رمان سوار بربال سرنوشت به قلم مهرنوش و سیاوش
داستان درباره ی دختری به اسم صنم هستش که به خاطر اینکه اتاق محبوبش در زیرزمین خونه ی قدیمیشون توسط دوست برادرش رامین غصب شده ناراحت و عصبی میشه و شروع به آزار و اذیت رامین میکنه تا اونو از خونه شون فراری بده اما…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲ دقیقه
با همون حالت گریه گفتم این پسره خر.
مامان با حالت نگرانی گفت: کدوم پسر ؟!
-همین دوست صمیم
-کدوم دوستش؟
-همین رامین بیشعور دیگه!
مامانم لبش رو گاز گرفته و گفت: حرفی بهت زده
با سر گفتم: نه
مامان کلافه گفت: یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی میگی تو.
همونطور که از گریه سکسکه ام گرفته بود گفتم :دیدی مامان چه راحت اتاقم رو صاحب شد اون هم با تمام وسایلم!!
مامان آروم زد رو دستم و گفت: صنم دلم هزار راه رفت. این بچه بازی ها چیه !!!
-مامان من اتاقم رو می خوام.
مامانم سرش رو تکون دادو گفت: هنوز خیلی بچه ای صنم ..حالا خودت مشکلات زندگی رو می دونی... اون زیر زمین که تو الان داری براش آبغوره می گیری می تونه کمک خرجمون باشه
-من اون زیر زمین رو می خوام به جاش میرم سر کار.
مامانم یه پوفی کرد و گفت: هم اخلاق صمیم رو می شناسی که اجازه این کار رو به تو نمیده هم اینکه الان دیگه وقت این حرفها نیست. از امروز دیگه آقا رامین اونجا زندگی می کنه. الان هم پاشو لباست رو عوض کن و یه آبی به سر و صورتت بزن که می خوام سفره رو بندازم بعدش هم برو پایین صداشون کن بیان برای نهار.
اشکهام رو پاک کردم و گفتم: اصلا این صمیم چه طوری غیرتش اجازه داد یه پسر بیاره خونه اینجا م*س*تقل بشه؟
مامانم با سر زنش نگاهم کرد و گفت: صنم پاشو برو اینقدر هم حرف نزن.
بعد هم خودش به طرف آشپز خونه رفت. دماغم رو مثل این بچه ها بالا کشیدم و گفتم: نشونش میدم. حالا یه نهاری نوش جان کنه که برای همیشه مزه اش زیر دندونش بمونه، پست فطرت!!
مامان ظرف پلو رو روی زمین گذاشت و گفت: صنم جان تا من این پلو رو می کشم برو پایین صداشون کن.
شالم رو روی سرم انداختم و رفتم بیرون .صدای خنده شون میومد
ای رو آب بخندی که خونه خرابم کردی.
به پنجره های کوچیک زیرزمین نگاهی انداختم. پرده ها که همون پرده های سفید حریر بود.
واقعا که خجالت داره چطور اون رنگ بنفش و یاسی رنگ رو تحمل می کنه؟!!
از پله های زیرزمین پایین رفتم و در زدم. انقدر گرم صحبت بودن که صدای در رو نشنیدن. این دفعه همچی در زدم که صمیم سراسیمه اومد در رو باز کرد. حالا نه اینکه عقده هم داشتم خودم هم از صدای در جا خوردم.
وقتی دید من پشت درم گفت: چته! چرا مثل وحشیها در می زنی!
از این که صمیم همیشه با من بد جور صحبت می کرد شکی نبود اما انتظار نداشتم جلوی اون رامین اینطوری با من حرف بزنه. زیر چشمی به رامین نگاه کردم دیدم کتاب به دست داره من رو نگاه می کنه. چرخیدم و در حالیکه از پله ها بالا می رفتم گفتم: مامان گفت بیاین نهار.
صمیم گفت: تو برو خودمون میاییم.
برگشتم طرفش و گفتم: مثل اینکه دارم همین کار رو می کنما.
چشمهاش رو با خشم گرد کرد.
انقدر چشمهات رو اونجوری کن که بزنه بیرون ..
دمپایی هام رو در آوردم و رو به مامان گفتم: مامان به این صمیم یه چیز بگو ها. اصلا حالش نیست که جلوی کسی باید مثل آدم با من حرف بزنه.
مامان گفت: صنم سر به سر صمیم نزار. تو که اخلاقش رو می دونی!
- ا ا ا ..مامان من سر به سر صمیم می ذارم یا اون؟
هنوز مامان حرفی نزده بود که صدای یا الله گفتن اومد و بعدش هم صدای صمیم که به رامین تعارف می کرد. شالم رو جلوتر کشیدم و رفتم آشپز خونه.
مامان هم اومد تو آشپزخونه و مشغول کشیدن خورش شد. بعد هم تو یکیشون پر از گوشت کرد و گفت: این رو بذار جلوی آقا رامین
ای کوفت بخوره... حیف این همه گوشت که قراره بلای نابهنجاری سرشون بیاد.
