رمان ناشناس عاشق به قلم samira-mis
داستان درباره ی دختر جوانی به اسم پونه هست که با ایمیل هایی که از طرف یه فرد ناشناس بهش ارسال میشه پی به راز مهمی در زندگیش میبره و ….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۰ دقیقه
شونه هام به نشونه بی تفاوتی بالا انداختم. پندار در حالی که دوباره روبروش و نگاه می کرد گفت: «اون روز من هنوز گوشی و قطع نکرده تو از حال رفتی. به کمک اب قند و آب پاشیدن تو صورتت به هوشت آوردم اما خیلی بی تابی می کردی. تا بابا اینها برسن هر طور شده بود آرومت کردم. گریه نمی کردی اما بی تاب بودی. ازت خواستم گریه کنی اما تو به جای گریه تب کردی. یه تب شدید. مامان زنگ زد دکتر علوی اومد بالاسرت، گفت شوکه شدی و بهت آرام بخش زد و تو خوابیدی تا فردا که میشد روز تشیع جنازه. صبح هر کسی مشغول کاری بود که تو بیدار شده بودی اومده بودی پایین و سراغ خانوم جان و میگرفتی باز هم گریه نمی کردی. مامان زیبا که خیلی کار داشت تورو سپرد دست من. دکتر علوی هم برای مراسم اومده بود معاینه ات کرد و تو همچنان بدون هیچ حرکتی ساکت اینور اونور و نگاه می کردی دکتر خواست بهت آرامبخش بزنه و که تو بخوابی ولی همون موقع جنازه رو آوردن و تو به سمت جنازه دویدی و دکتر فقط گفت مراقبش باش... آرامبخش بی فایده است باید زودتر اقدام می کردیم. منم دنبالت دویدم و گرفتمت. تمام مدت تشییع جنازه به هوش بودی اما دکتر گفته بود این بعدا هیچ کودوم از این صحنه ها یادش نمیاد بعدا نترسید. موقعی که خانوم جان و گذاشتن تو قبر تو باز از حال رفتی و من مسئول برگردوندن تو شدم به خونه. دکتر هم با ما برگشت و بهت سرم زد و تو تا فردا بعد از ظهرش بیهوش بودی. و احتمالا بعد از اون خواب به هوش اومدی! به نظر من منظور خانوم جان از بیتابی همون گریه نکردنت بوده. بهت قول میدم اگر گریه کنی آروم میشی... قیافه ات و تو آیینه دیدی؟ شکل مرده ها شدی.»
ولی من همون موقع داشتم بی صدا گریه میکردم. فکر می کردم مراسم تشییع و از دست دادم. اما وقتی پندار داشت اتفاقات و برام می گفت صحنه ها مثل فلش جلو چشمم میومد و نا پدید می شد. وقتی پندار به سمتم برگشت خودم و تو بغلش انداختم و هق هق گریه ام بلند شد. پندار هم الحق که کم نذاشت و کلی از خاطراتی که با خانوم جان داشتیم و خیلی سوزناک تعریف کرد و موهام و نوازش کرد و من اینقدر اشک ریختم تا آروم شدم. دیگه از اون بغض لعنتی خبری نبود انگار سبک شده بودم. چرا فقط میگن خنده دوای هر دردیه؟ به خدا که گاهی گریه هم خیلی دردهارو آروم میکنه و من آروم شدم. سرم و از روی سینه پندار بلند کردم. با نگاهم ازش تشکر کردم. اون هم با لبخند قشنگش نگاهم کرد و گفت: «آروم شدی؟»
- اوهوم.
خنده اش پهن تر شد و گفت: «پاشو بریم تو باید به مامان بگم موفق شدم اشکت و در بیارم. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز از اینکه اشکت و در آوردم اینقدر خوشحال بشم و خوشحال تر از من مامان و بابا که یک هفته است به من میگن یه کاری کن گریه کنه.»
اخمهام و تو هم کردم و به حالت قهر گفتم: «بی انصافها!» و بعد خنده بلندی کردم و هر دو وارد خونه شدیم.
