رمان طلایه به قلم نگاه عدل پرور
عقربه های پت وپهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت ۴ جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشمهایم پف آلود شده بود،ولی این چشمهای کشیده ی یشمی رنگ هیچ مدلی قصدزشت شدن نداشت.خودم میدانستم صورت بی نقص و فوق العاده زیبایی دارم.این خصیصه راو بارها و بارها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که میشناختم بهم گوشزد کرده بود.ولی متاسفانه این زیبایی در آ ن سن و سال کم با من کاری کرده بود که از وجود خودم بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ میکردم
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۲ دقیقه
صفحات : 469
خلاصه رمان :
عقربه های پت وپهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت ۴ جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشمهایم پف آلود شده بود،ولی این چشمهای کشیده ی یشمی رنگ هیچ مدلی قصدزشت شدن نداشت.خودم میدانستم صورت بی نقص و فوق العاده زیبایی دارم.این خصیصه راو بارها و بارها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که میشناختم بهم گوشزد کرده بود.ولی متاسفانه این زیبایی در آ ن سن و سال کم با من کاری کرده بود که از وجود خودم بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ میکردم
عقربه هاي پت وپهن ساعت روي طاقچه انگار روي همان ساعت 1 جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زير دوش اشک ريخته بودم که حسابي چشمهايم پف آلود شده بود،ولي اين چشمهاي کشيده ي يشمي رنگ هيچ مدلي قصد زشت شدن نداشت.خودم ميدانستم صورت بي نقص و فوق العاده زيبايي دارم.اين خصيصه راو بارها و بارها همه ي دوستانم و کلا هر کسي که ميشناختم بهم گوشزد کرده بود.ولي متاسفانه اين زيبايي در آ ن سن و سال کم با من کاري کرده بود که از وجود خودم بيزار شده بودم و هر لحظه آرزوي مرگ ميکردم.از جلوي آيينه ي قديمي اتاقم که در حاشيه اش خانم هاي خوش صورت و خندان زمان صفويه پياله به دست نقش شده بودند و انگار يک جورايي بهم دهن کجي ميکردند،کنار رفتم. انگار آنها هم به خاطر اين همه زيبايي که خالق هستي دست و دلبازانه تقديمم کرده بود توي ني ني چشمهاشون کمي حسادت نشسته بود.مخصوصا از ديدن اندام خوش تراش و متوازنم که بي نهايت اغوا کننده و منحصر به فرد بود.يه خورده از خودت تعريف کن...!!!! راستش هيکل هاي آنها را توي آن لباس هاي پرچين و شکن گل گشاد نميتوانستم تشخيص بدهم.ولي حتم کمي تپل بودند آخه اون زمانها چاقي از لاغري خيلي پر طرفدار تر و شايد هم جاذبتر بوده. اصلا شنيده بودم شاهزاده خانمها چون هيچ فعاليتي نداشتند و هميشه يه نفر بادشون ميزده،سرحال و شاداب بودند،نه تکــــــــوني به خودشون ميدادند و نه آفتاب و مهتاب به پوستشون ميخورده و از اونجايي که بشر هميشه فکر ميکنه هر چي مال پولدارهاست بهتره حتما تعريف خوش هيکلي هم اوني ميشده که شاهزاده خانمها بودن...!واقعا که در زمانهاي مختلف و کشورهاي مختلف تعريف زيبايي و خوش هيکلي حالا چه براي مرد چه براي زن متفاوت بوده..!!!!! انگار باز دوباره رفته بودم توي هپروت!اصلا اين فکرا چي بود کردم.من بايد به بدبختي هاي خودم فکر ميکردم به من چه ربطي داشت زنهاي عهد قاجاريه يا هخامنشي چطوري بودند و چه افکاري داشتند.سفيد رو خوب بوده يا همين برنزه کردن هاي دوره ي ما که جوانها پيه ي صدها ساعت زير آفتاب خوابيدن و ي ريسک سرطان پوست گرفتن از اين دستگاه سولاريم هاي جديدرو به تن مي مالند تا رنگ پوستوشون از سپيدي دربياد...يا اينکه حسرت يه دل سير غذا يا دسر رو به جون ميخرند تا مبادا سايز سي و ششون بشه سي و هشت. حالا نميدونم اين چيزها چه گره اي از مشکل من باز ميکرد،من بايد يه فکري به حال خودم ميکردم تا به چشم اين خواستگار جديد نيام.راستش اصلا قصد نداشتم خودم رو براي خواستگار جديد بيارايم،نياراسته اين بودم واي به حال اينکه دستي هم به سر و رويم ميکشيدم...!اصلا بايد کاري ميکردم که خيلي هم زشت و بدقيافه به نظر برسم تا بلکه دست از سرم بردارند...!ولي آخه چطوري...؟!؟ افکارم حسابي به هم ريخته بود.اين خواستگار ديگر کسي نبود که با ايراد هاي عجيب و غريب من جور در بيايد.يعني از هر لحاظ که فکرشو ميکردم عالي بود.اگه کوچکترين عيبي روش ميذاشتم خنده دار ميشد و همه مسخره ام ميکردن. آقا جونم او را افتخار مملکت ميدانست برادر کوچکم علي هم که حسابي عاشقش بود.توي اين چند روز هر وقت ميخواستم در موردش حرفي بزنم همه در مقابلم جبهه ميگرفتند و صدامو در نطفه خفه ميکردند.به حال و روز بدم لعنت فرستادم و اشکهايم دوباره روان شد.هر چي بيشتر فکر ميکردم بيشتر احساس بدبختي نموده و مطمئن ميشدم راه فراري ندارم.نميدونستم چه بايد بکنم تا به چشم اين خواستگار همه چي تموم نيام.بايد از هر راهي بود حتي اگه کار به التماس و استغاثه مي رسيد به پاهاش ميفتادم ازش خواهش ميکردم که منو به عنوان همسرش نپذيره ا از شر اين کابوس،هرچند به طور موقت نجات پيدا کنم.
نميدونم...!شايد اين روش هم امکان پذير نبود چون اگه منو ميديد حتما مثل همه ي خواستگارانم که با چنديدن مرتبه جواب رد دادن بازهم پاپس نميکشيدند.او هم با اين موقعيت ظاهري و اجتماعي ويژه و بي نظيري که داشت همان طور رفتار ميکرد و عقب نميرفت...!نفسم باز هم بالا نميامد قلبم به شدت به ديواره ي سينه ام ميکوبيد....درمانده و مستاصل بودم.اگر او مرا ميپسنديد چه آبرو ريزي ميشد...!دختر نجيب و با اصالت آقا رضامشايخي معروف که همه به سرش به خاطر آبرو داري،دين داري اش قسم
ميخوردند تو زرد از آب دربيايد چه فاجعه اي به بار مي آمد. بالاخره بعد يک ساعت از آن هپروت مخصوص به خودم که از بچگي وقتي ميرفتم توش تا ساعتها خيره به يک نقطه همه حواسم رو از دست ميدادم،بيرون آمدم.آخر به اين نتيجه رسيدم که یه طوري چادر سفيد گلدارم رو به سر بکشم و رو بگيرم که نتواند چهره ام رو ببينه و چنان لباس گشاد و بي قواره اي بر تن کنم که هرگز اندامم در معرض ديد نباشد تا اين جوان زيبا و مشهور ايده آل،با کوچکترين خواهش و التماسم براي صرف نظر کردن از مورد انتخابي مادر عزيزش رضايت بدهد.با خودم فکر ميکردم آخه براي اون که دختر قحط نبود.اون بهترين فوتباليست در سطح کشور است،پسر حاج آقا صولتي دوست و همکار آقا جونم،اردوان صولتي معروف که هميشه به پشتوانه ي شهرتش نامي بود،اين طور هم که فرنگيس خان مادرش گفته بود تصميم داشتند بر تنها پسر عزيزشان يک دختر مناسب انتخاب کنند تا بابت زندگي مجردي اش در تهران خيالشان راحت باشد.من بيچاره را هم در مجلس ختم انعام که خانم يکي از دوستان آقا جونم دعوت کرده بود و به همراه
مامان و خاله اينا رفته بوديم،ديده وبراي تک پسر معروفش که از محسناتش هرچه بگويم کم گفتم پسنديده بود.تازه اگر موقعيتش را در زمينه ي ورزشي کنار بگذارم بايد بگويم اردوان فوق ليسانس مديريت بازرگاني دارد يعني به قول معروف تل کرده است و درشرکت یکي از دوستان تهراني اش که خيلي کله گنده است سرمايه هنگفتي کرده اين هم آن معنا را ميدهد که آاي خواستگار محترم اوضاع ماليش عاليه،بهترينه.البته آن طور که مادرجونش تعريف کرد به اضافه ماشین آخرین مدلش. البته اينها ديگر عادي بود ميدانم جديدا هرکه فوتباليست ميشود این چیزها هم جزء لاينفک زندگيش ميشه.البته از ريخت و قيافه اش که ديگه نگو ونپرس!من که زياد اهل فوتبال و اين چيزها نيستم ولي گاهي ديده بودمش خيلي جذاب و خوش تيپ و خوش هيکل بود مخصوصا با اين عکسي که فرنگيس خانم آورده بود.يک جفت چشم سياه دارد که از همان تصوير تو عکس سگ چشمهايش آدم را ميگيرد و وقتي به ترکيب آن ابروهاي سياه و مرتبش اضافه شود ديگه حرف نداره و روي هم رفته دلپذير و زيباست طوري که هيچ گونه عيبي نميشد روش گذاشت مخصوصا اون موهاي پرپشت و سياهش که خيلي خوش حالت روي پيشوني اش ريخته بود و به جذابيتش اضافه ميکرد آخرين حربه رو که اون هم ايراد به قيافه اش بود از من گرفت...! دوباره رفته بودم تو هپروت خودم که مامان وارد اتاقم شد و در حاليکه طبق عادت هميشه تا مرا ميديد شروع به قربان صدقه رفتن ميکرد،گفت: -مادر چشمم کف پات!الهي فداي اون چشماي قشنگت بشم باز که گريه
کردي.آخه حيف اون چشمهاي نازت نيست که هي اشک ميريزي؟به خدا ما صلاحتو ميخوايم...!اين پسره از هر لحاظ که فکرشو بکني خوبه...!عزيز دلم آخه چرا لگد به بخت خودت ميزني...؟هر کسي اومد يه عيبي روش گذاشتي و گفتي اين طوريه و اون طوريه که به عقيده ي من يک موردش هم به جا نبود اما گفتيم تو راست ميگي...!ولي اين يکي خدارو شکر ايرادي نداره...!تمام آرزوي پدر و مادرش فقط اينه که پسرشون تو شهر غريب سرو سامون بگيره.واله و بالله هر دختر دم بختي از خداشه چنين پسري نصيبش بشه.خانواده ي با آبرو،باتقوا، سرشناس و همه چي تموم.پسره هم که قابل توصيف نيست.سر وشکلشو که ديدي.به حد کفايت چشم گير و خوش قد وبالا...!اصلا چه بچه اي بشه بچه ي شما دوتا...!!! مامان که از تصور نوه ي آينده اش لبخند پر رنگي صورتش رو نقاشي کرده بودو ميخواست به هر طريقي دختر نادان و موقعيت نشناسشو که برخلاف ظاهرش عقل ناقصي داشت به راه بياورد...ادامه داد...: مادر جون شانس يه بار در خونه ي آدمو ميزنه و چني بختي از راه ميرسه.فرنگيس جون ميگفت"همه ي فاميل وآشنا منتظرن اردوان لب تر کنه دختر هاشونو دودستي تقديم کنن"ولي مادر حسن سليقه به خرج داده و بين اين همه دختر تو رو توي همين مجلس ختم انعام ديده و پسنديده.به قول خودش منتت رو هم دارن دختر با اين وجنات که همه چي تموم هم باشه پيدا نميکنن تو هم حالا اينقدر بغ نکن و اشک نريز.شوهر کردن که بد نيست.ما ها هم سن تو بوديم شکم دوممون رو هم آورده بوديم...!الان دير نشده.ولي زود هم نيست.دانشگاه هم که قبول نشدي و همين طوري نشستي خونه غمبرک زدي.به خدا خوبيت نداره دختر دم بخت مدت زيادي توي خونه بمونه و روي هر کسي هم يه عيب و علتي بذاره ميگن خودشون مورد دارن...حالا پاشو مادر جون يه دستي به سر و روت بکش الانه که ديگه پيداشون شه...!
سپس در حاليکه پيشانيم را ميبوسيد گفت:
قربون دختر قشنگم بشم که فرنگيس خانم يه نظر ديده و روزي چند بار زنگ ميزنه و پيگير ميشه.
انگار مامان خيال رفتن نداشت تا من نقشه ام رو عملي کنم،اين بار حالت تاکيدي به جمله اش داد:
مادر،الکي رو جوون مردم عيب نذاري آقا جونت شاکي ميشه.هرچند چه ايرادي!به هر کس ميگم اردوان صولتي ميخواد بياد خواستگاري دخترم چنان حيرت ميکنه که يه ساعت فقط ميپرسه راست ميگم يا دروغ.همين سمانه،دخترعموت وقتي فهميد چنان خدا شانس بده،خدا شانس بده راه انداخته بود که تا زن عموت بهش تشر نزد"مگه دختر منتظر شوهري با اين سن کم"دهنشو نبست. بالاخره مامان بعد از کلي سفارشات لازم خارج شد.
دلم به حال مادرم که زني مهربان و دلسوز بود و در تمام دوران زندگيش همه ي هم وغمش برقراري رفاه و آرامش هسر و فرزندانش بود ميسوخت.مامان بيچاره ي من خبر نداشت دخترش چه غم بزرگي رو به دل ميکشه و قدرت گفتن هيچ حرفي هم نداره.
مامانم خبر نداشت دختر معصومش اسير چنگال هوي و هوس بي صفتي شده که گوهر با ارزش هستي اش رو نابود کرده و الان از شرم آبروي خود و خانواده ي با اصل و نسبش مجبور به سکوت شده و دم نميزنه.و اون بي صفت بعد عمل حيوانيش خيلي راحت به شهرش بازگشته و اونو با ويرانه هاي زندگي و روياهاش رها کرده.
آخ....کاش اون روز قلم پام ميشکست و براي جشن تولد فريبا نميرفتم.هيچ و قت اهل ميهماني و جشن تولد و اين قبيل مراسم ها نبودم ولي آنقدر فريبا خواهش و تمنا کرد تا بالاخره مامانم راضي شد و رضايت داد که برم.ولي کاش رضايت نميداد و کلاغ شوم بخت من همون شب رو شونه ام نمي نشست.
من اصلا نمميدونستم مراسم مختلطه اون هم بدون هيچ بزرگتري.همه جوان و اکثرا مست و لايعقل.من فکر کرده بودم مثل تولدهاي خانوادگي خودمونه.از همونايي که سمانه بارها و خودم هم يکي دوبار گرفته بودم.
از همان بدو ورود وقتي متوجه جو غير اخلاقي اونجا شدم تصميم گرفتم چند دقيقه بنشينم و بعد اونجارو ترک کنم ولي مگه فريبا ميذاشت.به قول خودش اونقدر از سر و شکل و قيافه ي من براي تمام دوست و آشنايانش تعريف کرده بود دوست داشت منوبه همه معرفي کنه و از ابراز تعريف و تمجيد هاي تک تک اونا در مورد دوست زيباروش افتخار کنه.
اون شب از نگاه هاي همه ي کسايي که فريبا به عنوان پسرخاله و پسر دايي و پسرعمو و صدتا پسوند و پيشوند ديگه معرفي کرد معذب شده بودم.انگار هر کدوم منو لخت و عور ميديدن که اين جوري چشماشون برق ميزد.لحن کلامشون اونقدر مشمئز کننده بود که حالمو بد ميکرد و حسابي ترسيده بودم.از بچگي مامانم منو به نجابت و خيلي مسائل اخلاقي ديگه تشويق کرده بود،ما از خانوداده ي متدين و آبرو داري بوديم و شايد خيلي مسائل که براي ديگران عادي بود در نظر ما غير اخلاقي و زشت بود.
تو اين فکر بودم که يه جوري ازاون جشن تولد فرار کنم که مراسم اهداي کادوها شروع شد و فريبا دوباره با خواهش خواست براي باز کردن هديه ها در کنارش باشم.خلاصه ساعتي گذشت و بعد از اون مراسم بريدن کيک و پخش اون بود و دوباره اصرار فريبا که ميگفت تا شام نخوري نميذارم بري و به هر زبوني بود باز هم نگهم داشت.
انگاراون شب همه و همه چيز دست به دست همديگه داده بودن تا منو به سمت بي سيرتي سوق بدن...
ساعت از نيمه گذشته بود من کلافه براي برگشتن به خونه بودم.فريبا ديگه هيچ بهانه اي براي نگه داشتنم نداشت و قرار بود که خودش منو به خونه برسونه.تولد فريبا در ويلاي پدرش برگزار شده بود و از اون جا تا خونه ي ما مسافت زيادي بود و من به تنهايي نميتونستم برگردم ولي بعد شام هيچ خبري از فريبا نبود.
وقتي هم به سختي اونو بين اون همه شلوغي يافتم اصلا حالت طبيعي نداشت و زماني که ازش خواهش کردم ديرم شده و بايد طبق قولش منو به خونه برسونه خيلي راحت گفت: يه کم ديگه صبر کن چون نميتونم اين همه مهمونو ول کنم و تورو برسونم.
تازه فهميدم از اول هم اشتباه کردم که قولشو قبول کردم چون وقتي کسي خودش صاحب مهموني باشه نميتونه تا همه ي مهمونا نرفتن مجلس رو ترک کنه.
فريبا دختر خيلي خوبي بود و توي مدرسه جز شاگرداي ممتاز.با همديگه رقابت درسي خوبي داشتيم ولي هيچ وقت فکر نميکردم در خانواده اي به اين راحتي زندگي کنه که براي جشن تولدش فقط اونو از لحاظ مالي مساعدت کرده باشن و حتي خودشون هم شرکت نکرده باشن. البته ميدونستم پدر و مادرش چنديد سال است از هم جدا شدن و اونطور که تعريف ميکرد به خاطر پدر و مادرش گاهي پيش پدرش ميماند و گاهي هم پيش مادرش و به قول خودش يه وقتايي که ميخواست شيطنت کنه و به همراه بعضي از دوستاش يا فاميل به کوه مسافرت و گردش بره به پدرش ميگفت خونه ي مادرشه و به مادرش هم ميگفت خونه ي پدرشه.اون طور هم که تعريف ميکرد اونا هم چندان پيگير نبودن. به طور کامل من خيلي از اخلاقاي فريبا رو نمي پسنديدم . ولي از اون جايي که سعي ميکردم در رفتار و منش من تاثير نا مطلوبي نذاره باهاش دوست بودم.... و حتي يه وقتايي با تجربياتي که داشتم راهنماييش ميکردم. فريبا از لحاظ عاطفي کمبودهايي داشت که هميشه اين خلا رو با دوستاش پر ميکرد و در اين بين بيشتر از بقيه دوستاش به من ابراز علاقه ميکرد...يعني اکثرا در مدرسه دوست داشت با من بگرده و در ساعتهاي کلاس يا زنگاي تفريح کنارم بود... و هميشه از شکل ظاهري و رفتارم تعريف ميکرد...اصلا خودش رو شيفته و عاشقم ميدونست.... راستش چون ذاتا آدم خيلي صبور و آرومي بودم با روحيات ضد و نقيضش کنار ميومدم و تا حد زيادي روش تاثير گذار بودم.... ولي اون شب نحس حسابي به خاطر اين رابطه و دوستي خودمو نفرين ميکردم هر چه ساعت از نيمه ميگذشت استرسم بيشتر ميشد. از فريبا هم خبري نبود.... مستاصل دور خانه ي بزرگ ويلايي ميگشتم تا اونو پيدا کنم و حداقل به طريقي برام آژانس يا تاکسي بگيره تا از اون محيط فرار کنم ولي انگار فريبا آب شده و تو زمين رفته بود.دو مرتبه همه ي اتاقاي طبقه بالا رو که در هر کدومو باز ميکردم حسابي شرمنده ميشدم و عرق سردي بر پيشانم مي نشست گشته بودم و با اون کفشاي پاشنه بلند که راه رفتنو برام حسابي سخت کرده بود،اونقدر پله ها رو بالا پايين رفته بودم که هيچ تواني برام نمونده بود. صداي بلند و آزار دهنده ي موسيقي هم چنان احوالمو دگرگون کرده بود که دوست داشتم گوشه اي بنشينم و گريه کنم.تا بالاخره بعد از يک ساعت سر و کله ي فريبا از دور پيداشد(در حاليکه به نظر آشفته ميرسيد).وقتي از دور ديدمش انگار فرشته ي نجاتي رو در برهوتي پيدا کرده بودم.سريع به سمتش رفتم و با عجز و زاري که در صدايم مشهود بود گفتم: آخه فريبا توکجا غيبت زد...؟يه ساعته دنبالت ميگردم.من ديرم شده....الان آقا جونم اينا نگرانم ميشن... فريبا که معلوم بود از دعوت هم کلاسي غير اهل حالش پشيمون شده گفت: تازه سر شبه.چقدر عجله داري؟ احساس کردم غير طبيعي حرف ميزنه.ولي بي اهميت بهش ملتسمانه گفتم: فريبا تو رو خدا اگه خودت هم نميتوني منو برسوني يه آژانسي چيزي بگير من برم.به مامانم قول داده بودم نهايت تا يازده يا دوازده برگردم.تو رو خدا يه کاري بکن خيلي ديرم شده. فريبا که رو پاش بند نبود گفت: وايسا الان ميگم اشکان برسونتت. دستمو به سمت يکي از پسرايي که اول مهموني دکتر جون معرفي کرده بود کشيد و بي آنکه به من اجازه صحبت بده گفت: اشکان جان دوست منو ميرسوني خونشون؟ميگه خيلي ديرش شده،توهم که گفتي ديگه حوصله ي موندن نداري. اشکان نگاه عميقي به سرتا پام انداخت.انگار او هم مثل فريبا چندان حال مساعدي نداشت.سري تکان داد و رو به فريبا گفت: من گفتم حوصله ي اينجارو ندارم،که زودتر برم....خب شايد هم قسمت امشب ما هم اينطوريه! بعد درحاليکه لبخندي تحويلم ميداد،ادامه داد: بزن بريم. من که حتي فرصت نکرده بودم به فريبا حرفي بزنم به آرامي بهش گفتم: ولي من با اين..... فريبا وسط حرفم اومد وگفت: ببين اگه با اشکان نري معلوم نيست تا دو سه ساعت ديگه کسي قصد رفتن داشته باشه...از آژانس و اين حرفا هم که اينجا خبري نيست و من هم که نميتونم اين همه مهمونو ول کنم بيام تو رو برسونم. مستاصل نگاش کردم و گفتم: آخه خودت.... فريبا منو به سمت اشکان که به طرف حياط ميرفت هول داد و گفت: آره خودم گفتم...ولي نه الان.آخر شبو گفتم.حالا تا اين پسره پشيمون نشده برو... ناچار بودم همراه او بروم چون براي فرار از اون محيط هيچ راه ديگه اي نداشتم....با اين که تا اون سن هيچ وقت همراه پسر غريبه اي جايي نرفته بودم ولي به دنبال اشکان که با آن قد بلند به سمت اتومبيل آخرين مدلش ميرفت،روان شدم.ترس و دلهره ي عجيبي سراپاي وجودمو فرا گرفته بود ولي هيچ چاره اي جز رفتن نداشتم. اگر تو اون باغ و ويلاي بزرگ دور از شهر ميماندم معلوم نبود کي ميتونستم برگردم. اشکان که با اون چشماي خمار عسلي رنگش نگاه عميقشو به چهره ام دوخته بود،گفت: حالا خونتون کجاست...؟ آهسته گفتم: شما تا همون 1باغ بريد بقيشو ميگم. سرشو آهسته تکــــــــون داد و اتومبيلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاريکي پيش ميرفتيم...مدتي در سکوت راند...تا اينکه گفت: اسمتون يادم رفت،افتخار همراهي با.... آهسته گفتم: طلايه هستم. لبخند مرموزي زد و گفت: چه اسم برازنده ايي! بعد نگاهي به من که تا اخرين حد ممکن به سمت در اتومبيل چسبيده بودم،انداخت. نميدونستم چي بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا ميکردم هرچه زودتر اون شب لعنتي تموم شه.نميدونم اين سکوت چقدر طول کشيد و من در افکار ضد و نقيضم دست و پا زدم و در عالم هپروتي هميشگي ام غرق شده بودم که با توقف کامل اتومبيل چشمامو باز کردم. لحظه اي از اون چه ميديدم،قدرت نفس کشيدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حياطي که وسط آن ساختمان سفيدي قرار داشت خيره شدم. انگار مغزم قدرت تجزيه وتحليل آنچه چشمهام ميديد رو نداشت.با ترس تمام قوايمو که برام مونده بود رو جمع کردم و در چشمهاي مشتاق اشکان که به قرمزي ميزد خيره شدم و با لکنت گفتم: اينجا کجاست منو آوردي؟ پاهاي سست و ناتوانمو به سختي تکان دادم و در اتومبيل رو گشودم.صداي نفسهاي بلندم رو که به شماره افتاده بود ميشنيدم ولي انگار نفسي در کار نبود.در اون لحظات رعب و وحشت سر تاپاي وجودمو گرفته بود و از شدت ترس ميخواستم پا به فرار بذارم و لي به کجا؟نميدونستم.در چشمانم نهايت درماندگي و استيصال فرياد ميزد و فکر اينکه چه بلايي ميخواست سرم بياد به حات جنون ميکشاندم و حتي قدرت ايستادن نداشتم. اشکان در نهايت خونسردي نگاهم ميکرد و در همان حال لبهايش تکان ميخورد اما من آنقدر در مغزم افکار عجيب دور ميزد که حتي حرفاشو نميشنيدمو سعي ميکردم به زحمت چيزي بگمو التماس کنم و به پاش بيفتم.ولي به خاطر ترس و وحشتي که سر تا پاي وجودمو گرفته بود زبانم در کام نميچرخيد.... اشکان بي محابا به سمتم ميومد و من فقط عقب عقب ميرفتم.دستشو سمتم دراز کرد.اونقدر ترسيده بودم که نميتونستم حرکت کنم.يعني من عاجزتز از اون حرف بودم.از شدت هراس داشتم قالب تهي ميکردم و دندان هايم به سختي روي هم قفل شده بود که يک آن احساس کردم همه چيز به دور سرم ميچرخه و ناگهان در ناحيه ي قلبم درد شديدي احساس کردم که نفس کشيدنو برام سخت کرده بود و بعد همه چيز در برابرم تار شد و ديگه هيچ نفهميدم.
در حالي که درد عجيبي در وجودم زبانه ميکشيد چشمهايم را که هنوز سنگين بود گشودم.در وجودم هيچ رمقي نبود،لبهايم خشک شده و سرم حسابي سنگينتر از بدنم شده بود.
بعد از اون بالاخره چشمهايم موقعيت جديد رو تشخيص داد.آه از نهادم براومد وتازه وقتي به سختي برخاستم و لباسم رو مرتب کردم به عمق فاجعه پي بردم.اشک بي پروا بر صورتم روان شده بود و من حتي نميدونستم با اون همه بدبختي و آشفتگي چيکار کنم.
دختري که هميشه به اخلاقيات اهميت ميداد و براي گوهر پاک وجودش خيلي بيشتر از بقيه چيزها ارزش قائل بود حالا همه چيز رو ويران شده ميديد.دختري که حفظ پاکدامني اش رو از هر چيزي در دنيا مقدس تر ميدونست حالا همه ي وجودش چه جسمش و چه روحش خدشه دار شده بود و خود را در منجلابي بي پايان مي ديد که براي نجات هيچ جاي دست و پا زدن نداشت.
اونچه ذره ذره در مخيله ام هضم ميشد زلزله اي ويرانگر براي افکار و ذهنيت هاي وجوديم شده بود.بتي که هميشه براي خودم از نجابت و پاکدامني ساخته بودم به يکباره در نهايت قساوت ويرون شده و در يک کلام زندگي برايم به پايان رسيده بود و فقط آرزوي مرگ داشتم و نميتونستم پيش خودم سر بلند کنم.با اينکه من تقصيري نداشتم و فداي هوس زودگذري شده بودم ولي پيکان تقصيرها رو به جانب خودم ميگرفتم.چون هرگز نبايد به همچين مهماني قدم ميگذاشتم و از اون بدتر با مرد غريبه اي که هرگز نميشناختمش همراه ميشدم.
ولي گاهي اوقات انسانها در مخمصه اي قرار ميگيرند که براي فرار از اون به تونل ميانبري که به پرتگاه ختم ميشه حتي فکر هم نميکنند و ومن اون شب براي رسيدن به موقع به هيچ چيز ديگه فکر نکرده بودم.در دلم هزاران بار بر خودم لعنت ميفرستادم ولي نه اون لعنتها و نه اون همه فحش و ناسزا که به خودم نثار ميکردم هيچ فايده اي نداشت و منو اسير بختي به سهي شب کرده بود.مني که هميشه فکر ميکردم چنين فاجعه هايي مال ديگرونه و هيچوقت براي من و در نزديکي من اتفاق نميفته.
مني که هميشه با خودم فکر ميکردم کسايي که به همچين سرنوشت شومي دچار ميشن و در چشم به هم زدني دامنشون لکه دار ميشه فقط دختراي کژانديش و فراري و کلا کسايي هستن که از بطن مادر ناپاک به دنيا اومدن و شايد هر موقع حرف از چنين کسايي به وسط ميومد با غروري کاذب چنان اونا رو بي بند و بار و بي آبرو ميخواندم که انگار اونا از يه کره ي ديگه اومدن و ما از کره اي پاک و نجيب هستيم. هيچوقت به اين مسئله به اين شکل فکر نکرده بودم که هر آن همچين خطري براي خودم هم هست.يعني اصلا فکر نميکردم به همين راحتي يه چنين عاقبتي گرفتار بشم.هرچند ناخواسته و بي تقصير.
ساعت از دو و نیم صبح هم گذشته بود.زار و درمانده نشسته بودم که چه بايد بکنم....چطور ميتونستم به روي خانواده ام نگاه کنم.اگه آقاجونم ميفهميد فقط مرگ رو شايسته ي من ميدونست و اگه مامانم متوجه ميشد...
واي برمن حتي فکر کردن بهش هم برام سخت بود.نفسم از گريه بالا نميومد.اشکان خيلي راحت و بيخيال در اتاقي به خواب رفته بود و هنوز همون لباس مهموني رو به تن داشت.لحظه اي چنان از او متنفر شدم که ميخواستم با دستام خفه اش کنم.
ولي تا همينجاي کارهم به اندازه ي کافي بدبخت شده بودم.ديگه خون سگ به گردن گرفتن چاره اي برام نميشد.بايد از اون جا فرار ميکردم ولي به کجا...؟
لحظه اي از ذهنم گذشت که ديگر به خانه نروم وقتي خانواده ام ميفهميدند خودشون بيرونم ميکردند تازه اگر سرمو نميبريدند...ولي باز با خودم فکر کردم که لزومي نداره اونا بفهمند چه به سرم اومده.دخترايي که من هميشه به چشم بد بهشون مي نگريستم خيلي راحت در خانواده هاشون زندگي ميکردند و اونا هم هيچوقت متوجه نميشدند.نمونه ي اونا رو کم از همکلاسي هام نشنيده بودم.
حالا ديگه عزم و اراده ام براي برگشتن به خونه و کتمان هر آنچه فاجعه ي زندگيم ميدانستم،راسخ شده بودم.فقط ميموند عذر و بهونه اي که تا اون موقع بيرون از خونه موندنمو توجيه کنه که اون هم با وجودخانواده ي سرسختي که من داشتم در نهايت چند روزي تنبيه و دعوا در انتظارم بود...
با همين خيال نفسي به آسودگي کشيدم...فقط نميدونستم چطور بايد فرار کنم؟اگه در ها قفل بود چه بايد ميکردم؟!کفشهايم رو که گوشه اي افتاده بود به همراه کيف دستي ام برداشتم و خيلي آهسته طوري که حتي خودم هم صداي پامو نميشنيدم و فقط صداي نفسهامو از همه چيز بلندتر بود از هال و سپس کريدور باريک گذشتم و خودمو به تراس خونه که با 1 پله به حياط ميرسيد،رسوندم و با قدمهايي لرزان مسير طولاني حياط رو که با موزاييک سنگ فرش بود طي کردم.
در دلم دعادعا ميکردم در حياط قفل نباشه،از کنار اتومبيل اشکان که همچون تابوتي برام دهن کجي ميکرد رد شدم.چنان با احتياط قدم برميداشتم انگار اشکان گوش تيز کرده بود که صداي قلب منو هم از داخل خونه بشنوه هر چند که خودم ميدونستم با حالي که اونو ديشب ديده بودم هرگز نميتونه بيدار بشه ولي ترس و احتمالات هيچ دليل منطقي نميپذيره.وقتي زنجير در آهني بزرگ رو کشيدم و در آهسته با صداي قرقر باز شد حکم پرنده اي رو داشتم که که بعد سالها راه فرار پيدا کرده باشه.نفسم از فرط خوشحالي که نه چون شادي با اون وضعيت هيچ مفهومي نداشت،شايد از فرط هيجان بالا نميومد و با نيرويي مضاعف پاهاي خسته و وامانده ام رو ميکشوندم.
خيابان در اون وقت حسابي خلوت و تاريک بود انگار همه خوابيده بودند و دوباره اضطراب و وحشتي عميق بر وجودم مستولي شد.نميدونستم تو کدوم خيابون هستم.حسابي گنگ شده بودم حتي نميدونستم به کدوم سمت بايد حرکت کنم که از دور روشنايي اندکي توجه ام رو جلب کرد.با اينکه نميدونستم چيست و کجاست با تمام وجود به سمتش پر کشيدم.حکم آهويي رو داشتم که از بيم جانش از دست يوزپلنگي پر قدرت ميدود.
وقتي تقريبا نزديک تابلوي نئون شدم،در حاليکه که به نفس نفس افتاده و ديوار رو تکيه گاهم کرده بودم،نوشته ي رو تابلوي رو خوندم"متل" و انگار اميدو زندگي دوباره اي بهم ارزاني شده بود به سختي از کنار ديوار قدم برميداشتم تا کمي نفسم جابياد.عرق پيشونيمو گرفتم و آهسته وارد شدم.هنوز پاهايم ميلرزيد.مسئول اونجا که در حالت خواب و بيدار برنامه تلويزيون که فکرکنم راز بقا بود رو نگاه ميکرد با لحن خشک و سردي گفت:
همه اتاق ها پرند.
در حاليکه سعي ميکردم از لرزش صدام کم کنم گفتم:
سلام
متصدي،اين بار به طرفم نگاهي انداخت و دوباره با همون لحن تلخ ولي با لهجه ي شيرين اصفهاني گفت:
سلام،خانم جان همه ي اتاق ها پر هستند.اگر ميخواي برو هتل ميدون بعدي.
به زحمت زبونمو چرخوندم و گفتم:
اتاق نميخوام فقط اگه ممکنه يه تاکسي برام خبر کنيد.
