رمان جدال مجنون وار به قلم زینب رحیمی(زینب بی بی سی)
داستان زندگی دو زوجین. زوجین اول مربوط میشه به زینب و افشین.
زینب دختری مغرور که در شب ازدواجش اتفاق های ناگوار زیادی
برایش رخ میدهد و تمامی باور ها و عقایدش عوض میشود و
تمامی احساس و علاقه اش نسبت به همسرش افشین به
نفرتی بزرگ تبدیل میشود. زینب خودش را برای یه نبرد بزرگ
با افشین که پسری مغرور و شکست خورده است و پلیس
ماهر و توانمندی است ، اماده کرده است. در این جدال ،
هم دخترک و هم پسرک داستان ما بدلایلی دنبال انتقام
گرفتن از یکدیگر هستند. سرانجام باید دید کدامشان پیروز
خواهد شد و چه چیزی در انتظارشان است. زوجین بعدی
مربوط میشود به زوج معین و فاطمه. فاطمه دختری شر و
لات و شیطون که هیچ رقمه حرف های معین تهرانی ،
همان خواننده معروف را گوش نمیدهد. آنها بدلیل تنفرشان
از جنس های مخالف خودشان ، قراردادی ازدواج کردند و
قرار گذاشتند که یک سال بعد از ازدواجشون و دقیقا روز
سالگرد ازدواجشون از همیگه جدا بشوند و به سمت
رویاها و ارزوهای خود بروند. اما بازی سرنوشت چیزی
دیگر برای هر چهار نفر رقم میزند. اتفاق های غیرممکنی
که فکرش را هیچ کدامشان نمیکرد ، رخ میدهد و مسیر
زندگی هر چهار
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۲۵ دقیقه
- بازم ممنون. خداحافظ! بخشید مزاحمتون شدم.
با مهربونی جوابم رو داد:
- خواهش میکنم گلدختر. بین صحبتمون زیادی از برادرهات تعریف کردی، سلام برسون.
با یادآوری سه قلوها مثل همیشه خندیدم و باشهای زمزمه کردم. سهقلوها شاید بهترین دوستهای من بودن و هستن!
با قدمهای آروم و خانومانهای که مامان بهم یاد داد، سمت خروجی رفتم و سعی کردم قلبم رو از نگاه معصومانهی دیگران آزار ندم. شالم رو مرتب کردم و سریع خارج شدم.
بابا با سیس خفن و به قول خودش جذابی، موهای سفیدش رو جلوی آینه مرتب میکرد و زیر لب قربون صدقه خودش میرفت.
- آخ اسد! یادش بهخیر. دخترای محل جونشون واسه من میرفت؛ به مولا که پیش ملکه حیف میشم.
با خنده و لیلی کنان سمت وانت رفتم و همزمان که خیاری از داخل سبد میوهها بر میداشتم گفتم:
- اِ بابا! چیکار به مامان داری؟ اینکه مامان پولهات رو ازت میگیره و بهت اجازه نمیده حتی با این سن به زنهای دیگه نگاه کنی و مجبورت میکنه واسه سه قلوها پول بریزی و هرشب باید غذا درست کنی و یه مرغ رو بیشتر از شما دوست داره دلیل نمیشه که مامان بد باشه.
حقیقتاً پشمهای خودم ریخته بود و دهنم از این حجم زنسالاری مامان باز موند. بابا با فاز این چیه من خلق کردم بهم زل زد و نفس شدیداً عمیقی کشید.
- باز داری خیار رو نشسته میخوری ابله؟ صد دفعه نگفتم توی امور من و مامانت دخالت نکن؟! هان؟ خوبه منم تو امور تو دخالت کنم؟
آب دهنم رو قورت دادم و با حالت متعجبی لبهام رو به هم فشردم؛ خیار رو با آه و افسوس سر جاش گذاشتم و زمزمهوار گفتم:
- ولی بابا... شما که همیشه تو کارهای من دخالت...
وقتی دید قراره ضایع بشه، چشمهاش رو گرد کرد و با تحدید صداش رو بالا بُرد که جد و آبادم گرخیدن.
- ساکت! بیتربیت و بیفرهنگ. هیچی دیگه! د رو راست بیا بگو به تو مربوط نیست.
با بهت کمرم رو صاف کردم و معترض و مبهوت دستم رو، داخل هوا تکون دادم و گفتم:
- چی چیو بیتربیت؟ من اصلا حرفی نزد... .
متاسفانه معلوم نیست دلار رفته بالا یا بازار میوه کساد شده که اعصابش یههویی تغییر کرده؛ وگرنه این حجم از خشم غیرقابل باوره.
