رمان جدال مجنون وار
- به قلم زینب رحیمی(زینب بی بی سی)
- ⏱️۴ ساعت و ۲۵ دقیقه
- 75.4K 👁
- 153 ❤️
- 99 💬
داستان زندگی دو زوجین. زوجین اول مربوط میشه به زینب و افشین. زینب دختری مغرور که در شب ازدواجش اتفاق های ناگوار زیادی برایش رخ میدهد و تمامی باور ها و عقایدش عوض میشود و تمامی احساس و علاقه اش نسبت به همسرش افشین به نفرتی بزرگ تبدیل میشود. زینب خودش را برای یه نبرد بزرگ با افشین که پسری مغرور و شکست خورده است و پلیس ماهر و توانمندی است ، اماده کرده است. در این جدال ، هم دخترک و هم پسرک داستان ما بدلایلی دنبال انتقام گرفتن از یکدیگر هستند. سرانجام باید دید کدامشان پیروز خواهد شد و چه چیزی در انتظارشان است. زوجین بعدی مربوط میشود به زوج معین و فاطمه. فاطمه دختری شر و لات و شیطون که هیچ رقمه حرف های معین تهرانی ، همان خواننده معروف را گوش نمیدهد. آنها بدلیل تنفرشان از جنس های مخالف خودشان ، قراردادی ازدواج کردند و قرار گذاشتند که یک سال بعد از ازدواجشون و دقیقا روز سالگرد ازدواجشون از همیگه جدا بشوند و به سمت رویاها و ارزوهای خود بروند. اما بازی سرنوشت چیزی دیگر برای هر چهار نفر رقم میزند. اتفاق های غیرممکنی که فکرش را هیچ کدامشان نمیکرد ، رخ میدهد و مسیر زندگی هر چهار
- نگار! داخل اتاقتی؟ صدای چیه؟
دندون قروچه ای کردم و بی توجه به نگاه شرمسارشون، سریع سمت کمد قدیمی رفتم و دو تا از کت چرم نره خرهای جامعه که قدیمی شده بود رو برداشتم. سریع دستشون دادم و درحالی که صدای مامان اعصابم رو به هم می ریخت، زیر لب با خشم غریدم:
- اینا رو بپوشید. داخل حیاط پشتی دمپایی هست. مواظب لبه ی پنجره باشید، تیزه!
- نگار خان...
زهرمار! دندون قروچه ای کردم و درحالی که بدون اندکی نگاه، سمت در اتاق می رفتم، ولوم صدام رو پا ن بردم اما همچنان ازت متنفرم خاصی داخل صدام بود.
- داخل اتاق پسرا اگه وسایلی دارید جمعشون می کنم. باید برم متکاتون رو جمع کنم تا مامان متوجشون نشده... هرچند اگه شانس آورده باشیم.
بعد اتمام جملم، به محض چرخوندن سرم، یک جفت چشم قهوه ای درست نزدیکم دیدم. ترسیده به در چسبیدم که موهاش رپبه حالت نازی بالا داد و با لبخند مهربونی نگاهی به صورتم انداخت و زمزمه وار گفت:
- من نمی دونستم اینجا اتاق توعه و اتاقتون رو عوض کردی. متاسفام! راستی...
سریع سمت رمان که روی میز قرار داشت و برگه هاش چروک شده بود رفت و برداشتش و دستم داد. با حیرت به دستم نگاه کردم که خیلی غیر منتظره ضربه ای به نوک دماغم زد و بی توجه به منی که قربانی این کثافت کاری ها بودم چشمکی زد و گفت:
- منم این رمان رو خوندم. خوش سلیقه ای!
نگار نخند. وای، وای! چرا باید خندم بگیره؟ نفسم رو حبس کردم و بیشتر ازش فاصله گرفتم که سریع سمت پنجره رفت و با یه پرش به اون طرف دوید. مهرداد دستش رو بالا برد و با خنده ی شیطونش که معصومیت خاصی داخلش بود گفت:
- خداحافظ انار کوچولوی آرمان!
هر دو رفتن. مامان هم پشت در خودش رو جر داد! اون سه تا نره غول بازم بیدار نشدن.
- نگار. نگار چرا حرف نمی زنی؟ خوابیدی؟ چرا این قفله آخه. بچه چت شده! اَسد بیا بچه مُرد. رضا... پسر بیدار شو این کلید یدک کو؟
بی توجه به قیامتی که اون پشت شده بود، خیره به پنجره کتاب رو در بغلم فشردم و جیغ خفیفی کشیدم. اوه مای گاد!
