رمان بامداد عاشقی به قلم نازی کریمی
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
نفس کیـانی..دختری کہ تو شرکتی مشغول بہ کار میشہ کہ رئیس اون شرکت کسیہ کہ سال ها پیش بخاطر خیانت عشقش دور هرچی جنس مـونـثِ خـط کشیده..! حالا سامیار امیری پسری مغرور کہ رئیس اون شرکتہ دلش برای نفس میلرزه و... ولی چی میشہ بعد اعتراف بهم.. عشق قبلی سامیار برگرده و ادعا پشیمونی کنہ.؟
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمہ:
در نگاه اول جز تنفر حسی بهت نداشتم..چہ از عشق
میدانستم..
اما نمیدانستم روزی این حس را با تو تجربه خواهم
کرد و این نفرت روزی از بین خواهد رفت..
غرورم نزاشت حسم را بہ تو بگویم..در حسرت داشتنت سوختم و دم نزدم..
براستی..آفت عشقمان غرورمان بود..
سختی های زیادی را پشت سر گذاشتیم و گذشته طاقت فرسا مان را پشت سرمان رها کردیم..
اما بدون شک میتوانم بگویم بهترین روز زندگی ام..در این دنیای پر ماجرا..هنگامی بود که آغوشت را برایم
باز کردی و غرق در آرامشم کردی..!
***
همینکه صدای درو شنیدم تندی ازاتاق اومدم بیرون…
باید بابا رو راضی میکردم مامان که راضی شده بود..
+"سلام بابا جونمم"
_" سلام گل دختر.."
رفتیم رومبل نشستیم تاخواستم حرفی بزنم صدای
مامان اومد که شام حاضره..تصمیم گرفتم سرشام بگم..
+"بابا جون..قراره با تارا یه جا کار کنیم..منم میخوام برم .."
_نفس..دخترم گفتم خوشم نمیاد کار کنی مگه..
+"بابا برای سرگرمی ازبس تو خونه نشستم خسته
شدم درسمم که تموم شده"
بابا مکثے کرد که گفتم+"بابا جونمممم"
بابا تک خنده ای کرد.._"لوس نشو بچه..حالا کارش چیه؟"
+"طراحے بہ رشتمم میخوره"
_"چی بگم..باشه برو.."
با ذوق گونشو بوسیدم خواستم به سمت اتاقم..
برم که صدای مامان اومد.._"چیزی نخوردی دختر.."
+"سیر شدمم"
باذوق شماره تارا رو گرفتم براش تعریف کردم..
قرار شد فردا ساعت ۷:۳۰ دم خونه شون باشم!
•••
با آلارم گوشیم بیدار شدم….!
دست و صورتمو شستم و یه شلوار بگ مشکی مانتو
مشکی تا بالای زانو یه شال سفید و کیف سفید برداشتم...
ریمل و برق لب زدم و موهامو کج روی صورتم ریختم..
جلو خونه تارا اینا بودم بوقی زدم که اومد پایین..
_"سلامم چطوری؟"
+"سلام..۱ساعته منتظرما"
_"بیخی بابا بتازون بریم"
شرکت از بیرون نمای خوبی داشت..
قبول کرده بود الان قرار بود بریم تست بدیم!
+"سلام"
_"سلام بفرمایید؟"
+"برای تست اومدیم..نفس کیانی،تارا راد!
_"بفرمایید تو"
درزدیم که بابفرمایید گفتنی رفتیم داخل..!
یه پسر که بهش میخورد ۲۶،۲۷ ساله باشه روی صندلی نشسته بود و بسی جذاب بود…
_"بفرمایید"
+"نفس کیانی و دوستم تارا راد هستیم اومده بودیم تست بدیم"
_"خانوم کیانی ما فقط یه طراح نیاز داریم ولی مجتمع دیگه یه نفردیگه رو نیازدارند فقط یا شما یا دوستتون
میتونید اینجا کارکنید"
_"من میرم نفس تو اینجاکارکن"
+"مشکلی نداری..؟"
_"نه بابا…"
+"خاب الان کجا باید مشغول بشیم؟"
یه کارت به تارا داد و گفت"بفرمایید به این آدرس برید"
تارا تشکری کرد و ازاتاق بیرون رفت!
_"منشی اتاقتون رو نشونتون میده.."
رفتم تو اتاقم چند تا طرح کشیدم نشون دادم که قبول شدم و حدود ساعت ۱ رفتم خونه!
"سامیار…"
داشتم به پرونده ها نگاه میکردم که دربازشد و یکی اومد داخل..
سرومو بالا گرفتم که بادیدن آراد دلم میخواست سرشو
بکوبم به دیوار..
باحرصی که داشتم گفتم:
+"توکاربرد درو نمیدونی؟"
بدون توجه به حرفم روی کاناپه لم داد..
