رمان منو دریاب به قلم فاطمه حاتم آبادی
رمان دربارهی دختری ۱۷ ساله به نام طناز است. دختر قصهی ما هم مثل همهی دخترای دیگه، عاشق میشه. اما تو سنی که همه بهش میگن: تو خیلی سنت ک مه و اصلا نمیدونی عشق چیه، چه برسه به اینکه بخوای عاشق بشی! اما طناز عاشقه و حتی شاید، عشقش از همهی عشقهای این شهر واقعی تره!
اما این عشق یه تفاوت بزرگ با بقیه عشقها داره و اون هم اینه که طناز عاشق پسری میشه که ۱۶ سال از خودش بزرگتره!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۳۷ دقیقه
_امیر ۳۲ سالشه!
مامانم پرسید:
_ازدواج نکرده هنوز؟
مهین خانوم که انگار دلش پر بود، گفت:
_زیر بار نمیره! میگه هنوز کسی رو که میخوام پیدا نکردم! اصلا نمیدونم این پسر چرا اینجوریه؟! امین یه دوست دختر داره و من از این قضیه خبر دارم! قبلا هم داشته و همیشه میگه بالاخره از یکیشون خوشم میاد و باهاش ازدواج میکنم، منم مشکلی ندارم! اما این پسر حتی یه بار هم با کسی نبوده! نمیدونم کی میخواد دست از این لج و لجبازی برداره!
نمیدونم چرا اما ناخوآگاه از حرفی که زد لبخندی روی لبام نشست. سرم رو بالا گرفتم و ناگهان متوجه شدم امیر داشت بهم نگاه میکرد! قلبم دیوانه وار به سینم میکوبید! این نگاه چقدر جذاب و خواستنیه.
#پارت5
نه اون نگاهش رو از چشمام میگرفت و نه من! دستم رو گذاشتم رو گونم. نکنه صورتم جوری شده که اینجوری نگام میکنه! سرم رو آوردم پایین و به لباسم نگاه کروم. کاش یه لباس رسمی و شیک میپوشیدم! آخه این بافت سبز چی بود که من پوشیدم؟!
سرم رو آوردم بالا اما امیر دیگه نگام نمیکرد. لعنت بهت طناز که یه ذره عقل تو کلت نداری!
یهو یه فکری به ذهنم رسید. با یه "ببخشید" آروم جمع رو ترک کردم و رفتم تو آشپزخونه. فریبا که منو دید، گفت:
_چیزی شده خانوم؟
_فریبا اون شربتا که میخواستی بیاری چی شد پس؟
_همین الان میخواستم بیارم خانوم!
لبخند خبیثانهای زدم و گفتم:
_ببین فریبا شربتا رو که آوردی، جلوی من که گرفتی، یه کاری کن شربتا بریزه رو لباسم!
فریبا چشماش رو گرد کرد و گفت:
_چی؟ آخه برای چی خانوم جان؟
چشمام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
_همین که شنیدی فریبا! وای به حالت اینکاری که گفتم و نکنی! دو روزه اخراجی!
بعد با لبخند رفتم طرفش و لپش رو ب*و*س*ی*د*م و گفتم:
_ضایع بازی در نیاری ها! حواستو جمع کن!
در حالی که قیافش نگران بود، گفت:
_یه موقع نفهمن ساختگیه!
یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:
_این دیگه بستگی داره به تو! خوب حواستو جمع کن!
و بدون اینکه بزارم جوابمو بده از آشپزخونه اومدم بیرون دوباره پیش مهمونا برگشتم. یه لبخند زدم و جای قبلیم نشستم. مهین خانم گفت:
_ماشالا نیلی جون. دخترت یه تیکه ماهه!
لبخندم رو عمیقتر کردم و گفتم:
_لطف دارین شما!
همون موقع فریبا با سینی شربتا وارد پذیرایی شد. لبخند پلیدانهای زدم و منتظر موندم تا فریبا نزدیکم بشه.
فریبا که روبه روم قرار گرفت، یکی از شربتا رو برداشتم. همش منتظر بودم تا کاری انجام بده اما هیچ کاری نکرد! داشتم تو دلم بد و بیراه بارش میکردم که یهو پاش لغزید و تو یه حرکت کل هیکلم با شربت یکی شد!
از این حرکتش واقعا جا خوردم! انقدر توی نقشش فرو رفته بود که روی زمین افتاده بود و دورش هم پر شده بود از شیشه خورده!
مامان نیلی با نگرانی به سمتم اومد و گفت:
_طناز تو خوبی؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_من خوبم ولی فکر کنم فریبا خوب نیست!
