رمان سفید برفی به قلم شاداب حسنی
دانلود رمان سفیدبرفی:دختری به اسم گلیا نه زشت و نه زیبا تو این دنیا زندگی میکنه .با مشکلات دست و پنجه نرم کرده ولی هنوز یکی دیگه از مشکلاتش مونده .توهان راد پسری با تیپ و قیافه ی نبستا خوب یه دفعه از راه میرسه .یا خدا این دیگه چه غولیه…
پایانشم خوشه کسایی که از رمان همخونه ای خوششون میاد بخونن..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۰ دقیقه
بلند بلند خندیدم.
- داداش من توی بیمارستان کار می کنه، من توی شرکت.
- راست می گی ها، حواسم نبود. می گم گلیا بدو برو حاضر شو که بریم خرید.
- خرید؟
- آره دیگه، مثلا شب خواستگار می خواد بیاد ها!
یاد شب افتادم و دوباره دلم آشوب شد. قلبم بدجوری می زد، انگار... اه گلیا بی خیال شو دیگه. یه خواستگاره دیگه همین!
- ببین گلیا، می دونم داری سکته می کنی ولی الکی نگرانی.
- سکته؟ نگران؟ مگه اصلا نگرانی داره؟ برای چی باید نگران باشم؟
- برو بچه ما رو سیاه نکن. ما خودمون ذغال فروشیم!
- ای داد بیداد یعنی تو ذغال فروشی؟ وای نه، بیچاره داداشم چه کلاه گشادی سرش رفته.
نرگس همین طور که به سمت اتاق هولم می داد گفت: برو دیگه بچه پررو!
رفتم تو اتاق و لباس هام رو هول هولکی عوض کردم. یه نگاه تو آینه کردم. بد نبودم و از اتاق اومدم بیرون؛ نرگس رو صدا کردم:
- نرگس، نرگس بیا دیگه من ده دقیقه است که آماده ام.
- اومدم بابا، اومدم چه خبرته؟
- بیا بریم دیگه.
- خب بابا بریم.
تا عصر تو خیابون بودیم و برای شب خرید می کردیم. وقتی رسیدیم خونه ساعت هفت بود.
- ای وای خاک تو سرت گلیا این قدر لفتش دادی که...
- خب بابا ببخشید، الان به جای این که سر من داد بزنی برو آماده شو.
- راست می گی. گلیا تو هم برو زود حاضر شو!
- چشم.
سریع رفتم سمت اتاقم که یه چیزی یادم افتاد و از همون جا داد زدم:
- نرگس؟ نرگس من شال رو سرم بندازم یا نه؟
- آخه عزیز من تو که اخلاق خشایار رو می شناسی دیگه چرا می پرسی؟ معلومه که باید بندازی. حالا چرا بر و بر من رو نگاه می کنی، خب برو دیگه!
- باشه، باشه رفتم.
رفتم تو اتاقم و کنار کمدم ایستادم.
هیچ لباسی نظرم رو جلب نمی کرد، تا آخر یه مانتوی تنگ کرم رنگ با شلوار لی مشکی و یه شال کرم انتخاب کردم.
لباس هام رو عوض کردم و رفتم جلوی آینه. زیاد بلد نبودم آرایش کنم، به خاطر همین به یه برق لب ساده رضایت دادم. ساده بودم، و یه خانم جذاب، شیک و خوشگل شده بودم. پقی زدم زیر خنده، چه از خودم تعریف می کردم!
رفتم توی آشپزخونه و رو به نرگس گفتم:
- نرگس به نظرت قیافه ام خوبه؟ تیپم چه طوره؟
- ایول دختر چه کار کردی. یارو باید خل باشه که تو رو ببینه و عاشقت نشه. ولی بین خودمون بمونه ها، عجب جیگری شدی!
- اولا جیگر بودم، دوما ما اینیم دیگه.
نرگس با مشت آروم زد تو بازوم و پرسید:
- گلیا تو با ازدواج قبلی این آقا مشکلی نداری؟
- نه. چه مشکلی می خوام داشته باشم؟ من به گذشته اش چه کار دارم؟
- بابا روشن فکر!
تا خواستم جواب نرگس رو بدم زنگ در به صدا در اومد.
یا خدا اومدن! داشتم سکته می کردم، انگار یکی توی دلم رخت می شست.
- گلیا تو همین جا بمون. خشایار هم با اون هاست. خودش گفت با اون ها میاد.
هر وقت صدات کردم سینی چای رو بیار.
- باشه، باشه.
- گلیا استرس نداشته باش و آروم باش!
چشمکی بهش زدم و گفتم:
- مرسی نرگسی جون.
