاهر به همه لبخند ميزدم و اطرافيانم برام آرزوي خوشبختي ميکردن و به فرنگيس خانم تبريک ميگفتن که چنين عروس زيبارويي نصيبش شده. جاري کوچک فرنگيس خانم که زن فوق العاده خوش پوش و شيکي بود و انگار اين آرايشگاه هم پيشنهاد او بوده چون به قول فرنگيس خانم اکثر وقتشو در آرايشگاه ها سپري ميکرد،گفت:
فرنگيس جون چنين لعبتي رو از کجا گير آوردي...؟يکي هم براي بنيامين من پيدا کن.خودت که ميدوني پسر منم از جمال و کمال هيچ چيز کم نداره فقط مثل اردوان تو مشهور نيست.از مال و منال هم که خودت ميدوني صولتي هيچ مذايقه اي براش نداره.
به قول مامان داشت يه جوري تو فاميل و نزديکان پيشاپيش اعلام ميکرد يعني ما آمادگي عروس دار شدن رو داريم.در عالم خودم بودم و بي هيچ توجهي به حرفاشون نقشه ميکشيدم چطور رفتار کنم که داماد عزيز نتونه عروسو خوب ببينه.راستش ميترسيدم همه چيز اونطور که من فکر ميکردم پيش نره و اردوان مثل دفعه ي قبل که ديده بودمش رفتار نکنه و اخلاق و طرز فکرش عوض شده باشه،حسابي دلم آشوب بود.
بعد از چند ساعتي بالاخره کار مهري خانم پايان گرفت.وقتي لباسمو پوشيدم و مقابل آيينه قدي ايستادم،يه لحظه همه چيو فراموش کردم و به عروسي که در لباس سفيد مثل فرشته ها بود خيره موندم با اينکه مهري خانم حرفمو گوش کرد و خيلي ملايم آرايشم کرده بود ولي اونقدر زيبا شده بودم که همه چيز رو از ياد برده بودم.کاش اين اتفاقات شوم نيفتاده بود و من هم مثل بقيه دخترا با سري بلند منتظر همسرم ميموندم البته نه کسي مثل اردوان و در نهايت عشق و پاکي پا به زندگي جديدم ميگذاشتم ولي افسوس که چنين چيزي ممکن نبود و من بايد سرافکنده از همسرم فرار ميکردم.با اين افکار هاله اي ازغم بر چهره ي عروس زيبا ولي نادم تو آيينه نشست و من در نهايت نا اميدي منتظر ورود مادر و فرنگيس خانم بودم مهري خانم هم رفته بود ازشون رونما بگيره و بعد به داخل اتاق مخصوص عروس دعوتشون کنه.
وقتي مامان و فرنگيس خانم به همراه مهري خانم که معلوم بود انعام درشتي هم دريافت کرده وارد شدن به وضوح نهايت خوشحالي رو در نگاه و چشمهاي هرجفتشون ديدم.فرنگيس خانم که لبش از تعريف و تمجيد بسته نميشد سريع به مهري خانم گفت: برو اسپند دود کن.
مامان در حالي که منو در آغوش ميکشيد و گوشه ي چشمش قطره اشکي خودنمايي ميکرد،گفت: يه تيکه ماه شدي عزيز دلم.الهي که به حق خانم فاطمه زهرا(س) سفيد بخت بشي.
فرنگيس خانم همونطور که وسط آرايشگاه بشکن ميزد و قري به کمرش ميداد و منو در آغوش کشيد،بوسيد و گفت: اردوان از ديدن عروس خوشگلش پس نيفته خوبه.آخه بچه ام هنوز يه دل سير زن قشنگشو نديده.
بعد رو به مامانم که حالا اشک شوق در چشمانش ميرقصيد کرد و گفت: درست نميگم سيما جون؟!