_"چیشد؟"
به تندی گفتم:
+"چی چیشد؟"
_"چیشده باز عین سگ پاچه میگیری؟"
+"میخوای سگو نشونت بدم؟"
توجهی به حرفم نکرد..
_"از اونایی که اومدن برای کار چیشد؟"
مشغول تعریف کردن بهش شدم…
"نفس…"
ماشین تارا تعمیرگاه بود بخاطر همین..باعجله تارا رو
رسوندم و خودم وارد شرکت شدم کارا قبول شده
بودو یک هفته ای بود مشغول کار بودم دیشب تا خود
صبح باتارا مهمونی بودیم و سرم درد میکرد…
همینکه رسیدم با سلام و احوال پرسی معمول رفتم اتاقم..
کش و قوسی به بدنم دادم..باید طرح هارو میبردم میدادم..
درزدم با صدای سرد و خشکش درو باز کردم!
یه پسره هم تواتاقش بود!
طرح هارو بررسی کرد و چندتا ایراد که اثر بیخوابی بود ازشون گرفت..
_"دیشب جایی تشریف داشتید؟"
با تعجب بهش نگاه کردم
+"به شما ربطی داره؟"
مکثی کرد و با پوزخند و کنایه گفت_"من باید بدونم
کارمندم دیشب کجا بوده که همه
طرحاش ایراد داره"
+"به شما مربوط نیست.. چند تا مشکل کوچیکه حلش میکنم"
با تمسخری که تو حرفاش بود گفت"
_"درسته..!کارهایی که شما میکنید به من مروبط نیست"
قشنگ متوجه تیکه تو حرفش شدم..عصبانی..
بقیه طرح هارو پرت کردم رو میزش و اومدم
نشستم رو صندلی و سرم و گرفتم تو دستام..
پسره عوضی نشونت میدم!
چرا این فکرو راجبم کرده بود؟الان حقق دارم سرشو بزنم تو دیوار خون ریزی مغزی کنه..
داشتم تو دلم مورد عنایت قرارش میدادم که درباز شد!
چشمام از شدت اشکی که توچشام بود قرمز شده بود..
حال نداشتم به کسی که بدون درزدن اومده بود تو بتوپم..
سرمو آوردم بالا همون پسره تو اتاق بود..
_"خانوم کیانی برگه هایی که باید طرح بکشید.."
+"ممنونم.."
_"میدونم یکم رو مخه"
+"آقای نیکفر راجب کی حرف میزنید؟"
تک خنده ای کردوطوری که خرخودتی تو چشام زل زد..
_"بامن راحت باش اسمم آراده"
+"منم نفس هستم"
..
اخلاق آراد صدبرابر بهتر از اخلاق اون بوفالو بود..!
اگه من نفسم میدونم باهات چیکار کنم!
اول باید خودمو مظلوم نشون بدم بعد باید کل
زحمتاشو به باد بدم..تودلم به حالش قهقهه زدم..!
با صورتی مظلوم از اتاق بیرونـ زدم
وارد اتاقش شدم که بادیدن من ابرویی بالا انداخت!
طرح هارو رومیزش گذاشتم وقهوه ای که مثلا براش
آورده بودمو نزدیکش بردم باچشم های گرد شده نگام
میکرد انتظار نداشت..همون لحظه آراد دروباز کرد
اومد داخل لیوانو نمایشی خواستم رو میز بزارم که کج
کردم و طی یه حرکت ناگهانی قهوه رو رو برگش خالی کردم
باچشم های گرد شده نگام کرد که لبخند ملیحی
زدم"ببخشید ازدستم ول شد"
آراد زد زیرخنده..
سامیار…ازشوک در اومد و با چشمای برزخی نگام
کرد+"جوهرش پخش شدفکرکنم بایدازاول بنویسی!"
باعصبانیت سری تکون داد..
•••
یک ساعت بود نشسته بودم و اون چرت و پرتارو که
خیس کرده بودم مینوشتم..آیی دستمم
عین عجل معلق بالای سرم وایساده بود..
_
"بنویس معطل نکن"
باچشمای مظلوم نگاش کردم +"دستم خسته شد خبب"
لامصب دل خودم برای خودم سوخت..
گوشه چشماش چین افتاد که نشون از خندش میداد
+"منن براات قهوه آوردمم مثلاا"
بازم به برگه اشاره کرد که پوفی کشیدم
•••
ساعت ۵:۳۰ بود که نوشتنم تموم شد ۲ساعتتت تمومم این ۴تا برگه رو نوشتمم..
دستمو ماساژمیدادم که سرشو ازلای برگه ها آورد بالنگام کرد..
_"تموم شد؟"
باحرص سری تکون دادم
ازاتاقش اومدم بیرون..
منشیش که دختر پرافاده ای بود اومد سمتم..