با هر بدبختی ای که شده از فکر و خیال حرکت سگ مصبش در اومدم و تازه موقعیت مامان رو دریافتم. خودش و جر داد این زن! نفس عمیقی کشیدم و خیلی عادی جلوه دادم. کتاب رو سریع روی میز گذاشتم و انگار نه انگار که دوتا پسر غریبه رو با اسفناک ترین وضعیت از خونه بیرون کردم، از اتاق بیرون رفتم.
یَک سمی دیدم که اصلا نگو و نپرس! بابا که اصلا به یک طرف مبارک نبود که من زنده م یا مرده؛ با اخم درحال چک کردن گاز و لوله های آب بود تا یه آتو از پسرا بگیره.
امیر با پشم های ریخته و نگاه بهت زده به مامان و بابا نگاه می کرد. چشم ها پف کرده، پیژامه گورخری و موهای
ژولیده ش کل ابهتش رو برد زیر سوال.
رضا بدبخت که از جیغ های مامان جون از تنش رفته بود و درحالی که هنوز موقعیت رو درک نکرده بود و پیژامه ش از پاش در می اومد، داخل جاکفشی دنبال کلید بود و با حرص و خواب آلودگی داد می زد:
- مادر من حتما داره یه غلطی می کنه، الان من کلید رو از کدوم جهنمی پیدا کنم؟
تا سرش رو چرخوند و با نیش باز من روبه رو شد، پوف بلندی کشید و محکم در جاکفشی رو بست و بهم اشاره کرد.
- بیه! اینم دخترت. زنده ست هنوز متاسفانه.
مامان با اخم های نگران سمتم اومد و دستم رو گرفت. از این که این طور نگران و عصبیش کردم، لبخند شرمنده ای زدم و سریع و آروم گفتم:
- خوبم قربونت برم. می خواستم لباس عوض کنم، گفتم بابا یهو نیاد داخل.
نگاه آرومی به صورتم انداخت و آروم و متین سرش رو تکون داد و کنار رفت. یعنی همین کنار رفتنش کافی بود تا من آرمان خواب آلود و مضطرب رو ببینم و انقدر از دیدنش خوشحال بشم که بی توجه به عالم و آدم جیغی بکشم و مثل مارمولک بچسبم به هیکل قناصش!
بدبخت از شدت شوک بغل بروسلی من، روی پای امیر نشست و جیغ من و امیر یکی شد.
- وای نگار! آخ نگار! باز تو اومدی زشت عن. پاشو آرمان .
آرمان با حیرت خودش رو کنار کشید؛ ولی خاک بر سر من که انقدر عاشقانه بغلش می کردم . دستم رو محکم دور کمرش حلقه کردم و با ذوق گفتم:
- عوضی من برگشتم. مامان گفت بهت نگم. سوپرایز!
هنوز تو شوک لحظه بود و با تعجب بهم نگاه میکرد که چشمکی زدم و آروم ادامه دادم:
- مهرداد و بهروز رو فراری دادم. نگران نباش!
با پشم های ریخته خندید و بالاخره بغلم کرد. ولی من حق داشتم بهش بگم شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدم. مهربونیِ لبخندش نظیر نداشت . موهای کوتاهم رو به هم ریخت و با انداختن بوس کوتاهی روی لپم، چشمک دلربایی زد و گفت:- دمت گرم انار.
- باز این لوس نُنر زشت اومد. اه اه!
با خنده از بغل آرمان جدا شدم اما دستش رو ول نکردم. درحالی که به ریخت نحس رضا می خندیدم، دستم رو داخل هو اتکون دادم و گفتم:
- چه طوری بزغاله؟
زبونی برام درآورد که دهنم رو با چندش براش کج کردم. بی توجه به من دستش رو دور گردن بابا حلقه کرد و با خوش رویی و پاچه خواری گفت:
- بَه سلطان جاده! می گفتی یه خری جلوت قربونی کنیم.
بابا با بی تفاوت ترین حالت ممکن نگاهی به قد رضا که ازش بیشتر بود انداخت و به امیر اشاره کرد و گفت:
- این و قربونی می کردی.
بعد هر هر دهنمون رو اندازه کرگدن باز کردیم و دست جمعی به قیافه امیر خندیدیم. این امیر هم که کلا جنبه نداره بی شعور، لگد محکمی به پای من زد و با بدخلقی گفت:
- خفه بمیر الاغ!
با حرص و درد پام رو گرفتم و غریدم:
- الاغ تویی با این لگدات.
