رمان قمار بین مرگ وزندگی
- به قلم نیلوفر
- ⏱️۵ ساعت و ۱ دقیقه
- 80.8K 👁
- 105 ❤️
- 228 💬
دختر خانوم پلیس ما طی ماموریت زخمی میسع و اما طی این درگیری ها اتفاقی برای نیلوفر داستانمون افتاده که زندگیشو تغییر میده!
_یه بار میگم وقت ندارم وسایلتونو جمع میکنین و چند مدت میرین پاریس پیش مهرداد.
_چرا؟!_
_همین که گفتم!
رفتم اتاق این خدمتکاره همه جای اتاقشو گشتم چیزی نبود اما وقتی میخواستم برگردم پارکت زیر پام صدا داد انگار که زیرش خالیه خم شدم و چند تا تقه زدم بهش که دیدم بله
سریع بلندش کردم زیرش چیزی نبود فقط یه دستمال کوچیک که چیزی توش بود بازش کردم یه مهر بود روش با جمله ی :گناهکارم و کابوس شب!
هکاکی شده بود این دیگه چی بود برش داشتم رفتم آشپزخونه کوله ام اونجا بود برش داشتم و مهرو گذاشتم توش و راهی بیرون شدم دنبال سرگرد گشتم که دیدم داره اطرافو
بررسی میکنه صداش زدم :سرگرد رادمند؟
_بله ؟
_بیاید بریم؟
_کجا؟
_آزمایشگاه برای محتویات اون سرنگه!
_با کدوم ماشین اون وقت؟!من ماشین نیاوردم!
عجب خنگه دیوونم کرده اعصابمم خورده.
_منم نگفتم با ماشین شما میام جناب!دنبالم بیاید رفتم تو پارکینگ این ماشینی بود بابا برام خریده بود اما نبردمش همه چیم برا خودم بود.
یه برجیسس قرمز .به سرگرد اشاره کردم که سوار شه اونم سوار شد.
حرکت کردم سمت خونم مجهزبود انتهای حیاط یه ازمایشگاه بزرگ داشتم وقتی وارد خونه شدم سرگرد پرسید:اینجا که یه خونست؟
_بله خونست اما آزمایشگاهم داره.
انتهای باغ ایستادم و آمپول رو برداشتم وپیاده شدم وقتی وارد آزمایشگاه شدیم تازه یادم اومد جسد دختره موند.
_باید برگردیم.
_چرا؟!
_جسد موند آخه.
_حلش کردم نگران نباش.تعجب کردم ولی بعدرو خودم مسلط شدم ودوتا مانتو برداشتم با محافظ چشم ویکیشو پرت کردم سمت سرگرد آمپول رو برداشتم و چند بار تکونش دادم
اما چیزی نبود از اونجایی که عادت داشتم شکلات بخورم موقع کار رفتم سراغ یخچال آمپولم دستم بود به صورتی که انگار خودکار نگه داشته بودم وقتی خواستم شکلاتو بردارم
یکم فشار وارد شد و محتوی یکم ریخت رو گوشت و بعد اونو ذوبش کرد خدای من این .این اسیده!برگشتم سمت سرگردو گوشتو انداختم بیرون و آمپول رو برداشتم گذاشتم تو
ظرفی و گفتم بدو سرگرد اون قصد کشت پدرمو داشت حتما بازم میره سراغش
باید نجاتشون بدم منگ منو نگاه کردوپرسید:چرا؟
_چون میخوان خانوادمو بکشن.
_کی؟
_حالا سوارشو .دیونم کرد از بس سوال کرد این وای نه خدامن بدون پدرو مادرم نمیتونم اونارو ازم نگیر .داشتم میروندم که سرگرد مزخرف باز اون دهنشو باز کرد.
_یواش تر مگه چی دیدی که اینجوری میری؟!
_آمپوله!
_خوب بقیشو هم بگو دیگه!
_توش اسید بود میخواست تزریقش کنه رگ بابام اونوقت دیگه نمیتونستم ادامه بدم بغض گلوم گرفت مثل همیشه اما باز تبدیل به اشک نشد!