پیراهنش رو صاف کرد و با اَخم جدیای پیچی به سیبیلهاش داد و غرید:
- حرف نزن. میخوای بگی من نفهمم؟
یا ابلفضل! یکی بیاد اینو جمع کنه. بیحرف تنها پلکی زدم و آهنگ هارمانم بابا نرده چافچافم تو ذهنم پخش شد. بیتوجه به نگاه بیا منو بخورش، گوشیِ سادهش رو از دستش گرفتم و به صفحش چشم دوختم.
- بیه! باز دلار رفته بالا، شما داری روی من خالی میکنی؟ حالا مگه واست بد شد؟! میوههاتم بهتر میفروشی.
آه افسوسواری کشید و گوشیش رو از دستم گرفت و همزمان با همون لحن گفت:
- نمیفهمی تو، بس که نفهمی. من الان خرج شما رو چهطور بدم؟ شهریه مدرسه چهارتاتون، لباس و لوازمالتحریر و هزار کوفت و زهرمار دیگه.
واقعا جلوی خودم رو گرفتم تا منت نذارم ولی شرایط کاری کرد منم با نگاه به پشممی، به خودم اشاره کنم و صدای طلبکارم تا هفت کوچه بالاتر بره:
- پدر من منت چیو میزاری؟! من از کلاس ششم شماره پام تغیر نکرد و کفشم رو هنوز دارم. چهار ساله کل لوازم تحریری که خریدم جلد کتاب و خودکار و دفتر بوده. لباسهای مدرسه هم از هفتم هنوز اندازمه.
سهقلوها همیشه زیادهخواه بودن و اسرار دارن قصر شاه اول صفوی رو داشته باشن.
واقعا فاز یک دختر خوب و مرتب رو برداشتم که با دیدن نگاه بابا فهمیدم همیشه باید احترام بزرگتر رو نگه داریم. لبخند غلط کردمی زدم و با قدمهای آرومی سمت درب شاگرد رفتم؛ در همون حال آروم و شرمنده زمزمه کردم:
- حق دارید، واقعا حق دارید. زندگی سخت شده، مرگ بر آمریکا!
***
- وای نگار جون خیلی کنجکاوم بدونم اونجا ساعت چنده!
لپهام رو با حرص باد کردم و تند- تند نفس عمیق کشیدم. آروم باش! ما انسانها باید همدیگه رو با هر خصوصیاتی، حتی عنبازی هم دوست داشته باشیم. این مژده شاسگول هم سرش!
با لبخندی که سعی داشتم واقعیش کنم، نیمنگاهی از پنجره ماشین به بابا انداختم و همزمان با لحن کشیده و صمیمانهای گفتم:
- عزیزم! تو همیشه انسان کنجکاوی بودی، واقعا احسنت بر عمو قنبر با این تربیت بینظیرش.
بلافاصله فهمیدم چه زهرماری گفتم و تا خواستم جمعش کنم، صدای معترضش کمرم رو شکوند. اَی بمیری!
- اِ نگار! عمو قنبر چیه؟ بابام دیگه اسمش محمد آرشامه. تکرار کن، محمد آرشام.
تصویر شوهرخاله قنبر با رکابی و پیژامه راهراه جلوی چشمهام نقش بست که با موهای فِر سفیدش سر خروس ریقوی خدازدهی خاله رو قربونی میکرد و همزمان آهنگ مهوش پریوش میخوند. اصلا اسم ترامپم بهش میاد ولی محمد آرشام نه!
تند- تند پلک زدم و سرم رو دو بار محکم به صندلی کوبیدم که آینه بغل ماشین زرتی افتاد. بیتوجه به ماشین قراضه بابا، با حالت متاثری دست روی دهنم گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- پناه بر گاد! اگه محمد، چرا آرشام؟
صدای نازک و ظریف مژده گوشم رو خراشید:
- چی؟ چی شد نگار؟
صاف نشستم و درحالی که به پمپ بنزین نگاه میکردم، با خندهی زوریای گفتم:
- هیچی هیچی. داشتم میگفتم چه خوب میشد اسم بابای منم عوض کنیم! البته مهم اینه خودش اسمش رو دوست داره.
اطرافش انگار شلوغ بود. باورم نمیشه! یعنی واقعا مژده شاسگول بورسی خارج شد؟ مبارکش باشه ولی به اکبر قناد هم اینو بگی بغض گلوش رو احاطه میکنه. با ذوق و خنده جوابم رو داد:
- آره! خیلی باحال میشه. اینجا داخل پاریس اسم جانات رو شنیدم؛ اسمش رو بزارید جاناتان.
ایح ایح خندید و متاسفانه شمدونیها خشک شدن. گوشی رو جلوی چشمهام بردم و با تعجب و لبخند ناباوری گفتم:
- وات ده هن؟ جاناتان؟ اون گاو داخل نون خ منظورش نیست؟!