با این حرفم مامان رفت پیش فریبا و دستش رو گرفت و گفت:
_چرا مراقب نیستی آخه؟
فریبا زیر لب "ببخشیدی" گفت و دو تاشون به سمت آشپزخونه رفتن.
بعد از رفتن اونا، مهین خانم که انگار ترسیده بود اومد کنارم و با نگاه نگرانش، گفت:
_خوبی دخترم؟
لبخند کج و معوجی زدم و گفتم:
_آره خوبم!
داریوش گفت:
_باید فریبا رو عوض کنم! معلوم نیست حواسش کجاست!
از حرف داریوش عصبانی شدم و گفتم:
_هر کسی تو زندگیش اشتباه میکنه! این بیچاره که تقصیری نداشت! حتما پاش لیز خورده! شما هم الکی شلوغش میکنی!
یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_من واسه خودت میگم دخترم!
حالم بهم میخورد از این میم مالکیتی که ته دختر میچسبوند! صدبار بهش گفته بودم من دختر تو نیستم اما اون بازم این جملهی کذایی رو تکرار میکنه! حیف که اینجا کسایی هستن که خودم هم دلم نمیخواد جلوشون دعوا و بحثی بین من و داریوش دیده بشه و گرنه جواب دندون شکنی به دخترم گفتناش میدادم!
از لابه لای دندونای بهم فشرده شدم گفتم:
_نمیخواد اینجوری به فکر من باشید، فریبا اشتباهی نکرده که اخراج بشه!
دستاش رو توی جیبهای شلوار خوش دوختش فرو برد و در حالی که معلوم بود عصبانیتش رو کنترل میکنه گفت:
_بسیار خب، کاری بهش ندارم! تو هم برو لباساتو عوض کن که مثل موش آب کشیده شدی!
#پارت_6
پلهها رو دو تا یکی پشت سر گذاشتم و وارد اتاقم شدم و نفس آسودهای کشیدم. یه پیراهن سفید طرح مردونه که راههای مشکی روش داشت، تنم کردم. شلوارم رو هم با یه شلوا کتون و دودی عوض کردم. رژ کمرنگی به لبهام زدم یه دسته از موهام رو جلوم ریختم و بقیش رو پشت سرم انداختم. اگه از اول یه لباس مناسب پوشیده بودم به این روز نمیافتادم!
مشغول برانداز کردن خودم بودم که صدای مامان نیلی که من رو برای شام صدا میزد، مانع از بیشتر موندنم تو اتاق شد.
به پلههای آخر رسیده بودم که امیر رو دیدم که پشت به من پایین آخرین پله ایستاده. قدمهام رو آرومتر کردم. صدای پام رو که شنید به سمتم برگشت و گفت:
راضیه
۳۷ ساله 00عالی بود
۲ روز پیشنگار
۴۳ ساله 00کاش به جای امیر، باربد داداش طناز میشد
۲ هفته پیشمدینه خ
۳۷ ساله 00رمان قشنگ وجذاب
۲ ماه پیشارزو
۲۶ ساله 00خوب بوددوست داشتم
۲ ماه پیشفرشته
10رمان خوبی بود اما اینکه امیر برادرش بوده و یک سال با برادرش زندگی کرده خیلی بد و قابل باور بود،
۳ ماه پیشپرنیان شامهری
۱۴ ساله 00عالی
۳ ماه پیشپرنیان شامهری
۱۴ ساله 00عالی
۴ ماه پیشرضوانه
00سعی میکردم بیشتر جاها خودم و جای شخصیت های رمان جا بدم و واقعا رمان خوبی بود ارزش خوندن داش من راضیم درس خوبی میگیری ازش🦋🤍
۵ ماه پیشMohadeseh
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Mohadeseh
00اول همه خسته نباشید میگم به نویسنده ی عزیز. قلم رمان مبتدی بود، خیلیی نیاز به کار کردن داره و شما نویسنده ی عزیز میدونستی که خواهر و برادرن پس باید بعد از جدا شدنشون ی حس و حال هوایی به طناز می دادی
۶ ماه پیشکیان
00خیلی ابکی و کلیشه ای بود
۷ ماه پیشزهرا
20رمان خیلی تخیلی بود...حالم بد شد از خواهر برادری امیرو طناز..مگه ادم عادی یادش میره.نویسنده یه چیزی میزد بابا یک سال بایکی زن و شوهر باشی بعد بفهمی داداشته..من خوشم نیومد
۸ ماه پیشک
00کجای دنیای خواهر و برادر بعد رابطه میتونن زندگی عادی داشته باشن خیلی چندش بود
۹ ماه پیشسمیه
۴۲ ساله 00رمان های قشنگی داره
۹ ماه پیش
راضیه
۳۷ ساله 00عالی بود