مامان اشکاشو با دستمال پاک کرد و گفت: خداکنه بختشون با هم جفت باشه و برامون چندتا کاکل زري بيارن. فرنگيس خانم که با اين حرف مامان خوشحاليش بيشتر شده بود و اسپندي رو که شاگرد مهري خانم دود کرده بود آورد و دور سرم چرخوند و براي خودش شعر بادا بادا مبارک بادا رو خوند و خنديد.
قرار بود اردوان ساعت4 به دنبالم بياد براي مراسم عقد همه به همراه عاقد منتظر بودن ولي اردوان هنوز نيومده بود و نميدونستم وقتي هم بياد چه برخوردي خواهد داشت.اوهمه ي حرفاشو در روز خواستگاري زده بود و اتمام حجت کرده بود.از اون شب به بعد نه ديده بودمش و نه حتي تلفني صحبت کرده بودم ولي مامان و بقيه فکر ميکردن حداقل تلفني در ارتباط بوديم به همين خاطر حسابي دلشوره داشتم و مرتب در طول سالن آرايشگاه قدم ميزدم و از نگراني نه ميتونستم غذايي رو که مامان اينا گرفته بودن بخورم و نه هيچ چيز ديگه که بالاخره فرنگيس خانم از پله ها دوتا يکي پايين اومد و با خوشحالي گفت: داماد هم اومد. با شنيدنش نفس راحتي کشيدموچادر ضخيممو به دست مهري خانم دادم و گفتم: طوري رو سرم بنداز که اصلا معلوم نباشم. مهري خانم سعي ميکرد چادر رو طوري بندازه که موهام خراب نشه و مدام تکرار ميکرد: مواظب آرايشت باش.چادر سنگين تر از اين پپيدا نکردي اين که همه ي موهاتو خراب ميکنه.
من که قصد و نيتم چيز ديگه اي بود،گفتم: اينطوري راحت ترم.
فرنگيس خانم که از پيدا کردن چنين عروس محجبه اي به خود ميباليد با کشيدن کل و ريختن نقل منو بدرقه کرد و مامان هم که از افراط من تو حجاب متحير مونده بود چيزي نگفت و به همراه فرنگيس خانم مشغول کل کشيدن و پرتاب نقل شد.
خانم هاي عکاس و فيلمبردار با ديدنم به طرفم اومدن و گفتن:
عروس خانم اين طور که به نظر ميرسه جناب داماد چندان قصد همکاري با گروه ما رو ندارن.به خدا ما صدبار قسم و آيه خورديم خيالتون از بابت پخش فيلم راحت باشه.اگه اين فيلم جايي پخش شد اصلا از ما شکايت کنين.ولي انگار آدماي معروف خيلي ميترسن!عروس خانم حداقل شما براي فيلم عروسيتون هم که شده کمي با ما همکاري کنيد. من که فرصت رو غنيمت شمرده بودم سرم رو به حالت ناچاري تکان دادم و گفتم:
چي بگم...همسرم خيلي حساسه.اصلا شما بيشتر از مهمونا فيلم و عکس بگيريد و زياد هم براي گرفتن عکس و فيلم از ما اصرار نکنيد چون امکان داره يه دفعه عصباني بشه.آخه باهام قيد کرده اگه عکاس و فيلمبردار به عروسي بياد يه لحظه هم نبايد حجابمو بردارم. خانماي عکاس و فيلم بردار نگاهي از سر ناچاري به همديگه کردن و گفتن: ميل خودتونه ولي اينجوري که نميشه.
آهسته گفتم: تو رو به خدا کاري نکنيد شب عروسيمون تلخ بشه.آقاي صولتي روي اين مسائل حساسه.اين هم که اجازه داده فيلمي داشته باشيم با اصرار من بوده وگرنه اصلا نميخواست از مراسم فيلم بگيره. خانماي جوان که اخماشون در هم گره خورده بود گفتند:
ما به خاطر خودتون ميگيم.نميخوايم خدايي نکرده باعث ناراحتي و عروس و داماد بشيم.
