رمان هزار و یک شب گناه من(جلد دوم شهرزاد قصه گوی من) به قلم SARINA
زندگی هایی که ناگهان به هم گره می خورند…
ماجراهایی که افراد برای هم پیش می آورند …
واقعیت هایی که تبدیل به راز می شوند و رازهایی که به دست شخصیت ها برملا و تبدیل به حقیقت زندگی ها می شوند…
این داستان روایت تضادهای زندگی ماست…روایتی ست از تقابل عشق و هوس، گناه و پاکی، دروغ و صداقت، تردید و اطمینان ، شک و باور !
قصه از آنجایی آغاز می شود که چند قتل مشابه یک خبرنگار و یک سرگرد دایره ی جنایی را مقابل هم قرار می دهد… قتل هایی که برداشتی دقیق از یک جنایت واقعی هستند!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۷ دقیقه
_این عذاب تنها چیزیه که ازش برام به یادگار مونده...این عذابِ دوست داشتنه...
_یعنی تو هنوز هم دوستش داری؟
_نمی دونم...بیشتر عصبانی و متنفرم اما ته دلم هنوزم دلم براش تنگ میشه.
_شهرزا تو داری مثل یه تارک الدنیا زندگی میکنی! فکر نکن خبر ندارم!تمام این مدت از ستیلا جویای حالت بودم.تو باید عوض شی...تغییر کنی...اطرافتو تغییر بدی.
_که چی بشه؟..آرین برمیگرده؟
_مگه دنیا فقط تو آرین خلاصه میشه؟
_چی می خوای بگی آتیلا؟ته این حرفا چیه؟
آتیلا روبروی شهرزاد ایستاد و گفت:منو جای آرین بذار!
یه سری توضیحات بدم راجع به دو تا نهاد تو آمریکا و بعد پست رو میذارم:
FBI :
اداره ي فدرال رسيدگي يا FBI که مخفف عبارت ( Federal Bareau of investigation) قدرتمندترين نهاد دولتي در ايالات متحده آمريکاست . بعضي ها آن را بزرگترين نهاد اجراي قانون در جهان مي دانند . در 100 سال تاريخ آن ، اين نهاد در قلب چندين رسوايي قرار داشته است که بعضي از آنها موفقيت آميز بوده است و بعضي نيز جدل انگيز، در دوران تروريسم ، FBI ، پيچيده تر و قدرتمندتر از هميشه است . از آنجا که ماموريت هاي FBI همچنان ادامه دارد و قلمرو گسترده اي دارد ، بخش هاي مختلف زيادي را براي پردازش اطلاعات و رويارويي با حوادث ايجاد کرده است . چند تا از آنها ، اين بخش ها هستند :
بخش خدمات اطلاعات جرائم دادگستري ( CJIS) ، بخش آزمايشگاه يا آزمايشگاه جرم ، واحد تحليل رفتاري و تيم نجات گروگان
----------------------------------
پنتاگون:پنتاگون (به انگلیسی: Pentagon) مرکز و مقر فرماندهی وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا است. این بنا در ۴۸. Rotary Road, Arlington, Virginia ۲۲۲۱۱ قرار دارد و نماد نیروهای مسلح ایالات متحده آمریکا است. کلمه پنتاگون معمولاً بیشتر به عنوان وزارت دفاع استفاده میشود. این ساختمان توسط معمار آمریکایی جورج برگ استورم (۱۸۷۶–۱۹۵۵) طراحی و توسط جان مک شین پیمانکار فیلادلفیایی ساخته شده و در تاریخ ۱۵ ژانویه ۱۹۴۳ کامل شدهاست. این ساختمان دارای بالاترین ظرفیت در بین ساختمانهای اداری در دنیا است و یکی از بزرگترین ساختمانهای دنیا از نظر مساحت طبقات است.[۱][۲] پنتاگون تقریباً ۲۸۰۰۰ نفر نظامی و کارمند و حدود ۳۰۰۰ نفر برای خدمات دارد.[۲] این ساختمان دارای پنج وجهاست و شامل ۵ طبقه بالای زمین و نیز ۲طبقه زیر زمین میباشد. پنتاگون، در هر طبقه ۵ راهرو دارد و مجموعاً ۷۸ کیلومتر راهرو داراست. پنتاگون در زبان یونانی معنای پنجضلعی میدهد.
