رمان شاه راز (جلد سوم شهرزاد قصه گوی من) به قلم SARINA
زندگی هایی که ناگهان به هم گره می خورند…
ماجراهایی که افراد برای هم پیش می آورند …
واقعیت هایی که تبدیل به راز می شوند و رازهایی که به دست شخصیت ها برملا و تبدیل به حقیقت زندگی ها می شوند…
این داستان روایت تضادهای زندگی ماست…روایتی ست از تقابل عشق و هوس، گناه و پاکی، دروغ و صداقت، تردید و اطمینان ، شک و باور !
قصه از آنجایی آغاز می شود که چند قتل مشابه یک خبرنگار و یک سرگرد دایره ی جنایی را مقابل هم قرار می دهد… قتل هایی که برداشتی دقیق از یک جنایت واقعی هستند!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۸ دقیقه
کاش میتونستم قیافه ی سرگرده رو موقع خوندن گزارش ببینم!
**-**
_به دلیل غفلت و سهل انگاری مسئول رسیدگی به پرونده!!
روزنامه رو مچاله کردم .امیر پرید جلو و دستمو گرفت و گفت: روزنامه رو چرا جرواجر میکنی؟ میخوام بخونمش.
روزنامه رو که از دستم بیرون کشید گفت: خب راست گفته دیگه برادر من!خودت کردی که لعنت بر خودت باد!!
با اخم غلیظی گفتم: امیر حوصله ندارم ها!!حواست به خودت باشه!
قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: حوصله نداری که نداری!انگار تقصیر منه!مرد ماموریتهای غیرممکن ،اون پسره شاید تا آخر عمرش مجبور باشه لنگ بزنه!!!
راست می گفت.امیر کم حرف جدی میزداما وقتی میزد هیچ جوره نمیتونستم منکر درستیش بشم.دستی به پشت گردنم کشیدم که چند ضربه به در خورد.سربازی بود که بعد از ادای احترام گفت: قربان یه مورد قتل تو منطقه ی کن گزارش شده.سرهنگ تهرانی هم این مورد رو به شما ارجاع دادن.
گفتم: آدرس دقیقش؟
سرباز گفت: راننده آدرس رو گرفته و پایین منتظرتونه قربان.
امیر گفت: خیلی خب میتونی بری.
نیم ساعت بعد من و امیر به صحنه ی جنایت رسیدیم.نزدیک رودخونه ی کن. از ماشین که پیاده شدیم به سمت قسمتی که با نوارهای زرد باریک با نوشته های روش"صحنه ی جرم٬ورود ممنوع" مشخص شده بود رفتیم .وارد محوطه شدیم دکتر طریقت رو دیدم و به سمتش رفتم.روی یه جسد که روش پارچه کشیده بودن خم شده بود و سرش رو معاینه میکرد.یه زن بود.من رو ندیده بود .بلند شد و به دستیارش گفت: بگو بزارنش تو آمبولانس.
چرخید و من رو دید و با خوشرویی گفت: سلام سرگرد!
_سلام دکتر.قضیه چیه؟
_ یه زن تقریبا شصت ساله ست.دیشب حوالی ساعت ۹کشته شده .برهنه پیدا شده در حالی که با برخورد یه شئ سنگین به جمجمه ش به قتل رسیده.چون هیچ پوششی نداشته قطعا یا همینجا کشته شده یا تو فاصله ی نزدیک .به نظر نمیاد به اینجا منتقل شده باشه.
رو به امیر که کنارمون بود و گوش میداد گفتم: سروان کبیر با چند نفر از افراد منطقه رو خوب بگردید.اونطرف رودخونه که نمیتونه رفته باشه پس همین طرف رو بگردید.
امیر خیلی جدی و بدون لودگی های مخصوص خودش که تو جمع های صمیمی بروز میکرد گفت: اطاعت قربان.
و با چند نفر رفت تا دستورات منو اجرا کنه.رو به دکتر طریقت گفتم: اطلاعات تکمیلی؟
_ تا عصر روی میزته.
- : نه! خوشم اومد! سرعت عملت داره میره بالا!
دکتر طریقت با لبخند موذیانه ای گفت: تو دیگه چیزی نگو با توبیخ خوشگلت و حرفایی که تو روزنامه در موردت زدن!
باز یادش افتادم...ظاهرمو حفظ کردم و گفتم: پرونده م خیلی درخشان بود گفتم واسه تنوع یه توبیخ توش بخوره...ریا نشه!فعلا!
دکتر لبخندش رو کشدارتر کرد و گفت: خداحافظ.
از دکتر دور شدم و رفتم اطرافو بگردم.زیاد طول نکشید که یکی از افراد تیم بررسی صحنه ی جرم گفت: قربان چند لحظه بیاید.