همه چیز به روال عادی خودش برگشت. به غیر از اینکه پندار هنوز برنگشته بود انگلیس و اینکه یه فکر مثل خوره من و می خورد که من کی هستم؟ ساعت یک شب بود ، از هفتم خانوم جان یک هفته دیگه گذشته بود و من در تمام طول این یک هفته تمام تلاشم و کرده بودم تا اون ایمیل و محتویاتش و از یاد ببرم. اما انگار نمیشد با اینکه عاشق خانواده ام بودم اما این فکر که من کی هستم مثل خوره من و می خورد.
و حالا کنجکاوانه پای لب تابم نشسته بودم و بی اراده ایمیلم و باز کردم و دنبال اون ایمیل ناشناس گشتم. تو این دو هفته حدود صد و پنجاه تا ایمیل برام اومده بود که بینشون پنج تا ایمیل از همون ناشناس عاشق به چشم میخورد. ولی ایمیل جدیدی از اون "بازگو کننده حقایق" نبود. چندین صفحه به عقب برگشتم تا ایمیل و پیدا کردم. دکمه موس و روش بردم و کمی مکث کردم و اما باید بازش میکردم.. شاید اشتباه کرده بودم.
ایمیل و باز کردم و از اول خوندم.
"سلام
امیدوارم با خوندن این ایمیل خیلی منطقی رفتار کنی.فکر می کنم اینقدر بزرگ شدی که بتونی این موضوع رو هضم کنی.
دختر خوب، تو دختر واقعی اون خانواده نیستی، واقعا ببخشید که اینقدر صریح رک و بی مقدمه این موضوع رو گفتم.اما باور کن نمی دونستم چه مقدمه ای براش بیارم. خانوادت خیلی دوستت دارن. امیدوارم بعد از مطلع شدن از این جریان اذیتشون نکنی. اما فکر کنم بهترین کسی که بتونه همه چیز و بهت بگه مادر بزرگته. حتم دارم بقیه اعضا خانوادت از گفتن این موضوع شونه خالی می کنن.
خدا نگهدار"
همین! انگار ماموریت داشته ذهن من و خراب کنه! آخه چه پدرکشتگی با من داشته؟ حالا اگر این چیزهارو من نمی دونستم چی میشد؟ هرچقدر بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. بی خیالش شدم تا فردا با خود مامان یا شاید پندار یا بابا نمی دونم با یکی صحبت می کردم. رفتم سراغ ایمیلهای جدیدم و خیلی بی اراده اولین ایمیلی که باز کردم از همون ناشناس عاشق بود
سلام عزیزم''
تسلیم! امروز یک بار دیگر در برابر عشقت زانو زدم. هر چه تلاش کردم فراموش کنم عشقی دارم .آتش درونم بیشتر شعله ور شد. عشق تو مثل یک آتشفشان تمام وجودم را می سوزاند. تنها امیدم دستهای گرم توست که یک روز، خدا چه می دادند شاید یک روز گرم و افتابی یا یک روز سرد و برفی در دستهای من جا بگیرد. دارم میسوزم نه از اینکه بین مان فاصله هست بلکه از داشتن عشقت و نداشتن وجودت. این فاصله نه تنها عشق مرا خاموش نکرد که حتی گرمایش را دو چندان کرد. می ترسم! می ترسم از روزی که نتوانم طاقت بیاورم و هر آنچه در دل دارم بر زبان بیاورم و چه سخت است اینکه آن روز چشمان تو را سرد و بی روح ببینم.
نه! خدایا من به این آخر نمی اندیشم. من به آن می اندیشم که خود می خواهم. من می خواهم پایان همانی باشد که من می خوام.
می بوسمت عزیزترین"
خدایا این و کجای دلم بزارم... هر چی هم بهش ایمیل می زنم که خودت و معرفی کن تو گوشش نمی ره... حتی یک بار بهش گفتم من و اشتباه گرفته و تو نامه بعدیش من و به اسم صدا زد. راستش داشتم به نامه هاشم عادت می کردم... هر چند که حس فضولی و کنجکاوی داشت دیوونم می کرد اما هر چی بیشتر فکر می کردم نمی تونستم بفهمم این کیه!
باقی ایمیلهارو نخونده گذاشتم... ساعت دو و نیم نصف شب بود روی تختم دراز کشیدم و کمتر از پنج دقیقه خوابم برد.