بعد درحالي که بهم فرمان حرکت ميدادن از پله ها بالا رفتم.خدا ميدونه اون لحظه چقدر از برخورد اردوان در مقابل ديگران ميترسيدم ولي همين که اومده بود يعني به اين ازدواج صوري رضايت داده و اگه ميخواست حرکت غيرمعقول و ناجوري جلوي بقيه انجام بده اصلا نميومد.
از ديدن اردوان درکت و شلوار با اون شکل و ظاهر زيبا براي لحظه اي دلم غنج رفت.چه داماد برازنده اي بود با اين که اخماش در هم گره خورده و سعي ميکرد حتي نيم نگاهي هم به من که سرتا پا پوشيده درچادر بود نندازه ولي من اونو سير نگاه کردم و در دلم هزاران بار خودمو لعن و نفرين کردم که چرا سرنوشتم بايد اين گونه ميشد.
به گفته ي فيلم بردار اردوان به اکراه از ماشين پياده شد و دسته گلي رو که خيلي هم بي سليقه انتخاب شده بود به دستم داد و در اتومبيل رو که گل زده شده بود باز کرد و بي آنکه کمکي براي سوار شدنم با اون لباس پف دار بکنه به سمت ديگه رفت و سريع سوار شد.
خانماي فيلم بردار که حساب کار دستشون اومده بود ديگه هيچ نگفتند و با بي تفاوتي شانه اي بالا انداختند يعني خودتون خواستيد.يکي از اونا در صندلي عقب ماشين عروس جاي گرفت و ديگري هم سوار اتومبيل مخصوص خودشون شد و با دست به اردوان علامت حرکت داد.در بين راه من و اردوان هيچ کلامي نگفتيم.خانم فيلم برداي هم که دراتومبيل ما نشسته بود کمي فيلم گرفت و وقتي که گفت:
عروس خانم لطفا دستتون رو بذاريد رو دست آقاي داماد تا....
اردوان چنان فريادي کشيد که کلامش رو نيمه تموم رها کرد،گفت: من از اين مسخره بازي ها خوشم نمياد. دختر بيچاره کم مونده بود سکته کنه.هرچند که من هم حال و روز بهتري نداشتم و نزديک بود اشکام سرازير بشه ولي مگه نه اينکه من خودم چنين چيزي ميخواستم پس بايد خوشحال هم ميشدم و ناراحتي و غم براي چي بود...بغضم رو فرو دادم و سکوت کردم.خانم فيلم بردار گفت: آقاي صولتي چند بار بايد بگم خيالتون راحت باشه.اين فيلم هيچ جا درز نمکينه.البته حق هم داريد سواستفاده بعضي از همکاران باعث شده که شما نتونيد به ما اعتماد کنيد ولي اوقاتتون رو تلخ نکنيد.ماهم کمتر فيلم ميگيريم. در برابر گفته هاي اون خانم نه من کلامي گفتم و نه اردوان و فقط اردوان به حالت دفعه ي قبل که هنگام عصبانيت گوشه ي لبشو ميگزيد دنده رو با غيظ عوض کرد و با سرعت وحشتناکي تا در منزل پدريش راند.
مراسم عروسي قرار بود منزل اونا برگزار بشه.تمام حياط چراغوني شده و ميز و صندلي ها رو به شکل سنتي آرايش داده بودن و ميوه و شيريني هاي تازه رو بر روي ديس هاي چهارگوش چيده بودن.صداي خواننده ي ارکستر که مشغول خوندن بود ميومد و زماني که متوجه رسيدن ماشن عروس شد گفت: به يمن و افتخار حضور عروس و داماد کف مرتب.
