رمان بنورا به قلم مهسا پیرزاد
داستان در مورد دختری به نام بنوراست که بعد از مرگ پدرو مادرش تنها میشه و به سختی زندگیشو میگذرونه.
بدبختی بنورای قصه ی ما از اونجایی شروع میشه که برای کار کردن وارد یه هتل میشه و بعد از مدتی به مناسبت افتتاح شعبه ی دیگه ای از هتل به یه مهمونی دعوت میشه...
مهمونی ای که سرنوشت دختر پاک قصمونو دگرگون میکنه..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵۵ دقیقه
تقه ای به در زدم با صدای گیرایش که گفت بفرمایید وارد شدم.
پشت به من ایستاده بودو از پنجره به بیرون خیره شده بود.
سرفه ی مصلحتی کردم تا توجهش به من جلب شود.
برگشت و با چشمان نافذش به من خیره ماند کم مانده بود زیر نگاه خیره اش ذوب شوم.
با صدایی آرام گفتم مث این که باهام کار داشتین.
بدون این که نگاهش را از من بگیرد گفت:
میدونستی تا الان کسی جرعت نکرده بود با من اونطوری حرف بزنه؟
دیروز زود رفتی صب نکردی تنبیهت کنم. تاوان این بی ادبیتو پس میدی.
فکرایی برات دارم....
دروغ چرا واقعا ترسیده بودم.
من ازهمان ابتدا هم از این مرد قد بلند شرقی میترسیدم.
سعی کردم به خودم مسلط شوم و با خونسردی ظاهری ای گفتم:
شما با خودتون چی فک کردین؟مگه شهر هرته که آدمو اینجوری تهدید میکنید.
با لحن ترسناکی گفت:خفه شوووو.
یادت باشه که داری با کی حرف میزنی.الان بهت ثابت میکنم که میتونم تهدیدمو عملی کنم یا ن.من هر کاری خواستم کردم تو که دیگه عددی نیستی.
به طرفم خیز برداشت و چادرم را از سرم کشید.
جیغی زدم و خواستم فرار کنم که...
پارت:
از پشت مقنعه موهایم را کشید و بی اختیار در آغوشش افتادم.
این مرد دیگر که بود؟؟؟به راستی که خوی وحشیگری اش غیر قابل کنترل بود.
صدای نفس های پرحرصش را میشنیدم.فشار دستانش را بیشتر کرد و من نالیدم:اخ لعنتی موهامو کندی ولم کن.
خنده ی عصبی ای کرد و زمزمه وار در گوشم گفت:حالا کجاشو دیدی دختریه چموش و زبون دراز.این تازه اولشه...
سپس به جلو هولم داد که محکم به در خوردم.دردی در کمرم پیچید که باعث شد یک قطره اشک از چشمانم بچکد.
به طرفم آمد و گفت این مظلوم نمایی های الکیت منو خر نمیکنه.پاشو خودتو جمع کن.
تنبیه اصلیت هنوز مونده.با حرص نالیدم:لعنتی چی از جونم میخوای بسهههه.همین فردا از اینجا میرم.
نیشخندی زدو گفت:اگه میتونی برو.انقد قدرت دارم که برات پاپوش درست کنم.فک نکنم دوس داشته باشی
انگ ه*ر*ز*گ*ی و دزدی بهت بخوره و بعدشم بری زندان آب خنک بخوری.
با حرص آب دهانم را روی صورتش خالی کردم.
اول با بهت نگاهم کرد اما ناگهان چنان سیلی محمکی نثارم کرد که ل*ب*م پاره شد و سوزش وحشتناکی آن را فرا گرفت.
یقه ام را گرفت و بلندم کرد وگفت گمشو برو سر کارت.اگه راجع به کبودیای صورتت اسمی از من بیاری
چنان بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار زار گریه کنند.
مقنعه ام را مرتب کردم و چادرم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
به طرف سرویس بهداشتی همان طبقه رفتم و صورتم را شستم اما قرمزی چشمانم و زخم ل*ب*م خبر از حال خرابم میداد.
به کدامین گ*ن*ا*ه اینگونه بی پناه شده بودم؟
قطره های اشک از چشمان خاکستری ام چکید و بی آنکه کنترلی رویشان داشته باشم یکی پس از دیگری روی گونه ام میغلتیدند.
هیچ واژه ای برای وصف حال خرابم نبود.
دلشکسته بودم...
تنها بودم میان اینهمه نامرد که ذره ذره روحم را له میکردند.
من که سنی نداشتم کی وقت کردم اینقدر بدبخت باشم؟
دلم گرفته بود...
حسم مانند کسی بود که نه آرزویی دارد و نه دغدغه ای.
فقط زندگی میکند تا بمیرد....همین
پارت:
بغضم را در گلو خفه کردم و به طبقه ی پایین رفتم.
