رمان محکومه شب پر گناه( جلد دوم قدیسه نجس) به قلم کلاله قربانی
به سر آستین پاره ى کارگرى که دیوارت رو مى چینه و به تو مى گه ارباب نخند… به پسرکى که آدامس مى فروشه و تو هرگز نمى خرى نخند… به پیرمردى که تو پیاده رو به زحمت راه مى ره و شاید چند ثانیه ى کوتاه معطلت کنه نخند… به دبیرى که دست و عینکش گچیه و یقه ى پیراهنش جمع شده نخند… به دستاى پدرت، به جارو کردن مادرت نخند… به دختر بچه ى کبریت فروشى که حالا کبریت هاش تموم شده نخند… به دخترکى که درد داره نخند… شاید دردش تو کلمه ى درد نگنجه… درکش نمى کنى… قبول… نمى فهمیش… باشه… ولى بهش نخند… شاید… همون ته خنده ى روى لبت یه درد بزرگتر واسش باشه… اونقدر بزرگ که گاهى فکر مى کنه بى حس شده… کاش مى شد بجاى خندیدن بهش پا به پاش… با غم هاش… گریه کنى… شاید گریه خیلى وقتا بهتر از خندیدن باشه! گریه با دخترى که از جنس ماست… دخترى که بعد از پشت سر گذاشتن اون همه درد حالا به عشق رسیده… عشقى که قراره زندگى شو نجات بده… هونام… همون قدیسه ى نجس!!! مى خواد هویتشو بشناسه… هویتى که ازش دریغ شده…پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۵ دقیقه
- سلام! مزاحمت شدم؟! سريع گفت: نه نه! اين حرفا چيه؟!
يه تاى ابرومو انداختم بالا و با شک گفتم: شما امشب با سودا بودين؟!
صداش نگران شد: مشكلى پيش اومده؟!
سريع گفتم: نه نه! راستش گوشى ش خاموشه و... تلفن خونه شونم جواب نمى ده!
چند لحظه سكوت كرد و بعدش گفت: خب شايد خوابه...
- نه! در واقع مطمئنم، چون امكان نداشت كه سودا امشب به من زنگ نزنه! سريع گفت: تو الآن كجايی؟!
- من خونه م! یعنی ماشين گيرم نيومده اومدم سر خيابون... همون موقع نگام به بى ام و اى كه کنارم ترمز كرد افتاد! شيشه ی سمت من اومد پايين! ولى باز نمى تونستم داخل ماشينو ببينم!
- منتظرتم...
ارمیا: تا نیم ساعت دیگه اونجام...
گوشی رو قطع کردم و بی اهمیت به بی ام و و راننده ش راه افتادم سمتی که می دونستم ارمیا از اون طرف می رسه...
برخلاف انتظارم که فکر می کردم الآن یارو با ماشینش می افته دنبالم و مزاحم می شه همونجا کنار خیابون واستاده بود...
فاصله م ازش زیاد نبود... ترجیح دادم خودمو خسته نکنم و به دیوار تکیه کنم تا ارمیا بیاد... با نا امیدی شماره ی سودا رو گرفتم... و بازم همون جواب...
سرم تو گوشیم بود که صدای باز و بسته شدن در ماشینو شنیدم... سرمو بلند نکردم... حواسم به چاقوم بود که تو جیبم بود و با یه حرکت می تونستم درش بیارم...
صدای قدماش نزدیک و نزدیک تر می شد... حالا دیگه کنارم بود... سرمو بلند کردم و سریع چاقومو گذاشتم زیر گلوش...
با دیدن تیرداد شوکه نشدم! نمی دونم چرا ولی حدس می زدم خودش باشه... پوزخندی رو لبش بود که اذیتم می کرد...
چاقو م زیر گلوش بود... یه نگاه به چاقوم انداخت و لبخندشو پر رنگ تر کرد: نمی خوای برش داری؟!
ابرومو چند بار بالا و پایین کردم: نه! مزاحم مزاحمه! فرقی نداره آشنا باشه یا غریبه!