گ*ن*ا*ه پنجم:
شهرزاد جاخورد و لحظه ای حیران به آتیلا نگاه کرد بعد گفت:نمی تونم.
:چرا نمی تونی؟فراموشش کن شهرزاد...فکر کن آرین مرده!
_اما اون زنده ست!
_برای تو مرده!تو هم براش مردی...اون یه زندگی دیگه داره...زن داره...شاید تا حالا بچه دار هم شده باشه .قبول کن!
شهرزا با بغضی گفت:من می میرم اگه اونو تو خودم بکشم!
آتیلا آرامتر گفت:من دوستت دارم شهرزاد...خیلی وقته دوستت دارم قبل تر از اینکه ازش جدا بشی...حتی قبل تر از اینکه باهاش آشنا بشی.اما ساکت موندم و فقط نقش حامی رو ایفا کردم.وقتی ازدواج کردی شکستم اما به نظرت احترام گذاشتم و با دیدن آرین فهمیدم یکی خیلی بهتر از من نصیبت شده.فکرش رو هم نمی کردم که اینطور ولت کنه و بره!شهرزاد از پیله ت بیرون بیا....من واسه همین اومدم ایران...که ازت بخوام با من بیای...مال من بشی...قول میدم خوشبختت کنم .ازت نمی خوام الآن عاشقم بشی اما اگه بیای تو زندگیم عاشقت میکنم!
شهرزاد که اشک هایش جاری شده بود گفت:تو خوبی آتیلا...خیلی خوب.اونقدر خوب که باید یکی بهتر از من نصیبت بشه...نه منی که یه زن مطلقه م .تو همیشه برام مثل یه برادر بودی.
آتیلا غرید:منو اینطور از سرت وا نکن شهرزاد.من از اونور دنیا پاشدم اومدم که جواب مثبت بگیرم نه با این حرفا پا پس بکشم!
شهرزاد با شرمساری به چشمان آتیلا نگاه کرد .آتیلا گفت:الآن نمی خوام جوابمو بدی...فکر کن...اما من یه هفته دیگه باید برگردم اوتاوا... منطقی فکر کن...
.
.
.
همان شب/نیویورک:
مرد همراه با دختری جوان و زیبا وارد مهمانی شد و با نگاهی به اطراف مرد میانسالی با موهای جوگندمی را دید که جام ش*ر*ا*ب قرمز رنگی در دست داشت و در حال صحبت با یک زن میانسال و باکلاس در رده ی خودش بود.آن مرد هولمز و زن مخاطبش هم مادام بود.هر دو از بزرگترین تاجران اسلحه و تجهیزات جنگی و از کله گنده های مافیای قاره ی آمریکا بودند.
به سمتشان رفت.هولمز با دیدن او گفت:چه خوب شد که اومدی آرین!داشتم با مادام در مورد تو صحبت میکردم.
آرین با ژستی آقا منشانه و مانند یک جنتلمن با مادام دست داد و گفت:آشنایی با شما باعث افتخار منه!
مادام با خشنودی به آرین نگاه کرد و گفت:پس اون مرد باهوش و کاربلدی که تونست اونهمه ادوات و اسلحه رو به پاکستان ببره تویی!
_بله مادام!البته راهنمایی های آقای هولمز خیلی چاره ساز بود!
هولمز گفت:آرین...بانوی همراهتو معرفی نمی کنی؟
آرین با نگاهی به دختر همراهش گفت:این لیاست!می خواد زیر دست من آموزش ببینه!
هولمز گفت:چه بانوی زیبا و باوقاری!