مهمونا در حاليکه دست ميزدند به استقبالمون اومدند.بوي اسپند تمام فضارو پرکرده بود و با بریدن سر گوسفند جلوي پامون همگي وارد خونه ي بزرگ و قديمي حاج آقا صولتي شديم.در اين مدت کوتاه که مثلا نامزد بوديم دو سه باري به خونه شون اومده بودم.اون قدر فضا داشت که مراسم عقد و عروسي اونجا برگزار بشه.هرچند براي من اصلا مهم نبود اين مراسم به چه شکل پايان بگيرد.فقط تو دلم صلوات ميفرستادم که همه چيز به خير تموم بشه.
وارد اتاقي که سفره ي عقد رو خيلي شيک چيده بودن،شديم.اردوان به قدري عصبي بود که من هر لحظه ميترسيدم مراسم رو به هم بريزه و بره ولي خدا رو شکر روي صندلي که مخصوص ما گذاشته بودن نشست و چندتا از دختراي اقوام و همچنين رها دختر خاله ام هم مشغول ساييدن قند بر سرمون شد.فرنگيس خانم هم با کيسه اي مملو از جعبه هاي طلا کنارمون ايستاده بود.مامان هم به تبعيت از اون با جعبه هاي مشابه در اونجا حضور داشت.آقا جون و حاج آقا صولتي به همراه چند تن از بزرگتراي خانواده به ترتيب دو طرف عاقدي که پيرمردي نوراني بود،ايستاده بودند.احساس ميکردم هيچ چيز جز صداي بلند قلبم رو نميشنوم.همه چيز در هياهوي غريبي فرو رفته بود و از شدت ترس نفسم بالا نميومد.نميدونم و نميدونستم اون لحظه که ميگفتند هر دعايي مستجاب ميشه چه بر زبان بيارم.فقط از خدا خواستم هر چه به صلاحم هست همون رو مقدر کنه.
در همين افکار بودم که رها سقلمه اي به پهلوم زد و آهسته گفت: طلايه پس چرا ساکتي؟دفعه ي سومه که ميپرسه. من که هاج و واجاز زير پارچه ي ضخيم چادرم اطراف رو نگاه ميکردم مونده بودم چه کنم که عاقد گفت: عروس خانم بنده وکيلم؟ در نهايت اضطراب و استرس فقط گفتم: بله!
و همه شروع به کف زدن و کل کشيدن کردن و بعد بقيه ي مراسم که هيچ از اون نفهميدم جز ديدن اخماي در هم اردوان که با نهايت حرص اوراق رو امضا ميکرد. بعد از دقايقي آقايون به حياط رفتن و فرنگيس خانم هم همه ي خانمها رو بيرون کرد و جعبه ي محملي رو که باقي مانده ي اون همه کادويي بود که دقايقي پيش بهمون اهدا کردن بودن به دست اردوان داد و گفت: اردوان جان رونماي عروس قشنگت رو بده و صورتش رو نگاه کن.
و خودش هم از اتاق با اون کفش هاي پاشنه بلند که انگار چندان تحمل وزن زيادشو نداشت خارج شد.شايد اگه بگم در اون لحظه به سر حد مرگ ترسيده بودم گزاف نگفتم.طوري که به غلط کردن افتاده بودم و سعي ميکردم اردوان متوجه نشه.اردوان وقتي که مطمئن شد اتاق خالي شده و کسي نيست يه دفعه مثل يه گوله ي آتشي منفجر شد و به سرعت از جاش بلند شد و جعبه اي که مادرش گفته بود به عنوان رونما به من تقديم کنه محکم به سمتم پرتاب کرد و با حرص فرياد زد:
خيالت راحت شد؟مگه نگفته بودم نميخوامت.واقعا برات متاسفم.فکر نميکردم اين قدر حقير و سبک باشي.حالم ازت بهم ميخوره.دختره ي رقت انگيز نفهم!