خم شده بودم و با دقت اطرافم رو نگاه میکردم که به شنیدن این صدا راست ایستادم و به سمت کسی که صدام زده بود رفتم.امیر هم از اونطرف به سمتش رفت.کنارش که ایستادم پرسیدم: چیزی پیدا کردی؟
مرد که ستوان هدایت خطاب میشد به چند تیکه سنگ سفید کوچیک در حد سنگ ریزه روی زمین بین چمن های کم پشت افتاده بود.روی دو تا پام نشستم و بهشون نگاه کردم.اول قرمزی خون رو دیدم و بعد فهمیدم سنگ ریزه نیست بلکه تکه استخوان جمجمه ست.از داخل جیبم یه پاکت پلاستیکی در دار شفاف بیرون آوردم .بازش کردم و با دستی که چند دقیقه پیش بهش دستکش سفید پلاستیکی پوشونده بودم استخوانها رو برداشتم و داخل نایلون انداختم.
امیر گفت: پس اینجا کشته شده و داخل آب انداخته شده.آب اونو با خودش برده و ۱۰۰متر پایین تر جسد تو کناره ی نهر به گل نشیته و همونجا هم مونده.
به نظر که درست می اومد.گفتم: ستوان هدایت این تکه استخون ها رو تا دکتر طریقت نرفته بده بهش آزمایش کنه تا مطمئن بشیم.
ستوان هدایت با پاکت نایلونی رفت ٬من و امیر هم از محوطه ی ممنوعه بیرون اومدیم.چند تایی خبرنگار اونجا بودن.از کنارشون رد شدم و امیر هم با گفتن اینکه هنوز هیچی معلوم نیست از بینشون خارج شد و به سمت من که داشتم به ماشین نزدیک میشدم اومد.استوار رحمانی که کنار ماشین بود با دیدنمون ادای احترام کرد .تا اومدم داخل ماشین بشینم یه نفر صدام زد: جناب سرگرد!
برگشتم...خانوم کیان بود.به سردی گفتم: بله؟
_ میشه در مورد این قتل...
_ خانوم محترم به همکارهاتون هم گفتیم .جسد تازه پیدا شده.هنوز نه میدونیم کیه نه اینکه چرا این اتفاق افتاده.
اریکا گفت: خب اگه میشه میخوام در جریان روند پیگیری پرونده قرار بگیرم.
_ خانوم شما تازه کاری٬نمیدونی این شیوه ی جمع کردن خبر نیست.برو هر وقت یاد گرفتی بیا.
_ جناب سرگرد این واسه شما هم بهتره.اینکه به جای اینهمه خبرنگار فقط با یه نفر طرف باشید و اون یه نفر به عنوان سخنگوی شما خبرا رو منتقل کنه.
به تندی گفتم: مگه من وزیر امور خارجه م که سخنگو لازم داشته باشم؟
_ بهش فکر کنید.
امروز باادبتر به نظر میومد اما من که هنوز ازش دل خوشی نداشتم گفتم: باشه فکر میکنم ولی حتی در صورت موافقت با این طرحِ شما هم یکی از همکارهاتون رو مسئول این کار میکنم نه شما رو!
و سوار شدم.امیر قبل از من سوار شده بود و بعد از بسته شدن در استوار رحمانی دنده عقب گرفت و به راه افتاد.من هم تمام مدتی که ماشین عقب میرفت به اریکا نگاه می کردم که همونجا ایستاده بود و به من نگاه می کرد...
**-**
ششمین راز:
(سپهر)
ساعت پنج عصر همونروز سربازی پرونده ی جسد رو که دکتر طریقت برام فرستاده بود به دستم رسوند.با برخورد یه آجر به قسمت پس سری جمجمه ش به قتل رسیده بود.زن۵۸ساله بود و چون آثار ساییدگی بر اثر کشیده شدن روی زمین هیچ جای بدنش نبود پس احتمال اینکه آب منتقلش کرده باشه قوت گرفت.اون تکه های استخون هم مال همون زن بود.
امیر وارد اتاق شد و گفت: دیشب یه مرد جوون اومده و گزارش داده مادرش از ساعت ۸شب که از خونه بیرون رفته برنگشته.یه زن ۵۸ساله به اسم فاطمه نخعی.با مشخصات جسد مطابقت میکرده پس میدونیم جسد کیه.باید با خونواده ش تماس بگیریم و ببینیم چه جور آدمی بوده.دشمن داشته یا نه.
**-**
یک ساعت بعد پسر مقتول که اسمش محمد بود احضار شده بود.روبروی من و امیر روی مبلهای چرم قهوه ای نشسته بود و چشماش از گریه ای که قبل از روبرو شدن با ما کرده بود سرخ بودن.نمیخواستم حتی برای یک لحظه خودمو به جای اون تصور کنم.پریماه بانو همه ی معنای زندگیم بود...محمد با دستمالی بینیش رو فشرد.