مرد نگاه اخم آلودي به سر تا پايم انداخت و گفت:
برای کجا تاکسي ميخواي؟نکنه نصفه شبي هوس گردش توي شهر رو بگردي دختر جان...؟
نه حال و حوصله ي بحث رو داشتم نه وقتشو....گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميخوام برم خونمون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآدرس رو گفتم و براي اينکه زودتر از زير نگاه کنجکاو و بي اعتمادش راحت بشم به دروغ گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخه دانشجو هستم و به خاطر خرابي اتوبوس اين موقع به اينجا رسيدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اينکه احساس ميکردم مرد اخمو حرفامو باور نکرده ولي محکم ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلطفا سريع يه تاکسي برام بگيريد.خانواده ام نگران هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد نيم نگاهي پرسشگر به سر تا پايم انداخت و منو در اون لباسها که کاملا مشخص بود به رخت عروسي ميخورد تا يه دانشجو،برانداز کرد و بعد شماره ي تاکسي تلفني رو گرفت و بعد از گفنگويي رو بهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا 2 دقيقه ديگه مياد.ميتوني همينجا منتظر بموني.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صندلي پيشخوان اشاده کرد.نفس آسوده اي کشيدم.بي رمق تر از اون بودم که 2 دقيقه سر پا بمونم و روي صندلي ولو شدم.سرم مثل کيسه اي بزرگ و سنگين شده بود و خداروشکر ميکردم که در اون وقت شب تونسته بودم به راحتي خيالي آسوده تاکسي گيربيارم ولي اين دلخوشي با انديشيدن بر اونچه بهم گذشته بود دوباره تبديل به اندوه و وحشت شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir2دقيقه هم نشده بود که متصدي هتل گفت:پاشو خانم.تاکسي اومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاهم از او با همه ي بداخلاقي هايش تشکر کردم و خودمو به تاکسي رسوندم.بعد از سلام کوتاهي آدرسو گفتم و راننده بي هيچ سوالي اتومبيل رو به حرکت در آورد.فقط مونده بودم حالا به مامانم اینا چي بگم...؟قلبم به شدت ميکوبيد و هر چه به محلمون نزديکتر ميشديم اضطراب بيشتري وجودمو فرا ميگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره تصميم گرفتم دروغ بگويم ولي چه دروغي نميدونستم اما مطمئن بودم هر چه بگويم باور ميکنند.مامانم ساده تر از اين حرفا بود که حرفمو باو رنکنه.يعني در اصل اونقدر در تمام دوران زندگيم درست رفتار کرده بودم که حالا بهم اعتماد کامل داشت،هرچند که تا به حال سابقه نداشت هيچ وقت به جز ساعات مدرسه و کلاسهاي غير درسي ام از خونه بيرون برم حتي بادوستان صميمي ام هم در محيط خارج مدرسه هيچ رابطه اي نداشتم.فريبا هم فقط يه بار به خونه ي ما اومده بود اون هم براي آماده شدن در امتحان زبان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همين افکار بودم که راننده ي خواب آلود تاکسي رو مقابل خونمون توقف کرد و سپس باگفتن خانم همين است درسته؟ منو از هپروت به دنياي واقعي دعوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنيايي که دوست داشتم برای هميشه از اون فرار کنم.با گفتن چقدر ميشه سريع درکيفمو باز کردم و بعد از پرداخت کرايه و تشکرپياده شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبه روي در آهني سفيد رنگ حياطمون ايستاده بودم ولي نميدونستم چه کار بايد بکنم،ميترسيدم زنگ بزنم.همانطور که مستاصل ايستاده بودم در باز شد و مامان در حاليکه استرس و نگراني از چهره اش هويدا بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکجا بودي دختر؟نصفه عمر شدم!ميدوني چند ساعته پشت اين در نشستم تابيايي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندبار تا سر خيابون اومدم و برگشتم؟اصلا ميدوني ساعت چنده؟نصفه شبه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهاج و واج نگاهش ميکردم و مانده بودم حالا چه بگويم که اشکهايم بي اختيار جاري شد.مامان که مات نگاهم ميکرد با نگراني گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچي شده دختر؟دزديده بودنت؟تصادف کردي؟مادر بگو چه بلايي سرت اومده؟قلبم وايستاده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که کلمه ي تصادفو بين اون همه واژه مي دزديدم با گريه گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو راه تصادف کرديم تا الان هم تو بيمارستان بيهوش بودم و تا به هوش اومدم سريع تاکسي گرفتم و خودمو رسوندم.ميدونستم شماهم نگرانيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان با محبت منو داخل چادر نخي گلدارش گرفت و با مهرباني بوسيدم وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا خدا رو شکر به خير گذشت.داشتم از دلشوره ميمردم.آخه چند بار بهت گفتم مادر جون اين جشن تولدها و اين جور جاها نرو چشمت ميزنن...خوشگل و بر و رو داري.کافيه يکي بدچشم باشه..همين جوري ميشه ديگه...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيچاره مامان خبر نداشت که هيچ چيز به خير نگذشته بلکه شر هم پيش اومده.غافل از همه جا آهسته کنار گوشم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقاجونت تميدونه هنوز نيومدي...خوابه...يواش برو تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو در آغوش پرآرامشش به اتاقم رسوند و دلواپسيشو با سوالهاي پي در پي برطرف
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرد و در آخر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشام خوردي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسري تکان دادم و از شرمي که در وجودم فرياد ميکشيدسرمو پايين انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بعد از پرسيدن چند سوال که مثلا با ماشين فريبا بوديم يا دوست ديگرم،چراغ خواب رو خاموش کردو گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبخواب که تا آقا جونت نفهميده من هم برم بخوابم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با حالت تاکيدي ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق نداري بعد از اين برای رفتن به اين طور مراسم ها خواهش و تمنا کني.ديگه نميتونم از دلشوره دق مرگ بشم تا تو بيايي...به اين دوستات هم بگو ديگه حق ندارن پي گيرت بشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفشو زد و در تاريکي از اتاقم خارج شد.واقعا چقدرگوشه ي امن خانه ي پدر و مادر دلپذيره...هرچند که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خودم خجالت زده بودم ولي همين که خونه دوباره پذيرايم بود بالاترين لطف خدا شامل حالم شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فکر اينکه ساعاتي پيش چه برمن گذشته بو د در اوج آوارگي و بي پناهي پرسه ميزدم،اشکهايم دوباره جاري شد.خدارو شکر ميکردم ولي در اعماق وجودم نميدونستم با بلايي که به سرم اومده چه کنم؟پتو رو برسرم کشيدم تا صدام بيرون نره و مدتها به حال خودم و درد بي درمان لاعلاجم زار زدم.نميدونم چقدر طول کشيد که از شدت بدبختي و درماندگي خواب چشمهايم رو ربود.صبح با صداي مامان که ميگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن ميرم سبزي خوردن بگيرم.تو هم ديگه پاشو. از خواب پريدم و براي لحظه اي تمام کابوس هاي شب قبل رو فراموش کرده و با خيالي راحت انگار نه انگار که اتفاقي افتاده برخاستم ولي وقتي چشمهاي از گريه ورم کرده وقرمزم رو که باز نميشد باز کردم به ياد اونچه که به من گذشته بود افتادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبايد مدتي از فريبا دوري ميکردم تا مبادا جلوي مامانم حرفي بزنه که تصادفي در کار نبوده.دوست نداشتم پرده از رازم حتي پيش فريبا بردارم.اون که زياد اشکان رو نميشناخت و اون طور که ميگفت اولين باري بود که در جمع اونا حاضر شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواگر هم اشکان حرفي ميزد و رسوايم ميکرد ميتونستم به راحتي انکار کنم و همه رو زاييده ي فکر بيمارش بخونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا اونقدر بهم اعتماد داشت که حرفاي منو باور کنه.با اين افکار نفس آسوده اي کشيدم و گوشي تلفن رو برداشتم و شماره ي فريبا رو گرفته و منتظر موندم ولي تلفن همراهش خاموش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون روزها هنوز همه موبايل نداشتن....ولي فريبا به برکت ثروت زياد پدر و ماردش هم موبايل داشت و هم ماشين هرچند که من نه موبايل داشتم نه از رانندگي چيزي سر در مي آوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي براي بار دوم هم صداي خاموش است در گوشي پيچيد شماره خونشونو گرفتم.هرچند بعيد ميدونستم فريبا ديشب از باغشون به خونه رفته باشه ولي از سر ناچاري شماره رو گرفتم و در نهايت خوشحالي بعد از چندين بوق مستمر خودش خواب آلود جواب داد.وقتي صداي منو شنيد همون طور که خميازه ميکشد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتويي طلايه!ديشب راحت رسيدي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که با خودم ميگفتم اي کاش واقعا اين طور بود گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره.فقط زنگ زدم بهت بگم مامانم به خاطر تاخير ديشب خيلي حساس شده لطفا يه مدتي به خونه ي ما زنگ نزن.خودم باهات تماس ميگيرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا که معلوم بود از حرفهاي من متحير است گفت:ميخواي من خودم با مامانت صحبت کنم؟ ازتصورش هم ترسيده و گفتم: نه نه اصلا....هيچ وقت اين کارو نکن!الان خيلي عصبانيه.من خودم وقتي موضوع رو فراموش کرد بهت زنگ ميزنم.شايد مدتي طول بکشه ولي براي اينکه دوباره با شنيدن صداي تو ياد مراسم تولد و تاخير من نيفته بايد يه مدت آفتابي نشي.در ضمن دوست ندارم اين پسره که ديشب منو رسوند متوجه آدرس يا شماره ي تلفنم بشه،بهش حرفي نزني.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا که با تعجب به حرفام گوش ميداد گفت:خب مگه خودش نرسوندت؟آدرس رو حتما بلده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستپاچه شده و گفتم: نه...من وقتي فهميدم پسر خيلي خوبي نيست چند تا خيابون پايين تر پياده شدم. فريبا که معلوم بود هنوز تو شوک حرفاي منه با تعجب خاصي که در لحن صداش بود گفت: اشکان پسر خيلي خوبي نيست؟ -آره....تورو خدا همه ي حرفام يادت بمونه و يه موقع کاري نکني اوضاع خرابتر بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا که ساکت بود گفت: نه...خيالت راحت...هرچي توبگي فقط زودتر بهم زنگ بزن دلم برات تنگ ميشه...اصلا کاشکي تابستون نيومده بود و تو مدرسه همديگه رو ميديديم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من هم دلم برات تنگ ميشه.حالا برو چون ميترسم مامانم سر برسه.اون وقت بهم گير ميده. فريبا با گفتن مواظب خودت باش خداحافظي کرد و گوشي رو گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره به ادامه فکر و خيالات وحشتناکي که از ديشب ميهمان ذهنم شده بود فرو رفتم که با شنيدن صداي در از اون هپروت تلخ بيرون اومدم و به حموم رفتم...حتما مامان با ديدن اون چشماي پفي مشکوک ميشد مخصوصا که ديشب چند بار پرسيده بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر جاييت درد نميکنه؟چيزيت نشده؟اگه جايي از بدنت درد ميکنه نبايد از بيمارستان ميومدي،بايد زنگ ميزدي ما خودمونو بهت برسونيم.مادر چرا بيهوش شدي؟ضربه اي به سرت خورده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدارو شکر قصه اي رو که سر هم کردم باور کرده بود و به شکرانه سلامتي من ميخواست صدقه بدهد و به آقاجونم گفته بود صبح يه مرغي يا خروسي بگيرد و خونش رو بريزد.اين که آنها اينقدر بهم اطمينان داشتند فريب داده بودم عذاب وجدان گرفتم ولي خب چيکار ميتونستم بکنم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراهي جز رو آوردن به دروغ و کلک نداشتم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدتي از اون شب تلخ و سياه گذشته بود.يک هفته اي که همه اعضاي خانواده ام متوجه تغيير روحيه ي شديد من شده بودند.مرتب تو فکر بودم و گاهي ساعت ها به گوشه اي خيره ميشدم و در افکارم هزاران بار از خودم ميپرسيدم چرا کار به آنجا ارسيده بود و هزاران بار خودمو نفرين ميکردم که چرا اصلا برای رفتن به اون مهموني تلاش کرده بودم و بيشتر از همه چيز هم از دست اشکان شاکي بودم و ناله و نفرينش ميکردم ولي انگار با اين حرفها و افکار هيچ چيز قابل تغيير نبود و فقط حسرت عميقي رو بر دلم مي نشاند.از اون دختر بي دغدغه و آسوده خيال که همه فکر و ذکرش درس و مشق بود هيچ اثري باقي نمونده بود حتي وقتهايي که رها دختر خاله ام ميومد تا با همديگه مثل گذشته ساعتها به حرف زدن و درددل و جک گفتن وکلي کارهاي ديگه مي گذرانديم تنها باشيم هيچ حال و حوصله اش رو نداشتم و به طريقي سعي ميکردم خودم باشم و تنهاييم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان که کاملا متوجه تغييراتم شده بود فکر ميکرد شرايط روحيم به خاطر ترس از تصادف به اين شکل در اومده.چون ميدونست ذاتا دختر نازک نارنجي و ترسويي هستم و خيلي نگرانم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز کنکور نزديک بود ولي من هيچ تمايلي براي آماده سازي خودم نداشتم و لاي هيچ کدام از کتابهاي درسي و تست رو باز نکرده بودم.يعني بر روي يک صفحه که بازمانده بود نگاه ميکردم ولي نميتونستم افکارم رو متمرکز کنم.درست مثل آدمهاي افسرده هيچ انگيزه اي در وجودم نبود وفقط ترس مبهمي از آينده و سرنوشتم تمام وجودمو فراگرفته بود مخصوصا که آقاجونم هم برايم حد و حدودهاي بيشتري در نظر گرفته بود و با اينکه خودم ديگر ميلي به تنها بيرون رفتن نداشتم ولي آنطور که احساس ميکردم بعد از شنيدن ماجراي آن شب اصلا بيرون رفتن رو برام قدغن کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره آقاجونم آدم متعصبي بود و همين که فهميده بود دخترش تا پاسي از شب رو به تنهايي بيرون از خانه گذرانده هرچند در بيمارستان،برايش قابل قبول نبود و فقط به علت احترامي که براي نجابت و اعتماد و اعتبار به دخترجوانش قائل بود رو در رو به مواخذه ام نپرداخته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم خيلي گرفته بود و خودم رو سزاوار بدتر از اين ها ميدونستم.هميشه با خودم فکر ميکردم اگر چنين بلايي سر هر دختري بياد فقط مرگ ميتونه همه چيزو درست کنه.ولي حالا که در اون موقعيت قرار گرفته بودم نمرده و زندگي هم روال عادي خودش رو در پيش داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز امتحان کنکور که قبل آن واقعه ي نحس آنقدر برايش لحظه شماري مي کردم هم فرا رسيد.در اين مدت هيچ خبري از هيچ کدوم از دوستانم به خصوص فريبا نگرفته بودم چون احساس ميکردم هيچ حرفي براي گفتن ندارم.حتي دوست نداشتم براي امتحان بروم.ولي از جهتي اگر نميرفتم بايد هزاران دليل براي توجيه عملم ميگفتم که من حوصله ي حرف هاي معمولي رو هم نداشتم چه برسه به پاسخگويي براي همچين کاري.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي دفترچه ي مربوط به آزمون رو رو به رويم گذاشتند در تنم نيرويي که اون رو ورق بزنم هم نداشتم و به همين خاطر بي هيچ فکري برگه ي پاسخگويي به سوالات رو مقابلم گذاشتم و براي اينکه خالي نمونه با مداد سياه بعضي از خونه هاي اونو سياه کردم و زماني که بغض گلومو فشرد قطره اشکي به خاطر آينده ي تباه شده ام که ميتونست خيلي خوب پيش بره روي برگه چکيد و من در اوج استيصال و درماندگي سرمو روي میز گذاشتم و شروع به گريه اي اهسته و مظلومانه کردم.از همون گريه هايي که شبها زير پتو تا سپيده دم ادامه داشت و خودم به حال خودم دل ميسوزوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتاسفانه با اينکه زياد در هيچ جمعي حاضر نميشدم ولي سر و کله ي خواستگاران رنگارنگ پيدا شده بود و همين موضوع بيشتر آشفته ام ميکرد.از اينکه بخوام باکسي ازدواج کنم و کوس رسواييم به گوش خانواده ام برسد،داشتم ديوانه ميشدم.از خواب وخوراک افتاده و به شکل چشمگيري وزن کم کرده بودم و بيچاره مادر ساده ام فکر ميکرد به خاطر سانحه ي تصادفم و همچنين بيش از حد درس خواندنم برای کنکور به آن حالت در آمدم و مرتب آبميوه و هر چيزي که فکر ميکرد بهم نيرو ميده يه دستم ميداد و ميگفت: مادر بخور قوت بگيري.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره روز اعلام نتايج کنکور هم رسيد و من که ميدونستم چه انتظارمو ميکشه هیچ شور وحالي براي گرفتن نتايج نداشتم.البته بهتره بگم در خانواده ام اين چيزها زياد مهم نبود.مخصوصا ميدونستم آقا جونم در اعماق قلبش زياد هم دوست نداره دخترش وارد دانشگاه بشه و ادامه تحصيل بده و با اينکه به دختر باوقار و متينش اطمينان داشت ولي مي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچون طلايه دختر خيلي نجيب و محجوبيه راضي شدم که براي دانشگاه البته تو شهرخودمون اقدام کنه والا به عقيده ي من درس زيادي خوندن براي دخترها که آخر سر هم بايد به وظايف مهمتري مثل شوهر داري و بچه داري و رسيدگي به امور خونه برسن واجب نيست و چه بهتر که دختر تا هنوز چشم و گوشش بسته است بره زير پرو بال شوهرش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه اين طرز فکر آقاجونم بود ولي بيچاره انگار از اونچه بدش ميومد به سرش اومده و خبر نداشت اون دختر چشم و گوش بسته که حرفشو ميزد حالا از همون ناحيه چشم و گوش بسته بودن ضربه خورده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اين حال روز اعلام نتايج وقتي رها که تقريبا هم سن و سال من بود روزنامه گرفت و از اين که خودش در شهر دوري قبول شده غمگين بود ولي بيشتر از اون قبول نشدن من براش عجيب و غير قابل باور بود.طوري که به صراحت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصد در صد اشتباه شده.تو بايد پيگير بشي و بخواي نتايج رو دوباره بررسي کنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرها بيشتر از هرکس شاهد تلاشهاي من براي قبولي در کنکور بود.ولي وقتي ديد حرفهايش کوچکترين حس پيگيري و کنکاشي رو د رمن ايجاد نميکنه او هم سکوت کرد و تازه انگار آن زمان بود که متوجه تفاوت هاي عميق شخصيتي من شده بود.من که اصلا مردود شدن برام مهم نبود طبق روزهاي قبل صبح تا شب تو اتاقم مينشستم و فقط وقتهايي که مامانم کار خونه رو بهم محول ميکرد به اون ميرسيدم ولي اونقدر خاموش بي صدا که انگار در اين دنيا هيچ چيز نميتونه منو از اون حصار سکوت و از اون رخوت و پوچي بيرون بکشه.نگاه هاي نگران مامانو نسبت به خودم حس ميکردم ولي داغونتر از اوني بودم که بتونم دلداريش بدم و نگراني ها و دلواپسي هاش رو برطرف کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو سه هفته به همين منوال گذشت و تازه اون زمان بود که آه از نهادم براومد و به اوج حماقتم پي بردم چون آقا جونم به مامان گفته بود حالا که نتيجه اي تو کنکور نگرفتم بهتره از بين خواستگاراي خوبم يکی رو انتخاب کنم.تا اونجايي که متوجه شده بودم مامان از رفتاراي عجيب و غريب اخيرم براي آقاجون گفته و ابراز نگراني کرده و آقاجونم هم انگارتنها راه چاره رو تو ازدواج من و تغيير زندگي و شرايط روحيم دونسته بود که مصرا تاکيد داشت جواب مثبت رو نسبت به يکي از خواستگارها از طرف من بگيره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمين مسئله باعث شده بود اون روزا به شدت بي قرارتر و پرتشويش تر از قبل در هر زماني که تنها ميشدم گريه کنم.اوهام شبانه هم بيشتربه اون کابوس واقعي دامن ميزد و هر چي سعي ميکردم به هر طريقي دل مامانو به رحم بيارم فايده نداشتم و در بد مخمصه اي گير کرده بودم.از اين که باز هم کم عقلي و حماقت کرده بودم و حداقل تو کتکور قبول نشده بودم تا بلکه به بهانه ي اون تا چند سال از ازدواج سر باز بزنم به شدت از خودم شاکي بودم.هرچند که در خانواده ي من به خاطر درس خوندن هم عقيده نداشتند که دختر دم بختشون ازدواج نکنه ولي خب بالاخره فرصتي برام فراهم ميشد و اوضاع بهتر از حالا که هيچ راه گريزي نداشتم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه وقتهايي از اين همه سادگي و خنگي خودم حرصم ميگرفت و ميخواستم براي هميشه از دست خودم راحت بشم ولي اونقدر دين و ايمان داشتم که به همچين تصميمايي عمل نکنم.اين افکار جورواجور لحظه اي رهام نميکرد چون ميدونستم بالاخره کسي پيدا ميشه که هيچ ايرادي نميتونم ازش بگيرم و آبروم ميره و حالا روزي که اون همه از رسيدنش ميترسيدم رسيده بود ونميدونستم چه کار بايد بکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانواده ي اردوان بسيار معتبر و خوش نام بودند.مادر او هم که يک دل نه صد دل مرا پسنديده بود و فکر ميکرد بهترين عروس دنيا رو براي پسرش انتخاب کرده.خود اردوان هم که گفتم هيچ جاي حرف نداشت و وصف محبوبيتش در همه ي روزنامه ها و مجله ها پيچيده بود.روزهايي که بازيش به طور مستقيم پخش ميشد اطرافيان چنان اونو تشويق ميکردند که انگار بالاترين مسند مملکتيو داره و جزو بهترين هاست و حالا من نميتونستم مثل بقيه خواستگارانم عذري براي اون بيارم و ردش کنم.پس فقط ميموند همون نقشه که اين بار به جاي اون که برای جواب کردن خواستگارم به پاي مامانم بيفتم و هزار و يک دليل بي ربط بگييرم و به طريقي از خود خواستگارم خواهش ميکنم که جواب منفيشو به خانواده ابلاغ کنه تا خانواده ام مدتي دست از سرم بردارند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراي اجراي نقشه ام به سراغ لباس هاي مامان بزرگم رفتم.مادر مادريم سلطان خانم،هرچند هفته يکبار مهمان خانه ي يکي از فرزندانش بود و چون نميتونست تنها زندگي کنه خيلي سال پيش خونه بزرگشو فروخته و به هرکدوم از بچه هاش حق الارثشونو داده و مابقي رو براي خودش تو بانک گذاشته تا با سود بانکي اون که رقم قابل توجهي هم بود زندگي کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چند که با زندگي تو خونه ي بچه هاش چندان خرجي نداشت و اکثر مبلغ دريافتي اش خرج هدايايي براي عروس و دامادها و بيشتر نوه هايش ميگرفت،ميشد و يا براي سفرهاي زيارتي که به اصراربچه هاش ميرفت و همچنين خدايي نکرده اگر بيمار بود خرج هزينه هاي پزشکي و درمانيش ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميدونستم مامان يزرگ سلطان هميشه چند دست از لباس هايش رو در کمد داخل صندوقچه ي زيباي قديمي که فکر کنم حالا ديگه حکم عتيقه داشت ميگذاشت.از غفلت مامان که داشت ميوه و شيريني ها رو با دقت و وسواس خاص خودش مي چيد استفاده کردم و يک پيراهن گل و گشاد رو که به رنگ قهوه اي روشن بود و روي اون برگ هاي زرد و آجري از همون طرح هايي که مخصوص سن و سال مامان بزرگ بود رو انتخاب کردم و يکي از چادر هاي بته جقه ايش رو هم از زير پيراهن دور تادور کمرم پيچيدم تا حسابي چاق به نظر برسم و همچنين روسري بلند و چادر نسبتا ضخيمي رو هم طوري به سر کردم که فقط نوک دماغم پيدا باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا ديگه هيچ کجاي اندام و صورتم که بخواد نظر خواستگار محترم رو جلب کنه و از تقاضا و خواهش من براي صرف نظر کردن از اين عروس خانم پوشيده استقبال نکنه مشخص نبود و با خيال آسوده منتظر رسيدن مهمون ها شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از دقايقي که چندان هم طول نکشيد،پيدايشان شد.صداي سلام و احوال پرسي ها رو ميشنيدمو سپس حول و هوش هوا و پيرامون مسائل ديگر کشيده شد و من ديگه حواسم اونجا نبود و فقط در افکارم حرفايي رو که آماده کرده بودم تا به اردوان بگم رو مرور ميکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقصد داشتم با انگشتي که در دهانم ميگذارم کمي صدامو تغيير بدم و سپس بگويم"من الان به هيچ وجه قصد ازدواج ندارم و تصميم دارم درسم رو بخونم و به درجات بالا برسم و برم سرکار.و براي خودم استقلال داشته باشم.ولي انگار مادر شما خيلي به اين وصلت اصرار دارن و متاسفانه از اونايي که نميتونم رو حرف بزرگترام حرفي بزنم ازتون خواهش ميکنم شما از جانب خودتون بگيد منو نپسنديديد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه هم راضي نشد و قبول نکرد که مخالفتش رو به راحتي به فرنگيس خانم بگه به پاهاش بيفتم و بهش بگم براي شما دختر خوب زياده اصلا من شما رو دوست ندارم و کس ديگه اي رو دوست دارم.اصلا چطور ميخواي با دختري که يه نفر ديگه رو دوست داره ازدواج کني...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه با خودم فکر ميکردم آنقدر اصرا ميکنم تا بيخيال من بشه و بگه که به دردش نميخورم.حتي خودمو آماده کرده بودم که با اشک و گريه خواسته مو بهش بقبولونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنميدونم چقدر در افکارم غرق شده بودم که مامان صدام زد تا چاي هايي رو که با دقت ريخته بودم ببرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم به شدت به ديواره ي سينه ام ميکوبيد و نفسم بالا نميومد.تو اين مدت خواستگار زياد اومده بود ولي اين دفعه خيلي فرق ميکرد.از تصميمي که گرفته بودم ميترسيدم و عرق سردي روي صورتم نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبارويي که من ميخواستم بگيرم حمل سيني چاي خيلي سخت بود ولي به زحمت گره ي محکمي به روسريم زدم و بعد چادر رو هم به حد افراطي جلو آوردم و با يه نگاه به جداره ي فلزي سماور که قل قل ميکرد و حالا حکم آينه رو برام داشت از زير چادر به سختي چهره ي پوشيدمو برانداز کردم و سيني رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظه اي نگاهم متوجه مامان که از طرز چادر سر کردن من تعجب کرده بود و با حرص گوشه ي لبش رو ميگزيد،شدم که با اخمي غليظ منو نظاره ميکرد و معلوم نبود تصميم داره بعد از خروج اين مهموناي عزيز چقدر مواخذه ام کنه.واي آقا جونم چندان حواسش به اين مسائل نبود و پدر اردوان هم لابد پيش خودش فکر ميکرد همسرش چه عروس محجبه و با کمالاتي براي پسرش در نظر گرفته کاملا" خرسند نشون ميداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اما داماد....!اردوان معروف که سرشو پايين انداخته و ساکت بود حتي نيم نگاهي هم بهم نينداخت و خيالمو تا حدي راحت کرد.فرنگيس خانم با گشاده رويي چاييشو برداشت وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه به دختر گلم....آفرين به اين همه نجابت...آفرين به اين متانت و وقار...آدم حظ ميکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اين که از شنيدن کلمه ي نجابت حالم منقلب شده بود ولي ممنون آرامي که فقط خودم شنيدم، گفتم و در قسمتي که اردوان چندان ديد نداشته باشه قرار گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرنگيس خانم همونطور که در حال تعريف و تمجيد بود وچنان اغراق آميز از نهايت پاکي و خانمي من سخن در داده بود لحظه اي داشتم فراموش ميکردم چه دسته گلي به آب دادم و چقدر او ساده است که به صرف يک حجاب عالي منو همون دختر آفتاب و مهتاب نديده ميخوند....ولي وقتي منو دختري خطاب کرد که سر سفره ي پدر و مادر بزرگ شده وخيال آدم از عفت و پاکدامنيش راحته بيشتر از اينکه با آبروي آقاجونم بازي کرده بودم عذاب وجدان داشتم با شنيدن اين حرفا نيشتري به قلبم فرو ميکردن که ميسوخت و نميتونستم خودمو ببخشم...هرچند که تقصيرم فقط سر به هوايي و بي عقليم بود نه چيز ديگه اي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافکارم دوباره به جاهايي کشيده بود که از درون داغم ميکرد و در هپروتي عميق که اين روزا مقصد و مبدا افکار متناقضم بود دست و پا ميزدم.وقتي به خودم اومدم که اين بار فرنگيس خانم از آقاجونم اجازه خواسته بود به همراه اردوان براي صحبت داخل اتاق بشيم. راستش حالم اصلا مساعد نبود وميترسيدم زير اون روسري وچادر از شدت گرما غش کنم،داغي صورتم رو کاملا حس ميکردم.حتما قرمز هم شده بودم ولي خوشبختانه معلوم نبود.زماني که فرنگيس خانم با حالت مودبانه اي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعروس عزيزم،ميدونم خيلي دختر مجبه و با اصالتي هستي ولي يه خورده دست و دلبازي کن تا خيال پسرم از انتخابم راحت بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم قلبم تکــــــــون خورد ولي فقط چشم آهسته اي گفتم و در مقابل نگاه نگران مامان بلند شدم و اردوان هم با اون قامت کشيده و هيکل چهارشونه ي مردونه که توي تلويزيون به اون خوبي به نظر نميرسيد دنبالم راه افتاد.آهسته قدم برميداشتم و بار سنگيني رو شونه هام بود که قرار بود تا دقايقي ديگه رو زمين بذارم وترديد داشتم ولي انگار اردوان خيلي عجول بود که حتي زودتر از من بي تعارف داخل همون اتاقي که راهنماييش کرده بودم شتافت و خيلي راحت بعد از ورود من در اتاق رو تا اونجايي که امکان داشت بست . با اين که از اين کارش متعجب شده بودم چون خواستگاراي قبليم هيچ کدوم به خودشون اجازه نميدادن به در اتاق دست بزنن!در سکوت اونو که به نظر آشفته ميومد نگاه کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز زير چادرم به سختي ميتونستم تماشايش کنم ولي کاملا" تشويش و اضطرابي رو که تو چشماي سياهش نشسته بود ميديدم و حس ميکردم.حتي براي لحظه اي فراموش کرده بودم چه حرفايي رو آماده کردم.اردوان اجزاي صورتشو منقبض کرد و با حالت خاصي شروع به صحبت کرد.جاخوردم.توقع داشتم مثل بقيه يه کم تامل کنه و بعد از تعارفات معمول در اين مجالس از حاشيه شروع و بعد اصل صحبت رو بگه ولي اردوان بي هيچ حاشيه و مقدمه اي يکراست رفت سر اصل مطلب و با لحني که معلوم بود خشم و عصبانيتشو کنترل ميکنه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببين خانم،من نميدونم مادر بنده از چي شما خوشش اومده و به من گفته در هر صورتي بايد با شما ازدواج کنم وگرنه بايد قيد خانواده و همه چيزمو بزنم و يه عمر هم ناله و نفرين مامان و بابام پشت سرم باشه يعني عاقم کنن....و دوباره ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولي من ميخوام به صراحت به شما بگم که بنده برعکس خانواده ام از اين تيپ دخترا نه تنها خوشم نمياد بلکه بيزارم و نفرت دارم...ولي نميدونم چرا اين مامان من نميخواد حرفمو بفهمه و هي حرف خودشو ميرنه.الان هم اومدم همينو بگم.من و شما به درد هم نميخوريم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس ميکردم هر لحظه از اون همه محکم ادا کردن جملات فکش خورد ميشه....با غيظ دندوناشو بهم سائيد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراستش من خودم دوست دختر دارم.اصلا بهتره بگم نامزدمه.شماهم بايد عاقل باشي وسرنوشت و زندگيت رو به خاطر من خراب نکني.ميدونم مامانم از شما بله رو گرفته و با خيال راحت پا بيخ گردن من گذاشته که همين دختر خوبه. اردوان که حالا ديگه بلند شده بود و در طول اتاق قدم هاي عصبي ميزد،ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب ميدونم که توي دلت قند آب کردي که يکي مثل من اومده خواستگاريت و با اين حرفاي من هم هيچ نميخواي عقب نشيني کني ولي محض اطلاعتون بايد بگم من مرد زندگي شما نيستم و به اندازه ي تموم موهاي سرم دوست دخترايي دارم که اگه من هم بيخيالشون بشم اونا دست از سرم برنميدارن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه بايد اينقدر سطح شعورت به اين مسائل برسه که بهمي چي ميگم.آخرش هم بايد اين نکته رو بگم که بهتره خودت بري و بهشون بگي دلم نميخواد زن همچين مردي بشم.چه ميدونم از جانب خودت يه بهونه بيار و منصرفشون کن وگرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي.اين رو هم بدون که بايد يه عمر تنها زندگي کني چون شايد من به زور خانواده ام باهات ازدواج کنم ولي هيچ وقت حتي حاضر نيستم نيم نگاهي بهت بندازم،تو هم نبايد جز اين از من توقعي داشته باشي.گفتم که من اصلا قصد ازدواج ندارم و اين خانواده ام هستن که گير دادن چون تو شهر غريبم تنهام حتما بايد ازدواج کنم.اما من اصلا تو شرايط اين کارها نيستم و اگر هم بودم مطمئن باش انتخابم امثال تو نبود.سعي کن بفهمي ولي اگه حماقت کني و به اميد اين که بعدا" همه چيز درست ميشه خودتو عقب نکشي به خواسته ات ميرسي و با خوشحالي ميري همه جا پز ميدي که فلاني اومده منو گرفته ولي اينو مطمئن باش اين موضوع فقط و فقط در حد يه پز برات ميمونه چون من نميتونم تعهدي بهت داشته باشم پس بيخودي به خاطر اين حرفاي مسخره و عشق و عاشقي بچه گونه ي يه طرفه با آينده و زندگي خودت بازي نکن.دختر جون آب پاکي رو به هر شکلي شده بريز روي دست پدر و مادرت.من به تنهايي نميتونم کاري کنم يعني اصلا اونا به من حق انتخاب ندادن. با حالت کلافه و خنده داري اضافه کرد: يکي غش ميکنه و اون يکي عاقم ميکنه!چه ميدونم گفتن حتما بايد با شما ازدواج کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر نهايت درماندگي روي صندلي ولو شد و سرشو بين دستاش گرفت و بعد از کمي مکث گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن نظرمو گفتم.بهتره يقين داشته باشي که بلوف نزدم و اگه نخواي راهتو بکشي و بري،بد سرنوشتي در انتظارته.بايد حسرت يه شب داشتن شوهرتو توي خواب ببيني.حالا ديگه خود داني در ضمن اين مطلب رو دوباره تاکيد ميکنم که فراموشت نشه من از زن هايي مثل تو که فکر ميکنن دنيا فقط خلاصه شده توي اين ادا و اطواراي ظاهري و و اين قبيل مسخره بازي ها بيزارم و از دختراي راحت و اجتماعي که خودشونو اسير هيچ قيد و بندي نميکنن خوشم مياد.يعني دنياي حرفه اي به اين سمت رفته که بعيد ميدونم شما اصلا منظور منو فهميده باشيد.بگذريم.الان من ميرم بيرون و هيچ حرفي هم روي کلام حاجي اينا نميزنم ولي اميدوارم شما تمام حرفاي منو ضبط کرده باشي و خوب فکر کني بعد جواب بدي در غير اين صورت منتظر چيزهايي که گفتم باش.اصلا هم فکر نکن ميتوني بعد از عروسي به نفع خودت يا به واسطه ي خانواده ام کاري کني چون قراره تهران زندگي کني و صدات به گوش کسي نميرسه يعني مهم هم نيست برسه.فوقش يه درسي هم براي پدر و مادرم و همه ي پدر و مادرايي ميشه که به زور بچشونو گرفتار نکنن.طلاقت ميدم عين آب خوردن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که گوشه ي لبشو با ناراحتي ميجويد با غرور کاذبي که در نگاه و کلامش مشهود بود ادامه داد: وا... ما ديده بوديم به زور دختر شوهر ميدن ولي نديده بوديم به زور براي پسرشون زن بگيرن! بعد در کمال بي ادبي بي اون که نظري از من بخواد و يا اصلا منو هم داخل آدم حساب کنه و بگه حرف آخر يا چه ميدونم اولت چيه؟گفت: دختر جون با آينده ات بازي نکن. با خشم از اتاق خارج شد و منو حيرت زده و مچاله به جا گذاشت.هيچ وقت فکر نميکردم بعضي از کسايي که وجهه ي عالي دارن و در بين مردم تا اون حد محبوب هستن،از لحاظ اخلاقي و شخصيتي تا اين حد در سطح پاييني باشن که به شکل مشمئز کننده اي خودخواهي و غرور تو وجودشون بيداد کنه وطوري از بالا به همه نگاه کنن که انگار جايگاه و طبقه ي اونا با بقيه متفاوته.