باطعنه گفت"
_"خوش گذشت تو اتاق رئیس دوساعت؟"
برای اینکه کم نیارم گفتم.."جای شما خالی عالی بود"
و درمقابل نگاه حرصیش رفتم اتاقم لبخند پیروزمندانه
ای زدم..خوب حالشو گرفته بودم!
دستمو ماساژمیدادم که سرشو ازلای برگه ها آورد بالا نگام کرد..
_"تموم شد؟"
چشم غره ای حوالش کردم باحرص سری تکون دادم..
منشیش که دختر پرافاده ای بود اومد سمتم..
باطعنه گفت"
_"خوش گذشت تو اتاق رئیس دوساعت؟"
برای اینکه کم نیارم گفتم.."جای شما خالی عالی بود"
و درمقابل نگاه حرصیش رفتم اتاقم لبخند پیروزمندانه
ای زدم..خوب حالشو گرفته بودم
"سامیار.…"
بالبخندبه برگه ها نگاه کردم..دست خودم بود اخراجش
میکردم ولی طراح کم بود و کارش عالی بود..
چشمای سبز لعنتیش اصلا ازجلو چشمام کنار
نمیرفت..همینم مونده..حسی به جنس مونث؟یاد ضربه
ای که مهسا بهم زد افتادم..افسرده شده بودم خیلی
گذشت تونستم عین قبل بشم قسم خوردم جز تنفر
هیچ حسی به جنس مونث نداشته باشم..
"نفس…"
همونطوری که برای خودم آهنگی زمزمه میکردم وارد
خونه شدم که بادیدن نیما با بهت بهش نگاه کردم..
ازبهت خارج شدم تک خنده ی مهبوتی کردم رفتم سمتش چقدر بیخبر اومده بود..
رفتم سمتش که بغلم کرد به خودش فشردم..
_"دلم برات تنگ شده بود خواهر کوچولو"
+"منم داداشی.."
بعد با شیطنت ادامه دادم+"از مبینا خانومم دل کندی؟"
خنده ای کرد.._"اونم یکم اونورا کار دارند همین که بیاد میرم خاستگاری"
+"پس یه عروسی افتادیم"
بعد شام که تو جو صمیمی خورده شد رفتم اتاقم به تارا زنگ زدم.._"بنال"
+"سلام مرسی من خوبم تو توخوبی؟"
با تمسخر گفت_"توزنگ زدی اصن عالی شدم"
بیخیال مسخره بازیش شدم..+"چخبر کارا خوب میش میره؟"
_"اهوم مشکلی نیست"
یکم دیگه با تارا حرف زدم و کارایی که کردم و براش
تعریف کردم+"دو دیقه خفه شو نخند"
_"ب..باشه..ولی..خدایی حال کردما.."
با تشر اسمشو صدازدم که گفت_" اوکی بابا..بای"
+"خدافظ"
تلفنو قطع کردمو سعی کردم بخوابم .که فکرم رفت
پیش سامیار جدیدا خیلی به اون فکر میکنم..
•••
امشب ازطرف دایی جایی دعوت بودیم ..
به تارا زنگ زدم باهاش برم خرید اینطور که معلومه یه
مهمونی ساده نبود..
توپاساژ میگشتیم تارا ایناهم دعوت بودن کل فامیل و
دوست و رفیقاوهمکارا بودند
تارا یه لباس مایل به کرمی و نباتی بلند
من یه لباس نقره ای خریدم..
تو کافی شاپ نشسته بودیم که گوشیم زنگ خورد
جواب دادم که مامان با عجله گفت"نفس زود بیا خونه ساعتو دیدی؟"
به ساعت نگاه کردم که "۶:۳۰"رو نشون میداد..
پس این همه عجله برای چی بود؟
+"اومم ۶:۳۰ هست دیگه.."
_"هفتت مهمونی شروع میشه..اینقد منو حرص نده دختر..زود بیا خونه"
تاخواستم چیزی بگم بوق های ممتد پیچید تو گوشم با حرص به گوشی نگاه کردم..!
_"چیشد؟"
+"باید بریم ۷. شروع میشه"
_"پس بریم معطل نکنیم"
خواستم حساب کنم که تارا نزاشت و خودش حساب کرد..
دلم گواهی بد میداد..
میدونستم اتفاق خوبی در پیش نیست..!
سوار ماشین شدیم و ۷:۱۰ دقیقه بود که رسیدیم..
تویه خونه ویلایی مهمونی بود..
نمای خوبی داشت…
وارد شدیم که تا چشم کیان بهمون خورد با لبخند
کجی به سمتمـون اومد ایش!پسره چندش..
دایی و زندایی هم به سمتمون اومدند و پس از خوش آمد گویی به سمت سالن حرکت کردیمـ..