آرمان طبق معمول پشت من دراومد و با اخم دستم رو عقب کشید و تشر زد:
- امیر صد دفعه گفتم انقدر نزن به پاش . تازه اومده، خسته ست.
امیر اخمی کرد و با سلام و خسته نباشید دلاور کوتاهی به بابا، دوباره زیر پتو رفت و با نکره ترین صدای ممکن گفت:
- اهالی محترم طویله به جز اسد و زنش، خفه شید می خوام بخوابم.
بابا خسته بود وگرنه حالا حالا ها بساط گیر دادن به پسرا رو داشتیم؛ پیژامه ی آرمان رو از روی مبل برداشت و درحالی که سمت اتاق پسرا می رفت زیر لب گفت:
- هرکس سر و صدا کنه خره. شب بخیر!
همگی خیره به درب بسته شده ی در بودیم که رضا چونه ش رو سمت من برگردوند و آروم گفت:
- الان بابا چرا رفته داخل اتاق ما؟
آرمان خمیازه ای کشید و زیر بغلش رو خاروند که با دهن کج شده از چندشناکی کارش ازش جدا شدم.
- رفته پیش زنش دیگه.
دوباره سکوت کردن که این دفعه امیر با نگاه کارآگاه گجتانه ای سرش رو از زیر پتو بالا آورود و با تعحب پرسید:
- الان مامان چرا به ما سلام نکرد؟ سلام چیه؟ بوس هم نکرد! اصلا دفعه های قبلی درحالت عادی تا کل صورتمون رو بوس نمی کرد، ول کن نبود.
اونا هر لحظه بیشتر تعجب می کردن اما منی که تمام فتنه ها زیر سر خودم بود، با لبخند ضایعی به خونه نگاه می کردم و زیر لب می گفتم:
- واهایی دلم واسه خونه تنگ شده بود.
اتریسا
1ههههههه تکنیک ها مخ زنی چیه بابا
۳ ماه پیشفرفری
0آقا چرا برنامه رمان ها رو جا به جا میاره تو رو خدا رسیدگی کنید خو
۳ ماه پیشالنا
3سلام چطور میتونم رمان قلب تسخیر شده و قرارمون یادت نره رو پیدا کنم؟
۳ سال پیشHasti
0برای قرار نبود رمان های عاشقانه ۱ و نصب کن اونجا هستش واقعا رمان قشنگیه منم خیلی دنبالش بودم
۲ سال پیشهانیه
1عزیزم رمان خودش نمیاره
۴ ماه پیشسارا
0چطوری میتونم فصل دوم رو داشته باشم چون توی برنامه نیس
۲ سال پیشفرفری
0چرا رمان ها پاک شده
۷ ماه پیشحلیمه
8این که اصلا رمان جدال مجنون وار نیست
۱ سال پیشفاطمه
1ارع نیست رمانش حذف شده انگار
۱ سال پیشزینبی
2درکل چرا بقیه فصلش رو بالا نمیاره
۱ سال پیشسارا
0چطوری میتونم فصل دورو داشته باشم
۲ سال پیشزینب
18چه عجب اسم شخصیته زینبه 〰️بلاخره یه جا از اسم ما استفاده شد
۴ سال پیش...
0منم اسمم فاطی کدومتون زهرایین
۴ سال پیشزی زی گولو
3این اولین رمانی بود که من خوندم اون موقع فکر میکردم قشنگ ترین رمان دنیا همین رمان ماشیطون نیستیم و جلد های دیگه اش.ولی حالا که میخونم اونقدر هاهم رمان زیبایی نیست واشکالات زیادی داره
۳ سال پیشزی زی گولو
1ولی من به عنوان اولین رمانی که خوندم دوسش دارم و خوب جلد اول این رمان خیلی بهتر از جلد های دیگه این رمان و متاسفانه رو جلد های دیگه کتاب خیلی کار نشده و ضعیف شده
۳ سال پیشZ
0من😂
۲ سال پیشمایسا
0خوب
۲ سال پیشمهسا
0خیلی عالی
۲ سال پیشزهرا
2سلام لطفاً رمان ما شیطون نیستیم را کامل بذارین
۲ سال پیشمریم
0خیلی ابکی بود
۲ سال پیشسحر 34
0بد نبود
۲ سال پیشHamta
0از جلد اول بهتر بود ولی بازهم زیاد خوب وجذاب نبود .....تندتند همدیگر کتک میزدن خودکشی میکردن .....فوری هم بچه دار میشدن......
۲ سال پیش
چرا خود رمان نمیاره
2تکنیک های مخ زنی میاره