رمان عشق کهن به قلم محدثه رجبی
با آهنگ پری و ماری وسط اتاق قر میدادم و سعی داشتم ادای یکی از دوستای تپلم رو دربیارم… -من دلم پری رو میخواد پری منو نمیخواد …زن خوبه خوشگل باشه سفید و کمی چاااق …بچه ها میخندیدن ..منم میخندیدم…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲ دقیقه
يه تکه کاغذ به سمتم گرفت و گفت : --فقط يک بار... اگرنخواستيد مشکلي نيست.. و بعدم خودش کاغذ رو توي دستم گذاشت و رفت...
با تعجب به شماره ي تو دوستم نگاه کردم..
.يهو رويا پريد سمتم و کاغذو از بين دستام کشيد و گفت :
رويا : واي هستي خر شانس
-نميخوامش بندازش دور
رويا : ديوونه نيما خودش اومده سمتت...بهت شماره شو داد...
واي اگه من بودم غش ميکردم..چقدر بي بخاري تو
-من قصد دوستي با کسيو ندارم..بعدم خاک تو سرت کنن... حالا خوبه خودتم يکي رو ميخواي...بيچاره حامد...
رويا : خاک دو عالم تو سرت.. اينقدر خودتو درگير پارسا کردي که يه باقلوا مثل اونو ميپروني... -من جز پارسا کسي برام مهم نيست رويا...اونم از حرفاش معلومه من رو براي ازدواج ميخواد.. رويا : خيلي خري اگر نيما رو بپروني...
چيزي نگفتم که رويا ادامه داد :
رويا : ديوونه حداقل يه بار.. اها...اصلا بهش بگو يه دوستي معمولي باشه.. بدون اينکه بهم نظري داشته باشيم.. بهش بگو فکر ازدواج با تو رو از کله ش بندازه بيرون چون کس ديگه اي رو دوست داري
بعدم غر زد : خاک تو سرت که اون برج زهرمارو به اينکه خودشو ميکشه برات ترجيح ميدي...
خودش در کيفمو باز کرد و شماره رو گذاشت توش و گفت : يه بار امتحان کن...نخواسي هم سخت نيست...راحت بذارش تو ليست رد که کاري هم بهت نداشته باشه
با حرص نگاهش کردم و گفتم :
-حالا تو چرا اينقد جلز و ولز ميکني؟
رويا : من به خاطر خودت ميگم...به نظر من حداقل اينطوري فکرت کمتر مشغول به پارسا ميشه..
.بابا اصلا به من چه .. بيا بريم الان کلاس شروع ميشه.. و بعدم بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشيدم سمت کلاس..
حرفاي رويا مغزمو درگير کرده بودن... همينطور نگاه ها و توجهات بهادري.. به ترديد افتاده بودم...
به محض تموم شدن کلاس بدون توجه به رويا از کلاس بيرون رفتم و با سرعت خودمو به ايستگاه اتوبوس رسوندم و سوار شدم.. کل کلاس به حرفاي رويا فکر ميکردم.. نميدونستم بايد چکار کنم... از يه طرف درگير پارسا بودم و ذهنم مشغول بود..
.از اين طرفم بهادري بهش اضافه شده بود و واقعا توي منگنه بودم
نميدونم حماقت خودم بود يا حرفاي رويا که باعث شد تصميم بگيرم براي يه هم صحبتي معمولي باهاش تماس بگيرم...
تا خونه با خودم کلنجار ميرفتم... به محض اينکه به خونه رسيدم پريدم تو اتاقم و شماره رو از توي کيفم در آوردم... تا اومدم شماره رو بگيرم چهره پارسا اومد جلو چشمام.....
شماره تو دستم مچاله شد... يعني خودش دوست دختر نداره؟؟؟ بعدم من که قرار نيست کار خاصي بکنم.. فقط براي اينکه ذهنم رو از پارسا دور کنم...
تا بتونم راحت زندگي کنم...بدون دغدغه فکري...
کاغذ مچاله شده رو ازهم باز کردم و با دستاي لرزونم شماره رو گرفتم....
تا اومدم پشيمون شم و قطع کنم جواب داد : الو؟
و سريع قطع کردم...
چند لحظه گذشت که صداي گوشيم در اومد...
اس ام اس فرستاده بود..
-شماييد هستي خانم؟
تعجب کردم...تايپ کردم..
-بله
به محض دريافت اين پيام گوشيم زنگ خورد...چشمامو روي هم فشار دادم و با ترديد جواب دادم...
***********
کامران : بدو ديگه چقد لفتش ميدي هستي
با حرص سرمو از پشت تلوزيون در آوردم و گفتم : -اگه ميتوني بيا خودت وصلش کن
کامران : اي بابا خب يک ساعته رفتي اون پشت...