نرگس رفت. خدایا چرا قلبم این طوری می زنه؟ احساس می کنم می خواد از حلقم بیاد بیرون. صدای احوال پرسی رو شنیدم، کنار در آشپزخونه ایستادم تا بتونم ببینمشون.
اول یه آقای فوق العاده شیک با موهای جوگندمی وارد شد که مشخص بود آقای راد بزرگ وارد پذیرایی شد.
بعد یه خانم نسبتا جوون و خوشگل وارد پذیرایی شد که حدس می زدم خانم راد باشه و بعد از خانم راد، یه دختر واقعا زیبا داخل شد.
وایی عجب عروسکی بود! چشم های درشت عسلی و لب و دهن کوچولو با موهای طلایی که مشخص بود رنگ موهای خودشه.
ای خدا پس چرا خود پسره نمی اومد؟
سرم رو انداخته بودم پایین و فکر می کردم که چرا پسره نمی اومد که یهو یه صدای مردونه ی قشنگ رو شنیدم، سریع سرم رو آوردم بالا. یا ابولفضل! این دیگه کی بود؟
چشم های طوسی براق، دماغ صاف و کشیده و لب های معمولی، با موهای بور به هم ریخته. شکل اروپایی ها بود! چشم هاش بدجوری خودنمایی می کرد.
هیکلش هم خوب بود، معلوم بود که بدنسازی کار می کنه. صورتش معمولی بود اما هیکلش جدی جدی به قول نرگس، خدا بود!
دوباره برگشتم روی صورتش. داشت می خندید، دوتا چال قشنگ روی گونه هاش به وجود اومد. دلم لرزید!
یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود با بلوز طوسی تنگ و شلوار لی طوسی. عجب تیپی داشت! کدوم خری حاضر شده از این آدم جدا بشه؟ واقعا که زنش خیلی احمق بوده!
ولی... ولی یه مشکلی وجود داشت! توی چشم های قشنگش چنان غروری بود که هر آدمی رو می ترسوند. کاملا معلوم بود که غرور توی وجودش بیداد می کنه. البته این قیافه، این تیپ، معلومه که باید مغرور باشه!
روی مبل ها نشسته بودن و حرف می زدن که نرگس بلند صدام کرد:
- گلیا جان چایی رو بیار!
قلبم یه دقیقه از کار افتاد. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. سینی رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم.
Elina
00خیلی قشنگ بود
۱ ماه پیشساغر
۱۹ ساله 00در کل رمان خوبی به هم دیگه رسیدک
۱ ماه پیشستایش
۱۹ ساله 11این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
یکتا
۱۴ ساله 00کاشکی خشایار نمیمرد 🙂
۳ ماه پیشفاطی
۲۶ ساله 00اره واقعا حیف شد
۲ ماه پیشرمان جالبی بود دوسش.
۲۶ ساله 10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فاطمه
۲۶ ساله 00مزخرف ترین رمانی که خوندم، قلمش افتضاح بود ، پرش هایی که داشت عدم تعادل شخصیت هاش و.... حیف وقتی که گذاشتم خوندمش
۲ ماه پیشآزاده
00زیاد آبکی بود
۲ ماه پیشZ
00عالی بود اگه میشه فصل 2رو بزارید
۲ ماه پیشسوگل
۲۲ ساله 00رمانه خیلی خوبی بو د من که خیلی دوست داشتم ممنون ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
۳ ماه پیشتورو سننه
00خدایی این چ رمانیه حیف وقتی ک سرفش کردم:/ خوب اسگل اگه واقا دوسش داری چرا میری جلوش با پسرا میگردی://////
۳ ماه پیشماهی
۲۳ ساله 00خیلی سطحش پایین بود و برگرفته از فانتزی های ذهن نویسنده بود دم ب دیقه تا ی چیزی میشد لباش رو گذاشت رو لبام 🥴 در کل خیلییییی معمولی بود
۴ ماه پیش0
00هرچی به ذهنش رسیده نوشته بود یه لحظه متنفر میشد یه لحظه عاشق الکی قهر میکرد اشتی می کرد کلا بی خود بود با تشکر😂
۴ ماه پیشبارانا
۱۴ ساله 00این رمان واقعا خیلی قسنگ و جالب بود و وقتی اون قسمت که خشایار مرده بود رو خوندم برای اولین بار برای رمانی گریه کردم
۵ ماه پیشSANA
00قلمش متوسط بود داستانش قدیمی بود ولی در کل قشنگ بود
۶ ماه پیش
آیاتای
۲۲ ساله 00رمان خیلی خبی بود ممنون از نویسنده اش بهترین رمانی خوندم