با اين که خودم از اول قصد داشتم بهش جواب منفي بدم و با التماس و عجز و لابه اونو از ازدواج با خودم منصرف کنم ولي آن قدر غرور وجودمو لگد مال کرد که حالم به شدت منقلب شده بود.چقدر زشت حرف ميزد.دوست داشتم سرش فرياد بزنم و بگم فکر کردي چه تحفه اي هستي.من حالم از امثال تو بهم ميخوره و هرگز هم قصد نداشتم بهت جواب مثبت بدم.ولي راستش کورسوي اميدي به قلبم تابيده بود.خدا هميشه هواي بنده هاشو با تدبيري بي نقص داشت و اون لحظه هم من خدا رو به طور ملموس حس کردم...آري...!اين بهترين گزينه بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر آن طور که با جديت ميگفت من قبول کنم و زنش بشم نميخواست منو به عنوان همسر بپذيره و حتي نيم نگاهي هم بهم نمينداخت،ديگه هيچ مشکلي نميموند.خوب ميدونستم بالاخره بايد به يکي از خواستگارانم جواب مثبت بدم.هرچند به تعويق مينداختم ولي دير و زود داشت و سوخت و سوز نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه من خواستگاري اردوان رو فبول ميکردم و نهايتا بعد مدتي از اون جدا ميشدم و ديگه هيچ سوالي براي کسي نميموند و من يه زن مطلقه محسوب ميشدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اين افکار که مثل برق از ذهنم جهيد نفس راحتي کشيدم و در حالي که هنوز ميترسيدم مبادا اردوان با جواب مثبت من تهديداشو عملي نکنه ولي تصميممو گرفتم.دوباره پرنده ي خيالم به دوردستها رفته بود که خانواده ي اردوان قصد رفتن کردن.فرنگيس خانم به سراغم اومد.پيشونيمو بوسيد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن فردا زنگ ميزنم تا جواب عروس قشنگم رو بگيرم. سرو صورتم رو که هنوز ردپاي توهين هاي اردوان روي اون مونده بود دوباره بوسيد و ادامه داد: انشالله که خوشبخت باشي.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي خداحافظي کردن و رفتن،مامان با اخم و ترشرويي وارد شد.من تصميم نهاييمو گرفته بودم و قصد داشتم خودمو از اون مخمصه اي که گرفتار شده بودم با افکار و ديد مسخره اردوان نجات بدم چون لياقتش همين بود که زنش يکي مثل من دست خورده باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با اون طرز فکرش منم ديگه يه سر سوزن عذاب وجدان نداشتم.با اون نخوت پوچي که وجودشو گرفته بود مستحق بدتر از اينا بود.من اونو نردبان رهايي و رسيدن به راحتي ميديدم که با حضورش همه چيز رو به شکلي برام درست ميکرد و نجاتم ميداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه همين خاطر در مقابل مامان که رنجش ونگراني چهره اش را در بر گرفته بود،سکوت کردم و او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر خجالت نکشيدي؟اين ادا و اطوارا چي بود از خودت در آوردي؟!اون چه قيافه اي بود که براي خودت درست کرده بودي؟ببينم ديگه چه عيب و ايرادي روي اين پسره ميخواي بذاري...؟به خدا من که ديگه روم نميشه حرفاي تورو به آقاجونت برسونم.خودت برو هرچي ايراد خواستي رو پسر مردم بذار.اگه قبول نکرد به خودت مربوطه تا جوابشو بدي.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که در سکوت مامانمو تماشا ميکردم،اومدم وسط حرفش و درنهايت آسودگي گفتم: ولي مامان جون من که حرفي ندارم و موافقم پسر خوبي بود. مامانم که يه لحظه به گوشاي خودش شک کرده بود با نگاهي متعجب منو برانداز کرد و بعد در حالي که منو در آغوش ميکشيد با خوشحالي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفرين دختر قشنگم.....ميدونستم بخت به اين خوبي رو از دست نميدي.الهي قربونت برم.ديگه از اين خواستگار بهتر نميتونستي پيدا کني. به افکار ساده لوحانه ي مامانم که فقط ظاهر امر رو ديده بود و خبر از حرفاي نامربوط و وقيحانه ي اردوان نداشت افسوس خوردم اما چيزي نگفتم و فقط لبخندي زدم.مامان که هول شده بود و ميخواست زودتر خبر سر و سامان گرفتن دخترشو براي همسرش ببره....با گفتن"مادر الهي مبارکت باشه...انشالله خوشبخت و عاقبت به خير شي"براي چندمين بار منو بوسيد و از اتاق خارج شد.هرگز فکر نميکردم مامانم تا اين حد از رضايت من براي ازدواج خوشحال بشه.ولي انگار اين اواخر واقعا فکر کرده بود دخترش حسابي مشکل روحي و رواني پيدا کرده که تا اين حد خشنود شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرنگيس خانم بعد از شنيدن جواب مثبت ما انگشتري رو براي نشون کردن من هوراه با قواره اي پارچه و شيريني آورد و با بهانه هايي که فقط من ميدونستم علت اصليش چيه گفت که اردوان نتونسته خودش بياد و همه چيز رو به علت مشغله کاري سپرده به مادرش.حتي تاريخ عقد و عروسي رو هم تعيين کردن تا اردوان خودشو برسونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين رفتاراي اردوان خيلي غير معقول بود ولي مامان اينا به پاي نجابت ذاتي اش گذاشته بودن که قبل از محرميت نخواسته همسرشو ببينه و من هم که از اصل موضوع باخبر بودم هيچ نميگفتم و حتي خداروشکر ميکردم چون نميخواستم اردوان به طور واضح منو ببينه.ميترسيدم از تصميمش برگرده و اون وقت همه چيز خراب بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه در مدت يک ماه فرنگيس خانم دست و دلبازانه همه ي خريدهاي مربوط به عروسي رو به همراه من و مادرم انجام داد.موقع خريد لباس عروس پوشيده ترين رو انتخاب کرده بودم همراه با تور ضخيمي که مامان چندان رضايت نداشت و مي گفت: عروسي که مختلط نيست اين چيزا چيه انتخاب ميکني...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولي من کار خودمو کرده و چادر گلدار سفيد ضخيمي رو هم خريدم.همه ي خريدامون از آيينه و شمعدان گرفته تا حلقه هاي ساده اي که هر چه فرنگيس خانم اصرار کرد يه جفت ازمدلاي ديگه که چشمگيرتر هم بود انتخاب کنم قبول نکردم.چون ميدونستم من و اردوان اون حلقه رو فقط يه شب استفاده خواهيم کرد نه بيشتر،انجام شد....بدون حضور داماد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لحاظ جهيزيه هم که مادرش گفته بود همه چيز به حد عالي و کفايت در منزل تهران اردوان مهياست و قرارنبود ما وسيله اي تهيه کنيم... هرچي به روز تعيين شده ي عقد و عروسي نزديک ميشديم دلشوره و استرسم بيشتر ميشد ولي همه چيز رو سپرده بودم به خدا.مدتها بر سر سجاده مينشستم و با راز و نياز از خدايم ميخواستم که خودش همه چيز رو به خير و خوشي بگذرونه و آبروي من و خانواده مو حفظ کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب قبل از عروسي آن قدر خوابهاي آشفته و عجيب و غريب ديدم که اصلا خوابم نبرد.از فکر اينکه اردوان بر سر حرفاش نمونه و فرنگيس خانم اون همه اعتماد به نفس و اطميناني رو که به من داشت بر آب ببينه،قلبم ميخواست بايستد مخصوصا که اردوان هم منتظر چنين چيزي بود تا مادرش رو به استيضاح بگيره و بگه بفرماييد اين هم دختري که دم از نجابت ميزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونقدر افکار مشوش و درهم و برهمي داشتم که از درون داغون شده بودم ولي سعي ميکردم ظاهرمو حفظ کنم چون نميخواستم مامانو رو بيشتر از اين نگران کنم به همين خاطر وقتي براي اصلاح ابرو به همراه چندين نفر از خانواده ي خودم و اردوان به آرايشگاه رفتيم با اينکه اصلا آرام و قرار نداشتم ولي هر طور بود خودمو بيخيال نشون دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرنگيس خانم که در اين مدت مرتب ميگفت "اردوان بچه م تمرين داره يا در اردوست"و يا صدها دليل ديگه براي موجه کردن حضور نداشتناي پسرش،ولي اين بار با نهايت شادي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقربونت برم اردوان هم ديشب خودشو رسونده.بيچاره بچه م قرار بود زودتر بياد ولي امان از دست اين شغل که يه ساعتم وقتت براي خودت نيست و به قول حاجي اگه اين مسئولين باشگاهشو ول کنن براي مراسم عروسي بازيکنا هم نميخوان رضايت بدن اينا بيان سر وقت زندگيشون،ولي بالاخره حاجي با هزار ترفند از وسط مسابقات اردوان رو کشيده بود بيرون.نميگن جونون مردم عروس چشم انتظار داره به خدا اگه دست من بود،ديگه نميذاشتم به اين حرفه اش ادامه بده.چه فايده داره هيچ وقت مال خودش نيست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب ميدونستم اردوان خودش دوست نداشته زودتر بياد و همه ي اينا عذر و بهانه ي غير موجهي بود که براي پدر و مادرش آورده،هيچ نگفتم ولي با خودم مي انديشيدم اگر چنين مشکلي نداشتم هيچ وقت راضي نميشدم به چنين آدمي هرچند محبوب در اجتماع براي ازدواج حتي فکر کنم چه برسه به اينکه جواب مثبتنم بدم. فرنگيس خانم که فکر ميکرد من به خاطر نبود اردوان در اين مدت دلگيرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب حالا که اردوان خودشو رسونده ديگه خوشحال باش. بعد دست بند طلاي بسيار سنگين و زيبايي رو به دستم بست و به خانم آرايشگر که بساط و لوازم کارشو آماده ميکرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبسم الله مهري خانم ببينم عروس گلمو چيکار ميکني...؟ مهري خانم با خنده گفت: دستم خوبه....انشالله سفيد بخت بشه. مهري خانم کارشو شروع کرد ولي با هر حرکت دستش درد خفيفي به صورتم مينشست.هرچند که اين درد با دردي که به قلبم نشسته بود قابل مقايسه نبود.بعد از دقايقي بالاخره کار اصلاح به پايان رسيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم و فرنگيس خانم اونقدر شاد بودن که قابل توصيف نبود و منم براي حفظ ظاهر به همه لبخند ميزدم و اطرافيانم برام آرزوي خوشبختي ميکردن و به فرنگيس خانم تبريک ميگفتن که چنين عروس زيبارويي نصيبش شده. جاري کوچک فرنگيس خانم که زن فوق العاده خوش پوش و شيکي بود و انگار اين آرايشگاه هم پيشنهاد او بوده چون به قول فرنگيس خانم اکثر وقتشو در آرايشگاه ها سپري ميکرد،گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرنگيس جون چنين لعبتي رو از کجا گير آوردي...؟يکي هم براي بنيامين من پيدا کن.خودت که ميدوني پسر منم از جمال و کمال هيچ چيز کم نداره فقط مثل اردوان تو مشهور نيست.از مال و منال هم که خودت ميدوني صولتي هيچ مذايقه اي براش نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه قول مامان داشت يه جوري تو فاميل و نزديکان پيشاپيش اعلام ميکرد يعني ما آمادگي عروس دار شدن رو داريم.در عالم خودم بودم و بي هيچ توجهي به حرفاشون نقشه ميکشيدم چطور رفتار کنم که داماد عزيز نتونه عروسو خوب ببينه.راستش ميترسيدم همه چيز اونطور که من فکر ميکردم پيش نره و اردوان مثل دفعه ي قبل که ديده بودمش رفتار نکنه و اخلاق و طرز فکرش عوض شده باشه،حسابي دلم آشوب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از چند ساعتي بالاخره کار مهري خانم پايان گرفت.وقتي لباسمو پوشيدم و مقابل آيينه قدي ايستادم،يه لحظه همه چيو فراموش کردم و به عروسي که در لباس سفيد مثل فرشته ها بود خيره موندم با اينکه مهري خانم حرفمو گوش کرد و خيلي ملايم آرايشم کرده بود ولي اونقدر زيبا شده بودم که همه چيز رو از ياد برده بودم.کاش اين اتفاقات شوم نيفتاده بود و من هم مثل بقيه دخترا با سري بلند منتظر همسرم ميموندم البته نه کسي مثل اردوان و در نهايت عشق و پاکي پا به زندگي جديدم ميگذاشتم ولي افسوس که چنين چيزي ممکن نبود و من بايد سرافکنده از همسرم فرار ميکردم.با اين افکار هاله اي ازغم بر چهره ي عروس زيبا ولي نادم تو آيينه نشست و من در نهايت نا اميدي منتظر ورود مادر و فرنگيس خانم بودم مهري خانم هم رفته بود ازشون رونما بگيره و بعد به داخل اتاق مخصوص عروس دعوتشون کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي مامان و فرنگيس خانم به همراه مهري خانم که معلوم بود انعام درشتي هم دريافت کرده وارد شدن به وضوح نهايت خوشحالي رو در نگاه و چشمهاي هرجفتشون ديدم.فرنگيس خانم که لبش از تعريف و تمجيد بسته نميشد سريع به مهري خانم گفت: برو اسپند دود کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان در حالي که منو در آغوش ميکشيد و گوشه ي چشمش قطره اشکي خودنمايي ميکرد،گفت: يه تيکه ماه شدي عزيز دلم.الهي که به حق خانم فاطمه زهرا(س) سفيد بخت بشي.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرنگيس خانم همونطور که وسط آرايشگاه بشکن ميزد و قري به کمرش ميداد و منو در آغوش کشيد،بوسيد و گفت: اردوان از ديدن عروس خوشگلش پس نيفته خوبه.آخه بچه ام هنوز يه دل سير زن قشنگشو نديده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به مامانم که حالا اشک شوق در چشمانش ميرقصيد کرد و گفت: درست نميگم سيما جون؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان اشکاشو با دستمال پاک کرد و گفت: خداکنه بختشون با هم جفت باشه و برامون چندتا کاکل زري بيارن. فرنگيس خانم که با اين حرف مامان خوشحاليش بيشتر شده بود و اسپندي رو که شاگرد مهري خانم دود کرده بود آورد و دور سرم چرخوند و براي خودش شعر بادا بادا مبارک بادا رو خوند و خنديد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار بود اردوان ساعت4 به دنبالم بياد براي مراسم عقد همه به همراه عاقد منتظر بودن ولي اردوان هنوز نيومده بود و نميدونستم وقتي هم بياد چه برخوردي خواهد داشت.اوهمه ي حرفاشو در روز خواستگاري زده بود و اتمام حجت کرده بود.از اون شب به بعد نه ديده بودمش و نه حتي تلفني صحبت کرده بودم ولي مامان و بقيه فکر ميکردن حداقل تلفني در ارتباط بوديم به همين خاطر حسابي دلشوره داشتم و مرتب در طول سالن آرايشگاه قدم ميزدم و از نگراني نه ميتونستم غذايي رو که مامان اينا گرفته بودن بخورم و نه هيچ چيز ديگه که بالاخره فرنگيس خانم از پله ها دوتا يکي پايين اومد و با خوشحالي گفت: داماد هم اومد. با شنيدنش نفس راحتي کشيدموچادر ضخيممو به دست مهري خانم دادم و گفتم: طوري رو سرم بنداز که اصلا معلوم نباشم. مهري خانم سعي ميکرد چادر رو طوري بندازه که موهام خراب نشه و مدام تکرار ميکرد: مواظب آرايشت باش.چادر سنگين تر از اين پپيدا نکردي اين که همه ي موهاتو خراب ميکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که قصد و نيتم چيز ديگه اي بود،گفتم: اينطوري راحت ترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرنگيس خانم که از پيدا کردن چنين عروس محجبه اي به خود ميباليد با کشيدن کل و ريختن نقل منو بدرقه کرد و مامان هم که از افراط من تو حجاب متحير مونده بود چيزي نگفت و به همراه فرنگيس خانم مشغول کل کشيدن و پرتاب نقل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم هاي عکاس و فيلمبردار با ديدنم به طرفم اومدن و گفتن:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعروس خانم اين طور که به نظر ميرسه جناب داماد چندان قصد همکاري با گروه ما رو ندارن.به خدا ما صدبار قسم و آيه خورديم خيالتون از بابت پخش فيلم راحت باشه.اگه اين فيلم جايي پخش شد اصلا از ما شکايت کنين.ولي انگار آدماي معروف خيلي ميترسن!عروس خانم حداقل شما براي فيلم عروسيتون هم که شده کمي با ما همکاري کنيد. من که فرصت رو غنيمت شمرده بودم سرم رو به حالت ناچاري تکان دادم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچي بگم...همسرم خيلي حساسه.اصلا شما بيشتر از مهمونا فيلم و عکس بگيريد و زياد هم براي گرفتن عکس و فيلم از ما اصرار نکنيد چون امکان داره يه دفعه عصباني بشه.آخه باهام قيد کرده اگه عکاس و فيلمبردار به عروسي بياد يه لحظه هم نبايد حجابمو بردارم. خانماي عکاس و فيلم بردار نگاهي از سر ناچاري به همديگه کردن و گفتن: ميل خودتونه ولي اينجوري که نميشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهسته گفتم: تو رو به خدا کاري نکنيد شب عروسيمون تلخ بشه.آقاي صولتي روي اين مسائل حساسه.اين هم که اجازه داده فيلمي داشته باشيم با اصرار من بوده وگرنه اصلا نميخواست از مراسم فيلم بگيره. خانماي جوان که اخماشون در هم گره خورده بود گفتند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irما به خاطر خودتون ميگيم.نميخوايم خدايي نکرده باعث ناراحتي و عروس و داماد بشيم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد درحالي که بهم فرمان حرکت ميدادن از پله ها بالا رفتم.خدا ميدونه اون لحظه چقدر از برخورد اردوان در مقابل ديگران ميترسيدم ولي همين که اومده بود يعني به اين ازدواج صوري رضايت داده و اگه ميخواست حرکت غيرمعقول و ناجوري جلوي بقيه انجام بده اصلا نميومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز ديدن اردوان درکت و شلوار با اون شکل و ظاهر زيبا براي لحظه اي دلم غنج رفت.چه داماد برازنده اي بود با اين که اخماش در هم گره خورده و سعي ميکرد حتي نيم نگاهي هم به من که سرتا پا پوشيده درچادر بود نندازه ولي من اونو سير نگاه کردم و در دلم هزاران بار خودمو لعن و نفرين کردم که چرا سرنوشتم بايد اين گونه ميشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه گفته ي فيلم بردار اردوان به اکراه از ماشين پياده شد و دسته گلي رو که خيلي هم بي سليقه انتخاب شده بود به دستم داد و در اتومبيل رو که گل زده شده بود باز کرد و بي آنکه کمکي براي سوار شدنم با اون لباس پف دار بکنه به سمت ديگه رفت و سريع سوار شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانماي فيلم بردار که حساب کار دستشون اومده بود ديگه هيچ نگفتند و با بي تفاوتي شانه اي بالا انداختند يعني خودتون خواستيد.يکي از اونا در صندلي عقب ماشين عروس جاي گرفت و ديگري هم سوار اتومبيل مخصوص خودشون شد و با دست به اردوان علامت حرکت داد.در بين راه من و اردوان هيچ کلامي نگفتيم.خانم فيلم برداي هم که دراتومبيل ما نشسته بود کمي فيلم گرفت و وقتي که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعروس خانم لطفا دستتون رو بذاريد رو دست آقاي داماد تا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاردوان چنان فريادي کشيد که کلامش رو نيمه تموم رها کرد،گفت: من از اين مسخره بازي ها خوشم نمياد. دختر بيچاره کم مونده بود سکته کنه.هرچند که من هم حال و روز بهتري نداشتم و نزديک بود اشکام سرازير بشه ولي مگه نه اينکه من خودم چنين چيزي ميخواستم پس بايد خوشحال هم ميشدم و ناراحتي و غم براي چي بود...بغضم رو فرو دادم و سکوت کردم.خانم فيلم بردار گفت: آقاي صولتي چند بار بايد بگم خيالتون راحت باشه.اين فيلم هيچ جا درز نمکينه.البته حق هم داريد سواستفاده بعضي از همکاران باعث شده که شما نتونيد به ما اعتماد کنيد ولي اوقاتتون رو تلخ نکنيد.ماهم کمتر فيلم ميگيريم. در برابر گفته هاي اون خانم نه من کلامي گفتم و نه اردوان و فقط اردوان به حالت دفعه ي قبل که هنگام عصبانيت گوشه ي لبشو ميگزيد دنده رو با غيظ عوض کرد و با سرعت وحشتناکي تا در منزل پدريش راند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمراسم عروسي قرار بود منزل اونا برگزار بشه.تمام حياط چراغوني شده و ميز و صندلي ها رو به شکل سنتي آرايش داده بودن و ميوه و شيريني هاي تازه رو بر روي ديس هاي چهارگوش چيده بودن.صداي خواننده ي ارکستر که مشغول خوندن بود ميومد و زماني که متوجه رسيدن ماشن عروس شد گفت: به يمن و افتخار حضور عروس و داماد کف مرتب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهمونا در حاليکه دست ميزدند به استقبالمون اومدند.بوي اسپند تمام فضارو پرکرده بود و با بریدن سر گوسفند جلوي پامون همگي وارد خونه ي بزرگ و قديمي حاج آقا صولتي شديم.در اين مدت کوتاه که مثلا نامزد بوديم دو سه باري به خونه شون اومده بودم.اون قدر فضا داشت که مراسم عقد و عروسي اونجا برگزار بشه.هرچند براي من اصلا مهم نبود اين مراسم به چه شکل پايان بگيرد.فقط تو دلم صلوات ميفرستادم که همه چيز به خير تموم بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد اتاقي که سفره ي عقد رو خيلي شيک چيده بودن،شديم.اردوان به قدري عصبي بود که من هر لحظه ميترسيدم مراسم رو به هم بريزه و بره ولي خدا رو شکر روي صندلي که مخصوص ما گذاشته بودن نشست و چندتا از دختراي اقوام و همچنين رها دختر خاله ام هم مشغول ساييدن قند بر سرمون شد.فرنگيس خانم هم با کيسه اي مملو از جعبه هاي طلا کنارمون ايستاده بود.مامان هم به تبعيت از اون با جعبه هاي مشابه در اونجا حضور داشت.آقا جون و حاج آقا صولتي به همراه چند تن از بزرگتراي خانواده به ترتيب دو طرف عاقدي که پيرمردي نوراني بود،ايستاده بودند.احساس ميکردم هيچ چيز جز صداي بلند قلبم رو نميشنوم.همه چيز در هياهوي غريبي فرو رفته بود و از شدت ترس نفسم بالا نميومد.نميدونم و نميدونستم اون لحظه که ميگفتند هر دعايي مستجاب ميشه چه بر زبان بيارم.فقط از خدا خواستم هر چه به صلاحم هست همون رو مقدر کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همين افکار بودم که رها سقلمه اي به پهلوم زد و آهسته گفت: طلايه پس چرا ساکتي؟دفعه ي سومه که ميپرسه. من که هاج و واجاز زير پارچه ي ضخيم چادرم اطراف رو نگاه ميکردم مونده بودم چه کنم که عاقد گفت: عروس خانم بنده وکيلم؟ در نهايت اضطراب و استرس فقط گفتم: بله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو همه شروع به کف زدن و کل کشيدن کردن و بعد بقيه ي مراسم که هيچ از اون نفهميدم جز ديدن اخماي در هم اردوان که با نهايت حرص اوراق رو امضا ميکرد. بعد از دقايقي آقايون به حياط رفتن و فرنگيس خانم هم همه ي خانمها رو بيرون کرد و جعبه ي محملي رو که باقي مانده ي اون همه کادويي بود که دقايقي پيش بهمون اهدا کردن بودن به دست اردوان داد و گفت: اردوان جان رونماي عروس قشنگت رو بده و صورتش رو نگاه کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خودش هم از اتاق با اون کفش هاي پاشنه بلند که انگار چندان تحمل وزن زيادشو نداشت خارج شد.شايد اگه بگم در اون لحظه به سر حد مرگ ترسيده بودم گزاف نگفتم.طوري که به غلط کردن افتاده بودم و سعي ميکردم اردوان متوجه نشه.اردوان وقتي که مطمئن شد اتاق خالي شده و کسي نيست يه دفعه مثل يه گوله ي آتشي منفجر شد و به سرعت از جاش بلند شد و جعبه اي که مادرش گفته بود به عنوان رونما به من تقديم کنه محکم به سمتم پرتاب کرد و با حرص فرياد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخيالت راحت شد؟مگه نگفته بودم نميخوامت.واقعا برات متاسفم.فکر نميکردم اين قدر حقير و سبک باشي.حالم ازت بهم ميخوره.دختره ي رقت انگيز نفهم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلگدي به قسمتي از سفره ي عقد زد وگفت:چيه؟فکر کردي دروغ گفتم و باهات شوخي کردم؟نه عروس خانم حالا وقتي مجبور شدي مثل سگ تنها بمون ميفهمي حرف گوش نکردن چه عواقبي داره و وقتي اردوان حرفي ميزنه يعني چي؟فکر کردي از سادگي مامان من سواستفاده کردي و خودت رو غالبم کردي چي عايدت ميشه؟گفته باشم هر فکر مزخرفي کردي کورخوندي.در ضمن تا چند ساعت ديگه مجبوري راه بيفتيم بريم تهران.من کار و زندگي دارم و بيخود منو کشوندي اين جا.هرچند همچين بيخودي هم نيست.حداقل هر روز مامانم زنگ نميزنه پاشو بيا برات زن بگيرم.زن ميخواست که گرفتم ولي تو اينو بفهم و براي خودت هجي کن تو اونور خط و من اين ور خط.حق هيچ اعتراضي هم نداري.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حالت تاکيدي اضافه کرد: اگه بشنوم به کسي مخصوصا مادرم چيزي گفتي اون موقع است که قيد آبرو و هرچي که فکرشو بکني ميزنم و طلاقت ميدم.شيرفهم شدي؟ سپس در حالي که با خشم دستي داخل موهاي پرپشت سياهش ميکشيد ادامه داد: بعد از شام حرکت ميکنيم به بقيه بگو براي خودشون برنامه نچينن. و با همون حالت عصبي از اتاق بيرون رفت.قلبم مثال گنجشکي زخمي که شلاق باران امانش رو بريده بود درون سينه ام ميکوبيد.غرورم اون قدر له و لورده شده بود که اگه عقل مانع نميشد همون لحظه بلند ميشدم و همه چيزمو بهم ميريختم و اونو که در نظر مهمونا بت بود طوري که همه ي دختراي فاميل و آشنا به حالم غبطه ميخوردن و هر کدوم به نحوي ميگفتن خوش به حالم شده با دستاي خودم ميشکستم و چنان تفي به شخصيت و وجود و عنوان دهن پرکن اردوان صولتي ميکردم که هيچ وقت تا آخر عمرش فراموش نکنه. ولي آخه همه چيز همون طور که من ميخواستم پيش رفته بود پس چرا اين همه بهم خورده و غمگين بودم.دلم اونقدر شکسته شده بود که حتي لبخند تصنعي هم به لبانم نمينشست.با اين حال نفس عميقي کشيدم تا آتش تحقيري رو که درونم شعله ور بود خاموش کنه.و سعي کردم در دل به خود نويد بدم همه چيز عالي شکل گرفته.چادرم رو در آوردم و تور رو بالا زدم و جعبه شوت شده وسط سفره رو برداشتم.جواهر زيباي کبود رنگ رو که بي شباهت به قلب کبود شده ام نبود به گردنم آويختم تا کسي متوجه ذلت و خواري که نصيبم شده بود نشه و در رو براي ورود بقيه گشودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنميدونم اون لحظات رو که داماد حتي يک بارهم تا آخر مراسم سراغم نگرفت و موقع خوردن شام هم به بهانه ي اين که خانمها معذب ميشن نيومد چگونه سپري کردم.اما انگار زياد براي بقيه مهم نبود و در نظرشون عادي بود که جشن عروسي و رفتار يک فوتباليست متفاوت از بقيه دامادها باشه که هيچ سوالي نميکردن و سراغي هم از داماد اخمو نميگرفتن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرها دختر خاله ام ميگفت: همون بهتر که داماد زياد تو سالن خانم ها نياد يه موقع کسي ازتون عکس و فيلمي ميگيره و پخش ميکنه.اون موقع مايه ي درد سرتون ميشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم که اصلا در اون عالم نبودم هرچي همه ميگفتن تاييد ميکردم و فقط به خودم دلداري ميدادم که بالاخره تا چند ساعت ديگه از همه ي اون نگاه هاي ابلهانه که بعضي حسادت به خاطر موقعيتم و بعضي حسرت به خاطر اقبالم بود،ميگريختم.با اين که نميدونستم در تهران چه چيزي در انتظارمه ولي با رفتاراي اردوان تا اون لحظه ديگه مطمئن شده بودم که کاري به کارم نخواهد داشت و نقشه ام تمام و کمال در حال اجرا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه فرنگيس خانم و مامان گفته بودم که اردوان خيال داره آخر شب به سمت تهران حرکت کنه،اونا هم با اينکه دوست داشتن عروس و داماد شب اول زندگي مشترکشون رو نزد اونا بمونه اما قبول کردن.فرنگيس خانم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن به همه گفتم که فردا براي مراسم پاتختي بيان ولي خب حالا که اردوان گفته اشکال نداره.ميترسم شاکي بشه.عزيزم تو هم چيز نگو. انگار بنده خدا جرات هيچ اعتراضي رو نداشت و همين که پسرش طبق سليقه ي او زن گرفته بود براش کفايت ميکرد.فرنگيس خانم براي توجيه اين عمل پسرش رو به مامان ادامه داد که بچه ام به خاطر فشار کارش ناراحته.آخه بايد عروسش رو بذاره بره سر تمرين اون هم به اين زودي.خب هرکي باشه ناراحت ميشه. مامان ساده ي من هم بهش دلداري ميداد و ميگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودتو ناراحت نکن.ديگه تو تهران مشکلي ندارن و هميشه پيش همديگه هستن. همگي تا سر بزرگراه عروس و داماد به ظاهر خوشبخت رو بدرقه کردن.آقاجونم در حالي که سفارش دخترشو ميکرد منو به دست اردوان سپرد و همچنين سند زميني رو که به عنوان جهيزيه برام گرفته بودن به دستم داد و در گوشم سفارش کرد که زن خوبي براي همسرم باشم و اونا رو در تربيتم روسفيد کنم. فرنگيس خانم هم نوبتي من و اردوان رو در آغوش ميکشيد و اشک ميريخت و چنان گفت: ديگه خيالم ازت راحت شد و تو اون شهرغريب تنها نيستي. که من دلم به حالش سوخت که چه بازي از ما دونفر خورده و خبر نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاص بعد از کلي اشک و زاري از پدر و مادرهامون که منقلب بودن جداشديم و خودم رو اول به خدا و بعد به تقديرسپردم و در کنار اردوان که حالا چهره اش بي تفاوت و مات شده بود جاي گرفتم و براي اون که هر وقت با اون تنها ميشدم شروع به تحقيرم ميکرد خودمو به خواب زدم و سرمو به پشتي صندلي تکيه دادم و چون خيالم ديگه از بابت همه چيز راحت شده بود و حتم داشتم که اين داماد همچنان بدعنق با سرعتي سرسام آور ميراند و قصد هيچ ملاطفت و سازشي نداره،از شدت خستگي و ضعف بنيه و همچنين سکوت ماشين به خواب عميقي که دير زماني بود حسرت اون رو داشتم،فرو رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت حدو سه و نيم بامداد بود که با کشيده شدن صداي لاستيک هاي ماشين بر موزاييک روي موزاييک هاي سراشيبي پارکينگ از خواب بيدار شدم،از اين که اين همه وقت خوابيده بودم تعجب کردم و دوباره دلهره به سراغم آمد،نمي دانستم چه چيزي انتظارم را ميکشد ولي با توکل به خدا آهسته از ماشين که حالا توقف کامل کرده بود پياده شدم. اردوان بدون هيچ حرفي فقط به سرايدار شب گفت که چمدان ها را بالا بياورد و خودش دسته کليدي را از داشبورت بيرون کشيد و به سمت آسانسور به راه افتاد،با اين که بدنم از يک جا نشستن به درد آمده بود اما در سکوت به دنبالش روان شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي آسانسور بر روي آخرين طبقه ي برج ايستاد،پياده شديم و اردوان در چوبي زيبايي را گشود و وارد شد.خانه ي اردوان از آنچه من در خيالم تصور ميکردم خيلي بزرگتر بود،يعني آنقدر بزرگ که من با يک نگاه اجمالي نميتوانستم سر و ته آن را ببينم،مخصوصا که اردوان سريع به سمتي رفت که آسانسور شيشه اي در آنجا تعبيه شده بود و من هم به ناچار پشت سرش به راه افتادم هر دو داخل آسانسور شده و به همراه يکديگر به طبقه ي بالا رفتيم.همه چيز برايم جالب بود و مبهم، هر لحظه هم رمزآلود تر مي شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالن تقريبا بزرگي در مقابلمان بود اردوان کليد برق را زد و فضا روشن شد.سالن با مبل هاي زيبايي به حالت نيمه اسپرت و نيمه رسمي به همراه يک ميز ناهارخوري هشت نفره تزيين شده بود و در قسمت انتهايي سالن که مشرف به آشپزخانه ي نقلي آن بود يک مبل ال شکل راحتي قرار داشت که رو به رويش سيستم صوتي و تصويري مدل جديدي گذاشته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاردوان بي توجه به من که مثل خنگ ها گوشه اي ايستاده بودم بي حوصله و کسل و خواب آلود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اين به بعد تا هر وقت که خودت بخواهي اينجا محل زندگي توست.ميتوني بيايي پايين ولي بهتره وقت هايي که مهمون دارم نيايي.در ضمن من به هيچ کدوم از دوستام نميخوام بگم مجبور شدم زن بگيرم تو هم بهتره به کسي حرفي نزني.يعني اگه چيزي بگي کسي باور نميکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس در حمام و دستشويي بسيار لوکس و زيبايي را که هرکدام در سقفش نورگير داشت باز کرد و گفت: اينجا سرويس هاست.اون طرف هم دوتا اتاق هست که يکي براي خواب و يکي ديگه رو هم هر کاري خواستي باهاش بکن.آشپزخانه رو هم که مي بيني رو به روي اتاق هاست. بعد از داخل کمد ديواري که در يکي از اتاق ها قرار داشت کليد و کارتي در آورد و گفت: اين کليد خونه است و تو اين حساب هم به اندازه ي کافي پول.هرچقدر خواستي استفاده کن. باز هم بي آنکه نيم نگاهي به من که مثل مجسمه ايستاده بودم و غرق در تجملات و چيزهاي جديد شده بودم به سمت آسانسور رفت و گفت:من خيلي خسته هستم.لطف کن و مزاحم نشو. انگار فهميده بود کار از کار گذشته و دادو قالش هم ديگر فايده اي ندارد پس چه بهتر آن فک مردانه و به نظر محکمش را خسته نکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي اردوان پايين رفت سريع چادر را از سرم کشيدم.باخودم فکر مي کردم اصلا نيازي به اين همه پوشش نبود چون جناب داماد عزيز کوچکترين نگاهي هم به من نکرد.خيرسرم عروس تعريفي کل فاميل بودم!ناخودآگاه لبخندتلخي بر لبم نشست و با اين که ناي تکان خوردن هم نداشتم ولي نيروي کنجکاوي بر خستگي ام غلبه کرد و به سمت اتاقي که به عنوان اتاق خواب نشان داده بود رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق را باز کردم و وارد شدم.تختخوابي سفيد با روتختي صورتي ترکيب جالبي رو به نمايش گذاشته بود و در کنار آن آباژور فانتزي بامزه اي قرار داشت و سمت ديگرهم ميز توالتي از همان ست تخت به چشم ميخورد.از ديدن اتاقي که قرار بود در آن زندگي کنم لبخند بزرگي بر لبانم نقش بست و از پنجره ي بالاي تختم که با پرده هايي هماهنگ با روتختي ام تزئين شده بود به شهر نگاه کردم.در آن وقت شب حسابي دلپذير و زيبا بود. غرق خوشحالي شده بودم.انگار نه انگار فکر و خيال تا همين چند لحظه ي پيش نفسم را بند آورده بود.با ذوقي کودکانه به سمت ديگر اتاق دويدم.ميز مطالعه ي بزرگي که روي آن سيستم کامپيوتر هم جلب توجه ميکرد.روي صندلي چرخدار ولو شدم.آنقدر راحت بود که با يک حرکت کوچک به هر طرف دلم ميخواست ميرفت.با چندتا از دکمه هاي کامپيوتر هم ور رفتم.واقعي بود!بيچاره اردوان...! خداراشکر پارسال تابستان کلاس کامپيوتر رفته و يک چيزهايي بلد بودم.البته کار با اين کامپيوتر مدل جديد لطف ديگري داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که هنوز لبخند روي صورتم از ديدن آن همه چيزهاي تازه از بين نرفته بود به زواياي ديگر اتاق که يک کتابخانه قرار داشت نگاهي انداختم و خواستم دستي به کتاب هاي درون قفسه ها بزنم و ذائقه اردوان را غير از ورزش بدانم که با تکاني کلي پوسترهاي رنگارنگ که در حالت هاي مختلفي از اردوان ديده ميشد پايين ريخت.سريع همه را جمع کردم و گوشه اي گذاشتم.معلوم بود به تازگي و هول هولکي آنها را از ديوار برداشته.هنوز آثار نصب آنها بر روي ديوارها بر جاي مانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرده هاي آبي رنگ اتاق حس آرامش عميقي را به من القا ميکرد که باعث شد دري را که به تراس باز ميشد بگشايم.از ديدن تراس به آن بزرگي که مملو از گلدان هاي بزرگ و کوچک گل بود به وجد آمدم.آب نماي قشنگي هم در آنجا به چشم ميخورد.به روي يکي از صندلي هاي سفيد رنگ گوشه ي تراس که زير يک چراغ پايه دار تزئيني قرار گرفته بود نشستم.احساس ميکردم تمام تهران در اين لحظه زير پاهاي من است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمي دانم هواي سپيده دم صبحگاهي آنقدر حس و حال خوبي را برايم ايجاد کرده بود يا از اين همه تنوع که در زندگيم ايجاد شده بود به وجد آمده بودم.تور عروسي ام بازيچه ي دست نوازشگر نسيم سحري شده بود و بي اختيار از خود بودم و احساس مي کردم چقدر نزديک به خدايم ايستاده ام.طوري که اگر سرم را بلند مي کردم نگاهم در چشمان مهربانش مي افتاد.با ياد خدا ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد و اين بار نمي دانستم با چه حسي فرو مي چکد.اثري از غم و غصه هايم در خود نمي ديدم و شادي هم با آن وضعيت زندگيم چندان پرمعنا نبود.شايد احساس عميق خشوع و خضوعي بود که در مقابل پروردگارم داشتم که با وجود تقصيراتم همه چيز را مطابق دلخواهم ختم به خير کرده بود و در آن شبي که که چند وقتي بود فکر مي کردم شب آبروريزي و خجالتم باشد و همچنين ننگ خانواده ي متدين و آبرودارم،آبرويم با ياري خودش حفظ شده بود.