-بابا خب نميشه...اَه...
يهو با خوشحالي جيغ زدم ..
-واي شد شد....ايولا
و بعدم زود فيش هاي دوربين رو وصل کردم تا همراه برادرم فيلم سيزده به در امسالمون رو تماشا کنيم...
مامان برامون دو تا ظرف پفک گذاشته بود روي اُپن...
برشون داشتم و کنار کامران نشستم....
هم به نيما اس ام اس ميدادم و هم حواسم به فيلم بود و هم به پفک ها که کامران همه رو نخوره.. نيما اون آدمي که فکر ميکردم نبود و کاملا با ادب باهام حرف ميزد و توي اين يک ماه کاري نکرده بود که من ازش بدم بياد..
وسطاي فيلم بوديم که يهو صداي آيفون در اومد...
بلند شدم تا برم و آيفون رو جواب بدم.. با ديدن تصوير پارسا توي صفحه آيفون چشمام درشت شدن...اون کجا و اينجا کجا...
دوباره صداي آيفون در اومد و من شوک زده نگاه ميکردم .. پريدم جلوي آينه و به سر و وضعم نگاه کردم...
دستي به موهام کشيدم که بازم آيفون صداش در اومد... اينبار هم کامران داد زد :
کامران : مُردي؟ درو باز کن ديگه...
-خيل خب بابا ...وايسا
نفس عميق کشيدم و دکمه رو که عکس يه کليد کنارش بود رو محکم فشار دادم....
درِواحد روباز کردم و همونجا منتظر شدم...
کامران : کيه؟؟؟
-پارساست...
حرف من با باز شدن در آسانسوريکي شد و پارسا اومد جلوم... يه پيراهن آستين سه ربع مشکي تنش بود و موهاشم ژل زده بود...
لبخند زدم و با صدايي که سعي ميکردم جلوي لرزشش رو بگيرم گفتم : سلام...خوش اومدي..
پارسا : سلام ممنون..
و بعدم کنار رفتم تا بياد تو..
زهرا
۱۴ ساله 00رمان خوبی بود اما انگار داره خاطره مینویسه ولی در کل خوب بود
۹ ماه پیشزینب
00دوسش نداشتم قلم قوی نداشت
۱۱ ماه پیش,یزدان
00بیشتر شبیه دفتر خاطره بود ولی در کل خوب بود قشنگ بود
۱ سال پیشندا
00عالی عالی بود از همه نظر خیلی ممنون نویسنده هر رمانی اخر یه ایرادی داره ولی این عالی بود مخصوصا ابراز علاقش به هستی اول جواب منفی پریا را داد بعد هستی را امیدوار کرد امیدوارم موفق باشی نویسنده 🌸🌸
۱ سال پیشس ت
۲۳ ساله 20رمان خوبی بود منتها اگر از زبانه پارسا هم صحبت میشد به نظرم جالبترم میشد، چون یه سری از مسائل انگار گنگ بود، مثلا ابراز علاقه پارسا اولش من فکر کردم میخواد دست بندازه، درکل خوب بودپایانشم عالی بود
۱ سال پیشسحر 34
00قشنگ بود
۱ سال پیشناشناس
۱۴ ساله 10خیلی قشنگه من اولین رمانی که خوندم این بود و اینقدر عالی بود که الان دارم رمان ۷۸ رو میخونم و اگه میخواین رمان خوندن رو شروع کنید خیلی خوبه
۲ سال پیشAva
۱۶ ساله 21متاسفانه تا قسمت سوم بیشتر نخوندم و کششی برای ادامه نداشتم خیلی سریع پیش میرفت و به جزئیات توجه خاصی نداشت به هرحال ممنون از نویسنده به امید قلم قوی تر و زیباتر
۲ سال پیشیه خدا بنده
۱۳ ساله 10خیلی قشنگه بود فقط آخرشو عجله ای تموم کرد
۲ سال پیشطنین
280خواننده باید از خلاصه بفهمه رمان باب میلش هست یا نه الان از این خلاصه چه نتیجه ای میشه گرفت؟
۳ سال پیشآتریسا
۱۵ ساله 21قشنگ بود
۳ سال پیشاز بزم7عقین87
51اگه یه چیزی زدین میتونین بخونین
۳ سال پیشهانیتا
۱۷ ساله 90چرا هر ان احساس میکردم الان پارسا یا داره دروغ میگه با خیانت میکنه؟ ولی اشتب فکر میکردم:/
۳ سال پیشندا
30من همش منتظر یه اتفاق بد بودم ولی توب بود چون به واقعیت نزدیک بود
۳ سال پیش
شروق
۱۹ ساله 00خیلی قشنگ بود:)