- مزاحم؟!
چاقومو زیر گلوش حرکت دادم... در حالی که مواظب بودم خراش یا زخمی ایجاد نشه... با این حال هنوز رو پوستش بود: کسی که ساعت یک و نیم نصفه شب یهو سر و کله ش پیدا بشه یقینا مزاحمه...
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: کسی که ساعت یک و نیم نصفه شب از خونه بزنه بیرون حتما دلش مزاحمم می خواد... فرقی نداره آشنا باشه یا غریبه!
حرف خودمو به خودم پس داد... از زور حرص می خواستم چاقومو فرو کنم تو گلوش ولی پشیمون شدم... با همون پوزخندش نگام می کرد...
فکمو دادم جلو...
تو چشاش خیره شدم... همه ش خشم بود... اونقدر خشمگین که برای یه لحظه ترسیدم...
چاقومو کشیدم پایین: برو...
به اینکه چاقو رو برداشتم یا نه اهمیتی نداد و گفت: کجا می خوای بری؟! با کی تلفنی حرف می زدی؟!
بی تفاوت گفتم: مهمه؟!
به سوالم توجهی نکرد... بهم نزدیک شد...
چاقو رو گرفتم سمتش: جلو نیا...
خندید... با حرص و عصبی... اومد نزدیک تر: می خوای کجا بری؟!
چاقو دیگه دقیقا رو شکمش بود... فقط کافی بود یکم دیگه بیاد جلو... یا من یه کم دستمو به سمتش سوق بدم... از وجودش می ترسیدم... اونقدر نگاهش عصبی بود که آرزو می کردم کاش مثل بقیه ی مزاحما نگاش از روی ه*و*س باشه نه خشم...
- تیرداد برو عقب... عصبانی م نکن...
بازم خندید... این بار بلند تر... سرشو یکم خم کرد و به چاقویی که جلوی شکمش بود خیره شد... سرشو بلند کرد و نگام کرد... دستشو گذاشت رو دستم: چرا نمی زنی؟!
دستاش گرم بود... گرم و گرما بخش... ولی واسم مهم نبود...
صدام از زور خشم می لرزید: برو عقب...
- بزن...
- برو عقب...
- بزن...
داد زدم: می گم برو عقب لعنتی...
مثل خودم داد زد: بزن...
چشامو بستمو باز کردم... نگاش تو چشمام بود و دستش رو دستم... نفس عمیقی کشیدم....
- اینجا چه خبره؟!
نگاه هر دومون رفت سمت ارمیا... با تعجب به ما نگاه می کرد...
روبه من گفت: هونام این کارا چیه؟!
تیرداد برگشت سمت ارمیا و یه ابروشو انداخت بالا: هونام؟!
ارمیا متعجب گفت: منظورت چیه؟!
تیرداد اومد از کنار ارمیا رد بشه که ارمیا بازوشو گرفت... نگاه تیرداد به جلو بود... همین طور نگاه ارمیا... ب*غ*ل به ب*غ*ل هم ایستاده بودن... تو جهت مخالف همدیگه...
تکیه مو دادم به دیوار...
تیرداد آروم بازوشو از تو بازوی ارمیا کشید بیرون و رفت... مثل یه شبح تو سیاهی شب گم شد...
چند لحظه بعد صدای لاستیکای ماشینش بود که روی جاده کشیده می شد... ارمیا اومد سمتم... نگاهی به چاقوی توی دستم انداخت و چیزی نگفت...
لبمو با زبونم تر کردم... توضیحی واسش نداشتم... اونم چیزی نمی پرسید...
انگار می خواست یه جوری از اون فضا درم بیاره... پس سعی کرد طوری وانمود کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
ارمیا: بریم خونه ی سودا...
سرمو تکون دادم: چرا خودت نرفتی؟!
خندید: تنهایی؟!
فکمو دادم جلو و سعی کردم به این فکر نکنم که منظورش از تنهایی چیه...