صبح به محض بیدار شدن دست و صورتم و تو سرویس بهداشتی طبقه بالا شستم و پریدم تو آشپزخونه. باید با پندار حرف می زدم. ساعت ده و نیم بود و می دونستم همه بیدار شدن و صبحانه اشون و خوردن. صبحانه هنوز روی میز ولو بود و لعبت داشت تدارک نهارو می دید. سلامی کردم و بی درنگ پشت میز نشستم. لعبت یه چایی برام ریخت و گفت: «چقدر دیر بیدار میشی مادر، زشته به خدا، دو روز دیگه شوور می کنی (همیشه به شوهر میگفت شوور) آبرو مامانت و می بری. دختر باید صبح زود بیدار بشه صبحانه شوورش و اماده کنه...» وای که اگر هیچی نمی گفتم می خواست همین طور آسمون ریسمون ببافه. وسط حرفش پریدم و گفتم: «حالا کو شوور؟»
خنده ریزی کرد و گفت: «حالا تو هم هی حرف زدن من و مخسره کن.»
با شنیدن مخسره لبخند پهنی زدم و گفتم: «من مخسره نمیکنم که!»
این بار چپ چپ نگاهم کرد و گفت : «تو بزرگ نمیشی دختر!»
و انگار پشیمون از ادامه بحث به کارش مشغول شد. منم در فراغ بال صبحانه ام و خوردم میز و دست نخورده گذاشتم و رفتم بیرون.
از توی حال داد زدم: «لعبت! لعبت!»
- چیه مادر؟
- کسی خونه نیست؟
- نه مادر، مامانت رفته خرید. پندار هم با بابات رفته شرکت.
ای بخشکی شانس! پندار که هیچ وقت با بابا نمی رفت. به امید اینکه برای نهار بیاد خونه نشستم جلوی تلوزیون و زدم یه کانال شو جملات رو مرور می کردم تا ببینم چطوری با پندار صحبت کنم و هر بار به نظر خودم گند می زدم. تو این فکرها بودم که مامان اومد. رفتم جلو چند تا از کیسه ها رو ازش گرفتم و خسته نباشید گفتم. مامان هم در جواب در حالی که نفس نفس می زد گفت: «درمونده نباشی. بالاخره بیدار شدی؟»
- آره بابا خیلی وقته!
لعبت از تو آشپزخونه گفت: «همچین میگه خیلی وقته انگار صبح نون صبحونه رو گرفته آورده!»
معترضانه گفتم: «لعبـت! از مهر باید برم دانشگاه! هر روز صبح زود بیدار بشم... بزار این یکی دو ماه باقی مونده رو خوب بخوابم دیگه!»
مامان هم به طرفداری از من گفت: «لعبت اذیت نکن بچه ام و راست میگه اینقدر خونه شوهر بیدار خوابی بکشه جبران همه اینها در بیاد.»
اینبار لحن معترضم مامان و نشونه گرفت و گفتم: «مامان خانوم! به جایی که بگی می دمت به یکی نذاره آب تو دلت تکون بخوره میگی می ره خونه شوهر بیدار خوابی میکشه؟»
مامان خنده ای کرد و گفت: «آش کشک خاله است! تو رویاها هم زندگی نکن.»
و در حالی که مانتو روسریش و به سمت من گرفته بود گفت: «اینهارو ببر آویزون کن» و خودش به سمت اشپزخونه رفت تا خریدهاش و جابجا کنه.
بعد از نهار وقتی ظرفها رو با کلی غر غر شستم و از اومدن پندار نا امید شدم به سمت اتاقم رفتم. توی خونه دو روز در هفته من باید ظرف می شستم. دو روز مامان و سه روز هم لعبت کلا تو خونه ما درسته کارگر داشتیم... اما از تن پروری خبری نبود. لعبت یکی از اعضا خانواده ما بود که فقط کارش کمی بیشتر بود. حتی گاهی به من بدبخت دستورم می داد. حتی یک بار که با تن خیس از استخر اومدم تو تا ام پی 4 رو بر دارم و ببرم مجبورم کرد تموم خونه رو دستمال بکشم. یادم نمی ره اون شب رو که از خستگی تمام تنم درد می کرد و به زور ادویل خوابم برد.