در همان لباس سفيد عروسي از خداي خودم که تا آن لحظه پشتيبانم بود تقاضا کردم در بقيه ي مراحل زندگي همراهم باشد.لحظه اي سرما در اندامم نفوذ کرد از تراس رويايي خارج شدم و به قصد درست کردن چاي به سمت آشپزخانه رفتم.آشپزخانه اي مدرن که با کابينت هاي خوش طرح و رنگ تزئين شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ديدن انواع دستگاه هاي برقي،مثل کودکي که اسباب بازي هاي دلخواهش را بهش داده بودند ذوق زده شدم.اولين باري بود که مي خواستم به تنهايي براي خودم زندگي کنم و طعم مستقل بودن را بچشم.هرچه دنبال چاي گشتم پيدا نکردم و اخم هايم در هم کشيده شد ولي بعد در قسمتي از کابينت ها متوجه پاکت چاي کيسه اي شدم و براي خودم فنجاني از سرويس هاي زيبايي که داخل کابينت چيده شده بود،برداشتم و تا آب جوش بيايد داخل يخچال را هم وارسي کردم و با برداشتن بسته اي شکلات خارجي که عکس فندق هاي دهان گشادش به آدم لبخند ميزد حس شيريني در وجودم پيچيد.در حالي که با شوقي وصف ناپذير تمام قفسه ها را وارسي ميکردم براي خودم چاي ريختم و بر روي صندلي ميز ناهارخوري کوچک آشپزخانه نشستم.کاملا فراموش کرده بودم از صبح تا آن زمان هيچي نخورده ام و چقدر خسته شدم،روحيه اي تازه پيدا کرده بودم.بعد از خوردن چاي دوباره نگاه گذرايي به حمام کردم وديدن وان و جکوزي باعث شد تازه وجود آن همه سنجاق سر و کلي چيزهاي ديگر را روي سرم احساس کنم.سريع به اتاق خوابم رفتم تا لباس عروسيم را به تنهايي از تن در بياورم.به سختي توانستم زيپ پشت آن را باز کنم ولي بالاخره موفق شدم.انگار وزنه ي سنگيني از تنم جداشده بود،نفس آسوده اي کشيدم ولي بعد که به ياد چمدان هايم افتادم مستاصل مانده بودم که چه کار کنم!چادرم را به دور خود پيچيدم،امشب را بايد با همين سر ميکردم ولي وقتي به سمت حمام رفتم تازه متوجه راه ارتباطي خودم با او شدم يعني همان آسانسور شيشه اي که همه ي وسايلم داخلش قرار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خيالي آسوده آنها را که تقريبا سنگين هم بود بيرون کشيدم و لباس راحتي مناسبي را برداشتم و به حمام رفتم.حوله هاي سفيد و تميز که مشخص بود نو هستند و تازه خريداري شده اند،در قسمتي مرتب چيده شده بود و احتياجي به باز کردن حوله ي خريد عروسيم نبود.بعد از کلي ور رفتن با دکمه هاي اطراف وان آن را به حالت جکوزي در آوردم و چشمهايم را بستم.تمام خستگيم به يکباره رفع شد.واقعا که پول داري و استفاده از يکسري وسايل خالي از لطف نيست.به سختي موهايم را از دست آن گيره هاي فلزي محکم خلاص کردم و بعد از شستشو،حوله اي که بوي خوش آن احوالم را بهتر کرده بود بر تن کردم و به تصوير توي آيينه که با آن همه گريه و زاري هنوز به شدت گيرا و دلنشين بود لبخند زدم و روي تختخواب يک نفره قشنگم قبل از آن که بخواهم به چيزي فکر کنم بيهوش شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيک هفته از آن شبي که به عنوان عروس به محل زندگي جديدم وارد شده بودم گذشته بود.هنوز آنجا برايم جالب بود و تازگي داشت طوري که تمام مدت توي خانه بودم و هنوز حوصله ام سر نرفته بود. با خانواده ي خودم و اردوان طوري گفتگو ميکردم انگار بهترين زن و شوهر تازه ازدواج کرده بوديم و خيالشان راحت شده بود.در اين مدت با اين که هيچ صدايي از پايين نمیامد،اما اوايل دلشوره داشتم مبادا ناغافل اردوان بالا بيايد ولي حالا ديگر خيالم راحت شده بود که محاله بيايد. در اين مدت تمام لباس ها و کتاب هايم را در قفسه هاي مختلف کمدها چيده بودم و وسايل خانه را هم آن طور که سليقه ي خودم بود مرتب کردم.تصميم داشتم کتاب هايم را مرور کنم تا براي کنکور سال بعد آماده باشم،بايد براي آينده ام برنامه ريزي ميکردم،وجود اردوان که در زندگيم اصلاً محسوس نبود و من بهش فقط به چشم يکي ناجي که مرا از آن همه فکر و خيال هاي دهشتناک رهايي داده و زندگيي خيلي عادي و مستقلي را برايم مهيا ساخته بود نگاه مي کردم البته حضور نداشتنش نه تنها بد نبود بلکه برايم لطف الهي محسوب ميشد. راستش من از وضعيت به وجود آمده کمال رضايت را داشتم فقط نبايد اوقاتم را به بيهودگي و بطالت مي گذراندم.از فکر بيرون آمدم بايد براي خريد بيرون ميرفتم به همين خاطر مطمئن شدم اردوان خانه نباشد،معمولا حدود ساعت شش به بعد مي آمد.نمیدانستم بايد براي خريد به کجا بروم،از دفترچه تلفن شماره ي آژانش را پيدا کردم و در حالي که پالتو و شال مناسبي انتخاب کردم،چکمه و کيف مناسبي هم برداشتم و منتظر آژانس شدم. اولين باري بود که از آن برج زيبا خارج شده و تازه متوجه محله ي خلوت و دنجي که در آن زندگي ميکردم شدم،کمي در خيابان خلوت قدم زدم و هواي خنک اوايل پاييز را در ريه هايم کشيدم تا بالاخره اتومبيل تقريبا مدل بالايي توقف کرد.ابتدا فکر کردم مزاحم خياباني است ولي وفتي نام خانوادگي ام را صدا زد با خيال راحت سوار شدم و در حالي که سلام مي کردم گفتم: -لطفا برين جايي که بتونم مايحتاج روزانه ام مثل ميوه و گوشت و مرغ رو تهيه کنم. راننده که مرد محترم و ميانسالي بود چشمي گفت و اتومبيلش را به حرکت درآورد و بعد از مدتي رو به روي يکي از فروشگاه هاي بزرگ توقف کرد.برگشت عقب و گفت: -ببخشيد خانم منتظر باشم؟ در حالي که پياده ميشدم گفتم: -اگر ممکنه،البته امکان داره کمي طول بکشه. راننده به آن سوي خيابان اشاره کرد و گفت: -من اون جا منتظر مي مونم. تشکر کردم و سريع داخل فروشگاه بزرگ شدم،چرخ دستي برداشتم و هر آنچه فکر ميکردم مورد نيازم باشد سريع تهيه کردم و بعد از کارت کشيدن با همان چرخ به سمت اتومبيل آژانش رفتم و راننده بعد از جا دادن کيسه هاي خريد،پرسيد: -مقصد بعدي تون؟ براي جاسازي و سر و سامان دادن به آن همه خريد به وقت نياز داشتم و با اين که دلم ميخواست چرخي داخل شهر بزنم،گفتم: -مي رم خونه. سپس داخل صندلي فرو رفتم و سرگرم تماشاي مردم و خيابان هاي شلوغ و پرترافيک که اين همه خواهان داشت،شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و جزوه هاي درسي ام بودم که متوجه آسانسور شيشه اي شدم که بالا آمد.حسابي دستپاچه شده بودم.در اين يک ماهي که اينجا بودم هيچ وقت سابقه نداشت اردوان بالا بيايد يعني اکثراً حتي صدايش را هم نمي شنيدم.چادرم را روي سرم انداختم و مقابل آسانسورايستادم.ولي در کمال ناباوري مردي را ديدم بلند قامت و قوي هيکل که از لهجه و شکل ظاهرش معلوم بود شهرستاني است. بنده خدا که از ديدن من هول شده بود،گفت: -سلام خانم! من که نزديک بود قلبم بايستد،زبان در دهانم نمي چرخيد و همان طوربه او زل زده بودم که دوباره با لهجه گفت: -ببخشيد خانم،من رحيم هستم و هرچند وقت يکبار براي پاکيزگي منزل آقا ميام.راستش هميشه اين جارو هم تميز مي کنم.الان هم کار پايين تموم شده اگه اجازه بفرماييد کار بالا را شروع کنم. همان طور که مستاصل ايستاده و به کارگر خانه ي اردوان که سعي مي کرد خيلي مودب صحبت کند نگاه مي کردم و تازه فهميدم چرا از صبح آن همه صدا از پايين مي آمد.کمي آرامش خودم را به دست آوردم ولي با لکنت گفتم: -نه نه،خيلي ممنون،بالا تميزه. رحيم قا که سرش را پايين انداخته بود گفت: -پس به آقا بگوييد براي ما مسئوليت نشه،من ديگه رفع زحمت مي کنم. در حالي که هنوز قلبم به شدت مي زد جواب خداحافظي اش را دادم و بعد از رفتن اوچادر را از سر کشيدم و روي مبل راحتي ولو شدم.از فکر اين که از صبح با مردي غريبه در اين خانه ي درندشت که نه کسي صدايم را مي شنيد و نه اصلاًکسي باکسي کارداشت تنها بودم ترس شديدي تمام وجودم را لرزاند. تا شب هم اين ترس و دلهره در وجودم مانده بودو دوست داشتم به طريقي از اردوان خواهش کنم ديگر براي نظافت آقارحيم را نفرستد.ولي اين که چطور اين مطلب را بهش بگويم تمام فکر و ذهنم را مشغول کرده بود.تا اينکه بالاخره به اين نتيجه رسيدم که برايش يادداشت بگذارم.به همين خاطر برايش نوشتم. "سلام لطفا درمواقعي که خودتون منزل نيستيد کسي را براي نظافت نفرستيد.من امروز خيلي ترسيدم. اگر مايل باشيد نظافت طبقه ي شما را هم در زمان هايي که خودتان تشريف نداريد من انجام مي دهم فقط اگر موافق بوديد زير برگه را امضا بفرماييد." سپس از آسانسور پايين رفتم و برگه را به در يخچال چسباندم و فوري برگشتم.بعد از چند روز وقتي از نبودنش مطمئن شدم دوباره پايين رفتم و داخل آشپزخانه فوق مدرنش شدم.نامه روي در يخچال بود و زيرش نوشته بود"چهارشنبه ها از صبح خانه نيستم" و يک چيزي شبيه امضا کرده بود،حتما منظورش اين بود که ديگر از رحيم آقا خبري نمي شود.در حالي که نفس آسوده اي مي کشيدم به خاطرم آمد،آن روز هم چهارشنبه است و با خيال راحت در طبقه ي اردوان گشتي زدم.تا آن تاريخ هيچ گاه نتوانسته بودم حس کنجکاوي خود را ارضا کرده و در اين طبقه حسابي تجسس کنم چون هميشه مي ترسيدم به يکباره سر برسد ولي آن روز با خيال راحت به اتاق هاي شيک اردوان سرک کشيدم.واقعا بي نقص و زيبا بود.يکي از اتاق هايش پر بود از وسايل ورزشي،از توپ و دستکش گرفته تا خيلي دستگاه هاي بزرگ و کوچک که من اصلاً نمي دانستم چي هست و چطور کار مي کند.داخل سالن هم سيستم صوتي و تصويري بود که من تا به حال توي تلويزيون هم نديده بودم.با فراغ بال همه جا را نظاره مي کردم و از ديدن خيلي چيزها مثل ميز بيلياردش کلي ذوق کردم و با خودم انديشيدم يعني من همسر صاحب اين خانه هستم.ولي بعد خنده ام گرفت چه شوهر ايده آلي!بيچاره پدر و مادر هايمان که فکر مي کردند ما چه زوج خوشبختي هستيم و هربار که تلفن مي کردند جوري حرف مي زدند که يعني ديدي حرف ما رو گوش کردي و زن اردوان شدي و به خوشبختي رسيدي،من هم اصلا دم نمي زدم و حرفهايشان را مي پذيرفتم.نمي دانم اردوان چگونه با خانواده اش صحبت مي کرد که آنها هم به همين نتيجه رسيده و شکرگزار خدابودند. بعد از آن هر چهارشنبه برنامه ام اين شده بود که پايين بروم و کارهاي اردوان را انجام دهم.حالا اگر قبلا آقارحيم براي نظافت کلي مي آمد من بيچاره وظيفه ي شستن ظرف و غذا درست کردن هم بر دوشم افتاده بود،هرچند که ظرف شويي بود و اردوان هم غذا درخواست نکرده بود ولي احساس مي کردم وظيفه ي همسري را حداقل در اين زمينه انجام دهم تا کمتر حس سرباري داشته باشم مخصوصا وقتي غذا براي خودم درست مي کردم آنقدر زياد مي آمد که حتي دو وعده و گاهي سه وعده مي خوردم.اما باز هم زياد مي آمد چون من با اين که کم غذا نبودم ولي خب در تنهايي اشتهاي زيادي نداشتم. اوايل مي ترسيدم که داخل يخچالش غذا بگذارم ناراحت بشود ولي وقتي يکبار امتحان کردم و ديدم خيلي راحت تا ته غذايش را مي خورد و ظرفش را هم خودش داخل ماشين ظرف شويي مي گذارد با خيال راحت قبل از ورودش برايش غذاي گرم مي گذاشتم و همين باعث احساس خيلي خوبي در وجودم شده بود و با خودم فکر مي کردم منتي بر سرم نيست.مخصوصاً که از طريق فرنگيس خانم متوجه شده بودم اردوان از چه غذاهايي بيشتر خوشش مي آيد و چه غذاهايي را اصلا دوست ندارد.خلاصه چون مي دانستم عاشق زرشک پلو با مرغ است با کمال دقت برايش درست مي کردم؛البته خودم هم دقيقا نمیدانستم چرا اين کارها را مي کنم ولي به خودم مي گفتم"فقط به اين خاطر که فکر نکند من فقط حساب بانکي اش را خالي مي کنم و قسمتی از خانه اش را تصاحب کرده ام"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيک ماه هم به همين منوال گذشت و من تنهايي هايم را با کتاب و درس پرکردم و در برابر مامان اينها که گاهي اصرار مي کردند نزدشان برويم هربار بهانه مي آوردم.نمي توانستم بي اردوان به اصفهان بروم با اين که عذر و بهانه براي نبود شوهر شناسنامه ايم زياد بود ولي خب من کلاً دروغگوي قهاري نبودم.با اين حال وقتي اصرارهاي خانواده ام زياد شد تصميم گرفتم به تنهايي راهي بشوم و براي اين که در گفته هايم با مامان و فرنگيس خانم دچار تناقض نشوم دوباره طي نامه اي دوخطي براي اردوان نوشم که براي مدتي به اصفهان مي روم و بعد از گرفتن بليط،چمدانم را بستم و راهي شدم. وقتي چشمهايم را گشودم از اين که مي خواستم دوباره بر روي خاک زادگاهم قدم بگذارم و هواي آن را استنشاق کنم غرق لذتي وصف ناپذير شده بودم،خودم هم نمي دانستم چرا ولي احساس سبکي مي کردم انگار هيچ زنجيري به پاهايم نبود و اگر همين لحظه هم اقدام به طلاق مي کردم مشکلي نداشتم و فقط مي ماند همان مهر سهمگين طلاق که برايم آن قدر که بهش فکر کرده بودم ديگر ناراحت کننده نبود. خلاصه سريع تاکسي دربستي گرفتم و به سمت محل قديم مان که تمام دوران کودکي و خاطرات نوجواني ام در آن ثبت شده بود روان شدم.بعد از دقايقي در حالي که چمدان سنگين را که مملو از سوغات هايي که براي علي و مامان و آقا جونم و خانواده و خواهر زاده هاي اردوان بود مي کشيدم زنگ خانه ي قديمي ولي با صفايمان را فشردم. مامان طبق معمول پيچيده در چادر سفيد گلدارش در را گشود.چنان غرق خوشحالي شد که اشک هايش جاري شده بود.انگار خودم هم تازه فهميده بودم چقدر دلم برايش تنگ شده و اشک هايم مثل سيلابي بر کوير گونه هايم روان شده بود که مامان گفت: -مادر فکر نمي کردم خونه ي شوهر اين قدر بهت خوش گذشته بگذره که حتي سراغي هم از ما نگيري،حالا خوبه به زور قبول کردي شوهر کني. من که بعد از مدتها عطر ارام بخش آغوش مادرم را حس مي کردم با گريه گفتم: -دلم براتون خيلي تنگ شده بود و دوباره زدم زير گريه. مامان که سعي داشت مرا از آن حال و هوا بيرون بياورد،سر و صورتم را غرق بوسه کرده و گفت: -بيا عزيزدلم الان علي هم از مدرسه مي رسه،به آقاجونت هم زنگ مي زنم که زودتر بياد. وارد خانه که شدم بوي غذاي مامان که به نظرم خوشمزه ترين غذاهاي دنيا بود،در مشامم پيچيد.در فضاي صميمي و آرام خانه،چرخي زدم و بعد از مدتها وارد اتاق خودم شدم.مامان آنقدر تميز و کدبانو بود که همه چيز حسابي برق مي زد،البته من هم در خانه داري به مامانم رفته بودم. بر روي تخت دوران تجردم ولو شدم و به ياد اشک هايي که ريخته و عاقبت به شکلي از آن مهلکه گريخته بودم خداراشکر کردم.با باز شدن در اتاق و ورود علي،تمام گذشته ها و هر آنچه در زندگي متاهليم بود فراموش کردم. علي خودش را در آغوشم انداخته و گفت: -آبجي دلم برات تنگ شده بود،نبودي کلي مسئله هاي رياضي ام رو بلد نبودم حل کنم و هيچ کس نبود بهم ياد بده. در جواب نگاه پرشيطنتش چشم غره اي رفتم و گفتم: -اي شيطون پس براي حل مسئله هات دلت برام تنگ شده بود؟! علي سر به زير انداخته و گفت: -نه به خدا آبجي! سر تقريبا تراشيده اش را بوسيدم و گفتم: -خب حالا تو اين چند وقتي که اينجا هستم هر چي اشکال داري بيار برات توضيح بدم. خنديد و گفت: -باشه آبجي،حالا وقت زياده. من هم خنديدم و گفتم: -اي تنبل پس قصد ياد گرفتن نداري فقط دوست داري من برات حل کنم. -آبجي،آقا اردوان هم شب مي ياد اينجا؟آخه مي خوام به دوستام بگم بيان دم در ببيننش. من که بعد از دقايقي دوباره به ياد زندگي مثل خيمه شب بازي خودم افتاده بودم،گفتم: -نه علي جون،اردوان خيلي سرش شلوغه ولي زود برو چمدونم رو بيار چون کلي سوغاتي برات فرستاده. علي که کمي پکر شده بود،دوباره لبخند زد و گفت: -چشم آبجي و سريع از اتاق خارج شد. همان لحظه هم مامانم سيني برنج به دست گوشه اي نشست و همان طور که مشغول پاک کردن بود،پرسيد: -مادر،آقا اردوان شب نمي ياد؟ -نه مامان،نميتونه تيم رو رها کنه. نگاه مامان تا عمق وجودم اثر کرد و آهسته گفت: -مادر،مرد خوبيه؟دست بزن که نداره؟ خنديدم و گفتم: -نه،اردوان اصلاً اهل اين حرفها نيست،يه خرده کم حرف هست،زياد هم اهل مهموني رفتن و مهموني دادن نيست ولي خودش مرد خوبيه و زندگي خيلي خوبي برام مهيا کرده اگه بدوني چه خونه زندگي قشنگي دارم. مامان لبخند به لب گفت: -چقدر به اين مرد گفتم چند روز بريم خونه ي دخترت،ولي آقا جونت رو که مي شناسي درس و مشق علي رو بهانه خودش کرده و مي گه اونا بيان اينجا.البته من که مي شناسمش و مي دونم اصلا از تهران اومدن خوشش نمياد و انگار مي خواد بره سفر قندهار!در عوض تو بيشتر بيا،حالا که شوهرت اسير کارش،خودت تنها بيا. سري تکان دادم و گفتم: -چشم مامان جون هر وقت بتونم ميام. مامان که سيني برنج را پاک کرده بود،طبق عادت هميشگي اش دستش را به ديوار گرفت تا از زمين بلند شود و گفت: -مادر توراهي که نداري؟ من که لحظه اي مثل آدم هاي گنگ بهش خيره شده بودم تازه به خاطرم رسيد که اين زندگي عجيب و غريب همچنين هم نمي تواند بي دردسر دوام بياورد و بالاخره معضلاتش خودش را نشان مي دهد،گفتم: -نه مامان جون چه حرف هايي مي زنين،مگه چند وقته که ما عروسي کرديم.تازه من دارم براي کنکور درس مي خونم بلکه اين بار قبول بشم.آخه اردوان دوست داره زنش تحصيل کرده باشه. براي خودم هم عجيب بود که چه راحت در مورد همسر فرضي ام حرف مي زنم و نظراتش را مي گويم ولي انگار همين يک جمله براي مدتها مي توانست حفاظي شود در برابر پرسش هاي آنها براي بچه دار نشدنم چون مي دانستم که همه ي اطرافيانم تا ازدواج مي کردند سريع بچه دار مي شدند. بعد از ناهار که خورشت بادمجان بود،پلک هايم سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفتم و تا حدود ساعت پنج از سر و صداي توپ بازي علي که از حياط مي آمد چيزي نفهميدم،معلوم بود به خاطر توپ گرانقيمتي که برايش آورده بودم خيلي ذوق زده شده.نگاهي به داخل حياط که با آب و جارويي که مامان کرده و سماور روشني که بخار آن به هوا بلند مي شدد و با هر ضربه ي علي به توپش دلم هري مي ريخت که به قوري گل سرخي و سماور نخورد،به ياد روزهاي قبل از ازدواج افتادم،مامان تابستان و زمستان نمي شناخت و هميشه بعد از ظهر بساط چايش را روي تخت مفروش کنار حوض کوچک حياطمان که از عيد سال هاي قبل ماهي هاي قرمز و نارنجي رنگش زنده مانده بودند،پهن مي کرد و آدم مي طلبيد در هر هوايي يک استکان چاي با تنقلات مخصوص اصفهان بخورد.با اين افکار به سمت دستشويي رفتم و آبي به سر و صروتم زدم،صداي مامان را از پشت سرم شنيدم که گفت: -طلايه جون مادر بيدار شدي،زودتر حاضر شو مادر شوهرت هم قراره بياد اينجا،بنده خدا مي گفت بلکه تو رو بغل کنه دلتنگي هاش براي پسرش کمتر بشه. بعد در حالي که حوله ي تميزي را به دستم ميداد گفت: -مادر جون تو با اردوان هم زبان تري هر چي باشه زنش هستي و دوستت داره،بهش بگو بياد مادرش رو ببينه بيچاره فقط همين يه پسر رو داره و دختراش هم که شوهر کردن و رفتن خونه ي بخت و اختيارشون دست پسر مردمه،هرچند که به قول فرنگيس جون اونها بيشتر از اردوان از راه دور مي يان و مي رن ولي خب بعد از اين همه نذر و ياز که اردوان رو به دنيا آورده،توقع بيشتري ازش داره. من که مانده بودم چي بگم،گفتم: -چه مي دونم مامان جون،من زياد تو مسائل خصوصي اردوان دخالت نمي کنم يعني اصلاً خوشش نمياد.آنقدر هم درگير و گرفتاره که اصلا وقت نداره. مامان که سري به علامت تاسف تکان مي داد گفت: -چي بگم وا... و به سمت آشپزخانه رفت.من هم لباسم را تعويض کردم و به حياط رفتم و در جواب علي که سلام کرد و گفت: -آبجي چه توپ خوبيه تا حالا همچين توپي نداشتم. گفتم: -علي جون مواظب باش به جايي نخوره. علي همان طور که مشغول بازي بود بي آنکه مرا نگاه کند،در حالي که نفس نفس مي زد ولپ هايش از سرما قرمز شده بود گفت: -قصه نخور آبجي جون.من اين طرفم و خيلي هم حواسم هست مثل اين که هر روز همين بساط اينجاست و من هم مشغول کار خودمم. در دلم از اين که توپ بازي کار و شغل علي بشود لحظه اي دلم گرفت،اگراو هم مي خواست يک فوتباليست مثل اردوان که تا اين حدبي مهر و عاطفه ،بشود خيلي ناراحت کننده مي شد مخصوصا اگر مثل اردوان متکبر و از خود راضي هم مي شد که ديگر غير قابل تحمل بود. در افکار خودم غرق شده بودم که مامان با سيني گز و سوهان از پله ها سرازير شد و باخنده گفت: -مادر جون اگر دم کشيده دوتا چايي بريز تا فرنگيس جون هم بياد. از سوز هوا دستهايم را بهم ماليدم و آستين ژاکتم را پايين کشيدم و داخل استکان هاي کمر باريک که خيلي مرتب داخل نعلبکي هاي شاه عباسي قرار گرفته بود چاي خوش عطر و رنگ مخصوص مامان را که خيلي هوس کرده بودم ريختم،آخه در اين مدت مدام چاي کيسه اي خورده بودم و کمتر حوصله ام مي گرفت براي خودم چاي دم کنم.علي که دست از بازي کشيده و به حالت يه وري روي تخت نشسته بود گفت: -آبجي به من هم چاي بده که يخ کردم. بعد دست دراز کرد و يک گز برداشت.مامان اخم کرد . گفت: -براي تو چايي روزي چندبار خوب نيست،گزت رو خالي بخور. علي که به سختي گز را ميان داندان هايش مي کشيد گفت: -نه مامان،من چايي مي خوام. چاي را مقابلش گذاشتم و گفتم: -شب ديگه از چايي خبري نيست. در همين حين زنگ حياط به صدا در آمد و علي به سمت در دويد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرنگيس خانم بود.از روي تخت بلند شدم و به سمت در حياط رفتم.فرنگيس خانم که صورتش از سرما به قرمزي ميزد وارد شد و با صداي بلندي گفت: -سلام عروس گلم،قربونت برم،چشمم کف پات،خوبي عزيز دلم؟با خودم گفتم پسرم رو زن بدم زود زود بياد سراغم ولي انگار تو هم رفتي پيش اون،مارو فراموش کردي.دختر شما نمي گين ما هم دل داريم و دلتنگ مي شيم یه سر که نمي زنين يه زنگ هم نبايد بزنين؟من بايد حال عروسم رو از مادرش بپرسم؟اين اردوان که هر وقت زنگ مي زنم مي گه نيستي. در حالي که مرا به آغوشش مي فشرد با علاقه ي خاصي گفت: -قربونت برم،بوي اردوانم رو ميدي. من که از ان حرفش خنده ام گرفته بود سکوت کردم ولي فرنگيس خانم که همان طور تند تند حرف مي زد ادامه داد: -خدا مي دونه چقدر دلتنگشم،هفته اي يک بارهم زنگ نمي زنه،من هم که زنگ مي زنم يا بر نمي داره يا مي گه نمي تونم حرف بزنم. بوسيدمش و گفتم: -طفلک اردوان خيلي سرش شلوغه،صبح زود مي ره و شب خسته و کوفته مي ياد بايد استراحت کنه.تورو خدا شما به دل نگيريد. فرنگيس خانم که انگار قصد کرده بود هر چه دلتنگي داشت همان دم در بگويد،با صداي مامانم که مي گفت: -فرنگيس جون يا چايي بخور،گرم شي. سلام و احوالپرسي کرد و مادر گفت: -از قديم راست گفتند به بچه نبايد دل خوش کرد،بيا بشين که فقط بايد دلت به حاج آقا خوش باشه. فرنگيس خانم که حالا لب هايش به خنده نشسته بود،گفت: -اي خانم،حاج آقا هم که صبح خروس خون مي ره و شب مي ياد. مامان،استکان چاي را مقابلش گذاشت و گفت: -اين هم حرفيه،مثلاً ساعت سه ظهر قرار بود آقاجونش بعد از چند ماه بياد دخترش رو ببينه اما هنوز پيداش نيست. فرنگيس خانم با صداي بلند خنديد و گفت: -امان از دست اين مردها! بعد دستي به سر علي که چاي اش را خورده بود و به قصد بازي مي خواست بلند شود،کشيد و گفت: -پسرم تو بزرگ شدي اين طوري نشي ها. علي که معلوم بود خجالت کشيده،سرش رو پايين انداخت و گز ديگري برداشت و سريع به سراغ توپش رفت.فرنگيس خانم قصد داشت مرتب در همه ي حرف هايش از همه چيز زندگي عروس و پسرش سر در بياورد ولي وقتي با حرف هاي دوپهلو و حاشيه اي من مواجه شد،آخر سر گفت: -مي دوني مادر،حالا که مي بينم زن به اين خانمي و گلي گير پسرم اومده و تو شهر غريب تنها نيست خيالم راحت شده حتي اگر ما رو هم فراموش کرده باشه. من هم براي اين که خيالش را واقعا راحت کرده باشم،گفتم: -خيالتون از بابت اردوان هم راحت باشه هم غذاشو به خوبي مي خوره هم خوب مي خوابه به کارش هم مي رسه. من که فقط از غذاهايي که درست کرده بودم مي توانستم بفهمم شوهرم حالش چطوره و ساعت خوابش را هم وقتي طبقه ي پايين هيچ صدايي نمیامد مي فهميدم کمي براي فرنگيس خانم که مشتاق به حرف هاي من گوش مي داد صحبت کردم تا خيالش حسابي راحت بشود.فرنگيس خانم که مسير صحبتش مثل مامان به بچه دار شدن من کشيده شده بود،طوري از نوه دار شدنش با لذت حرف مي زد که مرا به خنده وا مي انداخت ولي آب پاکي را روي دست او هم ريختم،اون هم که زن فوق العاده با فهم و کمالاتي بود گفت: -آره عزيزم بهتره به درست اهميت بدي و از تحصيلات شوهرت کمتر نباشه،بعد هم براي من يه نوه خوشگل بيار. از روي ناچاري چشمي گفتم تا غائله را بخوابانم.فرنگيس خانم بعد از ساعتي گفتگو،عزم رفتن کرد و گفت: -من ديگه بايد برم عروسکم،راستي برنامه ي که امشب اردوان بهش دعوت شده چه ساعتيه؟ من که اصلا از هيچ چيز خبر نداشتم مانده بودم چه بگويم.با من من گفتم: -برنامه،آهان فکر کنم ساعت نه باشه،زمان دقيقش رو نمي دونم. فرنگيس خانم مکثي کرد و گفت: -اردوان که زنگ زده بود،گفت ساعت ده،ده و نيمه. من که سعي مي کردم طبيعي باشم،گفتم: -آره،آره اصلاً حواسم نبود.چند روز پيش بهش زنگ زدن که توي برنامشون شرکت کنه ولي ساعتش رو معلوم نکرده بودن. فرنگيس خانم صورتم را بوسيد وگفت: -مادر جون،حواست به خودت باشه سرما نخوري زمستان امسال زياد پر رنگ نيست ولي يک دفعه غافلگير مي کنه.در ضمن فردا براي ناهار منتظرتم،تا اينجايي دخترها رو هم دعوت بگيرم عروس قشنگمون رو ببينن.به قول اعظم دختر بزرگم،اين اردوان همه ي سنت و رسم و رسوم ها رو يادش رفته.فهيمه دختر کوچيکم هم مي گفت،ما حسرت داشتيم عروسمون رو پاگشا کنيم و بهش کادو بديم ولي داداش اصلاً نذاشت ما عروسمون رو يه دل سير ببينيم. از حرف هاشون دلگير شده و گفتم: -تورو خدا شرمنده،زندگي اردوان تابع برنامه و نظم باشگاهشه و من هم مجبورم با برنامه هاي اون خودمو رو تطبيق بدم. فرنگيس خانم که دم در رسيده بود گفت: -دشمنت شرمنده باشه،اين حرف ها چيه مي زني،هيچ اشکالي نداره مادر،ببين شوهرت چي مي خواد همون کار رو بکن،تا چند وقت ديگه دوره ي اين کاراش سر مي رسه تو هم راحت مي شي. و در حالي که دوباره مرا مي بوسيد گفت: -طلايه جان فردا مي بينمت ولي وقتي رفتي ديگه زود به زود زنگ بزن بلکه دل من هم وا شه. سري تکان دادم و گفتم: -چشم. مامان هم با چند تعارف ديگر او را بدرقه کرد.دست هايم حسابي قرمز شده بود و هر چقدر به شب نزديکتر مي شديم هوا هم سردتر مي شد که بساط چاي را جمع کرديم و در حالي که به علي گوشزد مي کردم ديگر موقع انجام تکاليف مدرسه اش است،داخل ساختمان شديم. علي که بازي توي حياط براش کافي نبود سريع به سمت تلويزيون رفت،مامان هم با پرسيدن براي شام چي دوست داري برايت درست کنم به سمت آشپزخانه رفت و من هم به دنبالش راه افتادم و گفتم: -هر چي خودتون دوست داريدو مامان خنديد و گفت: -يعني هيچ دلت براي خورشت ماست هاي مامانت تنگ نشده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم خنديدم و گفتم: -واي مامان جون نمي خواد خودتون رو به زحمت بندازيد يک چيزي دور هم مي خوريم. مامان در حالي که به سمت يخچال مي رفت گفت: -بعد از چند ماه اومدي تعارف هم مي کني؟راستي مادر جون زشت نيست من هم فردا بيام،اينا مي خوان عروسشون رو ببينن من مزاحم نباشم. اخم کردم و گفتم: -نه مامان جون،اين چه حرفيه که مي زنيد،فرنگيس خانم ناراحت مي شه شما نباشيد.... در همين حين صداي در آمد.مامان سرش را تکان داد و گفت: -آقا جونت هم اومد. اندازه ي يک دنيا دلم براي آقاجونم تنگ شده بود.به سرعت از آشپزخانه خارج شدم،در نگاهش دريايي از محبت و مهرباني موج مي زد و از سرما بيني اش قرمز شده بود،داشت شال گردن و کلاهش را در مي آورد که گفتم: -سلام آقاجون،حالتون چطوره؟ -سلام به دختر قشنگم،چه عجب يادي از پدر و مادرت کردي!نگفتي ماييم و همين يکدونه دختر؟! بغلش کردم و با شيطنت گفتم: ـآقا جون معلومه خيلي دلتون برام تنگ شده بود،از ظهر تا حالا نيومديد. آقاجون که به سمت بخاري مي رفت،برگشت و گفت: -تو که اين همه روز نديدن ما رو تحمل کردي حالا چند ساعت هم آقاجونت مجبور شده به خاطر شاگرد بازيگوشش که از صبح تا حالا رفته دنبال کارهاي عروسيش و من رو تنها گذاشته،صبرکني هيچ اشکالي نداره. -إ...؟مگه آقا حبيب هم زن گرفته؟! آقاجون سرش رو تکان داد و گفت: -آره،بالاخره اون هم سر و سامام گرفت. -چه عجب،ديگه پير پسر شده بود! -اي آقا جون اين حرف ها چيه پشت سر جوون مردم مي زني،بيچاره فقط يه خورده موهاش ريخته،براي همين سنش بيشتر نشون مي ده. خودم را براي آقاجون لوس کردم و گفتم: -فقط يه خورده آقا جون؟! لبخندي زدم وادامه دادم: -در ضمن من از وقتي ده سالم بود آقا حبيب همين شکلي بود. آقاجون که با نگاهي سالن را از نظر مي گذراند،پرسيد: -دخترم،شوهرت نمي ياد؟ از صبح با اين که چندمين بار بود که عذر،نيامدن اردوان را آورده بودم ولي هر مرتبه دست و پايم را گم مي کردم. -نه آقاجون نمي ياد. با شيطنت ادامه دادم: -نکنه تنها اومدم،خوشحال نيستيد؟ آقاجون با خنده لپم را کشيد و گفت: نه دخترکم هر جور خودتون راحتيد،ما دوست داشتيم دخترمون رو ببينيم که ديديم. مامان با استکاني چاي براي آقاجون وارد شد و گفت: -خوب پدر و دختر خلوت کردين.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقاجون دستي به موهايم کشيد و گفت: -خب خانم،اين هم دخترت،صحيح و سالم،ديدي بي خودي غصه اش رو مي خوردي. من که انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر يکي يکدانه شان دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون ديگه نشنوم وقتي من نيستم ناراحت باشي به خدا من جام خيلي هم خوبه،انشالله يه بار که اومديد خودتون مي بينيد. در حالي که تو دلم دعا مي کردم آقا جون هيچ وقت راضي نشود حجره اش را ببندد و به خانه ي تک دخترش بيايد تا شاهد خيلي چيزها نباشد کمي از اوضاع خانه و زندگي مرفه و عاليم تعريف کردم و سپس به سراغ چمدانم رفتم و چيزهايي را که براي آقاجونم خريده بودم،به او که امتناع مي کرد و خوشش نمي آمد دخترش برايش چيزي بگيرد تقديم کردم. آقاجون که معلوم بود از ديدن دستکش هاي چرم اصل خيلي خوشحال شده بود چون هميشه مسير خانه تا حجره اش را با دوچرخه طي مي کرد و در هواي سرد داشتن يک جفت دستکش مرغوب عالي بود،کلي تشکر کرد و بعد هم غر غر کرد که ديگه نبينم از اين کارها بکني و به قول خودش چون دفعه ي اول بود چيزي نگفت و قبول کرد. وقتي مامان براي تهيه ي شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن روزنامه شد و همان طور هم اخبار گوش مي کرد.علي هم وقتي آقاجون مي آمد ياد درس و مشقش مي افتاد و ديگر بازيگوشي تعطيل مي شد. به ياد حرف فرنگيس خانم که گفته بود امشب در برنامه اي اردوان را نشان مي دهد افتادم ولي حتي نمي دانستم کدام کانال و چه برنامه اي،منتظر بودم اخبار تمام شود و کانال هارا بالا و پايين کنم تا بلکه زير نويسي،چيزي پيدا کنم که در برابر سوال هاي اتفاقي آقا جون يا علي گيج نباشم.حالا جاي شکرش باقي بود که از ميان گفته هاي فرنگيس خانم فهميده بودم آن شب قراره شوهرم را در تلويزيون نشان دهند والا اگر فردا مي فهميدم و يا آقا جونم يک دفعه مي ديد حتماً باعث شک وشبهه مي شد. در همين افکار بودم که مامانم صدايم زد و کاسه اي را که داخلش اسفناج پخته بود به همراه گوشت کوبي به دستم داد و گفت: -مادر اينو بکوب تا برات بوراني هم درست کنم. در حالي که بعد از مدتها از خوردن بوراني اسفناج خوشحال شده بودم يادم آمد هنوز زن کامل و کدبانويي نشدم چون در اين مدت هرگز به فکر درست کردن اين قبيل چيزها نبودم،دوست داشتم تا برگشتم براي اردوان هم،همين را درست کنم و به همان حالت مخفيانه داخل يخچالش بگذارم. مامان که بي حواسي مرا ديده بود،گفت: -آره آره،ظهر قبل از خواب زنگ زدم.الان هم قراره توي يه برنامه تلويزيوني نشونش بدن. مامان که انگار افتخار بزرگي نصيب اوشده،بادي به غبغب انداخت و گفت: -آفرين،افرين هزار ماشالله دامادم همه چيز تمومه،من که خيلي راضيم. من که از حرف نابخردانه ي مامان که در اوج ظاهر بيني ادا ميکرد خنده ام گرفته بود،گفتم: -اي بابا،مامان جون اون هم يه آدم مثل بقيه است،شما زيادي گنده اش مي کنيد. مامان طوري نگاهم کرد که يعني تو نمي فهمي،بعد گفت: -اين چه حرفيه مادر جون،ناشکري مي کني هنوز که هنوزه به هرکس ميگم اردوان صولتي دامادمه همه يه ساعت ازش تعريف مي کنن و براشون قابل باور نيست.تو همين کلاس آشپزي خانم جعفري،نمي دوني وقتي خاله ات گفت،چقدر همه با تعجب نگاه مي کردند. سرم را تکان دادم و گفتم: -وا،مامان مگه شما کلاس آشپزي مي رين؟ مامان که انگار فراموش کرده بود همه ي کارهايش را در نبودن من بگويد،گفت: -واي خاک عالم،يادم رفت برات تعريف کنم.ماه پيش وقتي خاله ات وقتي ديد من تنها تو خونه حوصله ام سر مي ره،گفت با همديگه بريم پيش يکي از آشناهاش که از اين کلاس هاي آشپزي و شيريني پزي داره. خنديدم و با شيطنت گفتم: -عجب،پس بگو چرا غذاي امروز اين قدر خوشمزه تر شده بود. مامان با خنده سرش را تکان داد و گفت: -نه مادر جون،اون خانم که از اين غذاها ياد نمي ده.اون از اين غذاهاي فرنگي ها چيه،بيف استرو نمي دونم چي چيو،لازانيا و از اين ماکاروني پنير دارها چيه؟آهان پاستا،ياد مي ده که يه بار درست کردم اما آقاجونت اصلاًلب نزد. من که واقعاً خنده ام گرفته بود،هم از تلفظ هاي درست و غلط مامان و همين که آقاجون اصلاً از اين چيزها خوشش نيامده گفتم: -واي مامان جون يعني شما از اين غذاها هم من نبودم درست کرديد؟! مامان لحن صداش رو آهسته کرد وگفت: -آره عزيزم،فردا که مهمون هستيم اما پس فردا ظهر که آقا جونت نيست برات درست مي کنم.ببيني مادرت تو اين مدت بيکار ننشسته بوده. از اين که مامان خودش را از تنهايي مشغول به اين کارها کرده بود از ته دل خشنود شده و در دلم خاله را هم دعا کردم که نگذاشته بود مامان تنها بماند،بايد در اين هفته که اصفهان بودم به همه از جمله خاله سيمين و مامان بزرگ سلطان و همچنين خواهر هاي اردوان که بزرگتر از همه اعظم خانم که مدير مدرسه بود و فهيمه جون که خانه دار بود ولي به خاطر شغل همسرش که مهندس بود در يکي از شهرهاي حاشيه ي اصفهان زندگي مي کرد هم سري مي زدم و به شکل قابل قبولي از زنگي متاهلي ام تعريف مي کردم تا جاي شک براي کسي نماند. آن شب بعد از شام،داشتم ظرف ها را آب مي کشيدم که علي با شور و حال زيادي آمد داخل آشپزخانه و با فرياد گفت: -آبجي بيا،آبجي بيا،آقا اردوان رو داره نشون مي ده. دستکش هاي پلاستيکي را از دستانم در آوردم و به سمت تلويزيون رفتم،علي که با هيجان خاصي کنار دستم نشسته بود گفت: -واي آبجي آقا اردوان موهاشو اين مدلي درست کرده چقدر بهش مي ياد. تازه متوجه تغييرات اردوان شدم،چقدر در اين مدت عوض شده بود،فکر کنم کمي چاق تر شده بود.مامان حنده ي بلندي کرد و گفت: -آقا اردوان از وقتي زن گرفته،خيالش راحت شده و زير پوستش آب رفته. من که نمي دانستم چي بايد بگويم فقط به لبخندي اکتفا کرده و چيزي نگفتم،در عالم هپروت خودم غرق شده بودم ولي علي همچنان با شورو هيچان کودکانه اش از اردوان تعريف مي کرد تا جايي که اقا جون با لحني که انگار مي خواست علي را آرام کند گفت: -اين قدر نگو آبجي ببين،آبجيت زياد اردوان خان رو ديده و حالا اومده خانواده اش رو ببينه،اين قدر اذيتش نکن. علي گوشش به اين حرفها بدهکار نبود و همچنان با هر حرف و صحنه اي همان واکنش را نشان مي داد ولي من حواسم به اين حرف ها نبود و برعکس حرف آقاجونم،انگار فقط نشسته بودم تا شوهرم رو ببينم.نمي دانم چه حسي بود ولي يک جورايي احساس دلتنگي مي کردم،چقدر مودبانه و قشنگ حرف مي زد،اصلاً چقدر خوش صدا بود،چهره اي محجوب و دلنشين داشت.