تکیه مو از دیوار گرفتم و باهاش رفتم سمت ماشینش... در حالی که به این فکر می کردم که چرا تیرداد باید جلوی خونه م کشیک بده؟! اون که... اون که گفت از خونه ش برم بیرون...
درو بستم... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی...
سعی کردم به افکارم نظم بدم... سودا الآن کجاست؟!
سحر ۳۵
00خیلی قشنگ زیبا و عالی
۱۰ ماه پیشالیسا
۱۸ ساله 00با اینکه به جزئیات داستان خیلی کم توجه شده بود اما باز هم زیبا بود❤
۱ سال پیشآیلین
۱۹ ساله 30همه ی شخصیتای داستان یه طرف، سودا یه طرف دیگه، عاشق شخصیتش شدم، عالی بود واقعا🤩🤩
۲ سال پیشحسنا
۲۰ ساله 00رمان زیبایی بود ...... پیشنهاد میکنم ممنون از خانم قربانی بابت نوشان این رمان زیبا
۲ سال پیشماریا
۳۵ ساله 00خیلی خوب بود ممنون از نویسنده عزیز
۲ سال پیشMona
10عالی بود شبو روز میخوندمش، بنظرم جا داره واس جلد سوم هم بخاطر سودا وهی اینکه بنظرم مینا میدونست قبر مادر هونام کجاست، ولی کاش هونام همون دختر عمو تیرداد میموند بهتر بود تا اینکه اینقدر پیج ه اش کنن،
۲ سال پیشهانیه
۱۹ ساله 30کلاله ی عزیزم اینقدر بی رحم نباش به خاطر گل روی طرفدار های رمانت جلد سه رو هم که مربوط به سودا باشه بزار..ببین نویسنده ی مورد علاقمی ..ببین !!دیگه چی میخوای ؟وقت ؟باشه تا بمیرم منتظر میمونم..🌹
۲ سال پیشمهرنوش
10واقعا عالی بود دستت طلا کلاله جون موفق باشی عزیزم
۳ سال پیشچشانا
61عالیی فقط ای کاش نویسنده یه فصل سومی هم می نوشت اون هم در مورد زنگی سودا،واقعا من عاشق سودا شدم خیلی خوب بود 🥺و اینکه به نظرم این حرف درست نیست که افرادی که خیلی قشنگن ام اس میگیرن تا جایی که میدونم
۳ سال پیشچشانا
50تا جایی که میدونم یه بیماری خود ایمنی و بدن سلول های عصبی یا همون پشتیبان و هدف میگیره و باعث نابودی اونها میشن و این هیچ ربطی به زیبایی و زشتی نداره🙄🙄
۳ سال پیشچشانا
64ویه چیز دیگه به نظرم این حرف خیلی چرت که به طرف بگی حر.وم.زا.ده واگه اینطوری باشه همه مردم جهان ح.ر.و.م.ز.اد.ه.ان وماحلال ز.اد.ه ایم وفقط داریم خودمون وباچندتاکلمه عربی که هیچی ازشون نمی فهمیم گولمیزن
۳ سال پیشمریم
۳۰ ساله 013رمان جالبی نبود پیشنهاد نمیکنم
۳ سال پیشفاطمه
۱۶ ساله 40رمان قشنگی بود دوسش داشتم 👌
۳ سال پیشگلی
۲۱ ساله 70رماان عالیی بود فقط کاش عکس العمل تیردادومبنوشت در رابطه با حاملگیه هونام و یکیم دوس داشتم سودا هم با همون دکتره اخمو با هم مزدوج بشن تکلیف سودا هم مشخص میشد در آخر هر س رفیق کنار هم ب پایان میرسیدن
۳ سال پیشZohre
۲۵ ساله 40خوب بود پیشنهاد میکنم بخونید ممنون از نویسنده 👏👏👏🙏
۳ سال پیشلیلی
۱۷ ساله 40عالی بود شخصیت هونام دوستاشو دوست داشتم
۳ سال پیش
مایا کریمی
۳۵ ساله 00رمان خوبی بود دستتون درد نکنه