لگدي به قسمتي از سفره ي عقد زد وگفت:چيه؟فکر کردي دروغ گفتم و باهات شوخي کردم؟نه عروس خانم حالا وقتي مجبور شدي مثل سگ تنها بمون ميفهمي حرف گوش نکردن چه عواقبي داره و وقتي اردوان حرفي ميزنه يعني چي؟فکر کردي از سادگي مامان من سواستفاده کردي و خودت رو غالبم کردي چي عايدت ميشه؟گفته باشم هر فکر مزخرفي کردي کورخوندي.در ضمن تا چند ساعت ديگه مجبوري راه بيفتيم بريم تهران.من کار و زندگي دارم و بيخود منو کشوندي اين جا.هرچند همچين بيخودي هم نيست.حداقل هر روز مامانم زنگ نميزنه پاشو بيا برات زن بگيرم.زن ميخواست که گرفتم ولي تو اينو بفهم و براي خودت هجي کن تو اونور خط و من اين ور خط.حق هيچ اعتراضي هم نداري.
با حالت تاکيدي اضافه کرد: اگه بشنوم به کسي مخصوصا مادرم چيزي گفتي اون موقع است که قيد آبرو و هرچي که فکرشو بکني ميزنم و طلاقت ميدم.شيرفهم شدي؟ سپس در حالي که با خشم دستي داخل موهاي پرپشت سياهش ميکشيد ادامه داد: بعد از شام حرکت ميکنيم به بقيه بگو براي خودشون برنامه نچينن. و با همون حالت عصبي از اتاق بيرون رفت.قلبم مثال گنجشکي زخمي که شلاق باران امانش رو بريده بود درون سينه ام ميکوبيد.غرورم اون قدر له و لورده شده بود که اگه عقل مانع نميشد همون لحظه بلند ميشدم و همه چيزمو بهم ميريختم و اونو که در نظر مهمونا بت بود طوري که همه ي دختراي فاميل و آشنا به حالم غبطه ميخوردن و هر کدوم به نحوي ميگفتن خوش به حالم شده با دستاي خودم ميشکستم و چنان تفي به شخصيت و وجود و عنوان دهن پرکن اردوان صولتي ميکردم که هيچ وقت تا آخر عمرش فراموش نکنه. ولي آخه همه چيز همون طور که من ميخواستم پيش رفته بود پس چرا اين همه بهم خورده و غمگين بودم.دلم اونقدر شکسته شده بود که حتي لبخند تصنعي هم به لبانم نمينشست.با اين حال نفس عميقي کشيدم تا آتش تحقيري رو که درونم شعله ور بود خاموش کنه.و سعي کردم در دل به خود نويد بدم همه چيز عالي شکل گرفته.چادرم رو در آوردم و تور رو بالا زدم و جعبه شوت شده وسط سفره رو برداشتم.جواهر زيباي کبود رنگ رو که بي شباهت به قلب کبود شده ام نبود به گردنم آويختم تا کسي متوجه ذلت و خواري که نصيبم شده بود نشه و در رو براي ورود بقيه گشودم.
نميدونم اون لحظات رو که داماد حتي يک بارهم تا آخر مراسم سراغم نگرفت و موقع خوردن شام هم به بهانه ي اين که خانمها معذب ميشن نيومد چگونه سپري کردم.اما انگار زياد براي بقيه مهم نبود و در نظرشون عادي بود که جشن عروسي و رفتار يک فوتباليست متفاوت از بقيه دامادها باشه که هيچ سوالي نميکردن و سراغي هم از داماد اخمو نميگرفتن.
رها دختر خاله ام ميگفت: همون بهتر که داماد زياد تو سالن خانم ها نياد يه موقع کسي ازتون عکس و فيلمي ميگيره و پخش ميکنه.اون موقع مايه ي درد سرتون ميشه.
من هم که اصلا در اون عالم نبودم هرچي همه ميگفتن تاييد ميکردم و فقط به خودم دلداري ميدادم که بالاخره تا چند ساعت ديگه از همه ي اون نگاه هاي ابلهانه که بعضي حسادت به خاطر موقعيتم و بعضي حسرت به خاطر اقبالم بود،ميگريختم.با اين که نميدونستم در تهران چه چيزي در انتظارمه ولي با رفتاراي اردوان تا اون لحظه ديگه مطمئن شده بودم که کاري به کارم نخواهد داشت و نقشه ام تمام و کمال در حال اجرا بود.