وقتی سمت خونه رسیدیم سریع ترمز کردم که سرم خورد به فرمون اما محلی ندادمو پیاده شدم و با دو رفتم خونه همین که وارد خونه شدم دیگه احساس کردم قلبم نزد اما میزد
لعنتیا میکشمتون مامان و بابام .مامانو رو سقف بسته بودن و با چاقو بدنشو آش و لاش کرده بودن ولی بابام سه تا چاقو تو شکمش بود.همینجوری یخ ایستادم نمیتونستم اینا
همدمای من بودن؟!د گریه کن لعنتی اما نشد اشکم با من لج کرده رفتم سمت بابا میخواستم بغلش کنم که کاغذ تو دستش رو دیدم برش داشتم یه نامه بود اما خونی بازش کردم و
خوندم:سلام نیلوفرم دخترگلم میدونم زیاد وقت ندارم چون بازم میاد سراغم دخترم ازت دوتا خواسته دارم یکیش اجباریه اولیش اینکه دختر قبلی وشیطون بابا بشی و دومی
نمیدونم چطور بگم اما تو یه برادر داری!
چیییییی؟!!!!!چی گفت؟!برااادرررر؟؟!!!
ادامه:پیداش کن چون حتما پی اونم میرن از اون به بهای جونت مراقبت کن قبل از اونا پیدا ش کن یه اثر انکشت هم کنار نامه بود اما مال بابا نیست پس عوضیا خوندنش بابا
جونم چراا؟ببخشید که نتونستم دختر خوبی باشم نوشته ی روی دیوار نظرمو جلب کرد طرف قاتل سریالیه زیاد فیلم دیده با خون رو دیوار سفید یادداشت نوشته:عذاب روز
کابوس شبت میشوم.و یه کاغذ که با چاقو به دیوار وصل بود!نوشته:اوقات فراغت خوبی بود!
عوضییی مادرم پدرم دیگه توان ایستادنو نداشتم فقط نشستم زمین و دستامو مشت کردم تو دلم حرف میزدم و قول میدادم که انتقامشونو میگیرم اره این کارو میکنم.
سرگرد رادمند
دیگه حالمو بهم زد هی دستور منم به خاطر ماموریت هیچی نمیگم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تو راه از زیر زبونش کشیدم بیرون محتوای امپول اسید بوده ترسیدم اسید یعنی
قصد کشت!!تو فکر بودم که یه ترمزی کرد که نگو این روانیه؟کی به این گواهی نامه داده؟!سرش خورد رو فرمون اما سریع درو باز کردو پیاده شد و منم پشت سرش در و باز
کرد اما من دید کافی نداشتم رفتم جلو دیدم رنگ به روش نیست این چرا اینجوری شد ؟انگار کچه!درو هل دادو رفت تو وقتی صحنه رو دیدم شوکه شدم یکم ایستاد به وضوح دیدم
که داغون شد و نابود رفت با حال نذار کنار پدرش نشست خواست بغلش کنه که ایستاد و بعد از زیر دستش کاغذی کشید بیرونو خوند بعد مدتی که منم از فوضولی مردم بلند شد
تازه نگاهم به دیوار افتاد عجب قاتل خوش خطی!نوشته:عذاب روز و کابوس شبت میشوم .ویه کاغذ دیگه باز من چیزی نفهمیدم اومد اینور و نشست زمین .این چرا گریه
نمیکنه؟!خانوادش اینقدر یعنی بی اهمیتن؟!عجب دختره نامردیه!یهو بلند شد نامه و کاغذ رو برداشتم و چپوند تو جیبش زنگ زد به اورژانس و به یکی که کارا رو حل کنه بعد
قطع تلفن یهو با دستش زد رو میز تو حال که شکست اینقدر یعنی داغون بود؟!