دوست نداشتم مینا با دیدن ل*ب*م با تحقیر نگاهم کند و نیشخند بزند.
چادرم را طوری گرفتم که زیاد صورتم معلوم نباشد و با عجله به طبقه ی بالا رفتم.
ملیحه خانوم با دیدن ل*ب*م دستانش را به صورتش کوفت و گفت:
وای دختر چه بلایی سرت اومده چرا این شکلی شدی؟؟؟
به یاد تهدید آراد افتادم و ترسیدم از این که اسمش را بیاورم و او دیوانه شود.
پس به گفتن "خوردم زمین ملیحه خانوم نگران نباشین"بسنده کردم.
نسیم در حالی که نگرانی در چهراه اش هویدا بود آمدو خواهرانه در آغوشم گرفت.چقدر به این آغوش احتیاج داشتم.
انگار همه حرفم را باور کردند و دیگر چیزی نگفتند.حتی ساغر هم که با من لج بود سکوت کرده بود دیگر از آن پوزخند مسخره اش خبری نبود.
گویی او هم دلش برایم سوخته بود....
بعد ار اتمام کارهایم همراه با نسیم از هتل بیرون رفتیم.
مقداری از مسیر را باهم بودیم و سپس از هم جدا شدیم.نسیم پدرش را از دست داده بود و با مادرش و تنها برادرش زندگی میکرد و برای کمک کردن به خانواده اش در هتل کار میکرد.
در این مدت نسیم واقعا مانند خواهر نداشته ام شده بود و از این بابت از او ممنون بودم.
به خانه که رسیدم ناهید خانوم را دیدم که پشت در به انتطارم ایستاده بود.
حتما باز هم به خاطر عقب افتادن اجازه خانه پیدایش شده بود.
لیلی
۴۲ ساله 00عالی بود ولی کاش سنو ساعت هارو مینوشتین
۴ ماه پیشمیم سین
00این کلیشه پسر پولدار بد اخلاقی که خدمتکار شخصیش صبح به صبح باید وان حمامشو با عطر یاس پرکنه اونقدر تو رمانا داره تکرار میشه که از حد خارج شده، خیلی تکراری بودو میشه گفت چندتارمانو یکی کرده بودن
۵ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00خوب بود ولی متنفرم از اینکه آراد آنقدر کتک میزدی وخرد میکرد ولی بنوار می بخشید ولی خب تنبه کرد آراد و کاش نادر عاشق نمیشد ممنون از نوسینده
۵ ماه پیشم
11اه اه خیلی بد تکراری آبکی و مزخرف و چندش و حال بهم زن بابا یه ذره تغییر بدین سبک نوشته هاتون رو کل رمان ها پسره مغروره و زخم خورده دختره یتیم و کسی که تحقیرش می کنند و تجاوز
۱۰ ماه پیشفاطمه
۲۶ ساله 01به نظرم رمان خوبی بود ارزش یکبار خوندن داره
۱۱ ماه پیشسحر ۳۵
01بد نبود
۱ سال پیشهانی
10وااااای که چقدر حرس خوردم از دست این دختره اه اه اه یه پاراگراف جدی میشد و با خودش عهد می کرد محلش نمیزاره یه پاراگراف براش قش و ضعف می کرد نمی دونست با خودش چند چنده در کل بد نبود عالی نبود
۱ سال پیشباران
۱۹ ساله 01رمان قشنگی بود . بیچاره نادر
۱ سال پیشفاطی
۱۴ ساله 70خوب بود ولی اخرش که هواپیما سقوط کرد خیلی هندی شد😑🤣اگه من بودم الان تو جهنم یا بهشت داشتم میخندیدم🤣🤣
۳ سال پیشمینا
۱۶ ساله 10آره بخدا🤣🤣🤣
۳ سال پیشپری
00تکراری اصلاجذابیتی نداشت
۲ سال پیشمهدیه
11خیلی زیبا بود ارزش خوندنو داره پیشنهاد میکنم حتما حتما بخونیدش
۲ سال پیشYasii
۱۸ ساله 00.... ... .... ...... ... ..... .... ... .. ..... ..... ..........
۲ سال پیشفاطمه
10عالیه مرسی عزیزم خسته نباشی گلم بسیار آ آموزنده بود عزیزم
۲ سال پیشدیار
00خوب و سرگرم کننده..........
۲ سال پیشنور ماه
۲۰ ساله 11ضمن عرض سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده رمانتون موضوع جالبی داشت اما محتواش کمی کلیشه ای بود لزوما نباید دختر داستان به پسر بدجنس و هوس باز داستان برسه می تونه به یک آدم عادی و پاک برسه
۲ سال پیش
مریم عباسی
00خوب بود خسته نباشید