پای لب تابم نشستم و ایمیلم و باز کردم بقیه ایمیلهام و خوندم و بقیه ایمیلهای اون ناشناس عاشق، آخرین نامه اش برام جالب بود.
"پونه من سلام.
می دانی؟ می دانی چه حس زیباییست اینکه بدانی در نزدیکترین نقطه به معشوقت هستی؟ نه! نه تو نمی دانی و نمی توانی درک کنی چه می گویم! یعنی... امیدوارم ندانی. راستش را بخواهی چند وقتیست حسی خودخواهانه عذابم می دهد. من تو را می خواهم فقط برای خودم. می دانم به زودی به مرحله ای از زندگی ات پا میگذاری که رقبای زیادی را برای من به ارمغان می آورد و من نیستم تا تن به تن با آنها بجنگم. اما از همین راه دور هم از پا درشان می آورم. من می دانم چه کنم با عشقم! با تو! با عزیزترین کسم!
دوستت دارم زندگی من"
خیره به صفحه مانیتور فکر می کردم این کیه؟ که صدای پندار و شنیدم که با مامان حرف میزد. کی اومده بود؟ به ساعت نگاه کردم پنج بود. چقدر زود گذشته بود. دویدم بیرون و پندار و دیدم که از پله ها پایین می رفت. به سمتش دویدم و روی پله ها بهش رسیدم. یه شلوار کتون مشکی با یک پیراهن چهارخونه سبز و نارنجی تنش بود و کالج مخمل مشکی که پاش بود تیپش و کامل کرده بود. موهاش مثل همیشه در حین پریشونی مرتب بود.
به سمتم برگشت و دماغم و بین دو تا انگشت شصت و اشاره اش گرفته و گفت:« چطوری موشی؟»
- مرسی داداشی!
لبخند روی لبش لحظه ای محو شد اما باز برگشت ولی خیلی مصنوعی.
بدون توجه به این عکس العملش گفتم: «میخوام باهات حرف بزنم.»
یه برقی از تو چشماش رد شد اما گفت: «دارم میرم بیرون. برگشتم صحبت می کنیم.» قیافه ناراحت به خودم گرفتم لبهام و غنچه کردم و گفتم: «از صبح منتظرتم حالا میخوای بری؟»
نگاهش فرق کرد یه مدل خاصی شد که نفهمیدم یعنی چی انگشت اشاره اش و گذاشت روی لبهام و اونها رو فشار داد و گفت: «دیگه هیچ وقت لبهات و اینجوری نکن.» و پریشون دستی تو موهاش کشید و بدون هیچ حرفی به سمت در رفت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «دارم با بچه ها میرم بیرون. میای زود حاضر بشو.» اما من که هنوز تو شک رفتارش بودم زیر لب زمزمه کردم: «نه نمیام.»
نمی دونم شنید یا نه اما بدون هیچ حرفی رفت بیرون و بدون اینکه نگاهم کنه در و بست.
بعد از اینکه چند ثانیه به در خیره موندم. دویدم تو آشپزخونه که صدای تق و تق میومد و می دونستم مامان باید اونجا باشه و حدسم هم درست بود. مامان داشت میوه هارو می چید تو ظرف. به سمت ظرف میوه رفتم و در حالی که حبه انگوری جدا می کردم گفتم: «مهمون داریم؟» مامان در حالی که یدونه زد رو دستم گفت : «از رو ظرف میوه انگور حبه نکن.»
و بعد ادامه داد: «بله، خاله دیبا و درناز دارن میان.»
باز من حبه دیگری جدا کردم و با چشمهای گرد شده گفتم: «پس شاه داماد کجا رفت؟»
این بار مامان با غیظ پیش دستی برداشت و همون خوشه ای که ازش حبه کنده بودم و برداشت جلوم گذاشت و گفت: « یه خوشه بزار جلوت تا ته بخور این چه کاریه انگورهای ظرف و کچل می کنی؟»
خونسردانه روی صندلی نشستم و پیشدستی رو جلوم کشیدم و گفتم: «نگفتی شاه داماد با وجود تشریف فرمایی عروس خانوم چرا رفت؟» مامان چشم و ابرویی رقصوند و گفت: «علف به دهن بزی شیرین نیومده.» با ذوقی دو دستم و به هم کوبیدم و گفتم: «ایول، دم داداشم گرم، می دونستم بد سلیقه نیست. من نمی دونم این چه لقمه ای بود شما برای پندار بدبخت گرفته بودید؟ آخه دختر قحط بود؟ خدایی دلتون به حال پسرتون نسوخت؟ خوبه حالا...»
