رمان سرگیجه های تنهایی من به قلم سید آوید محتشم
راجع به دختری به اسم بهانه است.بهانه شخصیت مقابل اتابک،دختری از جنس همه دخترای اطرافمون،دختری که غم از دست دادن مادر رو تجربه کرده .دختری که نامادریش باهاش بدرفتاری میکنه.
داستان از جایی شروع میشه که پدر و نامادریش میرن خارج و بهانه برای زندگی پیش عموش اتابک میره...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۲۱ دقیقه
-دوسش داری؟
بی درنگ گفتم-میمیرم براش!
-بهش بگو!
پوزخند دیگه ای زدم....ابروم ناخوداگاه بالا پرید-که داغون شه؟بس کن!
-حقشه حقیقت رو بدونه!
با حرص سشوآر زو به برق زدم و گفتم-اون همش 17سالشه...
مرد رو به روم گفت-17سال و 11ماه.
سشوآر رو روشن کردم-حالا!
-درک میکنه!
-اونوقت اگه نخواد با من باشه چی؟
مرد روبه روم حوله اش رو درآورد و گفت-اگه دوسش داری بهش بگو...اگرم نه که با شبنم یه دل شو...
پوفی کردم...
سشوآر رو خاموش کردم...با بدن نم،ل*خ*ت وسط اتاق وایساده بودم...سردم شد...
لباس پوشیدم...موهامو سشوآر زدم و دیگه به مرد رو به روم خیره نشدم...نمیخواستم بازم بهم افکار ترسناک انتقال بده!فکر کرده خودم به این چیزا فکر نمیکنم!!!
هوفی نفسم رو بیرون دادم...
نزدیکای یازده و نیم بود...
سوییچای ماشین رو برداشتم و- بی توجه مرد توی آینه،که بر عکس عقایدش،ظاهرش دقیقا با من یکی بود،-به تیپم خیره شدم...
جین مشکی و پلیوور زرشکی،با کاپشن مشکی....
چندتا دونه آدامس انداختم بالا و ادکلن زدم و از اتاق بهم ریخته ام زدم بیرون...همزمان شماره ی طلعت خانوم رو گرفتم و ازش خواستم بیاد برای تمیزکاری...
همین که خواستم پامو از تو خونه بذارم بیرون تلفن زنگ خورد...
حوصله برگشتن و جواب دادن نداشتم...طرف اگه کار واجبی داشته باشه زنگ میزنه به گوشیم...
-اتابک؟اتی؟؟؟؟نیستی؟مهمونی امشب رو که یادت نرفته؟باید حتما بیای!میفهمی؟؟؟منتظرتم!بووو وس!
بلند داد زدم-یه همین خیال باش من پامو بذارم تو اون ک*ث*ا*ف*ت خونه!
بعدم بی توجه به سر دردناکم،به طرف ماشین رفتم....سوار شدم و با ریموت در خونه رو باز کردم...
پیش به سوی صحبت با شیطون بلا!
بهانه
با لب خندون از سر جلسه ی امتحان بیرون اومدم...
سارا و فرنوش به طرفم دویدن و هر کدوم یه دری وری بارم کردن...
خاک تو سرت...
خر خون...
تا لحظه آخر نشستی
چی داشتی مینوشتی؟
تو که گفتی نخوندم!
آب زیر کاه
موذی..
و من در جواشون فقط میخندیدم!!بذار فکر کنن من خرخونم...خب مسلما وقتی نمره ی بیست زیستم رو ببینن،مطمئن میشن من خرخونم!!! اونم چه خرخونی....یه خرخون متقلب!
لبخندم عمیق تر شد....شدت ضربه هایی که بچه به سرم وارد میکردن بیشتر!!
-خووو یه کلمه حرف بزن...زبونت رو موش خورد؟
غش غش خندیدم و گفتم-نه!!سر جاشه...
فرنوش چشماشو باریک کرد و گفت-منو نمیتونی خر کنی!یه چیزی شده که تو اینطور شنگولی!
بیست گرفتن از زیست کم چیزی نبود...ولی خودم خوب میدونستم دلیلم برای این خوشحالی چیه....قرار بود بعد از مدتها اتابک رو ببینم!
ذوق مرگ خندیدم و گفتم-اتابک میاد دنبالم!
دوتاشون هنگ نگام کردن بعد...بیشتر از من ذوق مرگ شدن!!!
-واییییی!!!آشتی کردین با هم؟
مقنعه ام عقب دادم و دوباره جلو کشیدم و گفتم-نوچ!ولی به بابک گفته میاد دنبالم....وقتیم میاد دنبالم یعنی آشتی دیگه...مگه نه؟
سارا خندید و گفت-خوشم میاد از این تحملت!من اگه با کسی قهر کنم،زود پشیمون میشم...ولی طاقت تو...