بدون اینکه مامان متوجه بشه کلی فلفل قرمز توش خالی کردم و با قاشق همشون زدم .
مامان گفت: چرا اونجا وایسادی الان غذا یخ میکنه .
سریع زدم بیرون. صمیم و رامین روی زمین دور سفره نشسته بودن. بدون اینکه به هیچ کدومشون نگاه کنم رفتم طرف رامین و بشقاب خورش رو گذاشتم طرف راستش که جلوی صمیم هم نباشه.
بعد هم سریع رفتم و دوتا بشقاب خورش بردم و یکیش رو جلوی صمیم گذاشتم یکیش هم این طرف سفره طرف خودمون.
رفتم آشپزخونه به مامان گفتم:
مامان ماست نداریم.
-سالاد هست... ماستمون هم زیاد نیست
-خب باشه ممکنه آقا رامین ماست دوست داشته باشه.
ای حیفه آقایی که من به این گفتم... اما خب باید آبروداری می کردم مامان شک نکنه.
مامان از رو زمین بلند شد و گفت: راست می گیها...
داشت می رفت طرف یخچال که گفتم: مامان شما برو پیششون من میارم.
مامان چادرش رو که روی شونه هاش افتاده بود رو سرش انداخت و از آشپز خونه بیرون رفت.
من هم رفتم سر یخچال و ظرف ماست رو در آوردم و تو دو تا کاسه ریختم و بعد با انگشتم حسابی دور کاسه ها رو تمیز کردم و بعدش هم انگشتم و که ماستی بود خوردم.
عجب ماستی بود حیف که باید شور میشد. تا می تونستم نمک خالی کردم تو یکیشون. بعد هم با همون انگشت دهنیم همش زدم. وای که من چه کد بانوی تمیزی بودم.
ظرف ماست رو درست گذاشتم جلوش که صمیم یه چشم غره به من رفت و اشاره کرد برم طرف مامان بشینم. این صمیم هم کم داشت آخه من می رفتم ور دل اون بشینم.
رفتم اون طرف سفره کنار مامان نشستم. رامین هم هی تیریپ با شخصیتی بر داشته بود و از مامان تشکر می کرد.
آره تشکر کن... خدا بیامرزتت...
همگی مشغول کشیدن غذا شدیم من که روبروی رامین بودم زیر زیرکی حواسم بهش بود. طفلک چقدر هم نخورده بود. کل بشقابش رو پر از خورش کرد و شروع کرد به خوردن.
قاشق اول ،دوم و بعد سرفه های صدا دار.
آخ که دلم خنک شد.
صمیم هی می گفت: چی شد؟!!
رفت آب براش بریزه که گفتم: صمیم من شنیدم وقتی غذا تو گلو گیر میکنه نباید آب بخوری خطرناکه, بهتره تا بدتر نشدن محکم پشت کمرش بزنی
صمیم هم نامردی نکرد و محکم میزد پشت کمرش
حنانه
00مسخره انقدر ک نتونستم از ی جایی ب بعدو بخونم
۹ ماه پیشفاطمه
۱۸ ساله 11سلام بنظرم خیلی رمان زیبا و قشنگی بود خیلی ساده و عاشقانه و به حقیقت هم نزدیک بود.من خیلی دوست داشتم
۱ سال پیشفربد
01خوب و سرگرم کننده..............
۲ سال پیشگل
11بار دومیه که میخونمش رومان قشنگیه☺ 🌷🌷
۲ سال پیششبنم
21با اینکه موضوعش تکراری بود اما قشنگ بود😬
۲ سال پیش...Aytak..
۱۵ ساله 00اهم اهم میتونست موضوعه خوبی باشه. ولی ریدی توش😐💔. ام ببین چیزه نمیخام اعتماد بنفستو ازت بگیرم ولی خوب چیز بود دیه رمام خیلی جالبی نبود. بیشتر تلاش کن💜
۲ سال پیشبِ طُ چِ؟
30نویسنده این چ وضعشه واقعا؟نوشته دختری ب نام صنم ک میخاد رامین رو از اتاقی داخل انباری خونه قبلییییشون بیرون کنه😐😑
۳ سال پیشریحانه
۱۵ ساله 62خیلی خوب بود😍
۳ سال پیشزهرا
۱۳ ساله 64واا نویسنده چرا چرت میگی یعنی چون که اتاق صنم رو رامین گرفت میخواد اونو از خونشون فراری بده ؟ این چه رمانای مسخره ایه که مینویسید
۳ سال پیشM.t
85خدایی رمان خوب و قشنگیه👌
۴ سال پیش۰۰
74عالی بود حتمی بخونید
۴ سال پیشم
53اصلاجالب نبود
۴ سال پیشلیلی
33بدک نبود
۴ سال پیشآلما
74عالبه
۴ سال پیش
حامی
۲۳ ساله 00قشنگ بود حتما بخونید🥰