با شنیدن خندههای تمسخرآمیزش قشنگ فهمیدم نه تنها ایسگای من، بلکه ایسگای بابا رو هم گرفته. با حرص و اَخم پوفی کشیدم و سعی کردم ادب رو رعایت کنم تا پسفردا پیش مامان چغولی نکنه خاک بر سر.
- عزیز دلی مژده جان! همیشه سلیقت پرفکت بود. حالا اونجا خوش میگذره؟
به لطف پروردگار عالم هستی خندهش قطع شد و بالاخره یکم مثل آدم حرف زد.
- آره! کاش تو هم حس من رو داشتی. حیف!
کاش همون پنج سالگی داخل دعوای خودت و امیر، امیر چنان میزدت که فلج بشی موجود کثیف. تنها موحود نفرتانگیز زندگیم فقط این آدمه. انقدر که افکار کثیف و بیمنطقی نسبت به اطرافش داره!
بدون حرف، درحالی که با نفسهای پی در پی سعی میکرد نسبت به توهینهاش آروم باشم، از پنجره گوشی رو سمت بابا گرفتم و صدام رو بالا بُردم.
- بابا اینو بگیر. مژدهست، با شما کار داره.
دست از خوش و بش کردن با مسئول پمپ بنزین کشید و بیحرف تلفن رو ازم گرفت. دوباره صاف سر جان نشستم و به آینه بغل بابا نگار کردم. نماد پایداری و مقاومت فقط این سایپاست! مشتم رو به آینه بغل کوبیدم که زارت... کاپوت بالا رفت.
بابا با تعجب به ماشین چشم دوخت و بیتوجه به منی که وجودم سرتاسر سم شده بود، با حیرت داد زد:
- یا ابلفضل، بسمالله قاسم الجبارین. فوت اینور، فوت اونور. این دیگه چی بود؟
توجه بعضیها به ما جلب شد. درحالی که با بغض پر افتخار ناشی از دیدن مقاومت این سایپا، به جلوم خیره بودم گفتم:
فاطمه
00ارع نیست رمانش حذف شده انگار
۲ ماه پیشزینبی
۱۳ ساله 00درکل چرا بقیه فصلش رو بالا نمیاره
۳ ماه پیشالنا
۲۵ ساله 10سلام چطور میتونم رمان قلب تسخیر شده و قرارمون یادت نره رو پیدا کنم؟
۲ سال پیشHasti
00برای قرار نبود رمان های عاشقانه ۱ و نصب کن اونجا هستش واقعا رمان قشنگیه منم خیلی دنبالش بودم
۷ ماه پیشسارا
00چطوری میتونم فصل دورو داشته باشم
۸ ماه پیشسارا
00چطوری میتونم فصل دوم رو داشته باشم چون توی برنامه نیس
۸ ماه پیشزینب
۱۴ ساله 180چه عجب اسم شخصیته زینبه 〰️بلاخره یه جا از اسم ما استفاده شد
۳ سال پیش...
00منم اسمم فاطی کدومتون زهرایین
۳ سال پیشزی زی گولو
30این اولین رمانی بود که من خوندم اون موقع فکر میکردم قشنگ ترین رمان دنیا همین رمان ماشیطون نیستیم و جلد های دیگه اش.ولی حالا که میخونم اونقدر هاهم رمان زیبایی نیست واشکالات زیادی داره
۲ سال پیشزی زی گولو
00ولی من به عنوان اولین رمانی که خوندم دوسش دارم و خوب جلد اول این رمان خیلی بهتر از جلد های دیگه این رمان و متاسفانه رو جلد های دیگه کتاب خیلی کار نشده و ضعیف شده
۲ سال پیشZ
00من😂
۸ ماه پیشمایسا
۳۰ ساله 00خوب
۸ ماه پیشمهسا
۴۰ ساله 00خیلی عالی
۹ ماه پیشزهرا
20سلام لطفاً رمان ما شیطون نیستیم را کامل بذارین
۱ سال پیشمریم
۲۸ ساله 00خیلی ابکی بود
۱ سال پیشسحر 34
00بد نبود
۱ سال پیشHamta
00از جلد اول بهتر بود ولی بازهم زیاد خوب وجذاب نبود .....تندتند همدیگر کتک میزدن خودکشی میکردن .....فوری هم بچه دار میشدن......
۱ سال پیشدلیار
۱۰ ساله 00من واقعا شخصیت افشینو زینبو درک نکردم افشین این همه بلا سرش اورد باز زینب بخشیدش؟ وات د فاز؟باشخصیت معین و فاطمه حال کردم. رمان عالی نبود ولی بدم نبود:(
۱ سال پیشیاسی
00متاسفانه ارزش خوندن نداره
۲ سال پیش...
00خیلی مسخره بود 😒
۲ سال پیش
حلیمه
۳۵ ساله 00این که اصلا رمان جدال مجنون وار نیست