و با لیا دست داد سپس رو به آرین گفت:من با لنوکس صحبت کردم.مایله قبل از ملاقات باهاش یه محموله ی دیگه رو هم به مقصد برسونی.اون خیلی محتاطه! برای اعتبار و آبروش خیلی نگرانه!به هرحال اون یه مقام بلند پایه ی FBI و از اعضای پنتاگونه!اگه کسی بو ببره که کله گنده ی مافیای اسلحه ست برای خودش وFBIو کشور گرون تموم میشه!
_پس چرا چنین ریسکی میکنه؟
_برای ثروت هنگفتی که عایدش میشه!
آرین لبخندی زد و وقتی دید مادام و هولمز مشغول صحبت با هم هستند و حواسشان به آرین نیست سرش را به گوش لیا نزدیک کرد و گفت:سمت چپ کنار بار...اون مردی که جام آبی رنگ دستشه و چشمهای ریزی داره...همون مرد کره ای...اسمش پارک سو بینه! کارتو درست انجام بده.
لیا سری به علامت تایید تکان داد و به هوای برداشتن جام ش*ر*ا*ب از روی بار از آنها دور شد.آرین هم تمام حواسش را جمع او کرد که به سمت آن مرد کره ای می رفت...او دست راست لنوکس بود...مستر پارک!
گ*ن*ا*ه ششم:
4روز از زمان صحبت های شهرزاد و آتیلا می گذشت...در این 4روز آن صحبت ها و نگاه آتیلا که رنگ و بوی تازه ای داشت تمام فکر و ذکر شهرزاد را پر کرده بود به طوری که به سختی توانسته بود کار نگارش فیلمنامه را به پایان ببرد اما بالاخره نوشت و رفت که به دست کارگردان برساند .وقتی فیلمنامه را داد و کمی در مورد آن صحبت کرد از دفتر فیلم سازی آفاق خارج شد و سوار بر ماشین از آنجا دور شد...
بلاتکلیف در خیابانها می گشت...چه می کرد؟واقعا همه ی خاطرات آرین را می سوزاند و با آتیلا ازدواج می کرد یا با دادن جواب منفی به آتیلا خود را بیشتر در جهنم خود ساخته اش می سوزاند؟ آتیلا خوب بود...سالم بود...قابل اطمینان بود و همیشه در حق شهرزاد خوبی کرده بود اما برای شهرزاد قبول او به عنوان همسر سخت بود...
اما بالاخره که چه؟آرین رفته بود...رفته بود و با پناهنده شدنش شهرزاد را مطمئن کرده بود که در رفتنش بازگشتی نیست...به قول آتیلا آرین حالا زندگی دیگری داشت...حتی شاید ماریا برایش بچه ای آورده باشد...برای چه خود را به پای کسی می سوزاند که رفت و با رفتنش بزرگترین ظلم دنیا را در حق شهرزاد کرد؟تصمیم خود را گرفت.کنار خیابان پارک کرد و بعد از در آوردن گوشی اش با آتیلا تماس گرفت و قرار گذاشت
.
.
.
آتیلا رفت...رفت و قرار شد تا حداکثر دو ماه دیگر مدارک اقامت و خروج از کشور شهرزاد را برایش بفرستد اما قبل از رفتنش در محضر یک عقد محضری انجام شد تا راحت تر و به تبعیت از همسر برایش ویزا و پاسپورت صادر شود...
این خبر همه را متعجب کرد.کسی باور نمی کرد شهرزاد دوباره تن به ازدواج دهد اما داد در حالی که خودش هم حیران بود از اینکه چطور راضی شد؟!واقعا می توانست با آتیلا زندگی کند؟نه اینکه آتیلا بد باشد نه! اما فراموش کردن آرین و زندگی جدیدی را با مرد دیگری آغاز کردن سخت می نمود.
.
.
.
یک هفته بعد/نیویورک:
آرین گوشی را برداشت و شماره ایران را گرفت...شماره ی شاهد،کسی که تا دو سال پیش برایش مثل برادر بود اما بعد از ترک ایران روز به روز فاصله ها بیشتر شد.به خصوص به خاطر کدورتی که بر اثر آن اتفاقات به وجود آمده بود.بعد از چند بوق شاهد جواب داد:سلام آرین خان!