کیان بغل دستم راه میومد وچرند میگفت کیانا هم
واسه نیما عشوه خرکی میومد با اینکه نیما بارها اونو
با پسرها دیده بود و مچشو گرفته بود ولی از رو نمیرفت این بشر!
یکم با تارا رقصیدیم میخواستیم به سمت صندلی
هامون بریم که همه برق ها ناگهان خاموش شد..
فکرکردیم برق ها قطع شده..
که چندتا از نور ها روشن شد و نور سفیدی جلو پام افتاد..!
بابهت به جلو پام نگاه کردم که دیدم کیان جلوم زانو
زده و حلقه ای دستشه…
_"نفس..تو..تنها کسی هستی..که دوستش دارم و حالم
باهاش خوبہ…میخوام بشی خانوم خونم..میخوام تنها دلیل نفس کشیدنم تو باشی..بامن ازدواج میکنی؟"
شوک زده نگاهمو به اطراف چرخوندم..
مامان و بابا شوک زده و خوشحال به ما نگاه میکرـدن
نیما با اخم بهمون نگاه میکرد مشخص بود ازاین
وصلت راضی نیست..
زندایی با چشم هایی که توش از خوشحالی اشک جمع شده،ودایی با چهره ای خوشحال..
چطور دلشون رو میشکستم!
نگاهمو برای طرفه رفتن چرخوندم که نگاهم تو چهره آشنایی گره خورد..!سامیارامیری..با پوزخند بهم نگاه میکرد..
با صدای کیان بهش نگاه کردم و لب های خشک شدم و ازهم باز کردم..
+"می..میشه فکرکنم؟"
_"منتظر جوابت میمونم"
تا موقع رفتن سعی کردم زیاد تو دید نباشم مطمئن
بودم برای گفتن اون چندتا جمله یه عالمه تمرین کرده..
هرچند بار که نگاهم تونگاه سامیار میوفتاد پوزخندی
حواله ام میکرد..!
"سامیار…"
با پوزخند عصبی به صحنه روبه روم نگاه کردم..
اینم یه دختریه مثل همجنساش!
هرلحظه منتظر بودم جواب مثبت بده که با جوابش
جلوی لبخندی که میخواست رو صورتم بیاد و گرفتم..!
من چم شده!
از کی اون دختر برام مهم شدہ
"نفس…"
توی اتاق نشسته بودم فکرمیکردم که دو تقه به در
اتاقم خورد و نیما اومد تو..
پیشم رو تخت نشست..
_"نفس..تصمیم نگرفتی؟"
+"چیو؟"
_"پیشنهاد کیانو.."
نمیدونستم چی بگم..
+"فکر..نکردم نظرتو چیه داداش؟"
_"اون پسر نمیتونه خودشو جمع کنه چه برسه
زندگیشو حسی که بهم ندارید هووم؟"
+"اهوم"
_"خوب تصمیمتو بگیرمن هرچی میگم برای خودتِ
نمیخوام بعد پشیمون بشی آبجی قشنگم"
+"میدونم داداش"
لبخندی زد بعد از اتاق بیرون رفت!
- 00
عالااااااااالللللللییییییی خیلی باحاله خیلییییییی
۲ روز پیش تن
۶۶ ساله 00عالیییییییییییییییییییییی بود
۲ روز پیشسورن
00عالی
۳ روز پیشبهار
00عالیییی بود
۳ هفته پیشجانان
00به نظرم بدک نیست
۴ هفته پیش....
00عالی بود
۱ ماه پیشمهنوش
۴۱ ساله 00عالی
۲ ماه پیش..
۱۳ ساله 00عالی
۳ ماه پیشahar
00خیلی رمان خوبیه ادامشو لطفا بزارید....
۶ ماه پیشShirin
00رمان خیلی خوبیه ادامه شو بزارید خواهشا خیلی عالیه و جذاب
۷ ماه پیشسارا
00عالیه عالیه حتما بخوانید من خیلی این رمان را دوست داشتم
۹ ماه پیشنیما
00لطفا ادامه اش را بگذارید چون خیلی قشنگه خیلی پس لطفا ادامه اش را بگذارید ممنون از این رمان خوب
۹ ماه پیشنیما
10رمان قشنگیه فقط چرا نصفه است اگر میشه ادامه اش را بگذارید تا ما هم بخوانیم چون قشنگه و من می خواهم آن را بخوانم لطفا ادامه اش را بگذار
۹ ماه پیشمهسا
10به نظرم اگر بقیه اش را بزارد سریع تر همه به این رمان رای مثبت می دهند پس لطفاسریع تر ادامه ی رمان را بزار یا اگر هم نمی خوای بزاری کلا پاک کن این رمان را
۹ ماه پیش
رمان خون حرفه ای
۱۳ ساله 00عالی بود لطفا بقیه اش رو بزارید