شايد فقط در برابر من آن قدر تلخ و گزنده و عاري از هر حس خوبي بود.انگار از توي صفحه ي تلويزيون فقط مرا مي نگريست،دوست داشتم توي ني ني چشمانش فقط چهره ي من حک شود ولي در واقعيت من براي او اصلاً وجود نداشتم.شايد مرا فقط به شکل دستاويزي مي دانست که مادرش ديگر نگرانش نباشد و بر سرش غرولند نکند که چرا در شهري پر قيل و قال به تنهايي زندگي مي کند و چه مي دانم پدرش از بابت تک پسرش خيالش راحت باشد که با رفيق بد،نشيند و خلاصه هزار و يک چيز ديگر که ما را به همزيستي مسالمت آميزي واداشته بود.ولي با همه ي اين حرف ها احساس مي کردم قلبم در آن لحظه براي او محکم تر از هميشه مي زند،حالتي را داشتم که هيچ وقت تا آن سن تجربه نکرده بودم،حس نوظهوري در وجودم فرياد مي زد و من نمي دانستم چيست، حسي که در تمام طول آن يک هفته دوري از منزلگاه جديدم حسابي در وجودم زبانه مي کشيد و نمي توانستم آن را تميز دهم که به خاطر دوري و عادت از سقفي است که چند ماه به همراه صاحبخانه اش در آن گذرانده ام و يا اين احساسات نوظهور بر اثر آن همه پرس و جو ها و حرف هاي مستمري بود که از مادرم گرفته تا مادر اردوان و خواهرانش و خاله و مامان بزرگ سلطان و خلاصه هرکس مرا مي ديد و در گوشم تعلق او را زمزمه مي کرد نشات گرفته بود،ولي انگار ساعت هاي آخر ماندن در زادگاهم واقعاً اين احساسات جديد بر من و تمام وجودم غلبه کرده بود که به بهانه ي آن که ديگر بيشتر از اين نمي توانم شوهرم را تنها بگذارم بليط تهيه کردم تا برگردم.ناگفته نماند که اين دروغ با همه ي تلخ بودنش برايم شيرين بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت نزديک به ده و نيم صبح بود که به خانه رسيدم،آنقدر مامان ترشي و شور و انواع مرباجات برايم گذاشته بود که به سختي ساک و چمدانم را با خود حمل کردم. مطمئن بودم آن وقت روز آن هم وسط هفته اردوان خانه نيست و با خيالي آسوده،وارد طبقه ي او شدم،خانه در سکوتي عميق فرو رفته بود و حسابي آشفته به نظر مي رسيد.با اين که خيلي خسته بودم ولي سري به آشپزخانه زدم.کلي ظرف هاي نشسته،يک سري تو ماشين ظرفشويي و يک مقدار هم داخل سينک به شکل نا جوري تلنبار شده بود. توي يخچال هم که بدتر،پر بود از جعبه هاي فست فود که در هر کدام مقدار کمي ته مانده غذا به چشم مي خورد که منظره ي ناخوشايندي را به نمايش گذاشته بود.اردوان چقدر آدم نامنظم و شلخته اي بود،هميشه فکر مي کردم آدمهاي ورزشکار بايد خيلي با انضباط و تميز باشند،ولي سر و وضع خانه اش دقيقاً عکس اين موضوع را نشان مي داد،بقيه اتاق ها هم وضعيت بهتري از آشپزخانه نداشتند. آنقدر لباس و وسايل مختلف روي مبل ها و تخت و حتي بر روي ويترين ها پخش و پلا بود که براي خودش آشفته بازاري شده بود. با خودم فکر مي کردم.صد در صد اينجا شتر با،بارش گم مي شود،لابد اگر چند روز بيشتر مي ماندم حتماٌ بايد رحيم آقا را صدا مي زد.با اين که خيلي خسته بودم ولي طاقت ديدن آن همه نابساماني را نداشتم و بي آن که بار و بنديل ام را بالا ببرم سريع با آسانسور بالا رفتم و لباس راحتي پوشيدم و مشغول به کار شدم،ابتدا وضعيت آشپزخانه را سر و سامان دادم.همه ي ظرفهارا به نوبت داخل ماشين چيدم و بعد هر چي ته مانده ي غذا بود،دور ريختم و مشغول رسيدگي به لباس هاي رنگارنگ و کفش هاي مختلف شدم که بعضي هاشون معلوم بود داخل همان اتاق از پا در آورده شدند،از اين که هيچ نجسي و پاکي حاليش نيست لجم در آمده بود،معلوم نبود در چنين آلودگي چگونه نماز مي خواند.البته اگر مي خواند!از اين افکار اعصابم بهم ريخته بود و هر چه جمع آوري هم مي کردم.باز آن همه لباس و خرت و پرت تمامي نداشت و بدتر از آن،اين که رخت چرک و پاکش معلوم نبود و نمي دانستم کدام را در کمدش بچينم يا براي خشکشويي ساختمان بفرستم. غروب با اين که مدام دلشوره داشتم اردوان يک دفعه سر نرسد جاروبرقي و تي را هم کشيدم و همه چيز را مرتب و تميز کردم.بعد وسايلم را برداشتم و با آسانسور که تنها راه ارتباط من و همسر غريبم بود بالا رفتم. وقتي بعد از چند روز از تراس زيبايم به منظره ي غروب دل انگيز خورشيد خيره شدم و فنجان نسکافه فوريم را نوشيدم تازه احساس تعلق خاطرم نسبت به اين محيط زندگي به ظاهر اجباريم بيشتر شد و انگار تمام خستگي هايم به يک باره فروکش کرد. در حالي که لبخند رضايت بر لبانم نشسته بود به سمت تلفن رفتم و خبر راحت رسيدنم را به مامان که نگران شده بود و خيلي هم گله داشت که چرا تا رسيدم باهاش تماس نگرفتم،دادم.بنده ي خدا به خط بالا زنگ زد ولي چون کسي جواب نداده بود دلواپس شده بود،من هم مجبور به توضيح آشفته بازاري که ديده بودم شدم.مامان تمام نگراني هاشو فراموش کرده و گفت: -مادر جون خونه ي بي زن همينه ديگه! بعد با خوشحالي لب به نصيحتم گشود و ادامه داد: -آفرين مادر،زن زندگي بايد همين طوري به خونه و زندگيش برسه تا فرق بود و نبودش براي شوهرش معلوم باشه. از صبح حس اين که اردوان من را به چشم کنيزي مطلق بداند قلقلکم مي داد ولي با اين حرف هاي مادرم ذهنيتم عوض شد و تصميم گرفتم براي شب غذاي خوشمزه اي درست کنم و تا قبل از ورود اردوان برايش پايين ببرم تا فرق غذاهاي حاضري و دستپخت زن غايبش را درک کند.وارد آشپزخانه شدم و بعد از درست کردن غذاي دلخواه اردوان،وسايلي را که مامان فرستاده بود جابه جا کردم و سپس با سليقه ي خاصي غذاي آماده شده را در ظرف ريختم و به همراه چند مدل از همان ترشيجات خوش طعم و عطري که مامان داده بود پايين بردم و چون موعد آمدنش نزديک بود سريع به طبقه ي خودم برگشتم. دوست داشتم واکنش اردوان را از آن همه تميزي و همچنين ديدن غذاي گرم خانگي ببينم ولي حيف که از چنين لذتي محروم بودم،با اين حال حس خوبي داشتم که قلبم را مالامال از لذت مي کرد و همان باعث شد به سراغ پوسترهايش بروم و يکي را که در آن زيباتر از بقيه بود رو به رويم گذاشته و حرف هايي که در دلم مانده بود را براي او بگويم،بگويم که هميشه دوست داشتم بعد از ازدواج کانون گرم و صميمي درست کنم و بشوم کدبانوي همسرم،هر روز برايش بهترين غذاهارا درست کنم و در کنار او به تفريح و ميهماني و خيلي جاهاي ديگر بروم،ولي انگار بخت با من زياد يار نبود. نمي دانم چقدر به همان حال گذشت که اشک ديدگانم را شستشو داد.مي خواستم براي آن که نمازم قضا نشود وضو بگيرم و به سجاده پناه ببرم تا طبق معمول صلاح کار وزندگيم را به خدايم بسپارم که هميشه بهترين ها را برايم اجابت کرده بودومتوجه آسانسور شدم که بالا آمد،يک لحظه دستپاچه شدم و فکر کردم اردوان آمده و سريع چادر نمازم را به سر کردم و طبق معمول رويم را محکم گرفتم و به سمت اسانسور رفتم ولي فقط سيني حاوي ظرف هاي شسته ي غذا بود و کنارش هم کاغذي تا شده....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسيني را برداشتم و کاغذ را گشودم.خط خودش بود،روي ميز کارش نوشته هايش را ديده بودم،شوق خاصي سراپاي وجودم را گرفته و مشغول خواندن شدم. "سلام،از اين که زحمت خانه و غذا رو کشيدي خيلي ممنونم." از خوشحالي جيغ ضعيفي زده و در حالي که احساس مي کردم آن کاغذ بوي خودش را مي دهد چندين مرتبه بر آن بوسه زدم و آن را روي قلبم گذاشتم و سر نماز کلي خدايم را شکر کردم که حداقل شوهرم براي يک بار هم شده از من تشکر کرده بود و از همسرش رضايت داشت. دو ماه ديگر هم به همين منوال گذشت.بوي عيد همه ي شهر را فرا گرفته بود،براي خودم و هم چنين اردوان جداگانه سبزه کاشته بودم،چنان با وضو نيت کردم که در کنار همديگر سال سرسبز و پرباري داشته باشيم که خودم از افکار مضحکم خنده ام گرفته بود که اين طرز فکر از چه بابت بود چون راه من و او از هم خيلي فاصله داشت و مثل دو خط موازي پيش مي رفتيم و بي هيچ تداخلي. قرار بود تعطيلات نوروز را بروم پيش خانواده ام،در اين مدت آن قدر سرگرم کتاب و درس و مشق هايم بودم که وقت نکرده بودم بهشون سر بزنم و با اين که مامان هر روز زنگ مي زد و ابراز دلتنگي مي کرد ولي حقيقت اين بود که خجالت مي کشيدم باز هم نبود اردوان را توجيه کنم ولي ديگر خودم هم طاقتم تمام شده بود و گذشته از آن اردوان هم ديگر ياد گرفته بود با نامه،کارها يا برنامه هاي مربوط به من را گزارش بدهد روي يادداشتي نوشته بود کل تعطيلات عيد را به مسافرت کاري مي رود و اين يعني دروغ هايمان را هماهنگ مي کرديم و همچنين بايد کل تعطيلات عيد را در خانه ي به آن بزرگي تنها مي ماندم. دو روز مانده به سال نو در حالي که براي آخرين بار وسايلم را چک مي کردم از خانه خارج شدم،از قبل بليط تهيه کرده بودم والا آن موقع سال از هيچ کجا بليط پيدا نمي شد،ناگفته نماند که به طريقي از شiرت اردوان سو استفاده کرده بودم. به هر ترتيبي بود خودم را به فرودگاه رساندم و به پرواز رسيدم.در طول مسير فقط به اين فکر مي کردم که جواب بيست سوالي هاي آقاجون اينها را چگونه بدهم چون آنها اصلاٌ نمي پسنديدند که عيد را در کنار همسرم نباشم آن هم اولين سال ازدواجمان،ولي خب بالاخره بايد به طريقي مجابشان مي کردم.حالا ديگر مثل سابق اين طرز فکر را نداشتم که که با بهانه اي از اردوان جدا شوم.چون به اين نتيجه رسيده بودم که اگر طلاق بگيرم،اولاٌشرايط دانشگاه رفتنم تا حدي مشکل مي شد و آقاجون مخالفت مي کرد وهم اين که دوباره روز از نو روزي از نو،پاي خواستگاران رنگارنگ به خانه مان باز مي شد و بدتر از قبل انگ مطلقه بودن هم به پيشانيم مي خورد که معلوم نبود حالا چه خواستگاراني طالبم باشند.از مرد دو زنه و زن مرده گرفته تا هر چه که فکرش را بکنم،آن طور هم که از آقا جونم شناخت داشتم مي ترسيد دختر دم بخت را در خانه زياد نگه دارد چه برسد به دختر طلاق گرفته اش و معلوم نبود از چاله به چاهي نا خواسته پرتابم کنند.راستش من اصلاٌ به اين سبک زندگي راضي بودم،اين طور که از شواهد امر پيدا بود اردوان هم رضايت داشت چون هيچ واکنشي مبني بر اعتراضش نشان نداده بود بر عکس آن چه در ابتدا فکر مي کردم هر روز مي خواهد با اعصابم بازي کند،خدارا شکر هيچ کدام به ديگري کاري نداشتيم و زندگي خودمان را مي کرديم. البته يک علت ديگر هم داشت که به طلاق فکر نمي کردم و شايد علت اصلي همان بود که به خودم اعتراف کرده بودم واقعاٌ عاشق شدم آن هم عاشق شوهرم،يک عشق واقعي ولي کاملاٌ يک طرفه و ممنوعه،عشقي شيرين که سبب شده بود بارها و بارها با او از طريق عکس هايش حرف بزنم و درد و دل کنم و از عشق و علاقه ام بگويم،از عشقي که مي دانستم هيچ عاقبت و نتيجه اي ندارد ولي دلم را گرم مي کرد و به همان هم راضي بودم و همه چيز را به خدايم سپرده بودم تا خودش هر طور مي خواهد رقم بزند. نمي دانم چقدر در اين افکار غرق شده بودم که صداي کشيده شدن چرخ هاي هواپيما مرا به عالم واقعيت دعوت کرد و از دنياي پشت سرم جدا شدم و تصميم گرفتم طوري نزد خانواده ام رفتار کنم که هرگز به رابطه ي غير متعارف من و شوهرم پي نبرند و نگران نشوند. وقتي داخل تاکسي دوباره بعد از مدتي به سمت منزل پدريم مي رفتم با خودم آرزو کردم روزي برسد که ديگر حسرت نبودن اردوان را به همراهم نداشته باشم و در کنار او مثل همه که در کنار همسر قانوني شان هستند به خانه ي پدريم بروم،ولي همان طور که اين افکار در مغزم صيقل مي خورد و در حال عجين شدن بود افکار واقعي هم در مغزم جايگزين مي شد که راه من او از هم جدا بود حتي اگر اردوان روزي از خر شيطان پياده مي شد و مي خواست ازدواجمان را باور کند و مرا همسرش بداند من روي مقابله با او را نداشتم،روي اين که با سرافرازي مثل دختري پاک به حريم او پاي بگذارم. از هجوم اين افکار داشت اعصابم بهم مي ريخت،سعي کردم با تکان دادن سرم همه ي آن فکر هاي ناراحت کننده را که سرانجام خوبي نداشت بيرون بريزم و بعد از پرداخت مبلغ کرايه وسايلم را که راننده تاکسي کنار پايم گذاشت برداشتم و زنگ خانه پدرم را فشردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسفره ي هفت سين بي کم و کاست چيده شده بود و همه خوشحال بوديم فقط احساس مي کردم در نگاه آقاجونم از نبودن همسرم کمي نگراني موج مي زند ولي آنقدر نقش بازي کرده بودم و آنچه از شوهر ايده آلم در روياها و آرزوهايم با نسبت دادن به اردوان برايشان تعريف کرده بودم که بيچاره ها به اين باور رسيده بودند که من و شوهرم واقعاً خوشبختيم و تنها دليل غيبت اردوان موقعيت شغلي اش است،هر چند که در حرف هاي مامان نوعي احساس حقارت هم مشهود بود و بنده خدا فکر مي کرد،اردوان چندان از موقعيت خانواده ي زنش رضايت ندارد که کمتر مي آيد يعني بهتر بگويم اصلا نمي آيد.بنده خدا مامان با زبان بي زباني مي گفت: -آدم نبايد تا به يه موقعيت و جاه و مقامي مي ره گذشته و آبا و اجدادش رو فراموش کنه.مادر بيچاره اش پسر بزرگ نکرده سال تا سال بهش يه سر هم نزنه مگه کار اردوان چقدر سخته که تا اين حد گرفتاره!خداروشکر ماشين به اين خوبي دارين،از تهران تا اينجا مگه چند ساعته که هيچ وقت فرصت ندارين؟! من هم چنان مي رفتم بالاي منبر و از هر روز تمرين براي آماده سازي و خستگي بعد از آن و مسابقه و کارهاي شرکتش که اصلا نمي دانستم دقيقا چه جور شرکتي است با اغراق مي گفتم که مامان فقط مي گفت: -بنده خدا اردوان خان،پس خيلي سرش رو شلوغ کرده. و ديگر هيچ چيز نمي گفت.آن قدر اين حرف ها را مثل ضبط صوت براي مامان اينها و همچنين خانواده ي اردوان گفته بودم که ديگر خودم هم باورم شده بود علت غيبت شوهرم،گرفتاري هاي شغلي اش است. يک هفته خانه ي آقاجونم بودم و با تمام اقوام و دوست و آشنا ديدار کردم،آن قدر همه از اين که همسرم چهره معروفي است ذوق زده مي شدند که به غيبت خودش کاري نداشتند و تا جايي که مي توانستند سوال هاي عجيب و غريب مي کردند که بعضي موقع ها خودم هم نمي دانستم چي بايد بگويم ولي تا آن جايي که خدا کمکم مي کرد به نوعي قصر در مي رفتم. قرار شده بود هفته ي دوم عيد خانواده ام به همراه خاله سيمين و خانواده ي خواهرشوهرش به شمال بروند،اصا حوصله شان را نداشتم مخصوصا که پسر بزرگشان وحيد هم مي آمد و از بس هرجا مي رفتم نگاهم مي کرد کلافه مي شدم،البته قبلا خاله سيمين منو برايش خواستگاري کرده بود ولي آقاجون،با اين که خانواده ي خيلي خوبي بودن و در بهترين نقطه ي تهران هم زندگي مي کردند و وضع ماليشون عالي بود چون از ازدواج هاي فاميلي خوشش نمي آمد حتي صحبتش راهم مطرح نکرده بود به همين دليل تا من ساز مخالفت زدم که بايد برگردم سر خانه و زندگيم،هيچ مخالفتي نکردند.با اين که مامانم دلواپس بود و مي گفت: -تو رو خدا خودتون يک مسافرتي چيزي برين حوصله تون سر نره. با خنده گفتم: -مامان مثلا من همين الان هم مسافرت اومدم. -مادر جون اين که نشد سفر،شماها جوونيد بايد بريد بگرديد فردا پس فردا که بچه دار شدين ديگر وقت اين کارها رو پيدا نمي کنين،مگه پول درآوردن چقدر ارزش داره؟آدم پول رو در مي ياره که از جووني و زندگي اش لذت ببره،شما که همه چيز رو به خودتون حروم کردين. مي دانستم که مامان حق دارد و وقتي شروع کند ديگر دست بردار نيست،سعي مي کردم يک طوري خيالش را راحت کنم و به بهانه ي تعويض روز بليطم از خانه بيرون زدم. شهر ما عيدها بيش از حد شلوغ مي شد و از شدت ازدحام جمعيت نمي شد در خيابان ها قدم برداشت،دوست داشتم بروم کنار زاينده رود و به ياد خاطرات قشنگ کودکي هايم ساعت ها به آب جاري زل بزنم ولي متاسفانه حال و حوصله که نداشتم هيچ بلکه آنقدر شلوغ بود که از صد متري اش هم نمي شد گذشت چه برسد با خيالي آسوده و در سکوت به فکر فرو رفت به همين خاطر فقط گشتي در ميدان نقش جهان زدم و از بازار براي خودم و محل جديد زندگيم يک مقدار چيزهاي تزئيني و زيبا خريدم و به آژانس مسافرتي که دوست پدر اردون بود رفتم و به قول معروف با کلي پارتي بازي تاريخ بليطم را تغيير دادم و از آن جايي که براي ساعت ده همان شب بود سريع به خانه پدريم برگشتم تا وسايلم را جمع کنم. فردا صبح زود قرار بود آقا جونم اينها براي سفر شمال عازم شوند،من هم بعد از کلي گريه و زاري مامان که به خاطر نگراني و دلتنگي بود و آن طور که خودش مي گفت اصلاً تحمل رفتن به مسافرت بدون دختر يکي و يک دونه اش را نداشت و کلي اصرار کرد که من هم همراهشان بروم ولي از آنجايي که خودش عقيده داشت زن نبايد زياد شوهرش را تنها بگذارد بالاخره راضي شد و رضايت داد.من هم خداحافظي جانانه اي با آقاجون و علي کردم و تاکسي گرفتم و به سمت فرودگاه رفتم.هوا خيلي خوب بود و دوست داشتم به تنهايي براي خودم قدم بزنم،احساس زن مستقلي ر ا داشتم که توانسته بودم به تنهايي با مشکلاتم کنار بيايم و روي پاي خودم بايستم. کمي داخل سالن فرودگاه گشت زدم و براي خودم قهوه و کيک سفارش دادم،نزديک ساعت نه و نيم بود که خانم خوش صدايي داخل بلندگو سالن پيچ کرد که پرواز اصفهان-تهران سه ساعت به تاخير افتاده،حوصله ي برگشتن به خانه ي آقاجونم را نداشتم.چون مادرم کمي خرافاتي بود و اگر مي گفتم پرواز به تاخير افتاده،مي گفت قسمت نبوده و کلي حرف هاي ديگر،و نمي گذاشت به پرواز برگردم و از آن جايي که ديگر محال بود بليط گيرم بيايد مجبور بودم همراهشان به مسافرت بروم ولي خيلي دلتنگ خانه ي قشنگم با تراس باصفايش بودم چون توي اون وقت بهار حسابي دلپذير بود.شايد خودم هم باورم نمي شد که اون قسمت دنيا را با هيچ کجا حتي همين خانه ي پدريم عوض کنم،به قول معروف آب تهران را خورده بودم وآن مکان را به هرجا ترجيح مي دادم.از اين افکار خنده ام گرفته بود که چه زود عوض شده بودم و به همه ي کساني که مي آمدند به پايتخت و شهر و ديارشان را فراموش مي کردند حق دادم و براي آن که بيشتر از آن کسل و بي حوصله نشوم کتاب رماني خريدم و مشغول خواندن شدم،وقتي شروع به خواندن کتاب رمان مي کردم از زمين و زمان و وقت و ساعت غافل مي شدم. سه ساعت هم مدت کمي نبود،خداراشکر اردوان گفته بود کل تعطيلات را به مسافرت کاري مي رود و هر موقع برمي گشتم مشکل ورود نداشتم.چنان در داستان زيباي کتاب گم شده بودم که بالاخره همان خانم(پيجر)مسافران را براي ورود به هواپيما دعوت کرد.با اين که تازه ياد گرسنگي ام افتاده بودم ولي ترجيح دادم به همان غذاي هواپيما اکتفا کنم و مسير را سريع طي کردم و بعد از تحويل بليط وارد هواپيما شدم و بر روي صندلي خودم جاي گرفتم و دوباره کتابم را گشودم و مشغول خواندن شدم.ديگه شکمم به غار ور غور افتاده بود که مهماندار محترم در حالي که سعي مي کرد صاف و شق ورق کابين مخصوص غذا را حمل کند بالاي سرم رسيد و به قول رها دختر خاله ام خانم گارسون هوايي بسته هاي خوراکي را تحويلم داد از افکارخودم توي دلم خنده ام گرفته بود.آخه هميشه اين رهاي شيطون به خلبان ها،شوفر هوايي و به مهماندارانش،گارسون هوايي لقب داده بود،واقعا که...بي آن که زحمات آن ها براي رسيدن به اين شغل در نظر بگيرد و ارج و قرب وجهه ي اجتماعي بسيار بالاي آن ها را درک کند البته در اصل هم تمام اين چيزهارا مي دانست و مخصوصا به مقام خلبان ها هم کاملا واقف بود ولي از آن جايي که خواستگار سمج خلباني داشت که هر چه او مي گفت مي خواهم ادامه تحصيل بدهم،گوشش بدهکار نبود،به همبن خاطر وقتي خاله سيمين مي گفت، خواستگار به اين خوبي،ديگر چه مي خواهي مي گفت"راننده،راننده است ديگه حالا چه روي زمين،چه روي هوا شوفري کنه." خاله که قدري هم قصد پز دادن داشت اخم هايش تو هم مي رفت و مي گفت: -اين حرف ها چيه دختره ي بي لياقت،مردم حسرت شوهر خلبان دارن اون وقت اين دختر ناز مي کنه.! رها هم در زيبايي خيلي چشمگير بود ولي هرموقع بهش مي گفتم،مي گفت: -تو ديگه حرف نزن طلايه خانم تا خورشيدي مثل تو مي درخشه و همه جارو طلايي مي کنه،جايي براي من نمي مونه. رها خيلي دختر بانمکي بود،از وقتي که ازدواج کرده بودم کمتر مي ديدمش چون آنقدر باهاش صميمي بودم که اگر مثل قديما زياد باهاش گرم مي گرفتم سريع تمام رازم را مي ريختم روي دايره و از آن جايي رها هم چندان دهانش چفت محکمي نداشت همه چيز خراب مي شد ولي چقدر دلم براي آن روزها و آن حرف ها تنگ شده بود.چند باري هم که قصد آمدن به خانه ي مرا داشت يک جوري که بهش برنخورد از سر بازش کرده بودم،البته زياد هم باعث ناراحتي نمي شد چون در خانواده ي ما زياد نمي پسنديدند دختر مجردي به تنهايي به منزل دختر شوهردار برود.يعني يک جورايي بد مي دانستند.در همين افکار بودم بي آن که صفحه اي ديگر از کتابم را به اتمام برسانم.به فرودگاه تهران رسيدم. ساک دستي همراهم بود و قبل از همه مسافران از فرودگاه خارج شدم و تاکسي گرفتم ديروقت بود و خيلي سريع خيابان ها راکه خالي از آن همه اتومبيل و شهروند بود طي کرديم. تهران اين پايتخت هميشه شلوغ،عيدها خيلي خلوت بود.در چند فدمي خانه اي که در آن احساس بزرگي و استقلالم را به دست آورده بودم ايستادم،تمام ساختمان در سکوتي غريب فرو رفته بود،انگار اهالي اکثرشان به مسافرت رفته بودند.سرايدار توي چرت بود،سعي کردم آهسته از کنارش رد بشوم تا بيدار نشود.سوار آسانسورشدم و خيلي آرام کليد را داخل قفل انداختم و به آهستگي در را پشت سرم بستم و همان طور که به سمت آسانسور شيشه اي که در آن تاريکي چندان معلوم نبود،مي رفتم با خودم مي گفتم،تا قبل از اين تو خونه ي بابام تو تاريکي جرات نداشتم تا حياط بروم ولي حالا در کمال پررويي نمي کنم چراغ را روشن کنم.در همين افکاربودم که احساس کردم صداهايي از اتاق اردوان مي آيد.تعجب کرده و با خود گفتم تا از اتاقش بيرون نيامده و خانم محجبه اش را با مانتو و روسري نديده زودتر بروم بالا،ته قلبم از اين که اردوان هم يه اين زودي از سفر برگشته بود خوشحال بودم و تو دلم قند آب مي کردم.البته فرقي به حال من نداشت چون فقط حضور او را حس مي کردم و نمي ديدمش ولي با اين تفاسير لبخندي روي لب هايم نشسته بود که با شنيدن صداي ظريف زنانه اي از روي لبانم محو شد،شايد دروغ نگفته باشم لحظه اي قلبم ايستاد.هرچه به طرف اتاق خوابش نزديک تر مي شدم،صدا قوت بيشتري مي گرفت و راز و نيازهاي عاشقانه شان بلندتر مي شد،زانوهايم خم شد و روي زمين نشستم،قلبم به شدت مي کوبيد و اشک هايم بي اختيار روان شده بود.دلم هزاران بار شکست،انگار يه جورايي باورم شده بود اردون هم مثل بقيه شوهرهاست....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموضوع را خيلي جدي گرفته بودم که به آن حال و روز در آمده بودم،مگر نه اين که از ابتدا خودش گفته بود که هيچ توقعي نداشته باشم.تازه تا همين الان هم به حرمت همان عقدي که بينمان خوانده شده بود حفظ ظاهر کرده بود،هرچند معلوم هم نبود چنين کاري کرده باشد مگر من تا به حال شب ها مثل دزدها آمده بودم پايين که سر از کارش دربيارم فقط روزي را که خودش انتخاب کرده بود آن هم فقط تا عصر پايين آمده بودم. واي بر من چقدر ساده دل بودم،چطور به خودم اجازه دادم دل و دينم را به کسي که فقط حکم شوهري فرضي را برايم داشت ببازم،چطور اين قدر احمق بودم که ذره ذره عاشق يک اسم شده بودم،چقدر نفهم و ابله بودم!از خودم و از افکار بچه گانه ام متنفر شده بودم،اصلاٌاگر اردوان هم مي خواست شوهري تمام و کمال برايم باشد من خودم عذر داشتم پس اين مسخره بازي ها براي چه بود،بايد عاقلانه فکر مي کردم.ساکم را که در نيمه ي راه مانده بود،برداشتم و خواستم وارد آسانسور شيشه اي شوم ولي از ترس اين که اردوان متوجه ام بشود و بيرون بيايد اين کار را نکردم،به قدري خسته و مستاصل بودم که اشک هايم شدت بيشتري گرفت.از يک طرف به خودم مي گفتم"طلايه خفه خون بگيري با اين وقت آمدنت"از يک طرف هم دل به حال خودم مي سوزاندم و مي گفتم"دختر تو چقدر بدشانسي بعد از مدت ها که احساس عشق ناخوانده اي به سراغت آمده بايد مسائل خصوصي عشقت را بفهمي،کاش در خواب خرگوشي مي ماندي."ولي باز به خودم مي گفتم"بدتر،آن وقت زماني بيدار مي شدم که بايد به پاي اردوان مي افتادم و عشقش را گدايي مي کردم آن هم با اون غرور غير موجه که اين کارها از من بر نمي آمد." در افکارم غرق بودم که يادم آمد پشت آشپزخانه ي طبقه ي پايين حالت پستويي وجود دارد که کيسه هاي برنج و خواروبار و کلي نوشابه هاي خارجي و داخلي و همچنين نوشابه هاي انرژي زا،خشکبار و آجيل،نردبان و چهارپايه،تي و جاروبرقي و غيره محفوظ بود،بايد هر طوري بود تاصبح همان جا قايم مي شدم تا آن ها بروند بعد به طبقه ي خودم مي رفتم.در حالي که ساکم را برداشتم،سعي کردم هيچ صدايي ازم درنيايد داخل همان اتاقک شدم و پشت وسايل نشستم،سپيده زده و تا صبح چيزي نمانده بود.ولي اين که آن ها بعد از آن شب زنده داري کي از خواب بلند شوند،خدا مي دانست. حسابي دمق شده بودم به ديوار تکيه زدم و به فکر فرو رفتم،با خودم حرف مي زدم گاهي هم در اوج ناراحتي خنده ام مي گرفت يعني اگر رابطه ي ما به گونه اي ديگر بود و مثلاٌ الان به عنوان زنش مي آمدم و چنين چيزي را مي ديدم،خدا مي دانست الان چه دشت کربلا و عاشورايي به راه بود،حتم داشتم دانه دانه موهاي اردوان را با دست مي کندم و از اين فکر خنده ام گرفت.بعد از اين که چرا من نبايد واقعاٌ صاحب همسرم باشم دوباره اشکم جاري شد.بيچاره مادر و پدرم فکر مي کردند آمدم پيش شوهرم تا از دلتنگي در بيايد،خدا رحم کرد خودشان راه نيفتادند بيايند مرا برسانند.واويلا چي مي شد!اگر من هم ساکت مي ماندم آن ها کوتاه نمي آمدند.راستش بدجوري کنجکاوي به وجودم شبيخون مي زد تا جنس مونث مذکور را ببينم يعني اردوان از چه تيپ و قيافه اي خوشش مي آيد،کاشکي مي توانستم حتي يک نظر ببينمش آن طور که اردوان با غرور با من حرف زده بود اين خانم حتما بايد از آن با کلاس ها باشد. واي که چقد رحالم گرفته شده بود،واقعيتش تا قبل از اين به موضوع تا اين حد جدي فکر نکرده بودم.کاشکي حداقل مي توانستم نماز صبح ام را اول وقت بخوانم تا کمي آرامش پيدا کنم ولي بدجوري در مخمصه گير افتاده بودم نه راه پس داشتم و نه راه پيش.نمي دانم چرا ته قلبم دوست داشتم جنس مونث مورد نظر خيلي زشت باشد يا حداقل يک ذره زشت باشد.واي خداي من چقدر هم بعيد بود!اصلاٌ چه ربطي به من داشت هر کي مي خواست باشد لياقت اردوان همان است.دوباره از افکارم خنده ام گرفت،چقدر بچه گانه بود.اصلاٌ اين فرنگيس خانم چه فکري کرده بود،براي پسري که نمي داست سرش کجاگرم است زن گرفته بود.اگر من اين مشکل را نداشتم چه کسي جوابگو بود،هرچند خود اردوان بدبخت قبلاٌ آب پاکي را روي دستم ريخته بود،چقدر پررو بودم که حالا شاکي هم شده بودم.نمي دانم چقدر فکر کردم تا با همان حالت خوابم برد.ساعت مچي ام نزديک ده را نشان مي داد که با سر و صداي ظرف و ظروف چشمهايم را گشودم و تا موقعيت عجيب و غريبم را دريافتم انگار که نبايد حتي نفس بکشم ساکت شدم.خداراشکر اصلا کسي به آن زاويه که من نشسته بودم ديد نداشت فقط اگر چيزي مي خواستند،واي خدا به دادم برسد.چند بار پشت سرهم به خودم دعاي وجعلنا خواندم،همان دعايي که بهش خيلي اعتقاد داشتم که وقتي بخوانم و به خودم بدمم کسي مرا نمي بيند،وقت هايي که درس خوب نخوانده بودم و يا اين که حوصله ي کلاس را نداشتم مي خواندم و جالب اين جا بود که چقدر هم مثمر ثمر بود.خلاصه همان جا بي صدا نشسته و منتظر بودم آن ها از خانه بيرون بروند. اردوان با حوله ي سفيد رنگي که بر تنش بود اندام موزون و مردانه اش را به نمايش گذاشته بود و طره اي از موهاي سياهش را بر روي پيشانيش ريخته و هزار برابر جذاب تر و خواستني تر شده بود که دلم را بي تاب مي کرد،واي بر من هر چه بيشتر مي ديدمش بيشتر عاشقش مي شدم،سريع به خودم نهيب زدم که از اين افکار پوچ بيرون بيايم شايد اردوان به طور رسمي و قانوني مال من بود ولي در اصل ماجرا هيچ تعلقي به من نداشت،پس بايد راحت فراموشش مي کردم و فقط به درس و دانشگاه رفتنم فکر مي کردم تا بعد تصميم درستي بگيرم و اصلا بايد جريان جدايي و طلاق را موکول مي کردم به بعد از دانشگاه رفتن،البته اگر دانشگاه قبول مي شدم.اردوان داخل مخلوط کن شير و تخم مرغ و يک سري چيزهاي ديگر به همراه چند موز ريخت و مشغول درست کردن معجوني بود که دختري با لباس راحتي سفيد که پوست صورتش را به رنگ برنزه درآمده و و با رنگ سفيد لباسش در تضاد بود وارد شد به نظر من که خيلي قهوه اي بود،البته به قول رها مد بود و کلاس محسوب مي شد.چشمان زياد درشتي نداشت که جلب توجه کند ولي غرور از آن مي باريد با ابروهايي نازک که احساس کردم فقط تاجش طبيعي است و بقيه اش رنگ بود،زياد به اين چيزها وارد نبودم ولي ابروي واقعي که آنقدر بالا نمي رفت!صورتش کاملا سمت من بود و آه از نهادم برآمد،دماغش يک بند انگشت بود و عمل کرده ولي خب چه فرقي داشت خوشگل بود،حالت لب هايش هم با اين که نازک بود ولي در کل صورت کوچکش زيبا به نظر مي رسيد،نمي دانم چرا غصه هايم به يک باره بيشتر شد ولي باز هم به خودم گفتم به من چه ربطي دارد،از اول هم نيامدم عاشق اردوان بشوم و از ديدن کسي در کنارش ناراحت،من به اردوان فقط به شکل يک ناجي نگاه مي کردم. اردوان که با لحن مهرباني گفت: -بيدارت کردم خانم خوشگله؟ انگار خنجري به قلبم زد،دندان هايم را با حرص روي همديگر فشردم.دختره که بعد فهميدم اسمش گلاره است قري به سر و گردنش داد و گفت: -از بس کله صبحي سر و صدا راه انداختي؟اردوان ليوان بزرگي را به سمت گلاره گرفت و گفت: - مي خوري؟ گلاره که قيافه اش را جمع مي کرد،گفت: -واي اردي،چطوري اين چيزهارو اول صبحي مي خوري؟ اردوان که مي خنديد به حالت شوخي ليوان را نزديکش کرد و گفت: بخور،جون بگيري. و در مقابل گلاره هي ناز مي کرد و خودش را عقب مي کشيد و مي گفت: -اردي،نکن خوشم نمياد. مي خنديد،داشتم از حرص مي ترکيدم يعني اردوان هم بلد بود مهربان حرف بزند اصلا مي دانست خنديدن يعني چه!من که تا قبل از اين فکر مي کردم توي عمرش نخنديده! دختره چقدر لوس بود»،نمي دونم چرا بي اختيار ازش بدم آمد يک طوري حرف مي زد انگار بچه ي پنج ساله است.از بس که لاغر و ضعيف بود،اردوان بهش مي گفت بخور جون بگيري،هرچند که به قول رها اين هم جز کلاس محسوب مي شد.واي از اين کلاس آدم ها،خودشون رو به چه شکل و قيافه هايي در مي آورند،اون از رنگ پوستش که شبيه هويج له شده بود و اين هم از هيکلش،اگه دست به مچش که مملو از زيورآلات بود مي زدي مي شکست. اردوان هم با اين سليقه اش همچين انتخاب من،انتخاب من مي کرد که آدم فکر مي کرد حالا انتخاب شازده چي هست!خوبه ديدمش والا بدجوري تو خماريش مي ماندم.اگر مامان اداو اطوارهاي اين دختره را مي ديد حتما مي گفت"قباحت داره،چه معني داره دختر اين حرکات رو دربياره"داشتم تو دلم حرص مي خوردم اردوان به گلاره که در حال نوشيدن شير بود.گفت: -من بايد فردا برم اصفهان،مامان بدجوري گير داده و ديروز مي گفت،اگرتاشب خودتو نرسوني ديگه نه من نه تو. گلاره که با اون ناخن هاي مثل چنگالش که صد جور هم گل و بوته رويش کشيده شده بود ليوان شيرش را نگه داشته و هر چند لحظه يکبار به لب هايش نزديک مي کرد که اصلا معلوم نبود مي خورد يا نه چون مقدارش تکان نمي خورد.گفت: -واي اردوان حتما بايد بري؟! اردوان که داخل يخچال دنبال چيزي مي گشت،همان طور که پشتش بهش بود گفت: -آره،اصلا شايد همين امشب رفتم. گلاره که سعي مي کرد به صدايش شيطنت و طعنه ي خاصي بده.گفت: -نکنه دلت براي زن عزيزت تنگ شده؟ اردوان با حالت قشنگي که پر از جذابيت بود،نگاهش کرد و گفت: -جدا اين طوري فکر مي کني،باورت ميشه من هنوز نديدمش. از شنيدن حرف هايي در مورد خودم گوش هايم تيز شده بود در حالي که سعي مي کردم نفس هم نکشم منتظر بقيه ي حرف هاي اردوان شدم که ادامه داد: -زنيکه همچين جلوي من رو مي گيره انگار مي خوام بخورمش. گلاره خنده اي کرد و گفت: -شايد بدبخت عيب و علتي چيزي تو صورتش داره و تو خبر نداري! اردوان که انگار چندان هم برايش مهم نبود،ابروهاشو در هم کشيد و گفت: -نه،بعيد مي دونم والا مامان همچين زني براي من نمي گرفت،دختره زيادي آفتاب و مهتاب نديده است.اين مامان هم هيچ وقت نفهميد من عاشق دخترهاي امروزي و راحت هستم نه دخترهايي که "الف" رو از "ب" تشخيص نمي دن. بعد در حالي که لپ نداشته ي گلاره را مي کشيد با شيطنت خاصي ادامه داد: -مثل همين شيطون بلاي خودم. آنقدر حرصي شده بودم که مي خواستم بروم جلوي گلاره خانم بايستم و بگويم اين هم قيافه ي من،حالا من عيب و علت دارم يا قيافه ي تو،بعد به اردوان خان هم بگويم حالا که من همچين آفتاب و مهتاب نديده هم نيستم ولي اگر بودم هم،اين طور دخترها لياقت زيادي مي خواهند که امثال تو نداريد ولي باز هم از حرص دندان هايم را بهم ساييدم و هيچ نگفتم.گلاره باز با عشوه و ناز خاصي گفت: -به نظر من اين دختره مشکوک مي زنه،اصلا چرا بايد با اين تفاسير که تو ميگي بياد چنين شوهري انتخاب کنه؟ اردون بادي به غبغب انداخته و با اعتماد به نفس زيادي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه مي دونم،دخترهاي اين دوره زمونه همه عشق اين رو دارن بگن شوهرمون فلان کسه،حالا با چه شرايطي براشون مهم نيست،اين هم حتما از اين عشق شهرت ها بوده و مي خواسته بشينه به چهارتا بيکارتر از خودش پز بده که من شوهرشم،لابد اولش فکر کرده حالا شرايط رو قبول مي کنم بعد که بريم زير يه سقف شوهرم رام مي شه.غافل از اين که من همان شب اول خيالش رو راحت کردم و فرستادمش بالا،بيچاره فکر اينجا رو ديگه نکرده بود. گلاره ابروهاي عجيبش را بالا انداخته و با حالت پرتکبري گفت: -واقعا،چقدر حقير!بعضي ها چطور خودشون رو کوچيک مي کنن،هرچند شايد هم از اين دختر بدبخت بيچاره ها بوده و به عشق پولت که شنيده پولداري خواسته خودش رو آويزون کنه،الان هم به خواسته اش رسيده،از پولت استفاده کرده و مي ره عشقش رو جاي ديگه مي کنه. اردوان فقط به خاطر اين که نام همسرش را يدک مي کشيدم،انگار که رگ غيرتش ورم کرده باشد.گفت: -نه بابا،چي مي گي؟!اولا هميشه تو حسابي که براش باز کردم ماهي کل پول مي ريزم که گذرش بهم نيفته ولي همين شب عيدي رفته بودم حساب هاي آخرسالم رو چک کنم ديدم يک دهم اون همه پول رو هم برداشت نکرده،اصلا هم از اين دختراي ددري و ناجور نيست بلکه از خانواده ي با اصالتي است و دارم بهت مي گم جلوي من که مثلا شوهرش هستم چون قرار نيست با هم زندگي کنيم رو مي گيره اون وقت تو هر چي از دهنت مي ريزه بيرون نطق مي کني! بعد اخمي را چاشني حرف هايش کرد که دلم تا حد زيادي از اين که جواب گلاره را داده بود خنک شد.گلاره که انگار خيلي ناراحت شده بود به طعنه گفت: -خوبه حالا نديديش اين جوري سنگش رو به سينه مي زني،ببيني چيکار مي کني؟! اردوان که از لحن پرحسادت گلاره خنده اش گرفته و گفت: -واي که تو چقدر حسودي! گلاره که هنوز اخم هايش را باز نکرده بود گفت: -حالا تا آخر عيد مي خواي بري بشيني ور دل زنت اون هم برات رو بگيره؟! اردوان که مي خنديد.