اکبری
۲۵ ساله 00چرااینقدرنقص داشت وچرااینقدرسانسورکردید
۴ روز پیش- 01
عالی
۲ هفته پیش ....
40این رمان و نصفه گذاشتید ادامه داره، اصل داستان تو عروسی پسر عموی اردوان مشخص میشه، دختره متوجه میشه اشتباه کرده و اصلا تجاوزی نبوده
۱ سال پیشعاطفه
۱۲ ساله 10میشه بگی از کجا خوندی منم برم بخونمم
۱۱ ماه پیششهیده
۱۸ ساله 00اگر کسی دنبال این رمان هستش ت یوتوب کامل و بدون سانسور صوتیش هس هست
۷ ماه پیش...
00میشه بگی از کجا خوند
۱۰ ماه پیشنگی
00میشه بگی از کجا میتونم کاملش رو پیدا کنم
۱۰ ماه پیشفاطمه
۲۸ ساله 00داستان کامل نیس لطفاً بقیه داستان رو هم بزارید
۱۰ ماه پیشمهلا
10میشه بگی کاملشو از کجا خوندی هرچی میگردم پیدا نمیکنم
۹ ماه پیشپایا
00کتابش رو خوندیم که کامل بود
۴ ماه پیشنگار
00میشه بگی از کجا خوندی؟؟؟؟
۳ ماه پیشحوریه
۴۰ ساله 00من قبلاً کتاب طلایه رو خونده بودم، دوست داشتم دوباره بخونم، ولی توی این برنامه کتاب طلایه نصفه است، وتا انتها و پایان داستان نیست، حیف شد که این رمان زیبا ناقص شده
۵ ماه پیشزهرا
۲۵ ساله 00چه مسخره 😏 سانسور شده گذاشتن ،چیزی نداشت که این دیگه مسخرشو در اوردید
۵ ماه پیششادی
00من این رمانو چندمین باره که میخونم ولی خیلی جاهاشو حذف کرده بودید و این خیلی مسخره بود مخصوصا آخرش که واقعیت رو میشه تو عروسی پسرعمو رو حذف کرده بودید که واقعا انتظارشو نداشتم
۵ ماه پیشفیروزه
۳۵ ساله 00تا اینجا که عالی بود فقط زیاد طولانی شده
۵ ماه پیشپگاه
00قلمش ضعیف وبچگانه بود و ناقص وسانسورشده ولی به مرور که پیش میرفتی قابل تحمل میشد
۶ ماه پیشسلطان غم
00شروع خوبی داشت اما پایان مختصر و مفید
۶ ماه پیشالهه
۲۰ ساله 00خیلی خوبه عالی
۶ ماه پیشمحبوبه
00عالی عالی عالییییییییییی
۹ ماه پیشمسخره و لوس
00چرت و پرت واقعا حیف وقت از ۱۲ به بعد حذف کردم همش که سانسوره کلش هم غیر منطقی و مسخره مگه میشه پسره با اون همه دبدبه و کبکبه انقدر شل که سریع وا بده و عاشق بشه یا این همه اغراق واسه قشنگی دختره
۹ ماه پیشRafsa
00سلام با تشکر از زحماتتون رمان طلایه خیلی ناقص تموم شد .....؟؟؟؟...
۹ ماه پیشالهه
00خیلی خیلی قشنگ بود فوق العاده زیبا وجذاب بود بعضی قسمتهاش حذفی داشت ولی طوری نبود که نشه متوجه شد
۱۰ ماه پیش
اکبری
۲۵ ساله 00خیلی خیلی رمانش قشنگ بود ولی بااین سانسوری شما خیلی بدتمام شد