نیلوفر
بلند شدم کاغارو برداشتم گذاشتم تو حیبم و زنک زدم به اورژانس تحملشو نداشتم تو دفن باشم پس سپردم به یکی از دوستام که حلش کنن یه لحظه صحنه های خوشی هامون اومد
جلو چشمم مامان خوشحاله یه پیرهن تا رونش پوشیده که قرمزه میره طبقه ی پایین۱۲سالمه با شیطونی میوفتم دنبالش بابا که میبینتش بلند میشه میاد کنارش دستاشو دورش حلقه
میکنه و لباشو میذاره رو ... که من چند تا پله رو هم میام پایین و چند تا سرفه ی مصلحتی میکنم سریع جدا میشن و رنگشون میپره بابا خودشو جمع میکنه و مامان قرمز میشه
یهو میگم:شیطونا منم بوس میخوام بعد مامان یه لپمو و بابام یه لپمو میبوسه و میخندیدم با یاد اوری این خاطرات دستمو مشت کردم و تا به خودم اومدم شیشه ی میز حال خرد
شده بود و خون از دستم میچکید من باید انتقام بگیرم رفتم از ماشین دوربینمو آوردم و از صحنه های جرم عکس انداختم و از جنازه های مامان و بابا هم دلم شکست این چه روزی
بود؟!به خاک سیاه میشونمت
***
3رمان قلم ضیعیفی داشت و اینکه خیلی سریع جلو می رفت بدش مگه شاشان برادرش نبود پس کجا رفت چرا دیگه تو داستان نیومد 🫥بعدش چجوری اول های داستان پسره وقتی می خواست نقاب دختره رو بگیره دختره می زدش و از پسش برمیومد بعد کلن یه حرفه ای بود بعد آخر های داستان پسره با کمربند اون رو می زد و از خودش دفاع نمیکرد
۲ ماه پیشرمان قمار بین مرگ ود
1خیلی رمان خوب و عالیی بود دست نویسنده درد نکنه
۷ ماه پیشنسترن
3قلم نویسنده خیلی ضعیفه و کاملا معلومه هیچ اطلاعی در زمینه های حقوقی یا نظامی ندارد و این که خیلی همه چیز و با عجله پیش می بره
۷ ماه پیشنرگس
4اصلا رمان خوووبی نبود زده بود روی دست فیلمای هندی حیف اون وقت که بخواد سرف این رمان چرت بشه نویسنده ی این رمان دیگه رمان نویسی نکنه بهترررر واقعا متاسفم برای چنین کساییی که خودشونو نویسنده میکنن..
۸ ماه پیشکلثوم
2خوب بود ولی مگه فقط شایان داداشش نبوت من نفهمیدم چ جوری شد ک این ی داداش دیگه پیدا کرد اینجاشو بهتر توضیح میدادین لااقل گیج نشیم ولی آخرش اشکم دراومد خوب بود 🥴🙂
۹ ماه پیشرمانویسم
4خیلی چرت بود و خیلی زود رفت جلو اصلا خوشم نیومد
۱۰ ماه پیشنیکی
3در کل خوب بود ولی اینش بد بود که خیلی تند پیش رفت و یک سری جاهاش مثل فیلم هندی بود. ولی مگه شایانهم برادرش نبود پس اون چیشد
۱۰ ماه پیشمریم
7افتضاح ترین مضخرف ترین رمانی بود که خوندم
۱۲ ماه پیشSahar
6خیلی مسخره بود انگار افتادن دنبال نویسنده همه چی با عجله و بی معنی بود من دوست نداشتم رمان پخته ای نیست
۱۲ ماه پیشMelika
1عالی دست نویسندش درد نکنه حتماً بخونید
۱ سال پیشNgr
6رمان اسطوره ،توسکا ،زیتون ، سفر به دیار عشق،این مرد امشب می میرد،عابر بی سایه ، آسمان امشب آسمان دیشب ، بانوی قصه،راز یک سناریو ، فوق العاده همشون عالی هستن واسه این رمان ها وقت بذارید پشیمون نمی شید
۱ سال پیشHadid
1عزیزم ژانرشون چجوریه میشه توضیح بدی
۱ سال پیشکارمن
0عالی بود
۱ سال پیشحامی
0با اختلاف بهترین رمانی هستش که تا الان خوندم
۱ سال پیشاوینا
0عالی بود ولی خدایی وستش یه فیلم ترکی در اومد قشنگ
۲ سال پیش
yekta
0سلام نویسنده عزیز ، رمانتیک خیلی باشکوه و مجلل نوشته بودی . امیدوارم همیشه موفق شاد باشی.