گفت: -نه بابا،از حرف هاي مامان فهميدم اونها قرار بوده امروز صبح برن شمال،حالا اگه من شب برم حتما اونا هم رفتند،جلوي مامانم هم فيلم بازي مي کنم که کار داشتم و نتونستم زودتر بيام جلوي زنم هم چيزي بروز نده،والا ناراحت مي شه،تا حالا از اين فيلم ها زياد بازي کردم. گلاره که روي صندلي آشپزخانه ولو شده و معلوم نبود آن يک ليوان شير را چطور مي خورد که بعد از يک ساعت نصفش هم تمام نشده گفت: -ولي من دلم برات تنگ مي شه،بايد زودتر برگردي. اردوان که نگاه عاشقانه اي به او مي کرد،جواب داد: -مي خواي تو هم بيا،مي ذارمت هتل و مرتب هم بهت سر مي زنم. من که ديگر واقعا عصباني شده بودم و شايد همين حس حسادتم بود که به اوج رسيده بود،با خودم فکر کردم اگر او را همراه خودش به اصفهان ببرد و آشنايي در خيابان،شوهر مرا با دختر غريبه اي آن هم چنين مدلي ببيند چه آبرويي ازم مي رود و اگر به گوش آقا جونم برسد چه کار مي کند.آخه اردوان کم معروف نبود و حالا هم هرکسي که در شهرمان ما رو مي شناخت مي دانست او داماد خانواده ي ماست.از اين فکر حسابي افسرده و غمگين شده بودم که گلاره با حالت لوس گفت: -نه،قراره عمه بتي اينها از آمريکا بيان،پاپا ناراحت مي شه من نباشم.در ضمن تو هم زودتر خودت رو برسون پاپا مي خواد به خواهر جونش نامزدم رو معرفي کنه. از اين که گلاره قصد رفتن به اصفهان با اردوان را نداشت کمي آرام گرفته بودم ولي با شنيدن اين جمله ي آخرش انگار سطلي آب يخ بر رويم خالي کردند که وارفتم و اشک هايم روان شد و هر چي به خودم نهيب مي زدم به تو چه ربطي دارد طلايه،تو همه چيز را از اول مي دانستي و نبايد الکي به کسي که اول گفته بود نامزد دارد دل خوش کني ولي فايده نداشت و اشک هايم بي اختيار روان بود و آنقدر گريستم که بعد از لحظاتي آرام گرفته و با خودم انديشيدم،بهتره خيلي راحت همين موضوع را بهانه کنم و طلاق بگيرم،مادر و پدرم نمي توانستند حرفي بزنن. -ببين گلاره درسته من به تو علاقه دارم اصلا به همين خاطر هم تو رو صيغه کردم هر چند که تو اهل اين حرف ها نيستي ولي خب،من اعتقادات خاص خودم را دارم،ولي با همه اين حرف ها قبلا هم بهت گفتم فعلا نمي تونيم به طور جدي و علني موضوع رو مطرح کنيم و حداقل بايد يه مدتي بگذره تا من بتونم به طريقي اين دختره رو از سرم باز کنم،حالا يا باهاش حرف بزنم يا هرچي که مامانم اينها شاکي نشن بعد رابطه ي من و تو علني بشه اما فعلا نبايد کسي بويي ببره تو هم که قبول کردی پس ديگه اين حرف ها رو نزن. گلاره که اخم هاشو در هم کشيده بود بالاخره رضايت داد و ليوان بيچاره را روي ميز رها کرد و گفت: -هر چي تو بگي،قبوله ولي زودتر. اردوان قيافه ي جدي به خودش گرفته و گفت: -باشه،حالا هم اين پارچ مخلوط کن با ليوان ها رو بشور بريم جايي کار دارم. گلاره که انگار حالا کارد مي زدي خونش در نمي آمد با لحن تندي گفت: -من بشورم؟من تو خونه ي پاپام دست به سياه و سفيد هم نمي زنم. اردوان با جذبه ي مردانه ي خاصي نگاهش کرد و گفت: -چيه مي ترسي ناخن هات بشکنه؟پس چطوري مي گي دوست داري زنم بشي؟ گلاره با اکراه به دوتا ليوان و يک پارچ که سر جمع دو دقيقه هم شستنش وقتش را نمي گرفت نگاه کرد و گفت: -خب چه ربطي داره؟مگه بهت گفتم مي خوام کلفت خونت بشم.تو خونه ي ما هميشه مستخدم کار مي کنه لابد توقع داري زن يک فوتباليست مطرح خودش کارها رو بکنه؟اصلا مگه رحيم نمياد اينجا،خودش مي شوره. اردوان بي اعتنا به حرف هاي گلاره خودش مشغول شستن ظرفها شده و با لحن دلگيري گفت: -نه ديگه نمياد. گلاره به تندي پرسيد: -چرا؟ اردوان با همان حالت ادامه داد: -چون اين دختره مي ترسه با مرد غريبه تو خونه تنها بمونه،گفتم ديگه نياد. گلاره با عصبانيت گفت: -پس کارها رو کي مي کنه؟ اردوان که انگار از سوال هاي گلاره کلافه شده بود به آرامي گفت: -خودش روزهاي چهارشنبه که من نيستم مي ياد پايين کارها رو انجام مي ده. گلاره که معلوم بود بدجوري ناراحت است و عصباني،با لحن خيلي وقيحانه اي گفت: -خب حالا پس تو چرا مي شوري اگر کلفت خانم قراره بياد بشوره؟! اردوان که کفري شده بود با غيظ گفت: -اولا اگر اين طوري بمونه مي چسبه و ديگه قابل استفاده نيست،من هم هر دقيقه بهش احتياج دارم.دوما با يک آب گرفتن دستهام اوف نمي شه.سوما من تحمل مستخدم تمام وقت تو حريم خصوصيم رو ندارم که بياد صبح به صبح کنار دستم پارچ مخلوط کنم رو آب بگيره.چهارما واقعيت اينه که خجالت مي کشم من کثيف کنم اون بشوره،اون دفعه که رفته بود اصفهان اون قدر خونه بهم ريخته و کثيف بود که حد نداشت،وقتي برگشتم ديدم همه جا از تميزي برق مي زنه،تازه غذا هم حاضر کرده بود و داشتم از خجالت مي مردم.حالا اون از ترس اين که با رحيم تنها تو خونه نباشه گفته من نظافت مي کنم من که نبايد اين قدر پررو باشم! من که از حرف هاي گلاره شاکي بودم توي دلم گفتم"کلفتم خودتي دختره ي پرافاده انگار همه آدم اون هستند و همه بايد اوامر خانم رو انجام بدن."تو دلم از دست گلاره خيلي حرصي بودم ولي از اين که اردوان از من و کارهايم راضي بوده و حتي خجالت هم کشيده،ته دلم غنج رفت،اگر مي دانستم اين قدر خوشحال مي شود برايش خانه تکاني مي کردم هرچند کارهاي که من کردم کمتر از خانه تکاني نبود ولي به رضايت شوهر الکيم مي ارزيد. ذهنم باز براي خودش مشغول شده بود که شنيدم گلاره گفت: -پس هر روز غذا هم مي ذاره؟ اردوان به گلاره که عصباني بود اما سعي مي کرد خونسرد باشد،خنديد و گفت: -آره پس چي؟تازه به قدري هم دست پختش خوبه که من اگر قله قاف هم باشم دوست دارم بيام خونه و غذاي خونگي خوش عطر و طعم بخورم. گلاره نگاه خصمانه اي به اردوان انداخت و گفت: -مطمئني تا حالا خانم رو سياحت نکردي؟نکنه منو سرکار گذاشتي؟ اردوان که انگار از حس حسادت گلاره لذت مي برد،خنديد و گفت: -دروغم چيه؟سرکارکدومه؟ گلاره با همان لحن ادامه داد: -مگه مي شه،چطوري برات غذا مي ياره که زيارتش نکردي؟در ضمن چه طوري عروسي گرفتي و ازش فيلم و عکس داري ولي عروس خانم رو نديدي اين محاله ممکنه! اردوان که از خنده قرمز شده بود.گفت: -اولا قبل از اين که من بيام از غذايي که براي خودش درست مي کنه يه بشقاب هم پايين مي ياره،دوما گفتم اون مثل تو نيست خانم خوشگله،ماشالله راحت باشه و محرم و نا محرم سرش نشه اون قدر اون شب من عصبي و عنق بودم که بعيد مي دونم عکاس و فيلم بردار بيچاره کار خودشون رو کرده باشند،از اون روز هم تا چند ماه پيش هي زنگ مي زدند بريم براي تحويل،آنقدر نرفتم تا بي خيال شدن.البته قبل عروسي تسویه حساب کرده بودم و براي پولش زنگ نمي زدن،الان هم از صرافتش افتادن. در دلم هر چي ناسزا بلد بودم نثار گلاره کردم که فضولي اين چيزها را مي کرد و قربون صدقه ي اردوان مي رفتم که چطور جوابش را مي داد،ولي به خودم اخطار مي دادم که خجالت بکش حالا خوبه نامزد آقا را هم ديدي خيالت راحت شد،اصلا از اول هم راه ما يکي نبود ولي خب،من خودم از اول اين موضوع را مي دانستم.با خودم فکر مي کردم پيش دل خودم مي توانم قربان صدقه اش بروم و از اين که از دست پختم خوشش آمده بود خوشحال باشم. نمي دانم چقدر در عالم فکر و خيال گم شده بودم که صداي بهم خوردن در چوبي به گوشم رسيد،با اين که مطمئن بودم رفته اند و احتياج به دستشويي داشتم ولي هنوز مي ترسيدم از مخفيگاهم بيرون بيايم به همين خاطر يک ربعي آنجا نشستم تا خيالم راحت شد و سپس در حالي که ساکم را بر مي داشتم و کفش هايم را به دست مي گرفتم با آسانسور شيشه اي بالا رفتم و با خودم عهد بستم که تمام تمرکزم را براي قبولي در کنکور بگذارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيک هفته بيشتر تا کنکور باقي نمانده بود،آن قدر درس خوانده و تست زده بودم که احساس مي کردم همه چيز با چهارتا گزينه پيش رويم است. وقتي مي خواستم غذا درست کنم انگار از من سوال مي شد کدام غذا مثلا ويتامين يا کلسيم يا فسفر دارد؟و چهارتا گزينه هم زيرش چيده شده بود.الف)ب)ج)د) خودم هم از افکارم خنده ام مي گرفت ولي مي خواهم بگويم در عمرم اين قدر درس نخوانده بودم،در ضمن اگر بگويم به اردون و کارهايش و رابطه اش با گلاره هم بي توجه بودم دروغ محض است چون مرتب يک گوشم پايين بود و خيلي وقت ها هوش و حواسم اونجا چرخ مي زد و سعي ميکردم آنقدر غذاهاي خوش طعمي درست کنم که اردوان نتواند لب به غذاهاي ديگر بزند،طبقه اورا هم طوري تميز ميکردم که به قول مامانم،عسل بريزد و روغن جمع کند.اين را هم بگويم ديگر فقط چهارشنبه ها براي تميزي نمي رفتم بلکه هر موقع مي فهميدم خانه نيست و مي رفتم پايين و همه چيز را چنان تميز مرتب مي کردم که بيا و ببين،انگار همين طوري مي خواستم با گلاره لجبازي کنم.چنان رخت و لباس هايش را اتو مي زدم و به جا رختي آويزان مي کردم که خدا مي داند در مورد لباس هاي خودم آن قدر وسواس به خرج نمي دادم.در ضمن يکي از لباس هاشو که بيشتر از همه بوي خودش را مي داد برداشته بودم و مثل گنجي ازش نگهداري مي کردم و هر شب آن را بغل کرده و با بوي اردوان مي خوابيدم،مي دانستم کارم خنده دار و مضحک است ولي دوست نداشتم به چيزهاي بد فکر کنم،يعني تصميم گرفته بودم تا بعد از کنکور افکار ناراحت کننده ام را فراموش کنم و حتي يک وقت هايي پامو از گليم درازتر مي کردم و توي روياهايم براي خودم خيال بافي مي کردم که اردوان مرا هم مثل گلاره دوست دارد و با همان حالت نگاه مي کند و بهم مي خندد و غرق شادي مي شدم هرچند وقتي به خودم مي آمدم،دلم مي گرفت و حتي خودم را هم توبيخ مي کردم و هشدار مي دادم فقط تا پايان کنکور اجازه داري پرنده ي خيالت را به هر طرف به پرواز در بياوري ولي بايد اعتراف کنم که با اين همه ي اين حرف ها افکارم خالي از لطف نبود و بهم انرژي مثبت مي داد.با هر محنتي بود روز برگزاري کنکور هم رسيد،صبح سحر دو رکعت نماز حاجت خوانده بودم که سوالات به نظرم آسان بيايد و بتوانم به راحتي پاسخ بدهم ولي در راه مرتب آيت الکرسي و هر چه دعا به ذهنم مي رسيد مي خواندم و از خدا ياري مي خواستم تا کمکم کند.انگار خدا حرف هاي دلم را شنيد چون وقتي دفترچه سوالات را به دستم دادند احساس کردم اکثرشان را بلد هستم و به راحتي و با لبخند محل جواب ها را سياه کردم. بعد از پايان وقت بيسکوييت و سانديس گرمم را برداشتم و به زيارتگاه عين علي،زين علي،رفتم احساس مي کردم بار بزرگي از روي شانه هايم برداشته شده و هزار بار بعد از نماز ظهر،سجده ي شکر به جا آوردم و خدا را شکر کردم که اکثر جواب ها را به درستي داده ام. حالا فقط بايد تا جواب نهايي کنکور صبر مي کردم و به مامانم هم خبر مي دادم،بيچاره کلي نذر و نياز کرده بود.آخه فکر مي کردم با زندگي متاهلي درس خواندن خيلي سخت است.هرچند خبر نداشتم من کلي اوقات بيکاري دارم که در اين روزهاي مانده تا جواب دانشگاه نمي دانم چطور آن را پر کنم. بعد از فارغ شدن از زيارت براي گذراندن وقت به آموزشگاه هنري رفتم که نزديک محل زندگيم بود،هميشه دوست داشتم هنر نقاشي کردن را ياد بگيرم حالا چه فرصتي بهتر از الان،حداقل اگر بدشانسي مي آوردم و در کنکور قبول نمي شدم مي توانستم تا روزي که اردوان مي خواست عذرم را بخواهد سرگرم باشم به همين خاطر در کلاسي که ساعتش را بتوانم در نبود اردوان تنظيم کنم و به راحتي بروم و بيايم ثبت نام کردم و هر چه منشي خوشگل و خوش تيپ آموزشگاه گفته بود تهيه کنم،از مرکز خريدي در همان نزديکي پيدا کردم و ناهار را هم که البته بهتر است بگويم عصرانه ام را نا پرهيزي کردم و به رستوران گران قيمتي رفتم و سفارش پيتزا دادم،يک وقت هايي خوردن فست فود هم خالي از لطف نبود من هم شکمم را که به قار و قور افتاده بود سير کردم و حساب بانکي پرپولم را چک کردم چون بايد از اين به بعد مخارج دانشگاهم را هم برداشت مي کردم.بعد به سمت خانه حرکت کردم چون اگر ديرتر مي رسيدم شايد سر و کله ي اردوان هم به عشق خوردن شام خوشمزه پيدا مي شد،من هم که انگار وظيفه ام شده بود شکم اردوان را مستفيض کنم سر راه مقداري سوسيس خريدم و سريع يک سوسيس بندري خانگي فرد اعلا که امثال گلاره خانم بلد نيستند پيازش را هم خرد کنند درست کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاس نقاشي ام پنج روز ديگر داير مي شد و قصد داشتم در اين فرصت سري به خانواده ام بزنم،مامان خيلي بي تابي مي کرد و يه جورايي هم با زبان بي زباني مي گفت: -اقا جونت گفته تا وقتي اين پسره يک بار بلند نشه بياد خونه ي ما،من هيچ وقت قدم به تهرون نمي ذارم. اين يعني مامان حتما دلش مي خواسته ناغافل بلند شود بيايد خانه ي من و آقاجون موافقت نکرده،حالا جاي شکرش باقي بود آقا جون تصميم تهران آمدن نداشته به همين خاطر سريع بليط گرفتم و عازم زادگاهم شدم.از اين که وقتي من نيستم اردوان مهلت و وقت بيشتري براي گلاره دارد حسابي پکر بودم ولي خب چاره اي نبود،اصلا بود و نبود من چه فرقي داشت. با همه ي اين حرف ها عين سه يا چهار روزي که در اصفهان بودم فکر و ذکرم به سوي اردوان و گلاره معطوف مي شد طوري که مامان نگران شده بود و مرتب سعي مي کرد به شيوه ي خودش زيرزبانم را بکشد و بفهمد که در زندگي مشترکم مشکلي پيش آمده يا نه؟من هم فقط بهانه ام اين بود که نگران نتايج کنکور هستم.مامان هم که با شنيدن حرف هايم انگار خيالش راحت شده بود گفت: -فداي سرت قبول هم نشدي بهتره به فکر آوردن يک کاکل زري باشي. با شنيدن اين حرف ها آشفته تر مي شدم و با خودم مي گفتم اگر دانشگاه قبول نشوم چه غلطي بايد بکنم و دوباره در برزخي گنگ دست و پا مي زدم. آن چند روز هم بالاخره گذشت و به تهران برگشتم،هوا حسابي گرم شده بود و احساس مي کردم يک لحظه قدرت بيرون از خانه بودن را ندارم،جديدا از مامان ياد گرفته بودم در يخچال خاکشير و گلاب بگذارم که اين کار را براي اردوان هم مي کردم و آن طور که مي ديدم در چشم بر هم زدني پارچ هاي بزرگ خاکشير را تمام مي کند و مي دانستم چقدر خوشش آمده و به هر طريقي بود هر روز برايش يک پارچ بزرگ از شربت خاکشير و گلاب تهيه مي کردم و داخل يخچالش مي گذاشتم. کلاس هاي نقاشي هم حسابي برايم سرگرم کننده بود و چون خيلي ذوق زده ي محيط کلاس و کارهايي که بهم آموزش مي دادند بودم چنان غرق تمرين مي شدم که تا ساعت ها زمان و مکان را فراموش مي کردم و روزها يکي پس از ديگري گذشت و روز اعلام نتايج آزمون فرارسيد. از صبح خيلي زود منتظر خروج اردوان بودم و به محض اين که صداي دررا شنيدم کمي تامل کردم و سپس سريع از خانه بيرون زدم،در راه تا دم باجه ي روزنامه فروشي را دويدم و وقتي رسيدم چنان نفس نفس مي زدم که انگار دزد دنبالم کرده بود،فکر اين که يک درصد هم اسمم جز پذيرفته شدگان نباشد،داغونم مي کرد ولي به خودم دلداري مي دادم و از خدا مي خواستم کمکم کند. قيافه ي زار بعضي از دخترها و پسرا ضربان قلبم را بالا مي برد و بالا پايين پريدن هاي کودکانه برخي ديگر منقلبم مي کرد،به هر زحمتي بود خونسردي خودم را حفظ کردم تا بالاخره نوبتم شد و با دستپاچکي روزنامه را تهيه کردم و در حالي که نفسم را در سينه حبس کرده بودم،گوشه اي نشستم و با شتاب آن را ورق زدم وقتي اول نام خانوادگي ام را ديدم بقيه صفحات را به کناري انداختم و شروع به خواندن اسامي کردم با هر اسمي که مي خواندم و نام من نبود،نگاهي کلي به بقيه ليست مي انداختم که مبادا اسامي آخر باشد و اسم من درنيايد،تا اين که نگاهم بر روي اسم خودم ميخکوب شد.از شدت شادي دوست داشتم فرياد بکشم ولي از اين رفتاراي جلف در انظار عمومي خوشم نمي آمد. فقط دستم را روي قلبم گذاشتم و با شادي مضاعفي گفتم: -خدايا شکرت،خيلي ممنونتم. همان رشته اي که دوست داشتم قبول شده بودم،مديريت بازرگاني تهران.روزنامه را از روي زمين جمع کردم و بلند شدم و بي هدف در نهايت خوشي به راه افتادم،کمي که پياده راه رفته و انرژي ام را تخليه کردم به سمت تلفن کارتي رفتم و به خانه ي پدرم زنگ زدم تا خبر قبوليم را بدهم،از خوشحالي صدايم مي لرزيد طوري که مامان ابتدا دلواپس شده و با ترس و نگراني پرسيد: -طلايه اتفاقي افتاده؟براي آقا اردوان مشکلي پيش اومده؟ من که اصلا دوست نداشتم لحظه اي ناراحتي به هم غلبه کند،گفتم: -نه مامان جون زنگ زدم بگم دانشگاه قبول شدم. مامان از شدت خوشحالي خدارا شکر مي کرد و نذرهايي را که براي قبوليم کرده بود بر ميشمرد،مي گفت: -آقا اردوان چي گفت؟حتما خيلي خوشحال شده؟ لحظه اي مات و مبهوت وامانده بودم و به اين فکر مي کردم اصلا اردون خوشحال مي شود يا نه؟کمي من من کردم و بعد گفتم: -آره خيلي خوشحال شد،تازه قول يه جايزه خوب رو هم داده. در دلم از افکار مسخره ام لجم در آمد و به گلاره و اردوان و هر چيزي که باعث و باني همه ي اين دروغ هاي رنگارنگ بود بد و بيراه گفتم و سريع به بهانه ي اين که تو خيابان هستم تماس را قطع کردم والا مامان آنقدر سوال پيچم مي کرد که بالاخره يک سوتي اساسي مي دادم.مثلا مي گفت"مادر جون،اقا اردوان باهاته؟گوشي رو بده تبريک بگم."و کلي احتمالات ديگر که در آن عالم خوشي دوست نداشتم بشنوم.همين که مامان خوشحال شده بود کافي بود،ديگر چه فرقي مي کرد اردوان خوشحال مي شود يا ناراحت!اصلا خبر دارد يا نه؟در نهايت خوشحالي تاکسي دربستي گرفتم و دوباره به همان امامزاده عين علي،زين علي رفتم.تا نذرهايي را که کرده بودم ادا کنم. آدم ها وقتي به چيزي که احساس مي کنند استحقاقشون است دست پيدا مي کنند يک حس به خصوصي دارند،انگار نتيجه ي همه ي زحماتشان را به خوبي گرفتند.من هم آن لحظه در نهايت شور و شوق بسته هاي نمک را به زائران تعارف مي کردم چون اکثر مردم مي دانستند روز اعلام نتايج کنکور است،هم مي گفتند نذرت قبول هم تبريک قبولي در دانشگاه را مي گفتند و حتي بعضي ها که با حوصله تر بودند در مورد دانشگاه و رشته ي تحصيلي ام هم سوال مي کردند که من هم در نهايت غرور و افتخار برايشان توضيح مي دادم. خلاصه آن شب تا صبح از خوشحالي بي خوابي کشيدم و فکرم به کجاها که نمي رفت،خدا مي داند.وقتي فرنگيس خانم زنگ زد و بهم تبريک گفت از لابه لاي حرف هايش فهميدم انگار با اردوان در اين باره صحبت کرده و حالا اردوان خبر داشت که همسرش در دانشگاه قبول شده و جالب تر اين که طبق نامه اي برايم نوشته بود براي مخارج ثبت نام و هر چه مورد نيازم هست حساب بانکي ام را که حسابي پر و پيمان بود،پرتر هم مي کند. مي دانستم که خبر دارد چندان از پول هاي قبلي استفاده نکردم ولي همين که چنين چيزي برايم نوشته بود و حتما هم حرفش را عملي مي کرد خيلي برايم خوشايند بود و حتي تصميم گرفته بودم براي خودم يک خط موبايل بخرم تا جلوي خانواده ام بگويم هديه ي قبوليم در دانشگاه است. تا روز بازگشايي دانشگاه کارهاي ثبت نامم را انجام دادم،در اين مدت به کلاس هاي نقاشي هم مي رفتم و اوقات فراغتم را پر مي کردم و به نظر خودم چيزهاي قابل تحملي مي کشيدم هرچند استاد که خانم خوشرو و مهرباني بود زياد راضي نبود و مي گفت بيشتر تمرين کني.با اين حال همين که تمام طول روز در خانه نبودم و حوصله ام سر نمي رفت و در ضمن به يکي از علايقم،جامه ي عمل پوشانده بودم راضي بودم،حالا ديگران چه نظري داشتند اهميتي نداشت.هدف من درس خواندن بود نه نقاشي کردن. چند روز بعد براي خودم موبايلي خريداري کردم ولي خنده دار اين جا بود که جز مامان که يک وقت هايي مي خواست زنگ بزند هيچ کسي را نداشتم باهام تماس بگيرد،مثلا شوهر کرده بودم اما خير سرم تنها بودم و کسي را نداشتم حتي ازش بپرسم از کجاي اين شهر شلوغ و بي در و پيکر بايد موبايل بخرم و از سر ناچاري خودم را سپرده بودم به دست راننده ي اژانس که بيچاره در نهايت دلسوزي راهنماييم کرده بود،ولي با همه ي اين حرف ها حداقل به اين نتيجه رسيده بودم که آدم هر کاري را اگر فقط اراده کند انجام مي دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گام هايي استوار در حالي که مرتب به خودم نويد مي دادم اين سرآغاز موفقيت هاي زندگيم است وارد دانشگاه شدم.سرتاپايم مشکي بود.دوست نداشتم زياد جلب توجه کنم يعني هميشه ساده مي گشتم،سنم که کمتر بود،آقاجونم اين گونه دوست داشت وقتي هم که کمي بزرگ تر شدم خودم راحت تر بودم. کلاسي که براي ورودي هاي ما در نظر گرفته بودند را خيلي سريع پيدا کردم و وارد شدم.کاملا تساوي زن و مرد رعايت شده بود چون تعداد دخترها و پسرها تقريبا مساوي بود،تنها چيزي که کمي عجيب بود اين بود که بعضي از پسرها و دخترها از من خيلي بزرگ تر بودند.با خودم فکر مي کردم چون يک سال عقب افتادم مي شوم خانم بزرگ کلاس ولي حالا مي ديدم دو خانم که معلوم بود نزديک به چهل سالشونه و چند اقا هم که تقريبا چهل و خورده اي سن داشتند با موهاي کاملا جو گندمي آنجا حضور دارند.تازه چند پسري هم بودند که تقريبا سي ساله بودند و يه جوري بقيه رو نگاه مي کردند انگار بچه هستيم.از افکار قبل از ورود به دانشگاه خنده ام گرفت مخصوصا وقتي يکي از همان مردان سن بالا موبايلش زنگ زد و داشت مي گفت"چيه دخترم؟فکر کردي فقط خودت رفتي دانشگاه و مي خواي درس بخوني؟"با اين که تا پايان دانشگاه اون آقايون کمتر در کلاس حضورداشتند ولي خب آن ها هم دانشجوي کلاسمان محسوب مي شدند و بيشتر در روزهاي نزديک امتحان حضورشان پررنگ مي شد و بعدها فهميدم هر کدام پست هاي مهمي داشتند و بايد مدرکي هم در تناسب مرتبه ي شغلي شان مي گرفتند.در همين افکار بودم يکي از همان پسرهايي که به نظرم بزرگ تر از بقيه مي آمد و به اسم رضا ابطحي خودش را معرفي کرد و به قول خودش ليدر کلاس بود وارد شد و با نهايت خوشحالي و لحني طنز آلود گفت: -دانشجويان عزيز استاد مورد نظر در دسترس نمي باشد،ضمن خير مقدم به محلي که ورود به آن نهايت آرزوتون بوده بايد عرض کنم تا ساعت بعدي بيکار هستيم. بچه ها چنان جيغ کشيدند و شادي کردند که انگار بنده خداها چقدر سرکلاس بودند و درس خواندن که حالا که يک کلاس تعطيل شده است مي خواهند خستگي در کنند.حالا خوبه به قول شيدا که اولين کسي بود که باهاش آشنا شدم،آقايون(شريفي،محمودي،عظيمي)که گفتم سن بالا بودند مثل بقيه ابراز احساسات نمي کردند. در اين فکر بودم که بي خودي صبح به آن زودي اين قدر منتظر خروج اردوان شدم و کلي ترسيدم که دير برسم و به قول همان شيدا در هپروت عميقي فرورفته بودم.اکثر بچه ها از کلاس خارج شدند ولي من هم چنان در سکوت نشسته بودم که يکي از جمع دخترها جلو آمد وگفت: -به خانم آيشواريا کجا سير مي کنند؟ من که اول فکر کردم با کس ديگري است با تعجب به اين طرف و اون طرفم نگاه کردم و بعد که مطمئن شدم با من است،گفتم: -ببخشيد،من ارمني نيستم! شيدا پقي زد زير خنده و باعث شد بقيه بچه هاي کلاس به سمتمان برگردند،گفت: -مثل اين که خيلي تو هپروتي دختر!از اولي که ديدمت،رفتم تو کوکت که باهات دوست بشم.آخه من گل چينم،از بچگي تو هر کلاس جديدي مي رفتم،مي گشتم و خوشگل ترين شون رو انتخاب مي کردم و باهاش دوست مي شدم.حالا تو دانشگاه ديگه سنگ تموم گذاشتم و تور و انتخاب کردم. من که هنوز از حرف ها و کارهاي عجيب و غريب شيدا متعجب بودم با همان حالت گيجي نگاهش کردم که گفت: -مثل اين که خانم آيشواريا اصلا تو باغ نيستي ها،بدتر از من هنوز از توهم قبولي تو دانشگاه بيرون نيومدي؟ آمدم وسط حرفش و گفتم: -من،آي... در حالي که بقيه آن اسمي را که گفته بود،يادم رفته بود ادامه دادم: -همان که گفتيد نيستم انگار اشتباه گرفتيد! شيدا دوباره بلند خنديد و گفت: -معلومه زيباترين دختر سال94 رو نمي شناسي؟ از تعريف و تمجيد در لفافه ي شيدا غرق لذت شده،مدت ها بود انگار با همه چيز حتي چهره ام قهر بودم.نگاه قدر شناسانه اي به شيدا انداختم و گفتم: -ببخشيد اصلا متوجه منظورتون نشدم،آخه من... مي خواستم بگويم در خانه ي آقا جونم زياد اين چيزها معمول نبود،اما پشيمان شدم و ادامه دادم: -راستش خنگ تر از اين حرف ها هستم که با اين اسم ها و استعاره هايي که مي گي چيزي دستگيرم بشه. شيدا که انگار از مصاحبت با آدم آي کيو پاييني مثل من خوشحال به نظر مي رسيد،در حالي که صندلي کنارم را مي کشيد.گفت: -اجازه هست؟ با سر جوابش را دادم و توي دلم گفتم،مگر من صندلي را خريدم که اجازه مي گيرد.شيدا دوباره نگاه دقيقي به صورتم کرد و بعد هم به خودش اجازه داد با دست هايش صورتم را اين طرف و آن طرف بگرداند،انگار که کشف مهمي کرده باشد ادامه داد: -نه مثل اين که واقعا درست گفتم خيلي شبيه اش هستي،انگار خواهرشي ولي از نوع وطني. من همچنان در برابرش لبخند لطيفي مي زدم،که ادامه داد: -خب،حالا اسم خانم زيبارو چيه؟ حالا که نوبت من شده بود از زواياي مختلف او را برانداز کنم نگاه عميقي به چهره ي دوست داشتني و مهربان شيدا که به نظرم کم از زيبايي بهره نبرده بود،انداختم و آهسته گفتم: -طلايه هستم. ابروهاشو بالا انداخت و گفت: -چه اسم قشنگي،چه قدر هم برازنده اس!آفرين به پدر و مادرت براي اين انتخاب،من هم شيدا هستم. در حالي که از آن همه تعريف معذب شده بودم،گفتم: -خوشبختم،ولي ديگه داريد اغراق مي کنيد. شيدا از داخل کيفش چيپسي بيرون کشيد و گفت: -اتفاقا برعکس،من اغراق نمي کنم تو هم خودت رو لوس نکن چون معلومه خودت هم مي دوني چقدر قشنگي،از ناز نگاهت مشخصه!در ضمن بي خودي هم براي من تعارف تيکه پاره نکن که اصلا اهلش نيستم. بعد با اشاره اي به بسته ي چيپس،گفت: -بفرما که ضعف روده شدم. وقتي گفتم مرسي،؛فرياد زد: -واي خدا انگار امسال من با تو داستان ها دارم. يه لحظه جا خوردم،شيدا دوباره زد زير خنده و آهسته تر گفت: -ترسيدي؟!خب بخور،نترس نمي خوام نمک گيرت کنم. و بي آن که فرصت حرف زدن بدهد،پرسيد: -بچه کجايي؟ برشي از چيپس برداشته و گفتم: -اصفهان. اخم هاشو در هم کشيد و گفت: -اصفهاني هستي؟!پس چرا لهجه نداري؟ در حالي که سرمو تکان مي دادم گفتم: -آخه پدر و مادرم اصالتا اهوازي هستند ولي اصفهان زندگي مي کنيم،خانواده ام اصلا لهجه ندارند و من هم.... شيدا آمد وسط حرفم و گفت: پس خوابگاه گرفتي؟ قصد نداشتم خيلي از مسائل خصوصيم را براي اهل دانشگاه فاش کنم،گفتم: -نه،منزل يکي از اقواممون هستم. -خب همين رو بگو،مي خواستم ببينم نزديک همديگه هستيم يا نه؟آخه براي قبولي تو دانشگاه يک عروسک از بابام جايزه گرفتم،گفتم ببينم يه همراه خوب پيدا کردم يا نه؟ همان طور که زير لب حرف هاي شيدا رو تجزيه و تحليل مي کردم دچار سردرگمي شده و در حس رفته بودم،شيدا که متوجه شده بود با خودم درگيرم.گفت: -باز که رفتي تو هپروت،فقط بگو منزل فاميلتون تو کدوم خيابونه؟ از گيج بازي خودم عاجز شده بودم،اين را قبول دارم تا يکي دوماه اول دانشگاه به قول شيدا معني و مفهوم خيلي چيزها را نمي گرفتم.و خيلي وقت ها او برايم ترجمه مي کرد،ولي بعدا حسابي راه افتاده بودم و ديگر خجالت نمي کشيدم. آدرسم را گفتم و از شانس خوب من تقريبا با شيدا هم محل بوديم و به قول خودش سر راه منو مي انداخت پايين. شيدا قد بلند و کشيده بود،رزمي کار بود و کمربند مشکي داشت خودش را هم باديگارد من معرفي مي کرد،اکثر اوقات شلوار چند جيب با کتاني مي پوشيد.البته از آن گران قيمت ها،تو ماشينش هم از نانچيکو گرفته تا اسپري فلفل و خيلي چيزهاي ديگه پيدا مي شد. آن روز،کلي با شيدا صميمي شدم،علاوه بر خودش يه برادر داشت و پدرش هم طلافروش بود و معروف.وقتي گفتم اسمش رو نشنيدم خيلي تعجب کرد.دختر خيلي راحت و خونگرم و همچنين باهوشي بود که اصلا درکنارش نمي فهميدم زمان چطور مي گذرد،از اين که او همه چيز را در مورد خودش گفته ولي من فقط خيلي مختصر از خودم حرف زده بودم و در مقابل سوال هايش هم فقط بله و خير مي گفتم،معذب بودم.در پايان ساعات کلاسي که خيلي از دانشجوها حضور نداشتند شيدا مرا رساند و با ديدن برج مسکــــــــونيمان در حالي که سوت بلندي مي کشيد.گفت: -اينجا خونه ي فاميلتونه؟پس معلومه خيلي مايه داره! من که ترس وجودم را فراگرفته بود و مي ترسيدم اسرار فاش بشود،سري تکان دادم و از شيدا خداحافظي کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irما يکشنبه،دوشنبه،سه شنبه ها کلاس داشتيم و امروز دوشنبه بود،ديشب تا ديروقت به آدم ها و جرياناتي که از صبح گذشته بود فکر کرده و به قول شيدا خواب را از چشمانم پيشت کرده بودم ولي خيلي زود بيدار شدم و به زور براي اين که باز هم به قول شيدا کله صبحي دل قروچه نروم يک ليوان شير سر کشيدم و حاضر شدم فقط منتظر بودم اردوان از خانه خارج بشود تا من هم بروم بيرون ولي انگار بي فايده بود،حسابي اعصابم بهم ريخته بود که دير به کلاس نرسم،در فکر اين بودم که چادري بردارم و در صورت ديدن اردوان بر سر کنم که يک دفعه گوشي موبايلم شروع به زنگ خوردن کرد.من که هنوز به آن مسلط نشده بودم و مخصوصا چون انتظار صداي زنگ را نداشتم،گيج کشيده بودم بعد از کلي خنگ بازي دکمه مربوط را فشردم و با صداي لرزاني گفتم: -بله! شيدا که معلوم بود حسابي سرحال است گفت: -سلام،از پشت تلفن هم مي تونم تشخيص بدم داري گيج مي زني،حاضري؟ من که تازه يادم افتاده بود خودم ديروز شماره ي موبايلم رو بهش دادم،گفتم: -سلام،خوبي؟ شيدا از تعارفم عصباني شده و گفت: -آره نکنه فکر کردي از ديروز تا حالا درد گرفتم،بپر پايين منتظرتم عجله کن.سر راه يه کلپچ هم مي زنيم. حسابي ماتم برده بود و توقع داشتم شيدا دنبالم بيايد،از طرفي کلي ذوق زده شده بودم و از طرفي دلهره ي اين که اردوان خانه باشد را داشتم.ولي ديگر بيشتر از آن نمي توانستم معطل کنم و در حالي که با احتياط از آسانسور پايين مي رفتم،چادرم را در دست گرفتم ولي انگار اردوان نبود و طبقه اش در سکوت فرو رفته بود،وقت اين که کنجکاوي کنم خواب است يا خانه نيست را نداشتم،سريع از خانه بيرون زدم و شيدا را که عينک آفتابي زده بود و بي خيال همسايه ها آن وقت صبح بوق مي زد ديدم،با خودم گفتم خوش به حالش چقدر آدم راحتيه کاش يک خرده هم من،مثل او مي شدم.در اتومبيل سفيد رنگ مدل جديدش را گشودم،عينکش را بالا زد و گفت: -چه عجب اومدي!الان مي خوريم به ترافيک،کمي با ناز راه رفتن و حرکت اسلو موشنت رو کنار بذار،اين جوري ته صف همه چيز گير مي کني دختر. روزهاي اول از حرف هاي شيدا هيچي سر در نمي آوردم اما سعي مي کردم طوري وانمود کنم يعني فهميدم ولي شيدا خيلي زرنگتر از اين حرف ها بود که به قول خودش جريان را نفهمه بالاخره يکي از بالاترين رتبه هاي دانشگاه را داشت و به قول خودش"ف" مي گفتي مي رفت"فرحزاد" چاي و قليونش رو هم خورده و کشيده بود،در کلاس که هيچ کس نه حريف زبانش مي شد نه حريف ذکاوتش،بعضي موقع ها حرف هايي به استادها مي زد که دهان استادها باز مي ماند ولي هيچ ادعايي نداشت و خيلي خاکي بود. شيدا که با قدرت دنده را عوض مي کرد و با سرعت مي راند گفت: -تو هميشه اين قدر لفتي! من که هنوز باهاش احساس غريبگي مي کردم و با محيط راحت و نرم و موسيقي آرام بخش اتومبيل او که فضا را پر کرده بود،مانوس نبودم.گفتم: -نه،يعني آره،يعني... آمد وسط حرفم و گفت: -گرفتم بابا. بعد در حالي که زير لب مي گفت،بچه پررو!همه ي حرصش را سر گاز اتومبيل اش خالي کرد.از اين که اين طوري گفته بود کمي بهم برخورده و از طرفي آن قدر خجالت زده شده بودم که نمي توانستم بپرسم چرا بي احترامي مي کند. مدتي بعد همان طور که در آينه چيزي را نگاه مي کرد،گفت: -کمربندت رو ببند،مي خوام اين بچه پررو،رو ادب کنم. تازه فهميده بودم که منظورش من نبودم و لبخندي روي لب هايم نشست،کمربندم را مي بستم که شيدا ادامه داد: -پسره ي جلف فکر مي کنه چون زن نشسته بايد بهش راه بده.حالا اگه تونستي منو بگير. چنان با سرعت و نهايت مهارت و تجربه رانندگي مي کرد که قلبم داشت مي ايستاد با خودم مي گفتم"عجب غلطي کردم سوار شدم."چند دقيقه اي به همان منوال گذشت و نگاهي به من که در صندلي فرو رفته بودم انداخت و با خنده گفت: -بي خيل بابا،پس بچه ترسو هم هستي! بعد سرعتش را کمتر کرده و گفت: -نترس بابا،کنار من مي شيني خيالت راحت دست و پا شکسته داديم ولي از جرمي جنايي خبري نيست. حالا کاملا سرعتش را کم کرده بود،شيشه خودکار اتومبيل را پايين آورده و دستش را بيرون برده و علامت داد و در حالي که بوق مي زد به کناري آمد،و لبخند زده و گفت: -خب حالا بره براي دوستاش تعريف کنه،مي دوني چيه؟اونقدر از اين جنس مذکر جماعت به جز شاهرخمون و بابام بدم مياد،تحفه ها فکر مي کنن خيلي از ماها بالاترن،توقع دارن وقتي مي يان پشت سرمون دوتا چراغ مي زنن ما هم هول بشيم و دستهامون رو از فرمون ول کنيم و يه راست بريم تو باقالي ها. من که از تصور آنچه او مي گفت خنده ام گرفته بود،گفتم: -ولي خودمونيم چه دست فرمون باحالي داري! شيدا با لبخند پرشيطنتش چشمهاي درشت سياهش را به سمتم چرخاند و گفت: -ا تو هم آره؟پس همچين هم رو لفظ قلم ترمز نکردي؟ديگر داشتم بدجور نا اميد مي شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که باز هم خنده ام گرفته بود،گفتم: -واقعيت اينه که خيلي از جمله هات رو اصلا نمي فهمم ولي بايد بگم خيلي بامزه حرف مي زني. شيدا که مي خنديد.گفت: -غصه نخور خيلي ها نمي فهمن.شيرين هم همش غر مي زنه و مي گه"مثل آدم حرف بزن،در شان و شخصيت تو نيست اين ريختي مکالمه پاس مي کني"ولي کو گوش شنوا. نگاه مات مرا که ديد،ادامه داد: -شيرين،مامانمه.اصلا مي دوني چيه؟اين مامان من دوست داره يه دختر داشته باشه مثل تو اما بيچاره چي نصيبش شده!مطمئن هستم تو رو که بهش نشون بدم روزي صد بار مي خواد بگه از اين دوستت آداب معاشرت رو ياد بگير.اگر بدوني چقدر سخت مي گيره،از راه رفتنم تا حمام کردن و خيلي چيز هاي ديگه...شانس آوردم،خان داداش و ددي عزيزم طرفدارم هستند والا واويلا با اين شيرين تيتيش! از لقبي که به مادرش داده بود خنده ام گرفت و گفتم: -از دست تو،آدم به مامانش که از اين لقب ها نمي ده. شيدا که با دقت توي آيينه نگاه مي کرد،مي گفت: -بي خيال جون عزيزت،تو ديگه براي ما معلم اخلاق نشو،فقط اين جا رو باش با اجازه ات همون بچه پرروئه هم دانشگاهيمونه. بعد لبخند شيطنت باري زد و در حالي که در يک حرکت ماشينش را پارک مي کرد رو به من کرد و گفت: -بپر پايين،کلپچ هم بمونه با ناهار يه جا مي زنيم.فعلا دشت اول از شيطنت هاي دانشگاهي رو گرفتم. من که کمي نگران شده بودم چون هيچ وقت دوست نداشتم با يک سري رفتارها در محيط تابلوبشوم،گفتم: -شيدا تو رو خدا تو دانشگاه زشته چيزي نگي،کاري نکني سريع برات پرونده درست مي کنن. شيدا که با دکمه ريموت اتومبيلش را قفل مي کرد.گفت: -بچه شدي يعني اين قدر کله ام بوي قرمه سبزي مي ده،دختر در مورد من چي فکر کردي؟! مقنعه اش را به حالت مسخره بيش از حد معمول جلو کشيد و با حالت بامزه اي گفت: -خواهر طلايه زود باش برو تو دختر،قراره برات پرونده بسازيم. بعد زد زير خنده و صداشو به حالت اول برگردوند گفت: -بابا اين طورها هم نيست که الکي اذيت کنن،تو چرا اين قدر از همه چيز مي ترسي!بيا،بيا اصلا با مني در يمني،غصه نخور مورد منکراتي نداريم. همون طور که از کنار پسرها با نگاه فاتحانه اي مي گذشت دست مرا با خود کشيد،پسره ي بيچاره که لحظه اي از ديدن شيدا ماتش برده بود سر به زير انداخت و به طرف ديگري رفت.شيدا که هنوز شادي کاري که کرده بود،در نگاهش پر مي زد.گفت: -بيا حالا وقت داريم،بريم سلف يه چايي قورت بديم تا سرکلاس شکممون صدا نده،آبرومون بره. من هم با اين که چندان ميل نداشتم اما به دنبالش راه افتادم. سلف دختران دانشگاه حسابي شلوغ بود،هرچند دختر گوشه اي مشغول گفتگو بودند،بعضي ها به تنهايي چيزي مي خوردند،بعضي ها هم با وسواس خاصي توي آيينه خودشان درست مي کردند،شيدا که با دوليوان يک بار مصرف چاي برمي گشت.