لحنش مثل همیشه بی تفاوت و پر طعنه و سرد بود!آرین اما به گرمی گفت:سلام داداش بی وفا!
اما این گرما یخ صدای شاهد را ذره ای کم نکرد و با همان سردی گفت:اتفاقی افتاده؟
_نه...مگه باید اتفاقی بیفته که من بهت زنگ بزنم؟خواستم احوالپرسی کنم!چه خبر از اونور؟
Anyia
00من جلدیک روخونده بودم زیادراضی نبودم،ولی این جلدخوب بودآخرشم منطقی تموم شددرسته من خودم خیلی غصه خوردم ولی خوب بودوالان میخوام جلد۳روبخونم،فقط یه سوال ،من شنیدم جلد۴هم داره درسته؟؟؟
۹ ماه پیشالنا
10من اخرش اونقدر گریه کردم
۱۱ ماه پیشباران
00آخرش رو تر زدی نویسنده دوفصل نوشتی که آخرش هردوتا بمیرند
۱ سال پیشسوره ترابی
۲۸ ساله 00اصلا پایان خوبی نداشت به اندازه کافی تو زندگی واقعی با تراژدی سر و کار داریم حداقل ته قصه رو خوب تموم میکردی نویسنده محترم اگه میدونستم پایانش آنقدر تلخه حقیقتا نمیخوندم ولی بازم خسته نباشین.
۱ سال پیشرها
30من الان پنج ساله که رمان میخونم و این رمان جزو بهترین رمانایی که خوندم ولی ایکاش اخرش اونقدر تلخ نمیشد درسته باید منطقی نگاه کرد ولی نمیشه یه خلاف کار با اونهمه بادیگارد بیاد ایران و هیشکی نفهمه
۱ سال پیشستایش بلبلی
10واقعااااا ک رمان به این قشنگییی بایداینطوری تموم میشد؟؟؟؟ یعنی چی ک واقعا اشک ملتو دراوردین..
۱ سال پیشم
20به نظرم آخرش میتونست بهتر باشه ،نویسنده سازمان اطلاعات ایرانوخیلی دستکم گرفتی ونفوذ لنوکس توایرانو زیاد،اطلاعات میتونست موقع درگیری برسن لاقل خونشون پایمال نشه دوتا ایرانی
۱ سال پیشماهوگانی
11واقعا که این همه وقت گذاشتم که آخر بمیرن؟ آخرش گند بود و افتضاح اصن کل داستان قشنگ و جالب بود ولی آخرش خیلی خیلی بد بود
۲ سال پیشمرضیه
00خوب نبود .یعنی اخرش افتضاح بود افتضاح
۲ سال پیشم
00قصد توهین ندارم ولی بیشتر تخیلیه آخرش این دوتا که تو رمان مجرمای سیاسین شوهرش تازه تبرئه شده بود چطور ممکنه با این تدابیر یه نفر خارجی بیاد با بادیگارد و کسی هم نفهمه آخرشو اگه تغییر میدادی بهتر بود
۲ سال پیشم
10بعضی از رمانا هستن با وجود اینکه آخرشون غمگینه ولی دلت میخواد دوباره بخونی ولی این رمان آخرش خیلی بد شد انتظار نداشتم
۲ سال پیشم
10شخصیت هایی که تو رمان بودن عالی بودن درسته نویسنده خودشون گفتن باید اینجوری تموم می شد ولی بیشتر انتظار می رفت آخرش خوب تموم بشه با وجود اینکه هر دو میمیرن آخرش یه خورده بد تموم شد گند زد
۲ سال پیشطناز
۱۶ ساله 01این رمان ادامه رمان شاهزاده شهر جادو هست آیااااا؟
۲ سال پیشAsal
00لطفا اگه هست یا نیست تو نظرات بگین که من بفهمم
۲ سال پیش
بهار
۲۰ ساله 00۲۰