امیر گفت: بهتون تسلیت میگم .
صداش گرفته بود.با بغضی که نمیخواست بشکنه گفت: ممنون.چطور کشته شده؟
به سمت جلو مایل شدم٬ آرنج هر دو دستم رو روی زانوهام گذاشتم و گفتم: یه ضربه به سرش خورده.
چشماش رو بست.حق داشت٬سخت بود...باور اینکه مادرش کشته شده براش سخت بود...
ادامه دادم: شما که طبق استعلام ما تو منطقه ی کن زندگی نمی کنید پس مادرتون اونجا چه کار میکرده؟
_ خونه ی خاله م اونجاست...مادرم رفته بود بهش سر بزنه.قرار شد ساعت یازده با آژانس برگرده.منم تو شرکت بودم و نمیتونستم باهاش برم.ساعت یازده زنگ زدم به گوشیش که جواب نداد.زنگ زدم خونه ی خاله م گفت اصلا نرفته خونه شون.منم نگران شدم و به کلانتری خبر دادم.
_ مادرتون خونه دار بودن؟
_ بازنشسته ی آموزش و پرورش.
_ پدرتون در قید حیاتن؟
_ نه.۱۴ ساله که فوت شده.
_ خدا رحمتشون کنه.شما تنها فرزند مرحومه هستین؟
_ نه یه خواهر بزرگتر دارم که سوئده.واسه تحصیل رفته.
حسنا
00رمان زیبایی بود دوستش داشتم
۱ سال پیشم
00هرسه جلد خوب بودن ،ولی پایان جلد دوم خیلی غمگین بود،درکل قلم نویسنده خوب بود
۱ سال پیشژیلا
۳۸ ساله 10خیلی ۳قسمت رمان خیلی خیلی زیبا بود خسته نباشد
۲ سال پیشم
10نویسنده تو دو رمان قبلی گفته بود که جلد سوم ربطی به این دو تا نداره ولی کلا ادامه جلد اول و دوم بود چون من رمان پلیسی و نفوذی دوست دارم خوب بود و تا حدودی عالی بود ممنون از نویسنده
۲ سال پیشآیدا اشرافی
۱۲ ساله 21خخخخخیلی رمان عالی بودمنکه سرش دق کردموبه قول رمانهاگاهی قلبم داشت ازسینم میزدبیرون بخونیدحتمادرضمن جلداول شهرزاد قصه گوی من جلد دوم هزار و یک شب گناه منجلد سوم شاه راز که هر سه دردنیای رمان موجودند
۳ سال پیشازی
۲۶ ساله 40وااااااااااای من تازه بعد ی سال جلد سومشو پیدا کردم عالی بور
۴ سال پیشmohana
53من این رنانو نخوندم ولی جلد یک و دو رو خوندم من فک کردم که آرین و شهرزاد مردن و به نویسنده بد و بیرا گفتم همینجا ازش معذرت میخوام 🙃
۴ سال پیشسحر
۲۹ ساله 31بسیار علی من خیلی دوست داشتم بعضی جاها قلبم از خواندنش تند تند میزدوقتایی که تو ماموریت بودن
۴ سال پیشدختر آفتاب
۳۸ ساله 10کتاب نسبتا خوبیه ولی روندش خیلی کنده و راستش اتفاق خاصی هم توش نمیفته جز قهر و آشتی های نه چندان جالب. راستش کشش لازم رو نداره ولی می ارزه بخونیش.
۴ سال پیشمهسا
۱۵ ساله 10این رمان ادامه ی رمان (شهر از قصه گوی من )هست .ادامه همون که ،ارین و ماریا از ایران برای همیشه رفتن که ترین شهرزاد رو رها کرد هست
۴ سال پیشم
50هر سه جلدش عالی بوود
۴ سال پیشسوهی
30رمانش عالی بود لطفا فصل سومش رو بزارید
۴ سال پیشاتنا
۲۵ ساله 20هنوز نخوندم ولی نظرات بقیه رو دیدم تصمیم گرفتم از الان شروع کنم
۴ سال پیشریحانه
20اسم فصل دومش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۴ سال پیش
Aniya
00یه مشکلی که داشت،مثلااریکاتو۲۴سالگی باسپهرازدواج کرده بوداونوقت چطوربعداز۱۱سال که بارداری دومش هم بودنوشته حدودااواخرچهارمین دهه اززندگیه وبرای بارداریه دوم سنش کمم نیس،یعنی تقریبا۴۸یا۴۹سالش بوده🤷