گفت: -حالا هي تو تلويزيون بگن مايعات داغ تو ظرف پلاستيکي سرطان زاست کي اهميت مي ده همه کار خودشون رو مي کنن. و در حالي که از جيبش بسته اي شکلات را بيرون مي کشيد ادامه داد: -واي که بوي اين جا بد حالم رو بهم مي زنه،حالا خوبه سريع عادي مي شه،بس که اين سوسيس گنديده ها را به اين قشر فرهيخته ي بدبخت غالب مي کنند همچنين هم ماسک و دستکش مي زنن انگار قراره نمره انضباط ازشون کم کنن معلوم نيست،اون پشت چه کثافت کاري هايي مي کنن. و در حالي که گازي به تکه شکلاتش مي زد گفت: -بجنب تو رو خدا بخواي همش رو همين ريتم باشي هر روز کلاس ساعت اول رو از دست مي ديم. و چاي داغ را سريع خورد که من احساس کردم،نمي تونم از داغي لب بهش بزنم کمي بازي کردم و تا شيدا چايش تمام شد.گفتم: -من ديگه نمي خورم بريم. شيدا که معلوم بود تو دلش ميگه"بهتر اين قدر که تو لفتي."کيفش را برداشت و گفت: -صاحب معده خودتي،خود داني! و به راه افتاد و من هم در حالي که کيفم را بر مي داشتم پشت سرش به راه افتادم. کلاس شلوغ بود،انگار هنوز استاد نرسيده بود گوشه اي نشستيم شيدا در حالي که کنار ديوار به حالتي مي نشست که به همه اشراف داشته باشد.گفت: -خوبه اينجا به همه مسلطم که اگه کسي نطق کشيد در جريان باشم. با اين که شيدا آرام جمله اش را گفته بود بغل دستي ام که دختر تقريبا تپل و بامزه اي بود زد زير خنده و آهسته گفت: -مگه تو برج ديدباني هستي اين طوري همه رو برانداز مي کني؟ شيدا که تازه توجهش به او جلب شده بود نگاه موشکافانه اي به عمق چشم هاي عسلي رنگ دخترک انداخت و گفت: -تو هم مگه مفتشي که بي نظر خواستن شيرجه مي زني تو آش. اين بار دخترک بلند زد زير خنده و در حالي که دستش را به سمت ما دراز مي کرد.گفت: -مريم هستم خيلي باحالي ها. از ته لهجه اش فهميدم تهراني نيست ولي چه خوب مي توانست با بقيه ارتباط برقرار کند و نترس بود اگر شيدا با اون حالت با من حرف زده بود پس افتاده بودم ولي مريم فقط خنديد تازه خوشش آمده بود،خلاصه خيلي سريع خودش را به جمع ما به قول شيدا با سنجاق قفلي،منگنه کرد و باز هم به قول شيدا موش تو سوراخ نمي رفت،جارو به دمش مي بست. بغل دستي اش را که دختر بامزه و خوشرويي بود و مثل من ساکت نشسته و نگاه مي کرد به عنوان فرشته معرفي کرد و گفت: -ما با هم جلسه پيش تو حياط دوست شديم.فرشته بچه تهرونيه،خانه شان نزديک همين نماد تهرونه،تازه مي گه باباش از اون خياط زبردست هاست.کلي هم ذوق کردند دختر ته تغاريشون دانشگاه قبول شده،ببين مانتوشو باباش دوخته. از اين که مريم پرونده زندگي فرشته را باز مي کرد متحير بودم پيش خودم فکر مي کردم خوبه من چيزي به شيدا نگفتم لابد او هم الان مي خواست به قول خودش آمار مرا بدهد ولي بعدها فهميدم که برعکس مريم،شيدا زبانش تحت هيچ شرايطي اگر خودش نخواهد باز نمي شود و باز هم فهميدم مريم اصلا نمي تواند حرف پيش خودش نگه دارد و به قول اصفهاني ها نخود تو دهانش نمي خيسد،مريم بعد از گفتن بيوگرافي کامل فرشته گفت: -حالا نوبت خودم شد،من هم که گفتم اسمم مريم است،از جنوب آمدم يک خوابگاه هم به هزار بدبختي گيرم آمده. و در حالي که صدايش را پايين مي آورد ادامه داد: -بابام هم فوت کرده اينو گفتم نپرسيد بابام چيکارست مامانم هم دبير بوده دو تا داداش هم دارم که الهي قربونشون بشم. و چنان اين جمله را با علاقه بيان کرد که ته چشمانش خنديد و ادامه داد: -خب اين پرونده ي ما اپن شد،حالا نوبت شما دوتاست. من که نه ولي شيدا خيلي مختصر خودش را معرفي کرد و خيلي مختصرتر من را،بعداز آن گروه چهارنفره ي ما شکل گرفت که در همه ساعت ها،کلاس ها و همچنين اوقات بيکاري با يکديگر بوديم و حتي يک وقت هايي به مدد اتومبيل شيدا مي رفتيم پارکي،سينمايي،مرکز خريد يا نمايشگاه و خلاصه هر کجا که به فکرمون مي رسيد،فقط فرشته يک وقت هايي محدوديت هاي زماني داشت که آن هم با زبان بازي شيدا که حسابي تبحر داشت و همچنين مريم که دست شيدا را هم از پشت بسته بود حل مي شد. وجود آن ها براي من که تا آن تاريخ حسابي توي تهران تنها بودم و همه ي اوقاتم را در خانه به تنهايي مي گذراندم واقعا نعمتي شده بود مخصوصا که خيلي مورد اعتمادم شده بودند و تصميم داشتم همه ي شرايط زندگي ام را با آن هايعني بيشتر با شيدا در ميان بگذارم تا بهم دلداري بدهند و هم اين که مجبور به آن همه پنهان کاري نباشم. يک ماهي از ترم اول گذشته بود،ديگر به جز آقايون به قول مريم سن بالا،همه ي شاگردها را به اسم مي شناختيم و جمع کلاس خيلي خوب بود.مخصوصا با خوشمزگي هاي مريم و آقاي ابطحي توي کلاس و همچنين که انگار نسبت به مريم چندان بي ميل نبود و اين راز بزرگ را همان اول کار شيدا و بعدها من و فرشته و حتي خود مريم با اين که انکار مي کرد کشف کرده بوديم و مي گفتيم به همديگر مي ايند چون جفتشون عشق مبسر بودن و يک وقت هايي هم تجسس در وجودشان بيداد مي کرد.ابطحي پسر خيلي سر به زير و خوبي بود يعني آن قدر که با ما راحت برخورد مي کرد همه فکر مي کرديم همجنس خودمان است. البته براي مريم جون که اين طور نبود با بقيه ي دخترهاي کلاس اين حس مشهود بود،از سر و وضع لباسش هم معلوم بود،چندان خانواده ي پولداري ندارد يعني بهتره بگويم وقتي او را با تيپ ها و لباس هاي اردوان مقايسه مي کردم دلم برايش مي سوخت ولي باز با خودم فکر مي کردم همين که خانواده اش پسري به آن با ادبي و درس خواني تربيت کرده اند معلوم است خيلي خانواده ي آبرومند و با فرهنگي هستند. مريم،پسرهاي کلاس را به رده ي سني(فنچ ها) يعني همان سن و سال خودمون و کوچکتر و دسته ي دوم متوسط ها،که به قول مريم بايد براشون آستين بالا بزنيم که شامل رضا ابطحي و چند نفر ديگر که نزديک به سي سال سن داشتند بود و دسته ي سوم آقايون و خانم هاي سن بالا که بيچاره آقايونش اصلا نبودند و خانم هاي آن سني هم کمتر از ماها حاضر بودند و جالب اينجا بود که استادهاي عزيز چقدر باهاشون تو غيبت راه مي آمدند و با ما کمتر در اين زمينه همکاري مي کردند ولي ما هم شکايتي نداشتيم بنده خداها گير و گرفتاري هاي خاص خودشان را داشتند.يکي از همان دسته دومي ها به نام شايان که به طور کل قيافه ي خوبي داشت و معلوم بود خيلي به قيافه اش مغروره از لحاظ تيپي هم چيزي از اردوان کم نداشت و کلي از دخترهاي کلاس و بهتر است بگويم دخترهاي دانشگاه برايش سر و دست مي شکستند،به قول شيدا زوم کرده بود روي من که البته هر بار بيچاره اشاره ي غيرمستقيمي مي کرد شيدا يا مريم چنان جواب دندان شکني بهش مي دادند که با اين که خيلي مغرور و پر اعتماد به نفس بود سکوت مي کرد و فقط يک نگاه معني دار به من مي انداخت.البته به قول فرشته حرمت نگه مي داشت ولي به قول شيدا،مي دانست اگر پايش را از گليمش درازتر کند قلم پايش خواهد شکست.اين وسط بماند که چند نفر ديگر هم مي آمدند جلو و ابراز علاقه مي کردند که شيدا به سبک خودش جوابشان مي کرد و خلاصه هر کدام سوژه اي مي شدند برای خنده و تفريح چند روزمان،ولي با خودم فکر مي کردم اگر اينها بفهمند که من شوهر دارم،آن هم چه شوهري چه خواهد شد،مخصوصا که اين پسره شايان به قول بچه ها بد گلويش پيشم گير کرده بود انگار مرا نصيب خودش مي دانست يعني به قول شيدا من آن قدر بي زبان بازي در مي آوردم که طرف فکر مي کرد دارم ناز مي کنم و به قول مريم با دست پس مي زنم و با پا پيش مي کشم.هرچند که به قول شيدا مختار بود هر طور عشقشه فکر کند،فقط وقتي يک پارچ آب سرد ريختن روش تب خال نزند و حتي يک وقت هايي شيدا به شوخي مي گفت: -کلک نکنه تو هم گلوت پيشش گير کرده و صدات در نمي ياد؟ و وقتي من با صراحت مي گفتم،من هرگز قصد ازدواج ندارم و اصلا هم شرايط دوستي را ندارم،خيالش راحت مي شد و مي گفت: -داشته باشي هم من بهت اجازه نمي دم. روزها به خوبي مي گذشت،ترم اول با همه ي اين مسائل گذشت و کاملا روحيه ام عوض شده بود يک وقت هايي تا پايم را در خانه ي اردوان نمي گذاشتم يادم مي رفت زندگيم چه حالت عجيبي دارد امتحاناتم را هم به خوبي گذرانده بودم حالا ديگر جدايي از بچه ها براي چند روز تعطيلات بين ترم خيلي سخت بود و انگار همه مان همين حس را داشتيم.مخصوصا من و مريم که مي خواستيم نزد خانواده هايمان برويم،فرشته و شيدا هم اگر ما دوتا نبوديم زياد حوصله بيرون رفتن با همديگر را نداشتند پس جريان ديدارها منتفي مي شد تا شروع ترم جديد و مجبور بوديم از همديگر براي مدتي هرچند کوتاه خداحافظي کنيم و با اين که قيافه هامون از اين دوري خيلي پکر و غمگين بود ولي به قول شيدا قيافه ي آقاي ابطحي مبسره و شايان معروفه از همه ديدني تر بود که آن هم باز کلي بساط خنده ي روز آخر را فراهم کرد. با اين که هم خوشحال بوديم از اين که يک ترم را با موفقيت به پايان رسانديم و هم ناراحت از جدايي چند روزه به رستوراني رفتيم و کلي خودمان را تحويل گرفتيم،به قول فرشته جاي آقايون محترم عاشق پيشه را هم خالي کرديم و بعد از ظهر هم در حالي که شيدا همه را مي رساند از يکديگر خداحافظي کرديم و قرار شد با هم در تماس باشيم. همه ي وسايلم را آماده کرده بودم،بليط هم گرفته بودم از اين که باز هم بي حضور شوهرم بايد به زادگاهم مي رفتم بي اختيار ناراحت بودم.ديگر آقا جون اينها هيچ حرفي در مورد اردوان نمي زدند بيچاره ها فکر مي کردند اردوان آن ها را قابل نمي داند و فقط همين که دخترشان خوشبخت باشد راضي بودند ولي من دلم برايشان مي سوخت که چرا بايد به خاطر عمل من آنها احساس حقارت کنند و از ديدن دامادشان محروم باشند،هرچند که اون فاجعه برايم بد هم نشده بود و حالا به دانشگاه مي رفتم که هميشه آرزويم بود و دوستاني پيدا کرده بودم که بيشتر از هر چيزي برايم ارزشمند بود با اين که خلا خاصي هميشه در وجودم حس مي کردم ولي رضايت داشتم. در اين مدتي که گذشته بود هميشه سعي مي کردم زياد به اردوان فکر نکنم و سرم به دوستانم گرم باشد ولي هر کاري هم مي کردم اردوان و گلاره هيچ گاه از فکرم بيرون نمي رفتند. وقتي نگاه مشتاق و ستايشگر و به قول مريم عاشقانه ي شايان را نسبت به خودم مي ديدم با خودم فکر مي کردم چرا بايد زندگي من اين گونه مي شد ولي انگار اين چراها پاياني نداشت و هميشه قسمتي از ذهنم را سايه اي از آنها فرا گرفته بود و دست و پايم را براي هر حرکتي مي بست و من مثل کسي که نعمتي را دارد ولي اجازه ي استفاده از آن را ندارد سعي مي کردم زندگي کنم و پايم را از گليم خودم درازتر نکنم تا باعث رسواييم نشود. خلاصه روزهاي تعطيلات بين ترم هم زودتر از آنچه فکر مي کردم گذشت،البته اين بار که پيش مامان اين ها بودم خيلي از دفعات قبل خوشحال تر و سر زنده تر بودم که حتي آقا جون هم متوجه تغیيرات روحيم شده بودند متوجه شده بودند...!و ابراز خرسندي مي کردند،فرنگيس خانم کمتر سراغي از مامان اينها مي گرفت و مامان هم چندان کاري به آن ها نداشت و من خوشحال تر بودم چون باعث سوتي دادنم نمي شد،اين بار کلي سوغات براي دوست هايم گرفته بودم تا بفهمند زادگاه من چه چيزهاي هنري و خوشمزه اي دارد.مخصوصا که براي شيدا سنگ تمام گذاشته بودم و زماني که ساک و چمدان بزرگم را با خود به خانه بردم فقط به اميد اين بودم که زودتر سوغاتي ها را به دست صاحبانشان برسانم،خلاصه در حالي که ساعت موبايلم را کوک مي کردم تا صبح به موقع حاضر بشوم و بچه ها را ببينم به خواب رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي وارد حياط دانشگاه شديم،چنان همديگر را در آغوش گرفته بوديم و مي بوسيديم که اگر کسي نمي دانست فکر مي کرد سال هاست همديگر را نديده ايم،وقتي هم سوغاتي هايي را که برايشان تهيه کرده بودم دادم،در حالي که همه از حسن سليقه ام و اين که به يادشون بودم تشکر مي کردند،مريم هم سوغات هاي خودش را از شهرشان بهمون داد و در حالي که مي خنديد گفت: -حالا ظهر مي برمتون خوابگاه بايد ترشي بندريي که مامانم داده بخوريد. بعضي از روزها که کلاس نداشتيم ظهرها مي رفتيم به خوابگاه مريم که در نزديکي دانشگاه بود و چون چندتا هم اتاقي ديگرش هم با ما دوست شده بودند،يا غذا مي خريديم و با ترشي و شورهايي که داشتند مي خورديم که خيلي مي چسبيد و يا مريم خودش دست به کار می شد و با وسايل موجود در خوابگاه که خودش تهيه کرده بود استانبولي يا ماکاروني برايمان مي پخت که هيچ گاه مزه اش فراموشم نمي شود،اللخصوص املت و نيمروهايي که صبح هاي زود وقتي به همراه شيدا دنبالش مي رفتيم و دعوتمان مي کرد داخل و قبل از کلاس مي خورديم . يک وقت هايي هم که تحقيق داشتيم باز در خوابگاه مريم جمع مي شديم و با چاي و ميوه و تنقلات خودمون را تحويل مي گرفتيم و کلي خوش مي گذشت و براي ساعت ها فکرم از همه چيزهايي که آزارم مي داد خالي مي شد. آن روز هرکدام به جز من حرف براي گفتن داشتند که دوست داشتيم کلاس ساعت اول را به قول شيدا جيم بزنيم ولي از آنجايي که مريم هميشه شعارش اين بود که شما بچه پولدارها همش به فکر جيم زدن هستيد ولي ما از يک ريال پولمان که خرج درس خواندنمان شده نمي گذريم.همگي دست از پا درازتر به سمت کلاس رفتيم و قيافه ي ابطحي مبسر و شايان معروفه جگرسوخته که ديگر لقبش شده بود ديدني بود.حتي يک لحظه از ديدن آن همه عشق که از نگاه يک مرد بهم پاشيده مي شد معذب نشده بودم و وقتي با حالت خاصي سلام کرد و گفت: -هيچ وقت فکر نمي کردم بعضي ديدارها آن هم کوتاه باعث روي پا ايستادن بعضي آدم ها بشه. رنگم به وضوح پريد و دست هايم شروع به لرزيدن کرد،مريم در حالي که طبق معمول مي خنديد در جواب شايان گفت: -جناب مظفري پس بايد از همين حالا فکر آخرين ديدارتون باشيد. شايان که لبخند روي لب هاي خوش فرمش ماسيده بود،با حالت به قول مريم جگرسوزانه اي گفت: -يعني چي؟مگه چي شده؟ مريم که از سر به سر گذاشتن هيچ کس دريغ نداشت،قيافه اش را جمع و جور کرد و بعد خنديد و گفت: -تو رو خدا غش نکنيد،منظورم آخرين روز دانشگاه بود. شايان هم که انگار دوباره نيرو گرفته بود با اعتماد به نفسي که جز لاينفک شخصيتش بود گفت: -خيالتون راحت تا آن زمان،فکر هاي جالبي دارم. انگار روي صحبتش فقط به من است.گفت: -ديگه نمي ذارم ي خوابي ديوونم کنه. و در حالي که سعي مي کرد به عمق چشمانم نفوذ کند،در چشمهايم خيره شد.من که خجالت کشيده بودم و احساس مي کردم هم از آن همه صداقتش و هم از اين که علنا بهم ابراز احساسات مي کرد معذب شده ام،سرم را پايين انداختم و در دلم گفتم"خوبه شيدا هميشه کنارم باشه به قول خودش نبايد بي باديگارد مخصوص قدم از قدم بردارم." شيدا و فرشته زودتر از ما وارد کلاس شده بودند و شايان ما را دم در کلاس گير انداخته بود.وقتي وارد کلاس شديم شيدا تا چشمش به من که رنگم پريده بود،افتاد.گفت: -چقدر دير کرديد!الان مي خواستم برگردم دنبالتون مگه شما پشت سر من نبوديد؟! در حالي که سعي مي کردم،خونسرديم را حفظ کنم گفتم: -طبق معمول درگير آقاي اعتماد به نفس معروف بوديم. شيدا که مي خنديد گفت: -اين جيگرسوخته هم تا چشم منو دور مي بينه مي پره وسط،بي خود نبود يک دفعه عليزاده رو انداخت جلوي پاي من،با اون سوال هاي بي در و پيکرش!از اسم استاد و ساعت کلاس،نگو از طرف شازده اومده بود. در همين حين در کلاس باز شد و دختر ريزه ميزه ي خوش چشم و ابرويي وارد کلاس شد و در حالي که لبخند مي زد گفت: -ببخشيد،اينجا کلاس استاد معيني رشته ي مديريت بازرگانيه؟ مريم که منتظر چنين سوژه هايي بود،تا کل اطلاعاتش را دودستي تقديم کند،گفت: -بله همين جاست حالاچه کار داريد؟ مريم آن قدر ته لهجه اش شيرين بود که آدم دوست داشت به حرف هايش گوش بدهد مخصوصا وقتي تازه از شهرشون برمي گشت لهجه اش غليظ تر هم مي شد. انگار همه ي کلاس ساکت شده بودند و دانشجوي جديد را که خودش را نهال ميعاد معرفي کرده بود و آن طور که مي گفت ترم اول را به خاطر مسافرت مرخصي گرفته بود،ارزيابي مي کردند.مريم هم طبق معمول بالاي منبر رفته بود و هر اطلاعاتي که به نظرش مي رسيد مي گرفت و مي داد. سپس جايي کنار خودش براي او باز کرد و نهال نشست. نهال خيلي دختر متين و مهرباني بود آن طور که بعدها متوجه شديم نهال به همراه خانواده اش در آمريکا زندگي مي کردند که بعد از تصادف وحشتناکي پدر و مادرش را از دست مي دهد و حالا پيش دايي و مادر بزرگش زندگي مي کرد.ترم اول دانشگاه را هم به علت مريضي مادربزرگش مرخصي گرفته بود. نهال آن قدر چهره ي زيبا و جذابي داشت که همان بدو ورود معلوم بود عده اي از پسرها که در ترم اول دل به کسي نداده بودند،حسابي از حضور تازه وارد خوشحال شدند و هر کدام سعي در خودنمايي و اعلام حضور کردندمخصوصا يکي از دوستان صميمي شايان مظفري،شايان دو دوست صميمي داشت که معلوم بود دوستيشان به دوران قبل از ورود به دانشگاه بر مي گرده،چون يکي از آنها در مورد اين که هر سه به يکباره تصميم مي گيرند که به دانشگاه بروند و در يک رشته تحصيل کنند و براي بچه ها تعريف کرده بود و هر سه با اراده درس خوانده و در يک سال و يک رشته قبول شده بودند.يکي از اين سه نفر بابک عليزاده بود که اين اواخر کاملا مشخص شده بود دل به شيدا بسته ولي جرات کوچکترين اشاره و نگاهي را ندارد و همين باعث مي شد شيدا کمي از او خوشش بيايد ولي اصلا به روي خودش نمي آورد و من هم که کاملا به خلقيات شيدا آشنا شده بودم مي فهميدم،ولي يکي ديگر،همين سپهر بود که سعي مي کرد نظر نهال تازه وارد را به خودش جلب کند.از آن روز به بعد دانشگاه رفتن شده بود بساط تفريح و سرخوشي مخصوصا که نهال هم خيلي سريع به جمع چهار نفره ي ما جذب شده بود و به قول فرشته حسابي آتش مي سوزانديم. مريم مي گفت"دل پسرهاي دانشگاه رو به آتيش مي کشيم"شيدا هم ميگفت"خب معلومه وقتي دو زيبارو که يکيشون همين طلايه خانم زيباي افسانه اي و يکيشون هم نهال باشه،تو گروه باشن بايد هم دل پسرهاي دانشگاه رو به آتيش بکشيم"مريم هم مي خنديد و مي گفت"خدارو شکر ما هم تو اين گروه هستيم،صدقه سر اين ها به ما هم نگاه مي کنن" شيدا هم مي خنديد و مي گفت"بي خود نيست من هميشه با خوشگل ها دوست مي شم"ما که مي دانستيم شيدا اصلا اهل اين حرف ها نيست ولي نهال جوري به شيدا نگاه مي کرد انگار شيدا حقيقت را گفته،خلاصه نهال زودتر از آنچه فکر مي کرديم با ما صميمي شد با اين که در بعضي کلاس ها که ما جلوتر بوديم حضور نداشت ولي به قول خودش مي خواست تابستان هم واحد بگيرد تا بلکه به ما برسد. در چشم بر هم زدني روزها گذشت و نزديک عيد شديم،براي اين که آخرين روز ديدار را با خاطره ي خوشي از يکديگر جدا شويم و به استقبال سال جديد برويم همگي قرار اردويي را گذاشته و قرار شد براي يک روز به خارج شهر برويم و مريم مسئول ثبت نام و گرفتن به قول خودش شهريه از بچه ها شد تا همه وسايل لازم را از همين جا تهيه کنيم،اکثر بچه ها ثبت نام کرده بودند به جز عده اي اندک که يا از اين جور پيک نيک ها دوست نداشتند يا شهرستاني بودند و مي خواستند زودتر به شهرستان بروند و يا کساني که به قول مريم دل به آقا يا خانمي همکلاسي نباخته بودند مثل فرشته ي خودمان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه روز موعود فرارسيد،قرار شد هر کس وسيله نقليه دارد با خودش بياورد،به جز ماشين شيدا و نهال و دو دختر ديگر بقيه ماشين ها متعلق به آقايون کلاس بود. وسايل تهيه شده توسط مريم و ابطحي مبسره،ور دستش را داخل ماشين ها جا داديم.ابطحي و مريم از سطل بزرگ جوجه کباب و گوني برنج که با خودم فکر مي کردم کجا و چطوري مي خواهد بساط ديگ و قابلمه اش را بار بگذارد،تا وسايل آش و انواع تنقلات مثل تخمه و چيپس و پفک و خلاصه هر چيزي که لازم داشتيم مهيا کرده بودند و هر کس به فراخور داشته اش چادر و زيرانداز و رختخواب برداشته بود انگار نه انگار يک نصفه روز مي خواهند بمانند.من هم به سفارش شيدا شلوار چند جيب ارتشي رنگ با مانتویي به همان ست و شال يشمي رنگي که به رنگ چشمانم خيلي مي آمد گرفته بودم و يک کتاني از همان مدل هايي که جز لاينفک تيپ شيدا بود به پا کردم و در ماشين شيدا که جاي هميشگي ام بود جاگرفتم.اين اولين باري بود که با عده اي از دوستانم که دختر و همين طور پسر باشند قرار بود دسته جمعي جايي برويم،هيجان به خصوصي داشتم که به قول شيدا ني ني چشمانم مي رقصيد.چون نهال داييش را که معلوم بود چند سالي از خودش بزرگ تر است همراه آورده بود در ماشينشان،تنها بودند. فرشته هم که نيامده بود.مريم چون سرگروه جمع بود به همراه دختري که نامزد دوست صميمي آقا مبسر بود داخل اتومبيل دوست رضا ابطحي نشسته بود و من و شيدا هم تنها به دنبال سيل اتومبيل ها که با فاصله ي کمي از هم مي راندند روان شده بوديم. شايان که بغل دستش بابک و پشت سرش سپهر نشسته بود طوري مي راند که از کنار ما تکان نخورد.شيدا هم ديگر آن تندي هاي اول را در مقابل جنس مخالف نداشت و کمتر خشونت به خرج مي داد. بابک پسر خيلي پري بود،وقتي در بعضي بحث هاي کلاس داد سخن در دست مي گرفت،درباره ي نيما يوشيج تا نيوتن و تجار معروف ژاپني و کره اي،خلاصه هر چيز دانستني در جهان بود اطلاعات داشت و آدم احساس مي کرد چقدر غافل است،چندين زبان بلد بود و از لحاظ هيکل هم،قد بلند و تنومند بود يعني به شيدا خيلي مي آمد،قيافه اي مردانه و دلنشين داشت و وضع ماليشان عالي هم بود يعني روي هم رفته پسر خوبي به نظر مي رسيد.مخصوصا که خيلي چشم پاک بود و هيچ وقت ناخالصي در نگاهش ديده نمي شد و از همه ي اين موضوعات مهمتر اين بود که فهميدم مدرک کيوکوشينگ دارد آن موقع بود که با خودم فکر کردم خدا عقد او وشيدا را در آسمان ها بسته ولي هيچ وقت چيزي نمي گفتم،چون شيدا از اين حرف ها بي نهايت بيزار بود و بايد او را با دلش تنها مي گذاشتم تا به نتيجه برسد. شيدا در حالي که آهسته مي راند زير لب غرغر مي کرد که از اين همه مثل مورچه راه رفتن اعصابش را بهم ريخته و اگر بخواهند به اين وضع ادامه بدهند گازش را مي گيرد مي رود به مقصد،تا بقيه برسند که شماره ي نهال روي گوشيم افتاد. نهال کنار داييش نشسته بود،او پسري فوق العاده چشمگير بود و چنان تيپي زده بود که وقتي براي اشنايي با جمع پياده شد اندام بلند و ورزشي متناسبش در آن لباس هاي شيک و به قول شيدا مارک دار خيره کننده بود،مخصوصا چشم و ابروي زيبايش که شبيه نهال بود چنان همه را مبهوت کرد که يک لحظه احساس کردم سپهر بيچاره دارد پس مي افتد ولي وقتي فهميد طرف دايي نهال است انگار دوباره خون به رگ هايش دويده بود که رنگش تغيير کرد ولي حال و روز بقيه آقايون مخصوصا شايان ديدني بود،تمام آن حس نگراني را کشيدند و به يک باره در وجود او ريختند که آن قدر پکر و غمگين شد.انگار يکي را پيدا کرده که مي دانست با او تاي رقابت دارد و چه بسا او را پيروز ديده بود که ان قدر اعتماد به نفسش را که خصيصه ي اصلي اش بود از دست داد و رنگش پريد،خلاصه نهال که در اتومبيل شاسي بلند خان دايي جون نشسته بود گفت: -بچه ها من آدرس رودخونه اي رو که مريم و آقاي مبسر در نظر دارن گرفتم دايي کوروش مي گه مي خوايين ما زودتر بريم،وسايل رو آماده کنيم تا بقيه هم به ما ملحق بشن؟! من که مي دانستم شيدا منتظر چنين پيشنهادي است گفتم: -باشه پس شما جلو برين ما هم مي ياييم. قطع کردم شيدا با اين که مکالمه ي ما را شنيده بود ولي به شوخي گفت: -چيه نهال جان دلش برات تنگ شده بود يا خان دايي دلش رفته بود؟ من که اخم کرده بودم.گفتم: -لوس نشو!مگه نشنيدي گازش رو بگير برو دنبال خان دايي انگار اون هم مثل تو عشق سرعته،نهال گفت ما بريم تا بقيه برسن. شيدا حالا با حرکتي سريع از پشت همه ي ماشين هاي قطار شده لايي کشيد و گفت: -دم خان دايي جون گرم،ديگه داشت اعصابم مگسي مي شد،نزديک بود کل روز رو براي همه تلخ کنم اين چه ريخت رانندگيه حوصله ام سر رفت.احمق ها انگار عروس مي برن بچه قرتي ها. در حالي که توي آيينه نگاه مي کرد گفت: -انگار جناب جيگر سوخته هم مثل ما حوصله اش سر رفته بود که پشت سرمون گازش رو گرفته شايد هم ترسيده ما با خان دايي جون زودتر برسيم نونش آجربشه،پسره ي خر! من که از داخل آيينه شايان را زير نظر گرفته بودم گفتم: -خدا به خير کنه!چقدر هم اخمو شده جيگر سوخته امروز. شيدا خنديد و گفت: -من هم به جاش بودم حال و روزم بهتر از اون نبود اين خان دايي عجب تيکه ايه ها،مثل سوپر استارهاي هاليووديه. من که از حرف هايش خنده ام گرفته بود گفتم: -حالا مگه هاليوودي ها چي هستن!سوپر استارهاي خودمون که بيچاره ها بهترن. شيدا که با ژست هميشگي اش مي راند گفت: -آي گفتي!آره دقيقا مثل همين سوپر استار اول خودمونه،انگار پيش زمينه ي قبلي هم در مورد تو داشت يک جورهاي خاصي نگاهت مي کرد که بيا و ببين،غلط نکنم اين نهال تو رو براش لقمه گرفته. من با اخم گفتم: -چي براي خودت مي بري و مي دوزي تو رو خدا يه موقع چيزي نگي امر بهش مشتبه بشه و بين بچه ها چو بيفته!من اصلا موقعيت و حوصله ي اين حرف ها رو ندارم. شيدا که به شکل مرموزي نگاهم مي کرد،محکم روي پايم کوبيد و گفت: -پس کي مي خواي علت اين بي حوصلگي و بي موقعيتي ات رو براي ما فاش کني؟!من که مي دونم پشت اون مخمل سبز چشمات کلي حرف داري که مي ترسي بگي. شوک شده بودم،يعني قيافه ام آن قدر تابلو بوده که شيدا فهميده نگفته هايي دارم؟هرچند که شيدا خيلي زرنگ بود و منو خوب مي شناخت ولي نه در اين حد که رازم را بفهمد.سکوت کرده بودم که شيدا ادامه داد: -نمي خواي حرف بزني چيزي نگو!ولي اينو بدون هر چي بگي اين سينه محرم اسراره و بايد بهت اعتراف کنم،تو بهترين دوستم هستي که تا به حال داشتم و برات هر کاري بخواي انجام مي دم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که همچنان شوکه بودم،آهسته گفتم: -خيالت تحت به وقتش خيلي چيزها هست که بايد بهت بگم. و دوباره سکوت کردم شيدا که به علامت دانستن سرش را تکان مي داد.گفت: -خودتو ناراحت نکن دوست نداشتي هم نگو. صداي موسيقي را به حد زيادي بالا برد و به دنبال اتومبيل خان دايي گاز داد و شايان را هم پشت سرش کشاند. نيم ساعتي بيشتر نگذشته بود که ماشين دايي نهال در جاده اي خاکي پيچيد و ما هم در حالي که به قول شيدا از خاک و خلي که به پا کرده بودند بدجوري فيلترهاي تنفسي مون داشت از کار مي افتاد به دنبالشان روان بوديم خلاصه کلي رفتيم تا به جاي پر دار و درختي که در نزديکي آن رودخانه ي بزرگي جاري بود و صداي شرشر آن مرا به ياد زاينده رود افتاده بودم مسخ مي کرد،رسيديم.دايي نهال خيلي سريع اتومبيل اش را گوشه اي متوقف کرد و شيدا هم در حالي که مي گفت: -چرا اينجا؟! پارک کرد و گفت: -خب می رفتيم جلوتر. و پشت سر ما هم شايان و بابک خيلي زود پارک کردند و پياده شدند دايي نهال بي آن که در مورد برپا کردن چادرها و پهن کردن زيراندازها نظري بپرسد خيلي راحت و بي رودربايسي زيراندازها را به دست بابک داد و به نقطه اي اشاره کرد تا همان جا همه را پهن کنند شايان که در نگاهش اخمي مشهود بود گفت: -بهتر نيست بقيه هم بيان نظرشون رو بپرسيم بعد جايي رو انتخاب کنبم؟ دايي نهال با آن نگاه نافذش لحظه اي جاي مورد نظرش و بعد هم قيافه ي شايان را از نظر گذراند و سپس گفت: -نه،اينجا عاليه،مطمئنا همه مي پسندن،در ضمن خانم ليدر(منظورش مريم بود)گفتند هر جا خودتون صلاح مي دونين فقط تا رسيدن ما همه چيز رو آماده کنيد. شايان که انگار از جواب قاطع و جدي دايي نهال عصبي تر شده بود.نگاه خشمگيني به او انداخت و وسايل را برداشت و به سمت مورد نظر کوروش حرکت کرد. هوا به نظرم حسابي سرد مي آمد و قدرت اين که از داخل ماشين گرم شيدا که بخاري آن گرماي مطبوعي ايجاد کرده بود پياده بشوم نداشتم.شيدا در حالي که سرش را از پنجره بيرون کرده بود گفت: -جناب خان دايي! کوروش که انگار با لقبي که صدايش زده بودند بيگانه بود بي توجه داشت با نهال صحبت مي کرد که با اشاره ي نهال برگشت و با لبخند محزون و دلبرانه اي گفت:-بنده کوروش هستم. شيدا خنديد و گفت: -براي ما همون خان دايي هستيد،اشکالي که نداره؟ کوروش که مي خنديد گفت: -هر جور دوست داريد.فقط اين طوري يک حس خاصي پيدا مي کنم. شيدا که تو حرف کم نمي آورد با حالت خاصي گفت: -مثلا چه حسي؟ کوروش که انگار خوب به فوت و فن دلبري آشنا بود.باز هم ژستي گرفت و در حالي که کلاه پشمي اش را بر روي سرش جابه جا مي کرد.گفت: -مثلا...حس... و دوباره بعد از مکثي ادامه داد: -بهتره بعدا به نهال بگم خودش شماها رو در جريان مي ذاره. شيدا که مي خنديد گفت: -باشه خان دايي جون،پس تا همون بعد که به نهال جون بفرماييد ما رو از لقب جديدي معاف کنيد که جون شما ما از اوليه چيزي بهمون بگم از همون لحظه تا آخر عادت مي کنيم.حالا بگذريم....!خان دايي بهتر نبود تا جلوتر ماشين ها رو مي برديم؟! کوروش نگاهي به ما تنبل ها که داخل ماشين لم داده بوديم و خيال پياده شدن نداشتيم انداخت و گفت: -نه اينجا بهتره چون اگه ما بريم بالاتر بقيه هم همين کار رو مي کنن ديگه،همگي يادمون مي ره اومديم پيک نيک،فکر مي کنيم اومديم پارکينگ.بعدشم تو اين هواي سرد هر کسي مي خواد بپره بره تو ماشين کنار بخاري از حس و حال بقيه کم مي شه،ماشينا که دور باشه مجبور مي شيم دور هم باشيم. در ذهنم فکر مي کردم،چقدر اين جناب خان دايي فکر همه جا رو کرده.شيدا در حالي که ماشين را خاموش می کرد و قفل فرمانش را مي زد زير لب گفت: -به به جناب خان دايي!مثل اين که حواسش به جيم فنگ هاي ما هم هست.فکر اينجا رو ديگه نکرده بوديم. من که از شادي شيدا حالم خيلي خوب بود شال گردنم را دور صورتم پيچيدم،دکمه هاي کاپشن را هم بستم و از ماشين پياده شدم از دور شايان و بقيه را مي ديدم که به سرعت همه ي فرش ها را پهن کرده و دو تا از چادرها را هم باز مي کردند.در حالي که وسايل پشت ماشين را که شامل دو تا زنبيل و چند تا متکا و پتو بود بر مي داشتم صداي کوروش را پشت سرم شنيدم که گفت: -شما نمي خواد زحمت بکشيد،همراه نهال دست خالي بريد.الان بقيه هم مي رسن تعداد آقايون کم نيست.در ضمن وقتي رسيديد به آقايون(حالت متعجبي به چهره اش داد)اسم هاشون چي بود؟! شيدا که بهمون نزديک شده بود با لبخند،همراه با طنز گفت: -جيگر سوخته. و سپس ادامه داد: -ببخشيد،ببخشيد شايان و بابک. کوروش که به سمت شيدا برگشته بود نگاه عجيبي کرد و گفت: -اول چي گفتيد؟! شيدا که منتظر سر به سر گذاشتن دايي نهال بود گفت: -هيچي اول اشتباهي لقبش رو گفتم،بعد يادم افتاد شما چيزي نمي دونيد. کوروش که يکي از ابروهاشو بالا برده بود گفت: -خب حالا شما بگيد ما هم بدونيم! شيدا که هم مي خواست جواب بدهد و هم به قول خودش بگذارتش تو خماري گفت: -حالا بعدا به نهال جريانش رو مي گم بهتون ميگه. کوروش لبخندي زد و دندان هاي مرتب و زيبايش را به نمايش گذاشت و گفت: -داشتيم خانم شيدا؟! شيدا که مي خنديد گفت: -اينجا همه چيز داريم جناب خان دايي. کوروش با شيطنت خاصي به من نگاه کرد و گفت: -مطمئنيد همه چيز؟ نهال از پشت ماشين يک پتو و متکا برداشت و گفت: -دايي قرار نشد دوست هاي منو اذيت کني ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که قيافه ي حق به جانبي گرفته بود.گفت: -من اذيتشون کنم!اين ها رو...!وا...يکي بايد به داد بنده برسه. نهال در حالي که همه ي رختخواب ها را در بغلش محکم گرفته بود گفت: -يالله...بجنبيد.الان ليدر مي رسه شاکي مي شه،گفت تا ما برسيم همه ي کارها رو کرده باشيد به همين خاطر مجوز از آن قطار آهسته بيرون اومدن رو داد. کوروش که به ماها نگاه مي کرد گفت: -نهال جان،شما نمي خواد زحمت بکشيد بريد من خودم الان به همراه بقيه وسايل رو ميارم. نهال که به کار خودش ادامه مي داد گفت: -سخت نيست تازه اينها رو بغل کردم گرمم شده. کوروش سري تکان داد و گفت: -بي ربط هم نمي گي. رو به من گفت: -شما هم مي خوايد گرم بشيد هم ليدر رو عصباني نکنيد؟! -بله حتما. بعد يک پتوي سبک رو دوشم انداخت و يک متکا هم به دستم داد و گفت: -براي شما بسه. شيدا که مي خنديد گفت: -الحق که خان دايي خوب ما رو گرفتي. سپس دوتا سبد دسته دار برداشت و گفت: -بزن بريم. کوروش به شيدا گفت: -دختر اين ها سنگينه! ولي شيدا بي توجه به راه افتاد.کوروش هم در حالي که بقيه ي وسايل را که کم هم نبود روي شانه و دو تا دستهايش مي گرفت درب اتومبيلش را قفل کرد و به راه افتاد و همان طور که با آن همه بار قدم بر مي داشت آهسته گفت: -شما بيشتر از اونچه که نهال برايم توضيح داده بود خانم و زيبا هستيد. من که به يک باره متوجه حرف هاي کوروش شده بودم.گفتم: -بله؟ با حالت جدي و محکمي گفت: -اگر سختتونه اون متکا رو هم بذاريد روي اينها. -نه اصلا. -اينو جدا خدمتتون عرض مي کنم.اول اصلا حوصله ي شرکت توي همچين پيک نيکي رو نداشتم ولي حالا خيلي خوشحالم،بعضي وقت ها آدم گمشده ي خودش رو يه جايي مي بينه که حتي فکرش رو هم نمي کنه. من که تقريبا صورتم قرمز شده بود در حالي که سکوت کرده بودم سعي مي کردم قدم هاي بلندتري بردارم تا زودتر برسم.هنوز بعد از اين همه مدت نمي توانستم مثل شيدا با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم و به قول شيدا مثل منگ ها نگاه مي کنم بعد هم مثل لبو مي شوم.با اين که هوا سرد بود و بي اختيار بيني ام قرمز شده بود ولي تا به شيدا رسيدم از گونه هايم که گل انداخته بود سريع فهميد بايد اتفاق خاصي افتاده باشد و در حالي که سعي ميکرد پتو و متکا را بردارد آهسته درگوشم گفت: -خان دايي رو هم به جمع جيگرسوخته ها پيوست دادي؟خبر نداري اين جيگر سوخته ي اولي چه حالي داشت وقتي از دور شاهد اختلاط شما بود،اونقدر لب رو جويد اگر به وصالت برسه چيزي براش نمونده. در حالي که نمي توانستم مثل خود شيدا تند تند وآهسته هر چي دلم مي خواهد بگويم و خودم را خالي کنم.آرام خواستم بگويم شيدا اين قدر قصه نباف من حوصله ي هيچ کدام را ندارم.اما از حق و حقيقت نگذريم،جناب خان دايي بدجوري تاثير گذار بود که مريم با سر و صداي هميشگي خودش به همراه بچه ها و آقا رضا،از راه رسيدند. دور تا دور فرش ها و چادر هاي رنگي بر پا بود و دوسه تا پيت آهني که از قبل تهيه کرده بودن را پر از زغال و چوب کرده و آتش هاي گرم و خوبي مهيا نمودند.مريم خيلي سريع دست به کار شد و در حالي که مسئوليت هر کاري را به کسي محول مي کرد برنج را درسيني بزرگي سرازير کرد و مشغول پاک کردن شد انگار بين همه جا افتاده بود من کار بلد نيستم که بهم کاري نمي دادند خبر نداشتند گلاره خانم لقب کلفت جون را بهم داده و باز هم خبر نداشتند کارگر خانه شوهرم به خاطر جايگزين شدن چنين کارگر حرفه اي اخراج شده است.در همين افکار بودم و در کنار مريم که غرق خوشي بود و طبق معمول نه از کار خم به ارو مي آورد و نه از مشکلات و فقط به شادي ديگران شاد و به غم بقيه هم بسيار غمگين بود مشغول پاک کردن برنج شدم شيدا هم که خيلي ماهرانه مشغول به سيخ کشيدن جوجه هاي طلايي رنگ بود.آقايون هم خودشون را مشغول برپايي آتش کرده بودند،خلاصه زودتر از آنچه فکرش را مي کردم ناهار حاضر شد.سفره پلاستيکي و ظرف هاي يک بار مصرف را چيديم و در ميان شور وحال وصف ناپذير جمع البته به غير از شايان ناهار خورديم و بعد از ان شيدا با طنابي که از ماشينش آورده بود تاب درست کرد و مشغول تاب سواري شديم و بقيه هم به طريقي هرکدام مشغول يک بازي بودند و مي گفتند و مي خنديدند و شاد بودند.