رمان ملودي سکوت به قلم lady-mona
دختری پر از تلخی،پر از تنهایی،پر از لجبازی،پر از بدشانسی..
پسری با گذشته ای خط خطی،ذهنی مشغول،عقاید وتعصبی خاص..
واما زندگی پر از پیچ وخم..
اتفاقاتی عجیب ، تلخ وگاهی شیرین، غیر قابل پیش بینی
ملودی وبهنامی که مجبورن همدیگه رو تحمل کنن…
پر از دعوا ، پر از بحث، پر از لبخند،پر از اشک
ولی اینبار زندگی جور دیگه ای رقم میخورهشاید بالعکس..
بد شانسی،بد شانسی،بد شانسی،بدشانسی
و خدایی که در این نزدیکیست..
++
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳۰ دقیقه
_در هرصورت من نميام..خالمم مريضه..نميگن خالش رو تخت بيمارستان دختره رفته شهربازي!!؟...تازه بايد برم ملاقات خاله..از همه مهمتر از بهنام اجازه نگرفتم..
_اووو...حال خالتو که زنگ بزن بيمارستان بپرس..تازه خالت راضي نيست اينهمه راهو بکوبي بري ملاقات..دوما تو بهنامو کي ادم حساب ميکردي؟!!
_نه ساراجان من ديگه حوصله جروبحث با بهنامو ندارم..
_خاک تو سرت ملودي..يني خاک تو سرت که عُرضه يه عقب مونده فکري رو نداري!!
_اين چه حرفيه ساراخودتم ميدوني هيچ وقت بي ربط نميگه..
_ اون داره تورو محدود ميکنه..چرا نميفهمي .بابا.عزيز من دست سعيدو بگير برو سر خونه زندگين ديوانه
_چرا ياوه ميگي ؟!من با پسر غريبه برم زير يه سقف چه غلطي کنم؟!!
_.عزيز من ازدواج وعقدواين چيزا واس عهد بوقه .امروزه ديگه ادماي بيکلاس عقد ميکنن...
_تو هم که حرفاي سعيدوميزني..اصلا به توچه تو کاراي من دخالت ميکني؟؟
ناراحت شد..حوصله نداشتم از دلش در بيارم پس با گفتن باي قطع کردم..
قطع کردن موبايل هم زمان شد با توقف ماشين جلوي در مدرسه....ترس ولرز تمام وجودمو گرفته بود...
_رسيديم پياده نميشيد؟!؟.
_بله...ممنون
_راستي براي بازگشت هم اقاي زند بيمارستانن..خودم ميام دنبالتون..
_نه ممنون ..مزاحم نميشم..خودم با اتوبوس ميام..
_چه زحمتي..خواهش ميکنم
اصرار بيشتر بي نتيجه بود...پشت چشمـي نارک کردمو زير لب گفتم
_ بمون تا بميري
بدون خداحافظي از ماشين پياده شدم..
..بچه هاي مدرسه با چشم هاي شيطون بهم نگاه ميکردن و زير زيرکي ميخنديدند ..بعضي ها هم زير گوشم پچ پچ ميکردند:
_چه خبره دوست پسر جديد.............اووف چه ماشيني داره...........چه کت شلواري حيفش نيست و.....ملودي چندميه؟
_سعيدو دک کردي؟
_حالا اسمش چيه؟
به حرفاشون اهميت ندادم و با گام هاي بلند خودموبه در ورودي رسوندم..
اولين کسي که چشمم بهش افتاد سلطاني بود که روبروي سارا ايستاده بود ومعلوم بود داره دعواش ميکنه..به سرعت برگشتم تا منو نبينه ..خواستم برم بيرون که سطاني صدام کرد:
_خانوم راد .کجا؟!!
با تشويش ودستپاچگي به سمتش برگشتم..سرمو انداختم پايين
_کجا ميري خانوم راد؟!مگه قرار نبود امروز تحقيق بياريد؟من امروز بايد تحويل بدم..
سرمو پايين تر بردم. لب پايينمو محکم گاز گرفتم...طعم شور خون احساس شد...
_خانوم رادبا شمام..
همونطور گفتم:
_راستش ..راستش .من خالم مريض بود نتونستم.و...
صداي محکمش که سعي در کنترل عصيابيتش داشت ..
_يعني چي خانوم ..من امروز به همکارا قول دادم..که تحقيق يکي از دانش اموزامو تحويل بدم..دفعه پيش هم که نياوردي منو به اندازه کافي خجالت زده کرديد..
_گفتم که نتونسم..
_نه مثل اينکه شما متوجه نميشي..همين الان ميريم دفتر زنگ ميزنيد به اولياتون بيان تکليف شمارو روشن کنه..سريع ..
به سرعت از من دور شد که ناخوداگاه دنبالش رفتم...
.لبمو جمع کردم...با گامهاي تند وکوتاه به دفتر رسيديم
_خب برو تو..شماره پدرتو که حفظي زنگ بزن همين الان بيان مدرسه..
با نگراني وارد دفتر مدير شدم..چشمهاي خانوم عبدلي به من افتاد..دو دستش رو روي ميز گذاشت وبه ان ها تگيه داد وبا حالتي طلب کارانه رو به من گفت:
_بازم تو؟؟!!دختر تو خسته نميشي اينقدر بي تربيتي !خجالت نميکشي؟سوم دبيرستاني ولي عقلت اندازه بچه هشت سالست..تو اين سن بايد بهت گفت درس بخون يا نخون؟!باز چه گندي زدي؟ايندفعه ديگه بخششي در کار نيست...
بعدرو به اقا تو کلاس عربي بنده اضافن..خودشون گوش نميدن به بقيه هم اجازه گوش دادن نميدم..وضعيت درسهاشونم که...
_درسته ،ميدونم...خانم راد تو مدرسه سرشناسن..همه معلم ها از از دستش شاکي هستن.....چه ميشه کرد؟!
_به نظر من زنگ بزنيد اولياشون ..ببينيم علت اين رفتار هاي ناشايست چيه؟!
خانم عبدلي نگاه گذرايي بهم انداخت..از زندگيم خبر داشت..سعي کردم خودمو بيخيال جلوه بدم..دستم رو داخل جيبم کردم و با پاهام به زمين ضربه زدم...خانوم عبدلي پيش گوش سلطاني پچ پچ ميکرد..نگاهي به پنجره ي کنار سلطاني انداختم. بچه ها يواشکي داشتند نگاهمون ميکردن و ادا واصوب مضحک در مياوردند..خندم گرفت..براي اينکه روشونو کم کنم..زبونمو تا بيشترين حد ممکن بيرون اوردم و چشمامو چپ کردم...با خالت خاصي پره هاي دماغمو هم باز وبسته کردم..بعد از چند ثانيه ادا دراوردن چشمامو باز کردم و با لبخند به پنجره نگاه کردم..اثري از بچه ها نبود.ناگهان چشمم به عبدلي وسلطاني افتاد که با چشماني درشت بهم خيره شدن..قلبم ايستاد..چشمهاي منم به انداره چشمهاي اونا درشت شده بود..هرسه بهم خيره شده بوديم..که خانوم عبدلي لبشو گازگرفت و تک سرفه اي کرد .سعي داشت خندشو کنترل کنه...با لبخندي که نميخواست سلطاني ببينه گفت:
_نميخواد..الان پسر خالت مياد دنبالت بري ملاقات خالت..
_من که تازه اومدم مدرسه
_ميتوني بموني بري زنگ عربي؟!
_نه..ميرم ..خيلي وقته ملاقات خاله نرفتم
سريع از جلوي چشمان متعجب وخشمگين سلطاني دور شدم....با ورود به حياط بچه ها دورم جمع شدنو با صداي بلند بهم ميخنديدن
نرگس_ديوونه....سلطاني شاخ دراورد..
سارا_شبيه بزغاله شده بودي
_خب منگلا بهم ميگفتيد..ابروم رفت
_چيکار ميکرديم؟کار از کار گذشته بود...
لبمو گاز گرفتمو با اداي مسخره اي گفتم...
_خاک عالم ابروم رفت
همه با صداي بلند خنديدند...
_ملودي فک کنم عشقت اومد...
Aramesh
00خوب بود
۱ سال پیشdarya
00به شدت خسته کننده چن خط بیشتر نتونستم بخونم😖😖😖😖
۱ سال پیشاسرا
00واقعاملودی بااین دوستاش
۲ سال پیشفرشته
00تا فصل سوم خوندم بقیشو نخوندم،خوشم نیومد
۳ سال پیششیدا
۱۷ ساله 00چررتتت یعنی ،فقط وقت تلف کردن مزخرف اصن و بسیار بی معنی
۳ سال پیش.
00خیلی عالی افرین به نویسنده
۳ سال پیشماریا
۳۶ ساله 00ملودی دیگه زیادی ابله و احمق و تو مخی هست واقعا ادم باید مریض روحی باشه که بهش علاقه پیدا کنه
۳ سال پیش..
۱۷ ساله 01عالیه عالی
۳ سال پیشدریا
10بدنبود ولی دختره خیلی احمق بود زود اعتماد میکنع
۳ سال پیشقلب بنفش
۲ ساله 11خب بود 💜
۴ سال پیشمهرسانا
۱۹ ساله 00سازنده جونم لطفا رمان کبریت خطرناک من. رو بفرست ممنون
۴ سال پیشآبتین آشام
30چرا مولودی انقدر خنگ بود که به سعید اعتماد کرد لجباز
۴ سال پیشآبتین آشام
30دختر سرتق و پسر بی اعصاب خط خطی شخصیت های داستان که جالبه و ببینیم خود داستان نم جالب هست باید باحال باشه پیش به سوی خواندن🚶🚶🏃
۴ سال پیشفاطمه
۱۳ ساله 52خیلی قشنگ بود البته ملودی یکم زیادی سرتق بود ولی بهنام نقش جالبی داشت درکل واقعا خوب بود 💖💖چقدرم زوج باحالین 😂شب عروسیم دعوا ؟😁 😘😘ممنون از نویسنده
۴ سال پیش
ایلی
00مزخرف بود