فرنوش پرید وسط حرفشو گفت-هه..دلت خوشه..باز میره سوار ماشین پسره میشه،میزنه تو پرش،یه دعوا دیگه راه میندازه!
پوفی کردم و به جای تائید حرفاشون گفتم-اینارو بیخیال...واسه این 3روز تعطیلی برنامه تون چیه؟
فرنوش سریع گفت-ما میریم کلاردشت...
سارا ابروهاشو داد بالا و گفت-حتما با دیوید اینا!
فرنوش اخمی کرد و با غیظ گفت-ایش!مرده شور...نه خیر تشریف نمیارن!
زبونم رو روی ارتودنسیام کشیدم و گفتم-پس بگو چرا اعصاب نداری!
پشت چشمی نازک کرد و سکوت کرد...خاک بر سر الاغش که عاشق دم دست ترین پسر فامیلشون شده بود...
رو کردم به سارا و گفتم-تو چی؟
-هنوز برنامه ای نداریم...
آهانی گفتم و نگاهی انداختم به ساعتم...ده دقیقه به دوازده بود...
سارا پرسید-تو چه برنامه ای داری؟
با بیخیالی شونه بالا دادم-هیچی...تو اتاقم میشینم...رمان میخونم...چت میکنم...کارت شارژ میسوزونم...با فرح یکی به دو میکنم... میرم حموم... موزیک میگوشم...دنس...
زینب
۱۸ ساله 10موضوع کلی رمان قشنگ بوداماخیلی طولش داده بود وااینکه بهانه خیلی قهرمیکرد
۱ سال پیشصدف
۴۲ ساله 00باتشکر از نویسنده عزیز رمان جالب و سرگرم کننده ای بود ممنون حتما بخونیدش بچه ها
۱ سال پیشسوگند
۱۶ ساله 00خیلی خوب بود ولی اخرش وقتی بهم رسیدن نویسنده تموم کرد و یکم رو مخم بود و اینکه ایکاش به بهانه تج، اوز نمیشد و فقط مورد کتک کاری قرار میگرفت اینطوری درمان راحت تری پیشه رو داشت خلاصه ممنون از نویسنده
۱ سال پیشستایش ?
40اتابک مگه عموش نی😐😐😐😐😐😐چطوری باهاش ازدواج می کنه پی😐
۲ سال پیشسعیده
۳۲ ساله 10رمان درست بخون عزیزم بهانه دختره خاطرس و خاطره دختر خونده خانواده اتابک ایناس اوکی
۲ سال پیشمریم
۱۹ ساله 20چطوری با عموش!!!!
۲ سال پیشفاطمه
۱۶ ساله 00رمانو درست نخوندی چون اصلا بهانه بچه ی بابک نبود بچه ی خاطره بوده
۲ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 01ممنون سید جان بابت رمان زیباتون خیلی عالی.🌷🌷🌷دوستان عزیز اگه داستان رو خوب میخوندید میفهمیدیدکه اتابک عموش نیست
۲ سال پیشفربد
00خوب و سرگرم کننده..........
۲ سال پیشناز
00رمان خوبی بود نسبتاً، اما کلی می تونست بهتر باشه، پخته نبود، کلی راه داشت، اما پایانش باز بود می تونست یکم اخرشو جمع و جور تر بکنه.بعد از اون همه دل دل زدن همه چی کامل مشخص نشد:)
۲ سال پیشزهرا
30من دوس داشتم یکم از بعد ازدواجشون مینوشت ..اینهمه خوندیم سر گیجه گرفتیم خب یه ذره ادامه بدید..بعد بهانه خیلی پاچه***بود.قلم نویسنده عالی بود داستانم خوب بود
۲ سال پیشلیلا
10خوب بود،این سر گیجه ها توی زندگی همه هسن،اما متاسفانه خیلیهامون با این سرگیجه ها به اون دنیا میریم،بهر حال ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید ،قلمتون بی نظیره.
۲ سال پیشکیانام??
45خعلی مسخره بودد میتونم مسخره ترین رمانی بود ک تاحالا خوندم😐🗣
۲ سال پیشمحی
50چرا جدیدا هر چیزی اسمه؟ بهانه؟!😂 خو حالا که اینطوریه گریه هم اسمه خخ
۲ سال پیشپری
20خوب بود فقط کاش آخرش مشخص تر بود
۲ سال پیش(✪‿✪)
00عزیزم اسم دختره دنیا نبود ریما بود اسم خوده رمانشم ریماست
۲ سال پیش
فردوس
۹۹ ساله 00برای بار هزارم دارم رمانووو میخونمممم خیلییییی خوببب بودددددد