در همين بين کوروش که دوباره ما را تنها يافته بود،جلو آمد و در حالي که لبخند بر روي صورتش بود گفت: -شيدا خانم انگار نهال کارتون داره! شيدا که ابروهاشو در هم مي کشيد گفت: -خان دايي الان شما بنده رو شبيه چيز خاصي که نمي بينيد خدايي نکرده؟! کوروش که يک لحظه مثل آن اوايل که من با شيدا آشنا شده بودم منظور حرفش را نفهميد و با تعجب نگاه عميقي به صورت شيدا کرد و گفت: -نه مثلا چي؟ شيدا همان طور که جدي نگاهش مي کرد گفت: -مثلا دراز گوش! کوروش که به يک باره متوجه شد بلند زد زير خنده و گفت: -بنده چنين جسارتي کردم؟ شيدا گفت: -حالا به شکل کادو پيچ خان دايي و کوروش سرشو به حالت اين که از دست ما کم آورده تکان داد که شيدا گفت: -حالامن فعلا مي رم ببينم نهال جون که سرش اون همه به بازي گرمه چه کارم داره،ولي شما مواظب جگر سوخته باشيد. با اشاره ي چشم و ابرو از شيدا خواهش مي کردم نرود و هم اين که اين چيزها را نگويد.ولي شيدا بي توجه به من از مادور شد.کوروش که حالا به مراد دلش يعني صحبت به قول شيدا که بعدش مي گفت بي سر خر خشنود بود گفت: -از اون لحظه ي اول که شما رو ديدم داشتم فکر مي کردم چشمهاي شما طوسيه ولي الان احساس ميکنم سبزه درسته؟ من که حالا مي ديدم کوروش يک جوري برخورد مي کند که انگار خيلي باهام صميميه کمي معذب شده و گفتم: -اين سوال اين قدر مهم بود که شيدا بيچاره رو فرستادين پي نخود سياه! لبه تاب را آهسته به حرکت درآورده سکوتي کرد و سپس گفت: -هيچ وقت فکر مي کردم دوست هاي اين نهال جان تا اين حد هر کدام بتونند هر لحظه منو ضربه فني کنن،انگار تو اين دانشگاه ها بدجوري دفاع شخصي زباني رو ياد مي دن.البته آموزش شيوه هاي نابودسازي غرور و اعتماد به نفس که جاي خود داره.فکر کنم يه ترم ديگه نهال جون،درس بخونه اون هم هنوز حرف از دهانم بيرون نيومده منو از جمله ام پشيمون مي کنه. سکوت کرده بودم کوروش دوباره ادامه داد: -آهان اين سکوت هم البته فن جالبيه،البته انگار انحصاريه خودتونه و شيدا خانم چيزي در موردش نمي دونه. در حالي که لبخند مي زدم گفتم: -شما انگار وکالت خونديد درسته؟ کوروش لحن جدي به خودش گرفت گفت: -نه بنده پزشک هستم چطور مگه؟ -آخه خيلي خوب ماها رو مغلوب کلامتون کرديد و ازخودتون دفاع کرديد. کوروش که تاب را نگه مي داشت گفت: -مي شه کمي قدم بزنيم؟ من که از آن حالت تاب سواري خسته شده بودم پذيرفتم البته نا گفته نماند که اين کوروش يک جوري حرفش را به آدم تحميل مي کرد که جاي هيچ عذر و بهانه آوردن نمي گذاشت،در همان يک روز فهميدم اين از خصوصيات منحصر به فردش است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که از سرما دست هايم را به همديگر مي ماليدم آهسته گام برمي داشتم و کوروش هم همپاي من قدم مي زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شماها از نهال جلوتر هستيد درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نگاهش کردم که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منظورم ترم هاي دانشگاهيه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهسته گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فقط يک ترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که معلوم بود تنها اين حرف ها را مي زند که حرفي زده باشد تا برود سر اصل مطلب ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شماها کي فارغ التحصيل مي شين؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ام گرفته بود که سوال هاي شخصي اش را با جمع با بقيه مي بست گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تازه سال اول هستيم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش سرش را به علامت متوجه شدم تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بايد قدر روزهاي دانشگاه رو بدونين.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شيطنت خاصي گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-معلومه دوران به خصوصي رو پشت سر گذاشتيد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واقعيت که،نه.راستش وقتي من جمع صميمي شما رو ديدم غبطه خوردم چرا زمان ما اين طوري نبود يعني مي دوني چيه اون موقع ها ماها اون قدر به درس فکر مي کرديم که هيچ وقت فکر اين طور لذت هاي دوستانه نبوديم.من خودم شخصا در شبانه روز پنج ساعت هم نمي خوابيدم الان که فکرش رو مي کنم،مي بينم خيلي عذاب کشيدم. در حالي که به چهره ي پرثبات و مردانه اش دقيق مي شدم.گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب پزشک شدن خيلي متفاوته. کوروش که به تائيد حرفم سرش را تکان مي داد.گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته من اينجا تحصيل نکردم.آمريکا درس خوندم به خاطر همين کمي سخت تر گذشت. من که فکر مي کردم آدم هايي که خارج از ايران درس خواندن بايد نابغه باشند با هيجان پرسيدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واقعا؟!چطوري آخه زبان....؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفم را خوردم و توي دلم صدبار خودم را به خاطر اين نديد و بديد بازي ها و اين که يک وقت هايي بي فکر فقط يک چيزي مي پرانم ملامت کردم ولي کوروش در حالي که خيلي مهربان نگاهم مي کرد تا بيشتر از آن خجالت زده نشوم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آن قدر ها هم سخت نيست.زبان هم بايد ياد بگيري البته ما خيلي سال بود که اونجا زندگي مي کرديم يعني دوران اسکول رو هم اونجا گذروندم . اونجا ايراني زياده ولي انگار ايراني هاي اينجا توي ايران خودمون يک شکل ديگه هستند مثل خود ما،احساس مي کنم وقتي تو ايران هستيم تحت تاثير اخلاقيات اينجايي ها يه جور ديگه مي شيم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر لحظه از گفته هاي کوروش تعجبم بيشتر مي شد چون هميشه دنيا را در همين دور و بر خودم مي ديدم.حالا خنده دارتر اين که آن موقع که در اصفهان بودم دنيا را اندازه ي همان شهر خودم مي دانستم.از افکار بچه گانه ي خودم بدم مي آمد شايد اگر کمي بازتر و وسيع تر مي انديشيدم زندگيم بهتر پيش مي رفت.ولي خب من تا يک چيزي را کاملا تجربه نمي کردم انگار وجود نداشت.نمي دانم چقدر با کوروش حرف زديم که احساس کردم از بقيه حسابي فاصله گرفتيم و اما هنوز در عالم خودم سير مي کردم و همان طور مشغول سوال و جواب بودم که کورورش نگاهي به همه طرف انداخت و سپس در حالي که چرخي به دور خودش مي زد و نگاهش نگران شده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رودخونه کو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که تازه به خودم آمده بودم با ترس و حيرت نگاهي به اطراف انداختم و سپس در حالي که طبق عادت به صورتم مي زدم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واي از کدوم طرف بايد برگرديم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو حسابي داشتم خودم رو ملامت مي کردم که چرا هيچ وقت نمي توانم مثل آدم رفتار کنم.آخه چرا نباید حواسم باشد اين دومين بار بود که خيلي راحت به يک مرد غريبه اعتماد کرده بودم و باهاش همراه شده بودم.حالا به کوروش مطمئن بودم خيلي پسر خوبي بود ولي جلوي بچه هاي دانشگاه،حتما حالا هزار جور فکر در موردم مي کردند هرچند آنها مرا مي شناختند که اهل اين حرف ها نيستم.اصلا از کجا مي شناسند الان شايان چه فکري مي کند سريع خواستم گوشيم را دربياورم و به شيدا زنگ بزنم ولي تازه به خاطرم آمد چون اين محل آنتن نمي داد خاموشش کردم و توي کيفم است.ديگر حسابي از دست خودم کفري شده بودم و خودم را سرزنش مي کردم.نمي دانم قيافه ام چه شکل شده بود که کوروش در حالي که سعي مي کرد از طريقي راه را پيدا کند،کنارم آمد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نترس چرا رنگت پريده؟الان راه رو پيدا مي کنم. من که حسابي نگراني در چشمانم موج مي زد گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما موبيالتون رو چند لحظه مي دين؟ کوروش دستش را داخل جبيش فرو برد گوشي خوش مدلش را درآورد و در حالي که به صفحه ي آن خيره شده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اصلا آنتن نداره. و در حالي که به سمتم مي گرفت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حواست باشه هر جا يک ذره هم آنتن داد بهم بگو. بعد دوباره رو به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-طلايه جان،چرا خودت رو باختي من پيشتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو دلم گفتم"حالا ديگه بدتر خدا بهمون رحم کنه."که کوروش ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گوش هاتو تيز کن ببين صداي آب رو از کدوم طرف مي شنوي؟اگر رودخونه رو پيدا کنيم يه مقدار که جلو بريم بهشون مي رسيم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که هم از ترس و هم از سرما تمام وجودم مي لرزيد.سرم را تکان دادم و سعي کردم چشمهامو ببندم و ببينم صداي اب کجاست آن قدر صداي جير جيرک ها و پرندگان زياد بود که نمي شد تشخيص داد ولي من آن قدر در اين مدت که تنها زندگي کرده بودم و مرتب گوشم به طبقه ي پايين بود حساس شده بودم که هر صدايي را تشخيص مي دادم انگار فضول بازي هام همچين بي حسن هم نبود کمي گوش دادم تا بالاخره چيزي دستگيرم شد ولي شک داشتم به کوروش گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوهوم. و به سمتي اشاره کردم او که دنبال چيزي مي گشت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو چيزي براي نشانه همراهت نداري اينجا بذاريم تا گيج نشيم اگه اشتباه تشخيص داده باشي!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که به ذهنم فشار مي آوردم سر تا پايم را برانداز کردم يک دفعه ياد گل سرهايي که به موهايم بود افتادم هميشه براي اين که موهايم را جمع کنم مجبور بودم دو سه تايي گل سر استفاده کنم.سريع همه را از سرم جدا کردم و به دستش دادم.کوروش هم که لبخندي مي زد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره خيلي خوبه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيکي را به قسمتي از بوته هاي روي زمين زد و سپس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفتي اين طرف بريم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر حرفش را تاييد کردم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فکر کنم درست باشه خودم هم به همون سمت شک داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد مرا که هاج و واج نگاهش مي کردم به دنبال خود کشيد از اين که با مردي در دل جنگل تنها بودم مي ترسيدم ولي صدايي دروني بهم اخطار مي داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آن قدر خنگ هستي و به قول شيدا سريع مي روي تو هپروت که بعيد نيست يک موقع گم بشوي و وسط اين جنگل خدا مي دانست چه اتفاقي مي افتاد ساعت داشت از چهار بعد از ظهر هم مي گذشت هوا به قول کوروش امکان داشت تاريک بشود و بايد هر طور بود قبل از تاريکي به بقيه ملحق مي شديم ولي چطوري؟آن سمت را هم که من گفته بودم صد متر دويست متر نمي دانم چند متر ولي کلي رفتيم و هيچ اثري از رودخانه نبود و بدتر از آن که هيچ صدايي هم نمي آمد هر لحظه دلهره و اضطرابم بيشتر مي شد و نگراني در چشمهاي کوروش هم مشهود بود ولي به روي خودش نمي آورد و به من دلداري مي داد خيلي سردم بود بغض راه گلويم را بسته بود و نزديک بود اشک هايم جاري بشود به شدت خودم را کنترل مي کردم و مدام در دلم به خودم و سر به هوايي ام لعنت مي فرستادم که هيچ وقت نمي توانستم مثل بقيه دخترها زبر و زرنگ باشم کافي بود سوژه اي براي حرف زدن پيش بيايد چنان زمان و مکان فراموشم مي شد که خودم را هم گم مي کردم.کوروش که مرتب نگاهش به ساعت مچي اش و آسمان بود چشمهايش را بست،انگار مي خواست به صداي آب گوش بدهد ولي وقتي دوبار اين کار را کرد فهميدم بي نتيجه بوده کوروش در حالي که يکي ديگر از گل سرهايم را به شاخه اي آويزان مي کرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهتره اين طرف بريم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره به راه افتاديم او که متوجه لرزش بيش از حد دست هايم شده بود کاپشن فوق العاده گرمش را در آورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهتره اينو تنت کني،اون قدرها هم هوا سرد نيست ها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که امتناع مي کردم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نمي خواد خودتون چي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش آستين هاي سوئي شرتش را پايين تر آورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من زياد سردم نيست. و در حالي که کلاهش را تا روي گوش هايش مي کشيد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کلاهت رو بکش پايين.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو وقتي متوجه بي حرکتي دست هايم شد طوري که دست هايش با صورتم برخورد پيدا نکند با لبخندي دلگرم کننده کلاهم را محکم پايين کشيد و کمک کرد تا کاپشنم را تنم کنم و موهايم که حالا گل سر نداشت و باز شده بود،زير کاپشن پنهان کردم و در حالي که به چشمهايم نگاه عميقي مي کرد.گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا گرم مي شي.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش هم مرتب با دم دهان دست هايش را گرم کرد در آن لحظه انگار برادرم شده بود آن قدر بي منظور کمکم کرد که ديگر احساس بدي نسبت بهش نداشتم و با خيال راحت در کنارش راه مي رفتم.کوروش که سعي مي کرد مرتب حرف بزند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فکر کنم داريم درست مي ريم ببين صداي آب داره هي واضح تر مي شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس گنگي مي کردم و بيشتر از همه چيز دوست داشتم به يک جاي گرم برسم حتي حس حرف زدنم نداشتم که بعد از چندصد متر راه رفتن کوروش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ديدي گفتم،رودخونه اوناهاش خداروشکر بايد تا هوا تاريک نشده پيداشون کنيم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که باریکه اي از اميد به قلبم تابيده بود در دلم فقط خدا را شکر مي کردم و نذر و نيازهايي که در طول مسير براي پيدا کردن راه کرده بودم از نظر مي گذراندم خلاصه بعد از کلي پياده روي توي سنگلاخ ها و مخصوصا کنار رودخانه که هواي سردتري را به صورتم مي کوبيد از دور متوجه هياهوي بچه ها شدم و بي اختيار اشک هايم روان شد کوروش که خيالش راحت شده بود لحظه اي ايستاد و در حالي که از سرما دماغش کاملا قرمز شده بود آهسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اشکاتو پاک کن،ببين طلايه الان اون ها حسابي نگران شدن و امکان داره هر حرفي هم بزنن اولا مسئوليت همه چيز رو من گردن مي گيرم دوم هم اين که اگر هر چي گفتن تو فقط سکوت کن.سوم هم اصلا لزومي نداره اشک هاي تو رو ببينن اشتباهي بوده که پيش اومده خدا رو شکر همه چيز به خير گذشته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در حالي که با نگاهش مطمئنم مي ساخت مرا به دنبال خودش کشاند وقتي بچه ها از دور ما را ديدند در حالي که انگار هر کدام به ديگري خبر مي داد با خوشحالي به سمتمان دويدند شيدا که معلوم بود حسابي نگران بوده به سمتم دويد و در حالي که مرا مي بوسيد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجا بودي دختر،صد بار مردم و زنده شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم که معلوم بود گريه کرده و چشمهايش قرمز بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واي طلايه فقط خدا رو شکر،آخه شما کجا يک دفعه غيبتون زد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بقيه دخترها و پسرها هر کدام چيزي مي گفتند که شيدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بابک و شايان همراه رضا رفتند اين دور و بر رو بگردن.حدس زديم گم شده باشين.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که از سرما داشت يخ مي زد کاپشني را که نهال بهش داده بود پوشيد و کنار آتش ايستاد و انگار به نهال گفت مرا هم کنار يکي از آتش ها ببرن.بچه ها به جاي ان که مرا بنشانند فقط سوال هاي بي خود مي پرسيدند نهال که از اين کار آن ها عصبي شده بود سريع همه را پخش و پلا کرد و در حالي که به مريم مي گفت در کاسه آش بريزد مرا کنار کوروش که حالا کلي هم پتو رويش ريخته بودند جاي داد و مثل او مرا هم پتو باران کرد ويک کاسه آش به دستم داد اين طور که شيدا مي گفت،تازه نيم ساعت بود فهميده بودند ما گم شديم اين وسط شايان خيلي موضوع را شلوغ کرده بود و شيدا از دستش عصباني بود.يکي از پسرها به سراغ بقيه که به دنبال ما رفته بودند رفت و خبر پيدا شدن ما را داد.شايان به قدري عصباني بود که از همان چند متري قرمزي صورتش معلوم بود و يکراست به سمت کوروش رفت و با فرياد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما نمي دونين اين ها همه امانت هستن؟!به چه حقي طلايه رو برداشتي با خودت بردي؟اصلا از همون اول نبايد اجازه مي داديم يه غريبه وارد جمع ما بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها سعي در آرام کردن شايان که زيادي تند رفته بود مي کردند و او را عقب مي کشيدند کوروش که کمي حالش جا آمده بود بلند شد و در حالي که محکم رو به روي شايان مي ايستاد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله من مقصرم نباید زياد دور مي شديم ولي حواسمون رفت به گفتگو در مورد دانشگاه هاي خارج از ايران. اينجا هم که همش يک شکل بود گم شديم الان هم از همه جمع معذرت مي خوام که باعث شدم تفريحتون خراب بشه.اميدوارم جبران کنم. و بعد در حالي که رو به رضا و مريم مي کرد ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اميدوارم ليدرهاي عزيز بنده رو عفو بفرماييد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم و رضا در حالي که خيلي متواضعانه لبخند مي زدند سري تکان دادند و مريم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اين حرف ها چيه امکان داره براي هر کسي پيش بياد از قصد که گم نشدين!حالا خداروشکر که اومدين من فکر بدترش رو کرده بودم که مي ترسيدم حالا که همه چيز به خوبي و خوشي ختم به خير شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو رو به رضا گفت: -درسته آقاي ابطحي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرضا که هميشه نگاهش به دهان مريم بود.گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله باز هم خدارو شکر،حالا بهتره آش رو بين همه تقسيم کنيم که ما وقتي فهميديم شما نيستيد پاک همه چيز رو فراموش کرديم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که لبخند پيروزمندانه اي به شايان مي زد و انگار با مخاطب قرار دادن مريم و رضا مي خواست به شايان بگويد به تو ربطي ندارد،رويش را به بچه ها که حالا همه براي خوردن اش سر و صدا راه انداخته بودند کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا يک لحظه توجه،توجه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه سکوت کرده و به کوروش نگاه کردند که کوروش با همان ايجاز کلامش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا به خاطر اين که از دل همه بيرون بياد براي چهارشنبه سوري همه خونه ي ما مهموني دعوت هستيد مطمئن باشيد خيلي خوش مي گذره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها که انگار فراموش کرده بودند تا چند دقيقه ي پيش چقدر استرس داشتند همه جيغ کشيدند و گفتند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هورا به افتخار خان دايي!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که از لفظ خان دايي سرش را تکان مي داد رو به من لبخندي زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امروز بهترين روز زندگيم بود با همه ي اون تلخي هاش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که خجالت کشيده بودم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-يعني ترسيدن اين قدر لذت بخشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش با شيطنت نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره ترس بعضي وقت ها لذت بخشه.يعني....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا همان لحظه با جستي ماهرانه پريد کنارمون و در حالي که با شيطنت نگاهمون مي کرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مثل اين که مزاحم گم شدنتون بين اين همه ادم شدم. لبخند زد و تا کوروش خواست حرفي بزند ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببين خان دايي جون،که مي دونم از اين واژه چندان هم دل خوشي نداري،ولي قرار نشد به هواي نهال کارت داره سر ما رو بکوبوني به طاق و سوگلي ما رو قاپ بزني اين دفعه عفوي،دفعه ي بعد تعهد کتبي،دفعه ي بعد اخراج.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که مي خنديد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا پس خدارو شکر يک بار ديگه وقت داريم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا که آهسته حرف مي زد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اون قدر از دست اين پسره احمق شايان،لجم دراومده يه طوري بلوا به پا کرده بود،انگار از روي عمد شما غيبتون زده،اگر يه خورده ديگه ور مي زد مي خواستم برم بکوبم تو دهنش.شانس آورد شماها اومديد، بدجور خونم کثيف شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوا کاملا تاريک شده بود که وسايل را جمع و جور کرديم البته من که نه بقيه،چون من هنوز گيج گم شدنمان بودم و حتي هنوز زانوهايم سست بود و به قول مريم هنوز حالم جا نيامده بود و احتياج به استراحت داشتم و دليل اصلي هم اين بود که تحمل نگاه هاي ملامت گر شايان را که مي فهميدم منتظر موقعيتي است که تنها پيدايم کند نداشتم. بعد از خداحافظي پر رنگ بچه ها و ابراز اين که به همه خيلي خوش گذشته و گم شدن،ما هم يک خاطره شده وبه يک ميهماني حسابي افتادن مي ارزيد،خداحافظي کرديم.کوروش که با نگاهش مرا جستجو مي کرد تا از بين حلقه ي بچه ها رها شدم،کنارم آمد و اهسته گفت: اين مهماني فقط به افتخار توست،دوست دارم زودتر ببينمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر راه برگشت،بعد از اين که شيدا کلي سر به سرم گذاشت تا از شوک گم شدنم بيرون بيايم و با حرف ها و اصطلاح هاي مخصوص به خودش کلي از شايان چقلي کرد و به عکس تمجيد کوروش را ولي من حسابي تو خودم گم شده بودم.کوروش آن قدر خوب بود که هر کسي عاشقش مي شد.واقعيت اين که من هم تحت تاثير قرار گرفته بودم.ولي نمي دانم چرا يک لحظه هم نمي تونستم از فکر اردوان بيرون بيايم.بالاخره هرچي باشد،اردوان صولتي شوهرم بود و من اعتقاداتي داشتم،با اين که اردوان فقط يک اسم در شناسنامه ام بود ولي عذاب وجدان داشتم و اگر مي خواستم هر فکري در مورد کوروش داشته باشم،بايد اردوان را از زندگيم حذف مي کردم که اين ها فقط در حد يک فکر بود و در واقعيت خيلي سخت مي شد اين کار را کرد و با توجه به خانواده ي متعصب و آبرومندم تقريبا غيرممکن بود.خلاصه نمي دانم چقدر فکر کردم و براي اين که شيدا ديگر حرفي نزند چشمهايم را بستم و به صندلي عقب تکيه دادم.با ترمزي که شيدا کرد،به خودم آمدم و چشمهايم را گشودم ساعت نزديک نه شب بود و مي ترسيدم اردوان خانه باشد.اگر مرا با آن ريخت و قيافه که شال و کلاه به سر داشت،با موهاي پريشان و کلا يک تيپ غير از آنچه تصور مي کرد مي ديد چه مي شد؟به همين خاطر سري به پارکينگ زدم ماشيني نبود،چند شبي بود دير وقت به خانه مي آمد سريع با خيال راحت در را باز کردم و از آسانسور بالا رفتم آن قدر خسته و زار بودم که حتي ميل به خوردن شام هم نداشتم و بعد از اين که کمي به ماجراهايي که از صبح پيش آمده بود فکر کردم و همه را هم داخل دفتر خاطراتم ثبت کردم به خواب رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار چهارشنبه سوري تعيين شده بود.اين طور که نهال گفته بود،ميهماني کوروش يک چيزي فراتر از حد تصور ما بود و به قول خودش بايد از همين الان مي رفتيم سراغ لباس و هرچه نياز بود مخصوصا من که لباسي در خور چنين ميهماني نداشتم.به قول شيدا بايدخودمان را شرمنده ي اخلاق نيکويمان مي کرديم.پس قرار شد شيدا که همه جا رابلد بود دنبالم بيايد و به همراه مريم براي خريد برويم.البته به جز خريدن لباس مجلسي مي خواستم براي عيد هم خريد کنم،هر چند که تصميم نداشتم اين عيدنزد خانواده ام بروم و طي نامه اي با اردوان هماهنگ کرده بودم که او هم به خانواده اش بگويد به سفر مي رويم،راستش خجالت مي کشيدم اين سري هم بي حضور شوهرم عيد را بگذرانم يعني،تحمل نگاه هاي نگران آقا جون اينها را نداشتم،اينطور فکر مي کردند مسافرتيم،از آن گذشته،حوصله ي دو هفته فيلم بازي کردن و ازشوهري که يک بار هم به طور کامل نديده بودمش وآن قدر که با کوروش تنها بودم وحرف زده بودم با شوهرم نبودم تعريف کنم را نداشتم،به همين خاطر نرفتن،بهترينکار بود حتي امکان داشت به اصرار مامان،آقا جون اينها تصميم بگيرند به خانهدخترشان بيايند که ديگر اوج رسوايي بود هر چند کاملا بعيد بود چون غرور آقا جونم را خوب مي شناختم.حالا که دامادش افتخار نداده بود به قول آقا جون يک شب را حداقل بد بگذراند،او هم هيچ گاه به منزلش نمي آمد.تا آنجايي که از حرف هاي مامان فهميده بودم،آقا جون ديگر مثل سابق هم با پدر اردوان صميميت نداشت ولي حرفي به من نمي زدند که مثلا دختر عزيزشان از زندگي مشترکش سرد نشود آن روز کلي لباس،از کيف و کفش گرفته تا عطر و وسيله آرايشي و هر چي به ذهنمان مي رسيد تهيه کردم از نگاه هاي کنجکاو مريم و همين طور شيدا مي فهميدم که تعجب کردند.فقط به گفتن اين که يک سال است هيچ خريدي نکردم بسنده کردم وآنها هم آن قدر خانم بودند که اهل کنکاش نباشند و هر وقت مي فهميدند قصد توضيح ندارم سکوت مي کردند. خلاصه هر کدام براي شب ميهماني لباسي خريديم من يک لباس ماکسي مشکي که کاملا پوشيده بود،خريدم با اين که خيلي ساده بودولي خيلي شيک به نظر مي رسيد و با اين که کلي پولش را داده بودم ولي به قول مريم مي ارزيد و قرار شد براي مراسم ميهماني همگي برويم آرايشگاه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز سه شنبه،در حالي که تا عيد پنج روز بيشتر نمانده بود به سبزه هايم که تازه جوانه زده بودند آب دادم و لباسم را همراه پالتوي گرانقيمتي که خريده بودم با کيف و کفش مخصوصش برداشتم با تک زنگ شيدا از خانه بيرون رفتم.شيدا مثل هميشه که منتظرم مي ماند سرش را به پشتي صندلي تکيه داده و چشمهايش را بسته بود با باز کردن در ماشين نگاهي به من کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه عجب تو يا بار زود اومدي و در حالي که مي خنديد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله امشب به افتخار ايشون ما هم با کل کلاس يک سور مفتي افتاديم بايد هم هول باشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اولا سلام،دوما واسه خودت نبر و ندوز که کاملا در اشتباهي.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا که از کوچه و پس کوچه ها مي رفت تا به ترافيک نخورد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا همه چيز آوردي؟دوباره نرفته باشي تو هپروت چيزي جا گذاشته باشي!عمرا بشه چند ساعت ديگه از اين خيابون ها گذشت،چنان ترافيکي مي شه که حالت تهوع بهم دست مي ده. من که ساک دستي همراهم را بررسي مي کردم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه همه چيز برداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با مريم يه ربع ديگه سر ايستگاه قرار گذاشتم خدا کنه لفت نده که زود برسيم اين آرايشگر مرده بدعنقه،حوصله ي غر غرشو ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که مي دانستم وقتي شيدا دلشوره دارد بهتره حرفي نزنم سکوت کرده بودم و از اين که بعد مدت ها قرار بود به يک جشن بروم آن هم جشني حسابي خوشحال بودم البته کمي هم دلشوره داشتم و به شيدا که دستش روي بوق بود و از دست راننده جلويي حرص مي خورد و سعي مي کرد ماشينش را به شکلي به طرفي بکشد که رها شود.در حالي که زيرلب به راننده جلويي فحش مي داد گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شيدا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امر بفرماييد ملکه ي امشب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-لوس نشو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب ملکه ي فردا شب بگو!حرفت رو بگو!کشتي منو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي دونستم که اگه سريع حرفم را نگويم،شيدا عصباني مي شود سريع گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ازت خواهشي دارم،امشب يه لحظه هم منوتنها نذار يعني مي دوني...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا که فکر کرده بود به خاطر گم شدن توي جنگل مي ترسم چون اون ما رو تنها گذاشته بود.لبخندي زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اي ترسو،نکنه اين خان دايي جان غلط اضافه اي کرده آمار نمي دي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما من که حرفم به خاطر تجربه ي قبليم از ميهماني بود گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه بابا،اتفاقا برعکس دکتر خيلي مرد خوبيه شايد باورت نشه تو جنگل نگاه چپ هم بهم نکرد وقتي اومديم پيش بقيه جسورتر شده بود،ولي تو جنگل هرگز.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا با حالت خاصي نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به به از الان جناب دکتر!خوبه وا... پس به سلامتي بادا بادامبارکه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپريدم وسط حرفش وگفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چي مي گي!شيدا اصلا تو امروز چت شده يک کلمه گفتم همين طوري منو از دم خونه برداشتي همون طور هم بذار،ديگه حرفي نمي مونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا که همچنان مي خنديد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گرفتم بابا،يه نگاه بنداز اونور خيابون ببين مريم اومده،علامت بده بياد اين ور خيابون.بخوام دور بزنم يک ساعت بايد پشت ترافيک بمونيم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را از پنجره بيرون کرده و متوجه مريم شدم که با آن هيکل تقريبا تپلي اش دارد به سمت ما مي دود.برايش دست تکان دادم و سرم را داخل ماشين کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-داره مي ياد.تو که به اون ور خيابون مسلط تري به من مي گي علامت بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا که قفل اتوماتيک در را ميزد منتظر شد و بعد از رسيدن مريم که آن ساک بزرگ را با خودش آورده بود و درحال نفس نفس زدن بود.گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چي باز با خودت بار کردي ديگه پيک نيک که نيست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم که مي خنديد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام،چيزي نياوردم فقط لباسم ايناست و لباس راحتي،آخه بنده رو ديگه اونوقت شب خوابگاه راه نمي دن بايد بيام خونه ي تو ديگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا که مي خنديد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله!پس خودت رو دعوت کردي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي دونستيم شيدا خيلي ماهه و هر دو زديم زير خنده و شيدا راه افتاد به سمت آرايشگاه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسابي خوشگل شده بوديم.من که وقتي لباس سرتا پا مشکي ماکسيم را پوشيدم به قول مريم و شيدا بي نظير شده بودم.مريم در حالي که لب هايش را جمع مي کرد.گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بيخود!من با اين نمي يام،باعث مسخره مي شم پيش مردم،مي گن اين دختره چه اعتماد به نفسي داره با اين هيکل کنار اين سرو خرامان راه مي ره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلپش رو کشيدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خيلي هم دلشون بخواد تازه بايد قول بدي از کنارم جم نخوري.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم که سريع لب هايش به خنده باز مي شد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جدي ميگي؟!به نظرت من هم خوب شدم،رضا امشب ببينه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ماه شدي مخصوصا اون چشمهاي جام عسليت مي درخشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيدا که معمولا تيپ هاي پسرانه مي زد.اون روز هم يک کت و شلوار خيلي جذب قشنگي پوشيده بود که حسابي بهش مي آمد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفته باشم،نه تو و نه تو،ببينم مثل پيک نيک جلف بازي دربياريد خودم به خدمتتون مي رسم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن به علامت بله قربان دستم را بالاي سرم بردم،اطاعت کردم.مريم هم که مي خنديد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فقط از الان گفته باشم ها! يک جايي مي شينيم که به رضا ديد داشته باشيم که چشم چروني نکنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irما که مي خنديديم گفتيم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وا،بذار راحت باشه بنده خدا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بيخود کرده چشمهاشو از کاسه در مي يارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدا امشب رو به خير کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپالتو به تن کردم و شال ظريف مشکي رنگي را هم که قرار بود در طول مهماني روي سرم باشد بر سر انداختم و به سمت آدرسي که نهال داده بود حرکت کرديم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشايد اگه همسر اردوان نشده بودم و دانشجويي بودم که همان طور به يک باره از خانه ي پدرم وارد خانه پدربزرگ نهال مي شدم حسابي شوکه مي شدم هر چند که حالا هم دست کمي از آن حالت نداشتم ولي پيش مريم که بدجوري متحير شده بود و همه جا را با حيرت نگاه مي کرد.خيلي معمولي بودم،خانه نگو،بگو کاخ!حياطش اندازه ي پارک بود.ساختمان سفيد که از دور خودنمايي مي کرد،شبيه هتل بود.اگر بگويم فقط آشپزخانه اش به اندازه ي خانه ي ما در اصفهان بود.بي ربط نگفتم.خلاصه از آن همه جلال و شکوه آدم سرگيجه مي گرفت.مريم که بيچاره فقط تا دقايقي مبهوت بود.در و ديوارها را که با اجناس لوکس و تابلوهاي قيمتي مزين شده بود نگاه مي کرد و بعد هم ديگر طاقت نياورد و در گوشم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir