رمان آخرین شعله شمع به قلم پ.غفاری
ترلان یک دختر جوونه که همراه خواهرش سالها تحت سرپرستی دایی و زندایی زندگی کردند. به خاطر برخی مشکلات تصمیم به جدایی می گیرد و با اقدامی تمام زندگی خود را تحت الشعاع قرار می دهد و ناخواسته درگیربازی مرد جوانی می شود که با هدفی خاص مدتهاست او را تحت نظر دارد . بستر زمانی و مکانی داستان حال و جامعه امروزیست. اما گذشته دختر جوون داستان، بر حال و آینده اش تاثیری ژرف خواهد گذاشت…
تنهایی،عشق و ایثار کلمات کلیدی این رمان است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۳۰ دقیقه
توکا که تازه برگشته بود با لحن خاصی گفت:(صحبت پرده بود انگار، دقیقا کدوم پرده اونوقت؟؟یعنی پرده کجا دقیقا هاله جون؟؟؟)
لحن توکا و تیکه مثبت هجده اش ، لبخند زندایی رو به شلیک خنده تبدیل کرد.
هاله با اخمهای گره خورده تصنعی ش گفت:(لال شدن هم یکی از راهکارای مبارزه با اَدهان چرت و پرت گوئه ها !! بد نیست امتحان کنی!)
با تعجب پرسیدم:( ادهان؟؟؟) توکا سری به افسوس تکون داد :
-جمع مکسر دهنه!!! نه ادبیاتش قویه ، هر چَپَندری رو به دایره لغات مملکت اضافه می کنه.هر چی از ذهنش تراوش کنه فردا تو لغت نامه ش چاپ می کنه این بشر!
-از چپندرهای تو که بهتره توکا خانوم!!
زندایی از خنده فارغ شد و گفت:( تک زنگ زدم دیدم جواب ندادی اومدم بالا...اون گوشیو بزن تو پریزش....نیم ساعت دیگه هم نهار حاضره...اگه پایین نمیاید بیاید کمک بند و بساطو بیاریم بالا ..همینجا کنار ترلان نهار بخوریم....دست بجنبیدا!!هر و کر بسه دیگه...ترلانم گرسنه ست...)
-آره زندایی جونم...الان میام کمک
و همزمان یه ب*و*س صدار از گونه زندایی گرفت و همراه هاله و زندایی که داشت قربون صدقه ش می رفت ، رفتند پایین.
خندیدن باعث شده بود به زخمم فشار بیاد. نگران شدم مبادا خونریزی داشته باشه...به زحمت گردنمو کج و راست کردم و
یه دیدی انداختم..نه مشکلی نبود....یعنی وقتی به اون 50 تومان فکر می کردم همه مشکلات آسون می شد...از دو روز
پیش حساب چند هزار تومنی ام به حساب 50 میلیونی ارتقا پیدا کرده بود ..تو زمونه ما پول زیادی نبود اما برای من و
توکا یه جزیره گنج بود....
ویبره گوشیم که صداش به تنهایی دو سه تا موزیک قاشق چنگالی را حریف بود ، تکونم داد.
شماره غریب بود . با تعلل دکمه کال را زدم.
-بله؟
-سلام خانوم تهامی
-سلام....شُ..
-کامروا هستم...خاطرتون هست؟
-اِ...اوم...
-پدر سهیل...شاگردتون...
-آ..بله.شناختم ..ببخشید...خوبید شما؟ سهیل جان خوبند؟
-بله...راستش غرض از مزاحمت....می خواستم یه چند جلسه دیگه با سهیل کار کنید...امتحاناتش شروع شده و ....
-باشه چشم...فقط باید با موسسه هماهنگ کنید خودشون ....
-بله...ولی واقعا لازمه ؟آخه چرا باید یه درصدی از حق التدریستونو به اونا بدید وقتی میشه اینکارو نکرد...
-بهرحال این قانونه...درست نیست که...
-سخت نگیرید..حالا یه این بارو روی منو زمین نندازید...
چنان درد بدی توی پهلوم پیچید که ناخود اگاه آهم بالا رفت...
-چیزی شد؟ حالتون خوبه؟
-بله...
-چی شد؟
این درد تازه یادم انداخت که من دارم دوران نقاهت می گذرونم و بهتره وعده وعیدی به کامروا ندم.
-راستش دکتر کامروا من کسالت دارم...تازه از بیمارستان مرخص شدم...یه عمل جراحی مختصر داشتم...یهو درد گرفت...شرمنده ..فکر کنم بهتره با موسسه هماهنگ کنید یه نفر دیگه رو بفرستند چون من حداقل تا سه روز دیگه نمی تونم سرپا شم....
-خیلی متاسف شدم...یه نفر دیگه که اصلا حرفشو نزنید...حالا مشکل چی بود ؟
عجب گیری بودا!.
-چیز خاصی نبود...حالا سهیل جان کی امتحان ریاضی دارند؟
-هفته آینده....سه شنبه...فکر می کنید بتونید تا اون موقع سلامتیتون را ...
-بله..بله...
-بسیار خب...پس فکر کنم بتونید حداقل یکشنبه و دوشنبه را برای سهیل وقت بذارید
-بله حتما...با کمال میل..
-بسیار خب من یکشنبه صبح آقای رحیمی راننده مون را می فرستم دنبالتون...امری نیست؟
-باشه ممنون...نه...به سهیل جون سلام برسونید
-چشم...شما هم خوب استراحت کنید ...
و گوشی را قطع کرد .مثل همیشه بدون اینکه خداحافظی کنه...پارسال بود که برای اولین بار از طریق موسسه به آدرس خونه دکتر کامروا فرستاده شدم....یک آپارتمان چند صدمتری تو یکی از بهترین نقاط شهر توی یک برج مسکونی توپ...یک خونه مجلل اما سرد و یخ...یک پسر یازده دوازده ساله که کلاس ششم بود...ساکت..گوشه گیر و خجالتی ! و خاتون، آشپز لاغر و دو تا خانوم جوون خدمتکار که هر هفته نوبتی و شیفتی کار میکردند...خاتون، یک جورایی مثل مادربزرگ سهیل بود و یکی از اتاقهای اون آپارتمان چند صد متری محل زندگیش بود .اما خدمتکارا صبح زود میومدند و عصر قبل از اومدن دکتر می رفتند...خود دکتر هم از اون تیپ هایی بود که وقتی می فهمیدی متاهله ، آه از نهاد هر دختر دم بختی بلند میکرد... مرد متشخصی بود اما بی اندازه رک و جسور به نظر میومد.گاهی موقع مکالمه های اجباری مربوط به درس سهیل ، طوری دقیق و موشکافانه نگاه و براندازم می کرد که می ترسیدم ناشناخته های وجودم را هم کشف کنه. ولی از نگاهش هیچ حس بدی به آدم القا نمی شد...ذاتا دقیق بود انگار! وقتی برای اولین بار به خونه شون پا گذاشتم ریز ریز مشخصات منو از موسسه درآورده بود و برای اطمینان با خودم چک کرد. از این همه وسواس خنده ام گرفته بود اما همین بود...کنجکاو و نگران و همیشه هم تنها دغدغه اش را آرامش پسرش عنوان می کرد..
-اوووو کجایی؟ تو فکری؟
-هیچی توکا جون...دکتر کامروا زنگ زده بود برای یکشنبه میرم خونشون ..پسرش امتحان داره
برقی از شیطنت توی چشمهاش درخشید و با لحن خاص و کشداری گفت:( خانوم مهندس! اونوقت خودشون میان دنبالتون یا راننده شون؟ اونوقت شما بعد از یک سال و خورده ای که از آشناییتون می گذره و با توجه به تیپ فوق العاده و هیکل یک و زندگی یک تر! نمی خواین یه کم به خودتون برسید و با این موهای یکی درمیون تیره روشن نرید به استحضارشون؟؟؟)
-شروع کردی توکا؟؟ می دونی چقدر با این آقای جذاب جنتلمن تفاوت سنی دارم که هی تو می بری و می دوزی!
-حداقل دوازده سیزده سال...زیاد نیست که...
-بعد اونوقت پسرشو کجای دلم بذارم؟
-اونو که قراره بفرسته بره اونور آب پیش مامانش...مگه نگفته یه ساله دنبال کاراشه...بچه افسردگی گرفته از دوری مادرش...چند وقته جدا شدند راستی؟
-نمی دونم تو آمارشو بهتر و دقیق تر داری
-سه ساله؟..آره سه ساله..
-سفره رو بنداز اینقدر چونه نلرزون!
-ازما گفتن ..بیا موهاتو رنگ کنم برات
-همون یه بارم گول تورو خوردم که موهای خوشرنگمو سپردم دستت...منتظرم کامل دربیاد رنگیارو کوتاه کنم
-اَه..آخه چقدر تو نوستالژیکی هستی!!..موهای خودم!! یه کم به روز باش یه کم متنوع باش..رنگ به رنگ شو....می ترشی آخرا....
-در این مورد ترشیدن باهات موافقم توکا جون...
نهال
۳۴ ساله 10خوب بود دوست داشتم
۴ ماه پیشملیکا
۲۰ ساله 01این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Sahar
۶۰ ساله 10داستان روان وجذابی بود خسته نباشید نویسنده محترم
۸ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 10فوق العاده جذاب و زیبا بود خیلی عالی ممنون از قلم قوی نویسنده
۸ ماه پیشالهه
10خیلی دوست داشتم داستانش رو.خیلی هم از خوندنش راضی وخوشحالم.توصیه میکنم اگه دنبال داستان قشنگ هستید حتما بخونید.از مرگ عموهرمز خیلی ناراحت شدم وگریه کردم ولی درکل رمانش ناراحت کننده نبودپندآموز هم بود
۱۰ ماه پیشفاطمه
00نه به شروع معمایی ش نه به پایان سرسری ش! کاش عاشقانه هاشون بیشتر می بود و پایان زیباتری رقم می زدید
۱۲ ماه پیشماریا۴۰ساله
20یه کلام عالییییی بود .
۱ سال پیشسانیا
۱۶ ساله 40ببخشید پایانش چطوره تلخه؟
۴ سال پیشمبینا
20نه. پایان خوشه
۱ سال پیشمارال
20فوق العاده جذاب و دلنشین با قلمی بسیار روان...حتما بخونینش
۲ سال پیشسحر ۳۴
21قشنگ و زیبا بود
۲ سال پیشالهام
۳۰ ساله 10رمان خیلی قشنگی بود 😍
۲ سال پیشلیلا
20خوب بود،اما پایانش اصلا جالب نبود،کاملا کلیشه ای وبی معنی بهر حال ،ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید.
۲ سال پیشماری
00خوب بود واسه وقت گذروندن خوبه
۲ سال پیشماریا
۳۵ ساله 20خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده عزیز
۲ سال پیش
ناهید
۴۰ ساله 10ازهرلحاظ که بگی رمان بسیارخوبی بود،سپاس از نویسنده توانا