می خواستم بگم پسر واقعیتونه که حرفم و خوردم. دوست نداشتم برداشت بدی کنه. خداییش اونها به من خیلی محبت کرده بودن. طوری که باورم نمیشد مادر پدر واقعیم نباشن. مامان که دید ساکت شدم گفت: «تموم شد؟این درناز بدبخت چه هیزم تری به تو فروخته؟»
چشمام و تنگ کردم و گفتم: «خدایی بهتر از اون نیست؟ خدایی خیلی افاده الکی نداره؟»
سری تکون دادو لبخند کجکی که نشون می داد خودشم حرفای من و قبول داره زد و گفت: «هر کسی یه ایرادی داره.اونم درست می شد.
- بیچاره پندار چه گناهی کرده باید به جای اینکه از زندگی مشترکش لذت ببره تمام وقتش و بذاره زنش و اول تربیت کنه؟
پریا
00رمان خوبی بود ممنون از نویسنده ولی کاش ادامه داشت
۱۲ ماه پیشندا
00عالی بود خوشم اومد شخصیت پدرومادرش درمورد همه چیز مخصوصا+۱۸ ولی اخرش تو خماری موندیم از عروسیشون چیزی نگفت اصلا فامسل هم نداشتند و درناز و خاله و بعد روز عروسی کاچی بیاره مادرظ و بچشون ای کاش فصل دوم
۱ سال پیشدکتر آینده
00جالب و زیبا و قشنگ بود
۱ سال پیشم
10بیشترتبلیغوتعلیم زهرماری خوریوسیگاربود تا رمان،شخصیت پندار خیلی ضعیف بود،پونه همتوچنددقیقه نوزده سال برادروباعشق عوض کرد،پایانش هم مسخره بود،احساس گناهش دلیلش چی بودمگه ازدواج نکردن
۲ سال پیشالمیرا مرادی
۲۳ ساله 10رمان خوبی بود ولی پایانش خیلی سرهم بندی بود ولی ارزش خوندن داره من عکس شخصیتایی که براش در نظر گرفته شده بودو دیدم با تصوراتم یکی بود و واقعا خوب بودن
۲ سال پیشارینا
۱۵ ساله 10خوشم نیومد😐هرپسری که از راه میرسه عاشقش میشه😐😐😐تا قسمت۴ خوندم خوب نی ولی یه قسمتی از ۱۳ خوندم که میگفت دارم گناه میکنم ولی لذت میبرم😐😐😐مگه اینا ازواج نکردن🤣و من ندونستم سن دختره چنده😐😐😐
۳ سال پیش.......
۱۹ ساله 00میشه بگین چندسالشه یه بار گفت ۵ سالنه بعد بعد جوری رمانو نوشت انگار ۲۰یا ۲۱ سالش باشه لطفا بگین چندسالش
۳ سال پیش...
۱۳ ساله 10من تاحلا نخوندمش میشه بگین چطوری ارزَوشو داره برم بخونم یا نه(الگه میشه چندتا رمان خنده دارهم بهم بگین الان میگن این دختره دیونس و کاملا بانظرتون موافقم😅😐💔)
۳ سال پیشf
00عاشق پندار شدم
۳ سال پیش:-مصی
۱۴ ساله 71ایران تنها کشوریه که آبجی دادشا به هم میرسن🤪
۳ سال پیشنازی
۲۰ ساله 11این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Z
۱۹ ساله 102این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
(:
40خوب بود دوسش داشتم:)
۳ سال پیش●_●
20من موندم چی شد جواب ازمایش اخه چرا مارو تو خُماری گذاشتی نویسنده جان😧😖
۳ سال پیش
دریا
00عالییییییی